انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 57 از 101:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی



 
در نعت علی (ع)




ای امیرالمومنین ای شمع دین ای بوالحسن
ای به یک ضربت ربوده جان دشمن از بدن

ای به تیغ تیز رستاخیز کرده روز جنگ
وی به نوک نیزه کرده شمع فرعونان لگن

از برای دین حق آباد کرده شرق و غرب
کردی از نوک سنانت عالمی را پر سنن

تیغ «الا الله» زدی بر فرق «لا» گویان دین
هر که «لا» می‌گفت وی را می‌زدی بر جان و تن

تا جهان خالی نکردی از بتان و بت پرست
تا نکردی لات را شهمات و عزارا حزن

تیغ ننهادی ز دست و درع ننهادی ز پشت
شاد باش ای شاه دین‌پرور چراغ انجمن

گر نبودی زخم تیغ و تیرت اندر راه دین
دین نپوشیدی لباس ایمنی بر خویشتن

لاجرم اکنون چنان کردی که در هر ساعتی
کافری از جور دین بر خود بدرد پیرهن

مرحبا ای مهتری کز بیم نیغت در جهان
پیش چشم دشمنانت خون همی آید لبن

فرش کفر از روی عالم در نوشتی سر بسر
ناصر دین هدی و قاهر کفر و وثن

کهترانت را سزد گر مهتری دعوی کنند
ای امیر نام گستر وی سوار نیزه زن

هیچ کس را در جهان این مایهٔ مردی نبود
کو به میدان خطر سازد برای دین وطن

راه دین بودست مخوف از ابتدا لیکن به جهد
آن همه مخوف را موقوف کردی در زمن

از برای نصرت دین ساختی هر روز و شب
طبل و منجوق و عراده نیزه و خود و مجن

پای این مردان نداری جامهٔ ایشان مپوش
برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن

روز حرب از هیبت تیغت بلرزیدی زمین
همچنان کز بیم خصمی تند مردی ممتحن

ذوالفقارت گر بدیدی کرگدن در روز جنگ
کاه گشتی در زمان گر کوه بودی کرگدن

سرکشان را سر بسر نابود کردی در جهان
تختهاشان تخته کردی حله‌هاشان را کفن

این جلال و این کمال و این جمال و منزلت
نیست کس را در جهان جز مر ترا ای بوالحسن

هر دلی کو مهرت اندر دل ندارد همچو جان
هر دلی کو عشقت اندر جان ندارد مقترن

روی جنات العلی هرگز نبیند بی خلاف
لایزالی ماند اندر نار با گرم و حزن

گر نبودی روی و مویت هم نبودی روز و شب
گر نبودی رنگ و بویت گل نبودی در چمن

چون تو صاحب دولتی هرگز نبودی در جهان
هم نخواهد بود هرگز چون تویی در هیچ فن
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
در ستایش علی‌بن حسن بحری




الا یا خیمهٔ گردان به گرد بیستون مسکن
گه از بن دامنت ماهست و گاهت ماه بر دامن

چراغ افروخته در تو بسی و هفت از آن گردان
که گه بر گاوشان جایست و گه بر شیرشان مسکن

چو خورشید ملک هنجار و برجیس وزیر آسا
چو بهرام سپهسالار و چون ناهید بربط زن

چو کیوان قوی تاثیر دهقان طبع بر گردون
چو تیر و ماه دیوان ساز پیک‌انگیز در برزن

همه دانای نادان سر همه تابان تاری دل
همه والای دون پرور همه زن خوی مردافگن

سر دانا شده پست و دل عاقل شده تاری
ازین افروخته رویان بر آن افراخته گرزن

حکیمان را به نور و سیر بر گردون به روز و شب
گهی رهبر چو یزدانند و گه رهزن چو اهریمن

کمان کردار گردونی ازو تیر بلا پران
دل عاقل ز زخمش خون زنار تیز نرم آهن

هدفشان گر پذیرفتی نشان زان تیرها بر دل
دل دانا شدستی چون مشبکهای پرویزن

ندای گوش هر عاقل ازو هر لحظه «لا بشری»
نثار سمع هر احمق ازو هر روز «لا تحزن»

ز نحسش منزوی مانده دو صد دانا به یک منزل
ز سعدش مقتدا گشته هزار ابله به یک برزن

خسیسان را ازو رفعت رییسان را ازو پستی
لئیمان را ازو شادی حکیمان را ازو شیون

امامان را ازو گر رشته تابی نیکویی بودی
علی خیاط راز و دل نبودی چون دل سوزن

امام صنعت تازی علی‌ابن حسن بحری
که شد رایش ز چرخ اعلا و رویش ز آفتاب احسن

امام عالم کافی که چون او درگه صنعت
نه از شام آمد و بصره نه از مرو آمد و زوزن

ازو نحو و لغت زنده به هر وقتی چو جسم از جان
بدو فضل و ادب قایم به هر حالی چو جان از تن

قریحتهای تازی را ز فضلش هر زمان انجم
طبیعتهای روشن را ز فضلش هر زمان گلشن

هزارش دیده از عقل و به هر دیده هزاران دل
هزارش صنعت از فضل و به هر صنعت هزاران فن

نماید پیش قدر او ز بالا گنبد و اختر
چو در باد هوا ذره چو در آب روان ارزن

دل حاسد کشد هزمان چو لفظ تیغ هنجارش
هزاران خون دل دارد پس او هر لحظه در گردن

ثبات زایش معنی به تو کامل چو جان از خون
کمال دانش مردان به تو ناقص چو عقل از زن

تنت چون خاک در باد و زبان چون آب در آبان
دلت چون باغ در آذر کفت چون ابر در بهمن

به هر طبع اندر آوردی به تعلیم اصل و فضل و دین
ز هر خاطر برون بردی به حجت شک و ریب و ظن

نه پیوندد به علمت جهل یک جزو از هزار اجزا
ازیرا کل، دانش را نگردد جهل پیرامن

تواضع دوستر داری چو گوهر در بن دریا
و گرنه چرخ بایستی چو کیوان مر ترا معدن

امام دانش و معنی تویی امروز هم هستند
امامان دگر لیکن به دستار و به پیراهن

بجز تو اهل صنعت را ز دعویهای بی‌معنی
همه بانگند چون طبل و همه رنگند چون روین

یگانه عالمی بالله چگویم بیش از این زیرا
همان آبست اگر کوبی هزاران بار در هاون

شگفتی نبود از خلقان ترا دشمن بوند ایرا
تو دانایی و ضد ضد را به گوهر چیست جز دشمن

خدای از بد نگهدارست ازو زنهار «لاتیاس»
زمانه فاضل او بارست ازو هیهات «لاتامن»

درین دوران نیارد سنگ نحو و منطق و آداب
ازیرا سغبهٔ ژاژند و بستهٔ رستم و بهمن

ازین بی رونقی عالم چه نیکوتر بزرگان را
ز جامهٔ بی‌تنه و تیریز و خانه بی در و روزن

زمان شوخ چشمانست و بی اصلان اگر داری
ازین یک مایه بسم‌الله خود اندر گرد حرص افگن

اگر رفعت همی جویی سیه دل باش چون لاله
ور آزادی همی خواهی زبان ده دار چون سوسن

چو مرد این چنین میدان نه ای از همت عالی
به دست عقل و خرسندی دو پای حرص را بشکن

تو نام الفنج در حکمت فلک را گو مده یک نان
تو روح افزای در دانش عدو را گو برو جان کن

به باغ دل ز آب روی تخمی کشتی از حکمت
که جز فضل و ادب نبود بر آن یک روز پاداشن

هزاران روشنی بینی ازین یک ظلمت گیتی
که از روز درازست این شب کوتاه آبستن

الا تا در سمر گویند وصف بیژن و رستم
که این بودست پیل اندام و آن بودست شیراوژن

ز سعی و حشمتت بادا به شادی و به اندوهان
ولی بر گاه چون رستم عدو در چاه چون بیژن

همی تا نفی باشد «لا» همی تا جحد باشد «لم»
همی تا چیست باشد «ما» همی تا کیست باشد «من»

همیشه باد حاسد را بدان حاجت که او خواهد
جواب دعوتش ز ایزد چو موسل را ز لا و لن

همیشه بی زبان بادت ز تیر حادثهٔ هستی
که از عون ملک داری به گرد جان و تن جوشن
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
در مدح نصرالله بن داود سرخسی




پیش پریشان مکن از پی آشوب من
زلف گره بر گره جعد شکن بر شکن

ای ز رخت برده نور فر کلاه سپهر
وی ز لبت برده آب رنگ عقیق یمن

از لب تو شرم داشت مایهٔ مل در قدح
وز رخ تو بوی برد دایهٔ گل در چمن

جادوی استاد را پیش دو بادام تو
بسته شود پسته‌وار تیغ زبان در دهن

گردون هم عاشقست بر تو که هر صبحدم
در هوس روی تو پاره کند پیرهن

چون به دهانت رسید هیچ نبیند خرد
چون به میانت رسید بیش نماند سخن

در چمن روی تو غلتان غلتان رود
مردمک چشم من بر گل و بر یاسمن

ای ز لطف لعل تو چشمهٔ حیوان جان
وی به شرف کوی تو روضهٔ رضوان تن

ار چه نیارد برون همچو سنایی دگر
گردش این هفت مرد جنبش این چار زن

تا نشود چشم زخم خیز بگردان یکی
جان چو ما صدهزار گرد سر خویشتن

زان پس بر یاد او پردهٔ عشاق ساز
تن تننا تن تنن تن تننا تن تنن

ای که ز بس نازکی از تف روزه ترا
خشک شده سرو بن زرد شده نسترن

عیدی خواهی ز ما بیش زیادی مخواه
هیچ نباید ترا از من و مانند من

امشب وقت سحر پیش سپهر هنر
شعر سنایی بخوان زار نوایی بزن

عمدهٔ دیوان شاه نصرالله آنکه هست
وقت هنر مقتدی گاه سخن موتمن

با دم خلقش مجو مشک سیه از خطا
با سر کلکش مخواه در سپید از عدن

در شب میلاد او دایهٔ دولت چه گفت
آمد بانگ خروس «اذهب عنا الحزن»

پیش تک عزم او تنگ نماید زمین
پیش سر کلک او لنگ نماید زمن

حاسدش اندر رحم عمر بخورده چو شمع
پوست نبیند به جسم تا بنپوشد کفن

صبح زمانه فروز از پی بدخواه اوست
هم به زبان تلخ گوی هم به نفس تیغ زن

در طلب آبرو سوی درش خلق را
پای ستون سرست چشم دلیل بدن

آتش کلکش بدیل حل شده بیرون گریخت
سوی تکاب مسام خون دل نارون

دشمنش ار مرغ‌وار سوی هوا بر پرد
چرخ تنوری شود محور چون باب زن

ای به سخا دست تو ابر سعادت فشان
وی به هنر کلک تو برق ستاره فگن

گر چه به گاه سخن در بچکانم همی
سود ندارد که من عرش بسنجم به من

هفت فلک را به طبع خاصه بر اهل هنر
رسم گرفته زدن خوی دغا باختن

نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسید
ورنه چه واجب کند این که به هر انجمن

زاغ فروشد ادب لک لک گوید اصول
چنگ سراید کلنگ سیم رباید زغن
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
در مدح علی بن حسن




گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن
خویشت را در خرابات جوانمردی فگن

کان خراباتیست پر سلوی و من بی قیاس
تا سلو یابی ز سلوی منتی یابی ز من

جوی می‌بینی روان در باغهای دلبران
عاشقان بینی چمان با جام می اندر چمن

های های و هوی و هوی عاشقان و دلبران
هر یکی در امتحان دلفریبی ممتحن

تا شراب عاشقان نوشی ز دست نیکوان
تا زمانی خویشتن بینی جدا از خویشتن

سوخته بینی دلی در بیم هجران ساخته
همچو جان عاشقان در دام زلف پرشکن

ایستاده زان یکی بر پای چون شمعی برنگ
و آن دیگر دست کرده بر سر زانو لگن

آن یکی از خواجگی پیراهن اندر پاکشان
و آن دیگر برکشیده بر سر از تن پیرهن

شاهد حال یکی حالی و آن دیگری
آتش بی دود غیرت گشته پیش باب زن

خاک کوی دوست بر سر کرده مهجوری ز درد
دیگری فتنه شده بر ربع و اطلال و دمن

مطربان در من یزید افگنده نعمتهای خویش
ماه‌رویان پیش ایشان پای کوب و دست زن

این جهان با تن مساعد آن جهان با روح یار
مژده داده مر روانها را ز لذتها بدن

خیل مستان بر بساط نردبازان گشته جمع
کعبتین گردان و نظاره بمانده مرد و زن

یا کدام از ما بماند یا کدام از ما برد
یا به نام که برآید نعره‌ای زان انجمن

دل به دست دوست همچون یوسف اندر من یزید
برده او را بی‌گنه افگنده در چاه ذقن

گر قیامت را به صورت دید خواهی شو ببین
حشر و نشر و دفع و منع و گیر و دار و عفو و من

عاشقی دعوی کنی انصاف معشوقت بده
ناجوانمردی کنی لاف جوانمردی مزن

مردهٔ هجرم حیات من به وصل روی تست
گور من در کوی خود کن دلق خود سازم کفن

زنده گرداند وصال روی تو جسم مرا
راست هم چونان که عالم را جمال بوالحسن

آن علی کز حسن و احسان دهر او را برگزید
تا مقام خویش را در خورد خود سازد وطن

از علو قدر و عدل او زمانه بشکفد
چون ببیند بر سر نامه علی ابن حسین

هر علی را کو اضافت منزلت پیدا کند
ننگرند اندر اضافت زیرکان با فطن

یا اضافت را بدو عزست یا او را بدو
گرچه راهن را نباشد انفعال مرتهن

این حسن را زین اضافت منزلت نفزود و قدر
کاین نسب را کرده‌ام با من جمالش مقترن

ای جمال اهل بیت خویش و فخر دودمان
اهل بیت خویش را گشتستی از طغیان مجن

جود ایشان را وجود اندر عدم پیوسته بود
شخص جود تو گرفت الفاظ ایشان را دهن

گر خرد معنی کند احوال این گردنده را
بر رسد از وی بگوید شرح احوال زمن

لیک ایشان غافلند از گردش چرخ بلند
تا تو اندر پیش ایشانی چو سیف ذوالیزن

این جهان چاهیست هر کس بر حد و مقدار خویش
ساخته‌ست از مکر و از تلبیس مرچه را رسن

هر کرا دایه شود گردون زمین گهواره گیر
روز و شب بستان محنت گشته پستان لبن

هر که داند کو همی با پروریدهٔ خود چه کرد
زو عجب باشد که گردد بر جمالش مفتتن

حبذا مرغی که او را سازی از انگشت بال
تا بر انگشتان رود از دار دنیا محتزن

بر زمین سیم اشک ناب را صورت کند
ذات آن صورت ز چین آرد به ماچین یاختن

شکلها پیدا شود در طبع و عقل از او بر او
گنجها از وی پدید آرند سادات سخن

گاه از آن گنجش فتن برخیزد اندر ملکها
گاه بنشیند چو بر خیزد ز معنیها فتن

بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد
مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن

مر مرا در مرغزار معرفت باشد مقام
صید باز اندر هوا نشناسم از صید زغن

در وثاق من نباشد جز همه باز سفید
در یمین من نباشد جز یمینی از یمن

ای دریغا خانمان من به دست ناکسان
شد چنان برکنده چون صنعا به دست اهرمن

هر که را اخلاص کردم در ضمیر خویش باز
زو لگد خوردم بمالش چون ادیم اندر عدن

چو به تخلیط اندرون کژدم شدند این مردمان
شد فسون کژدم اندر حق ایشان شعر من

تا جهان کون و فسادست و فنا جفت بقاست
تا به چشم عاشقان باشند معشوقان وثن

تا وثن را از شمن امید باشد کهتری
تا سبیل مهتری باشد وثن را بر شمن

عز و دولت با بقا و نعمتت پیوسته باد
دوستانت را مباد از بی‌نواییها حزن

از حزن خالی مبادا خاندان دشمنانت
مر ترا هرگز مبادا درد و اندوه و حزن
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
در مدح بهرامشاه




چون من و چون تو شد ای دوست چمن
یک چمانه من و تو بی تو و من

توی بی‌تو چو بهار اندر بت
من بی من به بهار تو شمن

توبهٔ سست بروتان شده‌است
شکن زلفک تو توبه شکن

حسن اندر حسن اندر حسنم
تو حسن خلق و حسن بنده حسن

بی سر و پای یکی چنبروار
خر ما جسته و بگسسته رسن

تو چو نرگس کله زر بر سر
من چو گل کرده قبا پیراهن

پشت من پیش تو شاخ سمنی
پیش من روی تو صد دسته سمن

شاخ چون روی تو پر لعل و درر
آب چون زلف تو پر پیچ و شکن

بر گریبان پر از ماه تو شاخ
انجم افشانان دامن دامن

شکفه پر زر و پر سیم گلو
یاسمین پر می و پر شیر دهن

بسته بر ساعد گل عقد گهر
سوده در کام سمن مشک ختن

سر به سر شاخ پر از عارض و زلف
لب به لب جوی پر از خط و ذقن

زیر سرو چو الف با خوی و می
گشته یک تن الف دار دو تن

غنچه همچون دل من با لب تو
لاله همچون رخ تو در دل من

عندلیب آمده در مدحت شاه
رایگان همچو سنایی به سخن

شاه بهرامشه آن کو بدو زخم
جرم بهرام کند شش چو پرن

آن شهی کز صفت گرز و سنانش
که شود آرد فلک پرویزن

پوستها بر تنشان گردد نیست
هر که اندر کنفش نیست کفن

او چه ماند به فلان و به همان
او و تایید و جهانی دشمن
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح قاضی نجم‌الدین حسن غزنوی




دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن
یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن

بی طرب خوشدل طیور و بی‌طلب جنبان صبا
بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن

سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن
نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن

چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا
فوطهٔ کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن

بسته همچون گردن و گوش عروس جلوه‌گر
شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن

بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز
نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه زن

من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین:
کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن

باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی
بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن

مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین
تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من

رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل
دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن

سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند
نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن

راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف
پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون

نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین
جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان»

شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون
هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن

چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب
نعره‌های «طرقوا» برخیزد از جان در بدن

ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم»
برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن»

من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این
کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن

نجم را باغ این ثنا می‌گفت وز شاخ چنار
فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن

شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو
خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن

چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان
چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن

ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم
وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن

انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی
پردهٔ خلقان تویی چون روی بنماید محن

این بتان کامروز بینی از سر دون همتی
بندهٔ یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن

اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید
کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن

سوسن آزاده را بینی که بی‌تایید اصل
گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن

شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان
در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن

این خطابت از دو معنی چون برون آید همی
گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن

اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی
زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن

زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش
زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن

روضهٔ شرع معین‌الدین ز بهر عز دین
از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن

هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود
سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن

نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین
همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن

مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن

بی‌جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف
توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن

گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد
رفته‌ای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من

از برای انتظار مجلست را روز و شب
گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن

شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی
مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن

گر تن ما جامهٔ عیدی ندارد گو مدار
چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن

جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش
با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن

افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید
میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن

تا ز روی تهنیت گویند اجرام سپهر
کی نهاده بر میان فرق جان خویشتن

مادحت عریان کجا ماند که گر مدح ترا
بر مرید مرده خواند هم در اندازد کفن

باد عمر و عز تو اندر زمانه لایزال
باد جسم و جان تو تا روز محشر بی‌وسن

شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر
نز خراسان چون تویی زادست نز غزنین چو من

تا نگردد صعوه مانند عقاب تیز چنگ
تا نگردد شیر غرنده شکار پیره‌زن

تا جهان بر جای باشد نقش دین بر وی نگار
تا فلک بر پای باشد فرش دین بر وی فگن

فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید
ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن

کام دین داران تو جوی و نام دین‌داران تو بر
شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۲ - در نکوهش حرص و هوی و هوس




ای همیشه دل به حرص و آز کرده مرتهن
داده یکباره عنان خود به دست اهرمن

هیچ نندیشی که آخر چون بود فرجام کار
اندر آن روزی که خواهد بود عرض ذوالمنن

گر پی حاجت نگردی بر پی حجت مپوی
ور سر میدان نداری طعنه بر مردان مزن

یا ز بی آبی چو خار از خیرگی دیده مدوز
یا ز رعنایی چو گل بر تن بدران پیرهن

گر کلیمی سحر فرعون هوا را نیست کن
ور خلیلی غیرت اغیار را در هم شکن

همت عالی بباید مرد را در هر دو کون
تا کند قصر مشید ربع و اطلال و دمن

بگذر از گفتار ما و من که لهوست و مجاز
عاشق مجبور را زیبا نباشد ما و من

باز را دست ملوک از همت عالی‌ست جای
جغد را بوم خراب از طبع دون شد مستکن

کی شناسد قیمت و مقدار در بی معرفت
کی شناسد قدر مشک آهوی خر خیز و ختن

ناسزایان را ستودن بیکران از بهر طمع
گسترانیدی به جد و هزل طومار سخن

از پی آن تا یکی گوهر به دست آرد مگر
ننگری تا چند مایه رنج بیند کوهکن

نه ز رنج کوه کندن رنج طاعت هست بیش
نه کمست از کان که گنج بهشت ذوالمنن

در ازل خلاق چون تن را و دل را آفرید
راحت و آرام دل ننهاد جز در رنج تن

دعوی ایمان کنی و نفس را فرمان بری
با علی بیعت کنی و زهر پاشی بر حسن

گر خداجویی چرا باشی گرفتار هوا
گر صمد خواهی چرا باشی طلبکار وثن

هیچ کس نستود و نپرستید دو معبود را
هیچ کس نشنود روز و شب قرین در یک وطن

خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما
کرم پیله هم به دست خویشتن دوزد کفن

ناز دنیا کی شود با آز عقبا مجتمع
رنج حرث و زرع چه بود پیش نسرین و سمن

از پی محنت گرفتاریم در حبس ابد
نز پی راحت بود محبوس روح اندر بدن

صدق و معنی گر همی خواهی که بینی هر دوان
سوز دل بنگر یکی مر شمع را اندر لگن

نیست جز اخلاص مر درد قطیعت را دوا
نیست جز تسلیم مر تیر بلیت را مجن

از صف هستی گریز اندر مصاف نیستی
در مصاف نیستی هرگز نبیند کس شکن

ور همی خواهی که پوشی تن به تشریف هدی
دام خود کامی چو گمراهان به گرد خود متن

صدق و معنی باش و از آواز و دعوی باز گرد
رایض استاد داند شیههٔ زاغ از زغن

آنکه در باغ بلا سرو رضا کارد همی
چون من و تو کی کند دل بسته در سرو چمن

با سر پر فضله گویی فضل خود قسم منست
خویشتن را نیک دیدستی به چشم خویشتن

باش تا ظن خبر عین عیان گردد ترا
باش تا ثعبان مرگت باز بگشاید دهن

در دیار تو نتابد ز آسمان هرگز سهیل
گر همی باید سهیلت قصد کن سوی یمن

ایمنی از نازکی باشد تنی را کو بود
با لبی چون ناردانه قامتی چون نارون

باش تا اعضای خود بر خود گوا یابی به حق
باش تا در کف نهندت نامهٔ سر و علن

دانی آن گه کاین رعونت بود خواب بی‌هشان
دانی آن گه کاین ترفع بود باد بادخن

هست اجل چون چنبر و ما چون رسن سر تافته
گر چه باشد بس دراز آید سوی چنبر رسن

تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز
چند گویی از اویس و چند پویی در قرن

