انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 101:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


مرد

 


در کوی ما که مسکن خوبان سعتریست
از باقیات مردان پیری قنلدریست

پیری که از مقام منیت تنش جداست
پیری که از بقای بقیت دلش بریست

تا روز دوش مست و خرابات اوفتاده بود
بر صورتی که خلق برو بر همی گریست

گفتم و را بمیر که این سخت منکرست
گفتا که حال منکری از شرط منکریست

گفتم گر این حدیث درست ست پس چراست
کاندر وجود معنی و با خلق داوریست

گفت آن وجود فعل بود کاندرو ترا
با غیر داوری ز پی فضل و برتریست

آن کس که دیو بود چو آمد درین طریق
بنگر به راستی که کنون خاصه چون پریست

از دست خود نهاد کله بر سر خرد
هر نکته از کلامش دینار جعفریست

گفتم دل سنایی از کفر آگهست
گفت این نه از شما ز سخنهای سر سریست

در حق اتحاد حقیقت به حق حق
چون تو نه‌ای حقیقت اسلام کافریست
هله
     
  
مرد

 


ای سنایی خواجگی در عشق جانان شرط نیست
جان اسیر عشق گشته دل به کیوان شرط نیست

«رب ارنی» بر زبان راندن چو موسی روز شوق
پس به دل گفتن «انا الا علی» چو هامان شرط نیست

از پی عشق بتان مردانگی باید نمود
گر چو زن بی همتی پس لاف مردان شرط نیست

چون اناالله در بیابان هدی بشنیده‌ای
پس هراسیدن ز چوبی همچو ثعبان شرط نیست

از پی مردان اگر خواهی که در میدان شوی
صف کشیدن گرداوبی گوی و چوگان شرط نیست

ور همی دعوی کنی گویی که «لی صبر جمیل»
پس فغان و زاری اندر بیت احزان شرط نیست

چون جمال یوسفی غایب شدست از پیش تو
پس نشستن ایمن اندر شهر کنعان شرط نیست

ور همی دانی که منزلگاه حق جز عرش نیست
پس مهار اشتر کشیدن در بیابان شرط نیست
هله
     
  
مرد

 


هر که در راه عشق صادق نیست
جز مرایی و جز منافق نیست

آنکه در راه عشق خاموش ست
نکته گویست اگر چه ناطق نیست

نکتهٔ مرد فکرتست و نظر
وندر آن نکته جز دقایق نیست

آه سرد و سرشگ و گونهٔ زرد
هر سه در عشق بی حقایق نیست

هر که مست از شراب عشق بود
احتسابش مکن که فاسق نیست

تو به از عاشقان امید مدار
عشق و توبه بهم موافق نیست

دل به عشق زنده در تن مرد
مرده باشد دلی که عاشق نیست

ور سنایی نه عاشق ست بگو
سخنش باطلست و لایق نیست
هله
     
  
مرد

 


ساقیا می ده که جز می عشق را پدرام نیست
وین دلم را طاقت اندیشهٔ ایام نیست

پختهٔ عشقم شراب خام خواهی زان کجا
سازگار پخته جانا جز شراب خام نیست

با فلک آسایش و آرام چون باشد ترا
چون فلک را در نهاد آسایش و آرام نیست

عشق در ظاهر حرامست از پی نامحرمان
زان که هر بیگانه‌ای شایستهٔ این نام نیست

خوردن می نهی شد زان نیز در ایام ما
کاندرین ایام هر دستی سزای جام نیست

تا نیفتد بر امید عشق در دام هوا
کاین ره خاصست اندر وی مجال عام نیست

هست خاص و عام نی نزدیک هر فرزانه‌ای
دانهٔ دام هوا جز جام جان انجام نیست

جاهلان را در چراگه دام هست و دانه نی
عاشقان را باز در ره دانه هست و دام نیست
هله
     
  
مرد

 


دان و آگه باش اگر شرطی نباشد با منت
بامدادان پگه دست منست و دامنت

چند ازین شوخی قرارم ده زمانی بر زمین
نه همین آب و زمین بخشید باید با منت

سوزنی گشتم به باریکی به خیاطی فرست
تا همی دوزد گریبان و زه پیراهنت

آتش هجرت به خرمنگاه صبرم باز خورد
گفت از تو بر نگردم تا نسوزم خرمنت

گر نگیری دستم ای جان جهان در عشق خویش
پیشت افتم باژگونه خون من در گردنت
هله
     
  
مرد

 


نگارینا دلم بردی خدایم بر تو داور باد
به دست هجر بسپردی خدایم بر تو داور باد

وفاهایی که من کردم مکافاتش جفا آمد
بتا بس ناجوانمردی خدایم بر تو داور باد

به تو من زان سپردم دل نگارا تا مرا باشی
چو دل بردی و جان بردی خدایم بر تو داور باد

زدی اندر دل و جانم ز عشقت آتش هجران
دمار از من برآوردی خدایم بر تو داور باد
هله
     
  
مرد

 


در دل آن را که روشنایی نیست
در خراباتش آشنایی نیست

در خرابات خود به هیچ سبیل
موضع مردم مرایی نیست

پسرا خیز و جام باده بیار
که مرا برگ پارسایی نیست

جرعه‌ای می به جان و دل بخرم
پیش کس می بدین روایی نیست

می خور و علم قیل و قال مگوی
وای تو کاین سخن ملایی نیست

چند گویی تو چون و چند چرا
زین معانی ترا رهایی نیست

در مقام وجود و منزل کشف
چونی و چندی و چرایی نیست

تو یکی گرد دل برآری و ببین
در دل تو غم دوتایی نیست

تو خود از خویش کی رسی به خدای
که ترا خود ز خود جدایی نیست

چون به جایی رسی که جز تو شوی
بعد از آن حال جز خدایی نیست

تو مخوانم سنایی ای غافل
کاین سخنها به خودنمایی نیست
هله
     
  
مرد

 


معشوق به سامان شد تا باد چنین باد
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین باد

زان لب که همی زهر فشاندی به تکبر
اکنون شکر افشان شد تا باد چنین باد

آن غمزه که بد بودی با مدعی سست
امروز بتر زان شد تا باد چنین باد

آن رخ که شکر بود نهانش به لطافت
اکنون شکرستان شد تا باد چنین باد

حاسد که چو دامنش ببوسید همی پای
بی سر چو گریبان شد تا باد چنین باد

نعلی که بینداخت همی مرکبش از پای
تاج سر سلطان شد تا باد چنین باد

پیداش جفا بودی و پنهانش لطافت
پیداش چو پنهان شد تا باد چنین باد

چون گل همه تن بودی تا بود چنین بود
چون باده همه جان شد تا باد چنین باد

دیوی که بر آن کفر همی داشت مر او را
آن دیو مسلمان شد تا باد چنین باد

تا لاجرم از شکر سنایی چو سنایی
مشهور خراسان شد تا باد چنین باد
هله
     
  
مرد

 



دوش یارم به بر خویش مرا بار نداد
قوت جانم زد و یاقوت شکر بار نداد

آن درختی که همه عمر بکشتم به امید
دوش در فرقت او خشک شد و بار نداد

شب تاریک چو من حلقه زدم بر در او
بار چون داد دل او که مرا بار نداد

این چنین کار از آن یار مرا آمد پیش
کم ز یک ماه دل و چشم مرا کار نداد

شربتی ساخته بود از شکر و آب حیات
نه نکو کرد که یک قطره به بیمار نداد

هر که او دل به غم یار دهد خسته شود
رسته آنست که او دل به غم یار نداد
هله
     
  
مرد

 


روزی دل من مرا نشان داد
وز ماه من او خبر به جان داد

گفتا بشنو نشان ماهی
کو نامهٔ عشق در جهان داد

خورشید رهی او نزیبد
مه بوسه ورا بر آستان داد

یک روز مرا بخواند و بنواخت
و آنگاه به وصل من زبان داد

برداشت پیاله و دمادم
می داد مرا و بی کران داد

من دانستم که می بلاییست
لیکن چه کنم مرا چو ز آن داد

از باده چنان مرا بیازرد
کز سر بگرفت و در میان داد
هله
     
  
صفحه  صفحه 9 از 101:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA