ارسالها: 10767
#571
Posted: 28 Jun 2014 15:48
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۶ - در مدح امین الدین رازی
بنه چوگان ز دست ای دل که گمشد گوی در میدان
چه خیزد گوی تنهایی زدن در پیش نامردان
چو گویی در خم چوگان فگن خود را به حکم او
که چوگانیست از تقدیر و میدانیست از ایمان
بدین چوگان مدارا کن وز آن میدان مکافا بین
چو این کردی و آن دیدی شوی چون گوی سرگردان
ز خود تا گم نگردی باز هرگز نیست این ممکن
که بینی از ره حکمت جمال حضرت سلطان
نه سید بود کز هستی شبی گمشد درین منزل
رسید آنجا کزو تا حق کمانی بود و کمتر زان
تو تا از ذوق آب و نان رکاب اینجا گران داری
پی عیسی کجا یابی برون از هفت و چهار ارکان
خبر بادیست پر پیمای اثر خاکیست دور از وی
نظر راهیست پر منزل عیان را باش چون اعیان
تو موسی باش دینپرور که پیش مبغض و اعدا
پدید آید به رزم اندر ز چوب خشک صد ثعبان
تو صاحب سر کاری شو که هرچت آرزو باشد
همه آراسته بینی چو یازی دست زی انبان
نبینی هیچ ویرانی در اطراف جهان دل
چو کردی قبلهٔ دین را به زهد و ترس آبادان
سلیم و بارکش میباش تا عارض بروز دین
کند عرضه ترا بر حق میان زمرهٔ نیکان
کزین دریافت سر دل امین در کوی تاریکی
وزین بشنود بوی جان برون از آب و گل سلمان
همه در دست کار دین همه خونست راه حق
ازین درد آسمان گردان وز آن خون حلقها قربان
ز روی عقل اگر بینی گمانی کان یقین گردد
به معیار عیاری بر ببین تا چون بود میزان
اگر بر عقل چرب آید یقین دان کان گمان باشد
وگر در شرع افزاید گمان بر کان بود فرمان
خضر زین راه شد در کوی کابی یافت جان پرور
سکندر از ره دیگر برون آمد چو تابستان
همه دادست بی دادی چو تو در کوی دین آیی
همه شادیست غم خوردن چو دانی زیست با هجران
چو بوتیمار شو در عشق تا پیوسته ره جویی
چو بلبل بر امید وصل منشین هشت مه عریان
اگر خواهی که تا دانی که از دریاچه میزاید
به همت راه بر میباش بر امید کشتیبان
چو نور از طور میتابد تو از آهن کجا یابی
برو بر تجربت بر طور چون موسیبن عمران
اگر سلمان همی خواهی که گردی رو مسلمان شو
که بی رای مسلمانی بمیری در بن زندان
مرو در راه هر کوری اگر مردی برین هامون
که گمراهی برون آیی بسی گمرهتر از هامان
نه هر آهو که پیش آید بود در ناف او نافه
نه هر زنده که تو بینی بود در قالب او جان
بسی آهو در عالم که مشکش نیست در ظاهر
بسی شخصست در گیتی که جانش نیست در ابدان
نه جان خود زندگی باشد غلط زینجاست غافل را
که جان دریست در خلقت ز بهر زینت جانان
هر آنکو نور جان بیند شود سخته چو پروانه
هر آنکو مرز جان داند نباشد فارغ از احزان
بپر عشق شو پران که عنقاوار خود بینی
ز ناجنسان جداییها و با جنسان بهم چسبان
شراب شوق چندان خور که پای از ره برون ننهی
که چون از ره برون رفتی تا خمارت گیرد از شیطان
تو بر ره چو اصحابی که خود میریست مر ره را
چه عیب آید اگر باشند آن اصحاب سگبانان
هم از درد دل ایشان برون آمد سگی عابد
هم از خورشید تابانست لعل سرخ اندر کان
شعاع روی مردی بود و شمع وقت بسطامی
نهاد بوی دردی بود و رنگ سالک گریان
ز روی درد این رهرو مبین آلت کانون
ز نور روی آن مه بین مزین قامت کیوان
همه اکرام و احسانست سیلی خوردن اندر سر
چه باشد گر کنی در پیش جانان جان و تن قربان
چو عالم جمله منکر شد چرا دارد خرد طرفه
اگر پیری خبر گوید که آید عاقبت طوفان
کنون طوفان مردانست و آنک طرف گل در گل
کنون بازار شیطانست و آنک موعد دیوان
زنی کو عدهٔ دین داشت آنجا مردوار آمد
تنی کو مدهٔ کین بود با وی کی رود یکسان
حسن در بصره پر بینند لیکن در بصر افزون
بدن در کعبه پر آیند لیکن در نظر نقصان
ز یثرب علم دین خیزد عجب اینست در حکمت
که صاحب همتان آیند از بنیاد ترکستان
صهیب از روم میپوید به عشق مصطفا صادق
هشام از مکه میجوید صلیب و آلت رهبان
دلا آنجا که انصافست خود از روم دل خیزد
تنا آنجا که اعلامست از کعبه بود خذلان
نه در کعبه مجاور بود چندین سالها بلعم
نه در کوی ضلالت بود چندین روزها عثمان
نه از ترتیب عقل افتد سخن در خاطر عیسی
نه بر تقدیر حرف آید معانی ز آیت قرآن
سماع روح عاشق را نه از نقل آورد ناقل
شعاع شمع حکمت را نه از عقل آورد یزدان
هر آنک اندر سماع آید همه علمش هدر گردد
هر آنک اندر شعاع افتد شود دیوانه در گیهان
ولیک از کار و بار این اثر یابد جهان دل
بلی در ذکر علم آن ثناخواند بسی حسان
جگرها خون شد و پالود تا باشد کزین معنی
خبر یابد مگر یک دل شود در آسمان پران
چه جای این هوس باشد که بگذشت اینهمه لشکر
پی مرکب رها کردند تا پیدا بود پنهان
خرابی در ره نفست و در میل طریق تن
وگر در حصن جان آیی همه شهرست و شهرستان
بهشت اینجا بنا کردست شداد از پی شادی
خبر زان خانهٔ خرم که میآرد یک اشتربان
ز هول سیل عالم بر شده ایمن لب کشتی
ز روح نوح پیغمبر شده بی قوت دین کنعان
سواری میکند عیسی و بار حکم او بر خر
ز طعم منزل اندر دل نه خر آگاه و نه پالان
چه راهست ای سنایی این که با مرغان خود یک دم
خبر گویی و جان جویی بلا خواهی تو بی امکان
مگر ز آواز مرغانت نداند کس جز این سید
که فخر اهل ری اویست و تاج صدر اصفاهان
امینی رهروی کو را رضا گویند در دنیا
ازو راضی رضا در حشر و با او مصطفا همخوان
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#572
Posted: 28 Jun 2014 15:52
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ - معروفی بود زن سلیطهای داشت او را به قاضی برده بود و رنج مینمود در حق وی گوید
ویحک ای پردهٔ پردهدر در ما نگران
بیش از این پردهٔ ما پیش هر ابله مدران
یا مدر یا چو دریدی چو لئیمان بمدوز
یا مخوان یا چو بخواندی چو بخیلان بمران
جای نوری تو و ما از تو چو تاریک دلان
آب گویی تو و ما از تو پر آتش جگران
ماهت ار نور دهد تری آبست درو
مشک ار بوی دهد خشکی نارست در آن
شیشهٔ بادهٔ روشن ندهی تا نکنی
روز ما تیرهتر از کارگه شیشهگران
شرم دار ای فلک آخر مکن این بی رسمی
تا کی از پرورش و تربیت بد سیران
از تو و گردش چرخت چه هنر باشد پس
چون تهی دست بوند از تو همه پر هنران
عمر ما طعمهٔ دوران تو شد بس باشد
نیز هر ساعتمان شربت هجران مخوران
هر که یکشب ز بر زن بود از روی مراد
سالی از نو شود از جلمهٔ زیر و زبران
خواستم از پی راحت زنی آخر از تو
آن بدیدم که نبینند همه بیخبران
این ز تو در خورد ای مادر زندانی زای
ما به زندان و تو از دور به ما در نگران
مر پسر را به تو امید کجا ماند پس
همه چون فعل تو این باشد بر بیپدران
چون به زن کردنی این رنج همی باید دید
اینت اقبال که دارند پس امروز غران
ما غلام کف دستیم بس اکنون که ز عجز
ماندهاند از پس یک ماده برینگونه بران
نه تویی یوسف یعقوب مکن قصه دراز
یوسفان را نبود چاره ازین بد گهران
یوسف مصری ده سال ز زن زندان دید
پس ترا کی خطری دارند این بیخطران
آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد
هیچ دانی چکند صحبت او با دگران
حجرهٔ عقل ز سودای زنان خالی کن
تا به جان پند تو گیرند همه پر عبران
بند یک ماده مشو تا بتوانی چو خروس
تا بوی تاجور و پیش رو تاجوران
خاصه اکنون که جهان بیخردان بگرفتند
بیخرد وار بزی تا نبوی سرد و گران
کار چون بیخردی دارد و بیاصلی و جهل
وای پس بر تو و آباد برین مختصران
طالع فاجری و ماجری امروز قویست
هر که امروز بر آنست بر آنست برآن
مر که پستان میان پای نداد او را شیر
نیست امروز میان جهلا او ز سران
هر که لوزینهٔ شهوت نچشیدست ز پس
نیست در مجلس این طایفه از پیشتران
آنکه بودست چو گردون به گه خردی کوژ
لاجرم هست درین وقت ز گردون سپران
بینفیرست کسی کش نفر از جهل و خطاست
جهد کن تا نبوی از نفر بینفران
روزگاریست که جز جهل و خیانت نخرند
داری این مایه و گر نه خر ازین کلبه بران
سپر تیر زمان دیدهٔ شوخست و فساد
جهد کن تات نبیند فلک از پی سپران
شاید ار دیدهٔ آزاده گهر بار شود
چون شدستند همه بیگهران با گهران
باز دانش چو همی صید نگیرد ز اقبال
پیشش از خشم در اطراف ممالک مپران
معنی اصل و وفایش مجوی از همه کس
زان که هستند ز بستان وفا بیثمران
اندرین وقت ز کس راه صیانت مطلب
که سر راه برانند همه راهبران
بیخبروار در این عصر بزی کز پی بخت
گوی اقبال ربودند همه بیخبران
با چنین قول و چنین فعل که این دونان راست
رشک بر میآیدم ای خواجه ز کوران و کران
چون سرشت همه رعنایی و بر ساختگیست
مذهب خانه خدادار تو چون مستقران
پس چو از واقعهٔ حادثه کس نیست مصون
همچو بیاصل تو دون باش نه از مشتهران
عاجزیت از شرف با پدری بود ار نه
دهر و ایام کیت دیدی چون بیظفران
هر که چون بیبصران صحبت دونان طلبد
سخت بسیار بلاها کشد از بیبصران
پای کی دارد با صحبت تو سفلهٔ دون
چون نه ای خیره سر و در نسب خیره سران
مردمی را چو نگیرد همی این تازی اسب
یارب ای بار خداییت جهانی ز خران
وقت آنست که در پیشگه میخانه
ترس و لاباس بسازی چو همه بیفکران
اسب شادی و طرب در صف ایام در آر
مگر از زحمت اسبت برمند این گذران
مرکب امر خدایست چو ترکیب تنت
بخرابیش درین مرتع خاکی مچران
ای دل ای دل چو ز فضل و ز شرف حیرانیست
ز اهل فضل و شرف و عقل گران گیر گران
دست در گردن ایام در آریم از عقل
پای برداریم از سیرت نیکو نظران
دین فروشیم چو این قوم جزین مینخرند
مایه سازیم هم از همت و خوی دگران
کام جوییم و نبندیم دل اندر یک بند
زان که اینست همه ره روش با خطران
همت خویش ورای فلک و عقل نهیم
که برون فلکند از ما فرزانه تران
خود که باشد فلک بادرو آب نهاد
خود که باشند درو اینهمه صاحب سفران
کار حکم ازلی دارد و نقش تقدیر
که نوشتست همه بوده و نابوده در آن
جرم از اجرام ندانند بجز کوردلان
طمع از چرخ ندارند مگر خیرهسران
زان که از قاعدهٔ قسمت در پردهٔ راز
چرخ پیمایان دورند و ستاره شمران
همه بادست حدیث فلک و سیر نجوم
باده دارد همه خوشی و دگر بادهخوران
دولت نو چو همی میندهد چرخ کهن
ما و بادهٔ کهن و مطرب و نو خط پسران
گرچه با زیب و فریم از خرد و اصل و وفا
گرد میخانه در آییم چو بی زیب و فران
عیش خود تلخ چه داریم به سودای زنان
ما و سیمین زنخان خوش و زرین کمران
جان ببخشیم به یاران نکو از سر عشق
سیم خوردن چه خطر دارد با سیمبران
خام باشد ترشی در رخ و شهوت در دل
چون بود کیسه پر از سیم و جهان پر شکران
رنگ آن قوم نگیریم به یک صحبت از آنک
پشت اسلام نکردند بنا بر عمران
همه اندر طلب مستی بیعقل و دلان
همه اندر طرب هستی بیسیم و زران
آنچنان قاعده سازیم ز شادی که شود
از پس ما سمر خوشتر صاحب سمران
هیچ تاوان نبود در دو جهان بر من و تو
چون برین گونه گذاریم جهان گذران
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#573
Posted: 28 Jun 2014 15:56
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح محمد ترکین بغراخان
چرخ نارد به حکم صدر دوران
جان نزاید به سعی چار ارکان
در زمین از سخا و فضل و هنر
چون محمد تکین بغراخان
آنکه شد تا سخاش پیدا گشت
بخل در دامن فنا پنهان
آنکه از بیم خنجرش دشمن
همچو خنجر شدست گنگ زبان
آنکه تا باد امن او بوزید
غرق عفوست کشتی عصیان
آنکه بر شید و شیر نزد کفش
جود بخلست و پردلی بهتان
در یمینش نهادهٔ دعوی
در یقینش نیتجهٔ برهان
مرده با زخم پای او زفتی
زنده با جود دست او احسان
از پی چشم زخم بر در جود
کرده شخص نیاز را قربان
ای ز تاثیر حرمت گهرت
یافته از زمانه خلق امان
فلک جود را کفت انجم
نامهٔ جاه را دلت عنوان
زیر امر تو نقش چار گهر
زیر قدر تو جرم هفت ایوان
دل کفیده ز فکرت تو یقین
دم بریده ز خاطر تو گمان
ابرو تیری به بخشش و کوشش
شید و شیری به مجلس و میدان
تا بپیوست نهی تو بر عقل
عقلها را گسسته شد فرمان
از پی کین نحس سخت بکوفت
پای قدر تو تارک کیوان
دید چون کبر و همتت بگذاشت
کبر و همت پلنگ شیر ژیان
بر یک انگشت همتت تنگست
خاتم نه سپهر سرگردان
به مکانی رسید همت تو
کز پس آن پدید نیست مکان
شمت جودت ار بر ابر عقیم
بوزد خیزد از گهر طوفان
باد حزم تو گر بر ابر زند
بر زمین ناید از هوا باران
آب عزم تو گر به کوه رسد
بر هوا بر رود چو نار و دخان
هر که در فر سایهٔ کف تست
ایمنست از نوائب حدثان
رو که روشن بتست جرم فلک
رو که خرم بتست طبع جهان
چه عجب گر ز گوهر تو کند
فخر بر شام و مکه ترکستان
گر چه زین پیش بر طوایف ترک
کرد رستم ز پردلی دستان
گر بدیدیت بوسها دادی
بر ستانهٔ تو رستم دستان
ای ز دل سود حرص را مایه
وی ز کف درد آز را درمان
عورتی ام بکرده از شنگی
تیغ بسیار مرد را افسان
بر همه مهتران فگنده رکاب
وز همه لیتکان کشیده عنان
با مهان بوده همچو ماه قرین
وز کهان همچو گبر کرده کران
هر که زین طایفه مرا دیدی
شدی از لرزه همچو باد وزان
آخر این لیتک کتاب فروش
برسانیده کار بنده به جان
آنچنان کون فروش کاون بخش
و آنچنان گنده ریش گنده دهان
و آنچنان سرد پوز گنده بروت
و آنچنان کون فراخک کشخان
آنچنان بادسار خاک انبوی
آنچنان باد ریش و خاک افشان
آن درم سنگکی که برناید
از گرانی به یک جهان میزان
بینواتر ز ابرهای تموز
سرد دمتر ز بادهای خزان
در همه دیدهها چو کاه سبک
بر همه طبعها چو کوه گران
بیخرد لیتکی و بد خصلت
بیادب مردکی و بیسامان
باد بیحمیتانه در سبلت
نام بیدولتانه در دیوان
جای عقلش گرفته باد و بروت
آب رویش بخورده خاک هوان
چون سگ و گره برده از غمری
آبروی از برای پارهٔ نان
دل و تن چون تن و دل غربال
سر و بن چون بن و سر و بنگان
کرده بر کون خویش سیم سره
کرده بر کیر خویش عمر زیان
بیزبان بوده و شده تازی
خوشهچین بوده و شده دهقان
سخت بیهوده گوی چون فرعون
نیک بسیار خوار چون ثعبان
زده جامه برای من صابون
کرده سبلت ز عشق من سوهان
چنگ در دل چو عاشق مفلس
دست بر کون چو مفلس عریان
در شکمش ز نوعها علت
در دو چشمش ز جنسها یرقان
پر کدو دانه گردد ار بنهی
کپه بر کون او چو با تنگان
تیز سیصد قرابه در ریشش
با چنین عشق و با چنین پیمان
گاه گوید دعات گویم من
اوفتم زان حدیث در خفقان
زان که هرگز نخواست کس از کس
به دعا گادن ای مسلمانان
نکنم بیدرم جماعش اگر
دهد ایزد بهشت بیایمان
درم آمد علاج عشق درم
کوه ریشا چه سود ازین و از آن
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#574
Posted: 28 Jun 2014 15:58
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۹ - در نعت امام هشتم (ع)
دین را حرمیست در خراسان
دشوار ترا به محشر آسان
از معجزهای شرع احمد
از حجتهای دین یزدان
همواره رهش مسیر حاجت
پیوسته درش مشیر غفران
چون کعبه پر آدمی ز هر جای
چون عرش پر از فرشته هزمان
هم فر فرشته کرده جلوه
هم روح وصی درو به جولان
از رفعت او حریم مشهد
از هیبت او شریف بنیان
از دور شده قرار زیرا
نزدیک بمانده دیده حیران
از حرمت زایران راهش
فردوس فدای هر بیابان
قرآن نه درو و او الوالامر
دعوی نه و با بزرگ برهان
ایمان نه و رستگار ازو خلق
توبه نه و عذرهای عصیان
از خاتم انبیا درو تن
از سید اوصیا درو جان
آن بقعه شده به پیش فردوس
آن تربه به روضه کرده رضوان
از جملهٔ شرطهای توحید
از حاصل اصلهای ایمان
زین معنی زاد در مدینه
این دعوی کرده در خراسان
در عهدهٔ موسی آل جعفر
با عصمت موسی آل عمران
مهرش سبب نجات و توفیق
کینش مدد هلاک و خذلان
مامون چو به نام او درم زد
بر زر بفزود هم درم زان
هوری شد هر درم به نامش
کس را درمی زدند زینسان
از دیناری همیشه تا ده
نرخ درمی شدست ارزان
بر مهر زیاد آن درمها
از حرمت نام او چو قرآن
این کار هر آینه نه بازیست
این خور بچه گل کنند پنهان
زرست به نام هر خلیفه
سیمست به ضرب خان و خاقان
بینام رضا همیشه بینام
بیشان رضا همیشه بیشان
با نفس تنی که راست باشد
چون خور که بتابد از گریبان
بر دین خدا و شرع احمد
بر جمله ز کافر و مسلمان
چون او بود از رسول نایب
چون او سزد از خدای احسان
ای مامون کرده با تو پیوند
وی ایزد بسته با تو پیمان
ای پیوندت گسسته پیوند
و آن پیمانت گرفته دامان
از بهر تو شکل شیر مسند
درنده شده به چنگ و دندان
آنرا که ز پیش تخت مامون
برهان تو خوانده بود بهتان
یا درد جحود منکرش را
اقرار دو شیر ساخت درمان
از معتبران اهل قبله
وز معتمدان دین دیان
کس نیست که نیست از تو راضی
کس نیست که هست بر تو غضبان
اندر پدرت وصی احمد
بیتیست مرا به حسب امکان
تضمین کنم اندرین قصیده
کین بیت فرو گذاشت نتوان
ای کین تو کفر و مهرت ایمان
پیدا به تو کافر از مسلمان
در دامن مهر تو زدم دست
تا کفر نگیردم گریبان
اندر ملک امان علی راست
دل در غم غربت تو بریان
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#575
Posted: 28 Jun 2014 16:00
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۰
ای سنایی ز آستان نتوان شدن بر آسمان
زان که روحانی رود بر آسمان از آستان
هر که چون نمرود با صندوق و با کرکس رود
خیره باز آید نگون نمرودوار از آسمان
با کمان و تیر چون نمرود بر گردون مشو
کان مشعبد گردش از تیرت همی سازد کمان
چون ملک بر آسمان نتوان پرید ای اهرمن
کاهر من سفلی بود چون تن ملک علوی چو جان
همچو جان بر آسمان از آستان رفتی سبک
گر نبودی تن ز ترکیب چهار ارکان گران
بندگی کن چون خدایی کرد نتوانی همی
زان که باشد بنده را در بند چون تن را توان
در نهان خویش پس چون ریسمان گم کردهای
تا سر تو پای شد پای تو سر چون ریسمان
گر نهان داری سر خود را به تن در چون کشف
خویشتن را چون کشف باری سپر کن ز استخوان
چشم روشن بین ما گر چون فلک بیند ترا
چشم را چون خارپشت از تن برون آور سنان
ور چو ماهی جوشن عصمت فروپوشیدهای
ز آتش فتنه چو ماهی شو به آب اندر نهان
در نهاد خویش چون خرچنگ داری چنگها
تا به چنگ آری به هر چنگی دگرگون نام و نان
بر نهاد خویشتن چون عنکبوتی بر متن
گر همی چون کرم پیله بر تنی بر خانمان
هر زمان چون آب گردی خیره گرد آبخور
هر نفس چون باد گردی خیره گرد بادبان
تا دهان دارد گشاده اژدهای حرص تو
چون نهنگ اندر کشد آزت همه ملک جهان
گر چو گرگ و سگ بدری عیبههای عیب را
چون بهایم عاجزی در پنجهٔ شیر ژیان
ور به گوش هوش و چشم دل همی کور و کری
از ملک چون نکته گویم چون تویی از انس و جان
تا تو با طوطی به رازی خیره چون گویم سخن
تا تو با جغدی و با شاهینی اندر آشیان
گر ضعیفی همچو راسو دزد همچو عکهای
ور حذوری همچو گربه همچو موشی پر زیان
طیلسان بفگن که دارد طیلسان چون تو مگس
یا نه بر آتش چو پروانه بسوزان طیلسان
از کلاغ آموز پیش از صبحدم برخاستن
کز حریصی همچو خوکی تندرست و ناتوان
چون خبزد و گردی اندر مستراح از بهر خورد
نحل وار از بهر خوردن رو یکی در بوستان
خون مخور چون پشه و چون کیک شادان بر مجه
تا نمانی خیره مالیده به دست این و آن
گر ز پیری زانو از سر برگذاری چون ملخ
زیر خاک و خشت باشد همچو مورانت مکان
طمطراق اشهب و ادهم کجا ماند ترا
کاشهب و ادهم ز روز و شب تو داری زیر ران
همچو غوک اندر دهان مار مخروش از اجل
کز خروشت دست بیدادی فرو بندد زبان
اندرین ماتم دو کف بر فرق کژدم وارنه
کی کند چون حرز سودت زاری و بانگ و فغان
حرز ابراهیم پیغمبر همی خوان زیر لب
کآتش نمرود گردد بر نهادت گلستان
چون درخت ارغوان خونابه بار از دیدگان
تا شود گوهر سرشگت چون سرشگ ارغوان
گر بود چون سرو سر سبزی و پیروزی ترا
در کمر بندند گلها همچو نی پیشت میان
هم بهار عمر تو دوران چرخ آرد به سر
بیبقا گردی چو گل بر شاخ و خار اندر خزان
اعتماد و تکیه کم کن بر بقا و بود خویش
آنچه باقی ماند از عمرت بپرد در زمان
هر بقا کان عاریت دادند یک چندی ترا
چون نباشد باقی ای غافل بجز فانی مدان
گر تو باشی مهربان ور پند و حکمت بشنوی
کس نباشد بر تو مانند سنایی مهربان
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#576
Posted: 28 Jun 2014 16:05
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۱ - در مدح سرهنگ محمدبن فرج نو آبادی
خجسته باد بهاری بهار ارسنجان
بر آن ظریف سخی و جواد و راد و جوان
سپهر قدری کز بخت و دولت فلکی
مسخر وی گشتند جمله سرهنگان
یگانهای که به پیش خدایگان زمین
نمود مردمی اندر دیار هندستان
به شخص گردان داد او سباع را دعوت
به جان اعداء کرد او حسام را مهمان
ز بخت شه نه بست این گشادن قنوج
بدین شجاعت شامات بشکنی آسان
مثل شنیدم کز نیم مشت ساختهاند
هر آن سلاح که از جنس خنجرست و سنان
حقیقتست که این مشت کاین حکایت ازوست
نبود و نیست مگر مشت آن ظریف جهان
محمد فرج آن سرور نو آبادی
که سروری را صدرست و قایدی را کان
ستودهٔ همه کس مهتری جوانمردی
که افتخار زمینست و اختیار زمان
یگانهای که بهر جای کو سخن گوید
حدیث اهل خرد خوار باشد و هذیان
کمال گردد در جاه او همی عاجز
جمال ماند در وی او همی حیران
دو گوش زی سخن او نهادهاند نقات
دو چشم در هنر او گشادهاند اعیان
سخی کفی که به یک زخم زور بستاند
ز یشک و پنجهٔ شیر نژند و پیل دمان
کند چو سندان در مشت سونش آهن
کند به تیغ چون سونش به زخمها سندان
چو جام یافت ز ساقی املش بوسد دست
چو تیغ کرد برهنه اجلش بوسد ران
ندیدهام که کس آورده پشت او به زمین
هزار مرد بیفگند دیدهام به عیان
بیامدند به امید جنگ او هر مرد
به پیش شاه و بدین بست با همه پیمان
ز بخت نیک یکی را ربود سر ز بدن
ز مشت خویش دگر را ز تن ربود روان
از آن سپس که همه «نحن غالبون» گفتند
فگند در دلشان «کل من علیها فان»
چگونه وصف شجاعت کنم کسی را من
که نرخ جان شود از زور او همی ارزان
ایاستودهتر از هر که در جهان مردست
که از شجاعت تو کرده حاسدت نقصان
نه یوسفی و ترا هست روی چون خورشید
نه موسئی و ترا هست نیزه چون ثعبان
هنر چگونه رسد بیکمال تو به کمال
سخن چگونه رسد بیبیان تو به بیان
به وقت مردی احوال تیغ را معیار
به گاه رادی اسباب جود را میزان
به تو کنند نو آبادیان همی مفخر
که فخر عالمی ای راد کف خوب کمان
سپهر وارت قدرست و طلعتت خورشید
منیر وارت بدرست و برج تو دکان
هزار دشمن و از تو یکی گذارش مشت
هزار لشکر و از دولتت یکی دوران
شگفت نیست اگر من به مدح تو نرسم
که خاک را نبود قدر گنبد گردان
ایا ندیدم ندم را ثنای تو دارو
ایا معین طرب را سخای تو بستان
اگر نیامد تر شعر من رواست از آنک
نماند آب سخن را چو رانی از پی نان
بگفتم این قدر از مدحت تو با تقصیر
پسنده باشد در شعر نام تو برهان
تو شاعری و به نزد تو شعر من ژاژست
که برد زیره بضاعت به معدن کرمان
ولیکن ارچه بود بحر ژرف معدن آب
ببارد آخر هم گه گهی برو باران
همه دعای من آنست بر تو ای سرهنگ
که ای خدای مر او را به کامها برسان
همیشه تا نبود جای در بجر دریا
همیشه تا نبود جان زر بجز در کان
بقات خواهم در دولت و سعادت و عز
عدو و حاسد تو در غم دل و احزان
به عمر خویش چنان کن که خواهمت گفتن
به جاه خویش چنان کن که دانی از ارکان
چو ابر و بحر ببخش و چو ماه و مهر بتاب
چو چرخ و شیر بگرد و چو سنگ و کوه بمان
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#577
Posted: 28 Jun 2014 16:06
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۲
تا کی از یاران وصیت تخت و افسر داشتن
وز برای لقمهای نان دست بر سر داشتن
تا تو بیمار هوای نفس باشی مر ترا
بایدت بر خاک خواری خفت و بستر داشتن
گر ترا بر کشور جان پادشاهی آرزوست
پیش آزت زشت باشد دست و دل بر داشتن
ور ره دین و شریعت ناگزیران بایدت
چون رسن گرمی چه داری سر به چنبر داشتن
کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی
قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن
سیم و زر را خوار داری پیش تو آسان بود
پیش ایزد روز محشر کار چون زر داشتن
خار را در راه دین همرنگ گل فرسود نست
در حقیقت خاک را هم بوی عنبر داشتن
راستی در راه توحید این دو شرطست ای عجب
چشم صورت کور و گوش مادگی کر داشتن
آدمی اصلی بود با احتیاط و اصطفا
هر چه از ابلیس معروفست منکر داشتن
بگذر از رنگ طبیعت دست در تحقیق زن
ننگ باشد با پدر نسبت به مادر داشتن
هر که دارد آشنایی با همه کروبیان
تخت همت باید از عیوق برتر داشتن
زیر پای حرص دنیا چون دلت فرسوده شد
دلبر همت چه سود آنگاه در بر داشتن
قوت اسلام و دین بود اقتضای ایزدی
ذوالفقار احمد اندر دست حیدر داشتن
شرط باشد دین به حرمت داشتن در حکم شرع
چون عروس بکر را با زر و زیور داشتن
دوزخست انباشتن در ملت فردوسیان
تشنه لب را در کنار حوض کوثر داشتن
هر که او از موکب صورت پرستان شد برون
بایدش طبل ملامت از قفا برداشتن
و آنکه را اندیشهٔ عقلی بود گوید طبیب
باید این را از غذا جستن نکوتر داشتن
خود ندانی گر نبودی جان نبودی تن نکو
بیسواری خود چه باید اسب و افسر داشتن
گر نتابد سوی کان خورشید تابان بر فلک
تیغ هندی از کجا آورد گوهر داشتن
ناجوانمردی و بددینی بود کز ناکسی
در مزاج این جان صافی را مکدر داشتن
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#578
Posted: 28 Jun 2014 16:09
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۳ - در پاسخ پرسش سلطان سنجر دربارهٔ مذهب
کار عاقل نیست در دل مهر دلبر داشتن
جان نگین مهر مهر شاخ بیبر داشتن
از پی سنگین دل نامهربانی روز و شب
بر رخ چون زر نثار گنج گوهر داشتن
چون نگردی گرد معشوقی که روز وصل او
بر تو زیبد شمع مجلس مهر انور داشتن
هر که چون کرکس به مرداری فرود آورد سر
کی تواند همچو طوطی طمع شکر داشتن
رایت همت ز ساق عرش برباید فراشت
تا توان افلاک زیر سایهٔ پر داشتن
بندگان را بندگی کردن نشاید تا توان
پاسبان بام و در فغفور و قیصر داشتن
تا دل عیسی مریم باشد اندر بند تو
کی روا باشد دل اندر سم هر خر داشتن
یوسف مصری نشسته با تو اندر انجمن
زشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن
احمد مرسل نشسته کی روا دارد خرد
دل اسیر سیرت بوجهل کافر داشتن
ای دریای ضلالت در گرفتار آمده
زین برادر یک سخت بایست باور داشتن
بحر پر کشتیست لیکن جمله در گرداب خوف
بیسفینهٔ نوح نتوان چشم معبر داشتن
گر نجات دین و دل خواهی همی تا چند ازین
خویشتن چون دایره بیپا و بی سر داشتن
من سلامت خانهٔ نوح نبی بنمایمت
تا توانی خویشتن را ایمن از شر داشتن
شو مدینهٔ علم را در جوی و پس دروی خرام
تا کی آخر خویشتن چون حلقه بر در داشتن
چون همی دانی که شهر علم را حیدر درست
خوب نبود جز که حیدر میر و مهتر داشتن
کی روا باشد به ناموس و حیل در راه دین
دیو را بر مسند قاضی اکبر داشتن
من چگویم چون تو دانی مختصر عقلی بود
قدر خاک افزونتر از گوگرد احمر داشتن
از تو خود چون میپسندد عقل نابینای تو
پارگین را قابل تسنیم و کوثر داشتن
مر مرا باری نکو ناید ز روی اعتقاد
حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن
آنکه او را بر سر حیدر همی خوانی امیر
کافرم گر میتواند کفش قنبر داشتن
گر تن خاکی همی بر باد ندهی شرط نیست
آب افیون خوردن و در دامن آذر داشتن
تا سلیمانوار باشد حیدر اندر صدر ملک
زشت باشد دیو را بر تارک افسر داشتن
آفتاب اندر سما با صدهزاران نور و تاب
زهره را کی زهره باشد چهره از هر داشتن
خضر فرخ پی دلیلی رامیان بسته چو کلک
جاهلی باشد ستور لنگ رهبر داشتن
گر همی خواهی که چون مهرت بود مهرت قبول
مهر حیدر بایدت با جان برابر داشتن
چون درخت دین به باغ شرح حیدر در نشاند
باغبانی زشت باشد جز که حیدر داشتن
جز کتاب الله و عترت ز احمد مرسل نماند
یادگاری کان توان تا روز محشر داشتن
از گذشت مصطفای مجتبی جز مرتضی
عالم دین را نیارد کس معمر داشتن
از پس سلطان ملک شه چون نمیداری روا
تاج و تخت پادشاهی جز که سنجر داشتن
از پی سلطان دین پس چون روا داری هم
جز علی و عترتش محراب و منبر داشتن
اندر آن صحرا که سنگ خاره خون گردد همی
وندران میدان که نتوان پشت و یاور داشتن
هفت زندان را زبانی برگشاید هفت در
از برای فاسق و مجرم مجاور داشتن
هشت بستان را کجا هرگز توانی یافتن
جز به حب حیدر و شبیر و شبر داشتن
گر همی مومن شماری خویشتن را بایدت
مهر زر جعفری بر دین جعفر داشتن
کی مسلم باشدت اسلام تا کارت بود
طیلسان در گردن و در زیر خنجر داشتن
گر همی دیندار خوانی خویشتن را شرط نیست
جسم و جان از کفر و دین قربی و لاغر داشتن
پند من بنیوش و علم دین طلب از بهر آنک
جز بدانش خوب نبود زینت و فر داشتن
علم دین را تا نیابی چشم دل را عقل ساز
تا نباید حاجتت بر روی معجر داشتن
تا ترا جاهل شمارد عقل سودت کی کند
مذهب سلمان و صدق و زهد بوذر داشتن
علم چه بود؟ فرق دانستن حقی از باطلی
نی کتاب زرق شیطان جمله از بر داشتن
گبرکی چبود؟ فکندن دین حق در زیر پای
پس چو گبران سال و مه بردست ساغر داشتن
گبرکی بگذار و دین حق بجو از بهر آنک
ناک را نتوان به جای مشک اذفر داشتن
گر بدین سیرت بخواباند ترا ناگاه مرگ
پس ز آتش بایدت بالین و بستر داشتن
ای سنا بی وارهان خود را که نازیبا بود
دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن
از پی آسایش این خویشتن دشمن خران
تا کی آخر خویشتن حیران و مضطر داشتن
بندگی کن آل یاسین را به جان تا روز حشر
همچو بیدینان نباید روی اصفر داشتن
زیور دیوان خودساز این مناقب را از آنک
چاره نبود نو عروسان را ز زیور داشتن
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#579
Posted: 28 Jun 2014 16:12
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۴
شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن
پس دل اندر بند وصل و بند هجران داشتن
بلکه اندر عشق جانان شرط مردان آن بود
بر در دل بودن و فرمان جانان داشتن
در که از بحر عطا خیزد صدف دل ساختن
تیز کز شست قضا آید هدف جان داشتن
نوک پیکانها که بر جانها رسد، بر جان خویش
نامشان پیکان سلطانی نه پیکان داشتن
از برای جاه سلطان نز پی سگبان و سگ
دل محط رحل سگبانان سلطان داشتن
عقل ناکس روی را مصحف در آب انداختن
عشق برنا پیشه را شمشیر بران داشتن
چون ز دست دوست خوردی در مذاق از جام جان
لقمه را حلوا و بلوا هر دو یکسان داشتن
چون جمال زخم چوگان دیدی اندر دست دوست
خویشتن را پای کوبان گوی میدان داشتن
وصل بتوان خواست لیک از قهر نتوان یافتن
وقت نتوان یافت لیک از لطف بتوان داشتن
بر در میدان الا الله تیغ لا اله
هر قرینی کونه زالله بهر قربان داشتن
شرط مومن چیست؟ اندر خویشتن کافر شدن
شرط کافر چیست؟ اندر کفر ایمان داشتن
هر چه دست آویز داری جز خدا آن هیچ نیست
چون عصا پنداشتن در دست ثعبان داشتن
خویشتن را چون نمک بگداخت باید تا توان
خویشتن بر خوان ربانی نمکدان داشتن
کی توان با صدهزاران پردهٔ نا بود و بود
اهرمن را قابل انوار یزدان داشتن
کی توان با همرهان خطهٔ کون و فساد
جان خود را محرم اسرار فرقان داشتن
هم به جاه آن اگر ممکن شود در راه آن
هر دو گیهان داشتن پس بر سری آن داشتن
خویشتن اول بباید شستن از گرد حدوث
آن گهٔ خود را چو قرا ز اهل قرآن داشتن
چند ازین در جستجوی و رنگ و بوی و گفتگوی
خویشتن در تنگنای نفس انسان داشتن
چون دو شب همخوابه خواهد بود با خورشید ماه
در محاق او را چه بیم از شکل نقصان داشتن
خاک و باد و آب و آتش را به ارکان بازده
چند خواهی خویشتن موقوف دوران داشتن
تا کی اندر پردهٔ غفلت ز راه رنگ و بوی
این رباط باستانی را به بستان داشتن
خوب نبود سوخته جبریل پر در عشق تو
آن گه از رضوان امید مرغ بریان داشتن
کدخدای هر دو عالم بود خواهی پس ترا
زشت باشد زیر کیوان تخت و ایوان داشتن
بگذر از نفس بهیمی تا نباید تنت را
طمع نقل و مرغ و خمر و حور و غلمان داشتن
بگذر از عقل طبیعی تا نباید جانت را
صورت تخییل هر بیدین به برهان داشتن
تا کی از کاهل نمازی ای حکیم زشت خوی
همچو دونان اعتقاد اهل یونان داشتن
صدق بوبکری و حذق حیدری کردن رها
پس دل اندر زمرهٔ فرعون و هامان داشتن
عقل نبود فلسفه خواندن ز بهر کاملی
عقل چه بود؟ جان نبی خواه و نبی خوان داشتن
دین و ملت نی و بر جان نقش حکت دوختن
نوح و کشتی نی و در دل عشق طوفان داشتن
فقه نبود قال و قیل از بهر کسب جاه و مال
فقه چه بود؟ عقل و جان و دین به سامان داشتن
از برای سختن دعوی و معنی روز عدل
صد زبان خاموش و گویا همچو میزان داشتن
هر کجا شیریست خود را چون شکر بگداختن
هر کجا سیریست خود را چون سپندان داشتن
از پی تهذیب جان پیوسته بر خوان بلا
چاشنی گیران جان را تیز دندان داشتن
عقل را بهر تماشا گرد سروستان غیب
همچو طاووسان روحانی خرامان داشتن
چون بپویی راه دانی چیست علم آموختن
چون بجویی علم دانی چست کیهان داشتن
دین نباشد با مراد و با هوا در ساختن
دین چه باشد؟ خویشتن در حکم یزدان داشتن
چارپایی بیدم عیسی مریم تاختن
چوب دستی بیکف موسی عمران داشتن
آفتیدان عشوه ده را سر شرع آموختن
فتنهای دان دیو را مهر سلیمان داشتن
هر دم از روی ترقی بر کتاب عاشقی
«جددوا ایمانکم» در دیدهٔ جان داشتن
از برای پاکی دین در سرای خامشی
عقل دانا زندگانی را به زندان داشتن
عشق نبود درد را داروی صبر آمیختن
عشق چبود؟ ذوق را همدرد درمان داشتن
از برای غیرت معشوق هم در خون دل
ای دریغا های خونآلود پنهان داشتن
گه گهی در کوی حیرت بیفضولی گوش و لب
از دل سنگین جلاجل وز لب افغان داشتن
زهد چبود؟ هر چه جز حق روی ازو برتافتن
زهد نبود روی چون طاعون و قطران داشتن
فقر نبود باد را از خاک خفتان دوختن
فقر چبود؟ بود را از بود عریان داشتن
از برای زاد راه اندر چراگاه صفا
پیش جانان جان بیجان خوان بینان داشتن
عقل و جان پستان بستانست طفل راه را
گر تو مردی تا کی از پستان و بستان داشتن
عشق دنیا کافری باشد که شرط مومنست
صحن بازی جان رندان را به زندان داشتن
چون ز شبهت خویشتن را تربیت کردی ترا
از جوارح ظلم باشد چشم احسان داشتن
چون طعامش پاک دادی پس مسلم باشدت
چون سگ اصحاب کهف او را نگهبان داشتن
تا ترا در خاکدان ناسوت باشد میزبان
کی توان لاهوت را در خانه مهمان داشتن
خویش و جان را در دو گیتی از برای خویشتن
چار میخ عقل و نفس و چار ارکان داشتن
خاکپاشان دیگرند و باد پیمایان دگر
کی توان ساسانیان را ز آل سامان داشتن
سینه نتوان خانهٔ «ام الخبائث» ساختن
چون بصر نتوان فدای ام غیلان داشتن
تا کی از نار هوا نز روی هویت چنین
خویشتن را بیهده مدهوش و حیران داشتن
زشت باشد خویشتن بستن بر آدم وانگهی
نفس آدم را غلام نفس شیطان داشتن
تا بیابی بوی یوسف بایدت یعقوبوار
رخت و بخت و عقل و جان در بیت احزان داشتن
قابل تکلیف شرعی تا خرد با تست از آنک
چاره نبود اسب کودن را ز پالان داشتن
کو کمال حیرتی تا مر ترا رخصت بود
صورت جان را نه کافر نه مسلمان داشتن
کو جمال طاعتی تا مر ترا فتوی دهد
از برای چشم بد خالی ز عصیان داشتن
گر چه برخوانند حاضر لیک نتوان از گزاف
برفراز خوان مگس را همچو اخوان داشتن
دوزخ آشامان بدند ایشان و اینان کاهلان
این خسان را کی توان هم سنگ ایشان داشتن
دشمن خود باش زیرا جز هوا نبود ترا
تا تو یار خویش باشی یار نتوان داشتن
تا کی اندر صدر «قال الله» یا «قال الرسول»
قبله تخییل فلان یا قیل بهمان داشتن
خوب نبود عیسی اندر خانه پس در آستین
از برای توتیا سنگ سپاهان داشتن
چون بزیر این دو گویی گوی شو چون این و آن
از پی شاهان گذار آیین چوگان داشتن
تا کی اندر کار دنیا تا کی اندر شغل دین
از حریصی خویشتن دانا و نادان داشتن
اهل دنیا اهل دین نبوند ازیرا راست نیست
هم سکندر بودن و هم آب حیوان داشتن
برکه خندد پس خضر چون با شما بیند همی
گور کن در بحر و کشتی در بیابان داشتن
چون ز راه صدق و صفوت نز من آید نز شما
صدق بوذر داشتن یا عشق سلمان داشتن
بوهریرهوار باید باری اندر اصل و فرع
گه دل اندر دین و گه دستی در انبان داشتن
دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مقیم
رسم باشد گنجها در جای ویران داشتن
از خود و از خلق نرهی تا نگردد بر تو خوش
در دبیرستان حیرت لوح نسیان داشتن
چند بر باد هوا خسبی همی عفریتوار
خویشتن در آب و آتش همچو دیوان داشتن
راحت از دیوان نجویی پس ز دیوان دور شو
باز هل همواره دیوان را به دیوان داشتن
کی توان از خلق متواری شدن پس در ملا
مشعله در دست و مشک اندر گریبان داشتن
شاعری بگذار و گرد شرع گرد ایرا ترا
زشت باشد بیمحمد نظم حسان داشتن
ورت خرسندی درین منزل ولی نعمت بود
رو که چون من بینیازی از فراوان داشتن
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهر آنک
خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن
راستی اندر میان داوری شرطست از آنک
چون الف زو دور شد دستی در امکان داشتن
گر چو خورشیدی نباید تا بوی غماز خویش
توبه باید کرد ازین رخسار رخشان داشتن
بی طمع زی چون سنایی تا مسلم باشدت
خویشتن را زین گرانجانان تن آسان داشتن
باد کم کن جان خود را تا توانی همچنو
خاک پای خاکپاشان خراسان داشتن
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#580
Posted: 28 Jun 2014 16:14
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵
دست اندر لام لا خواهم زدن
پای بر فرق هوا خواهم زدن
نفی و اثباتست اندر عاشقی
صدمه در صور بقا خواهم زدن
در دبیرستان «لا احصی ثنا»
خیمهٔ خلوت جدا خواهم زدن
گام اندر عاشقی مردانهوار
از ثریا تا ثرا خواهم زدن
آه کاندر کار دل هر ساعتی
همچو موسی با عصا خواهم زدن
کم عیاران سرای ضرب را
نقد بر سنگ صفا خواهم زدن
همچو ایوب از برای مصلحت
دست در صبر و بلا خواهم زدن
بر لب دریای قهر از بوی لطف
بانگ بر خوف و رجا خواهم زدن
کمزنان را بر بساط نیستی
پای همت بر قفا خواهم زدن
از برون عالم جان و خرد
لاف تسلیم و رضا خواهم زدن
زخمهٔ اخلاص اندر صدر جان
بر نوای لا الا خواهم زدن
طرف دولت از برای بندگی
بر دوال کبریا خواهم زدن
تیر توفیق از کمان اعتقاد
بر دل کام و هوا خواهم زدن
کفر و دین را در مقام نیستی
بر نوای بینوا خواهم زدن
خویشتن را در مصال «قل کفی»
بر صف اهل رضا خواهم زدن
هم چو مستان در صف میخوارگان
نعرهٔ «انی ارا» خواهم زدن
ای سنایی با ثنایی هر زمان
چنگ در آل عبا خواهم زدن
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...