ای سنایی بر سنای عافیت بی ناز باش
چند بر گفتار بی کردار باشی مفتتن

گر کنی زین پس بجز توحید و جز وعظ امتحان
ز امتحان اخروی بی شک بمانی ممتحن

در نمایش و آزمایش چون نکوتر بنگری
اندر آن شیر عرینی و درین اسب عرن

قوت معنی نداری حلقهٔ دعوی مگیر
طاعت زیبا نداری تکیه بر عقبا مزن
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۳ - در ستایش خواجه اسعد هروی




کرد نوروز چو بتخانه چمن
از جمال بت و بالای شمن

شد چو روی صنمان لالهٔ لعل
شد چو پشت شمنان شاخ سمن

آفتاب حمل آن گه بنمود
ثور کردار به ما نجم پرن

از گریبان شکوفه بادام
پر ستاره‌ست جهان را دامن

هم کنون غنچهٔ پیکان کردار
کند از سحر ز بیجاده مجن

باغ شد چون رخ شاهان ز کمال
شاخ چون زلف عروسان ز شکن

مرغ نالید به گلبن ز فنون
باد بیزاست درختان ز فنن

ابر چون خامهٔ خواجه به سخا
چون دل خواجه بیاراست چمن

خواجه اسعد که عطای ملکش
داد خلق حسن و خلق حسن

آنکه تا سیرت او شامل شد
خصلت سیئه بگذاشت وطن

آنکه تا بخشش او جای گرفت
رخت برداشت ز دل رنج و حزن

پیش یک نکتهٔ آن دریا دل
شد چو خرمهره همه در عدن

علمها دارد سرمایهٔ جان
کارها داند پیرایهٔ تن

نکتهٔ رایش اگر شمع شود
بودش دایرهٔ شمس لگن

ذرهٔ خلقش اگر نشر شود
یاد نارد کسی از مشک ختن

گر رسد مادهٔ عونش به عروق
روح محروم نشیند ز شجن

ور وزد شمت هرمش به دماغ
دیده معزول بماند ز وسن

شادباش ای سخن از دو لب تو
همچو در عدن از لعل یمن

به سخن چونت ستایم بر آنک
مدح تو بیشتر آمد ز سخن

گردن عالمی از بخشش زر
کردی آراسته تو از شکر و منن

خاصه از جود تو دارد پدرم
طوقی از منت اندر گردن

همه مهر تو نگارد به روان
همه مدح تو سراید به دهن

از بسی شکر که گفتی ز تو او
عاشق خاک درت بودم من

لیکن از دیده بنامیزد باز
بیش از آنست که بردم به تو ظن

من چو جانی‌ام نزدیک پدر
جان او باز مرا همچو بدن

پدرم تا که رضای تو خرد
جانی آورد به نزد تو ثمن

بنگر ای جان که اوصاف توتا
چه درافشانده ز دریای فطن

تا نگویی تو مها کین پسرک
دردی آورد هم از اول دن

کاین چراغی که برافروخته‌اند
گر ز سعی تو بیابد روغن

تو ببینی که به یک ماه چو ماه
کند از مهر تو عالم روشن

پسری داری هم نام رهی
از تو می خدمت او جویم من

زان که نیکو کند از همنامی
خدمت خواجه حسن بنده حسن

تا بود کندی خنجر ز سنان
تا بود تیزی خنجر ز فسن

باد بنیاد ولی تو جنان
باد بنگاه عدوی تو دمن

شاخ سعد از طرف بخت برآر
بیخ نحس از چمن عمر بکن

رایت ناصح چون تیغ بدار
گردن دشمن چون شمع بزن
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴




برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن
رخ چو عیاران نداری جان چو نامردان مکن

یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فگن

هر چه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان
هر چه یابی جز خدا آن بت بود در هم شکن

چون دل و جان زیر پایت نطع شد پایی بکوب
چون دو کون اندر دو دستت جمع شد دستی بزن

سر بر آر از گلشن تحقیق تا در کوی دین
کشتگان زنده بینی انجمن در انجمن

در یکی صف کشتگان بینی به تیغی چون حسین
در دگر صف خستگان بینی به زهری چون حسن

درد دین خود بوالعجب دردیست کاندر وی چو شمع
چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن

اندرین میدان که خود را می دراندازد جهود
وندرین مجلس که تن را می‌بسوزد برهمن

اینت بی همت شگرفی کو برون ناید ز جان
و آنت بی دولت سواری کو برون ناید ز تن

هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد
درد باید عمر سوز و مرد باید گام زن

سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن

ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن

روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش
زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن

عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع
عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن

قرنها باید که تا از پشت آدم نطفه‌ای
بوالوفای کرد گردد یا شود ویس قرن

چنگ در فتراک صاحبدولتی زن تا مگر
برتر آیی زین سرشت گوهر و صرف ز من

روی بنمایند شاهان شریعت مر ترا
چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن

تا تو در بند هوایی از زر و زن چاره نیست
عاشقی شو تا هم از زر فارغ آیی هم ز زن

نفس تو جویای کفرست و خردجویای دین
گر بقا خواهی بدین آی ار فنا خواهی به تن

جان‌فشان و پای کوب و راد زی و فرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن

کز پی مردانگی پاینده ذات آمد چنار
وز پی تر دامنی اندک حیات آمد سمن

راه رو تا دیو بینی با فرشته در مصاف
ز امتحان نفس حسی چند باشی ممتحن

چون برون رفت از تو حرص آن گه در آمد در تو دین
چون در آمد در تو دین آن گه برون شد اهرمن

گر نمی‌خواهی که پرها رویدت زین دامگاه
همچو کرم پیله جز گرد نهاد خود متن

بار معنی بند ازینجا زان که در صحرای حشر
سخت کاسد بود خواهد تیز بازار سخن

باش تا طومار دعویها فرو شوید خرد
باش تا دیوان معنیها بخواند ذوالمنن

باش تا از پیش دلها پرده بردارد خدای
تا جهانی بوالحسن بینی به معنی بوالحزن

ای جمال حال مردان بی‌اثر باشد مکان
وز شعاع شمع تابان بی‌خبر باشد لگن

بارنامهٔ ما و من در عالم حس‌ست و بس
چون ازین عالم برون رفتی نه ما بینی نه من

از برون پرده بینی یک جهان پر شاه و بت
چون درون پرده رفتی این رهی گشت آن شمن

پوشش از دین ساز تا باقی بمانی بهر آنک
گر برین پوشش نمیری هم تو ریزی هم کفن

این جهان و آن جهانت را به یک دم در کشد
چون نهنگ درد دین ناگاه بگشاید دهن

باد و قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن

سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو
با چینن گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن

پردهٔ پرهیز و شرم از روی ایمان بر مدار
تا به زخم چشم نااهلان نگردی مفتتن

گرد قرآن گرد زیرا هر که در قرآن گریخت
آن جهان رست از عقوبت این جهان جست از فتن

چون همی دانی که قرآن را رسن خواندست حق
پس تو در چاه طبیعت چند باشی با وسن

چرخ گردان این رسن را می‌رساند تا به چاه
گر همی صحرات باید چنگ در زن در رسن

گرد سم اسب سلطان شریعت سرمه کن
تا شود نور الاهی با دو چشمت مقترن

گر عروس شرع را از رخ براندازی نقاب
بی خطا گردد خطا و بی‌خطر گردد ختن

سنی دین‌دار شو تا زنده مانی زان که هست
هر چه جز دین مردگی و هر چه جز سنت حزن

مژه در چشم سنایی چون سنانی باد تیز
گر سنایی زندگی خواهد زمانی بی‌سنن

با سخنهای سنایی خاصه در زهد و مثل
فخر دارد خاک بلخ امروز بر بحر عدن
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح خواجه علاء الدین ابویعقوب یوسف بن احمد حدادی شالنکی غزنوی و ابوالمعالی احمدبن یوسف



ای ز راه لطف و رحمت متصل با عقل و جان
وی به عمل و قدر و قدرت برتر از کون و مکان

هر کجا مهر تو آید رخت بربندد خرد
هر کجا قهر تو آید کیسه بگشاید روان

ای به پیش صدر حکمت سرفرازان سرنگون
وی به گرد خوان فضلت میزبانان میهمان

ذات نامحسوست از خورشید پیداتر ولیک
عجز ما دارد همی ذات ترا از ما نهان

گر نبودی علم تو ذات خرد را رهنمون
می ندانستی خرد یک پارسی بی ترجمان

آفتاب ار بی‌مدد تا بد ز عونت زین سپس
چون مه دوشینه تابد آفتاب از آسمان

هر که بهر ذات پاکت جست ماند اندر وصال
هر که بهر سود خویشت جست ماند اندر زیان

هستی ما پادشاها چون حجاب راه تست
چشم زخم نیستی در هستی ما در رسان

هر که از درگاه عونت یافت توقیع قبول
پیش درگاهش کمر بندد به خدمت انس و جان

چون علای دین و دولت آنکه از اقبال او
لاله روید از میان خاره در فصل خران

آنکه بذل اوست هر جا بارنامهٔ هر غریب
و آنکه عدل اوست هر جا بدرقهٔ هر کاروان

دولتی دارد که هر لشکر که باوی شد به حرب
مرد را جوشن نباید اسب را بر گستوان

رایت بدعت چو قارون شد نهان اندر زمین
چون کله گوشهٔ علایی نور داد اندر جهان

نیک پشتی آمدند الحق نهان شرع را
آل محمود از سنان و آل حداد از لسان

خاصه بدر صدر شمع شرع یوسف آنکه هست
چون زلیخا صد هزاران بخت پیر از وی جوان

پیشوای دین فقیه امت آن کز حشمتش
مبتدع را مغز خون گردد همی در استخوان

آنکه گاه پایداری دولت خود را همی
طیلسان داران سرش کردند همچون طیلسان

آنکه گاه دانش‌آموزی ز بهر قهر نفس
بستر او خاک ساکن بود و فرش آب روان

لاجرم گشت آنچنان اکنون که هست از روی فخر
خاک نعل اسب او را چشم حوران سرمه‌دان

دان که وقتی قحط نان بود اندران اول قرون
بین که اکنون قحط دینست اندرین آخر زمان

میزبان بودند عالم را دو یوسف در دو قحط
یوسف غزنی به دین و یوسف مصری به نان

هر که سر بر خط او بنهاده چون کلکش دو روز
هر که پی بر کام او بنهاد چون ما یک زمان

زین جهان بیرون نشد تا چشم او او را ندید
سر چو شیر عود سوز و تن چو پیل پرنیان

مشتری گر خصم او گردد نیارد کرد هیچ
جرم کیوان از برای نحس او بر وی قران

شب به دوزخ رفت آن کش بامدادان گفت بد
این چنین اقبال کس را آسمان ندهد نشان

تا جمال طلعتش بر جای باشد روز حشر
گر نماند آفتاب و مشتری را گو ممان

از بقای اوست چون ایمان ما در ایمنی
از برای امن ما یارب تو دارش در امان

از چنان صدری چنین بدری برآمد با کمال
ای مسلمانان چه زاید جز گل اندر گلستان

بوالمعالی احمد یوسف که او را آمدست
خلقت یوسف شعار و خلق احمد قهرمان

آنکه آن ساعت حسودش را علم گردد نگون
گر ندارد دیده زیر نعل اسب اوستان

از برای کرد او را آید اندر چشم نور
از برای گفت او را آید اندر جسم جان

تا ببام آسمانش برد بخت از راه علم
این نکوتر باز کآتش در زد اندر نردبان

زیر سایهٔ آفتاب دولت‌ست آن ماه روی
روشن آن ماهی که باشد آفتابش سایبان

شاد باش ای منحنی پشت تو اندر راه دین
دیر زی ای ممتحن خصم تو اندر امتحان

تا طبیعت زعفران را رنگ اعدای تو دید
مایهٔ شادی جدا کرد از مزاج زعفران

چون مسائل حل کنی شیری بوی دشمن شکار
چون به منبر بر شوی بحری بوی گوهر فشان

منبر از تو زیب گیرد نه تو از منبر از آنک
کان ز گوهر سرفرازی یافت نه گوهر ز کان

بود بتخانهٔ گروهی ساحت بیت الحرام
بود بدعت جای قومی بقعت شالنکیان

این دو موضع چون ز دیدار دو احمد نور یافت
قبلهٔ سنت شد این و کعبهٔ خدمت شد آن

قبلهٔ دین امامان خاندان تست و بس
دیر زی ای شاه خانه شاد باش ای خاندان

هر که دین خواهد که دارد چون شما باید خطر
هر که در خواهد که دارد چون صدف باید دهان

خاک و بادی کان نیابد خلعت و تایید حق
این عنای مغز باشد آن هلاک خاندان

شیر اصلی معنی اندر سینه دارد همچو خاک
شیر رایت باشد آن کو باد دارد در میان

لاجرم آنرا که بادی بود چون اینجا رسید
خاک این در کرد بیرون بادشان از بادبان

تا جمال خانهٔ حدادیان باشد به جای
هیچ دین دزدی نیارد گشت در گیتی عیان

زان که ایشان شمسهٔ دینند اندر عین شب
دزد متواری شود چون شمس باشد پاسبان

من غلام آستانی ام که بویی خاک او
تا به پشت گاو ماهی بوی دل آید از آن

ای ترا پرورده ایزد بهر دین اندر ازل
بخت و اقبال ازل پرورد را نبود کران

از پی بخت ازل را فرخی در شعر خویش
پیش ازین گفتست بیتی من همی گویم همان

یک بختی هر کرا باشد همه زان سر بود
کار از آن سر نیک باید گر نمی‌دانی بدان»

تا ببینی کز برای خدمتت گردد فلک
از پس کسب سنا را چون سنایی مدح خوان

حرمتی‌یابی چنان گر فی‌المثل در صف حرب
تیر دشمن پیشت آید چفته گردد چون کمان

آنچنان گردی ز دانش کز برای دین حق
فتوی از صدرت برد خورشید سوی قیروان

این همه رتبت ز یک تاثیر صبح بخت تست
باش تا خورشید اقبالت بتابد ز آسمان

کز برای خدمتت را ماه بگزیند زمین
وز برای حرمتت را حور در بازد جنان

رو که تایید سپهر و دانش کلی‌تر است
با چنین تایید و دانش مقتدا بودن توان

تا نباشد گاه کوشش تیغ شهلان چون رماح
تا نباشد وقت بخشش تیر گردون چون کمان

چون طریقت کارخواه و چون حقیقت کارکن
چون شریعت کار جوی و چون طبیعت کامران

باد همچون دور همنام تو دورت پایدار
باد همچون دین همنام تو عمرت جاودان
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  
صفحه  صفحه 57 از 101:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA