انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 99 از 101:  « پیشین  1  ...  98  99  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


زن

 
❂ ذکر تلاوة قرآن ❂


کی چشی طعم و لذّت قرآن
چون زبان بردی و نبردی جان
از درِ تن به منظر جان آی
به تماشای باغ قرآن آی
تا به جان تو جلوه بنماید
آنچه بود آنچه هست وانچ آید
تر و خشک جهان درون و برون
آنچه موجود شد به کن فیکون
حکمهایی که گشت ازو محکوم
همه گردد ترا ازو معلوم
بشنواند ترا صفات حدای
گشته پیشت به صدق قصّه سرای
مستمع چون کند سماع کلام
گیردش نطق موی بر اندام
تا ببینی به دیدهٔ اخلاص
چون بخوانی تو سورهٔ اخلاص
صورتی همچو سرو غاتفری
نظم او چون بنفشهٔ طبری
نصب و رفعش چو عرش و چون کرسی
گر تو از مرشد خرد پرسی
جرّ و جزم وی از طریق قدم
لوح محفوظ و سرِّ سیر قلم
حرفها بال روح و پردهٔ نور
نقطه‌ها خال مُشک بر رخ حور
این چنین درنگر به صورت او
چون بخوانی تو سرِّ سورت او
تا الفـ را درون رای آرد
با و تا را به زیر پای آرد
تا فروشد به جای جان و خرد
صورت خوب را به هشدهٔ بد
زانکه در کوی عشق و حدّت هنگ
بیش از این قیمتی نیارد رنگ
بوتهٔ شهوت امتحانش کند
پس از آن همچو زرّ کانش کند
پس دگرباره بوته‌ای سازد
تا درو غِشّ و خشم بگذارد
پس چو نرمش کند فرو ساید
تا بدو تاج را بیاراید
هرکرا ملک عقل و دین باشد
افسر و تاج او چنین باشد
سخنی کز تو گشت آلوده
گرچه نیکوست هست بیهوده
باد اگرچه خوش آمد و دلکش
بر حدث بگذرد نماند خوش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ ذکر سماع قرآن ❂


مر جُنُب را به امر یزدانش
پس نه مهجور کرد قرآنش
پسِ زانوی حیرتش بنشاند
لایمسّه چو بر دو دستش خواند
مُقری زاهدی از پی یک دانگ
همچو قمری دو مغزه دارد بانگ
قول بازی شنو هم از باری
که حجابست صنعت قاری
مرد عارف سخن ز حق شنود
لاجرم ز اشتیاق کم غنود
با خیال لطیف گوید راز
شکن و پیچ ورقه در آواز
در دل نفس نِه نه بر رخِ خال
که جمالت نشان دهد از حال
طبعِ قوّال را زبون باشد
عشق را مطرب از درون باشد
هرچه آواز و نقش آوازه‌ست
خانه‌شان از برون دروازه‌ست
هیچ معنیستی اگر در بانگ
بلبلی بنده نیستی به دو دانگ
عدّتی دان در این سرای مجاز
چشم را رنگ و گوش را آواز
دل ز معنی طلب ز حرف مجوی
که نیابی ز نقش نرگس بوی
مجلس روح جای بی‌گوشیست
اندر آنجا سماع خاموشیست
کت سوی عشق دیدنی باشد
لذّتی کان چشیدنی باشد
طبع را از غنا مگردان شاد
که غنا جز زنا نیارد یاد
یار کو بر سر پل آید یار
تو مر او را از آب دور مدار
یا به آتش فرو بر از سرِ کین
یا به خاکش سپار و خوش بنشین
هرچه در عشق نیک و هرچه بدست
بار حکمش کشیدن از خردست
هرچه صورت دهد به آبش ده
نالهٔ زار در دل خوش نه
چون برون ناله آید از دل خوش
پای او گیر و سوی دوزخ کش
می نداری خبر تو ای نسناس
که به صد بند و حیلت و ریواس
زان همی دیوِ نفس در تو دمَد
تا زتو عقل و هوش تو برمد
راه دین صنعت و عبارت نیست
نحو و تصریف و استعارت نیست
این صفات از کلام حق دورست
ضمن قرآن چو درّ منثورست
تو در این بادیه پر از بیداد
غمز را مغز خوانده شرمت باد
ناگهی باشد ای مسلمانان
که شود سوی آسمان قرآن
گرچه ماندست سوی ما نامش
نیست مانده شروع و احکامش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ در وجد و حال ❂


در طریقی که شرط جان سپریست
نعرهٔ بیهده خری و تریست
مردِ دانا به جان سماع کند
حرف و ظرفش همه وداع کند
جان ازو حظِّ خویش برگیرد
کارها جملگی ز سر گیرد
با مرید جوان سرود و شفق
همچنان دان که مردِ عاشق و دق
حال کان از مراد و زرق بُوَد
همچو فرعون و بانگ غرق بُوَد
بانگ او حال غرق سود نکرد
آتش آشتیش دود نکرد
الامان ای مخنّث ملعون
بهر میویز باد دادی کون
هرکه در مجلسی سه بانگ کند
دان کز اندیشهٔ دو دانگ کند
ور نه آه مرید عشق‌الفنج
همچو ماریست خفته بر سر گنج
اژدها کو ز گنج برخیزد
مُهرهٔ کامش آتش انگیزد
کخ کخ اندر فقر چیست خری
چک چک اندر چراغ چیست تری
آب و روغن چو درهم آمیزد
نور در صفو روغن آویزد
تف چو روغن ز پیش برگیرد
نم بیگانه بانگ درگیرد
آه رعنایی طبیعت تست
راه بینایی شریعت تست
آینه روشنست راه شما
پردهٔ آینه است آه شما
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ التمثیل فی خلقة آدم و عیسی‌بن مریم علیهماالسلام ❂


پدر آدم اندرین عالم
هست از آن دم که زادهٔ مریم
تن که تن شد ز رنگ آدم شد
جان که جان شد ز بوی آن دم شد
هرکرا آن دمست آدم اوست
هرکرا نیست نقش عالم اوست
آدم آن دم که از قدر دریافت
دل خبر یافت سوی جان بشتافت
که از این دم خبر چگونه دهی
گفت هستم ز جام و جامه تهی
جامه و جام ما تهی زانست
کین گرانمایه سخت ارزانست
همه خواهی که باشی او را باش
برِ او سوی خویش هیچ مباش
بر پریده ز دام ناسوتی
در خزیده به دام لاهوتی
دیده خطهای خطّهٔ ملکوت
همچو عیسی به دیدهٔ لاهوت
آنکه در بند این جهان آویخت
سود کرد ار ز لشکرش بگریخت
کاین جهانیست مایهٔ غم و رنج
خوانده عاقل ورا سرای سپنج
رهبرت باد بهر صورت و جان
این جهان عقل و آن جهان ایمان
خنک آنکس که عقل رهبر اوست
هر دو عالم به طوع چاکر اوست
خنک آنکس که نقش خویش بشست
نه کس او را نه او کسی را جست
همچو نقش زیاد سوی بسیچ
نبود جز یکی و آن یک هیچ
خویشتن را یکی مخوان در ده
کان یکی نیست هیچ از آن یک به
تو یکیی ولیک هم ز اعداد
نام داری و بس چو نقش زیاد
چون درآمد وصال را حاله
سرد شد گفت و گوی دلّاله
گرچه دلّاله مُنبی کار است
گاه خلوت ترا گرانبار است
زانکه باشد ز روی عقل و نظر
دو هزیمت بوقت خود سه ظفر
پس تو ای بوالفضول بلغاری
چون در این رود بر پل و غاری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ در فترت و جهالت گوید و ستایش پیغمبران علیهم‌السلام کند ذکرالانبیاء خیر من حدیث الجهلاء ❂


