ارسالها: 6368
#971
Posted: 21 Jul 2015 16:23
❂ التمثیل فی قصّة ابراهیم الخلیل علیهالسّلام ❂
آن شنیدی که تا خلیل چه گفت
وقت آتش به جبرئیل نهفت
کرد بیرون سر از دریچهٔ جان
کای برادر تو دور شو ز میان
گفت با جبرئیل اندر سرّ
ربّ یسّر کنان در امر عسر
گشته از منجنیق حکم رها
گرد گردان چو گوی گردِ هوا
گفت پس من دلیل راهِ توام
جبرئیلم که نیکخواه توام
در چنان حال با نهیب خلیل
از سرِ اعتماد و حفظ وکیل
گفت هرچند پایم ای دلبند
هست بر گردن ضعیف ببند
دور کن یک زمان ز خویشتنم
تا بر او بی تو یک نفس بزنم
عصمتِ او دلیل من نه بس است
علم او جبرئیل من نه بس است
بی تو بر درگهش تو حاضر شو
چشم بر دوز و پس تو ناظر شو
یکسو اندر حظّ خود ز میان
تا بیابی تو لذّت ایمان
چون به عشق از چنارت آتش جست
آتش از آتشی بدارد دست
چون خلیل آنِ خویشتن بگذاشت
آتش از فعل خویش دست بداشت
گرچه نمرود آتشی افروخت
آتشش چون علف نیافت نسوخت
چون عنان را به دست حکم سپرد
آتش سی و هشت روزه بمرد
بر دمید از میان آتش و دود
چون صدای ندای حق بشنود
عبهرِ عهد و سوسنِ تحقیق
سنبل سنت و گل توفیق
آری آری چو دوست آن باشد
نار نمرود بوستان باشد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#972
Posted: 21 Jul 2015 16:23
❂ فیالامتحان ❂
آن زمان کاین حجاب برگیرند
کارها جملگی ز سر گیرند
بد و نیک تو بر تو بوتهٔ اوست
تا بدانی که دشمنی یا دوست
تا در این بوته زرّ پخته شوی
راست چون سیم خام سخته شوی
خَبث خُبث تو بسوزد پاک
بگذرد خاک پایت از افلاک
فلکالمستقیم جای تو شد
چون خدای تو رهنمای تو شد
کاین که نه چرخ و چار ارکانست
آزمایش سرای یزدانست
نیک و بد را که آن به پرده درست
آزمون پردهساز و جلوهگر است
چیست به زین که نزد دشمن و دوست
بوته و کوره و ترازو اوست
آزمایش جدا کند پس و پیش
کَه و دانه بدو سره کم و بیش
در خیال ار فزون و کاست بود
آزمایش گواه راست بود
آدمی را که بر سقر گذرست
جلوهگر کفر و دین و خیر و شرست
تا چو در بوتهٔ هلاک شود
زانچه آلوده گشت پاک شود
شد هلاک ار دلش نباشد پاک
ور بود باک از این سفرش چه باک
پاک رو زین سرای پر شر و شور
ورنه گردی به زیر پای ستور
آنکه او پاک رفت زین منزل
گشت زادِ رهش همه حاصل
وانکه او بدگرست و آلوده
گشت در رنج راه فرسوده
درشکن بام و بوم قلب سلیم
به کلام آی و درگذر ز کلیم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#973
Posted: 21 Jul 2015 16:37
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#974
Posted: 21 Jul 2015 16:51
❂ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام ❂
قالالله تعالی قل لئن اجتمعتالانس والجن علی ان یأتوا به مثل هذاالقرآن لایأتون به مثله ولو کان بعضهم لبعض ظهیراً، و قال عزّ من قائل. ولاحبة فی ظلماتالارض ولا رطب ولا یابس الّا فی کتاب مبین، و قال النبی علیهالسلام: القرآن غنی لافقر بعده و لاغنی دونه، و قال علیهالسلام: القرآن هوالدواء من کل دواء الّا الموت. و قال ایضا: اهل القرآن هم اهلالله و خاصته، و قال ایضا صلواتالله وسلامه علیه اصدق الحدیث کتابالله، و قال احمدبن حنبل: القرآن کلامالله غیر مخلوق و من قال مخلوق فهو کافربالله العظیم.
سخنش را ز بس لطافت و ظرف
صدمت صوت نی و زحمت حرف
صفتش را حدوث کی سنجد
سخنش در حروف کی گنجد
وهم حیران ز شکل صورتهاش
عقل واله ز سِرّ سورتهاش
مغز و نغز است حرف و سورت او
دلبر و دلپذیر صورت او
زان گرفته مقیم قوّت و قوت
زادهٔ ملک و دادهٔ ملکوت
سرّ او بهر حلّ مشکلها
روح جانها و راحت دلها
دل مجروح را شفا قرآن
دل پر درد را دوا قرآن
تو کلام خدای را بیشک
گر نئی طوطی و حمار و اِشَک
اصل ایمان و رکن تقوی دان
کان یاقوت و گنج معنی دان
هست قانون حکمت حکما
هست معیار عادت علما
نزهت جانها ستایش اوست
سلوت عقلها نمایش اوست
آیت او شفای جان تقی
رایتش درد و اندهان شقی
عقل و نفس از نهاد او حاجز
فصحا از طریق آن عاجز
عقل کل را فکنده در شدّت
نفس کل را نشانده در عدّت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#975
Posted: 21 Jul 2015 16:52
❂ ذکر جلال قرآن ❂
هم جلیلست با حجاب جلال
هم دلیلست با نقاب دلال
سخن اوست واضح و واثق
حجّت اوست لایح و لایق
دُر جان را حروف او دُرجست
چرخ دین را هدایتش بُرجست
روضهٔ انس عارفانست او
جنة الاعلی روانست او
ای ترا از قرائتِ قرآن
از سرِ غفلت و ره عصیان
بر زبان از حروف ذوقی نه
در جنان از وقوف شوقی نه
از کمال جلالت و سلطان
هست قرآن به حجّت و برهان
بر زبان طرف حرف و ذوقی نه
غافل از معنیش که از پی چه
از درون شمع منهج اسلام
وز برون حارسِ عقیدهٔ عام
عاقلان را حلاوتی در جان
غافلان را تلاوتی به زبان
دیده روح و حروف قرآن را
چشم جسم این و چشم جان آنرا
زحمت این ببرده چشم ز گوش
نعمت آن بخورده روح ز هوش
زآسمان تفضّل و احسان
هر نقط زو چو طرّهٔ یاران
ز ابر برّش جدا شده به لطف
عقد دُر بسته در دهان صدف
بهر نامحرمان به پیش جمال
بسته از مشک پردههای جلال
پرده و پردهدار را از شاه
نبود دل ز کار او آگاه
داند آنکس که وی بصر دارد
پرده از شاه کی خبر دارد
نشد از دور طارم ازرق
عرق او سُست و تازگیش خَلَق
نقش و حرف و قرائتش به یقین
از زمین هست تا سرِ پروین
تو هنوز از کفایت شب و روز
قشر اول چشیدهای از گوز
تو ز قرآن نقاب او دیدی
حرف او را حجاب او دیدی
پیش نااهل چهره نگشادست
نقش او پیش او بر استادست
گر ترا هیچ اهل آن دیدی
آن نقاب رقیق بدریدی
مر ترا روی خویش بنمودی
تا روانت بدو بیاسودی
اولین پوست زفت و تلخ بُوَد
دومین چون ز ماه سلخ بُوَد
سیمین از حریر زرد تُنُک
چارمین مغز آبدار خنک
پنجمینت منزل است خانهٔ تو
سنّت انبیا ستانهٔ تو
چون ز پنجم روان بیارایی
پس باوّل چرا فرود آیی
دل مجروح را شفا زویست
جان محروم را دوا زویست
تن چشد طعم ثفلش از پی زیست
جان شناسد که طعم روغن چیست
حس چه بیند مگر که صورت نغز
مغز داند که چیست آنرا مغز
صورت سورتش همی خوانی
صفت سیرتش نمیدانی
کم ز مهمان سرای عَدْن مدان
خوانِ قرآن به پیش قرآن خوان
حرف را زان نقاب خود کردست
که ز نامحرمی تو در پردست
تو همان دیدهای ز سورت آن
کاهل صورت ز صورت سلطان
صورت از عین روح بیخبرست
تن دگر دان که روح خود دگرست
چه شماری حروف را قرآن
چه حدیث حدث کنی با آن
که نبینند همچو بیداران
ذات او خفتگان و طرّاران
حرف با او اگرچه هم خوابه است
بیخبر همچو نقش گرمابه است
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#976
Posted: 21 Jul 2015 16:52
❂ در سرِّ قرآن ❂
سرِّ قرآن قران نکو داند
زو شنو زانکه خود همو داند
چون نباشد ز محرمان بنهفت
سرِّ قرآن زبان چه داند گفت
کی بنشناخت جز به دیدهٔ جان
حرف پیمای را ز قرآن خوان
من نگویم اگرچه عثمانی
که تو قرآن همی نکو دانی
هست دنیا مثال تابستان
خلق در وی بسان سرمستان
در بیابان غفلتند همه
مرگ همچون شبان و خلق رمه
اندرین بادیهٔ هوا و هوان
ریگ گرم است همچو آب روان
هست قرآن چو آب سرد فرات
تو چو عاصی تشنه در عرصات
حرف و قرآن تو ظرف و آب شمر
آب میخور به ظرف در منگر
کان کین زان نمایدت اوطان
که تموز است و مهر در سرطان
زان بماندت نهاد بیروزه
کآب سرد است و کوزه پیروزه
سرِّ قرآن پاک با دل پاک
درد گوید به صوت اندُهناک
عقل کی شرح و بسط او داند
ذوق سر سرِّ او نکو داند
گرچه نقش سخن نه از سخنست
بوی یوسف درون پیرهنست
بود در مصر مانده یوسف خوب
بو به کنعان رسیده زی یعقوب
حرف قرآن ز معنی قرآن
همچنانست کز لباس تو جان
حرف را بر زبان توان راندن
جان قرآن به جان توان خواندن
صدف آمد حروف و قرآن دُر
نشود مایل صدف دل حُر
حرف او گرچه خوب و منقوشست
کوه از او همچو عهن منفوش است
از درون کن سماع موسیوار
نز برون سو چو زیر موسیقار
جان چو آن خواند لقمه چرب کند
دل که بشنود خرقه ضرب کند
لفظ و آواز و حرف در آیات
چون سه چوبک ز کاسهای نبات
پوست ار چه نه خوب و نغز بُوَد
پوستت پردهدار مغز بُوَد
حکمت از خبث تو سرود آید
نُبی از جهل تو فرود آید
تا در این تربتی که ترتیب است
تا بر این مرکزی که ترکیب است
به بصر بید بین به دل طوبی
به زبان حرف خوان به دل معنی
بکن از بهرِ حرمتِ قرآن
عقل را پیش نطق او قربان
عقل نبود دلیل اسرارش
عقل عاجز شدست در کارش
تا درین عالمی که پر صید است
تا براین مرکبی که پُر کیدست
تو کنون ناحفاظ و غمّازی
کی سزاوار پردهٔ رازی
تو نگشتی بسرِّ او واقف
نرسیدی هنوز در موقف
تا هوا خواهی و هوا داری
کودکی کن نه مرد این کاری
چون جهان هوا خرد بگرفت
نیکی محض جای بد بگرفت
دیو بگریخت هم به دوزخ آز
یافت انگشتری سلیمان باز
آنگهی بو که صبح دین بدمد
شب وهم و خیال و حس برمد
چون ببینند مر ترا بیعیب
روی پوشیدگان عالم غیب
مر ترا در سرای عیب آرند
پرده از پیش روی بردارند
سرِّ قرآن ترا چو بنمایند
پردههای حروف بگشایند
خاکی اجزای خاک را بیند
پاک باید که پاک را بیند
شد هزیمت ز سرِّ او شیطان
چه عجب گر رمید از قرآن
در دماغی که دیو کبر دمد
فهم قرآن از آن دماغ رمد
ز استماع قرآن بتابد گوش
وز پی سرِّ سوره نازد هوش
سوی سرِّ نُبی نیارد هوش
جز دل و جانت از زبان خموش
هوش اگر گوشمال حق یابد
سرِّ قرآن ز سوره دریابد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#977
Posted: 21 Jul 2015 16:57
❂ در اعجاز قرآن ❂
ای ز دریا به کف کف آورده
وز مَلک صورت صف آورده
مغز و در زان به دست ناوردی
که به گردِ صدف همی گردی
زین صدفهای تیره دست بدار
دُرِّ صافی ز قعر بحر در آر
گوهر بیصدف درون دلست
صدف بیگهر درون گِلست
قیمت دُرّ نه از صدف باشد
تیر را قیمت از هدف باشد
آنکه داند به دیده فهر از قعر
بشناسد ز درِّ دریا بعر
وآنکه بر شط و شطر این دریاست
نه سزاوار لؤلؤ لالاست
سطر قرآن چو شطر ایمانست
که ازو راحت دل و جانست
صفت لطف و عزّت قرآن
هست بحر محیط عالم جان
قعر او پر ز درّ و پُر گوهر
ساحلش پُر ز عود و پُر عنبر
زوست از بهرِ باطن و ظاهر
منشعب علم اوّل و آخر
پاک شو تا معانی مکنون
آید از پنجرهٔ حروف برون
تا برون ناید از حدث انسان
کی برون آید از حروف قرآن
تا تو باشی ز نفس خود محجوب
با تو وعقل تو چه زشت و چه خوب
نکند خیره دوری و دیری
آب در خواب تشنه را سیری
نشود دل ز حرف قرآن به
نشود بز به پچپچی فربه
تو که در بند کلک و اَنقاسی
چهره را از نقاب چه شناسی
نبود خاصه در جهان سخن
رنگ و بوی سخن چو جان سخن
گر همی گنج دلت باید و جان
شو به دریای فسّروا القرآن
تا دُر و گوهرِ یقین یابی
تا درو کیمیای دین یابی
چون قدم در نهی در آن اقلیم
کندت ابجدِ وفا تعلیم
چون بخوانی او ابجدِ دین را
اب و جد دان تو شمس و پروین را
سیرتِ صادقان چنین باشد
ابجدِ عاشقان همین باشد
پردهٔ روی روز تاریک است
نظم این نکته سخت باریک است
تا بیابی تو دُرج دُرّ یتیم
تا بدانی تو زرِّ ناب ز سیم
در جهان چیست سرِّ ربّانی
در میان چیست رمز روحانی
تا نماید به تو چو مهر و چو ماه
روی خوب خود از نقاب سیاه
چون عروسی که از نقاب تُنُک
به در آید لطیف روح و سبک
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#978
Posted: 21 Jul 2015 16:57
❂ ذکر هدایت قرآن ❂
رهبر است او و عاشقان راهی
رسن است او و غافلان چاهی
در بُن چاه جانت را وطن است
نور قرآن به سوی او رسن است
خیز و خود را رسن به چنگ آور
تا بیابی نجات بوک و مگر
ورنه گشتی به قعر چاه هلاک
آب و بادت دهد به آتش و خاک
تو چو یوسف به چاهی از شیطان
خردت بشری و رسن قرآن
گر همی یوسفیت باید و جاه
چنگ در وی زن و برآی ز چاه
تو چو یوسف به شاهی ارزانی
گردی آنگه که سرِّ او دانی
رادمردان رسن بدان دارند
تا بدان آب جان به دست آرند
تو رسن را ز بهر آن سازی
تا کنی بهر نان رسن بازی
کس نداند دو حرف از قرآن
با چنین دیده در هزار قران
دست عقلت چو چرخ گردانست
پای بند دلت تن و جان است
گر ترا تاج و تخت باید و جاه
چه نشینی مقیم در بُن چاه
یوسف تو به چاه درماندست
دل تو سورهٔ سفه خواندست
رسن از درد ساز و دلو از آه
یوسف خویش را بر آر از چاه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#979
Posted: 21 Jul 2015 16:58
❂ فی عزّةالقرآن انّها لیست بالاعشار والاخماس ❂
بهر یک مشت کودک از وسواس
نامش اعشار کردهای و اخماس
کرده منسوخ حکم هر ناسخ
نشده در علوم آن راسخ
متشابه ترا شده محکم
کرده بر محکمش معوّل کم
تو رها کرده نور قرآن را
وز پی عامه صورت آنرا
ساخته دست موزهٔ سالوس
بهر یک من جو و دو کاسه سبوس
گه سرودش کنی و گاه مثل
گاه سازی ازو سلاح جدل
گه زنی در همش به بیادبی
گه شمارش کنی به بوالعجبی
گه ز پایان به سر بری به خیال
گه درونش برون کنی به محال
گه کنی بر قیاس خود تأویل
گه کنی حکم را برین تحویل
گه به رای خودش کنی تفسیر
گه به علم خودش کنی تقریر
می نگردی مگر به بیغاره
گرد صندوقهای سی پاره
گاه گویی رفیق جاهل را
یا نه کرباسباف کاهل را
که نویسم ترا یکی تعویذ
پاکدار ای جوان مدار پلیذ
لیک هدیه پگاه میباید
خون مرغ سیاه میباید
این همه حیله بهر یک دو درم
شام تا چاشتی ز بهر شکم
عمر بر دادهای به خیره به باد
من چه گویم برو که شرمت باد
در یکی مسجدی خزی به هوس
حلق پر بانگ همچو نای و جرس
زین هوس شرم شرع و دینت باد
یا خرد یا اجل قرینت باد
با چنین خود و فضل و فرهنگت
شرم بادا که نیست خود ننگت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#980
Posted: 21 Jul 2015 16:58
❂ ذکر حجّت قرآن ❂
باش تا روز عرض بر یزدان
گلهٔ جان تو کند قرآن
گوید این ماحل مصدّق تو
چند باطل کشید بر حق تو
گوید ای کردگار میدانی
آشکارا چنانکه پنهانی
شب و روزم بخواند با فریاد
داد یک حرف من به صدق نداد
حق نحو و معانی و اعراب
زو ندیدم به صدق در محراب
حنجره در سرود نیک آید
جامهٔ غم کبود نیک آید
به جز از گفت و گوی دمدمهای
نیست گوشی نصیب زمزمهای
گه بخواندی مرا به راه مجاز
خیره بگشاده چون خران آواز
که بسی لاف زد به دعوی ما
پس ندانست قدر معنی ما
سوی میدان خاص اسب بتاخت
روی ما از نقاب ما نشناخت
بر سرِ کوی ما ز زشت و نکو
سگی آمد کسی نیامد ازو
عقل و جان را به حکم من نسپرد
سوی رای و هوای خویشم برد
گه به تیغ هوا بخست مرا
گاه بر دام نفس بست مرا
گه به سوی شراب راند مرا
گه به راه سرود خواند مرا
گه شکستی چوچوب را سکنه
سر و روی حروفم از شکنه
گه چو قوّال کرده از نغمه
متفرّق حروفم از زخمه
ای مدبّر ز مُدبری چونین
خواهم انصاف تو به یومالدین
در سرای مجاز از سر ناز
گه به بازار و گه به بانگ نماز
جلوه کردی برای اعجازی
گه به حرفی و گه به آوازی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...