ارسالها: 6368
#961
Posted: 21 Jul 2015 16:19
❂ حکایت ❂
کور را گوهری نمود کسی
زین هوس پیشه مرد بوالهوسی
که ازین مُهره چند میخواهی
گفت یک گرده و دو تا ماهی
نشناسد کسی چه داری خشم
لعل و گوهر مگر به گوهر چشم
پس چو این گوهر نداد خدای
این گهر را ببر تو ژاژ مخای
گرنخواهی که بر تو خندد خر
نزد گوهرشناس بر گوهر
دست گوهرشناس به داند
چون کف پای بر صدف راند
نیک دانی که در فضای ازل
دستِ صُنع خدای عزّوجل
گر نبشت ابجدی ز دفتر خویش
نتواند کزو کشد سرِ خویش
کرده امر خدای در هر فن
قوّتی را به فعلی آبستن
تا چو راه مشیمه بگشایند
زآنچه کشتند حاملان زایند
آنکه او را عدم برد فرمان
کی وجود آرد اندرو عصیان
کرده یک امر جمله را بیدار
همگان آمدند در پرگار
هرچه استاد برنبشت و براند
طفل در مکتب آن تواند خواند
عقل شد خامه، نفس شد دفتر
مایه صورتپذیر و جسم صوَر
عشق را گفت جز زمن مهراس
عقل را گفت خویشتن بشناس
عقل دایم رعیّت عشق است
جان سپاری حمیّت عشق است
عشق را گفت پادشایی کن
طبع را گفت کدخدایی کن
از عنا طعنه ساز ارکان را
پس به کف کن تو آب حیوان را
تا چو زو نطق مایهای سازد
در ره روح قدس در بازد
روح قدسی به نفس باز شود
نفس چون عقل پاکباز شود
همچنین از بدایت ارکان
روش اوست تا نهایت جان
همه زی اوست بازگشت دهور
در نُبی خواندهای تصیرالامور
آنکه مختار زیر پردهٔ اوست
وآنکه مجبور بند کردهٔ اوست
همه از امر اوست زیر و زبر
غافلند آدمی ز خیر و ز شر
هرچه بودست و هرچه خواهد بود
آن توانند کرد کو فرمود
داند آنکس که خردهدان باشد
هرچه او کرد خیرت آن باشد
نام نیکو و زشت از من و تست
کار ایزد نکو بود بدرست
هست عالِم خدای عزّوجل
که ترا چیست پایگاه و محل
نیک داند خدای سرّ دلت
زانکه اول خود او سرشت گلت
کی شود عقل تو بدو مُدرک
چه نماید ترا بجز بد و شک
هرچه ز ایزد بود همه نیکوست
هرچه از تست سر به سر آهوست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#962
Posted: 21 Jul 2015 16:19
❂ فی الشّوق ❂
از پس این براق شوق بُوَد
شوق در گردنش چو طوق بُوَد
آفرینش چو گشت زندانش
پس خلاصی طلب کند جانش
آتشیش از درون برافروزند
که ازو عقل و جان و تن سوزند
تا که خود یار عشق خودبین است
بوتهٔ توبه از پی این است
هرکه را کوی عشق او تازهست
توبهای از کلید دروازهست
شوق بییار خود سرور بُوَد
یار خود از خدای دور بُوَد
شوق ذوقت به دوزخ اندازد
شوق شوقت چو حور بنوازد
چون برون رفت جان ز دروازه
دلِ کهنه ازو شود تازه
صورت از بندِ طبع باز رهد
دل ودیعت به روح باز دهد
افتد از سیر جان بیاندازه
از زمین تا به عرش آوازه
کرد کز باد شوق و درد رود
بر زن ار بگذرد چو مرد رود
هرچه در راه فتنه انگیزد
همهاش از پیش راه برخیزد
از پی پایتابهای بشکوه
پشم رنگین شود به پیشش کوه
آتش او ز بهرِ بالا را
ببرد آب روی دریا را
چون مر او را ازو برانگیزند
اختران پیش او فرو ریزند
دیدهٔ او چو نورِ ره بیند
شمس در جنب او سیه بیند
بد و نیک اندر آن جهان نبود
خاک و خورشید و اختران نبود
هرکه را عشق کوی او باشد
در دلش جست و جوی او باشد
آسمانی دگرش گردانند
بر زمینی دگرش بنشانند
هر دمش نقش کفر دین گردد
هر نفس آسمان زمین گردد
هر زمان شوید از پی تگ و پوی
جبرئیلش به آب حیوان روی
خرد از نعرهٔ دلش کالیو
هیزم برق نعل اسبش دیو
آدمی سوز گشته از پی راه
مالک درد او به آتشِ آه
سرِّ آهش ندارد ایچ صبور
پی او در نیابد ایچ غیور
نعل اسبش چو گرد بندازد
جبرئیلش حنوط جان سازد
او روان گشته سوی عالم نیست
باد فریاد کن که یک دم بیست
مصطفی ایستاده بر ره اوی
از سرِ لطف ربّ سَلّم گوی
اندر آویزد از پی اِشراف
از درونش ترازوی اِنصاف
آب در راه او خلیل زند
مقرعش جان جبرئیل زند
همه را باز خود رساند به خود
کایچ یک را ازو نیامد بُد
همه هستند و از همه همه دور
در نُبی خواندهای تصیرالامور
زو بد و نیک قوّت و حولست
امر او ما یبدّل القول است
امر او را تغیّری نبود
خلق را جز تحیّری نبود
بغض و حقد از صفات او دورست
غضب آن را بود که مقدورست
اوست قادر به هرچه خواهد خواست
هرچه خواهد کند که حکم او راست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#963
Posted: 21 Jul 2015 16:19
❂ فی نفی صفات المذمومِة عنالله تعالی ❂
در حق حقّ غضب روا نبود
زانکه صاحب غضب خدا نبود
غضب و حقد هر دو مجبورند
وین صفت هردو از خدا دورند
غضب و خشم و کین و حقد و حسد
نیست اندر صفات فرد اَحد
همه رحمت بود ز خالق بار
هست بر بندگان خود ستّار
میدهد مر ترا به رحمت پند
به خودت میکشد به لطف کمند
گر نیایی بخواندت سوی خویش
به تلطّف بهشت آرد پیش
زانکه هستی بدین سرای دریغ
تو گرفته ز جهل راه گُریغ
دُرّ توحید را تویی چو صدف
آدم تازه را شدی تو خلف
گر کنی ضایع آن در توحید
شوی از مفلسی ز مایه فرید
ور تو آن درّ را نگهداری
سر ز هفت و چهار بگذاری
به سرور ابد رسی پس از آن
نرسد مر ترا ز خلق زیان
در زمانه تو سرفراز شوی
در فضای ازل چو باز شوی
دست شاهان ترا شود منزل
هر دو پایت برآید از بُن گِل
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#964
Posted: 21 Jul 2015 16:20
❂ التمثیل فیالذی هو یُطعمنی و یَسقین ❂
باز را چون ز بیشه صید کنند
گردن و هردو پاش قید کنند
هر دو چشمش سبک فرو دوزند
صید کردن ورا بیاموزند
خو ز اغیار و عاده باز کند
چشم از آن دیگران فراز کند
اندکی طعمه را شود راضی
یاد نارد ز طعمهٔ ماضی
باز دارش ز خود پیاده کند
گوشهٔ چشم او گشاده کند
تا همه بازدار را بیند
خلق بر بازدار نگزیند
زو ستاند همه طعام و شراب
نرود ساعتی بیاو در خواب
بعد آن برگشایدش یک چشم
در رضا بنگرد درو نه به خشم
از سرِِ رسم و عاده برخیزد
با دگر کس به طبع نامیزد
بزم و دستِ ملوک را شاید
صیدگه را بدو بیاراید
چون ریاضت نیافت وحشی ماند
هرکه دیدش ز پیش خویش براند
بیریاضت نیافت کس مقصود
تا نسوزی ترا چه بید و چه عود
فرخ آنکو همه طعام و شراب
از مسبّب ستد نه از اسباب
رو ریاضتکش ارت باید باز
ورنه راه جحیم را میساز
دیگران غافلند تو هُشدار
واندرین ره زبانت خامشدار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#965
Posted: 21 Jul 2015 16:20
❂ التمثیل فی معنی اولئک کالانعام بل هم اضل ❂
کرهّای را که شد سه سال تمام
رائضش درکشد به زخم لگام
مر ورا در هنر بفرهنجد
توسنی از تنش بیاهنجد
کرّه را بر لگام رام کند
نام او اسب خوش لگام کند
بارگیر ملوک را شاید
به زر و زیورش بیاراید
چون نیابد ریاضتی در خور
باشد آن کرّه از خری کمتر
بابت بارِ آسیا باشد
دایم از بار در عنا باشد
گاه بارِ جهود و گه ترسا
میکشد در عنا و رنج و بلا
آدمی نیز کش ریاضت نیست
پیش دانا ورا افاضت نیست
علف دوزخ است و ترسانست
با حجر در جحیم یکسانست
مر ورا هست جای خوف و هراس
خوانده در نص هم وقودالناس
نفس فرمانپذیر و فرمانده
عقل ایمانشناس و ایمانده
عکس خور زاب بر جدار شود
سقف از نقش او نگار شود
آنهم از عکسِ آفتاب شمار
آن دوم عکس آب بر دیوار
جان نروبد ز بیم مهجوری
خاک درگاه جز به دستوری
آنِ اویند در مکان و زمان
از کُن امر تا دریچهٔ جان
گفته از بهر خدمتِ درگاه
امر با عقلها اطیعوالله
نفس روینده تا به گوینده
همه چون بندهاند جوینده
سوی آن کفر زشت و دین نیکوست
که ز دین نقش بیند از خر پوست
گرچه بیاوت قصد و نیرو نه
کار دین بی تو نی و بیاو نه
کار دین خود نه سرسری کاریست
دینِ حق را همیشه بازاریست
دین حق تاج و افسر مردست
تاج نامرد را چه در خوردست
دین نگهدار تا به ملک رسی
ورنه بیدین بدان که هیچ کسی
راه دین رو که راهِ دین چو روی
همچو شاخ از برهنگی ننوی
ای خوشا راه دین و امر خدای
از گِل تیره رو برآر دو پای
در ره جبر و اختیار خدای
بی تو و با تو نیست کار خدای
همه از کار کرد الله است
نیکبخت آن کسی که آگاه است
اندرین ره ز داد و دانش خویش
ره رو و رهبری کن و مندیش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#966
Posted: 21 Jul 2015 16:20
❂ فی الرضاء والتَّسلیم ❂
هست حق را ز بهر جان شریف
اندر اثناء حکم صنع لطیف
داند آنکس که خُردهدان باشد
کانچه او کرد خیرت آن باشد
نیک نز میل و بد نه ز اسبابست
بد نه از فصد لیک جلّابست
نام نیکو و زشت از من و تست
کار ایزد نیکو بُوَد به درست
گرچه باشد به ظاهر آن همه خوب
لیک باطن بود همه معیوب
کی بسازد به حکم مطلق تو
باد با بادبان زورق تو
خیر و شر نیست در جهان اصلا
نیست چیزی ازو نهان اصلا
مرگ اگر چند بد نکوست ترا
مال و میراثها ازوست ترا
هرچه در خلق سوزی و سازیست
اندر آن مر خدای را رازیست
ای بسا شیر کان ترا آهوست
وی بسا درد کان ترا داروست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#967
Posted: 21 Jul 2015 16:21
❂ فی الحذر عنالقدر ❂
بندگان را که از قدر حذر است
آن نه زیشان که آن هم از قدر است
قدر و تقدیر او نهاد چو چنگ
که شناسد همی ز نام و ز ننگ
زان چو بربط به هر خیال همی
خفته نالد ز گوشمال همی
پیش دیوانِ حکم او جز مرد
شکر سیلی حق که داند کرد
سنگ خواران حکم چو سندان
نزنند از برای جان دندان
که کند با قضای او آهی
جز فرومایهای و گمراهی
آه تو با قضای او باد است
با قضایش دل تو ناشاد است
با قضا مر ترا چو نیست رضا
نشناسی خدای را به خدای
کو در این راه کردنی کردن
که تواند قفای او خوردن
کردنی بایدت عزازیلی
تا زند دست لعنتش سیلی
سیلی کز دو دست دوست خوری
همچو بادام بی دو پوست خوری
گردنانی که با خدای خوشند
حکم را بُختیان بارکشند
چون چراغند اگرچه در بندند
زانکه جان میکنند و میخندند
هر بلایی که دل نماید از او
گر یکی ور هزار شاید از او
حکم و تقدیر او بلا نبوَد
هرچه آید به جز عطا نبوَد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#968
Posted: 21 Jul 2015 16:21
❂ فی الرضا والتسلیم بحکمه و قضائه ❂
ابلقی را که رخ به خانهٔ اوست
تازگی جان ز تازیانهٔ اوست
وآنکه از تیر او شرف دارد
دیدگان از پی هدف دارد
ای بر آتش نهاده خرمن خویش
باد بر داده سقف گلشن خویش
اگر ترا تیغ تن زند اه کن
ور ترا زخم حق زند خه کن
بیرضای حق آنچه راحت تست
آن نه راحت که آن جراحت تست
تلخ و شیرین چو هر دو زو باشد
زشت نبوَد همه نکو باشد
دلشان بر فراق مال و عیال
خنک و خوش چو در بهار شمال
تا در این عالم فسرده درند
لگد اشتران چو گرده خورند
خویشتن چون ز عشق گرم کنند
گردنِ روزگار نرم کنند
پیش رفتن به رغبت از دنیی
شود آماده نزدشان عقبی
چون سرِ عشق آن جهان دارند
همچو شمعاند سوزِ جان دارند
پیششان روزگار چون بنده
دهر از انفاسشان فزاینده
کمترین بندهشان زمانه بُوَد
ز آرزو دل چو گورخانه بُوَد
زانکشان تا امید نبوَد و بیم
جانشان تن خورد چو شمع مقیم
دل ز تلخیش همچو می خوشدار
همچنو دل پر آب و آتش دار
جان به عهد و وفاش بسپرده
در کنف زنده در کفن مرده
پیش امرش چو کلک برجسته
جان کمروار بر میان بسته
از برای وفات تخم نفاق
نقد خوارزم کم برد به عراق
از برای دو دانگ سیم دغل
نکند با خدای کیسه بدل
همچنان بُختی کمر کوهان
سبلت حرص کم زند سوهان
در رضای خدای خویش بکوش
به نه چیزش چو بندگان مفروش
باش در حکم صولجانش گوی
هم سمعنا و هم اطعنا گوی
چونت گوید نماز کن بگزار
چونت گوید مکن برو مگذار
چونت گوید ببخش هیچ منه
چونت گوید نگاهدار مده
نه ز روی مجاز کز تحقیق
بر همه برنهاد بیتصدیق
اندر آمد گلیم پوشیده
صفو و دردی دُرد نوشیده
پرِ جبرئیل بر موافقتش
گشت همچون کلیم منقبتش
رخصتش هدیهدان کزو برهی
تو ازو رخصتش چه باز دهی
نه تویی تو ز تست بر کاری
تو کئی اندرین میان باری
هرکجا ذکر او بُوَد تو کهای
جمله تسلیم کن بدو تو چهای
آنِ اویی تو کم ستیز بر اوی
گر گریزی ازو گریز در اوی
جان و تن را به کردگار سپار
تا درون سرای یابی بار
کانکه سد پاسبان خانه و سر
چون کلیدان بماند در پسِ در
جان و اسباب ازو عطا داری
پس دریغش ازو چرا داری
جان و اسباب در رهش در باز
بر ره سیل و رود خانه مساز
وقف کن جسم و مال را بر غیب
تا بوَی چون کلیدش اندر جیب
جبر را مارمیتَ کن از بر
باز دان از رمیت سرِّ قدر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#969
Posted: 21 Jul 2015 16:22
❂ فی الکرامة ❂
از درونش چوبوی جان یابند
بیزبانان همه زبان یابند
دلش از بند ملک بربایند
ملکوت جهانش بنمایند
تا کند عقلش از پی رازی
گرد میدان عشق پروازی
دل و جانش نهفته شد حق جوی
شد زبانش به حق اناالحق گوی
راه دین صنعت و عبارت نیست
جز خرابی در او عمارت نیست
چون تو گشتی خموش منطیقی
ور بگویی بسان بطریقی
مرد باید که چون خلیل بُوَد
تا ز حق ظّلِ او ظلیل بُوَد
زَهره دارد زمانه از بیمش
یک نفس بر زند به تعلیمش
موسئی را که خفتهٔ کونست
فرّ عونش هلاک فرعونست
عرش چون فرش زیر پای آرد
جغد باشد ولی همای آرد
خواجهٔ این و آن سرای شود
بندهٔ مخلص خدای شود
مر ورا عقل روی بنماید
تنش از نور خود بیاراید
لطف حق سایهش افکند بر دل
بس بگوید که کیف مدالظل
چون ز ظل جان او بیابد لمس
روی بنمایدش جعلنا الشمس
هرکرا توبه زین شراب دهند
بوی و رنگش به باد و آب دهند
بیش بنمایدش به حِس زبون
فلک و طبع و رنگ بوقلمون
راه دور از دل درنگی تست
کفر و دین از پی دو رنگی توست
لقب رنگها مجازی کن
خور ز دریای بینیازی کن
تا از آن نعرهها به گوش نوی
وحده لا شریک له شنوی
بیش سودای رنگها نپزی
گر کند عیسی تو رنگرزی
هرچه خواهی ز رنگ برداری
در یکی خم زنی برون آری
به حقیقت شنو نه از سرِ جهل
نیست این نکته بابت نااهل
کین همه رنگهای پر نیرنگ
خم وحدت کند همه یک رنگ
پس چو یک رنگ شد همه او شد
رشته باریک شد چو یک تو شد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#970
Posted: 21 Jul 2015 16:22
❂ فیالعبودیّة ❂
چند پرسی که بندگی چه بُوَد
بندگی جز فکندگی چه بُوَد
بند او دار تا بوی بنده
ورنه هستی تو از درِ خنده
نیستانی که بر درش هستند
نه کمر بر درش کنون بستند
بلکه از مادرِ سنین و شهور
خود کمر بسته زادهاند چو مور
جمله اعضات را به بند درآر
مال و اسباب جملگی بسپار
بند او دار بر همه اعضا
تا نگردی ز بند خیره جدا
بندگی نیست جز ره تسلیم
ور ندانی بخوان تو قلب سلیم
مده از دستش از برای نهاد
همه را هیچکس به هیچ نداد
هرکرا نیست چشم عبرت کور
نبود همچو مرغ و وحش و ستور
سوی آن کز رضا حکیم بُوَد
جنبش اختران عقیم بُوَد
بندگی در سرای مُبدع کل
عجز و ضعف است و استهانت و ذل
دور دور است در بلا خوردن
بنده بودن ز بنده پروردن
چون شود حکمت قدم ساقی
تو کنی اختیار در باقی
هست در دین هزار و یک درگاه
کمترش آنکه بیتو دارد راه
گر چو زنبور خانه خواهی تن
پیش تیرِ قضا سپر بفکن
هرکرا خسته کرد تیرِ قضا
نپذیرد ورا جریحه دوا
زخم تیر قضا سپر شکنست
هیچکس خود ز خم او نبرست
نرهی ای فضولی رعنا
جز به بیدست و پایی از دریا
آنکه دلهای آشنا دارند
دل ز چون و چرا جدا دارند
پیش آسیب تیر احکامش
همچو صیداند مانده در دامش
که نبشتست بر تو سود و زیان
امر قل لن یصیبنا برخوان
کز پی جانت حکم یزدانی
شب نبشت آنچه روز میخوانی
از پی جیم جهل و عقل سقیم
دلِ تو تنگ شد چو حلقهٔ میم
مخبر باطنست ظاهر حکم
حاکی اوّلست آخر حکم
خویشتن را به آب ده که ز ما
نشود علم آشنا دریا
چون ز بالا بلا نهد به تو روی
رو تو الله گوی و آه مگوی
حکم حق چون سوی تو کرد نگاه
هان و هان زود بسته کن ره آه
تا نداردت آه سرگردان
آه را هم ز راه واگردان
با قضا سود کی کند حذرت
خون مگردان به بیهده جگرت
دست و لب زیر حکم مبدع کل
پنجهٔ سرو ساز و غنچهٔ گل
سوزیان باش کدخدایش را
استخوان باش مر همایش را
هرچه جز حق بود تو آن مپذیر
دل ز اغیار جملگی برگیر
روی چون شمع پیش او خوش دار
کمر از آب و تاج از آتش دار
تو چراغی به پیشِ مهرِ بلند
جان همی ده چنو و خوش میخند
جان به رغبت سپار کز انکار
نیست جان را در آن سرای شمار
کانکه دَم با سرِ بریده کشد
بارِ حکمش به نورِ دیده کشد
سرنپیچیده ز حکم و امر خدای
بنشیند خموش بر یک جای
آتشی را همی کند تسلیم
داغ نمرود و باغ ابراهیم
تا نگشتی به سوی خویش گدای
نبود سوی تو خدای خدای
هدف تیر حکم او جان کن
صدف درّ عشقش ایمان کن
شرع مقلوب را مکان گویی
عرش مقلوب را کجا جویی
زانکه داند خدای رمز سَخُن
غمز او غمزهها تقاضا کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...