انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 60 از 101:  « پیشین  1  ...  59  60  61  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی



 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶ - در نعت رسول اکرم (ص)




ای گزیده مر ترا از خلق رب‌العالمین
آفرین گوید همی بر جان پاکت آفرین

از برای اینکه ماه و آفتابت چاکرند
می طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمین

خال تو بس با کمال و فضل تو بس با جمال
روی تو نور مبین و رای تو حبل‌المتین

نقش نعل مرکب تو قبلهٔ روحانیان
خاکپای چاکرانت توتیای حور عین

مرگ با مهر تو باشد خوشتر از عمر ابد
زهر با یاد تو باشد خوشتر از ماه معین

ای سواری کت سزد گر باشد از برقت براق
بر سرش پروین لگام و مه رکاب و زهره زین

بر تن و جان تو بادا آفرین از کردگار
جبرییل از آسمان بر خلق تو کرد آفرین

از برای اینکه تا آسان کند این دین خویش
آدمی از آدم آرد حور از خلد برین

جبرییل ار نام تو در دل نیاوردی به یاد
نام او در مجمع حضرت کجا بودی امین

این صفات و نعت آن مردست کاندر آسمان
از برای طلعتش می‌تابد این شمس مبین

نور رخسارت دهد نور قبولش را مدد
سایه زلفت شب هجرانش را باشد کمین

زین سبب مقبول او شد فتنه‌ای بر شرک کفر
زین سبب مقصود او شد سغبه‌ای در راه دین

زین قلم زن با قلم‌گر تو نباشی هم نشان
وین قدم زن با ندم‌گر تو نباشی هم نشین

ای سنایی گر ز دانایی بجویی مهر او
جز کمالش را مدان و جز جمالش را مبین

اژدهای عشق را خوردن چه باید ای عجب
گاه شرک از کافران و گاه دین از بوالیقین
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۷ - دعوت به زهد و ستایش سید فضل‌الله




هر که را ملک قناعت شد مسلم بر زمین
ز آسمان بر دولت او آفرین باد آفرین

عز دین از جاه دنیا کس نجست اندر جهان
جاه دنیا را چکارست ای پسر با عز دین

رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود
از بد اندیشان بترس و با کم‌آزاران نشین

مر ترا گفتند دست از مردمان کوتاه کن
تو چرا چون ابلهان کوتاه کردی آستین

نامهٔ کوته نکو باشد به هنگام حساب
جامهٔ کوته چه خواهی کرد ای کوتاه بین

ای برآورده سر کبر از گریبان نفاق
نه به رعناییت یار و نه به قرایی قرین

سبلت خود پست کردی دولت مستیت از آن
پستی و هستی بد آید هستی و پستی گزین

تو به خرسندی بدل کن حرص را گر مردمی
کاولین نعم‌البدل شد آخرین بش‌القرین

هیچ بیرونت نیست کار این جهان از نیک و بد
رحمت فردوس از آنست و عذاب گور ازین

یک زمان ز آب شریعت آتش شهوت بکش
پس عوض بستان تو دیوی را هزاران حور عین

دل چو مردان سرد کن زین خاکدان بی‌وفا
آن گهٔ بستان کلید قصر فردوس برین

ظاهری زیبا و نازیبا مر او را باطنی
از درون چون سر که باشد وز برون چون انگبین

شاه را گویی که مال این و آن غارت مبر
پس ز شاه افزون طمع داری به مال آن و این

روی چون طابون و اندر زیر آن طابون طمع
آنت کاری با تهور اینت کاری سهمگین

از چنین بیشه چه جویی نزد هر کس آبروی
به بود زین آبرو ای خواجه آب پارگین

وقت دادن موش تر باشی چو بستانی چرا
در نیابد گرد شبدیز ترا شیر عرین

خود سزای سبلت تو دولت شه کرد و بس
شاه را دولت چنان باشد ترا سبلت چنین

تو چرا از طیلسان چندین ترفع می‌کنی
طیلسانست آنکه داری یا پر روح‌الامین

نیک بختیت آرزو باشد فضول از سر بنه
رو بر سید شو و از خوان او نان ریزه چین

سید فرزانه فضل‌الله بی‌مثل آنکه هست
آفتاب خاندان طیبین و طاهرین

آنکه اندر حق او یک رنگ بینم در جهان
خواه گویی تاج باش و خواه گویی پوستین

آنکه ناید گر به دست آیدش بر پا شد همه
گنج باد آورد ز استظهار میرالمومنین
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸ - از زبان منجم ماوراء النهر که تقویم آورده بود گفته‌است




ای امین شاه و سلطان و امیر ملک و دین
زبدهٔ دور زمانی عمدهٔ روی زمین

خلق را در دین و دنیا از برای مصلحت
عروةالوثقی تویی امروز و هم حبل‌المتین

بر تو غیب آسمان چون عیب عالم ظاهرست
زان که چون عقلی و جان هم پیشوا و هم پیش بین

نی بدن آوردم این تقویم تا ز احکام او
بازدانی راز گردون در شهور و در سنین

من نکو دانم که پیش رای تو نقاش وهم
نقش کردست این همه احکام در لوح یقین

زان وسیلت ساختم خود را وگر نز روی عقل
بر لب دجله بنفروشد کس آب پارگین

گر یکی تقویم داری گو دو باش از بهر آنک
هر کجا نوشک نشاید هم نشاید انگبین

خواجه را اندر خزان بل تا دو باشد بوستان
غر چه را در مهرگان بل تا دو باشد پوستین

بر سپهر تو چه تنگی کرده باشد آفتاب
در بهشت تو چه رحمت کرده باشد حور عین

ماوراء النهری و صفرایی تواند این طایفه
خاصه چون باشند با صفرا و سودا همنشین

این چنین صفرا ز سرکه و انگبین کی به شود
کانگبین از مستعان سازی و سرکه از مستعین

سرکه اینجا طبع من شد انگبین احسان تو
من چو در سرکه فزودم تو مکن کم ز انگبین

شین دین اندر غریبی از همه رسواترست
باز خر یک ره مرااز شین دین ای زین دین

تا یمین‌ست و یسار اندر بزرگی و شرف
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹ - خطاب به خواجه قوام‌الدین ابوالقاسم




تا سرا پرده زد به علیین
قدر صدر اجل قوام‌الدین

از پی آبروی راهش را
آب زد ز آبروی روح امین

وز پی قدر خویش صدرش را
بست روح‌القدس به عرش آذین

شد عراق از نگار خامهٔ او
خوش لقا چون نگار خانهٔ چین

در شکر خواب رفت فتنه ازو
از سر اندیب تا به قسطنطین

دولتش بر کسی که چشم افگند
نیز در ابرویش نبینی چین

تا بجنبید عدل او بگریخت
فتنه در خواب و ظلم در سجین

بر گرسنه چو زاغ شد در زخم
چون سر زخمه مخلب شاهین

بر برهنه چو سیر کرد از رحم
چون تن شیر پنجه شیر عرین

بر فلک نور پاش رویش بس
چون قمر را سیه کند تنین

در زمین کار ساز جودش بس
چون زحل در کف آورد شاهین

چون گل از نم همی بخندد ملک
تا گرفت از جمال او تزیین

تا نه بس روزگار چون خورشید
خاک زرین کند برای رزین

ای ز فر تو دین و ملک چنان
که جهان از ورود فروردین

حق گزیدت پی صلاح جهان
حق گزین کی بود چو خلق گزین

خاک پایت همی به دیده برند
همه دارندگان خلد برین

ای ز جاه جهان به بام جهان
مترقی به جذب حبل متین

ای مفرح جهان جسمی را
از تو روح رهی چراست حزین

چشم درد مرا مبند از عز
چشم بندی ز آفتاب مبین

دل گرم مرا بساز از لطف
گل شکر را به جای افسنتین

من نگویم که این بدست ولیک
من نیم در خور چنین تمکین

پیش چون من گرسنه کس ننهد
قرص خورشید و خوشهٔ پروین

کردش اکرام خود خیل ولیک
نخورد جبرییل عجل سمین

تا تو ای خضر عصر در شهری
بنده را غول همرهست و قرین

گام دربان مارم از بر کوه
گاه مهمان مور زیر زمین

ای پی سهم خشت دارانت
خشت دارم چو مردگان بالین

ای زمین خوش مرا مکن ناخوش
که مکافات آن نباشد این

زین و مرکب ترا مرا بگذار
تا شوم زین پیادگی فرزین

شهپر جبرییل مرکب اوست
چکند جبرییل مرکب و زین

بر تن و جان من گماشت فلک
هر چه ابلیس را ینال و تکین

این یکی گویدم که برگو هان
و آن دگر گویدم که برجه هین

گر چه گنگی بیا و شعر بخوان
ور چه کوری درآ و صدر ببین

این بترساندم و آن الملک
و آن امیدم کند به این الدین

این براند به لفظ چون دشنه
و آن بخواند به ریش چون زوبین

من به زاری به هر گیا گویان
کای ز گرگان نبیرهٔ گرگین

مسکن خود گذاشتم به شما
می چه خواهید از من مسکین

من به چشم شما کسی شده‌ام
ورنه کس نیستم به چشم یقین

جز به کژ کژ همی فزون نشود
ماتین جز به چپ نشد عشرین

گاهم آن گوید ای کذا و کدا
گاهم این گوید ای چنین حنین

یک دم آن باد سبلتت بنشان
در وثاق آی با کیا بنشین

پیشم آرد دوات بن سوراخ
قلم سست و کاغذ پر زین

هان و هان در بروت من بندد
که شوم در عرق چو غرقهٔ هین

زود کن یک دو کاغذم بنویس
شعر پیشین و شعر باز پسین

گر چه صد کار داشتم در مرو
لیک بهر تو رفتم از غزنین

چرب شیرینش اینکه بر خواند
به گناهی در آیت از «والتین»

زحمت ره چگونه خواهد بود
هر کجا رحمت قبول چنین

حق به دست من و من از جهال
در ملامت چو صاحب صفین

بحمدالله که نیستند این قوم
در حریم قوام حرمت بین

زان که ناید قوام باری هیچ
از کسان اجل قوام‌الدین

همه هم صورتند و هم سیرت
همه هم نسبتند و هم آیین

من ندانم کیم کزین درگاه
خلق در شادیند و من غمگین

من چه دانم کمال حضرت تو
خر چه داند جمال حورالعین

این چنین دولتی مرا جویان
من گریزان چو زوبع از یاسین

آری آری ز ضعف باشد اگر
گرد دوشیزه کم تند عنین

صورت ار با تو نیست جان با تست
عاشق و بنده و رهی و رهین

روح عیسی ترا چه جویی رنج
دم آدم ترا چه خواهی طین

در شاهان تراست آنچه بماند
صدفست آن بمان به راه نشین

مهر چون عجز شب پرک دیدست
گر درو ننگرد نگیرد کین

گر چه از خوی بنده گرم شوند
خواجگان عجول کبر آگین

همه صفرای خواجگان ببرد
ذوق این قطعهٔ ترش شیرین

تا ز روز و شبست در عالم
مادت سال و ماه و مدت و حین

مادت و مدت بقای تو باد
رفته و ماندهٔ شهور و سنین
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۰




بس که شنیدی صفت روم و چین
خیز و بیا ملک سنایی ببین

تا همه دل بینی بی حرص و بخل
تا همه جان بینی بی کبر و کین

زر نه و کان ملکی زیر دست
جونه و اسب فلکی زیر زین

پای نه و چرخ به زیر قدم
دست نه و ملک به زیر نگین

رخت کیانی نه و او روح وار
تخت برآورده به چرخ برین

رسته ز ترتیب زمین و زمان
جسته ز ترکیب شهور و سنین

سلوت او خلوتی اندر نهان
دعوت او دولتی اندر کمین

بوده چو یوسف بچه و رفته باز
تا فلک از جذبهٔ حبل‌المتین

زیر قدم کرده از اقلیم شک
تا به نهانخانهٔ عین‌الیقین

کرده قناعت همه گنج سپهر
در صدف گوهر روحش دفین

کرده براعت همه ترکیب عقل
در کنف نکتهٔ نظمش مبین

با نفسش سحر نمایان هند
در هوسش چهره گشایان چین

اول و آخر همه سر چون عنب
ظاهر و باطن همه دل همچو تین

روح امین داده به دستش چنانک
داده به مریم زره آستین

نظم همه رقیه دیو خسیس
نکتهٔ او زادهٔ روح‌الامین

کشوری اندر طلب و در طرب
از نکت رایش و او زان حزین

با دل او خاک مثال ینال
با کف او سنگ نگین تکین

حکمت و خرسندی و دینش بشست
تا چه کند ملک مکان مکین

دشت عرب را پسر ذوالیزن
خاک عجم را پسر آبتین

عافیتی دارد و خرسندیی
اینت حقیقت ملک راستین

گاه ولی گوید هست او چنان
گاه عدو گوید بود این چنین

او ز همه فارغ و آزاد و خوش
چون گل و چون سوسن و چون یاسمین

خشم نبودست بر اعداش هیچ
چشم ندیدست بر ابروش چین

خشم ز دشمن بود و حلم ازو
کو ز اثیر آمده او از زمین

خشمش در دین چو ز بهر جگر
سر که بود تعبیه در انگبین

کی کله از سر بنهد تا بود
ابلیس از آتش و آدم ز طین

مشتی از این یاوه درایان دهر
جان کدرشان ز انا در انین

یک رمه زین دیو نژادان شهر
با همه‌شان کبر و حسد هم قرین

گه چو سرین سست مر او را سرون
گه چو سرون سخت مر او را سرین

بر همه پوشیده که هم زین دو حال
مهترشان زین دو صفت شد لعین

پیش کمال همه را همچو دیو
کور شده دیدهٔ ما بین بین

سوی خیال همه یکسان شده
گربهٔ چوبین و هزبر عرین

وز شره لقمه شده جمله را
مزرعهٔ دیو تکاوش انین

لاف که هستیم سنایی همه
در غزل و مرثیه سحر آفرین

آری هستند سنایی ولیک
از سرشان جهل جدا کرده سین

گر چه سوی صورتیان گاه شکل
زیر تک خامه چو دین ست دین

لیک در آنست که داند خرد
چشمهٔ حیوان ز نم پارگین

بس وحش آمد سوی دانا رحم
گر چه جنان آمد نزد جنین

کانچه گزیدست به نزد عوام
نیست سوی خاص بر آنسان گزین

کانچه دو صد باشد سوی شمال
بیست شمارند به سوی یمین

گر چه به لاف و به تکلف چنو
نظم سرایند گه آن و گه این

این همه حقا که سوی زیرکان
گربه نگارند نه شیر آفرین
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱





ای مقتدای اهل طریقت کلام تو
ای تو جهان صدق و جهانی غلام تو

تاثیر کرد صدق تو در سینه‌ها چنانک
شد بی‌نیاز مستمع از شرح نام تو

نام تو چون ورای زمانست و عقل و جان
کی مردم زمانه در آید به دام تو

چون نفس ما و نفس تو کشتهٔ حسام تست
برنده باد بر تو و ما بر ما حسام تو

ای باطن تو آینهٔ ظاهرت شده
برداشته ز پیش تو لحم و عظام تو

عشقت چو جوهریست که بی تو ترا مقیم
با من نشانده دارد و تو در مقام تو

معذور دار ازینکه درین راه مر مرا
پروای تو نمانده ز شادی سلام تو

دانم ز روی عقل که تو صورتی نه‌ای
ور نه بدیده روفتمی گرد گام تو

لب محرم رکاب تو ماند که بوسه داد
زیرا نبود واقف وقت کلام تو

لیک آن زمان ز عشق تو بر نعل مرکبت
دل صدهزار بوسه همی زد به نام تو

ای عامهٔ رسوم و همه شهر خاص تو
وی خاصهٔ خدای و همه خلق عام تو

نفس الف شدی تو ز تجرید چون ز عشق
پیوسته گشت با الفت عین و لام تو

اکنون نشانش آنکه ز سینه به جای موی
جز حرف عاشقی ندماند مسام تو

وامیست دوست را ز ره عشق بر تو جان
لیکن مباد توخته صد سال وام تو

چندی تو بر دوام چه سازی مدام وام
از وام خود جدا شو آنک دوام تو

چون پست همتان دگر در طریق عشق
هرگز مباد گام تو مامور کام تو
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲ - در مرثیهٔ تاج‌الدین ابوبکر




ای برده عقل ما اجل ناگهان تو
وی در نقاب غیب نهان گشته جان تو

ای شاخ نو شکفته ناگه ز چشم بد
تابوت شوم روی شده بوستان تو

محروم گشته از گهر عقل جان تو
معزول مانده از سخن خوش زبان تو

جان تو پاسبان بقای تو بوده باز
با دزد عمر گشته قرین پاسبان تو

هنگام مرگ بهر جوانی و نازکیت
خون می‌گریست بر تو همی جانستان تو

ای آفتاب جان من از لطف و روشنی
خر پشتهٔ گلین ز چه شد سایبان تو

گر آب یابدی تنت از آب چشم من
شاخ فراق رویدی از استخوان تو

ای تاج تا قرین زمین گشته‌ای چو گنج
چون تاج خم گرفت قد دوستان تو

تاج ملوک را سر تختست جایگاه
در زیر خاک تیره چرا شد مکان تو

ای وا دریغ از آن دل بسیار مهر تو
ای وا دریغ از آب لب شکرفشان تو

بردار سر ز بالش خاک از برای آنک
دلها سبک شدست ز خواب گران تو

یک ره به عذر لعل شکرپاش برگشای
کاینک رهی به آشتی آمد به خوان تو

نی نی چه جای عذر و عتابست و آشتی
رفتی چنانکه باز نیابم نشان تو

شد تیره همچو موی تو روی چو ماه تو
شد چفته همچو زلف تو سرو روان تو

تابوت را که هیچ کسی تاجور ندید
آخر بیافت این شرف اندر زمان تو

مرگ آخر آن طویلهٔ گوهر فرو گسست
کز وی ستاره دید همی آسمان تو

خاک آخر آن دو دانهٔ یاقوت نیست کرد
کز تاب او پدید همی شد نشان تو

یارب چه آتشیست فراقت که تا ابد
دودی کبود سر زند از دودمان تو

ای کاج دانمی که در آنجای غمکشان
تو پیش ریخت خواهی یا پرنیان تو

باری بدانمی که پر از خاک گور شد
آن شکرین چو غالیه دانی دهان تو

باری بدانمی که چگونست زیر خاک
آن تیغ آب دادهٔ بسیار دان تو

باری بدانمی که بگو از چسان بریخت
آن زلف تاب دادهٔ عنبرفشان تو

دانم که لاله وار چو خون گشت و بترکید
آن در میان نرگس و گل دیدگان تو

گنج وفا و خدمت تو بود ذات من
تاج عطا و طلعت من بود جان تو

تاجی به زیر خاک ندیدم جز آن خویش
گنجی میان آب ندیدم جز آن تو

بودی وفا میان من و تو مقیم پار
اکنون عطا میان خدا و میان تو
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳




ای تماشاگاه جانها صورت زیبای تو
وی کلاه فرق مردان پای تابهٔ پای تو

چرخ گردان در طواف خانهٔ تمکین تو
عقل پیر احسنت گوی حکمت برنای تو

چون خجل کردی دو عالم را پدید آمد ز رشگ
کحل ما زاغ‌البصر در دیدهٔ بینای تو

پاسبانان در و بام تواند اجرام چرخ
نایبان اندر زمین هستند شرع آرای تو

خلد را نور جمال از روی جان افروز تست
حور را عطر عذار از موی عنبرسای تو

کو یکی سلطان درین ایوان که او هم تخت تست
کو یکی رستم درین میدان که او همتای تو

کی فتند در خاک هنگام شفاعت گفت تو
ای ندیده بر زمین کس سایهٔ بالای تو

در شب معراج همراهت نبودی جبرییل
گر براق او نبودی همت والای تو

تا برونت آورد یزدان از نگارستان غیب
هر دو عالم کرد در حین روی سوی رای تو

ای مبارز راکبی کز صخره تا زهره بجست
خنگ زیور مرکب خوش گام ره پیمای تو

عرش چون فردوس اعلا سایبان تخت تست
زان که بهر خود ندارد سایبان مولای تو

گشت سیراب از شراب علم تو خلق دو کون
چون نگه کردیم تا لب بود پر دریای تو

ای دریغا گر بدندی تا بدیدندی به چشم
هم خلیل و هم کلیم آن حسن روح افزای تو

آن یکی از دیده کردی خدمت نعلین تو
وان دگر از مژه رفتی بی تکلف جای تو

در بهشت از بهر خودبینی نباشد آینه
آینهٔ سیمین‌بر آن آنجا بود سیمای تو

نیست امید سنایی در مقامات فزع
جز کف بخشنده و مهر جهان بخشای تو
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴ - دریغاگویی از نااهلی روزگار




جهان پر درد می‌بینم دوا کو
دل خوبان عالم را وفا کو

ور از دوزخ همی ترسی شب و روز
دلت پر درد و رخ چون کهربا کو

بهشت عدن را بتوان خریدن
ولیکن خواجه را در کف بها کو

خرد گر پیشوای عقل باشد
پس این واماندگان را پیشوا کو

ز بهر نام و جان تا بام یابی
چو برگ توت گشتی توتیا کو

مگر عقل تو خود با تو نگفتست
قبا گیرم بیلفنجی بقا کو

درین ره گر همی جویی یکی را
سحر گاهان ترا پشت دوتا کو

به دعوی هر کسی گوید ترا ام
ولیکن گاه معنی شان گوا کو

سراسر جمله عالم پر یتیمست
یتیمی در عرب چون مصطفا کو

سراسر جمله عالم پر ز شیرست
ولی شیری چو حیدر باسخا کو

سراسر جمله عالم پر زنانند
زنی چون فاطمه خیر النسا کو

سراسر جمله عالم پر شهیدست
شهیدی چون حسین کربلا کو

سراسر جمله عالم پر امامست
امامی چون علی موسی الرضا کو

سراسر جمله عالم پر ز مردست
ولی مردی چو موسی با عصا کو

سراسر جمله عالم حدیثست
حدیثی چون حدیث مصطفا کو

سراسر جمله عالم پر ز عشقست
ولی عشق حقیقی با خدا کو

سراسر جمله عالم پر ز پیرست
ولی پیری چو خضر با صفا کو

سراسر جمله عالم پر ز حسنست
ولی حسنی چو یوسف دلربا کو

سراسر جمله عالم پر ز دردست
ولی دردی چو ایوب و دوا کو

سراسر جمله عالم پر ز تختست
ولی تخت سلیمان و هوا کو

سراسر جمله عالم پر ز مرغست
ولی مرغی چو بلبل با نوا کو

سراسر جمله عالم پر ز پیکست
ولی پیکی چو عمر بادپا کو

سراسر جمله عالم پر ز مرکب
ولی مرکب چو دلدل خوش روا کو

سراسر کان گیتی پر ز مس شد
ز مس هم زر نیامد کیمیا کو

سنایی نام بتوان کرد خود را
ولیکن چون سناییشان سنا کو
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵




ای سنایی عاشقی را درد باید درد کو
بار حکم نیکوان را مرد باید مرد کو

پیش نوک ناوک دلدوز جانان روز حکم
طرقوا گویان جان را بانگ بردا برد کو

در همه معدن ز تف عشق چون یاقوت و زر
بی‌امید و بیم اشک لعل و روی زرد کو

نقشبند عقل و جان را در نگارستان عشق
زان می صاف ابد عمر ازل پرورد کو

محرمان را در حریم عشق چون نامحرمان
کعبه نقش کعبتین و سبحهٔ مهرهٔ نرد کو

شب روان را از پی زلف شب و رخسار روز
چون سپیده دم دم صافی و باد سرد کو

از دی و امروز و فردا گر بگوید جان فرد
پس ترا جان از دی امروز و فردا فرد کو

از برای انس جان اندر میان انس و جان
یک رفیق هم سرشت و هم دم و هم درد کو

گر همی دعوی کنی در مجلس افروزی چو شمع
پس برای جمع همچون شمعت از خود خورد کو

ور کمال ناقصان جویی همی بی علتی
همچو گردون گرد گرد تنت گرداگرد کو

در زوایای خرابات از چنین مستان هنوز
چند گویی مرد هست ار مرد هست آن مرد کو

بر درختی کاین چنین مرغان همی دستان زدند
زان درخت امروز شاخ و بیخ و برگ و ورد کو

ز آتش و باد و ز آب و خاک ایشان یادگار
یک فروغ و یک نسیم و یک نم و یک گرد کو
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  
صفحه  صفحه 60 از 101:  « پیشین  1  ...  59  60  61  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA