انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 55 از 101:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۶ - در موعظه و نصیحت ابنای زمان

کجایی ای همه هوشت به سوی طبل و علم
چرا نباری بر رخ ز دیده آب ندم

چرا غرور دهی تنت را به مال و به ملک
چرا فروشی دین را به ساز و اسب و درم

تمام شد که ترا خواجگی لقب دادند
کمال یافت همه کار تو به باد و بدم

به ذات ایزد اگر دست گیردت فردا
غلام و اسب و سلاح و سوار و خیل و حشم

چو بر زنند بر آن طبل عزل خواجه دوال
تو خواه میر عرب باش و خواه شام عجم

به گوش خواجه فرو گوید زان زمان معنی
کجا شد آنهمه دعوی و لاف تو هر دم

ازین غرور تو تا کی ایا زبون قضا
وزین نشاط تو تا کی ایا سرشته به غم

کمر به دست تو آید همی سلیمان‌وار
ترا طمع که در انگشت تو کند خاتم

ز کردگار نترسی و پس خراب کنی
هزار خانهٔ درویش را به نوک قلم

امین دینت لقب گشت پس چرا دزدی
گلیم موسی عمران و چادر مریم

ز بهر ده درم قلب را نداری باک
که بر کنی و بسوزی هزار بیت حرم

شراب جنت و حور و قصور می طلبی
بدین مروت و حلم و بدین سخا و کرم

بدین عمل که تو داری مگر ترا ندهند
به حشر هیچی و ز هیچ نیز چیزی کم

بدین قصیده ز من خواجگان بپرهیزند
چنانکه اهل شیاطین ز توبهٔ آدم

سنایی ار تو خدا ترسی و خدای شناس
ترا ز میر چه باک و ترا ز شاه چه غم
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۷

مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم
رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم

گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود
حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم

گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا
در همه عالم که دانستی صمد را از صنم

چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی»
گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم

تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت
نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم

عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا
حق ترا از حقهٔ تحقیق فرمودش: نعم

کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی
خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم

هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح
هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم

منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع
گر کنندت کافران از روی غیرت متهم

هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد
هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم

زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای
تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم

مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح
برده‌اند بر بام عالم رخت از بیت‌الحرام

«طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند
آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم

ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار
مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم

ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او
ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم

کحل حجت بود آن در چشم هر بیننده‌ای
یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم

جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل
نعره‌های خون چکان برخاست آنجا از امم

صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد
کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم

هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست
هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم

آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل
و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم

گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو
عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۸

روحی فداک ای محتشم لبیک لبیک ای صنم
ای رای تو شمس‌الضحی وی روی تو بدرالظلم

مایه ده آدم تویی میوهٔ دل مریم تویی
همشهری زمزم تویی یا قبلة الله فی العجم

دانم که از بیت‌اللهی شیری بگو یا روبهی
در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحکم

نی نی پیت فرخ بود خلقت شکر پاسخ بود
آنرا که چونین رخ بود نبود حدیثش بیش و کم

ای جان جانها روی تو آشوب دلهای موی تو
وندر خم گیسوی تو پنهان هزاران صبحدم

رو رو که از چشم و دهان خواهی عیان خواهی نهان
خلق جهان را از جهان هم کعبه‌ای و هم صنم

رویت بنامیزد چو مه زلفت بنامیزد سیه
هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم

هر چینت از مشکین کله دارد کلیمی در تله
هر بوست از لب حامله دارد مسیحی در شکم

از باد و آتش نیستی تو آب و خاکی چیستی
جم را بگو تا کیستی او را روانی ده ز شم

چون عشق را ذات آمدی نفی قرابات آمدی
چون در خرابات آمدی کم کن حدیث خال و عم

بر رویت از بهر شرف با ما گه قهر و لطف
گه لعل گوید «لا تخف» گه جزع گوید «لا تنم»

رویت بهی تریاقفا بالا سهی تریاقبا
منعت غنی‌تر یا عطا ذاتت هنی تر یا شیم

گیرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب
باری تو هستی از عرب این الوفا این الکرم

ما را شرابی یار کن یا چیزکی در کار کن
گر نور نبود نار کن آخر نباشد کم ز کم

از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود
هرچ آید از تو خوش بود خواهی شفا خواهی الم

ان لم یکن طود فتل ان لم یکن وبل فطل
ان لم یکن خمر فخل ان لم یکن شهد فسم

گر طاق نبود کم ز پل گر طوق نبود کم ز غل
ور عز نبود کم ز ذل ور مدح نبود کم ز ذم

صحرای مغرب چارسو بگرفت زاغ تنگخو
سیمرغ مشرق را بگو تا بال بگشاید ز هم

هم گنج داری هم خدم بیرون چه از کتم عدم
بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم

انجم فرو روب از فلک عصمت فرو شو از ملک
بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم

کم کن ز کیوان نام را بستان ز زهره جام را
جوشن بدر بهرام را بشکن عطارد را قلم

نه چرخ‌مان نه قدر او نه عقل نه صدر او
نه جان‌مان نه غدر او نه خیل‌مان و نه حشم

بیرون خرام و برنشین بر شهپر روح‌الامین
آخر گزافست این چنین تو محتشم او محتشم

تا کی ز کاس ذوالیزن گاهی عسل گاهی لبن
می مکش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم

می‌کش که غمها می‌کشد اندوه مردان وی کشد
در راه رستم کی کشد جز رخش رخت روستم

بستان الاهی جام را بردار از آدم دام را
در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم

از عشق کانی کن دگر وز باده جانی کن دگر
وز جان جهانی کن دگر بنشین درو شاد و خرم

یک دم بکش قندیل را بیرون کن اسرافیل را
دفتر بدر جبریل را نه لا گذار آنجا نه لم

تو بر زمین آن مهتری کز آسمانها برتری
ای نور ماه و مشتری قسام را هستی قسم

نور فلک را مایه‌ای روح ملک را دایه‌ای
بر فرق عالم سایه‌ای شد فوق و تحت از تو خرم

امروز و فردا از آن تست اصل دو عالم جان تست
رضوان کنون مهمان تست ارواح را داری خدم

کونین را افسر تویی بر مهتران مهتر تویی
بر بازوان شهپر تویی بنوشت چون نامت قلم

هر کو ز شوقت مست شد گر نیستی بد هست شد
خوبی به چشمت گست شد شد ایمن از جور و ستم

ای چرخ را رفعت ز تو ای ملک را دولت ز تو
ای خلد را نعمت ز تو قلب‌ست بی‌نامت درم

در کعبه مردان بوده‌اند کز دل وفا افزوده‌اند
در کوی صدق آسوده‌اند محرم تویی اندر حرم

از دور آدم تا به ما از انبیا تا اولیا
نی بر زمین نی بر سما نامد چو تو یک محترم

در حسرت دیدار تو در حکمت گفتار تو
هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم

فردوس زان خرم شدست وز خرمی مفخم شدست
جای نبی آدم شدست کز نام تو دارد رقم

چون تو برفتی از جهان گشت از جهان حکمت نهان
آمد کنون مردی چنان کز علم تو دار علم

دارد حدیثش ذوق تو از کارخانهٔ شوق تو
نوشید شرب ذوق تو زان بست بر مهرت سلم

هر جا که او منزل کند از مرده جان حاصل کند
زیرا که کار از دل کند فارغ شد از کار شکم

در خواب جانش داده‌ای آب روانش داده‌ای
بر خود نشانش داده‌ای چون گشت موجود از عدم

چون بر سر منبر شود شهری پر از گوهر شود
بر چرخ نطقش بر شود روح‌الامین گوید نعم

بگشای کوی آنک قدم بر بای عقل آنک عدم
بفزای عشق آنک حرم بنمای روی آنک ارم

جان کن فدای عاشقان اندر هوای عاشقان
بر تکیه جای عاشقان شعر سنایی کن رقم
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹

نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم
گرفته دامن شادی شکسته گردن غم

سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست
گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم

ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر
ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهٔ بم

نشانده شعله ز انگشتها به بادهٔ خام
فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم

نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ
نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم

مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان
که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم

خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط
گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم

زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم
بمانده خیره و پوشیده جامهٔ ماتم

همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر
همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم

ظلام مشرق بر چهر روز مستولی
سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم

مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات
بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم

سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن
برین صفت رود آری مه چهارده هم

چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش
چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم

بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ
چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم

قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان
دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم

به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی
درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم

اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش
همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم

برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا
هزار شعله برآمد چو صد هزار علم

به مرغزاری کان روشنایی اندر وی
هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم

به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب
به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم

تفاخری که کند او ز روی تحقیقی
تفاخریست مسلم چو نصرت آدم
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۰

زهی پشت و پناه هر دو عالم
سر و سالار فرزندان آدم

دلیل راهت ابراهیم آزر
منادی ملتت عیسی مریم

شبستان مقامت قاب قوسین
در درگاه تو بطحا و زمزم

ملایک را نشان از چون تو مهتر
رسل را فخر از چون تو مقدم

نبودی گر برایت گفت ایزد
نه آدم آفریدی و نه عالم

کلاه و تخت کسرا از تو نابود
سپاه و ملک قیصر از تو درهم

میان اولیا صدری و بدری
میان انبیا مهری و خاتم

بوقت راز گفتن با خداوند
نیامد مر ترا یک مرد محرم

تویی زی اقربا درویش ایمن
تویی زی انبیا سلطان اعظم

نگیری خشم از دندان شکستن
شفاعت مر ترا باشد مسلم

ترا دانند زیف و ضال و مجنون
گهی ساحر گهی کاهن منجم

تو آن بودی که بودی و نگشتی
ز مدحت شادمان رنجور از ذم

ندانم در عرب یک خانه کو را
نبودست از برای دینت ماتم

روانت را همه جام پیاپی
سپاهت را همه فتح دمادم

تو آن مردی که در میدان مردان
تو داری پهلوانی چون غشمشم

تو آن شمسی که بر گردون دو نیمه
کنی مه را زهی برهانت محکم

بنوک تازیانه بر فگندی
نهاده گرز افریدون و رستم

به زنجیر اندر آرند و فروشند
هر آنکو هست عاصی از تو یکدم

ترا در صومعه بود ار شفاعت
بدیدی تا به ساق عرش بلغم

سپاه و تخت و ملک و گنج بگذاشت
ز عشق راهت ابراهیم ادهم

مرا یاد تو باید بر زبان بس
سنایی گردد از یاد تو خرم

     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۱ - در استغنای طبع خویش گوید

ز باده بده ساقیا زود دادم
که من خرمت خویش بر باد دادم

ز بیداد عشقت به فریاد آیم
نیاید بجز بادهٔ تلخ یادم

به آتش کنندم همی بیم آن جا
من این جا ز عشق اندر آتش فتادم

بدان آتش آنجا مبادا که سوزم
درین آتش اینجا رهایی مبادم

من از آتش عشق هم نرم گردم
اگرچه ز پولاد سختست لادم

مرا توبه و پارسایی نسازد
شبانگاه می‌باید و بامدادم

همی تا میان عاشقی را ببستم
بلا را سوی خویشتن ره گشادم

دو چشمم بر آبست و پر آتشم دل
سر آورده بر خاک و در دست بادم

منم بندهٔ عشق تا زنده باشم
اگر چه ز مادر من آزاد زادم

بجز عشق تا عمر دارم نورزم
اگر بیش باشد ز صد سال زادم

دل از بادهٔ عشق خوبان نتابم
چنین باد تا باد رسم و نهادم

ز نیک و بد این و آن فارغم من
برین نعمت ایزد زیادت کنادم

نه آویزم از کس نه بگریزم از کس
نه گیرنده بازم نه بی‌مهر خادم

مرا عشق فرمانروا اوستادست
من استاده فرمانبر اوستادم

ببردم به تن رنج در کنج محنت
که گنج خرد بر دل خود نهادم

هوارانیم همنشین من چو خود من
به شاگردی استاد عقل ایستادم

کم آزار و بی‌رنج و پاکیزه عرضم
که پاکست الحمدلله نژادم

مرا برتن خویش حکمیست نافذ
من استاده فرمانبر آن نفاذم

بهر حال و هر کار آید به پیشم
خداوند باشد در آن حال یادم

ز کس خیر و خوبی نباشد نخواهم
بدانچم بود با همه خلق رادم

خدایست در هر عنایی معینم
خدایست در هر بلایی ملاذم

شب و روز غرقه در احساس اویم
که تاجیست احسان او بر چکادم

همه شکر او گویم ار زنده باشم
خداوند توفیق و نیرو دهادم

قوی چون قبادم بدار از قناعت
اگر چند بی گنج و مال قبادم

به دانش من آباد و شادم به دانش
سپاس از خداوند کباد و شادم
     
  

 
در نکوهش و ابراز نارضایی از خود



نظر همی کنم ار چند مختصر نظرم
به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم

نمی‌شناسم خود را که من کیم به یقین
از آنکه من ز خود اندر به خود همی نگرم

عیان چو باز سفیدم نهان چو زاغ سیاه
چنین به چشم سرم گر چنان به چشم سرم

شکر نمایم و از زهر ناب تلخ ترم
به فعل زهرم اگر چه به قول چون شکرم

به علم صور محض ره چه دانم و چون
ز عقل خالی همچون ز جان تهی صورم

ز رازخانهٔ عصمت نشان مجو از من
که حلقه‌وار من آن خانه را برون درم

به نور حکمت آب از حجر برون آرم
نمی‌گشاید حکمت دلم عجب حجرم

برای آز و برای نیاز هر روزی
بسان مرد رسن تاب باز پی سپرم

سفر نکردمی از بهر بیشی و پیشی
اگر بسنده بدی در حضر به ما حضرم

دیم نکوتر از امروز بود و باز امسال
ز پار چون به یقین بنگرم بسی بترم

اگر چه ظاهر خود را ز عیب می‌پوشم
بر تو پردهٔ اسرار خویش اگر بدرم

ز ریگ و قطر مطر در شمر فزون آید
عیوب باطنم ار شایدی که بر شمرم

مدار میل سوی من چو تشنه سوی سراب
که آدمی صورم لیک اهرمن سیرم

سحاب بیندم از دور سایل عطشان
سحابم آری لیکن سحاب بی مطرم

صدف شمار دم از دیده پر در رو غواص
صدف شناس شناسد که سنگ بی‌گهرم

به دیدگان هنر بیندم مسافر طمع
کلنگ حکمت داند که سنگ بی‌هنرم

رفیق نور بصر خواندم به مهر و به لطف
چگونه نور بصر خواندم که بی‌بصرم

گذشت عمری تا زیر این کبود حصار
به جرم آدم عاصی مطیع و برزگرم

کبست کاشتم انرد زمین دل به طمع
بجز کبست نیاورد روزگار برم

زبان حالش با من همی سر آید نرم
که سر مگردان از من چو کاشتی بخورم

یکی عنای روان می‌خرید و می‌نالید
منال گفت عنا: دیده باز کن مخرم

ره ظفر نتوان رفت بر عدو بخرد
چو من عدوی خودم چون بود ره ظفرم

وگر ز دشمن ظاهر حذر کند عاقل
ز مکر دشمن باطن چگونه بر حذرم

عجبتر آنکه ز بهر دو روزه مستقرم
به طوع و رغبت خود سال و ماه در سفرم

ز سیر هفت مشعبد اسیر ششدره‌ام
ز دست چار مخالف بنای هشت درم

مرادم آنکه برون پرم از دریچهٔ جان
ولیک خصم گرفتست چار سو مفرم

ز دام کام نپرم برون چو آز و نیاز
همی برند به مقراض اعتراض پرم

رفیق رفت به الهام در سفینهٔ نوح
ز هر غریق فرومانده من غریق‌ترم

میان شورش دریای بی کران از موج
به جان از آفت این آب و باد پر خطرم

دمی ز روح به امنم دمی ز نفس بی بیم
گهی چو افسر عیسی گهی فسار خرم

«مگر» نشناختم اندر زمین دل به هوس
نرست و عمر به آخر رسید در «مگر»م

ز روزگار توقع نمی‌کنم خیری
که خیر روی بتابد ز من که محض شرم

به گلستان زمانه شدم به چیدن گل
گلی نداد و به صد خار می‌خلد جگرم

زمانه کرد مرا روی و موی چون زر و سیم
مگر شناخت که من پاسبان سیم و زرم

ندای عقل برآمد که رخت بربندید
همه جهان بشنیدند و من ز آنکه کرم

گر از کمال بتابم چو خور ز خاور اصل
بسازد اختر بهر زوال باخترم

وگر ز مردی بر هفت چرخ پای نهم
نه سر ز چنبر گردون دون برون ببرم

عجب مدار که از روزگار خسته شوم
ک او شرارهٔ شرست و من سپید سرم

ازین نفر به نفیر آمدم نفور شدم
بفر فطنت دانم که من نه زین نفرم

چرا نسازم با خاکیان درو فلک
که هم ز خاکم من ز گوهر دگرم

ز پیشوای امیر فلک به رتبت و عقل
گمان برم که به ذات و صفات پیشترم

ز نور فطنت در ظلمت شب فطرت
چو چشم اعما نومید مانده از سحرم

بدین دو ژاژ مزخرف به پیش چشم خرد
چو گنده پیری در دست بنده جلوه‌گرم

به فضله‌ای که بگویم که فضل پندارم
نیم سنایی جانی که خاک سربسرم

تنم ز جان صفت خالیست و من به صفت
به جان صورت چون چارپای جانورم

گهی چو شیر بگیرم گهی چو سگ بدرم
گهی چو گاو بخسبم گهی چو خر بچرم

نه هیچ همت جز سوی سمع و جمع درم
نه هیچ فکرت جز بهر عشق خواب و خورم

اگر چه عیبهٔ عیب و عیار عارم لیک
به بندگی سر سادات و چاکر هنرم

سپر ندارم در کف به دفع تیر فلک
چو ایمنم که طریق سداد می‌سپرم

ز چارسوی ملامت به شاهراه نجات
چهار یار پیمبر به سند راهبرم

همیشه منتظرم هدیهٔ هدایت را
ولیک مهدی در مهد نیست منتظرم

عنایت ازلی هم عنان عقلم باد
که از عنا برهاند به حشر در حشرم
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
در احوال خود گوید





درین لافگاه ارچه پیروز روزم
ز بد سیرتی سغبهٔ شر و شورم

درین زیر چرخ از مزاج عناصر
گهی دیوم و گه ددم گه ستورم

ز خبث و ز بی آگهی با عزیزان
درون خار پشتم ز بیرون سمورم

ز بهر دو طامات و ژاژ و مزخرف
همه ساله با خلق در شر و شورم

فریب جگرهای چون آتشم من
مگر ز آب شیرین نیم ز آب شورم

همی سام را هیز خوانم پس آن گه
چو کاووس پیوسته در بند تورم

چو حورم نهان و چو هور آشکارا
ولیک از حقیقت نه حورم نه هورم

بدین باد و توش و سروریش گویی
سنایی نیم بوعلی سیمجورم

چو شار و چو شیرم به لاف و به دعوی
ولیک از صفت چون اسیران غورم

مخوان قانعم طامعم خوان ازیرا
به سیرت چو مارم به صورت چو مورم

اگر زر نگیرم نه زاهد خسیسم
وگر می‌ننوشم نه تایب ز کورم

نه بهر ورع کم کنم ناحفاظی
ورع چه که خود نیست در خرزه زورم

از آن با حکیمان نیارم نشستن
که ایشان چو مورند و من لندهورم

وز آن عار گرد افاضل نگردم
که ایشان بصیرند و من زشت و عورم

از آن دوست و دشمن نیارم به خانه
که خالیست از خشک و از تر خنورم

وزان عاجزی سوی مردان نپویم
که ایشان چو شیرند و من همچو گورم

چگونه کنم با سران اسب تازی
چو دانم که از چوب بودست بورم

یکی تودهٔ وحشتم از برون خشک
اگر مغز گنده نخواهی مشورم

مشعبد مرا گونه دادست زینسان
ترا من بگفتم نه لعلم بلورم

لقب گر سنایی به معنی ظلامم
چو جوهر به ظاهر به باطن نفورم

به بی‌دیده‌ای ابلهی گفت: کوری
بدو گفت بی دیده: کوری که کورم

الا ای نانت چو من نیست پخته
فطیری که گرمست اکنون تنورم

من اینم که گفتم چو دانی که اینم
تو پس گر سر شر نداری مشورم

اگر عیب خود خود نگویم به مردم
نه درویش خانه نهد مرگ گورم

مرا از تو و سورت آن گه چه خیزد
که اندر بغلها نهد مرگ سورم
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
در آرزوی مرگ



کی باشد کین قفس بپردازم
در باغ الاهی آشیان سازم

با روی نهفتگان دل یک دم
در پردهٔ غیب عشقها بازم

کش در چمن رسول بخرامم
خوش در حرم خدای بگرازم

این چار غریب ناموافق را
خشنود به سوی خانه‌ها تازم

این حلهٔ نیمکار آدم را
در کارگه کمال بطرازم

وین دیو سرای استخوانی را
در پیش سگان دوزخ اندازم

این بام و سرای بی‌وفایان را
از شحنه و شش عسس بپردازم

باغند ولی کرام طینت را
از میوه و مرغ و جوز بنوازم

کوفی و قریشی طبیعت را
در بوتهٔ لطف و مهر بگدازم

با این همه رهبران و رهرو من
محرومم اگر چه محرم رازم

با این همه دل چه مرد این کوژم
با این همه پر چه مرغ این بازم

بنهم کله از سر و پس از غیرت
بر هر که سرست گردن افرازم

از جان جهول دل فرو شویم
وز عقل فضول سر بپردازم

چون بال شکسته گشت بر پرم
چون دست بریده گشت دریازم

گر ناز کنم بر آفرینش من
فرزند خلیفه‌ام رسد نازم

چون رفت سنایی از میان بیرون
آن گه سخن از سنایی آغازم

تا کار شود مگر چو چنگ آندم
کامروز چو نای بادی آوازم
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵



بخ بخ اگر این علم برافرازم
در تفرقه سوی جمع پردازم

باشد بینم رخان معشوقم
وز صحبت خود دری کند بازم

از راهبران عشق ره پسرم
با پاک بران دو کون در بازم

شطرنج به شاهمات بر بندم
در ششدره مهره‌ای در اندازم

بر فرش فنا به قعده ننشینم
در باغ بقا چو سرو بگرازم

این عشوهٔ اوست خاک آدم را
با صحبت جان و دل بدل سازم

این گنج که تو ختم من از هستی
در بوتهٔ نیستیش بگدازم

این بربط غم گداز در وصلت
در بهر نهم و بشرط بنوازم

هر بیت که از سماع او گویم
اول سخنی ز عشق آغازم

این است جواب آن کجا گفتم
«کی باشد کاین قفس بپردازم»
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  
صفحه  صفحه 55 از 101:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA