ارسالها: 10767
#581
Posted: 28 Jun 2014 16:15
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۶
ای مسافر اندرین ره گام عاشقوار زن
فرش لاف اندر نورد و گفت از کردار زن
گر نسیم مشک معنی نیست اندر جیب تو
دست همت باری اندر دامن عطار زن
هرکت از زر باز گوید اوست دقیانوس تو
گر همی دین بایدت خیمه میان غار زن
دیو طرارست پیش آهنگ حرب وی تویی
سوزن تمهید را در چشم این طرار زن
پیش از آن کز غدر عالم لال گردد جان تو
آتش درویشی اندر عالم غدار زن
منزلی کآنجا نشان خیمهٔ معشوق تست
خاک اندر سرمه ساز و بوسه بر دیوار زن
گر نثار پای معشوقان بود در راه وصل
با دو دیده در بپاش و با دو رخ ایثار زن
چون سوار راهبر گشتی تو در میدان عشق
شو پیاده آتش آندر زین و زینافزار زن
هوشیار از باده و مست از می دنیا چه سود
طیلسان فقر و بر فرق چنین هشیار زن
در خرابات خرابی همچو مستان گوشهگیر
خیمهٔ قلاشی اندر خانهٔ خمار زن
پای در میدان مهر کمزنان ملک نه
نرد بازیدی ز مستی حصل بر اسرار زن
جان و دل را در قبالهٔ عاشقی اقرار کن
پس به نام عاشقی مهری بر آن اقرار زن
گر همه دعوی کنی در عاشقی و مفلسی
چون سنایی دم درین عالم قلندروار زن
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#582
Posted: 28 Jun 2014 16:17
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۷
ای یار مقامر دل پیش آی و دمی کم زن
زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن
در پاکی و بیباکی جانا چو سرانداران
چون کم زدی اندر دم آن کمزده را کم زن
اشغال دو عالم را در مجلس قلاشان
چون زلف نکورویان بر هم نه و بر هم زن
در چارسوی عنصر صد قافلهٔ غم هست
یک نعره ز چالاکی بر قافلهٔ غم زن
آبی که نهی زان پس بر عالم عالم نه
آتش که زنی آن گه در عالم عالم زن
ار تخت نهی ما را در صف ملایک نه
ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن
در بوتهٔ قلاشان چون پاک شدی زر شو
وندر صف مهجوران چون صبح شدی دم زن
تاج «انا عبدالله» بر تارک عیسی نه
مهری ز سخن گفتن بر دو لب مریم زن
هر طعمه که آن خوشتر مر بیخبران را ده
هر طعنه که آن سختر بر تارک محرم زن
رخت از در همرنگان بردار و به یکسو نه
وندر بر همدردان خر پشته و طارم زن
در مجلس مستوران وندر صف رنجوران
هم جام چو رستم کش هم تیغ چو رستم زن
یاران موافق را شربت ده و پرپر ده
پیران منافق را ضربت زن و دم دم زن
نقلی که نهی دل را در حجرهٔ مریم نه
لافی که زنی جان را از زادهٔ مریم زن
نازی که کنی اینجا با عاشق محرم کن
لافی که زنی باری با شاهد محرم زن
کحل «ارنی انظر» در دیدهٔ موسی کش
خال «فعصی آدم» در چهرهٔ آدم زن
گر باده همی ما را بر تارک کیوان ده
ور رای زنی ما را در قعر جهنم زن
چون عشق به دست آمد تن دور کن و خوش زی
چون عقل به پا آمد پی گور کن و خم زن
غماز و سیه رویند اینجا شب و روز تو
در سینهٔ آن سم نه در شربت آن سم زن
بر تارک هفت اختر چون خیمه زدی زان پس
هم خصل دمادم نه هم رطل دمادم زن
خواهی که سنایی را سرمست به دست آری
خاشاک بر اشهب نه تازانه بر ادهم زن
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#583
Posted: 28 Jun 2014 16:19
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۸ - موعظه در وصول به عالم لاهوت
چو مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن
به صحرا در نگر آن گه به کام دل تماشا کن
ازین زندان اگر خواهی که چون یوسف برون آیی
به دانش جان بپرور نیک و در سر علم رویا کن
مشو گمراه و بیچاره چنین اندر ره سودا
چراغ دانشت بفروز و آن گه رای سودا کن
ز موسی رهروی آموز اگر خواهی به دیدن ره
گذرگه برفراز کوه و گه بر قعر دریا کن
چو زین سودای جسمانی برون آیی تو آنگاهی
به راه وحدت از حکمت علامتهای بیضا کن
ره وحدانیت چون کرد روشن دیدهٔ عقلت
به نقش مهر هستیهای حسی صورت لاکن
سر حرف شهادت لا از آن معنی نهاد ایزد
چو حرف لا اله گفتن به الا الله مبدا کن
سلیمانوار دیوان را مطیع امر خود گردان
نشین بر تخت بلقیسی و چتر از پر عنقا کن
چو موسی گوسفندان را یکی ره سوی صحرا بر
پس آن گه با عصا آهنگ کوه طور سینا کن
مسیحاوار دعوی تو ننیوشند اگر خواهی
یقینت چون مسیحا دار و دعوی مسیحا کن
ملاقا چون کنی با عقل زیر پردهٔ حسی
نخست از پرده بیرون آی و پس رای ملاقا کن
چو عیسی گر همی خواهی که مانی زنده جاویدان
ز احیائت بساز اموات و از اموات احیا کن
امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا
دل از اندیشهٔ اوباش جسمانیت یکتا کن
به کف کن حشمت و نعمت ز بهر نام و ننگ اندر
چو آمد حشمت و نعمت ز غربت قصد ماوا کن
ز حرص و نفس شهوانی عدیل و یار شیطانی
ز شیطان دور شو آن گه امید وصل حورا کن
ز اول داد خلق از خود بده آن گه ز مردم جوی
به فر اوج اسکندر شو آن گه قصد دارا کن
چو زهره گر طمع داری شدن بر اوج اعلابر
به دانش جان گویا را تو همچون زهره زهرا کن
تو چون زین دامگاه دیو دوری جویی از دیوان
به جمله بگسل آن گه روی سوی چرخ اعلا کن
اگر خواهی که در وحدت روانت پادشا گردد
سرای ملکت و دین را تهی از شور و غوغا کن
تن و جان تو بیمار از سخنهای خلافی شد
برانداز این خلاف از علم و جانت را مداوا کن
گر از جانان خبر داری تو جان را زیر پای آور
ور از نفس آگهی داری حدیث از نفس رعنا کن
جمال چهرهٔ جانان اگر خواهی که بینی تو
دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن
هوای دوست گر خواهی شراب شوق جانان خور
وصال یار اگر خواهی طواف جای بطحا کن
ببینی بینقاب آن گه جمال چهرهٔ قرآن
چو قرآن روی بنماید زبان ذکر گویا کن
چو چشم عقل بگشادی عیان هر نهان دیدی
زبان ذکر بگشادی بیان هر معما کن
چو مجنون دل پر از خار فراق چشم لیلیدار
چو وامق جان پر از نقش و نگار روی عذرا کن
میان کمزنان کمزن چو نرد عاشقان بازی
به درد دوری یوسف صبوری چون زلیخا کن
ز رنج نفس و ضعف تن اگر فرتوت گشتستی
به شوق دوست جانت را زلیخاوار برنا کن
مجرد چون شدی زالایش نفس طبیعی تو
دو گوش عقلت آن گه سوی شعر و حکمت ما کن
سنایی را به طبع اندر چو زینسان شعرها بینی
بدان معنی شعرش بین و جان از علم دانا کن
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#584
Posted: 28 Jun 2014 16:20
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۹
رحل بگذار ای سنایی رطل مالامال کن
این زبان را چون زبان لاله یک دم لال کن
یک زمان از رنگ و بوی باده روحالقدس را
در ریاض قدس عنبر مغز و مرجان بال کن
زهد و صفوت یک زمان از عشق در دوزخ فگن
حال و وقتت ساعتی در کار زلف و خال کن
در میان زهد کوشان خویشتن قلاش ساز
در جهان میفروشان خویشتن ابدال کن
شاهد شیرین نخواهد زاهدان تلخ را
شاهدی چون شهد خواهی رطل مالامال کن
سرو خود را گوی ای سرو از پی گلزار رخ
خون روان در جویبار اکحل و قیفال کن
تو به کژی ما به خدمت چون دو دالیم از صفت
یک الف را بهر الفت ردف جفتی دال کن
خاک جسم و آب چشم ما به دست عشق تست
خاک را صلصال کردی آب را سلسال کن
باز صیاد اجل را آتشین منقاردار
چرخ گیرای امل را کاغذین چنگال کن
دامن تر دامنان عقل در آخال کش
ساعد هودج کشان عشق پر خلخال کن
عاشق مالست حرص و دشمن مالست می
مال دشمن را به سعی باده دشمن مال کن
خال خود در چشم ما زن صبحهامان شام کن
زلف خود بر دوش خود نه روزهامان سال کن
عشق یک رویست او را بر در عیسی نشان
عقل یک چشمست او را در صف دجال کن
عشق را روز عزیمت باد بر فتراک بند
عقل را وقت هزیمت خاک در دنبال کن
ای سنایی خویش را چون طبع خرم وقت کن
روح را چون خود همایون بخت و فرخ فال کن
خرقه و حالت به هشیاری محال و مخرقهست
چون ز خود بی خود شدی در خرقهٔ دل حال کن
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#585
Posted: 28 Jun 2014 16:22
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰
ای سنایی قدح دمادم کن
روح ما را ز راح خرم کن
لحن را همچو «لام» سر بفراز
جام را همچو «جیم» قد خم کن
خشکسالیست کشت آدم را
فتح بابش تویی پر از نم کن
حجرهٔ عقل را ز تحفهٔ روح
تازه چون سجده جای مریم کن
هین که عالم گرفت دیو سپید
خیز تدبیر رخش رستم کن
قفس بلبلان سیمین بال
سقف این سبزبام طارم کن
رزم بر موج بحر اخضر ساز
بزم بر اوج چرخ اعظم کن
همه ره طوطیان چو زاغند
خویشتن را شکر مکن سم کن
هر چه جز یار دام او بشکن
هر چه جز عشق نام او غم کن
راز با عاشقان محرم گوی
ناز با شاهدان محرم کن
خویشتن در حریم حرمت عشق
محرم بادهٔ محرم کن
زین سپس با بهشتیان عشرت
در نهانخانهٔ جهنم کن
ز ره پنج در به یک دو سه می
چار دیوار عشق محکم کن
از پی چشم زخم مشتی شوخ
دیگ سودای خویش سردم کن
بندهٔ آن دو زلف پر خم شو
چاکری آن رخان خرم کن
همچو جمشید برفراز صبا
تکیه بر مسند شه جم کن
پس چو جمشید بر نشین بر باد
همه را زیر نقش خاتم کن
پری و دیو و جنی و انسی
حشرات زمین فراهم کن
آن گهٔ بعد ازین سکندروار
گرد بر گرد سد محکم کن
همچو یاجوج اهل آتش را
از پر خویش هین رمارم کن
سرنگون در سقر فگن همه را
دوزخ از چشمشان محشم کن
نقش ترتیب صوفیان فلک
به یک آسیب جرعه در هم کن
نه هواگیر چون سلیمان باش
نه هوس بخش همچو حاتم کن
همه اسلام هستی و مستیست
گر مسلمانی این مسلم کن
یک دم از بی خودی سه باده بخور
چار تکبیر بر دو عالم کن
هر چه هستی ست نام آن مستی
نسخ ماتم سرای آدم کن
همه این کن ولیک با محرم
چون نیابی مخنثی هم کن
از خرد چشم اندکی بردار
وز کله پشم لختکی کم کن
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#586
Posted: 29 Jun 2014 17:18
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱ - دعوت به آزادگی و عدالتخواهی
ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن
مایهٔ انفاس را بر عمر خود تاوان مکن
از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود
دیدهٔ رضوان و شخص خویش را گریان مکن
دینت را نیکو نداری دیو را دعوت مساز
عقل را چاکر نباشی نفس را فرمان مکن
از برای آنکه تا شاهین شود همکاسهات
سینهٔ صد صعوهٔ بیچاره را بریان مکن
یونسان تنت را خلعت نمیبخشی مبخش
یوسفان وقت را در چاه و در زندان مکن
از برای کرکسان باطن اماره را
سینهٔ صالح مسوز و اشترش قربان مکن
از پی آن تا خر لنگ ترا پالان بود
مر براق خلد را ازین خود عریان مکن
گر به شیطان میفروشی یوسف صدیق را
چون ز چاهش برکشیدی قیمتش ارزان مکن
یوسف کنعان تن را میخری امروز تو
یوسف ایمان خود را بیع با شیطان مکن
تا مرض را دارویی بخشی شفا را سر مبر
تا عرض را جسم بخشی جسم را بیجان مکن
در بلا چون روز قهر نفس روباهیت نیست
در خلا دعوی ز فر رستم دستان مکن
صلح کردستیم با تو این بگیر و آن مبخش
بیت مقدس بر میار و کعبه را ویران مکن
سر به سر کردیم با تو نی ز ما و نی ز تو
چادر مریم مدزد و شیث را مهمان مکن
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#587
Posted: 29 Jun 2014 17:20
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲ - منع کبر و غرور و مذمت دنیا
ای دل ار در بند عشقی عقل را تمکین مکن
محرم روحالامینی دیو را تلقین مکن
خوش نباشد مشورت با عقل کردن پیش عشق
قبله تا خورشید باشد اختری را دین مکن
ماه و تیر و زهره و بهرام و برجیس و زحل
چون همین خدمت کنندت خدمت پروین مکن
از برای باستانی خسروی را سر مکن
وز برای کور دینی حمله بر گرگین مکن
قوت فرهاد و ملک خسروت چون یار نیست
دعوی اندر زلف و خال و چهرهٔ شیرین مکن
گنج اگر خواهی که یابی ابتدا با رنج ساز
چون مکان اندر جهان شد دیده کوته بین مکن
از برای هفت گندم هشت جنت در مباز
برگ بیبرگی مجوی و قصد برگ تین مکن
نی زمانی همچو مایی بلبل مطرب مباش
وز برای سور گلبن یاد فروردین مکن
زاد آزادی طلب کن چون محمد مردوار
از برای راه سدره گربهای را زین مکن
گرم رو در راه عشق و با خرد صحبت مجوی
کبک اگر خواهی که گیری ملوح از شاهین مکن
گاه خلوت پیش رضوان زحمت مالک مخواه
حور اگر در خلد یابی دعوت از سجین مکن
عقل و عشق اندر بدایت جز دم آشفته نیست
عز و ذل بگسل تو و در عاشقی تعیین مکن
گر قبول عشق خواهی بیخ وصل از دل بکن
ملک چین داری ز حسرت ابروان پر چین مکن
عشق بازی و ز خود تربیت جویی شرط نیست
نرگس اندر گرد خار خشک وز پرچین مکن
از برای چشم زخم بچهٔ دیو لعین
عنبر اشهب مسوز و ورد خود یاسین مکن
پردهدار عقل را در بارگاه دل نشان
تاج شاه روح را خلخال آب و طین مکن
صورت آدم نداری از برای زاد دیو
پشت سوی جان روحافزای حورالعین مکن
اندرین ره همرهانی دوربین چون کرکسند
با دو چشم همچو کژدم رهبری چندین مکن
تا نسوزی دل چو لاله پیرهن چون گل مدر
دیده چون نرگس نداری چهره چون نسرین مکن
گر بقا خواهی چو کرم پیله گرد خود متن
کبر کبک و حرص مور و فعل ما را آیین مکن
از حجاب غفلت آخر یک زمان بیرون نگر
ناظر رخسار جانان چشم صورت بین مکن
غیرت اوباش را در کوی او گردن بنه
خسرو ایام را بی روی او تمکین مکن
چنگ در فتراک صاحب دولتی زن تا رهی
دل برای مال آن و ملک این غمگین مکن
عشق با زاغالبصر گویی ترا شد رهنمای
حاجب لاینبغی را دعوت تحسین مکن
چون «الم نشرح» شنیدی «رب یسرلی» بگوی
چون ز جنت در گذشتی وصف ملک چین مکن
«رحمة للعالمین» را «اهد قومی» ورد ساز
«لا تذر اذ ذاعنی» گر بشنوی آمین مکن
دم برای دیگران زن در خلا و در ملا
چون تو خاص شهریاری آن خود تضمین مکن
گرگران باری چو قارون جز ثری بستر مساز
ور سبک روحی چو عیسی جز قمر بالین مکن
شاهد و شمع و شراب و مطرب آنجا بهترست
درد ازینجا برمدار و سینه درد آگین مکن
دست شه خواهی که باشد آشیانت همچو باز
چشم سر ز اول بدوز آن راه را بین وین مکن
بر در سلطان نشاید کرد کبکی ره زدن
گر نداری گربه با خود دست زی زوبین مکن
خلعت فغفور داری نوبت قیصر مزن
شهریار و شاه هندی بندگی تکین مکن
گر ز سر کار خویش آگه شدی چون دیگران
شهد و زهر و کفر و دین را زاد و بوم دین مکن
در نظم از بحر خاطر چون به دست آید ترا
جز عروس روح را از عقد او کابین مکن
چون سنایی باش فارغ از برای حرص و آز
آفرین بر دیگران بر خویشتن نفرین مکن
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#588
Posted: 29 Jun 2014 17:22
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۳ - در حکمت و موعظت
ای منزه ذات تو «اما یقول الظالمون»
گفت علمت جمله را «ما لم تکونوا تعلمون»
چون منزه باشد از هر عیب ذات پاک تو
جای استغفارشان باشد «و هم یستغفرون»
امر امر تست یارب با پیمبر در نبی
گفتهای «ان ابرموا امر افانامبرمون»
گوش حس باطنم گر باد اگر نشنودهام
با ندایت «ارجعی کل الینا یرجعون»
در ازلمان گفتهای «لا تقنطوا من رحمتی»
دیگران را گفتهای «منهم اذا هم یقنطون»
هست در توفیق تو طاعت رفیق بندگان
ای به شارع گفته «فی الخیرات بل لایشعرون»
در جزاء و در سزای کس تو مستعجل نهای
گفتهای «هذالذی کنتم به تستعجلون»
گر بهشت و دوزخ اندر کسب کس مضمر بود
گر بهشت و دوزخ از کسبست «مما یکسبون»
آتش دوزخ نسوزد بنده را بیحجتی
تا نگوید بارها «انا الیکم مرسلون»
جاودان گفتند: «آمنا به رب العالمین»
گفتهای در جادوی «انالنحن الغالبون»
مر زمین و آسمان را نیست چون تو خالقی
خلق مخلوقند و تو خالق «وهم لا یخلقون»
حافظ و ناصر تویی مر بندگان خویش را
کیست جز تو حافظ و ناصر «و هم لا ینصرون»
ای ز حق اعراض کرده چون پرستی بت همی
حاجت از بت چون همی خواهی «وهم لا یسمعون»
بت پرستیدن همی دنیا پرستیدن بدان
گفت در کفران نعمتشان «وانتم تکفرون»
حق پرستی بهترست از بت پرستی خلق را
بت پرستی زرپرستی دان «و کانوا یعبدون»
تا نگیرد دست مردان دامن دین هدی
دین و دنیاشان همی گوید «و هم لایهتدون»
دین دینداران بماند مال دنیادار نه
مرد را پس دین به از دنیا « و مما یجمعون»
گر مقدس گردد اندر مقدس قدسی کسی
همچو قدوسان بود در خلد «فیها خالدون»
ور کنی بر معرضه فرمان حق را عرض دین
چون کنی اعراض گویندت «وانتم معرضون»
هست در منشور دین توقیع امر و نهی تو
امر و نهیش را کنم اظهار «کنتم تکتمون»
در جهان روشنی باید برات حسن و جاه
تا چو حسانی نگویندت «فهم لایعقلون»
ور چو سلمان با مسلمانی ز دنیا بگذری
بگذر از دنیا برون «الا و انتم مسلمون»
ور به جهد از زحمت شکال حسی نگذری
در مقام قدس گویند «انهم لا یذکرون»
از مقام نفس حیوانی گذر کن تا چشی
در مقام قرب با روحانیان «ما تشتهون»
کمتر از نحلی نباید بود وقت انگبین
نفع او اندر درخت و کوه «مما یعرشون»
عجز تو در ذکر فکرت زاد تو معجز شود
گر ز عجز خلق گویند «انهم لا یعجزون»
دست در ایمان حق زن تا ز دوزخ بگذری
تا به دوزخ در نگویندت «فهم لا یومنون»
توشه از تقوا کن اندر راه مولا تا مگر
در ره عقبا بگویندت «فهم لا یتقون»
شاعر انعام حق باش ای سنایی روز و شب
تا چو بی شکران نگویندت «فهم لا یشکرون»
دست در فتراک صاحب شرع زن کایزد همی
گوید او را بهر امرش «یفعلوا ما یومرون»
هر که لاخوف علیهم گوید اندر گوش تو
هم تواند گفت در گورت «و هم لا یحزنون»
ظلم کم کن بر تن خود تا که ثبت از دست دین
آید اندر نامهٔ عمرت «وهم لا یظلمون»
ای به علم بی عمل شادان درین دار فنا
گفته همچون عامل عالم «فانا عاملون»
شو بخوان «التائبون العابدون الحامدون
سابحون الراکعون الساجدون امرون»
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#589
Posted: 29 Jun 2014 17:25
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴ - در تمجید و توحید حضرت باری
ایا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون
ز سنت کرده دل خالی ز بدعت کرده سر مشحون
هوا همواره شیطانی شده بر نفس تو سلطان
تنت را جهل پیرایه دلت را کفر پیرامون
اگر در اعتقاد من به شکی تا به نظم آرم
علیرغم تو در توحید فصلی گوش دار اکنون
ایا آن کس که عالم را طبایع مایه پنداری
نهی علت هیولا را که آن ایدون و این ایدون
هیولا چیست اللهست فاعل وین بدان ماند
که رنج بار بر گاوست و آید ناله از گردون
ترا پرسید من خواهم ز سر بیضهٔ مرغی
چو گفتست اندرین معنی ترا تلقین کن افلاطون
سپید و زرد میبینم دو آب اندر یکی بیضه
وز آن یک بیضه چندین گونه مرغ آید همی بیرون
نگویی از چه معنی گشت پر زاغ چون قطران
ز بهر چه دم طاووس رنگین شد چو بوقلمون
هما و جغد را آخر چه علت بود در خلقت
چرا شد آن چنان مشئوم و چون شد این چنین میمون
نگویی کز چه میگیرد چکاو الحان موسیقار
نگویی کز چه میبافد تذرو انواع سقلاطون
تفکر کن یکی در خلقت شاهین و مرغابی
نگویی از چه معنی گشت آن سقطان این سقطون
یکی چون رایت سیمین همیشه در هوایازان
یکی چون زورق زرین روان همواره در جیحون
گریزان این که چون گردد به جان از چنگ او ایمن
شتابان آنکه چون ریزد به حرص و شهوت از وی خون
عجبتر زین همه آنست مر پرنده مرغان را
مبیت و مسکن و ماواست دیگر سان و دیگرگون
یکی را بیشهٔ ساوی یکی را وادی آمون
یکی را قلهٔ قاف و یکی را ساحل سیحون
یکی خود را به طمع آن به گردون برده چون نمرود
یکی خود را ز بیم آن به آب افگنده چون ذوالنون
نگیرد باد چنگ آن نشوید آب رنگ این
یکی چون رایت الماسست دگر چون زورق مدهون
نگویی تا چرا کردند نوک و چنگ او ز آهن
نگویی تا چرا دادند رنگ پر این زاکسون
اگر تو چون منی عاجز در این معنی که پرسیدم
چه گویی در نباتی تو سزای حب افتیمون
نمایی هر نباتی را چو مادت هست ز آب و گل
ز بهر تف خورشیدست چون لطف هوا مقرون
چرا در یک زمین چندین نبات مختلف بینم
ز نخل و نار و سیب و بید چون آبی و چون زیتون
همی دون میخورند یک آب و در یک بوستان رویند
به رنگ و نیل و صبر و سنبل و مازو و مازریون
اگر علت طبایع شد وجود جمله را چون شد
یکی ممسک یکی مسهل یکی دارو یکی طاعون
ار انگورست و خشخاشست اصل عنصر هر دو
چرا دانش برد باده چرا خواب آورد افیون
همانا اینکه من گفتم طبایع کرد نتواند
نه افلاطون نه غیر او به زرق و حیلت و افسون
مگر بیچون خداوندی که اهل هر دو عالم را
به قدرت در وجود آورد بی آلت به کاف و نون
خداوندی که آدم را و فرزندان آدم را
پدید آورد از ماء معین و از گل مسنون
خداوندی که دایم هست اصحاب معاصی را
جناب فضل او مامن عذاب عدل او مسجون
همیشه بود او بی ما همیشه باشد او بی شک
صفاتش همچو ذاتش حق ولیکن سر او محزون
کلامش همچو وعدش حق ولیکن گفت او مشکل
«تعالی ربنا» میگوی و میدان وصف او بی چون
همو بخشندهٔ دولت همو داننده فکرت
همو دارندهٔ گیتی همو دارندهٔ گردون
که پنهان کرد جز ایزد به سنگ خاره در آتش
که رویاند همی جزوی ز خاک تیره آذریون
صدف حیران به دریا در دوان آهو به صحرا بر
رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون
که پر کرد و که آگند از گیا و قطرهٔ باران
دهان این و ناف آن ز مشک و لولو مکنون
سپیدی روز صنع کیست در دهر و سیاهی شب
که میگردند بر یک دور پشتاپشت چون طاحون
همیشه هردو کاهانند و کاهان عمر ما زیشان
چو صابون از چه از چربو و چربو از چه صابون
چمن پر حقهٔ لولو که داند کرد در نیسان
شمر پر فیبهٔ جوشن که داند کرد در کانون
زبعد آنکه چون سیمسن سپر گردد در افزودن
که کاهد ماه را هر ماه «حتی عادکالعرجون»
که بندد چون خزان آید هزاران کلهٔ ادکن
که باشد چون بهار آید هوا را کلهٔ گردون
که گرداند ملون کوه را چون روضهٔ رضوان
که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون
دوار مختلف را متفق با هم که گرداند
به قدرت در یکی موضع کند هر دو بهم معجون
پس آنکه نطفه گرداند وزو شخصی کند پیدا
مثالش محکم و ثابت نهادش متفن و موزون
یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز
یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون
یکی همواره با دولت به کام از نعمت باقی
یکی پیوسته با محنت به رنج از اختر وارون
یکی را از بلاساغون رساند در هری روزی
یکی را از پی نانی دواند تا بلاساغون
بزرگا پادشاها اوست کز یک آب و یک نطفه
پدی آورد چندین خلق لونالون و گوناگون
گزیده خسروان بودند زین پیش اندرین عالم
ز رفعت همسر گردون به نعمت همسر قارون
چو عاد و کیقباد و بهمن و کاووس و کیخسرو
منوچهر و جم و تهمورس و ضحاک و افریدون
ور از یونانیان بقراط و بطلمیوس و افلاطون
بلیناس حکیم و هرمز و سقراط و افلیمون
ور از پیغمبران ادریس و نوح و یونس و صالح
حبیب و روح و ابراهیم و لوط و موسی و هارون
ور از اصحاب پیغمبر عتیق و عمر و عثمان
علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون
وگر از اولیا مهیار و حیره خالد و خضری
جنید و شبلی و معروف شاه توری و سمنون
درین عالم ز ریگ و قطرهٔ باران بنی آدم
ز هر جنسی که من گفتم همانا بودهاند افزون
چو ممکن نیست دانستن شمار مرگ معروفان
ببین تا خود که داند کرد در عالم حساب ایدون
تعالا صانعی کاین جمله از آب او پدید آورد
پس آن گه جمله را هم وی به خاک اندر کند مدفون
ایا دل بسته در دنیا و فارغ گشته از عقبا
چه سود از سود امروزین که فردا هم تویی مغبون
چو عالم را همی دانی که فانی گشت خواهد پس
به مهر عالم فانی چرا دل کردهای مرهون
الاهی بندهٔ بیچارهٔ مسکین سنایی را
که هست از دین و طاعتهای تو درمانده و مدیون
اگر چه هست او مطعون به علتها طمع دارد
بدین توحید نامطعون جزایی از تو نامطعون
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#590
Posted: 29 Jun 2014 17:26
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح بهرامشاه
در میان کفر و دین بی اتفاق آن و این
گفتگویست از من و تو مرحبا بالقائلین
هر کجا عشق من و حسن تو آید بیگمان
در نه پیوندد خرد با کاف کفر و دال و دین
حسن خوبان بزم شد کی بود بی های و هوی
عشق مردان رزم باشد کی بود بی هان وهین
هیچ وقت ایمن نبودند از زبان ناکسان
عاشقان پرنیاز و دلبران نازنین
چه نکوتر زان که آید عاشقی در مجمعی
باغ معنی در جنان و داغ دعوی در جبین
آن یکی گوید فلان ناپاک فاسق را نگر
و آن دگر گوید که بهمان شوخ کافر را ببین
حسن و عشق از کفر و فسق آید به معنی پس بود
تیغ حیدر بید چوب و آب کوثر پارگین
عاشقی را کاسمان رنجه ندارد هر زمان
در زمین باشد بسی به زان که باشد بر زمین
هست پیدا از میان سینهٔ آزادگان
عشق همچون خلد و عاشق در میان چون حور عین
گر بدرد پوستین عاشقان گردون رواست
کی زیان دارد که اندر خلد نبود پوستین
ای رسیده هر شبی از انده هجران تو
بانگ من چون حسن تو در آسمان هفتمین
با توام در خانه میدانند و من بر آستان
«نحن محرومین» نوشته بر طراز آستین
نقش هر یک تار موی از قندز شب پوش تست
کای بلا بیرون خرام ای عافیت عزلت گزین
هر زمان آید ندا اندر دل هر عاشقی
کای خرد دیوانه گرد ای صبر در گوشه نشین
هر کجا چشم چو آهوی تو شد تازان چو یوز
مصلحت بر گاو بندد بنگه شیر عرین
انگبین از نحل زاید لیکن اندرگاه عشق
نحل زاید بهر من زان دو لب چون انگبین
ای لبت را گفته رضوان نوش باش ای زود مهر
وی لبت را گفته شیطان دیر زی ای دیر کین
گر چه خود را عشقباز راستین ننهم از آنک
نیستم چون عاشقان راستین در گل دفین
ماهروی راستین خوانم ترا باری چو یافت
روی چون ماه تو نور از روی شاه راستین
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...