انبیا راستانِ دین بودند
خلق را راه راست بنمودند
چون به غرب فنا فرو رفتند
باز خود کامگان برآشفتند
پرده‌ها بست ظلمت از شب شرک
بوسها داد کفر بر لب شرک
این چلیپا چو شاخ گل در دست
وآن چو نیلوفر آفتاب‌پرست
این صنم کرده سال و مه معبود
وآن جدا مانده از همه مقصود
این شمرده ز جهل بی‌برهان
بدی از دیو و نیکی از یزدان
خاک پاشانِ آتش آشامان
آبْ کوبان بادْ پیمایان
این چو باده ز مغز عقل زدای
وان چو نکبا ز سر عمامه‌ربای
این وثن را خدای خود خوانده
وآن شمن‌وار دین برافشانده
این یکی سحر آن دگر تنجیم
این یکی در امید وان در بیم
همه ناخوبْ سیرتان بودند
همه اعمی بصیرتان بودند
عام قانع شده به ریمن دین
خاص مشغول در نشیمن دین
دین حق روی خود نهان کرده
هریکی دین بد عیان کرده
بدعت و شرک پر برآورده
رندقه جمله سر برآورده
این به تلقین هرزه‌ای در بند
وآن به تخییل بیهده خرسند
گوش سرشان هوس شنوده ز ریو
هذیانشان هدی نموده ز دیو
شده نزدیک عام و دانشمند
سفه و غیبت و فضولی پند
خاص در بند لذّت و شهوات
عام در بند هزل و تراهات
مندرس گشته علم دین خدای
همگان ژاژخای و یافهْ درای
عِزّ خود جسته در بهانهٔ علم
عقل پوشیده در میانهٔ علم
راستیها ز بیم بند و طلسم
روی پوشیده چون الفـ در بسم
خاصگان چون به خانه باز شدند
عامه هم با سرِ مجاز شدند
آن یکی رفته بر ره موسی
وآن دگر مقتدای او عیسی
کیشِ زردشت آشکار شده
پردهٔ رحم پاره پاره شده
ملک توران و ملکت ایران
شده از جور یکدگر ویران
حبشه تاخته سوی یثرب
فیل با ابرهه ز مرغ هرب
خانهٔ کعبه گشته بتخانه
بگرفته به غصب بیگانه
عتبه و شیبه و لعین بوجهل
یک جهان پر ز ناکس و نااهل
عالمی پر سباع و دیو و ستور
صد هزاران ره و چه و همه کور
بر چپ و راست غول و پیش نهنگ
راهبر گشته کور و همره لنگ
خفتهٔ جهل را ز پر خوابی
گزدم حمق کرده ذبابی
پُر ضلالت جهان و پُر نیرنگ
بر خردمند راه دین شده تنگ
بانگ برداشته سحرگاهان
سگ و خر در جهان گمراهان
ای سنایی چو بر گرفتی کلک
درّ معنی کشیدی اندر سلک
چون بگفتی ثنای حق اوّل
پس بگو نعت احمدِ مرسل
چون ز توحید گفته شد طرفی
گفت خواهم ز انبیا شرفی
خاصه نعت رسولِ بازپسین
آن ز پیغمبران بهین و گزین
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران ❂

خیرالکلام بعد کلام الملک العلّام فضیلة محمّدالنّبی المختار علیه‌السّلام، قال‌الله تعالی: انّ‌الله و ملائکته یصلّون علی النّبی یا ایهاالذین آمنوا صلواة علیه و سلموا تسلیما، و قال ایضا: انا ارسلناک شاهدا و مبشرا و نذیرا و داعیا الی‌الله باذنه و سراجا و منیرا، و قال‌الله تعالی: و ما ارسلناک الّا رحمة للعالمین، و قال النبی علیه‌السلام: انّا اوّل الانبیاء خلقا و آخرهم بعثا، و قال علیه‌السّلام: انا خاتم الانبیاء و لانبیّ بعدی و قال علیه‌السّلام: کنت نبیّا و ادم بین‌الماء والطین، و قال صلّی‌الله علیه و سلم حکایة عن‌الله سبحانه و تعالی انّه قال عزّوجل خطاباً له: لولاک لما خلقت الافلاک، و قال علیه‌السّلام انا سیّد ولد آدم ولافخر، و آدم و من دونه تحت لوائی یوم‌القیمة ولافخر.



احمدِِ مرسل آن چراغ جهان
رحمت عالم آشکار و نهان
آمد اندر جهان جان هرکس
جان جانها محمّد آمد و بس
تا بخندید بر سپهر جلی
آفتابِ سعادتِ ازلی
نامد اندر سراسر آفاق
پای مردی چنوی بر میثاق
آن سپهرش چه بارگاه ازل
آفتابش که احمدِ مرسل
آدمی زنده‌اند از جانش
انبیا گشته‌اند مهمانش
شرع او را فلک مسلّم کرد
خانه بر بام چرخ اعظم کرد
اندر آمد به بارگاه خدای
دامن خواجگی کشان در پای
پیش او سجده کرده عالم دون
زنده گشته چو مسجد ذوالنون
زبدهٔ جانِ پاکِ آدم ازو
معنی بکر لفظ محکم ازو
جان عاقل جهان بدو دیده
زانش بر جان خویش بگزیده
انبیا ریخته هم از زر اوی
هرچه‌شان نقد بود بر سرِ اوی
تا شب نیست صبح هستی زاد
آفتابی چون او ندارد یار
همه شاگرد و او مدرسشان
همه مزدور و او مهندسشان
او سری بود و عقل گردن او
او دلی بود و انبیا تن او
دل کند جسم را به آسانی
میزبانی به روح حیوانی
کوشکش در ولایت تقدیس
صحن او بام خانهٔ ادریس
آستانِ درش به روضهٔ انس
بوده بستان روح روح‌القدس
کرده با شاه پرِّ طاوسی
جلوه در بوستان قدوسی
جان او خوانده پیش از آمد رق
ابجد لم یزل ز تختهٔ حق
سِرّ او سورهٔ وقا خوانده
دل او مرکب صفا رانده
گوی بربوده دست منقبتش
پای بر سر نهاده مرتبتش
عالم جزو را نظام بدو
غرض نفس کل تمام بدو
قدمش را ازل بپیموده
بودهٔ کلِّ کون و نابوده
داده اِشراف بر همه عالم
مر ورا کردگار لوح و قلم
قدمش در ازل نفرسودست
ندمش در ابد نیاسودست
علم او میزبان عالم داد
شرع او شحنهٔ خدای آباد
آمد از رب سوی زمین عرب
چشمهٔ زندگانی اندر لب
هم عرب هم عجم مسخّر او
لقمه خواهان رحمتِ درِ او
قابلی چون عتیقش اندر بر
قاتلی همچو حیدرش بر در
فیض فضل خدای دایهٔ او
فرّ پِرّ همای سایهٔ او
چرخ پر چشم همچونرگس تر
عقل پر گوش همچو سیسنبر
جان او دیده ز آسمان قِدم
زادنِ عقل و آدم و عالم
بلکه از عقل بیشتر دل او
دیده صنع خدای در گِل او
گفته او را به وقت وحی و وجل
جبرئیل امین که لاتعجل
بوده چون نقش صورت خویشش
ماجراهای غیب در پیشش
هست کرده ز لطف و نور گُلشن
شرق و غرب ازل درون دلش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ اندر بدایت کمال نبوّت ❂


آدم و آنکه شمّت جان داشت
پای دامانش بر گریبان داشت
آدم از مادر عدم زاده
او چراغی بدو فرستاده
غیب یزدان نهاده در دل او
آب حیوان سرشته در گِل او
دیدهٔ او به گاه منزل خواب
تا سوی عرش برگرفته نقاب
جان او بوده در طریقت حق
گوهر حضرت حقیقت حق
دیده از چشم دل به نور احد
از دریچهٔ ازل سرای ابد
کرده از بر به مکتب مردی
سورتِ سیرتِ جوانمردی
من نگویم که غیب‌دان بُد او
گرچه از چشمها نهان بُد او
غیب‌دان در مشیمهٔ کن و کان
نیست جز خالق زمین و زمان
نه زبانش به وقت نشر حکم
گفت لو تعلمون ما اعلم
زانکه بنمود حق به جان و دلش
رمزهای حقیقت ازلش
رفته از اقتداش تا عیّوق
زشت و نیکو و لاحق و مسبوق
پادشا بر جهان آدم اوست
راهبر سوی ملک اعظم اوست
طینتش زینتِ جهان آمد
ساحتش راحتِ روان آمد
چون زبان را به نامه کرد روان
تا شود کسری آرمیده روان
به شقاوت چو رشد کرد رها
از سعادت به غی بماند جدا
چونکه عینش فتاد بر عنوان
زهر شد نوش جان نوشروان
شرع او چون نشست بر عیّوق
شد گسسته عنان عزّ یعوق
شد ز تابش نشانهٔ کسری
سر ایوان طارم کسری
پای کوبان عروس عشق ازل
سرنگون اوفتاده لات و هبل
داده دادش همه خلایق را
عزّ معشوق و ذلّ عاشق را
ملک تن را خرابی از کینش
ملک جان را عمارت از دینش
جزع و لعلش ز بهر عزّ و شرف
گوشها کرده همچو گوش صدف
روز تا روشنست و شب سیهست
زلف و رویش شفیع هر گنهست
از پی زقّه دادن از لب او
وز پی زادگان مَرکب او
وز پی صورت و دل و جانش
پیش حکم خطاب و فرمانش
عقل کل بوده در دبستانش
نفس کل گاهواره جنبانش
جوهر این سرای را عرض او
لیک عرض بهشت را غرض او
دیو را بوده روز بدر و حنین
صورتش سورهٔ معوّذتین

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ اندر کرامت نبوّت ❂


گر ملک دیو شد گه آدم
دیو در عهد او ملک شد هم
هیچ سائل به خُشندی و به خشم
لا در ابروی او ندیده به چشم
نو بیننده درّ گوینده
جز از آن در نجسته جوینده
کفر اشهاد کرده بر مویش
عقل دریوزه کرده از کویش
خاکْ پاشان فلکْ نگار از وی
نیم‌کاران تمام کار از وی
لب و دندان او به منع و عطا
بوده دندانهٔ کلید سخا
لب او کرده در مسالک ریب
روی دلها سوی دریچهٔ غیب
خلق را او ره صواب دهد
سایه را مایه آفتاب دهد
شرفش بهر قال و قیلی را
دحیه کردست جبرئیلی را
جبرئیل از کرامتش در راه
بر مَلک جمله گشته شاهنشاه
چشم روشن شده ز وی آدم
جان او از چنو پسر خرّم
متفرّد به خطّهٔ ملکوت
متوحّد به عزّت جبروت
طیب ذکرش غذای روح مَلک
طول عمرش مدار دور فلک
قدر او بام آسمان برین
خلق او دام جبرئیل امین
تحفه‌ای بوده از زمان بلند
زاده و زبدهٔ جهان بلند
پدرِ ملک‌بخش عالم اوست
پسرِ نیکبخت آدم اوست
آدم از وی پسر پدر گشته
وز نجابت ورا پسر گشته
جان او بر پریده ز آب و ز گل
دوست را دیده از دریچهٔ دل
دور کن در زمان فزون ز گُلش
شرق و غرب ازل درون دلش
خلق از او برگفته عزّ و شرف
او چو دُر بود و انبیا چو صدف
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ در ذکر آنکه پیغمبر ما رحمةً للعالمین است ❂


زحمت آب و گِل در این عالم
رحمتش نام کرده فضل قِدم
قدر شبهای قدر از گل او
نورِ روز قیامت از دل او
حلقهٔ حلقه‌ها به حلقهٔ موی
شحنهٔ شرعها به صفحهٔ روی
رازِ حق پردهٔ محارم او
نفس کل صورت مکارم او
عرش عشقش بر آسمان جلال
اصل و فرعش پُر از فنون کمال
غرض کُن ز حکم در ازل او
اول الفکر و آخر العمل او
بوده اول به خلقت و صورت
و آمده آخر از پی دعوت
بوده در روضهٔ حظیرهٔ انس
مادرش امر و دایه روح‌القدس
قد او هرکه از مهی و بهی
سخره کردی به قدّ سرو سهی
لون او ماه را چو گل کردی
بوی او مُشک را خجل کردی
حلق خلق از برای طوق فرش
خلق خلق نسیم خاک درش
فرش نو بارِ فرع او گشته
عرش مغلوب شرع او گشته
منتصب قد چو سرو آزاده
شمسهٔ عقل آدمی زاده
صبح صادق چنو ندیده به راه
آفتابی به زیر گنبد ماه
شرع و دین چار طبع و شش سوی او
عقل و جان گوهر دو گیسوی او
هفده تاموی چون ستاره به باغ
وآنِ دیگر سیاه چون پرِ زاغ
اندران گیسوی سیاه و سپید
دوخته عقل کیسه‌های امید
کرده همزاد با ازل نسبش
گشته همراز با ابد ادبش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 99 از 101:  « پیشین  1  ...  98  99  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA