انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 101:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


مرد

 


تا سوی خرابات شد آن شاه خرابات
همواره منم معتکف راه خرابات

کردند همه خلق همی خطبهٔ شاهی
چون خیل خرابات بر آن شاه خرابات

من خود چه خطر دارم تا بنده نباشم
چون شاه خرابات بود ماه خرابات

گر صومعهٔ شیخ خبر یابد ازین حرف
حقا که شود بندهٔ خرگاه خرابات

بشنو که سنایی سخن صدق به تحقیق
آن کس که چنو نیست هواخواه خرابات

او نیست بجز صورت بی هیئت بی روح
افگنده به میدان شهنشاه خرابات

آن روز مبادم من و آن روز مبادا
بینند ز من خالی درگاه خرابات

شیر نر اگر سوی خرابات خرامد
روباه کند او را روباه خرابات

آنکو «لمن الملک» زند هم حسد آید
او را ز خرابات و علی‌الاه خرابات
هله
     
  
مرد

 


چه خواهی کرد قرایی و طامات
تماشا کرد خواهی در خرابات

زمانی با غریبان نرد بازم
زمانی گرد سازم با لباسات

گهی شه رخ نهم بر نطع شطرنج
گهی شه پیل خواهم گاه شهمات

گهی همچون لبک در نالش آیم
گهی با ساتکینی در مناجات

گهی رخ را نهاده بر زمین پست
گهی نعره کشیده در سماوات

چنان گشتم ز مستی و خرابی
که نشناسم عبارات از اشارات

نه مطرب را شناسم از موذن
نه دستان را شناسم از تحیات

شنیدم من که شاهی بنده را گفت
که تو عبد منی پیش آر حاجات

همی گفت ای سنایی توبه ننیوش
که من باشم بپاهم در مناجات
هله
     
  
مرد

 


نخواهم من طریق و راه طامات
مرا می باید و مسکن خرابات

گهی با می گسارم انده خویش
گهی با جام باشم در مناجات

گهی شطرنج بازم با حریفان
گهی راوی شوم با شعر و ابیات

گهی شه رخ شوم با عیش و راحت
گهی از رنج گردم باز شهمات

نخواهم جز می و میخانه و جام
نه محنت باشد آنجا و نه آفات

همیشه تا بوم در خمر و در قمر
بیابم راحتی اندر مقامات

چو طالب باشم اندر راه معشوق
طلب کردن بود راه عبادات

طریق عشق آن باشد که هرگز
نیابد عاشق از معشوق حاجات

چنین دانم طریق عاشقی را
که نپذیرد به راه عشق طامات

ز چیزی چون توان دادن نشانی
که پیدا نیست اندر وی اشارات
هله
     
  
مرد

 


گل به باغ آمده تقصیر چراست
ساقیا جام می لعل کجاست

به چنین وقت و چنین فصل عزیز
کاهلی کردن و سستی نه رواست

ای سنایی تو مکن توبه ز می
که ترا توبه درین فصل خطاست

عاشقی خواهی و پس توبه کنی
توبه و عشق بهم ناید راست

روزکی چند بود نوبت گل
روزه و توبه همه روز بجاست

جز از آن نیست که گویند مرا
یار بود آنکه نه از مجمع ماست

شد به بد مردی و میخانه گزید
نیک مردی را با زهد نخواست

من به بد مردی خرسند شدم
هر قضایی که بود خود ز قضاست

ای بدا مرد که امروز منم
ای خوشا عیش که امروز مراست
هله
     
  
مرد

 


رازی ز ازل در دل عشاق نهانست
زان راز خبر یافت کسی را که عیانست

او را ز پس پردهٔ اغیار دوم نیست
زان مثل ندارد که شهنشاه جهانست

گویند ازین میدان آن را که درآمد
کی خواجه دل و روح و روانت ز روانست

گر ماه هلال آید در نعت کسوفست
ور تیر وصال آید بر بسته کمانست

کاین کوی دو صد بار هزار از سر معنی
گشتست کز ایشان تف انگشت نشانست

آنکس که ردایی ز ریا بر کتف افگند
آن نیست ردا آن به صف دان طلسانست

گر چند نگونست درین پرده دل ما
میدان به حقیقت که ز اقبال ستانست

قاف از خبر هیبت این خوف به تحقیق
چون سین سلامت ز پی خواجه روانست

گویی که مگر سینهٔ پر آتش دارد
یا دیدهٔ او بر صفت بحر عمانست

این چیست چنین باید اندر ره معنی
آن کس که چنین نیست یقین دان که چنانست

نظم گهر معنی در دیدهٔ دعوی
چون مردمک دیده درین مقله نهانست

در راه فنا باید جانهای عزیزان
کاین شعر سنایی سبب قوت جانست
هله
     
  
مرد

 


راه فقرست ای برادر فاقه در وی رفتنست
وندرین ره نفس کش کافر ز بهر کشتنست

نفس اماره و لوامه‌ست و دیگر ملهمه
مطمئنه با سه دشمن در یکی پیراهنست

خاک و باد و آب و آتش در وجود خود بدان
رو درین معنی نظر کن صدهزاران روزنست

چار نفس و چار طبع و پنج حس و شش جهت
هفت سلطان باده و دو جمله با هم دشمنست

نفس را مرکب مساز و با مراد او مرو
همچو خر در گل بماند گر چه اصلش تو سنست

از در دروازهٔ لا تا به دارالملک شاه
هفهزار و هفصد و هفتاد راه و رهزنست

خواجه دارد چار خواهر مختلف اندر وجود
نام خود را مرد کرده پیش ایشان چون زنست

در شریعت کی روا باشد دو خواهر یک نکاح
در طریقت هر دو را از خود مبرا کردنست

سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند
حب دنیا پای بندست ار همه یک سوزنست

هیچ دانی از چه باشد قیمت آزاده مرد
بر سر خوان خسیسان دست کوته کردنست

بر سر کوی قناعت حجره‌ای باید گرفت
نیم نانی می‌رسد تا نیم جانی در تنست

گر ز گلشنها براند ما به گلخنها رویم
یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشنست

ای سنایی فاقه و فقر و فقیری پیشه کن
فاقه و فقر و فقیری عاشقان را مسکنست
هله
     
  
مرد

 


دوش رفتم به سر کوی به نظارهٔ دوست
شب هزیمت شده دیدم ز دو رخسارهٔ دوست

از پی کسب شرف پیش بناگوش و لبش
ماه دیدم رهی و زهره سما کارهٔ دوست

گوشها گشته شکر چین که همی ریخت ز نطق
حرفهای شکرین از دو شکر پارهٔ دوست

چشمهای همه کس گشته تماشاگه جان
نز پی بلعجبی از پی نظارهٔ دوست

پیش یکتا مژهٔ چشم چو آهوش ز ضعف
شده شیران جهان ریشه‌ای از شارهٔ دوست

کرده از شکل عزب خانهٔ زنبور از غم
دل عشاق جهان غمزهٔ خونخوارهٔ دوست

هر زمان مدعی را ز غرور دل خویش
تازه خونی حذر اندر خم هر تارهٔ دوست

چون به سیاره شدی از پی چندین چو فلک
از ستاره شده آراسته سیارهٔ دوست

لب نوشینش بهم کرده بر نظم بقاش
داد نوشروان با چشم ستمگارهٔ دوست

دوش روزیم پدید آمده از تربیتش
بازم امروز شبی از غم بی‌غارهٔ دوست

چه کند قصه سنایی که ز راه لب و زلف
یک جهان دیده پر آوازهٔ آوارهٔ دوست

هست پروارهٔ او را رهی از بام فلک
همت شاه جهان ساکن پروارهٔ دوست

شاه بهرامشه آن شه که همیشه کف او
سبب آفت دشمن بود و چارهٔ دوست

زخم و رحم و بد و نیکش ز ره کون و فساد
تا ابد رخنهٔ دشمن بود و یارهٔ دوست
هله
     
  
مرد

 


اندر دل من عشق تو نور یقینست
بر دیدهٔ من نام تو چون نقش نگینست

در طبع من و همت من تا به قیامت
مهر تو چو جنانست و وفای تو چو دینست

تو بازپسین یار منی و غم عشقت
جان تو که همراه دم بازپسینست

گویی ببر از صحبت نا اهل بر من
از جان به برم گر همه مقصود تو اینست

آن را غرض صحبت دیدار تو باشد
او را چه غم تاش و چه پروای تکینست

امید وصال تو مرا عمر بیفزود
خود وصل چه چیزست که امید چنینست

گفتم که ترا بنده نباشد چو سنایی
نوک مژه بر هم زد یعنی که همینست
هله
     
  
مرد

 


در کوی ما که مسکن خوبان سعتریست
از باقیات مردان پیری قنلدریست

پیری که از مقام منیت تنش جداست
پیری که از بقای بقیت دلش بریست

تا روز دوش مست و خرابات اوفتاده بود
بر صورتی که خلق برو بر همی گریست

گفتم و را بمیر که این سخت منکرست
گفتا که حال منکری از شرط منکریست

گفتم گر این حدیث درست ست پس چراست
کاندر وجود معنی و با خلق داوریست

گفت آن وجود فعل بود کاندرو ترا
با غیر داوری ز پی فضل و برتریست

آن کس که دیو بود چو آمد درین طریق
بنگر به راستی که کنون خاصه چون پریست

از دست خود نهاد کله بر سر خرد
هر نکته از کلامش دینار جعفریست

گفتم دل سنایی از کفر آگهست
گفت این نه از شما ز سخنهای سر سریست

در حق اتحاد حقیقت به حق حق
چون تو نه‌ای حقیقت اسلام کافریست
هله
     
  
مرد

 


شور در شهر فگند آن بت زنارپرست
چون خرامان ز خرابات برون آمد مست

پردهٔ راز دریده قدح می در کف
شربت کفر چشیده علم کفر به دست

شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش
نیست حاصل شود آنرا که برون شد از هست

چون بت ست آن بت قلاش دل رهبان کیش
که به شمشیر جفا جز دل عشاق نخست

اندر آن وقت که جاسوس جمال رخ او
از پس پردهٔ پندار و هوا بیرون جست

هیچ ابدال ندیدی که درو در نگریست
که در آن ساعت زنار چهل گردن بست

گاه در خاک خرابات به جان باز نهاد
خاکیی را که ازین خاک شود خاک پرست

بر در کعبهٔ طامات چه لبیک زنیم
که به بتخانه نیابیم همی جای نشست
هله
     
  
صفحه  صفحه 8 از 101:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA