انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 54 از 101:  « پیشین  1  ...  53  54  55  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶ - در مدح بهرامشاه

مست گشتم ز لطف دشنامش
یارب آن می بهست یا جامش

عنبرش خلق و زلف هم خلقش
حسنش نام و روی هم نامش

دل به چین رفت و بازگشت و ندید
به ز اندام ترکه اندامش

سوی آن کو بخیل‌تر در عصر
زر پختست نقرهٔ خامش

لب و چشمم بماند پیوسته
بستهٔ کوی و فتنهٔ نامش

چون به زلف و به عارضش نگری
به گه خوشخویی و آرامش

صبح بینی همه گریبان باز
بسته بر زیر دامن شامش

لام گردد چو دید ماه او را
با الف سان قدی به اندامش

راست خواهی به پیش او مه را
سخت پژمرده گشت الف لامش

پسته‌ها خوش توان شکست از بوس
بر یکی پسته و دو بادامش

همه راهش خراب کرد وخلاب
چشمم از بهر غیرت کامش

هم به روی نکوش اگر هستم
از پی دانه بستهٔ دامش

هست یک رنگ نزد من در عشق
دیدهٔ توسن و لب رامش

هیچ کامم نماند جز یک کام
چیست آن کام جستن کامش

زیر فامم به صد هزاران جان
از پی عارض سمن فامش

چون تقاضاگر اوست باکی نیست
گردن ما و منت وامش

زان که در راه عشق گاه به گاه
دوست دارم جفا و دشنامش

خواهم از وی به قصد شفتالو
بهر دشنام خسته بادامش

کرد عشقش دل سنایی خوش
باد خوش چون دل شه ایامش

شاه بهرام شاه آنک او را
خاک پایست جرم بهرامش
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۷ - در ستایش یکی از بزرگان

ای به آرام تو زمین را سنگ
وی به اقبال تو زمان را ننگ

ای به نزد کفایت تو کفایت
باد پیمای و کژ چو نای و چو چنگ

ای دو عالم گرفته اندر دست
به کمال و صیانت و فرهنگ

با مجال سخات هفت اقلیم
تنگ میدان بسان هفتو رنگ

پر و بال ا زتو یافته رادی
فروهنگ ا زتو یافته فرهنگ

از بزرگیست در دماغ تو کبر
وز کریمیست در نهاد تو هنگ

نه به کبرست حلم تو چو جبال
نه به طبعست کبر تو چو پلنگ

ای گهر زای بی‌نشیب زوال
وی درر پاش بی‌نهیب نهنگ

درد دو عالم همی نگنجی از آنک
تو بزرگی و هر دو عالم تنگ

به تن و طبع تازه‌ای نه به روح
به دل و نام زنده‌ای نه به رنگ

نام تو در ازل نشانه نهاد
خوشدلی در مزاج مردم زنگ

دور از آن مجلس از حرارت دل
آن چنانم که نار با نارنگ

گه خروشان چو در نبرد تو نای
گاه نالان چو در نبرد تو چنگ

گاه در خوی چو اسبت اندر تک
گاه در خون چو تیغت اندر جنگ

کرده شیران حضرت تو مرا
سر زده همچو گاو آب آهنگ

گر نیایم به مجلس تو همی
از سر عجزدان نه از سر ننگ

خود به تو چون رسد رهی که تویی
از سنا و بلندی و اورنگ

روی تو آفتاب و چشمم درد
صدر تو آسمان و پایم لنگ

خود شگفتست از آنکه بشکیبد
از چنان طلعت و چنان فرهنگ

کز پی ضعف دیدگان خفاش
نکند با جمال صبح درنگ

مرغ عیسی کدام سگ باشد
که کند سوی جبرئیل آهنگ

کز چنان قلزم آنک روی بتافت
چشم بر پشت یافت چون خرچنگ

لعل در دست تست خوش می‌باش
سنگ اگر نیست خاک بر سنگ

چکنی ریش و سبلت مانی
چون بدیدی عجایب ارتنگ
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۸ - در مدح سرهنگ امیر محمد هروی

ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ
تا به خدمت نشوی و نکنی قامت چنگ

سر سرهنگان سرهنگ محمد هروی
که سر آهنگان خوانند مر او را سرهنگ

آنکه روی همه هشیاران آمد به شتاب
آنکه پشت همه بیداران آمد به درنگ

نزد دیدارش که بوده بهای بهمن
پیش گفتارش جهل آمده هوش هوشنگ

گر بسقلاب برد باد نهیبش نشگفت
که سیه روی شود مردم سقلاب چو زنگ

باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب
که از خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ

بر پلنگ ار بنهد دست ز روی شفقت
نجم سیاره نماید نقط از پشت پلنگ

ای به علم و به سخا مفخر اهل غزنین
غزنی از فخر تو بر چرخ برآرد اورنگ

بنگ و افیون شود از بوی تو سرمایهٔ عقل
گر در آن کو که توباشی بود افیون یا بنگ

گر بسنجید به شاهین خرد حلم ترا
دایرهٔ مرکز و دریا بود آن را پا سنگ

دست جود تو چو جان ساخته با هفت اقلیم
پای قدر تو چو دل تاخته با هفتو رنگ

آنچه در وقعهٔ قنوج تو کردی از زور
و آنچه در پیش شهنشاه نمودی از جنگ

سود یک لشکر دین بود که آنروز چو شیر
کردی از کین سوی آن گاو زیان کار آهنگ

مار مردم‌کش در بحر نکرد آن از کام
شیر مردم‌کش در بیشه نکرد آن از چنگ

تاختی راست چو خورشید و بکندیش آن شاخ
که به آسانی سفتی سر او آهن و سنگ

بودی آن روز به کردار چو خورشید به ثور
هستی امروز به مقدار چو مه در خرچنگ

روز مردان بود آنجا که تو باشی بازی
جنگ ترکان بود آنجا که تو باشی نیرنگ

آنچه تنها تو به یک تیغ کنی صد یک از آن
نکند لشکری از ترک به صد تیر خدنگ

چو بنات‌النعش گردند پراکنده چو تو
دشمنان را کنی از نیزه چو پروین آونگ

عقل هر ترک در آن روز همی گوید هین
ترکش ای ترک به یکسو فکن و جامهٔ جنگ

بره بسیار در آویختی از چنگ و کنون
دشمن شاه درآویز چو مسلوخ از چنگ

چون حمایل به زر اندر کنف افگنی راست
همچو پیلی که کند گردن در کام نهنگ

پس خرامی سوی میدان و به جانت که شود
زردی روی عدویت چو حمایل از رنگ

تو چو خورشیدی و آن زرد ترا هست سزا
بر کتف پرور کز بچه ندارد کس ننگ

گر حسودی سخنی گوید ازین روی فراخ
پشت منمای و زان ژاژ مکن دل را تنگ

که ببینی پس از این از قبل خدمت تو
پشت‌اعدای تو چون پشت حمایل شده گنگ

آهنین گوهر شد روی من از آتش دل
همچو آبی که برو باد وزد از آژنگ

روشنست آینهٔ فضلم چون زنگ ولیک
آینهٔ بختم تاریک همی دارد زنگ

قدر چون بینم چون نیستم از گوهر هیز
صدر چون یابم چون نیستم از شوخی شنگ

دولت آن راست درین وقت که آبست از که
صلت آن راست درین شهر که نانست از سنگ

آب و قدر شعرا نزد تو ز آنست بزرگ
که نخوردستی در خردی نان بشتالنگ

مدح بی‌صلت آن راد نمی‌آید چست
شعر بی‌جامهٔ آن مرد نمی‌گیرد هنگ

جامه‌ای بخش مرا خاص خود ار سرو قدم
تا ز فر تو شود کار من امسال چو چنگ

شوم از شکر ثناهات چو قمری در دم
چو بوم من ز لباس تو چو طوطی بارنگ

من از آن رنگ جهان را کنم آگاه ز شکر
همچو اشتر که دهد آگهی از رنگارنگ

ای عزیزی اگر این باد که اندر سر هست
راه یابد سوی خانه کندم تنگ ز ننگ

چون کبوتر نشوم بهرهٔ کس بهر شکم
گردن افراشته ز آنم همالان چو کلنگ

تا سپهرست و فلک پایهٔ ماه و خورشید
تا به هندست و به چین معدن گنگ و ار تنگ

باد افراخته رای تو چو خورشید و چو ماه
باد آراسته جان تو چو ارتنگ و چو گنگ

روی زردان همه اعدای تو مانند ترنج
روی سرخان همه احباب تو همچون نارنگ
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۹ - در بیان عزت و جلال ذات اقدس الهی

مقدسی که قدیمست از صفات کمال
منزهی که جلیل ست بر نعوت جلال

به ذات لم یزلی هست واحد اندر مجد
بعز وحدت پیدا از او سنا و کمال

صفات قدس کمالش بری ز علت کون
نمای بحر لقایش بداده فیض وصال

به هستی جبروتی نیاید اندر وهم
به عزت ملکوتی بری ز شکل و مثال

جلال و عز قدیمش نبوده مدرک خلق
نه عقل یابد بروی سبیل مثل و مثال

نه اولیت او را بود گه اول
نه آخریت او را نهایتست و مآل

زحیر حد ثانی ورا بود منزل
نه در مشاهد قربی جلال اوست جدال

به قدرت صمدیت لطایف صنعش
بداده هر صفتی را هزار حسن و جمال

به ساحت قدمش نگذرد قیام فهوم
نهاده قهر قدیمش به پای عقل عقال

چه یافت خاطر ادراک او بجز حیرت
چه گفت وهم مزور بجز فضول و فضال

به ذات پاک نماند به هیچ صورت و جسم
منزهست به وصف از حلول حالت و حال

جلال وحدت او در قدم به سرمد بود
صفات عزت او باقیست در آزال

به وحدت ازلی انقسام نپذیرد
به عزت ابدی نیست شبه هر اشکال

به کنه ذاتش غفلت عقول را از غیب
نه در سرادق مجدش علوم راست مجال

نه قهر باشد او را تغیر اندر وصف
نه در صنایع لطفش بود فتور و زوال

هر آنکه در صفتش شبه و مثل اندیشد
بود دل سیهش نقش گیر کفر و ضلال

هر آنکه کرد اشارت به ذات بی چونش
بود به صرف حقیقت چو عابد تمثال

برای جلوه‌گری از سرادق عرشی
کند منور مغرب بروی خوب هلال

به صبحدم کشد او شمس از دریچهٔ شرق
نهد به قبهٔ چرخ بلند وقت زوال

ز نور چرخ منور کند طلایهٔ سیم
کند ز بیضهٔ کافور صبح ارض و جبال

ز قطره ابر کند در صدف به حکمت در
ز عین قدرت آرد هزار نهر زلال

هزار نافهٔ مشک ازل دهد هر شب
برای نفخهٔ عشاق بر جنوب و شمال

ز چاه شرق برآرد به صبحدم خورشید
کند منور از نور او وهاد و تلال

ز سبغ حکمت رنگین کند به که لاله
نهد به چهرهٔ خوبان چین به قدرت خال

نهاده در دل خورشید آتشین گوهر
بداده چهرهٔ مه را هزار نور و نوال

بریده است به مقراض عزت و تقدیس
زبان تیغ خلیقت ز مدحتش در قال

خورنده لقمهٔ جودش ز عرش تا به ثری
به درگه صمدی عاجزند جمله عیال

چو خاک گشته به درگاه او مه و خورشید
شده‌ست بندهٔ درگاه او دهور و طوال

کند سجود وی از جان همه مکین و مکان
کند خضوع کمالش همه جبال و رمال

به عزتش بشتابد بهار در جوشش
به امر اوست روان سیل دجلهٔ سیال

کند ثنای جلالش زبان رعدا زخوف
مسبح ست مر او را چو ابر و برق ثقال

گشاده‌اند زبان در ثنای او مرغان
چو عندلیب و چکاوک چو طوطی و چو دال

مدبری که ندارد شریک در عزت
معطلی ست بر او وجود عقل فعال

ز قهر او شده کوه گران چو حلقهٔ میم
ز خدمتش شده پشت فلک چو حلقهٔ دال

نهاده در دل عشاق سرهای قدم
چگونه گوید سر ازل زبان کلال

هر آنکه شربت سبحانی وانالحق خورد
به تیغ غیرت او کشته در هزار قتال

ز آهوان طریقت هر آنکه شیر آمد
نهاده‌است به پایش هزارگونه شکال

زمازم ملکوتش کند دلم چون خون
مراست جام وصالش همیشه مالامال

به نغمه‌های مزامیر عشق او هستم
شراب وصلش دایم مرا شدست حلال

چو بوی گلبن او بشنوم به باغ ازل
شوم چو حور جنانی به حسن و غنج و دلال

ز خاک معصیت ار بر رخم بودی گردی
چو خاک درگه اویم نباشد ایچ وبال

ز رهروان معارف منم درین عالم
بود مرا ز خصایص درین هزار خصال

به جان جان دهم از جان و دل همه شب و روز
صلاتها و تحیات بر محمد و آل
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰ - در باره علی بن محمد طبیب غزنوی

ای حل شده از علم تو صد گونه مسائل
وی به شده از دست تو صد علت هایل

ای خواجهٔ فرزانه علی بن محمد
وی نایب عیسی به دو صد گونه دلایل

عقل از تو چنان تیز که سودا ز تخیل
جان از تو چنان زنده که اعضا به مفاصل

فرزانهٔ خلقت شده از کین تو شیدا
دیوانهٔ اصلی شده از مهر تو عاقل

شخصی که بدو شمت خلق تو رسیدست
از خلق تو گل گردد کل گهر و گل

چون شمت شاهسپرم از باد شمالی
شامل شده از خلق تو هر جای شمایل

بی‌غم ز تو خواهنده و خرم به تو مجلس
یاران به تو کوشنده و نازان به تو محفل

تا عقل تو در عالم جان رخت فرو کرد
برداشت از آنجا سپه عارضه محمل

جرم قمر از فر تو در دادن دارو
چون مجتمع النوری‌ست در کل منازل

یک مسهل تو راست چو بیجاده کهی را
می جذب کند خلط بد از بیست انامل

گر مشعلها شمت داروی تو یابند
زان پس نتواند که کشد باد مشاعل

این ذهن و حذاقت که تو داری به طبیبی
هرگز نرسد کشتی عمر تو به ساحل

ای خاک درت سجده گه حاسد و ناصح
وی آب رخت قبله گه شاعر و سائل

از بیم سوال تو عدوی تو چنانست
گویی که برو زحمت آورد تب سل

در دین محمد چو عمر صلبی اگر چند
بر طرف زبان داری احکام اوایل

بر فایدهٔ خلقی ز دو گونه سخن تو
چون معنی زجاج و چو تفسیر مقاتل

حقا که روا باشد کز چون تو طبیبی
بر چرخ مباهات کند خسرو عادل

بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی
بودم ز خدوری چو دل مردم غافل

خود حال دگر خلط چگویم که ز سودا
بودم چو کسی کو خورد افیون و هلاهل

در گوش من از ضعف دلم وقت شنودن
چون صور پسین آمدی آواز جلاجل

بنمود مرا شعبده‌هایی که بننمود
از صد یک آن شعبده هاروت به بابل

زان فکرت بیهوده که در خاطر من بود
یک ساعته ره بود ز من تا به سلاسل

بر شاخ حیات از قبل ضعف بهر وقت
نالید ز بس رنج و عنا دل چو عنادل

من در حد غزنین و مرا فکرت فاسد
گه در حد چین بردی و گه در حد موصل

المنةالله که بر من همه سودا
شد سهل به فر تو ازین خوردن مسهل

ترکیب من افگانه شد از زایش علت
زان پس که بد از علت و از عارضه حامل

مقصود من ار عمر ابد بود به عالم
شد لاجرم از مسهل و معجون تو حاصل

بر کند همه قاعدهٔ علت از آنجا
جان ابدی کرد بدان قاعده منزل

شد ذهن من و خاطر من تیز و منور
چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپل

پاکند به عرض و به صیانت همه خویشانت
از حرمتت ای خواجه نزد نابخلائل

تا باطنم از شربت تو نقص نپذرفت
حقا که نشد ظاهرم از فایده کامل

شد معتدل این طبع بر آنگونه که در طبع
من باز ندانم متضاد از متشاکل

بر که شمرم خلق تو ای مهتر مکرم
پیش که کنم شکر تو ای خواجه مفضل

تا آتش و آب و ز می و باد مرکب
هر چار خدایند به نزدیک معطل

هر چار گهر دایم بدخواه ترا باد
بر تارک و بر دولت و بر دیده و بر دل

اعدای تو کم چون مثل «استو قد نارا»
عمر تو فزون چون مثل سبع سنابل
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۱ - شکایت از دگرگونی حال روزگار

بس کنید آخر محال ای جملگی اصحاب مال
در مکان آتش زنید ای طایفهٔ ارباب حال

زینهار و زینهار از گرم رفتن دم زنید
زین یجوز و لایجوز و خرقه و حال و محال

خرقه‌پوشان گشته‌اند از بهر زرق و مخرقه
دین فروشان گشته‌اند ار آرزوی جاه و مال

ای نظام‌الدین و فخر ملت ای شیخ الشیوخ
چند ازین حال و محال و چند ازین هجر و وصال

کی توان مر ذوالجلال و ذوالبقا را یافتن
در خط خوب تکین و در خم زلف ینال

پای بند خیر و شری کی شود در راه عشق
آنکه باشد تشنهٔ شوق و کمال ذوالجلال

از دو بیرون نیست الا شربتی یا ضربتی
گر نعیم آید مناز و گر جحیم آید منال

مردن آن باشد که متواری شود سیمرغ‌وار
هشت جنت زیر پر و هفت دوزخ زیر بال

نیست نقصانی ز نا آورده طاعت‌های خلق
هست مستغنی ز آب و گل، کمال لایزال

ای جنید و بایزید از خاک سرها برکنید
تا جهانی بر جدل بینید و قومی در جدال

این میان را بسته اندر راه معنی چون الف
و آن شده بی‌شک ز دعویهای بی‌معنی چو دال

ای دریغان صادقان گرم رو در راه دین
تیر ایشان دیده دوز و عشق ایشان سینه مال

کی خبر داری تو ای نامحرم نا اهل راه
از جفاهای صهیب و از بلاهای بلال

عالمی زاغ سیاه و نیست یک باز سپید
یک رمه افراسیاب و نیست پیدا پور زال

تا حشر گردند شاگردان دون‌الفلتین
پردگی گشتند زین غم اوستادان کمال

بی مزه شد عشقبازی زین جهان بی‌مزه
عاشقان را قحط آمد زین تباه تنگ سال

وین ظریفان بین کز ایشان تنگ شد پهنای عشق
وین جمیلان بین کز ایشان ننگ میدارد جمال

صف دیوان بینم اینک در مقام جبرییل
بیشهٔ شیران شرزه شد پناه هر شکال

عشق یعقوب ار نداری صبر ایوبیت کو
قدر بدر ار نیستت باری کم از قدر هلال

دولتی بود آن دوالی کش عمر در کف گرفت
ورنه عمر هست بسیاری نمی‌بینم دوال

یا همه جان باش یا جانان که اندر راه عشق
در یکی قالب نباشد جان و جانان را مجال

ناریان بین با سه دوزخ سرد مانده در تموز
ابلهان بین با دو دریا غرق گشته در سفال

در جهان آزاد مردی کو که با وی دم زنیم
محرم و شایسته و اهل و مرید و بی‌ملال

کوی صدیقان بدیده رفت باید نز قدم
راه صدیقان به طاعت رفت باید نه به بال

گر به عقبی دیده داری کوت زاد آخرت
ور به دنیا تکیه داری هست دنیا را زوال

صدهزاران رنج بوبکر از یکی این حرف بود
نوح نهصد سال نوحه کرد تا شد همچو نال

گردم بوبکر خواهی بخشش یک نانت کو
ور کمال نوح جویی نوحه‌ات کو نیم سال

بود آن گه وقت «کان الکاس مجریها الیمین»
هست اکنون گاه «کان الکاس مجریها الشمال»

کاسد و فاسد شد آن سحر حرام سامری
هست گفتار سنایی عشق را سحر حلال


     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲ - در نکوهش دنیاداران

ای گرفتار نیاز و آز و حرص و حقد و مال
ز امتحان نفس حسی چند باشی در وبال

چند در میدان قدس از خیره تازی اسب لاف
چون نداری داغ عشق از حضرت قدس جلال

باطن از معنیت پاک و ظاهر از دعوی پلید
چون تهی طبلی پر از آواز از زخم دوال

مرد باش و برگذار از هفت گردون پای خویش
تا شوی رسته ازین الفاظهای قیل و قال

روح را در عالم روحانیان کن آبخور
نفس را در سم اسب روح کن قطع المنال

جلوه ده طاووس سفلی را ز حکمت تا مگر
با عروس حضرت علوی کند رای وصال

چون مفصل گشتی از احداث نفسانی به علم
از همه اجساد نفسانی کند روح انفصال

جهد آن کن تا ببری منزل اندر نور روح
تا نمانی منقطع در اوسط ظل و ضلال

چون مصفا گشتی از اوصاف نفسانی ترا
دست تقدیر تعالی گوید: ای سید تعال

چون بترک نفس گفتی پس شوی او را یقین
چون ز خود بیزار گشتی روی بنماید جمال

گر بتقلیدی شدستی قانع از صانع رواست
همچنین میباش از انفاس نفس اندر جوال

رو به زیر سایهٔ «لا» خانهٔ «الا» بگیر
تا که از الات بنماید همه راه مجال

کی خبر داری ز صانع کی ازو واقف شوی
تا که خرسندی به مشتی علمهای پر محال
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۳ - در نعت رسول اکرم

چون به صحرا شد جمال سید کون از عدم
جاه کسرا زد به عالم‌های عزل اندر قدم

چون نقاب از چهرهٔ ایمان براندازد زند
خیمهٔ ادبار خود کفر از خجالت در ظلم

کوس دعوت چون بزد در خاک بطحا در زمان
بر کنار عرش بر زد رایت ایمان علم

آفتاب کل مخلوقات آن کز بهر جاه
یاد کرد ایزد به جان او به قرآن در قسم

نیست اندر هشت جنت کس چنو با قدر و جاه
نیست در هفت آسمان دیگر چنو یک محتشم

بر سر این چرخ گردان جاه او بینی نشان
بر نهاد عرش یزدان نام او بینی رقم

از سعادات جمال و جاه و اقبالش همی
شد به صحرا آفتاب نور و ایمان از ظلم

رایت «نصر من الله» چون برآمد از عرب
آتش اندر زد به جان شهریاران عجم

خاک پای بوذرش از یک جهان نوذر بهست
درز نعلین بلال او به از صد روستم

همچو لا شد سرنگون آن کس که او را گفت «لا»
وز سعادت با نعم شد آنکه گفت او را «نعم»

چرخ اعظم آمده پیش قیامش در رکوع
طارم کسرا از او کسر و ز جاه او به خم

تا بیان شرع و دینش را خداوند جهان
یاد کرد اندر کلام خود نه افزون و نه کم

«صادقین» بوبکر بود و «قانتین» فرخ عمر
«منفقین» عثمان علی «مستغفرین» آمد بهم

هر کرا جاهیست زیر جایگاهش چاه‌دان
اندرین معنی مگو هرگز حدیث «لا» و «لم»

کافرانی کش ندیدند و نپذرفتند دین
چشم و گوش عقل ایشان بود اعما و اصم

سرفرازان قریش از زخم تیغش دیده‌اند
هر یکی در حربگاه اندازهٔ خود لاجرم

بر سما دارد چو میکاییل و چون جبریل دوست
بر زمین دارد چو صدیقی و فاروقی خدم

عالم ار هجده هزار و صد هزارست از قیاس
نیست اندر کل عالم‌ها چنو یک محتشم

با قلم باید علم تا کارها گیرد نظام
او علم بفراخت اندر کل عالم بی قلم

از ریاحین سعادات و گل تحقیق و انس
صدهزاران جان به دعوت کرد چون باغ ارم

از دم صمصام و رمح چاکران خویش کرد
هم عجم را بی‌ملوک و هم عرب را بی‌صنم

مهتر اولاد آدم خواجهٔ هر دو جهان
آنکه یزدانش امات داد بر کل امم

از جلال و جاه و اقبالش خدای ذوالجلال
نام او پیش از ازل با نام خود کرده رقم

او جدا کرد آن کسانی را سر از تن بی‌خلاف
کز جفا بی حرمتی کردند در بیت‌الحرام

آب روی مومنان را کرد او با قدر و جاه
آب چشم کافران را کرد چون آب به قم

سرور هر دو جهان و کارساز حشر و نشر
آفتاب دین محمد سید عالی همم

مصطفا و مجتبا آن کز برای خیر حال
در ادای وحی جبریلش ندیدی متهم

در سخن جز نام او گفتن خطا باشد خطا
در هنر جز نعت او گفتن ستم باشد ستم

پیش علم و حلم وجود او کجا دارند پای
عالمان عالمین و کوه قاف و ابرویم

ای سنایی جز مدیح این چنین سید مگوی
تا توانی جز به نام نیک او مگشای دم
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۴ - در نعت رسول اکرم

مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم
رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم

گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود
حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم

گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا
در همه عالم که دانستی صمد را از صنم

چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی»
گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم

تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت
نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم

عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا
حق ترا از حقهٔ تحقیق فرمودش: نعم

کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی
خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم

هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح
هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم

منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع
گر کنندت کافران از روی غیرت متهم

هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد
هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم

زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای
تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم

مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح
برده‌اند بر بام عالم رخت از بیت‌الحرام

«طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند
آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم

ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار
مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم

ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او
ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم

کحل حجت بود آن در چشم هر بیننده‌ای
یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم

جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل
نعره‌های خون چکان برخاست آنجا از امم

صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد
کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم

هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست
هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم

آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل
و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم

گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو
عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح امام زکی‌الدین بن حمزهٔ بلخی و نکوهش خواجه اسعد هروی

دوش چون صبح بر کشید علم
شد جهان از نسیم او خرم

روشنی آمد از عدم به وجود
تیرگی از وجود شد به عدم

شب دیجور شد ز روز جدا
زان که بد صبح در میانه حکم

چو دو خصم قوی که در پیکار
صلح‌جویان جدا شوند از هم

باد صبح آمد از سواد عراق
عالمی را سپرده زیر قدم

گفتم: ای سایق سفینهٔ نوح
گفتم: ای قاید طلیعهٔ جم

چه خبر داری از امام رییس
چه اثر داری از امام حرم

گفت: «ارجو» که زود بینی زود
که ملک جل ذکره به کرم

هر دو را با مراد دولت و عز
هر دو را با سپاه و خیل و حشم

برساند به بلخ و حضرت بلخ
گردد از فرشان چو باغ ارم

لهو بینی گرفته جان حزن
داد بینی شکسته پشت ستم

نارسیده به کام خویش عدو
برسیده به کام خویش امم

کار دنیا و دین امام رییس
به قلم راست کرده همچو قلم

معتمد خواجهٔ زکی حمزه
کرده بدخواه را ز گیتی کم

علم کین انتقام ورا
نصرت و فتح بر طراز علم

دست عدل خدای عزوجل
زده بر ظالمان به عجز رقم

همه سر کوفته چو مار وز بیم
زیر خسها خزان به شکم

خزبر اندامشان چو خار و خسک
نوش در کامشان چو حنظل و سم

شب بدخواه و بدسگالش را
نزند نیز صبح صادق دم

آتش زرق بیش نفروزد
که ز دریا کشید سوخته نم

آنکه پوشیده بود پیش از وقف
دق مصر و عمامهٔ معلم

خورد اکنون دوال زجر و نکال
پوشد اکنون لباس حسرت و غم

گرگ پیر آمده به دام و به روی
تیغ کین آخته شبان غنم

بود چو ترک و دیلم اندر ظلم
بر همه خلق مبرم و مبرم

از پی مال وقف کردهٔ ملک
ترک به روی موکل و دیلم

از پی هر درم که برد از وقف
یا ستد از کسان به بیع سلم

بر سر گل خورد یکی خایسک
چون به هنگام مهر میخ درم

کیست از جملهٔ صغار و کبار
از همه گوهر بنی آدم

که ندیده ازو سعایت و غمز
یا نخوردست ازو عنا و الم

گر نداری تو این سخن باور
باز گوید ترا محمد جم

پسران را ز غمز او پوشید
صاحبی و دبیقی و ملحم

صورت غمز شد سعایت او
زد به هر خانه‌ای یکی ماتم

تن اشرف ازو هین بلا
دل سادات ازو حزین و دژم

آن کسان را که مدح گفت خدا
او همی گوید آشکارا ذم

بیشتر زین چه کرد با سادات
شمر یا هند زاده یا ملجم

دل و بازو و تیغش ار بودی
برشدستی به برترین سلم

هر کسی را به موجبی باری
می نشاند به گوشه‌ای مغتم

من یکی شاعر و دخیل و غریب
راه عزلت گزیده در عالم

نه مرا غمخواری چو جد و پدر
نه مرا مونسی چو خال و چو عم

نه ازو نز حسین و اسعد و زید
گردن من به زیر بار نعم

کرد بر من به قول مشتی رند
روز رخشنده چون شب مظلم

راندم از بلخ تا براندم من
زین تحسر ز دیده وادی یم

آن گنه را جز این ندانم جرم
چون چنان گشت بند من محکم

که یکی روز من نشسته بدم
متفکر به گوشه ای ملزم

رندی آمد ز اسعدش بر من
بود آن رند مرد را ز خدم

که امام اسعدت همی خواند
چند باشی معطل و مبهم

رفت او پیش و من شدم ز پسش
در یکی کوچهٔ خم اندر خم

دیدم آنجا نشسته اسعد را
بامی و بانگ زیر و نالهٔ بم

بود با او نشسته قصابی
کودکی چون یکی بدیع صنم

هر دو مست از نبید سوسن بوی
برو عارض چو سوسن و چو پرم

هر دو کردند عرضه بر من می
گفتم از شرم هر دو را که نعم

یک دو سیکی ز شرم خوردم و خفت
به یکی گوشه‌ای ندیم ندم

هر دو خفتند مست و در راندند
پیش من مست‌وار خر بکرم

ژرف کردم نگه که زیرین کیست
دست و انگشت کیست با خاتم

دیدم آن ... کودک قصاب
بر زبر همچو قبهٔ اعظم

یا یکی خیمه‌ای ز دیبهٔ سرخ
... قصاب چون ستون خیم

گاه بیرون کشید همچو زریر
گاه اندر سپوخت چون عندم

گفتم: احسنت ای امام که نیست
چون تو اندر همه دیار عجم

گفت: مفزای ای سنایی هیچ
که تو هستی به نزد ما محرم

غزلی گوی حسب ما که بود
این دل ریش هر دو را مرهم

غزلی حسب حالشان گفتم
صلتی یافتم نه بس معظم

خویشتن را جز این ندانم جرم
ور جز اینست باد ما ابکم

بارکی چند نیز شیخک را
دیده‌ام من به کنجها برکم

گاه گنگی درشت از پس پشت
گاه با ساده‌ای نشسته بهم

گر بپرسند این ز من روزی
بخورم صدهزار بار قسم

خواجه اوحد زمان ز کی حمزه
ای بلند اختر و بلند همم

حال من شرح ده چو قصهٔ خویش
پیش آن صدر مکرم مکرم

سید عالم و امام رییس
آن بهین طلعت و بزرگ شیم

نبوی جوهری که عرض ورا
کس نداند بجز خدای قیم

عاجز اندر فصاحت و خطش
روز دیدار شاعر مفخم

خاک غزنین و بلخ و نیشابور
وز در روم تا حد جیلم

به قلم چند گونه سحر حلال
می‌نماید چو در ادب اسلم

نکتهٔ اصمعی و جاحظ و قیس
هست در پیش لفظ او اخرم

بوالمعالی که همت عالیش
برگذشت از حدوث همچو قدم

قابل فیض و لطف و فضل الاه
وز همه فاضلان هم او اعلم

خاک صدرش نظیف چون کعبه
آب قدرش لطیف چون زمزم

حکم و فرمانش چون صباح و مسا
روز و شب را دهد ضیاء و ظلم

خیل خیر از خیال طلعت اوست
چون سخن را گذر ز حقهٔ فم

باز گردم کنون به قصهٔ خویش
چند باشد ز مضمر و مدغم

ای به بخشش هزار چون حاتم
ای به کوشش هزار چون رستم

مپسند اینکه آن لعین خبیث
بجهاند کمیت چون ادهم

تو پسندی فسان خاطر من
زو شو چون فسانهٔ شولم

بر سر من گماشت رندی چند
همچو او ناکس و ذمیم شیم

نشنودند هر چه من گفتم
علم نحو و عروض و شعر و حکم

از همه مال و منصب دنیا
بر تن و من نه رنگ بود نه شم

زان که از جامهٔ کسان بودم
مانده چون حرف معرب و معجم

جامه‌ها بستدند و گفتندم
نیز ستار کن برین سر ضم

گر تو هستی به پاکی عیسی
نیست دستار ریشهٔ مریم

من ز بلخ آنچنان شدم به سرخس
با بلا و عنا و حسرت و هم

که گنهکار یونس‌بن متی
به سوی نینوا به ساحل یم

تا فزونست باز از صعوه
تا پدیدست روبه از ضیغم

باد عاجز چو صعوه و روباه
آن خبیث از شباب تا بهرم

آنکه بدخواه او همیشه براو
چیره چون باز باد و شیر اجم

دوستانش حریق در دوزخ
نیکخواهش غریق در قلزم

... خر در ... زن پدرش
گرچه زینهم نباید او را غم
     
  
صفحه  صفحه 54 از 101:  « پیشین  1  ...  53  54  55  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA