انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 61 از 101:  « پیشین  1  ...  60  61  62  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی



 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۶




سر به سر دعویست مردا مرد معنی دار کو
تیزبینی پاکدستی رهبری عمخوار کو

کرد اگر معنیست من معنی همی خواهم ز تو
گفت اگر دعویست با حق مر ترا گفتار کو

باستان دعوی نبود آخر زمان معنی نماند
ور تو گویی هست از این معنی ترا آثار کو

چون غلیواژند خلقان بر شده نزدیک چرخ
داده آوازی به یاران کی کسان دار کو

چیستی؟ مرغی ستوری آدمستی بازگو
ور به راه آدمی چون آدمت هنجار کو

ور طریقست سست داری کو تفکرها و فهم
ور به کوی مردمانی عقل عقل آوار کو

ور مجسطی‌وار عقلی دور داری از خطا
تجربتهای فنون قبهٔ زنگار کو

راه با همره روی همره نگویی تا کجاست
دین اگر بار یار داری مرد مردا یار کو

ور به شرع سیدی آگاهی از سر خدای
آب حنا بر ترید و سنگ بر رخسار کو

ور پی بوبکر خواهی رفت بعد از مصطفا
پای بر دندان مار و دست بر دینار کو

ور به کوی عمری کو داد و کو مشک و مهار
یک دراعهٔ هفده من ده سال یک دستار کو

ور در عثمان گرفتی شرم کو و حلم کو
سینهٔ روشن بدین و دیدهٔ بیدار کو

ور همی گویی که هستم چاکر شیر خدای
تن فدای تیغ و جان در خدمت دادار کو

گر تویی شبلی به یک سجده بنه ده روزه خوان
ور جنیدی شست روزه معدهٔ ناهار کو

ور همی گویی که چون بهلول من دیوانه‌ام
بر نشسته بر پلنگ و در دو دستت مار کو

اینهمه کردی که گفتم وز همه پرداختی
گاه آن آمد که گویی ای ملک دیدار کو

ای سنایی گر ترا تا روز محشر در شمار
پیش خوانده گفته را با گفته‌ها کردار کو
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۷




راه دین پیداست لیکن صادق دین‌دار کو
یک جهان معشوق بینم عاشق غمخوار کو

عالمی پر ذوالخمارست از خمار خواجگی
ای دریغا در جهان یک حیدر کرار کو

دیو مردم بین که خود را چون ملایک ساختند
با چنین دیوان بگو بند سلیمان‌وار کو

گر به بوی و رنگ گویی چون گلم پس همچو گل
مر ترا پایی پر از خاک و سری پر خار کو

معلف اسبان تازی را خران بگرفته‌اند
در چنین تشویش ملک ای زیرکان افسار کو

گشت پر طوفان ز نااهلان زمانه چون کنم
آن دعای نوح و آن کشتی دریا بار کو

هست پنجه سال تا تو لاف مردی می‌زنی
پس چو مردان یک دمت بی‌زحمت اغیار کو

طور هست و «لن ترانی» لیک چون موسی ترا
آن تجلای جلال و وعدهٔ دیدار کو

پیش ازین در راه دین بد صدهزار اسفندیار
گرد هفت اقلیم اکنون یک سپه‌سالار کو

یک جهان بوبکر و عثمان و علی بینم همی
آن حیا و حلم و عدل و صدق آن هر چار کو

در ره هل من مزید عاشقی مرجانت را
آن اناالحق گفتن و آن دجله و آن دار کو

گر به جنت در به دوزخ رخت بنهی پس ترا
سینه و دیده گهی پر نور و گه پر نار کو

هم ز وصل و هم ز محنت چون محبان هر زمان
چهره همچون لاله‌زار و دیده لولو بار کو

بی رجا و خوف گر گویی که هستی خاک و باد
پس بجای باد و خاک آرامش و رفتار کو

هو دج از معشوق و ربع از عاشقان خالی بماند
در دیار دردمندان یک در و دیار کو

زین سخن چندان که خواهی خوانده‌ام در گوش عقل
لیکن اندر دهر مردی عاقل و هشیار کو

رفت گبری پیش گبری گفت هم کیش توام
گبر گفت ار چون منی پس بر میان زنار کو

تو همی گویی که شب تا روز اندر طاعتم
پس نشان طاعتت بر روی چون دینار کو

طرفه مرغان بر درخت دین همی نالند زار
اندر آن گلزار جانت را نوای زار کو

چشم موسی تار شد بر طور غیرت ز انتظار
جلوهٔ توحید و برق خرمن اشرار کو

او ریا گر دم فرو بر بست از اسرار شوق
از لب داوود صوتی به ز موسیقار کو

سالها شد تا چو بلبل جملگی گفتی نکرد
پس چو باز آخر دمی کردار بی‌گفتار کو

کی نهی در راه هستی تو زمام نیستی
مردهٔ زنده کجا و خفتهٔ بیدار کو

گیرمت بوبکر نامت چون نداری صدق او
باری آن دندان مار و زخم آن در غار کو

چون همی خواهی که عماری بوی بر ساق عرش
در ره اسلام عشق بوذر و عمار کو

با فرشته صلح کردی ای رفیق مدعی
پس به دارالملک دین با اهرمن پیکار کو

ور ز راه نیکبختی خلوتی بگزیده‌ای
چون سنایی پس تنت بیکار و جان در کار کو

هم بدین وزن ای پسر پور خطیب گنجه گفت:
«نوبهار آمد نگارا بادهٔ گلنار کو»
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸




دلی از خلق عالم بی‌غمی کو
برون از عالم دل عالمی کو

درین عالم دم و غم جفت باید
مرا غم هست باری همدمی کو

نگویی تا که درد عاشقی را
بجز مرگ از دواها مرهمی کو

به عشق اندر ز بیم هجر بنمای
که از خلق عالم خرمی کو

اگر مردان عالم کمزنانند
ترا زان کمزدن آخر کمی کو

حکایت چند از ابلیس و آدم
همه ابلیس گشتند آدمی کو

جهان دیو طبیعت جمله بگرفت
دریغا از حقیقت رستمی کو

اگر دعوی کنی در ملک بنمای
که در انگشت ملکت خاتمی کو

سلیمان‌وار اگر خواهی همی ملک
ز بادت خنگ و ز ابرت ادهمی کو

چو در دین بر خلاف امر و نهیی
ز کامت نالهٔ زیر و بمی کو

همه سور هوای نفس سازند
ز آه و درد دینشان ماتمی کو

به شرع اندر ز بهر طوف کعبه
ز چینی و ز زنگی محرمی کو

بجز در عالم تسلیم و تحقیق
دلی پر غم و پشت پر خمی کو

ز بهر عدت گور و قیامت
ترا در چشم دل نار و نمی کو

چو در نی بست تن ایمن نشستی
ز دل در جان جانت طارمی کو

همه گویندهٔ فسق و فجوریم
ز هزل و ژاژ گفتن با کمی کو

براهیمان بسی بودند لیکن
بگو تا چون خلیل و ادهمی کو

به عالم در فراوان سنگ و چاهست
ولی چون عیسی‌بن مریمی کو

سنایی‌وار در عالم تو بنگر
ز بهرش ارحمی و ترحمی کو

اگر فارغ شدی در دین ز دنیا
بست رخ بی ریا دل بی غمی کو
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح بهرامشاه




جویندهٔ جان آمده ای عقل زهی کو
دلخواه جهان آمده‌ای قوم خهی کو

آمد سبب عشق در اصحاب دلی کو
آمده که بیجاده در آفاق کهی کو

این نعمت جان را که به ناگاه در آمد
ای سرد مزاجان ز دل و جان شرهی کو

این نطع پر از اسب و پیاده و رخ و پیلست
بر نطع شما آخر فرزین و شهی کو

چون نیست قبولی به سوی درد شما را
در ماتم بی‌دردی تاریک رهی کو

ای زخمه زنان شد چو بهشتی ز رخش صدر
در صدر بهشت از ره داوود رهی کو

عیسی و خرش هر دو چو در مجلس مااند
آنرا چو سماع آمد این را گیهی کو

گفتند که آن روی چو مه را شبهی هست
آن سلسلهای شبه گوان را شبهی کو

در روز و شب چرخ چو زلف و رخ او کو
روز و شب پیوسته به زیر کلهی کو

صاحب خبری رنگ سپیدست و سیاه‌ست
این هر دو چو آن هر دو سپید و سیهی کو

جز چهره و جز غمزهٔ او در صف ایام
روی همهٔ دولت و پشت سپهی کو

ای خازن فردوس بگو کز پی نزهت
در خلد برین روی چنین جایگهی کو

بر گوشهٔ خورشید جز این یوسف جان را
با آب گره کرده نگونسار چهی کو

معتوه شد از جستن معشوق سنایی
خود در دو جهان سوختهٔ بی عتهی کو

در کارگه جور گرفتم که چو او هست
در بارگه عدل چو بهرام شهی کو

بهرام فلک را ز پی قبله و قبله
چون پایگهش پیشگه هیچ مهی کو

خردان و بزرگان فلک را به گه سعد
جز با شه ما باد گران پنج و دهی کو
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح بهرامشاه پسر مسعود شاه






آمد هلال دلها ناگه پدید ناگه
هان ای هلال خوبان «ربی و ربک الله»

زین بوالعجب هلالی گر هیچ بدر گردد
نی آسمان گذارد نی آفتاب و نی مه

در روی او بخندید از بهر حال کو خود
بر آفتاب خندد وقت وداع هر مه

ماهی که رهنمایست از دور رهروان را
چون روی او ببیند از شرم گم کند ره

پیچ و شکنج زلفش دلهای عاشقان را
هم فضل «تبت» آمد هم فضل «قل هو الله»

سالوسیان دل را در کوی او مصلا
هاروتیان دین را در زلف او سقرگه

بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را
هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه

با آنکه بی نظیرست از روشنان گیتی
زنهار تا نخوانی الاهش الله الله

عقل غریزتی را روح‌القدس نخواند
در بارگاه وصفش جز ما تقول ویله

فحلی‌ست طلعت او کاندر مشیمهٔ دل
چون جفت دیده گردد احسنت و زه کند زه

شاهان درگه حق بوذر شناس و سلمان
بیزار شو ز شاهی کو تخت دارد و گه

موسی کله بدوزد آنجا که او برد سر
یوسف رسن بسوزد آنجا که او کند چه

زهری که او چشاند چه جای اخ که بخ بخ
تبغی که او گذارد چه جای اه که خه خه

زخم سنان او را اه کردی ای سنایی
هرگز کدام عاشق در وقت خه کند اه

خاصه تو کز سعادت داری به زیر گردون
تعویذ و نوشدارو از مدحت شهنشه

بهرامشاه مسعود آن شه که خواند او را
بهرام آسمانش از سعد مشتری شه

چندانش مملکت باد اندر خضر که باشد
دوران مهر و مه را در ملک او سفرگه
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱ - در مدح خواجه مردانشاه




در همه ملک ندید از همهٔ مردان شاه
آنچه دید از هنر و ذات و خرد مردانشاه

آنکه گر تقویتی باید ابر از سیرش
ز نمی در وی از خاره دمد مهر گیاه

وآنکه گر تربیتی باید بحر از نکتش
در منظوم شود در دل او قطره میاه

از پی آنکه چو در شرق بود مطلع او
مطلع مهر ز شرق آید و افزایش ماه

آنکه از مکرمت و جود همی نام نیاز
خامهٔ او کند از تختهٔ تقدیر تباه

خانه‌ای کو به یکی لحظه کمربند کند
عالمی را چو نهد بر سر او تیغ کلاه

گر نبودی به گه رنگ چنو کاه از ننگ
تا جهان بودی بیجاده بنربودی کاه

دیدهٔ خصم کند پایهٔ جاه تو سپید
مهرهٔ مهر کند نامهٔ کین تو سیاه

ای چو خورشید مهان را به سخای تو امید
وی چو ناهید طرب را به بقای تو پناه

آه در حنجر او خنجر گردد که کند
از سر دشمنی از بیم تو و کین تو آه

باشد ایمن ز خدنگ اجل و تیغ نیاز
هر که را تربیت بخشش تو داشت نگاه

چون همی مدح تو افواه گذارند به نطق
بسته شد مصلحت جان و تن اندر افواه

نتواند که کند با تو کسی پای دراز
تا نباشد ز بدی همچو تو دستش کوتاه

اندر آن حال که در صدر تو سرهنگ عمید
مر ترا از هنر و طبع رهی کرد آگاه

هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیر
خاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه

طبع آراست همی از پی مدحت چو بهشت
زان که هر لحظه همی فضل تو آورد سپاه

لاجرم کرد عروسی ز مدیحت جلوه
که به از حور بهشتست گه بادافراه

هر کجا و اصل و مشاطه چو سرهنگ بود
ار بهشت آید ناچار عروس چو تو شاه

آن چو اخلاق نبی مر همه را نیکو گوی
و آن چو آیات نبی مر همه را نیکو خواه

سعی صد چرخ چو یک نکتهٔ او نیست به فعل
حسب این حال بر این جمله رهی هست گواه

زان چو افگند کسی را فلک از عجز همی
نتواند ز یکی حادثه آورد به راه

او چو من بی‌هنری را به چنان صدر رفیع
به یکی نکته رسانید بدین رتبت و جاه

گر همی پای نهم پیش تو آنجا که نهند
شهریاران ز پی جاه بر آن جای جباه

اینت بی‌حد کرم و لطف و بزرگی و شرف
در یکی شخص مرکب شده سبحان الاه

که برافزون شدم از یک سخنش در یک روز
همچو پنجی که دوم مرتبه گردد پنجاه

ای به صحرای سخای تو شب و روز چو من
زده امید همه از در آن لشگرگاه

تا بدین وقت ز هر نوع شنیدی اشعار
شعر نیکو شنو اکنون که فراز آمدگاه

برگها زرد شد اکنون ز کف سبز خطی
تا سپیدی نبود زان گهر لعل بخواه

تا گه حمله قوی نبود روباه چو شیر
تا گه حیله فزون نبود شیر از روباه

گهر تاج ترا اوج فلک بادا کان
صورت قدر ترا عرش ملک بادا گاه

یاور بخت تو باد از پی تو دور فلک
حافظ جان تو باد از پی ما فضل الاه
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۲ - در مراتب مقام انسان




ای ایزدت را رحمت آفریده
در سایهٔ لطف بپروریده

ای نور جمالت از رخ تو
انگشت اشارت کنان بریده

آوازهٔ تو در هوای وحدت
پیش از ازل و ابد خنیده

عرشی که سر آسیمه بود ز اول
در زیر قدمهایت آرمیده

بر فرش خرد گرد بر نشسته
تا عشق بساط تو گستریده

اندر ازل از بهر چاکرت خود
لبیک همه عاشقان شنیده

ای دست فرو شسته ز آفرینش
گشته ملکی هر کجا که دیده

بی روی تو عقلی ندیده صبحی
از مشرق روح‌القدس دمیده

بی زلف تو جانی ندیده دینی
با کفر عزازیل آرمیده

لاغر شده عقل از همه فضولی
از بس که ز تو فاقه‌ها کشیده

فربی شده روح از همه معانی
از بس که ز بستان تو چریده

آنجا که تو بر خوانده و زند و پازند
زردشت به مخرق زبان بریده

با داد تو اندر جهان نیابند
جز چشم بتان هیچ پژمریده

آنجا که کریمیت خوان نهاده
ابلیس طفیلی بدو رسیده

و آنجا که سمند تو سم نموده
آدم علم خویش خوابنیده

مردم تویی از کل آفرینش
در آینهٔ چشم اهل دیده

موسی به کنار تو برنشسته
از نیل و عصا آدمش کشیده

فراش تو نوح از نهیب طوفان
در زورق اقبال تو خزیده

در برزگریت آمده براهیم
ریحان و گل از آتشش دمیده

موسی به سقاییت بوده روزی
بس باده که از جام تو چشیده

از چاکری تو براق عیسی
چون شمس به چارم فلک رسیده

از لطف تو عقل اندر آفرینش
ناخوانده ترا نام آفریده

در پیش قدت چون الف بگویم
در کامم دالی شود خمیده

لعل تو بسی توبه‌ها شکسته
جزع تو بسی پرده‌ها دریده

در زلف تو سیصد هزار خم هست
در هر چم او یوسفی چمیده

در مجلس تو جبرییل سامی
بر درت مگس گیر بر تنیده

در رستهٔ سنت سنایی از دل
داده خرد و عشق تو خریده
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳ - موعظه در تهیهٔ توشهٔ آخرت




ای دل غافل مباش خفته درین مرحله
طبل قیامت زدند خیز که شد غافله

روز جوانی گذشت موی سیه شد سپید
پیک اجل در رسید ساخته کن راحله

آنکه ترا زاد مرد و آنکه ز تو زاد رفت
نیست ازین جز خیال نیست از آن جز خله

خیزو درین گورها در نگر و پند گیر
ریخته بین زیر خاک ساعد و ساق و کله

آنکه سر زلف داشت سلسله بر گرد رو
سلسلهٔ آتشین دارد از آن سلسله

تکیه مکن بر بقا زان که در آرد به خاک
صولت شیر عرین پیکر اسب گله

زود کند او خراب این فلک کوژ را
هم زحل و مشتری هم اسد و سنبله

این همه آهنگ تو سوی سماع و سرود
وینهمه میلت مدام سوی می و ولوله

خانه خریدی و ملک باغ نهادی اساس
ملک به مال ربا خانه به سود غله

فرش تو در زیر پا اطلس و شعر و نسیج
بیوهٔ همسایه را دست شده آبله

او همه شب گرسنه تو ز خورشهای خوب
کرده شکم چارسو چون شکمه حامله

سعی کنی وقت بیع تا چنه‌ای چون بری
باز ندانی ز شرع صومعه از مزبله

دزد به شمشیر تیز گر بزند کاروان
بر در دکان زند خواجه به زخم پله

در همه عمر ار شبی قصد به مسجد کنی
گر چه به روی و ریا بر کنی از مشعله

در رمضان و رجب مال یتیمان خوری
روزه به مال یتیم مار بود در سله

مال یتیمان خوری پس چله داری کنی
راه مزن بر یتیم دست بدار از چله

صوفی صافی شوی بر در میر و وزیر
صوف کنی جامه را تا ببری زان زله

گر بخوری شکر کن ور نخوری صبر کن
پس مکن از کردگار از پی روزی گله

چند شوی ای پسر از پی این لقمه چند
همچو خران زیر بار همچو سگان مشغله

دامن توحید گیر پند سنایی شنو
تا که بیابی به حشر ز آتش دوزخ یله
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴ - در مدح بهرامشاه پسر مسعود غزنوی




گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی
ای شاد که خلقستی ای خوش که جهانستی

از خلق نهان زان شد تا جمله ترا باشد
گر هیچ پدیدستی زان همگانستی

جان دید جمالش را ور نه به همه دانش
دربان و غلامش را زو باز که دانستی

دل قهر و دو زلفش دید انگشت گزان زان شد
گر لطف لبش دیدی انگشت زنانستی

زیر و زبر عالم بهر طلبست ارنی
تنگا که زمینستی لنگا که زمانستی

گر نور پذیرفتی زو شش جهت عالم
پستی همه باغستی بالا همه کانستی

گر گل نپذیرفتی زو نور تجلی کی
گل کعبهٔ چرخستی دل گشن جانستی

گفت ست که یک روزی جانت ببرم چون دل
من بندهٔ آن روزم ایکاش چنانستی

جانیست سنایی را در دیده سنان او
پس گر چنینستی بی‌جان چو جنانستی

او گر نه چنینستی چون نیزهٔ سلطان کی
بر رفته و برجسته بر بسته میانستی

بهرامشه مسعود آن شه که گه عشرت
ساقیش سپهرستی گر هیچ جوانستی

ور هیچ کرا کردی در درگه چون خلدش
هم رایت رایستی هم خانهٔ خانستی

چرخ ار چو ملک بودی شاگرد سنانش را
پریدن مرغانش تا حشر ستانستی
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۵






ایا بی حد و مانندی که بی مثلی و همتایی
تو آن بی مثل و بی شبهی که دور از دانش مایی

ز وهمی کز خرد خیزد تو زان وهم و خرد در وی
ز رایی کز هوا خیزد تو دور از چشم آن رایی

پشیمانست دل زیرا که تو اسرارها دانی
به هر جایی که جویمت این به علم ای عالم آن جایی

به هرچ انفاسها داند تو آن انفاس میدانی
به هر چه ارواحها داند به خوبی هم تو اعلایی

هر آن کاری که شد دشوار آسانی ز تو جوید
هر آن بندی که گردد سخت آنرا هم تو بگشایی

بدانی هر چه اسرارست اندر طبع هر بنده
ببینی هر چه پنهان تو درین اجسام پیدایی

همه ملکی زوال آید زوالی نیست ملکت را
هم خلقان بفرسایند و تو بی‌شک نفرسایی

که آمرزد خداوندا رهی را گر تو نامرزی
که بخشاید درین بیدادمان گر تو نبخشایی

چراغی گر شود تیره مر او را هم تو افروزی
شعاعی گر فرو میرد مر آن را هم تو افزایی

فروغ از تست انجم را برین ایوان مینوگون
شعاع از تست مر مه را برین گردون مینایی

بدایع را به گیتی در به حکمتها تو بر سازی
کواکب را به گردون بر به قدرتها تو آرایی

هیولا را تو دادستی به حکم عنصر و جوهر
مر اسطقسات را پستی گهی و گاه بالایی

بسان تخت جمشیدی تو گردون را کنی جلوه
بسان تاج نوشروان زمینها را بپیرایی

ز خار ار چاکری جوید همی گل تو برون آری
به بحر ار بنده‌ای جوید همی در تو بپیمایی

تو آن حیی خداوندا که از الهامها دوری
تو آن فردی خداوندا که خود را هم تو می‌شایی

جهاندارا جهانداری که عالم مر ترا شاید
خداوندا خداوندی که خود را می تو بستایی

فرستی گر یکی مرغی بگیرد ملک پرویزی
وگر یک پشه را گویی بگیرد ملک دارایی

شکیبا را به حکم تست جبارا شکیبایی
توانا را به امر تست ستارا توانایی

همی ترسیم از عدلت امید ماست بر فضلت
از آن شادیم ما جمله که تو آخر مکافاتی

ز عدلت بود هر عدلی که آن می‌کرد نوشروان
ز گنجت بود هر گنجی که دادی حاتم طایی

صبوری هست از جمعی بدی آرند بسیاری
نهایت نیست از دشمن پدید آرند غوغایی

خلیلت را به آتش در فکندند آزمایش را
ندانستند از فضلت ز رعنایی و رسوایی

فراوان ناکسی کردند هر کس در جهان از خود
نهان گشتند سر تا سر حسودان و تو بر جابی

پیاپی تا کند ظالم فراوان ظلم بر هر کس
چو بی حد گشت ظلم او پس آن گه جانش بربایی

نبودند کافی الاکبر سپهداران گیتی زان
به خاک تیره‌شان کردی ملیک‌الملک مولایی

پدید آرندهٔ خورشید و ماه و کوکب سیار
نهان دارندهٔ گوگرد سرخ و شخص عنقایی

قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم
بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی

اگر طاعت کند بنده خدایا بی‌نیازی تو
وگر عصیان کند بنده به عذری باز بخشایی

یکی اعدات پیل آورد زی کعبه فراوان را
یکی از کرکسان آورد بر گردنت پیمایی

تولا کردای نهمار بر افلاک و بر گردن
ز خود برخیز یک چندی اگر مرد تولایی

زمستان آری و حله بپوشانی جهان را در
بهار آری بیارایی چنان جنات حورایی

ز ابر تیره بارانی به هر جایی همی لولو
به باغ و راغ از آن لولو نمایی لاله حمرایی

ز خشکی داده‌ای یارب همیشه طبع من تری
چون من گریان مضطر را فراوان نعمت طایی

به فضلت کوهها گردد بسان عرش بلقیسی
ز حکمت باغها گردد چنان چون جان ببخشایی

ایا چشمی که پیوسته طلبکار جمالی تو
ایا دستی که روز و شب بروی رطلها مایی

اگر تیغی به فرق آید گمانی بر که جرجیسی
اگر ارت به سر آید گمانی بر زکریایی

برندت گر سوی زندانی گمانی بر که صدیقی
وگر رانندت از شهرت گمانی بر که تنهایی

وگر در راحتی افتی گمان بر کابن یامینی
وگر بهتان سرایندت چنان می‌دان مسیحایی

به دنیا در نگر ایدون که تا دل در نبندی هیچ
اگر مردی تو دامن را به دنیا در نیالایی

نثار درگه آثار همه شبهت به کامه زر
نثار درگه عالی پشیمانی به هر رایی

کسی کو دامن از عالم کشید ای دوست نتواند
کجا داند نمود از جیب هرگز ید بیضایی

تنت را اژدهایی کن برو بنشین تو چون مردان
وگرنه دوری از اقصای عالم درد سینایی

شبی نفروختی هرگز چراغی بهر یزدانت
همه روزت همی بینم که در مهر تجلایی

به نزد زمرهٔ آدم همی تازی پی روزی
کی آید ناقد مردان به طبایی و طیایی

ز خلقان گر همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت
مترس از خار و خس هرگز اگر بر طمع حلوایی

نمانی زنده در دنیا اگر ماهی و خورشیدی
بخاید مرگ ناچارت اگر آهن همی خایی

اگر ترسیت از مرگت طلب کن آب حیوان را
تو از مرگی شوی ایمن اگر نزدیک ما آیی

خضروار ار همی گردی به دست آری نشان من
سکندروار صحرا را شب و روز ار بپیمایی

ایا راوی ببر شعر من و در شهرها می‌خوان
به پیش کهتر و مهتر سزد گر دیر بستایی

چنان کاین آسمان هرگز ز کشت خود نیاساید
تو نیز از خواندن توحید شاید گر نیاسایی

خداوندا جهاندارا سنایی را بیامرزی
بدین توحید کو کردست اندر شعر پیدایی
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  
صفحه  صفحه 61 از 101:  « پیشین  1  ...  60  61  62  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA