انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 52 از 101:  « پیشین  1  ...  51  52  53  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - در مدح بهرامشاه

ای بی سببی از بر ما رفته به آزار
وی مانده ز آزار تو ما سوخته و زار

دل برده و بگماشته بر سینهٔ ما غم
گل برده و بگذاشته بر دیدهٔ ما خار

ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان
ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار

تو فارغ و ما از دل خود بیهده پرسان
کای دل تو چه گویی که ز ما یاد کند یار

بی‌تابش روی تو دل ما همی از رنج
نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار

ای بوی تو با خوی تو هم آتش و هم عود
وی موی تو با روی تو هم مهره و هم مار

از خنده جهان‌سازی و از غمزه جهانسوز
در صلح دلاویزی و در جنگ جگرخوار

هستیست دهان تو سوی عقل کم ازینست
پودیست میان تو سوی و هم کم از تار

در لطف لبان تو لطیفی‌ست ستمکش
وز قهر میان تو ضعیفی ست ستمکار

در روزه چو از روی تو ما روزه گرفتیم
ای عید رهی عید فراز آمده زنهار

در روزه چو بی‌روزه بنگذاشته ایمان
اکنون که در عیدست بی‌عیدی مگذار

ما خود ز تو این چشم نداریم ازیراک
ترکی تو و هرگز نبود ترک وفادار

با این همه ما را به ازین داشت توانی
پنهان ز خوی ترکی ما را به ازین دار

یک دم چو دهان باش لطیفی که کشد زور
یک ره چو میان باش نحیفی که کشد بار

بسپار همه زنگ به پالونهٔ آهن
بگذار همه رنگ به پالودهٔ بازار

از چنگ میازار دو گلنار سمن بوی
از زهر میالای دو یاقوت شکربار

کان پیکر رخشنده‌تر از جرم دو پیکر
حقا که دریغست به خوی بد و پیکار

ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را
خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار

تا کیست دل ما که ازو گردی راضی
یا کیست تن ما که ازو گیری آزار

ترکانه یکی آتش از لطف برافروز
در بنگه ما زن نه گنه‌مان نه گنه‌کار

ما را ز فراق تو خرد هیچ نماندست
این بی‌خردیها همه معذور همی دار

در عذر پذیرفتن و بر عیب ندیدن
بنگر سوی سلطان نکو خوی نکوکار

بهرامشه آنشه که ز بهر شرف و عز
بهرام فلک بر در او کدیه زند بار

آن شاه کر گر عیب گنه کار نپوشد
خود را شمرد سوی خود و خلق گنه‌کار

شاهان جهان را ز جلال و هنر او
مدحت همه محنت شد وافسر همه افسار

شیریست تو گویی به گه رزم و گه صید
شیدیست تو گویی به گه بزم و گه بار

بر سایهٔ پیکانش برد سجده ز بس عز
شیر سیه و پیل سپید از صف پیکار

شه بوده درین ملک و سنایی نه و بخ بخ
کاقبال رسانید سزا را به سزاوار

این زادهٔ تایید برآوردهٔ حق را
ای چرخ نکوپرور و ای بخت نکودار
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷ - در مدح یوسف‌بن حدادی


یست عشق لایزالی را در آن دل هیچ کار
کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار

تا بوی در زیر بار حلق و خلق و جلق و دلق
پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار

تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی
مرد معنی باش و گام از هر دو کشور در گذار

بندهٔ فضل خداوندیست و آزاد از همه
نه عبای خویش داند نه قبای شهریار

هیچ کس را نامدست از دوستان در راه عشق
بی زوال ملک صورت ملک معنی در کنار

صدهزاران کیسهٔ سوداییان در راه عشق
از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار

هر که در میدان عشق نیکوان گامی نهاد
چار تکبیری کند بر ذات او لیل و نهار

و آنکه او اندر شکر ریز بتان شادی نکرد
دان که روز مرگ ایشان هم نگردد سوگوار

طلعت زیبا نداری لاف مه رویی مزن
عدت عدت نداری دل ز شاهان بر مدار

طیلسان موسی ونعلین هارونت چه سود
چون به زیر یک ردا فرعون داری صد هزار

رو که در بند صفات و صورت خویشی هنوز
بر سوی تو عز منبر خوشترست از ذل دار

ای برآورده ز راه قدرت و تقدیر و قهر
زخم حکم لاابالیت از همه جانها دمار

عالمی در بادیهٔ قهر تو سرگردان شدند
تا که یابد بر در کعبهٔ قبولت بر بار

هرکجا حکم تو آمد پای بند آورد جبر
هر کجا قهر تو آمد سر فرو برد اختیار

یارب ار فانی کنی ما را به تیغ دوستی
مر فرشتهٔ مرگ را با ما نباشد هیچ کار

مهر ذات تست یارب دوستان را اعتقاد
یاد فضل تست یارب غمکشان را غمگسار

دست مایهٔ بندگانت گنج خانهٔ فضل تست
کیسهٔ امید از آن دو زد همی امیدوار

آب و گل را زهرهٔ مهر تو کی بودی اگر
هم ز لطف خود نکردی در از لشان اختیار

دوستان حضرتت را تا چو تو ساقی بوی
هست یکسان نزد ایشان نوش نحل و زهر مار

هر که از جام تو روزی شربت شوق تو خورد
چون نراند آن شراب ار داند آن رنج خمار

کیست آنکو ساعتی در بحر مهرت غوطه خورد
کش بدست از آتش شوق تو یکساعت قرار

هرکه او نام از تو جوید ایمنست از نام و ننگ
هر که او فخر از تو آرد فارغست از فخر و عار

هر که از درگاه عزت یافت توقیع قبول
پیش درگاهش کمر بندد به خدمت روزگار

کیست آنکو عز خویش از خاک درگاه تو دید
کوشد اندر صدر دین در چشم کس یک روزخار

چون جمال گوهر حدادیان یوسف که زد
پتک حجت بر سر اعدای دین حدادوار

آن که چون در درس و مجلس دم زند در علم و دین
چون دم آخر نیابی در همه گیتیش یار

آن ز ترفیه و صیانت ملک را خیرات بخش
و آن ز توجیه و دیانت شرع را اندیشه خوار

پیشوا و واعظ دین محمد کز ورع
سنت همنام خود را هست دایم جانسپار

گر نبودی باغ رایش را نهالی بس قوی
این چنین شاخی ازو پیدا نگشتی در دیار

آنکه خاک تیره را بر چرخ فضل آمد بدو
کز چنان چرخی چنین خورشید دین گشت آشکار

گر ز چرخ آسمان آمد زمستانی چنین
بنگر از چرخ زمین اندر زمستان نوبهار

ور ز چرخ آسمان آید سحاب برف ریز
آمد از چرخ زمین دریای مروارید بار

هر کسی جزوی امامت نیز دعوی می‌کند
لیک پنهان نیست شاه ذوالفقار از ذوالخمار

فتویی کز خانهٔ حدادیان آمد برون
نص قرآن دارد آنرا از درستی استوار

هیچ جاهل در جهان مفتی نگشته‌ست از لباس
هیچ گنگ اندر جهان شاعر نگشته‌ست از شعار

خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم
معجزی باری بباید تا شود آن چوب مار

دور مشتی مدعی نامعنوی اندر گذشت
دور دور یوسف‌ست ای پادشا پاینده‌دار

لفظ شیرینش غذای جان ما شد بهر آنک
گر غذای تن شدی بی زور ماندی روزه‌دار

از چنین شاخی چنین باری پدید آمد به شهر
پس درخت گل چه آرد جز گل خوشبوی بار

احمد محمود خصلت خواجه ای کامروز کرد
از سخن چشم عدوی احمد مختار تار

در چنین مجلس که او کردست آنک کرده‌اند
جبرئیل از سدره و حوران ز کنگرها نظار

از پی این تهنیت را عاملان آسمان
اختران ثابت آرند اندرین مجلس نثار

زیب معنی بایدت اینک شنیدی ای پسر
نقش مانی بایدت رو معتکف شو در بهار

چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
بالله ار دیدش رسد هرگز به در شاهوار

قد و منظر چنگری بنگر که در علم نظر
جان خصمان را همی چون دارد اندر اضطرار

هر که مردست او بود در جستجو معنی پرست
هر که زن طبعست خود ماندست در رنگ و نگار

کار صدق و معنی بوبکر دارد در جهان
ورنه در هر کوی بوبکرست و در هر کوه غار

کار کردار علی دارد وگرنه روز جنگ
هیچ کاری ناید از نقش علی و ذوالفقار

ای چو آتش در بلندی وی چو آب اندر صفا
وی چو باد اندر لطافت وی چو خاک اندر وقار

اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست
باش تا خورشید اقبالت برآرد روزگار

تا ببینی کز برای عشق خاک درگهت
چرخ چون پیشت کمر بندد به رسم افتخار

نیز دولت را بسی شادی نباید کرد از آنک
هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار

قطرهٔ آبی که آن را از هوا گیرد صدف
روزگار آن را تواند کرد در شاهوار

بستر از خار و خسک ساز ای پسر اکنون چو گل
تا چو دستنبوی بر دست شهان گیری قرار

روزها چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع
هر که پیماید ز دیده قامت شبهای تار

از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی
گرمی و سردی کشد در باغها یکسال خار

تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هشت و هفت
تا حواس و طبع باشد پیش دانا پنج و چار

یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین
دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در مدح خواجه ابو نصر منصور سعید

تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار
از لاله بست دامن کهپایه‌ها ازار

چونان نمود کل اثیری اثر به کوه
کاجزای او گرفت همه طرف جویبار

از اعتدال و تقویت طبع او ز خاک
صد برگ گل بزاد ز یک نوک تیز خار

اکنون که پر ز برگ زمرد شد از صبا
شاخی که بد چو هیکل افعی تهی ز بار

زان می‌کفد ز دیدن او دیده‌های شاخ
کز خاصیت کفد ز زمرد دو چشم مار

از هجر نالش آرد بس بلبل از درخت
با وصل گل برو چکند ناله‌های زار

زاید همی هوا به لطافت ز سعی چرخ
آن قوتی که داد عناصر به کوهسار

با آفتاب اگر بنتابد بروز نجم
بیواسطه اگر چه نپاید بر آب نار

گر به سما بهشت نهانست تا به حشر
بی حشر چونکه کرد زمینش پس آشکار

بر دشت و باغ چیست پس از یاسمین و گل
گردون پر ستاره و دریای پر شرار

گلزار بین سبزه پر از آب نارگون
کهسار بین ز لاله پر از نار آبدار

بر شبه چنگ باز سر غنچه‌های گل
بر شکل پای شیر شده پنجهٔ چنار

گر دشت خرمست چرا گرید از فراز
این پردهٔ کثیف لطیف اصل تند بار

زینجا نفیر ریزد ز آنجا نوای نای
زینجا خروش عاشق و ز آنجا نشاط یار

خلقی پر از نشاط ز دشتی تهی ز برف
طبعی تهی ز غم ز درختان پر ز بار

آن لاله فام باده‌خوران زیر شاخ گل
و آن گلرخان نشاط کنان گرد لاله‌زار

بیخ زمین چو افسر شاهان پر از گهر
شاخ شجر چون گوش عروسان ز گوشوار

بر هر طرف بهشتی در هر بهشت حور
بر هر چمن کناری و در هر کنار یار

مرغی بهر درخت و چراغی بهر چمن
شاهی بهر طریق و عروسی بهر کنار

گر چه ز هر درخت خوشی دید هر دماغ
ور چه درین بهار بها یافت هر دیار

لیک از بهار خرمیی نیستی به طبع
چون خلق و طبع خواجه اگر نیستی بهار

منصوربن سعیدبن احمد که از کرم
چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار

آن کز مزاج گوهر و تاثیر علم او
بر نه فلک چهار گهر می‌کند نثار

آن خواجه‌ای که گشت ز تعجیل جود خویش
چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزار

یک فکر تند از پی مدحش همه سخن
یک منزلند از تک جودش همه قفار

کرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک
در کامهای خلق زبانهای افتخار

چشمی که نشر سیرت او بیند از مدیح
آن چشم ایمنست بهر حال از انتشار

گر بنگرد به خشم سوی چرخ و آفتاب
در ساعتی دو لیل بخیزد ز یک نهار

ای دایرهٔ نجات ز جود تو مستدیر
وی مرکز حیات ز عون تو مستدار

رویی که یافت گرد ستانهٔ درت ز لطف
هرگز شکن نگیرد چون پشت سوسمار

خاکی که یافت سایهٔ حزم تو زان سپس
از باد کوه کن نبرد در هوا غبار

آبی که یافت آتش عزمت کند چو وهم
در نیم لحظه چنبر افلاک را گذار

هرگز سپاه مرگ نیابد بدو ظفر
آن کس که دارد از علم و علم تو حصار

مدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش
شکرست باز عمر ترا روز شب شکار

شد فرش پای قدر تو گردون مستقیم
شد غرق بحر دست تو کشتی انتظار

گویی که هست بر بشره نزد خاطرت
آنها که در عروق مفاصل بود نثار

زنده شود به علم و به احسانت هر زمان
آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقار


آخر گشاد تیر علوم تو از علاج
بر مرگ سوی شخص فروبست رهگذار

از لطف و بخشش تو چو شمس ای فلک محل
وز جود و بر یافت همه خلق بر و بار

پرمایه‌ای چو گوهر و پر سایه‌ای چو ماه
پس چونکه هست روی عدو از تو همچو قار

نی نی مه و گهر چه خوانم ترا چو هست
هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحار

ای چرخ را به بذل یمینت همه یمین
وی خلق را به جود یسارت همه یسار

هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست
هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار

از جور این زمان و زمانه نهاد من
یک لحظه می‌نیابد همچون زمین قرار

از جهل عار باشد حظم ازوست فخر
وز شعر فخر زاید قسمم ازوست عار

هرگز نیافتم به چنین شعرهای نغز
از هیچ رادمرد به صد شعر یک شعار

تا پنجگانه‌ایم دهند از دویست شعر
روزی هزار بار دو چشمم شود چهار

چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه
زیرا که چون شبست برو روزگار تار

هستی سخن چه سود کسی را که نیستی
از سر همی برآرد هر ساعتی دمار

شوخیست مایهٔ طمع اشعار خوش چه سود
کامروز فرق کس نکند افسر از فسار

آنراست یمن و یسر که با قوت تمیز
نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار

گر کارها چنانکه بباید چنان بدی
در پستی آب کی بدی و در هوا بخار

شاید که خاکپای تو بوسم که خود تویی
مداح را به جود و به انصاف دستیار

مجبور بخت بد بدم از روی چاکری
زان مر ترا چو دولت تو کردم اختیار

نشکفت اگر ز روی تو والا شوم از آنک
نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار

تخمیم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر
در بوستان عمر خود از حکمتم به کار

در زینهار خویش نگهدارم از بلا
ای خلق را به علم تو از مرگ زینهار

بودم صبور تا برسیدم به صدر تو
گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار

آری به زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار

تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود
مر خلق را ز حکمت باری همی نگار

بادی چو آب و آتش و بادی چو باد و خاک
در صفوت و بلندی و در لطف و در وقار

بادت ز سعی بخت همیشه تهی و پر
از رنج تن روان و ز مقصود دل کنار
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در تعزیت خواجه مسعود و تهنیت فرزند او خواجه احمد

کر ناگه گنبد بسیار سال عمر خوار
فخر آل گنبدی را بی‌جمال عمر خوار

خواجه مسعودی که هنگام سعادت مشتری
سعد کلی داشتی از بهر شخص او نثار

آن ز بیم مرگ بوده سالها در عین مرگ
و آن ز زخم چشم بوده هفته‌ها بیماروار

نرگسی کز بیم ایزد سالها یک رسته بود
خون حسرت کرده او را در لحد چون لاله‌زار

چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بی رخش
کاختران از غیبت خورشید گردند آشکار

چنبر گردون به گرد خاک از آن گردد همی
کاین چنین‌ها دارد این آسوده خاک اندر کنار

شاهی و شادی جز او فرزند نادیده هنوز
کرده مرگش همچو شاهان اسیر اندر حصار

تا گرفت او روزهٔ پیوسته در تابوت مرگ
خون همی گریند بهر او جهانی روزه‌دار

روی پر آژنگشان از اشک خون هست آن چنانک
در میان طبلهٔ شنگرف پشت سوسمار

لیک با این گرچه گنبد خانه‌ای کردش ز خشت
زین آل گنبدی را گنبد زنهار خوار

دوستان را جای شکر و تهنیت ماندست از آنک
ار صدف بشکست ازو برخاست در شاهوار

تا بود پر جوی و حوض و چشمه و دریا ز آب
در چمنها گر نبارد ابر نیسان گو مبار

مایهٔ حمد و سعادت احمد مسعود آنک
مر محامد را شعارست و سعادت را دثار

آن حکیم پای اصل و راد مرد معتبر
آن کریم دین پژوه و حق نیوش و حق گزار

آن اصیل خوش لقای مکرم درویش دوست
آن نبیل پارسای مفضل پرهیزگار

ای پدر را ناگهانی دیده در خاکی خموش
وی پدر را ناگهانی دیده بر چوبی سوار

نیک ناگاه از غریبی ماند چشمت پر ز آب
سخت بی وقت از یتیمی گشت فرقت پر غبار

لیکن از مرگ پدر یابند مردان نام و ننگ
نام بهمن بر نیامد تا نمرد اسفندیار

تا نگردد کوه مغرب پرده پیش آفتاب
از سوی مشرق جمال بدر ننماید شعار

ابتدا این رنجها میکش که در باغ شرف
زود بویی صد گل خوشبوی از یک نوک خار

تقویتها یابی اکنون از عطای ذوالجلال
تربیتها بینی اکنون از قبول شهریار

دولتت را فال نیک این بس که اندر شاعری
اختیار عالمی کردت ازینسان اختیار

یادگار خواجهٔ خود یافتی وقت است اگر
یادگاری خواهم ا زجودت ز چندان یادگار

تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هفت و هشت
تا حواس و طبع باشد نزد عاقل پنج و چار

یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین
دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در ترغیب مردان به احتراز از زنان دلفریب

زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یار
زان که هر تاری ز زلفش نافه دارد صد هزار

صد جگر بریان کند روزی ز حسنش ای شگفت
هر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار

مایهٔ عنبر فروشان بوی گرد زلف اوست
هیچ دانی تا چه باشد یمن زلفش از یسار

بارنامهٔ چشم آهو از دو دیده کرد پست
کارنامهٔ ناف آهو از دو جعدش ماند خوار

عارض زلفش ز بند کاسدی آن گه برست
کاروان مشک و کافور از ریاح و از تتار

مشکشان در نافهاشان چون جگرشان خون شده
از چه؟ ا زتشویر و شرم آن دو زلف مشکبار

روی خوبش چو نگری فتنهٔ جهانی بین ازو
فتنه فتنه‌ست ای برادر خواه منبر خواه دار

شمت زلفین او کردست چون باد بهشت
خاک را عنبر نسیم و باد را مشکین به خار

حسن و خلق و لطف و ملح آمد اصول جوهرش
با اصول جوهر ما باد و خاک و آب و نار

روی او اندر صفا و روشنی چون آینه‌ست
باز روی من ز آب دیدگان باشد بحار

من بدو چون بنگرم یا او به من چون بنگرد
من همی او گردم و او من به روزی چند بار

از لبم باد خزان خیزد که از تاثیر عشق
چون از آن دندان کژ مژ خود بخندد چون بهار

در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا
کژ همی بینم چو زلف نیکوان دندان یار

لیک چندان زیب دارد کژ مژی دندان او
کن نیابی در هزاران کوکب گردون گذار

در لبش چون بنگرم از غایت لعلی شود
چشمم از عکس لبان چون می او پر خمار

هر که روزی بی رضایش چهرهٔ زیباش دید
بی خلاف از وی برآرد داغ بی صبری دمار

او همی کاهد ز نیکو عهدی و از خوشخویی
هر چه بر رویش طبیعت می‌بیفزاید نگار

هست بسیاری نکوتر زیب امروزش ز دی
هست بسیاری تبه‌تر عهد امسالش ز پار

ای دریغ از هیچ سنگستی درو بر راه او
کشتگان عشق یابندی قطار اندر قطار

لیک طبع عامیان را ماند از ساده دلی
هر که دامی راست کرد او را درو بینی شکار

گه برین هم جفت باشد همچو بی دین با دروغ
گه بر آن همخوابه گردد همچو بد خو با نقار

من که جان و عمر و دل درباختم در عشق او
من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار

بر چو من کس نا کسی را برگزیند هر زمان
اینت بی معنی نگاری وه که یارب زینهار

جان من آتش همی گیرد که از دون همتی
هرکرا بیند، همی گیرد چو آب اندر کنار

غیرت آنرا که چون نارنگ ده دل بینمش
گر به سینه صد دلستی خون شدستی چون انار

بنده از وی آمنم زیرا که روزی بیشک‌ست
در طویلهٔ عشوهٔ او صد کس اندر انتظار

در حرم هر کس در آید لیک از روی شرف
نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار

باز اگر چند این چنین ست او ولیک این به بود
کاش اندر سنگ باشد پنبه‌ای در پنبه‌زار

بید باری ایمنست از زحمت هر کس ولی
سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱


ای دل از عقبات باید دست از دنیا بدار
پاکبازی پیشه گیر و راه دین کن اختیار

تخت و تاج و ملک و هستی جمله را در هم شکن
نقش و مهر نیستی و مفلسی بر جان نگار

پای بر دنیا نه و بر دوز چشم از نام و ننگ
دست بر عقبا زن و بر بنده راه فخر و عار

چون زنان تا کی نشینی بر امید رنگ و بوی
همت اندر راه بند و گام زن مردانه‌وار

عالم سفلی نه جای تست زینجا بر گذر
جهد آن کن تا کنی در عالم علوی قرار

تا نگردی فانی از اوصاف این ثانی سقر
بی‌نیازی را نبینی در بهشت کردگار

گر چو بوذر آرزوی تاج داری روز حشر
باش چون منصور حلاج انتظار دار دار

از حدیث عشق جانبازان مزن بر خیره لاف
تا تو اندر بند عشق خویش باشی استوار

باطن تو کی کند بر مرکب شاهان سفر
تا نگردد رای تو بر مرکب همت سوار

ای برادر روی ننماید عروس دین ترا
تا هوای نفس تو در راه دین شد ره سپار

چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
والله ار دیدش رسد هرگز به در شاه‌وار

تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی
مرد معنی باش و گام از هفت گردون در گذار

از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی
گرمی و سردی کشد در باغها یک سال خار

گر غم دین داردت رو توتیای دیده ساز
گرد نعل مرکب این افتخار روزگار
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲

زیر مهر پادشاه زری در آرد روزگار
گر نفاق اندرونی پاک آید در عیار

در سرای شرع سازد علم دارالضرب درد
در پناه شاه دارد مرد بیت المال کار

گلبنی باید که تا بلبل برو دستان زند
آبدار از چشمهٔ توفیق و پاک از شرک خار

مرد تا بر خویشتن زینت کند از کوی دیو
منقسم باشد درین ره ز اضطراب و ز اضطرار

بس محال آید ازین قسمت نهادن شکل روح
بس خطا باشد درین تهمت شنودن بوی بار

نالهٔ داوود هم برخاست از صحرای غیب
حضرت سیمرغ کو تا بشنود آن ناله زار

آفتاب اینک برآمد چند خسبم همچو کوه
در شعاع نور افتم بی سر و بن دره وار

شیر مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو
دل برآورده به قهر از کلی جانشان دمار

وآن گهٔ باشد سزای آتش ترسا درخت
کبرویش رفته باشد در میان شاخسار

تا بود دل در فریب نقش جادو جای گیر
کی شود در حلقهٔ مردان میدان پایدار

برهمن تا بر نیاید از همه هستی خود
با خرد همخوابه کی دیدند او را اهل غار

دست در سنگی زده کی کوه بیند بت به دست
پای بر مرغی نهاده کی رسد کس بر مدار

نرد کی بازند با خورشید در پیش قمر
زرق چون سازند بی افلاس در کوی شمار

پیش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد
در دمغ عاشقان بودست ازین سودا خمار

دم کجا زد آدم آن ساعت که بر اطراف عرش
درد بود ردا قلم میراند بر لوح نگار

عقل را تقدیر چون از پرده بیرون کرد گفت
گرد عشاقان مگرد ای مختصر هان زینهار

زان که ایشان در جهان دیوانگان حضرتند
بند ایشان را نشایی دست از ایشان باز دار

گر تو ز بندی بدی بر پای مجنون در عرب
عشق لیلی را ندادی جای در دل خوار خوار

لاجرم چون راه داد از درد در دل عشق را
برکشید از عشق لیلی تیغ بر وی صدهزار

گر چه کم دارد صفا نزدیک یزدان اهرمن
شب روی خود شور دیگر دارد اندر کار و بار

نیمشب بودست خلوتگاه معراج رسول
نیمشب گفتست موسا اهل را کنست نار

گر ز دولت بر دمد صبحی به ناگه در شبی
عالمی روشن شود در دم از آن نور شرار

گر شبی طلعت نماید در یمن نجم سهیل
صد هزاران پوست خلعت گردد اندر هر دیار

سمع کو تا بشنود امروز آواز اویس
خضر کو تا در شود غواص وار اندر بحار

نه ازو کم گشت یک ذره غریو درد دین
نه درین گمشد هنوز آن گوهر اسرار دار

تا دل لاله سیاهست و تن سیمرغ گم
طالبان را در قدم آبست و در آتش وقار

خاک بس باشد به آدم عاقلان را راهبر
باد بس باشد ز یوسف عاشقان را یادگار

کر بدین علمی بود حکمت پدید آید بسی
ور در آن دردی بود یوسف خود آید در کنار

مفردی باید ز مردم تا توان رفتن به دل
در میان چشم زخمی زین دو عالم سوگوار

دیده را هر خشت دامی هست بر باروی شهر
کی کند در گوش کیوان از بزرگی گوشوار

آهوی خود پیش افتد مرد باید چون عمر
چون عمر در زین نشیند بوالحسن باید سوار

تا نه این رحمت کند در حلقه‌های طاوها
تا نه این مردی نماید در حضور ذوالفقار

از خرد بس نادر افتند کز بن یک چوب گز
عزریائیلی برآید از پی اسفندیار

چشم چون بر دیدن افتد کی بود در ظرف حرف
باز تا بر دست باشد کی کند تیهو شکار

نی که دست شاه خوشتر باز را در شهر خصم
نی که روی ماه بهتر خاصه در دریا کنار

آنکه دید اسرار عالم خاک زد در روی فخر
و آنکه شد در کار دلبر آب خورد از جوی عار

عالمی وامانده‌اند از عدل اندر حبس خود
مفلسان بی‌گناهانند ای دل در گذار

تا چه خواهی کرد مشتی دیو مردم را مقیم
تا چه خواهی داد قومی رنگ داران را حصار

گر کسی دامی نهد بی پای شو واندر گذر
ور کسی زجری کند بی گفت شو و اندر گذار

نفس تا رنجور داری چاکر درگاه تست
باز چون میریش دادی گم کند چون تو هزار

دل گرفت احرام در بیت‌الحرام آب و نان
هم دل اندر محرم خلوت سرای شهریار

تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه
کی شدند او را مطیع اندر بیابان شیر و مار

گر چه اندر کعبه‌ای بیدار باش و تیز رو
ور چه در بتخانه‌ای هشیار باش و پی فشار

مرد با زنار اگر سست آید اندر عین روم
بر خیال چشمهٔ معبودیه کرد اختصار

آب در بستان آدم می‌رود لیکن چه سود
از کلوخی گل برون آید ز دیگر سوی خار

ناله را نزدیک عزت گر جوی حرمت بدی
باغبان هرگز ندادی نیم جو را ده خیار

کار آن دارد که افتد در خم چوگان فقر
نام آن گیرد که باشد چون سها زرد و نزار

هر چه جز در دست دوزخ هر چه جز فقرست غیر
هر چه جز بندست زحمت هر چه جز زخمست عار

چون بدین هفت آسمان پویند با تر دامنی
چون کند نقش سلیمان دیو بر روی ازار

عندلیب خوش سماع او جاودان گویا بود
دست برد از همسران خویش و ز اهل و تبار

ور نه خود دست کفایت ز آستین کبریا
جون برون یازد کند در کام او چون خر فسار

تا ضیاع اندر دل مردست ضایع نیست کفر
آتشی باید که افتد در ضیاع و در عقار

عشق پیش از مرد باید تا سماع آرد وصال
عقل بعد از علم باید تا درست آید شمار

مانع آید جان معانی را چو عقل آمد مشیر
نافع آید دل محاسن را چو دین باشد شعار

در اوایل چار می‌گفتند بنیان جهان
دور ما آخر برآرد هم دمار از هر چهار

صبح محشر بر زد اینک نور بر دامان کوه
زینهار ای خفتگان بیدار باشید از قرار

موج خواهد زد زمین تا بر کنار افتد همه
هر چه ذر اندر یمین و هر چه سنگ اندر یسار

کشتی اینجا ساخت باید تا به نزد غرقه‌گاه
ایمنی باز آرد از تخلیط و تندی و بخار

چون نیابد در رباط از بهر عیسا عقل دون
گو برو اندر ریا از بهر خر گندم بکار

گر نخواهد خواست از اخلاص عذر عشق زلف
کسی مسلم باشدش جولان میدان عذار

غفلت اندر عاشقان چندان کدورت جمع کرد
کز رخ خورشید می‌بینند سرخی بر انار

از سپیدی اویس و از سیاهی بلال
مصطفا داند خبر دادن ز وحی کردگار

من چه دانم کز چه دارد نور از خورشید روز
من چه دانم کز چه بیند دزد در شبهای تار

سینهٔ شیرین خبر دارد ز خسرو بس بود
نالهٔ گردون کفایت باشد از تقدیر بار

یارب این در علم تست و کس نداند سر این
فضل کن بر عاشقان و راز هم در پرده دار

وز پی آن کز سنایی یک اشارت بد بدین
چون دگر گویندگان او را مفرما سنگسار

     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۳ - در مدح بهرامشاه

ای خنده زنان بوس تو بر تنگ شکر بر
وی طنز کنان نوش تو بر رنگ گهر بر

جان تو که باشد ز در خندهٔ او باش
کز خنده شیرینت بخندد به شکر بر

بر مردمک دیدهٔ عشاق زنی گام
هر گه که ملک وار خرامی به گذر بر

نظارگیان رخ زیبای تو بر راه
افتاده چو زلف سیهت یک به دگر بر

تو بوسه همی باری از آن لعل شکر بار
در بوسه چدن دیده و جانها به اثر بر

آمیخته صورتگر خوبان بر فتنه
از نطق و دهان تو عیان را به خبر بر

بنشانده به خواری خرد عافیتی را
زنجیر دلاویز تو چون حلقه به در بر

ای زلف تو از آتش رخسار تو پرتاب
من فتنه بر آن تافته و تافته گر بر

دیوانه بسی دارد در هر شکن و پیچ
آن سلسلهٔ مشک تو بر طرف قمر بر

یارب که همی تا چه بلا بارد هر دم
ای جان پدر زلف تو بر جان پدر بر

اندر شب و روز سر زلفین و رخ تو
عمری به سر آوردم بر «بوک» و «مگر» بر

گر با خبرستی ز پی روی تو هر شب
غیرت بزمی بر فلک خیره نگر بر

سرو و گل تو تازه بدانند که هستند
آن جسته و این رستهٔ این دیدهٔ تر بر

آتش زده‌ای در دل عشاق ز خشکی
آبی نه کسی را ز تو بر روی جگر بر

مانند دل سخت سیاه تو از آنست
هم بوسه و هم گریهٔ حاجی به حجر بر

ای نقش دل انگیز ترا از قبل انس
بنگاشته روح‌القدس از عشق به پر بر

در زینت و در رنگ کلاه و کمر خویش
زحمت چه کشی در طلب گوهر و زر بر

از اشک من و رنگ رخ من ببر ای ترک
بعضی به کله بر زن و بعضی به کمر بر

سحر تو اگر چه ز سحر سست شود سحر
خندید چو صبح آمد بر نور سحر بر

چندان چه نمایی شر از آن چشم چو آهو
خیرالبشر اینجا و تو مشغول به شر بر

هان آهو کا جور مکن تا بنگویم
این جور تو بر عدل شه شیر شکر بر

سلطان همه مشرق بهرامشه آنکو
بهرام سپهرش نسزد بنده به در بر

فرخنده یمینی و امینی که بخندد
یمنش به قضای بد و امنش به قدر بر

شیر فلک از بیلک او برطرف کون
زانگونه گریزنده که آهو به کمر بر

خو کرده زبانش به در جنگ و سر گنج
اندر صف مجلس به «بگیر» و به «ببر» بر

در بارگه حکم تقاضای یقینش
آتش زده در نفس شک و نقش اگر بر

لفظش برسیدست بسان خرد و جان
بر ذروهٔ عرش و فلک و ذره به در بر

صاحب خبر غیر نخواندست به سدره
چون سیرت نیکوش به فهرست سیر بر

نظاره اگر روح ندیدست به دیده
چون چهرهٔ زیباش به صحرای صور بر

فتنه‌ست چو خورشید پی فتنه نشانیش
بهرام فلک به شه ناهید نظر بر

هر کس که کند قصد که تا سر بکشد زو
سر گمشده بیند چو کشد دست به سر بر

ای تکیه گه دولت و تایید تو در ملک
بر سو به خداوند و فرو سو به هنر بر

چون رعب تو خود نایب حشرست درین ربع
کی دل دهدت تا تو نهی دل به حشر بر

چون عصمت و تایید الاهی سپر تست
کی تکیه کنی بر زره و خود و سپر بر

گر رشگ برد خصم تو نشگفت گه سوز
از آتش شمشیر تو بر عمر شرر بر

زیرا که به از عمر بود مرگ مر آنرا
کز سهم دلاشوب تو باشد به خطر بر

هر چند که بودی ز پس پردهٔ ادبار
بدخواه ترا میل به کبر و به بطر بر

اکنون که ترا دید ز سهم و خطر تو
بارست بطر بر عدوی روز بتر بر

این قوت بازوی ظفر از پی آنست
کز نعت تو حرزست به بازوی ظفر بر

ای از کف چون ابر بهاریت گه جود
آن آمده بر بخل که از وی به حضر بر

گر ابر مدد یکدم از انگشت تو گیرد
هرگز نکند بیش بخیلی به مطر بر

ای ذات ترا از قبل قبلهٔ دلها
تدبیرگر چرخ بپرورده ببر بر

چون قطب تو اندر وطن خویش به نیکی
آوازهٔ نام تو چو انجم به سفر بر

خور جود تو جوینده چو انجم به فلک بر
گل مدح تو گوینده چو بلبل به شجر بر

رحمت شده بی امر تو زحمت به خرد بر
فتنه شده بی امر تو فتنه به سهر بر

در کعبهٔ انصاف تو محراب دگر شد
نقش سم شبدیز تو بر ماده و نر بر

تا حرز نفر داد تو و یاد تو باشد
هرگز نرسد هیچ نفیری به نفر بر

امروز درین دور دریغی نخورد هیچ
از عدل تو یک سوخته بر عدل عمر بر

بنگاشت تو گویی همه را از قلم مهر
نقاش ازل نقش تو بر حسن بصر بر

انگشت گزان آمده نزد تو حسودت
برده سر انگشت کز آتش به سقر بر

دولت نتواند که گشاید ز سر زور
ار بند نهد دست تو بر پای قدر بر

گور و ملک الموت بهم بیندی از تو
گر گرز زنی بر عدوی تیره گهر بر

در بحر گر آواز دهی جانورانش
لبیک زنان پیش تو آیند به سر بر

هر دم فلک الاعظم ز اوج شرف خویش
احسنت کند بر شرف چون تو پسر بر

تا نقش کند از قبل رمز حکیمان
جاه خطر و چاه خطر را به سمر بر

بر رهگذر حاسد تو چاه و خطر باد
تا ناصحت آساید با جاه و خطر بر

بر پشت تو بادا زره عصمت ایزد
تا باد زره سازد بر روی شمر بر

خاک در تو باد سپهر همه شاهان
تا خاک و سپهرست بزیر و به زبر بر

روی تو چنان تازه که گوید خرد و جان
ای تازه‌تر از برگ گل تازه به بربر
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۴ - در مدح ابوعمر عثمان مختاری شاعر غزنوی

نشود پیش دو خورشید و دو مه تاری تیر
گر برد ذره‌ای از خاطر مختاری تیر

آنکه در چشم خردمندی و در گوش یقین
پیش اندازهٔ صدقش به کمان آید تیر

آنکه پیش قلم همچو سنانش گه زخم
از پی فایده چون نیزه میان بندد تیر

گر به زر وصف کند برگ رزانر پس از آن
برگ زرین شود از دولت او در مه تیر

ای جوانی که ز معنی نوت در هر گوش
هر زمان نور همی نو طلبد عالم پیر

سخن از مهر تو آراسته آید چو جنان
آتش از خشم تو آمیخته سوزد چو سعیر

آن گه فکرت همی از عقل تو یابد گه نظم
به همه عمر نیابد صدف از ابر مطیر

هر چه زین پیش ز نظم حکما بود از او
هست امروز به بند سخنان تو اسیر

معنی اندر سیهی حرف خطت هست چنانک
صورت روشنی اندر سیهی چشم بصیر

راوی آن روز که شعر تو سراید ز دمش
باد چون خاک از آن شعر شود نقش‌پذیر

از پی دوستی نظم تو مرغان بر شاخ
نه عجب گر پس از این سخته سرآیند صفیر

از پی اینکه ترا مرد همی بیند و بس
معنی بکر همی بر تو کند جلوه ضمیر

هر زمان زهره و تیر از پی یک نکتهٔ تو
هر دو در مجلس شعر تو قرینند و مشیر

آن برین بهر شهی عرضه کند دختر بکر
وین بر آن زخمه زند بهر طرب بر بم و زیر

نام آن خواجه که بر مخلص شعر تو رود
تا گه صور بود بر همه جانها تصویر

من چو شعر تو نویسم ز عزیزی سخنت
نقس دان مشک تقاضا کند و خامه حریر

هر کسی شعر سراید ولیکن سوی عقل
در به خر مهره کجا ماند و دریا به غدیر

زیرکان مادت آواز بدانند از طبع
ابلهان باز ندانند طنین را ز زفیر

سخنت غافل بود از هیبت دریا دل آنک
بحر اخضر شمرد دیدهٔ او چشم ضریر

مطلع شعر تو چون مطلع شمس ست ولیک
اعمیان را چه شب مظلم چه بدر منیر

چه عجب گر شود آسیمه ز رنگ می صرف
آن تنک باده که مستی کند از بوی عصیر

ای میر سخنان کز پی نفع حکما
مر ترا قوت تایید الاهیست وزیر

لیکن از بی‌خبری بی‌خبرانست که یافت
سر و پای تو و اصل تن و جان تاج و سریر

تو بی اندیشه بگویی به از آن اندر نظم
آنچه یک هفته نویسد به صد اندیشه دبیر

چهره و ذات ترا در هنر از بی‌مثلی
خود قیاسیست برون از مثل سوسن و سیر

من درین مدح تو یک معجزه دیدم ز قلم
آن زمان کز دل من بود سوی نظم سفیر

گر چه دل در صفت مدح تو حیران شده بود
او همی کرد همه مدح تو موزون به صریر

صفت خلق تو در خاطر من بود هنوز
کز جوار دم من باد می افشاند عبیر

هم به جانت که بیاراسته جانم چون جهان
تا زبانم بر مدح تو جری شد چو جریر

شاعر از شعر تو گوید چه عجب داری از آنک
از زمین آب به دریا شود آتش به اثیر

ای جهان هنر از عکس جمال تو جمیل
ای دو چشم خرد از نور قرار تو قریر

هر دو از خاطر نیکو ز پی سختن شعر
چون ترازوی زریم از قبل دون و خطیر

دهر در شعر نظیریم ندانست ولیک
چون ترا دید درین شغل مرا دید نظیر

لیک در جمله تو از دولت نیکو شعری
چون شهان سوی زری من چو خران سوی شعیر

طاق بر طاق تو از بهر سنایی چو پیاز
من ثناگوی تو و مانده درین حجره چو سیر

تا بر چهره‌گشایان نبود چشم چو دل
تا بر گونه‌شناسان نبود شیر چو قیر

باد بر رهگذر حادثه از گونه و اشک
دل و چشم عدوت راست چو جام می و شیر

بادی آراسته در ملک سخن تا گه حشر
نامهٔ شعر به توقیع جواز تو امیر
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - تامل با خویشتن و راز و نیاز با پروردگار

ای سنایی جهد کن تا پیش سلطان ضمیر
از گریبان تاج سازی وز بن دامن سریر

تا بدین تاج و سریر از بهر مه رویان غیب
هر زمانی نو عروسی عقد بندی بر ضمیر

با بدین تاج و سریر از بهر دارالملک سر
بند پای سر شمر تاج و سریر اردشیر

دیو هم کاسه بود بر سفره تا وهم و خیال
در میان دین و عقلت در سفر باشد سفیر

جان بدین و عقل ده تا پاک ماند بهر آنک
وزر ورزد جان چو او را عقل و دین نبود وزیر

تا تو در زیر غبار آرزو داری قرار
در جهان دل نبینی چشم جان هرگز قریر

آدمی در جمله تا از نفس پر باشد چو گوز
هر زمانی آید از وی دیو را بوی پنیر

از حصار بود خود آنگاه برهی کز نیاز
پایمال مسجد و میخانه گردی چو حصیر

هست تا نفس نفیست باعث تعلیم دیو
بود هم فر فرزدق داعیهٔ جر جریر

گر خطر داری ز حق دان ور نداری زو طلب
کت زوال آید چو از از خود سوی خود باشی خطیر

آفتاب نوربخش آنگاه بستاندش نور
چون کند دعوی تمامی پیش او بدر منیر

هست آتش خشم و شهوت بخل و کین و طمع و آز
وردت این باد از چنین آتش که «اجرنا یامجیر»

مالک خود باش همچون مالک دوزخ از آنک
تا نگیرد نوزده اعوانش در محشر اسیر

وز بروج اختران بگذر سوی رضوان گرای
تا نه آتش زحمت آرد مر ترا نه زمهریر

ور نه بگریزی از اینها باز دارندت به قهر
این ده و نه در جهنم و آن ده و دو در اثیر

چار میخ چار طبعی شهر بند پنج حسن
از پی این دو جهان سه جانت ماند اندر زحیر

بیخ شهوت بر کن و شاخ شره کاندر بهشت
این بخواهد مرغ و میوه و آن دگر حور و حریر

در مصاف خشم و شهوت چشم‌دل پوشیده‌دار
کاندرین میدان ز پیکان بی‌ضرر باشد ضریر

نرم‌دار آواز بر انسان چو انسان زان که حق
«انکرالاصوات» خواند اندر نبی «صوت الحمیر»

در نعیم خلق خود را خوش سخن کن چون طبیب
در جحیم خشم چون گبران چه باشی باز فیر

میری از حرصست چون مور از تهور همچو مار
پی به روز حشر یک رنگند مور و مار و میر

خود همه عالم نقیری نیست پیش نیک و بد
چیست این چندین نقاره و نقرکی بهر نقیر

انقیاد آر ار مسلمانی به حکم او از آنک
بر نگردد ز اضطراب بنده تقدیر قدیر

بر امید رحم او بر زخم او زاری مکن
کاولت زان زد که تا آخرت بنوازد چو زیر

کز برای پخته گشتن کرد آدم را الاه
در چهل صبح الاهی طینت پاکش خمیر

چون ترا در دل ز بهر دوست نبود خارخار
نیست در خیر تو چیزی جان مکن بر خیر خیر

فاسقت خوانم نه عاشق ار چو مردان در سماع
ذوق سمعت بازداند نغمت بم را ز زیر

دین سلاح از بهر رفع دشمنان آتشیست
تو چرا پوشی بهر بادی زره چون آبگیر

از برای ذکر باقی بر صحیفهٔ روزگار
چون نکو خط نیستی زنهار تا نبوی دبیر

چونت عمر و زید باشد کارساز نیک و بد
در نبی پس کیست «نعم المولی و نعم النصیر»

میر میرت بر زبان بینند پس در وقت ورد
یا مخوان «فوضت امری» یا مگو کس را امیر

بامداد «ایاک نعبد» گفته‌ای در فرض حق
چاشتگه خود را مکن در خدمت دونی حقیر

تنگ میدان باش در صحرای صورت همچو قطب
تا به تدبیر تو باشد گشت چرخ مستدیر

ای خمیرت کرده در چل صبح تایید الاه
چون تنورت گرم شد آن به که بربندی فطیر

گویی ای اسم تو باری گویی ای فعل تو بار
گویی ای مهرت سهناگویی ای لطفت هژیر

جان ما را عقل بخش و عقل ما را رهنمای
کز برون تن غفوری وز درون جان خبیر

مرقد توفیق تو جان را رساند بر علو
موقف خذلان تو تن را گدازد در سعیر

تیغها از سکر قهرت کند نبود از سلیل
کلکها از شکر لطفت گنگ نبود از صریر

هم رضا جویان همه مردانت خوش خوش در خشوع
هم ثناگویان همه مرغانت صف صف در صفیر

از برای هدیهٔ معنی و کدیهٔ زندگی
بندهٔ درگاه تو جان جوان و عقل و پیر

هم درخت از تو چو پیکان و سنان وقت بهار
هم غدیر از تو چو شمشیر و سپر در ماه تیر

تیر چرخ ار در کمان یابد مثال حکمتت
در زمان همچون کمان کوژی پذیرد جرم تیر

پیش تو یکتن نکرد از بهر خدمت قد کمان
تا ندادی هم توشان از قوت و توفیق تیر

جان هر جانی که جفت تیر حکمت بشنود
با «سمعنا» و «اطعنا» پای کوبد پیش تیر

تف آه عاشقان ار هیچ زی بحر آمدی
تا به ماهی جمله بریان گرددی بحر قعیر

از برای پرورش در گاهوارهٔ عدل و فضل
عام را بستان سیری خاص را پستان شیر

هر که از خود رست و عریان گشت آن کس را به فضل
حلها پوشی طرازش «ذلک الفوز الکبیر»

و آنکه او پیوسته زیر پوست ماند چون پیاز
میدهیش از خوانچهٔ ابلیس در لوزینه سیر

از در کوفهٔ وصالت تا در کعبهٔ رجا
نیست اندر بادیهٔ هجران به از خوفت خفیر

از همه عالم گریزست ار همه جان و دل ست
آن تویی کز کل عالم ناگریزی ناگزیر

کم نگردد گنج خانهٔ فضلت از بدی‌ها ما
تو نکو کاری کن و بدهای ما را بد مگیر

صدق ما را صبح کاذب سوخت ما را صدق بخش
پای ما در طین لازب ماند ما را دستگیر

هیچ طاعت نامد از ما همچینن بی علتی
رایگانمان آفریدی رایگانمان در پذیر
     
  
صفحه  صفحه 52 از 101:  « پیشین  1  ...  51  52  53  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA