ارسالها: 6368
#931
Posted: 5 Jul 2015 14:17
❂ فی توکل العجوز ❂
حاتم آنگه که کرد عزم حرم
آنکه خوانی ورا همی به اصم
کرد عزم حجاز و بیت حرام
سوی قبر نبی علیه سلام
مانده بر جای یک گُره ز عیال
بیقلیل و کثیر و بیاموال
زن به تنها به خانه در بگذاشت
نفقت هیچ نی و ره برداشت
مر ورا فرد و ممتحن بگذاشت
بود و نابود او یکی پنداشت
بر توکّل ز نیش رهبر بود
که ز رزّاق خویش آگه بود
در پسِ پرده داشت انبازی
که ورا بود با خدا رازی
جمع گشتند مردمان برِ زن
شاد رفتند جمله تا درِ زن
حال وی سر به سر بپرسیدند
چون ورا فرد و ممتحن دیدند
در ره پند و نصحت آموزی
جمله گفتند بهر دل سوزی
شوهرت چون برفت زی عرفات
هیچ بگذاشت مر ترا نفقات
گفت بگذاشت راضیم ز خدای
آنچ رزق منست ماند به جای
باز گفتند رزق تو چندست
که دلت قانع است و خرسندست
گفت چندانک عمر ماندستم
رزق من کرد جمله در دستم
این یکی گفت میندانی تو
او چه داند ز زندگانی تو
گفت روزی دِهم همی داند
تا بُوَد روح رزق نستاند
باز گفتند بیسبب ندهد
هرگز از بیدبُن رطب ندهد
نیست دنیا ترا به هیچ سبیل
نفرستدت ز آسمان زنبیل
گفت کای رایتان شده تیره
چند گویید هرزه بر خیره
حاجت آنرا بُوَد سوی زنبیل
کش نباشد زمین کثیر و قلیل
آسمان و زمین به جمله وراست
هرچه خود خواستست حکم او راست
برساند چنانکه خود خواهد
گه بیفزاید و گهی کاهد
از توکّل نَفَس تو چند زنی
مرد نامی و لیک کم ز زنی
چون نهای راهرو تو چون مردان
رو بیاموز رهروی ز زنان
کاهلی پیشه کردی ای تن زن
وای آن مرد کو کمست از زن
دل نگهدار و نفس دست بدار
کین چو باز است و آن چو بوتیمار
تا بدانجا که ما و تو داند
چون همه سوخت او و او ماند
عقل کاندر جهان چنو نرسد
برسد در خود و دور نرسد
گوشِسر دو است و گوشِ عشق یکیست
بهرهٔ این و آن ز بهر شکیست
بیشمار ار چه گوش سر شنود
گوش درد از یکی خبر شنود
بر دو سوی سر آن دو گوش چو نیو
چه کنی از پی خروش و غریو
کودکی رو ز دیو چشم بپوش
تا بننهد سرت میان دو گوش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#932
Posted: 5 Jul 2015 14:17
❂ ایضاً فیالتوکّل ❂
ربع مسکون چو از طریق شمار
شد به فرسنگ بیست و چار هزار
تو اگر واقفی به صرف و صروف
بدلش کن به بیست و چار حروف
ساعت شب چو ضم کنی با روز
خود بود بیست و چار آدم سوز
قاف قول شهادتین ترا
بیریا و نفاق و کیف و مِرا
از همه عالمت برون آرد
نه به آلت به کاف و نون آرد
از ورای خرد سخن زو گو
وردت این بس که لاهو الّا هو
کلمهٔ حق چو در شمار آمد
عدد حرف بیست و چار آمد
نیمی از بحر جان دوازده دُرج
نیمی از چرخ دین دوازده بُرج
دُرجها پر ز دُرّ امید است
برجها پر ز ماه و خورشید است
درِّ دریای این جهانی نه
ماه و خورشید آسمانی نه
درِّ دریای عالم جبروت
ماه و خورشید آسمان سکوت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#933
Posted: 5 Jul 2015 14:18
❂ التمثّل فیالرؤیاء و تعبیره و هو ثمانون رؤیا عجیبة ❂
خلق تا در جهانِ اسبابند
همه در کشتیاند و در خوابند
تا روانشان چه بیند اندر خواب
آنچه پیش آید از ثواب و عقاب
آتشِ تیز تاب خشم بُوَد
چشمهٔ آب نور چشم بُوَد
نردبازی به خواب یا شطرنج
سبب جنگ و غلبه باشد و رنج
آب در خواب روزیست حلال
گر بود پاک و عذب و صاف و زلال
ور بُوَد تیره عیش ناخوش دان
گرچه آبست عین آتش دان
خاک در خواب مایهٔ روزیست
برزگر را دلیل به روزیست
باد اگر گرم یا که سرد بُوَد
هردو گنجور رنج و درد بُوَد
باد اگر هست معتدل در پوست
انده دشمنست و شادی دوست
چیز دادن به مرده اندر خواب
عدم مال باشد و اسباب
گریه در خواب مایهٔ شادیست
بندگی از مذلّت آزادی است
خنده اندوه باشد و اهوال
خامشی بستنِ دل اندر مال
میل آب زیادت از عطشان
علم باشد که نیست سیری ازان
وانکه باشد برهنه اندر خواب
شد فضیحت بسان مست خراب
طبل در خواب راز گردد فاش
بوق در خواب مایهٔ پرخاش
بند و غل توبهٔ نصوح بود
باغ دیدن غذای روح بود
میوه در خواب روزیست از شاه
لیک نندر زمان که اندر گاه
وقت ادراک چون فراز رسد
مرد بیننده زو به ناز رسد
دست خود چون دراز بیند مرد
شود اندر سخا و رادی فرد
ور بود دستهای او کوتاه
کشد از بخل گرد خویش سپاه
دست باشد برادر و خواهر
آنِ چپ دختر و آنِ راست پسر
باشد انگشت همچو فرزندان
نسبت مادر و پدر دندان
دخترانند سینه با پستان
چون شکم مال و نعمت پنهان
جگر و دل به خواب گنج بُوَد
ساق و زانو عنا و رنج بُوَد
مغر مال نهان و پهلو زن
پوست چون ستر در کشیده به تن
هست فرزند آلت تولید
نیک و بد زشت و خوش شقی و سعید
دست شستن ز کار نومیدیست
رقص کردن وقاحت و شیدیست
مئزر و سطل و آلت تغسیل
همه بر خادمان کنند دلیل
وآنکه بربط زند به خواب اندر
زن کند بیشک او شتاب اندر
با دگر کس مصارعت کردن
غلبه کردنست و آزردن
وآنکه دارو خورد همی در خواب
رسته گردد ز رنج و درد و عذاب
طیب باشد دو گونه اندر خواب
این یکی راحت آن دگر همه تاب
راحت آن نوع را که در مالند
محنت آن نوع را که برکالند
کز دخان رنج بیشتر باشد
راحتش کمتر از ضرر باشد
مرد بیمار و طیب و جامهٔ نو
بد بود بد ز من نکو بشنو
رقص کردن به خواب در کشتی
بیم غرقست و مایهٔ زشتی
وآنکه در حبس و بند بسته بُوَد
رقص کردن ورا خجسته بُوَد
هرکه بیند ز تن روان شده خون
نعمتی باشد از حساب برون
چون نبیند جراحت این باشد
ور جراحت بود جز این باشد
اندهی صعب یابد از کاری
بسته گردد به دست خونخواری
وآن زنی کش ز فرج خون آید
کودکی مرده زو برون آید
گوشتن بیند به خواب ور بیمار
که خورد زود از او طمع بردار
مستی و بیخودی و شرب شراب
آنکه تازیست بد بُوَد در خواب
وآنکه او پارسی است روزی دان
سرفرازی و نیک روزی دان
شیر در خواب گنج و مال بود
روی نیکو و حلال بُوَد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#934
Posted: 5 Jul 2015 14:18
❂ فی رؤیا الأثواب و الأوانی ❂
جامهٔ کهنه رنج و اندوه است
جامهٔ نو ز دولت انبوه است
بهترین جامهای بود هنگفت
مر مرا اوستاد چونین گفت
مر زنان راست جامهٔ رنگین
اصل شادی و راحت و تزیین
جامهٔ سرخ مایهٔ شادیست
سال و مه بخت از او به آزادیست
جامهٔ هیبت است رنگ سیاه
ور بود زرد درد و محنت و آه
جامههای کبود اندوهست
رنج بر دل فزونتر از کوهست
طیلسان و ردا کمال بُوَد
کیسه و صره اصل مال بُوَد
نردبان اصل و مایهٔ سفرست
لیک زان مرد را همه خطرست
آسیا مردم امین باشد
آنکه در خانه به گزین باشد
دام باشد به خواب بستن کار
آینه زن بُوَد نکو هُش دار
بستگی آیدت ز قفل پدید
چون گشایش که آیدت ز کلید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#935
Posted: 5 Jul 2015 14:19
❂ فی رؤیا الصنّاعین ❂
مرد طبّاخ نعمت بسیار
همچو قصّاب در تباهی کار
رنج و بیماریست مرد طبیب
خاصه آنرا که هست خوار و غریب
درزی آنکس که رنجها و بلا
همه بر دست او شود زیبا
مرد خفاف و نعلی و خرّاز
از مواریث آنکه داند راز
مرد بزاز و زرگر و عطار
خوبی کار و نعمت بسیار
مرد خمّار و مُطرب و رادی
مایهٔ شادمانی و شادی
مرد بیطار و رائض و کحّال
چون دلیلاند بر تباهی حال
هست در خواب دیدن صیّاد
مایهٔ مکر و حیله بر مرصاد
مرد شمشیرگر دلیل عناست
همچو آن تیرگر که تیرآراست
مرد سقّا و گِلگر و حمال
هر سه آنرا دلیل دان بر مال
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#936
Posted: 5 Jul 2015 14:19
❂ فی رؤیا البهائم ❂
خر بود خادمی ولی کاهل
که به کار اندرون بود مُنبل
اسب زن باشد ای به دانش فرد
مرد را اسب و زن بود در خورد
استر آنرا که زن بود حامل
بد بُوَد بچه نایدش حاصل
شتر آید ترا سفر در خواب
سفری سهمناک پر غم و تاب
گاو باشد دلیل سالِ فراخ
به برِ پادشا شود گستاخ
گو سپندت بود غنیمت و مال
اقتضا زان کند فراخی سال
بز کسی کو دنیّ و بد گوهر
پر خروش و به کار در سر شر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#937
Posted: 21 Jul 2015 16:06
❂ فی رؤیاء السّباع ❂
شیر خصمی مسلّط و مغرور
که بُوَد کارش از مجامله دور
پیل شاهیست لیک با هیبت
هرکسی ترسناک از آن صولت
کبک باشد به هر سبیل مفید
نیست بر قول اوستاد مزید
آهو از خانهٔ زنان تعبیر
بیشتر دارد ای به دانش پیر
دشمن آید پلنگ بدکردار
که بُوَد در معاملت مکّار
ببر را هم به دشمن انگارند
به کتاب اندرون چنین آرند
خرس خصمیست پر خیانت و دزد
که ز دیدار او نیابی مزد
یوز و کفتار و گرگ با روباه
دشمنانند هریکی بدخواه
ور چه روباه حیلهگر باشد
مرده بینی ورا بتر باشد
مار بینی عدوی کینهورست
ور کند قصد تو ترا بترست
گزدم و غنده و دگر حشرات
همه باشد ز جملهٔ آفات
سگ به خواب اندرون عوان باشد
لیک بیدار پاسبان باشد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#938
Posted: 21 Jul 2015 16:07
❂ فی رؤیا النّیّرین والکواکب الخمسة السیّارة ❂
دیدن آفتاب را در خواب
پادشه گفتهاند از هر باب
ماه مانند رایزن باشد
دگری گفت نه که زن باشد
جرم مریخ یا زحل در خواب
صاحب محنتست و رنج و عذاب
تیر مانندهٔ دبیر آمد
مشتری خازن و وزیر آمد
زهره خود هست مایهٔ آرامش
مایهٔ عیش و کام و آرامش
وآن دگر کوکبان برادر دان
گاه تعبیرشان برادر خوان
همچو یعقوب کین طریق نهاد
راز این علم بر پسر تقریر بگشاد
مهر و ماهش پدر بُد و مادر
کوکبان چون برادران در خور
بس کن از فال و زجر وز تعبیر
در گذر زین که کردهای
کس چو ما دید خیره غمخواران
میگذاریم خواب بیداران
خفته بیدار کردن آسانست
غافل و مرده هر دو یکسانست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#939
Posted: 21 Jul 2015 16:08
❂ فی تناقض الدارین ❂
علّت روز و شب خور است و زمین
چون گذشتی نه آنت ماند و نه این
ای دو بر زعم تو مراد و مرید
دویی از عقل دان نه از توحید
در چنین حضرت ار ز من شنوی
چون همه شد یکی مجوی دویی
که بر این در اگرچه پر شورست
زال زر همچو زال بی زورست
در دویی دان مشقت و تمییز
در یکیئی یکیست رستم و حیز
در مصاف صفا و ساحت دل
بر فراز روان و تارکِ گل
تیغ تا نفکنی سپر نشوی
تا بننهی کلاه سر نشوی
تا دلت بندهٔ کلاه بود
فعل تو سال و مه گناه بود
چون شدی فارغ از کلاه و کمر
بر سران زمانه گشتی سر
ترک ترکیب رخش توفیقست
نفی ترتیب محض تحقیقست
مردنِ دل هلاکِ جان باشد
مردنِ جان ورا امان باشد
صُدرهٔ صدر پادشاه سخن
فارغ آمد ز سوزن و ناخن
اندرین ره به هیچ روی مایست
نیست گرد و ز نیست گشتن نیست
گرم رو گرچه فیالمثل تنهاست
نیست یکتن که عالمی برپاست
چون تو برخاستی ز نفس و ز عقل
این جهانت بدان جهان شد نقل
هر سری کز تو رست هم در دم
سر بزن چون چراغ و شمع و قلم
زانکه هر سر که دیدنی باشد
در طریقت بریدنی باشد
بیسری پیش گردنان ادبست
زانکه پیوسته سر کله طلبست
بیسری مر ترا سر آرد بار
دُرج پر دُر ز بیسریست انار
سرّ کل را کله پناه بُوَد
با چنین سر کله گناه بُوَد
تو بزیر کلاه غش داری
لاجرم جسر نار نگذاری
آدمی را ز جاه بهتر چاه
کل فضولی شود چو یافت کلاه
جاه یوسف ز چاه پیدا شد
نفس دانا ز عقل گویا شد
زانکه در بارگاه ربّانی
من بگویم اگر نمیدانی
آن نکوتر که اندرین معراج
دست بر سر کنی نیابی تاج
کز پی غیب مرده ره پوید
وز پی عیب کل کله جوید
چون سلیمان کمال ره را داد
همچو یوسف جمال چه را داد
تا نشد نقش صورتت چاهی
نشود نقش سرّت اللّهی
با کلاهت اگر زیان باشد
قلب او خود هلاک جان باشد
در طریقت سر و کلاه مدار
ورنه داری چو شمع دل پر نار
گر همی یوسفیت باید و جاه
پیش حق باشگونه پال چو چاه
سر که آن بندهٔ کلاه بُوَد
همچو بیژن اسیر چاه بود
ور کله بایدت همی ناچار
همچو شمع آن کلاه از آتش دار
کانکه در عشق شمع ره باشد
همچو شمع آتشین کله باشد
ای ز صورت چنانکه جان از جسم
دل ز وحدت چنانکه مرد از اسم
کوشش از تن کشش ز جان خیزد
چشش از ترک این و آن خیزد
تا ابد با قدم حدث طفل است
وانکه صافی برون ازین ثفل است
تا زمین جای آدمی زایست
خیمهٔ روزگار برپایست
این زمین میهمانسرایی دان
آدمی را چو کدخدایی دان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#940
Posted: 21 Jul 2015 16:08
❂ اندر ایثار ❂
هرچه داری برای حق بگذار
کز گدایان ظریفتر ایثار
جان و دل بذل کن کز آب و ز گِل
بهتر از جودهاست جهد مُقل
سیّد و سرفراز آلِ عبا
یافت تشریف سورة هل اتی
زان سه قرص جوین بیمقدار
یافت در پیش حق چنین بازار
خیز و بگذار دنیی دون را
تا بیابی خدای بیچون را
درمی صدقه از کف درویش
از هزار توانگر آمد بیش
زانکه درویش را دلی ریش است
از دل ریش صدقه زان بیش است
به توانگر تو آن نگر که دلش
هست تاریک و تیره همچو گِلش
گل درویش صفوت ازلیست
دل او کیمیای لم یزلیست
بشنو تا چه گفت فضل آله
با که گویم که نیست یک همراه
با شهنشاه و خواجهٔ لولاک
گفت لا تعد عنهم عیناک
از تن و جان عقل و دل بگذر
در ره او دلی به دست آور
صورت و وصف و عین درمانند
آن رحم این مشیمه آن فرزند
صورتت پردهٔ صفات بود
صفتت سدّ عین ذات بود
هرچه آن نقش علم و معرفتست
دان که آن کفر عالِم صفتست
این چو مصباح روشن اندر ذات
وان دو همچو زجاجه و مشکات
تا نگشتی در آن گذرگه تنگ
با دو روحی و لعبت یکرنگ
تا بُوَد نسل آدمی بر جای
هست آراسته ورا دو سرای
تا در این خاکدان نبیند رنج
نرسد زان سرای بر سر گنج
این سرای از برای رنج و نیاز
وان سرای از برای نعمت و ناز
آدمی چون نهاد سر در خواب
خیمهٔ او شود گسسته طناب
از تو پرسم که علم و حکمت و شرع
وارث آیی همی به اصل و به فرع
دین ز صورت همیشه بگریزد
تا ز بد مرد را بپرهیزد
یک جوابم بده ز روی صواب
گر نهای مرده یا نهای در خواب
چون ترا بر نهاد خود نفس است
از تو او مر ترا عوض نه بس است
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...