انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 19 از 26:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  25  26  پسین »

Kelileh & Demneh | کلیله و دمنه



 
(باب بوزینه و لاک‌پشت)
بخش ۵
گفت: بوزنگان را عادت است که چون بزیارت دوستی روند و خواهند که روز برایشان بخرمی گذرد و دست غم بدامن انس ایشان نرسد دل با خود نبرند. که آن مجمع رنج و محنت و منبع غم و مشقت است و باختیار صاحب خود بر اندوه و شادی ثبات نکند، و هر ساعت عیش صافی را تیره می‌گرداند و عمرهنی را منغص می‌کند. و چون بخانه تو می‌آمدم خواستم که انس دیدار تو بر من تمام شود. وزشت باشد که خبر ملالت آن مستوره شنودم و دل با خود نبرم، و ممکن است که تو معذور داری، لکن آن طایفه بد برند که «با چندین سوابق اتحاد دراین محقر مضایقت می‌نماید، و طلب فراغ تو در آنچه ضرری بمن راجع نمی گردد فرو می‌گذاری. »
اگر بازگردی تا ساخته و آماده آیم نیکوتر.
باخه برفور بازگشت و بنجح مراد و حصول عرض واثق شد، و بوزنه را برکران آب رسانید، او بتگ بر درخت دوید. باخه ساعتی انتظار کرد، پس آواز داد. بوزنه بخند ید و گفت:
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی
در شرط تو نبود که با من تواین کنی
که من در ملک عمر بآخر رسانیده ام و گرم و سرد روزگار چشیده و بخیر و شر احوال بینا گشته، و امروز که زمانه داده خود باز ستد وچرخ در بخشیده خود رجوع روا داشت در زمره منکوبان آمده ام و از این نوع تجربت بیافته، و مثل مشهور است که «قد انزلنا و ایل علینا. » و بحکم این مقدمات هرچه رود برمن پوشیده نماند، و موضع نفاق و وفاق نیکو شناسم. درگذر از این حدیث و بیش در مجلس مردان منشین و لاف حسن عهد فروگذار. چه اگر کسی درهمه هنرها دعوی پیوندد واز مردمی ومروت بسیار تصلف جایز شمرد چون وقت آزمایش فراز آید هراینه بر سنگ امتحان زرد روی گردد، و انواع چوبها در صورت مجانست و مساوات ممکن شود، و اگر بانگی بیارایند و در زینت تکلفی فرمایند کمتر چوبی را بر ظاهر دیدار بر عود رجحان ومزیت افتد، اما چون انصاف آتش در میان آید عود را در صدر بساط برند و ناژ را علف گرمابه سازند.
چون بآتش رسند هر دو بهم
نبود فعل عود چون چند چندن
و نیز گمان مبر که من همچون آن خرم که روباه گفته بود که دل و گوش نداشت. باخه پرسید که: چگونه است آن؟
گفت:
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
(باب بوزینه و لاک‌پشت)
بخش ۶
آورده‌اند که شیری را گر بر آمد و قوت او چنان ساقط شد که از حرکت فروماند و شکار متعذر شد. روباهی بود د رخدمت او و قراضه طعمه او چیدی. روزی او را گفت: ملک این علت را علاج نخواهد فرمود؟ شیر گفت: مرا نیز خار خار این می‌دار د، وا گر دارو میسر شود تاخیری نرود. و چنین می‌گویند که جز بگوش و دل خر علاج نپذیرد، و طلب آن میسر نیست. گفت: اگر ملک مثال دهد توقفی نرود و بیمن اقبال او این قدر فرونماند، و چون اشتر صالح خری از سنگ بیرون آورده شود. و موی ملک بریخته است و فر و جمال و شکوه و بهای او اندک مایه نقصان گرفته و بدان سبب از بیشه بیرون نمی توان رفت که حشمت ملک و مهابت پادشاهی را زیان دارد. و در این نزدیکی چشمه ای است و گازری هر روز بجامه شستن آنجا آید، و خری که رخت کش اوست همه روز در آن مرغزار و بیارم، و ملک نذر کند که دل و گوش او بخورد و باقی صدقه کند. شیر شرط نذر بجای آورد.
روباه نزدیک خر رفت و با او مفاوضت گشاده گردانید. آنکه گفت: موجب چیست که ترا لاغر و نزار و رنجور می‌بینم؟ این گازر برتواتر مرا کار می‌فرماید، و در تیمار داشت اغباب نماید، و البته غم علف نخورد، و اندک و بسیار آسایش صواب نبیند. روباه گفت: مخلص و مهرب نزدیک و مهیا، بچه ضرورت این محنت اختیار کرده ای؟گفت:من شهرتی دارم و هرکجا روم از این رنج خلاص نیابم؛ و نیز تنها بدین بلا مخصوص نیستم، که امثال من همه در این عنااند. روباه گفت: اگر فرمان بری ترا بمرغزاری برم که زمین او چون کلبه گوهر فروش بالوان جواهر مزین است و هوای او چون طبل عطار بنسیم مشک و عنبر معطر.
نه امتحان پسوده چنو موضعی بدست
نه آرزو سپرده چنو بقعتی بپای
و پیش ازین خری را دلالت کرده ام و امروز در عرصه فراغ و نهمت می‌خرامد و در ریاض امن و مسرت می‌گرازد. چون خر این فصل بشنود خام طمعی او را برانگیخت تا نان روباه پخته شد و از آتش گرسنگی فرج یافت. گفت: از اشارت تو گذر نیست، چه می‌دانم که برای دوستی و شفقت این دل نمودگی و مکرمت می‌کنی.
روباه پیش ایستاد و او را بنزدیک شیر آورد. شیر قصد وی کرد و زخمی انداخت، موثر نیامد و خر بگریخت،روباه از ضعف شیر لختی تعجب نمود، آنگاه گفت:بی از آنکه دران فایده ای و بدان حاجتی باشد تعذیب حیوان از سداد رای و ثبات عزم دور افتد، و اگر ضبط ممکن نگشت کدام بدبختی ازین فراتر که مخدوم من خری لاغر را نتوانست شکست؟ این سخن بر شیر گران آمد، اندیشید که: اگر گویم اهمال ورزیدم برکت رای و تردد و تحیر منسوب گردم، و اگر بقصور قوت اعتراف نمایم سمت عجز التزام باید نمود. آخر فرمود که: هرچه پادشاهان کنند رعایا را بران وقوف و استکشاف شرط نیست و خاطر هرکس بدان نرسد که رای ایشان بیند. ازین سوال درگذر، و حیلتی ساز که خر باز آید و خلوص اعتقاد و فرط تو بدان روشن تر شود و از امثال خویش بمزید عنایت و تربیت ممیز گردی.
روباه رفت، خر عتابی کرد که: مرا کجا برده بودی؟ روباه گفت: سود ندارد. هنوز مدت رنج و ابتلای تو سپری نشده است و با تقدیر آسمانی مقاومت و پیش دستی ممکن نگردد. والا جای آن بود که دل از خود نمی بایستی برد و برفور بازگشت، که اگر شیر بتو دست دراز کرد از صدق شهوت و فرط شبق بود، و آرزوی صحبت و مواصلت بتو او را بران تعجیل داشت. اگر توقفی رفتی انواع تلطف و تملق مشاهده افتادی، و من در آن هدایت و دلالت سرخ روی گشتمی. بر این مزاج دمدمه ای می‌داد تا خر را بفریفت و بازآورد که خر هرگز شیر ندیده بود، پنداشت که او هم خراست.
شیر او را تالفی و استیناسی گرفت پس ناگاه بروجست و فروشکست. آنگه روباه را گفت: من غسلی بکنم پس گوش ودل او بخورم، که علاج این علت بر این نسق و ترتیب فرموده‌اند. چون او غایب شد روباه گوش و دل هر دو بخورد. شیر چون بازآمد گفت: گوش و دل کو؟ جواب داد که: بقا باد ملک را اگر او گوش و دل داشتی، که یکی مرکز عقل و دیگر محل سمع است، پس از آنکه صولت ملک دیده بود دروغ من نشنودی و بخدیعت فریفته نشدی و بپای خود بسر گور نیامدی.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که من بی گوش و دل نیستم، و تو از دقایق مکر و خدیعت هیچ باقی نگذاشتی و من به رای وخرد خویش دریافتم و بسیار کوشیدم تا راه تاریک شده روشن شد و کار دشوار گشته آسان گشت هنوز توقع مراجعت می‌باشد؟ محال اندیشی شرط نیست.
گر ماه شوی بآسمان کم نگرم
وربخت شوی رخت بکویت نبرم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
(باب بوزینه و لاک‌پشت)
بخش ۷
باخه گفت: امروز اعتراف و انکار من یک مزاج دارد، و در دل تو از من جراحتی افتاد که بلطف چرخ و رفق دهر مرهم نپذیرد. و داغ بدکرداری و لئیم ظفری در پیشانی من چنان متمکن شد که محو آن در وهم و امکان نیاید، و غم و حسرت و پشیمانی و ندامت سود ندارد، دل برتجرع شربت فرقت می‌بباید نهاد و تن اسیر ضربت هجر کرد.
بهمه عمر یک خطا کردم
غم و تشویر صد خطا خوردم
بچه خدمت زمن شوی خشنود
تا من امروز گرد آن گردم؟
این فصل مقرر کردن بود و خایب و نومید بازگشتن.
اینست داستان آنکه دوستی یا مالی آرد و بنادانی و غفلت بباد دهد تا دربند پشیمانی افتد، و هرچند سر بر قفص زند مفید نباشد. و اهل رای و تجربت باید که این باب را با خرد وممارست خود باز اندازند و بحقیقت شناسند که مکستب خود را، از دوستان و مال و جز آن، عزیز باید داشت، و از موضع تضییع و اسراف برحذر باید بود، که هرچه ازدست بشد بهر تمنی باز نیاید و تلهف و ضجرت و تاسف و حیرت مفید نباشد.
ایزد تعالی کافه مومنان را سعادت هدایت و ارشاد ارزانی داراد، بمنه و رحمته.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
(باب زاهد و راسو)
بخش ۱
رای گفت برهمن را: شنودم داستان کسی که برمراد خود قادر گردد و در حفظ ان اهمال نماید، تا در سوز ندامت افتاد و بغرامت و موونت ماخوذ گردد. اکنون بیان کند مثل آنکه در امضای عزایم تعجیل روا دارد و از فواید تدبر و تفکر غافل باشد، عاقبت کار و ووخامت عمل او کجا رسد. برهمن گفت:
ایاک والامر الذی ان توسعت
هرکه قاعده کار خود بر ثبات حزم و وقار ننهد عواقب کار او مبنی برملامت و مقصور برندامت باشد. و ستوده تر خصلتی که ایزدتعالی آدمیان را بدان آراسته گردانیده ست جمال حلم و فضیلت وقار است، زیرا که منافع آن عام است و فواید آن خلق را شامل: قال النبی علیه السلام «انکم لن تسعوا الناس باموالکم فسعوهم باخلاقکم.
» و اگر کسی در تقدیم ابواب مکارم و انواع فضایل مبادرت نماید و برامثال و اقران اندران پیش دستی و مسابقت جوید چون درشت خویی و تهتک بدان پیوندد همه هنرها را بپوشاند، و هرآینه در طبع ازو نفرتی پدید آید. و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک. و در صفت خلیل علیه السلام آمده ست «ان ابرهیم لاواه حلیم. » زیرا که حلیم محبوب باشد و دلهای خواص و عوام بدو مایل. و بر لفظ معاویه رضی الله عنه رفتی که «ینبغی ان یکون الهاشمی جوادا والاموی حلیما والمخزومی تیاها والزبیری شجاعا. » این سخن بسمع حسن رضوان الله علیه برسید گفت «می خواهد تا هاشمیآن سخاوت ورزند و درویش گردند، و مخزومیان کبر کنند تا طبع ازیشان برمد و مردمان ایشان را دشمن گیرند، و زیبریان بغرور شجاعت، خویشتن را در جنگ و کارهای صعب اندازند و کشته گردند، و مردم ایشان بآخر رسد، و ذکر بنی امیه که اقربای اویند بحلم و کم آزاری در افواه افتد و در دلهای مردمان محبوب گردند و خلق را بولا و وفای ایشان میل افتد. »
و سمت حلم جزئیات عزم و سکون طبع حاصل نتواند بود که پیغامبر گفت، علیه السلام، «لاحلیم الا ذواناة» چه شتاب کاری پسندیده نیست و باسیرت ارباب خرد و حصافت مناسبتی ندارد، فان العجلة من الشیطان. و لایق بدین سیاقت حکایت آن زاهد است که قدم بی بصیرت در راه نهاد تا دست بخون ناحق بیالود و بیچاره راسوی بی گناه را بکشت. رای پرسید که: چگونه است آن؟
گفت:
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
(باب زاهد و راسو)
بخش ۲
آورده‌اند که زاهدی زنی پاکیزه اطراف را که عکس رخسارش ساقه صبح صادق را مایه داده بود و رنگ زلفش طلیعه شب را مدد کرده در حکم خودآورده بود و نیک حرص می‌نمود برآنچه او را فرزندی باشد چون یکچندی بگذشت و اتفاق نیفتاد نومید گشت. پس از یاس ایزد تعالی رحمت کرد و زن را حبلی پیدا آمد. پیر شاد شد و می‌خواست که روز و شب ذکر آن تازه می‌دارد. یک روزی زن را گفت: سخت زود باشد که ترا پسری آید، نام نیکوش نهم و احکام شریعت و آداب طریقت درو آموزم و در تهذیب و تربیت وترشیح او جد نمایم، چنانکه در مدت نزدیک و روزگار اندک مستحق اعمال دینی گردد و مستعد قبول کرامت آسمانی شود و ذکر او باقی ماند و از نسل او فرزندان باشد که ما را بمکان ایشان شادی دل و روشنایی چشم حاصل آید.
زن گفت: ترا چه سر است و از کجا می‌دانی که مرا پسر خواهد بود؟ و ممکن است که مرا خود فرزند نباشد، و اگر اتفاق افتد پسر نیاید. وانگاه که آفریدگار، عزاسمه و علت کلمته، این نعمت ارزانی داشت هم، شاید بود که عمر مساعدت نکند. در جمله این کار درازاست و تو نادان وار برمرکب تمنی سوار شده ای و در عرصه تصلف می‌خرامی.
و این سخن راست بر مزاج حدیث آن پارسا مرد اس تکه شهد روغن بر روی و موی خویش فروریخت. زاهد پرسید که: چگونه است آن؟
گفت:
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
(باب زاهد و راسو)
بخش ۳
پارسا مردی بود و در جوار او بازارگانی بود که شهد و روغن فروختی، و هر روز بامداد قدری از بضاعت خویش برای قوت او بفرستادی. چیزی ازان بکار بردی و باقی در سبویی می‌کردی و در طرفی از خانه می‌آویخت. بآهستگی سبوی پر شد. یک روزی دران می‌نگریست. اندیشید که: «اگر این شهد و روغن بده درم بتوانم فروخت، ازان پنج سرگوسپند خرم، هرماهی پنج بزایند و از نتایج ایشان رمها سازم و مرا بدان استظهاری تمام باشد، اسباب خویش ساخته گردانم و زنی از خاندان بخواهم؛ لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب درآموزم، چون یال برکشد اگر تمردی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد و این اندیشه چنان مستولی گشت که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی زد، درحال بشکست و شهد و روغن تمام بروی او فرو دوید.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که افتتاح سخن بی اتقان تمام و یقین صادق از عیبی خالی نماند و خاتمت آن بندامت کشد.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
(باب زاهد و راسو)
بخش ۴
زاهد بدین اشارت حالی انتباهی یافت، و بیش ذکر آن بر زبان نراند، تا مدت حمل سپری شد. الحق پسری زیبا صورت مقبول طلعت آمد. شادیها کردند و نذرها بوفا رسانید. چون مدت ملالت زن بگذشت خواست که بحمامی رود، پسر را بپدر سپرد و برفت. ساعتی بود معتمد پادشاه روزگار باستدعای زاهد آمد. تاخیر ممکن نگشت؛ و در خانه راسوی داشتند که با ایشان یکجا بودی و بهرنوع از وی فراغی حاصل شمردندی، او را با پسر بگذاشت و برفت. چندانکه او غایب شد ماری روی بمهد کودک نهاد تا اورا هلاک کند. راسو مار را بکشت و پسر را خلاص داد. چون زاهد بازآمد راسو در خون غلطیده پیش او باز دوید. زاهد پنداشت که آن خون پسر است، بیهوش گشت و پیش از تعرف کار و تتبع حال عصا را در راسو گرفت و سرش بکوفت. چون در خانه آمد پسر را بسلامت یافت و مار را ریزه ریزه دید. لختی بر دل کوفت و مدهوش وار پشت بدیوار بازگشت و روی و سینه می‌خراشید:
نه بتلخی چو عیش من عیشی
نه بظلمت چو روز من قاری
و کاشکی این کودک هرگز نزادی و مرا با او این الف نبودی تابسبب او این خون ناحق ریخته نشدی و این اقدام بی وجه نیفتادی؛ و کدام مصیبت از این هایل تر که هم خانه خود را بی موجبی هلاک کردم و بی تاویل لباس تلف پوشانیدم؟
شکر نعمت ایزدی در حال پیری که فرزندی ارزانی داشت این بود که رفت ! و هرکه در ادای شکر و شناخت قدر نعمت غفلت ورزد نام او در جریده عاصیان مثبت گردد و ذکر او از صحیفه شاکران محو شود. او در این فکرت می‌پیچید و در این حیرت می‌نالید که زن از حمام در رسید وآن حال مشاهدت کرد؛ در تنگ دلی و ضجرت با او مشارکت نمود و ساعتی در این مفاوضت خوض پیوستند، آخر زاهد را گفت: این مثل یاددار که هرکه در کارها عجلت نماید و از منافع وقار و سکینت بی بهر ماند بدین حکایت او را انتباهی باشد واز این تجربت اعتباری حاصل آید.
اینست داستان کسی که پیش از قرار عزیمت کاری بامضا رساند. و خردمند بایدکه این تجارب را امام سازد، و آینه رای خویش را باشارت حکما صیقلی کند، و در ههمه ابواب بتثبیت و تانی و تدبر گراید، و از تعجیل و خفت بپرهیزد، تا وفود اقبال و دولت بساحت او متواتر شود و امداد خیر و سعادت بجانب او متصل گردد، والله ولی التوفیق.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
(باب موش و گربه)
بخش ۱
رای گفت شنودم مثل آن کس که بی فکرت و رویت خود را در دریای حیرت و ندامت افگند و بسته دام غرامت و پشیمانی گردانید. اکنون بازگوید داستان آنکه دشمنان انبوه از چپ و راست و پس و پیش او درآیند چنانکه در چنگال هلاک و قبضه تلف افتد، پس مخرج خویش در ملاطفت و موالات ایشان بیند و جمال حال خود لطیف گرداند و بسلامت بجهد و عهد با دشمن بوفا رساند. و اگر این باب میسر نشود گرد ملاطفت چگونه درآید و صلح بچه طریق التماس نماید؟
برهمن جواب داد که: اغلب دوستی و دشمنایگی قایم و ثابت نباشد، و هراینه بعضی بحوادث روزگار استحالت پذیرد. و مثال آن چون ابر بهاریست که گاه می‌بارد وگاه آفتاب می‌تابد و آن را دوامی و ثباتی صورت نبندد.
سحابة صیف لیس یرجی دوامها.
و وفاق زنان و قربت سلطان و ملاطفت دیوانه وجمال امرد همین مزاج دارد و دل در بقای آن نتوان بست؛ و بسیار دوستی است که بکمال لطف و یگانگی رسیده باشد و نما و طراوت آن برامتداد روزگار باقی مانده، ناگاه چشم زخمی افتد و بعداوت و استزادت کشد؛ و باز عداوتهای قدیم و عصبیتهای موروث بیک محاملت ناچیز گردد و بنای مودت و اساس محبت موکد و مستحکم شود. و خردمند روشن رای در هر دوباب برقضیت فرمان حضرت نبوت رود -قال النبی صلی الله علیه و علی آله «احبب حبیبک هوناما، عسی ان یکون بغیضک یوما ما؛ و ابعض هونا ما، عسی این یکون حبیبک یوما ما». نه تالف دشمن فروگذارد و طمع از دوستی او منقطع گرداند و نه بر هر دوستی اعتماد کلی جایز شمرد و بوفای او ثقت افزاید. واز مکر دهر و زهر چرخ در پریشان گردانیدن آن ایمن شود. واما عاقبت اندیش التماس صلح و مقاربت و دشمن را غنیمت پندارد چون متضمن دفع مضرتی و جر منفعتی باشد برای این اغراض که تقریر افتاد. و هرکه در این معانی وجه کار پیش چشم داشت و طریق مصلحت بوقت بدید بحصول غرض و نجح مراد نزدیک نشیند، و بفتح باب دولت و طلوع صبح سعادت مخصوص گردد. و از قرائن واخوات آن، حکایت گربه و موش است. رای پرسید که: چگونه است؟
گفت:
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
(باب موش و گربه)
بخش ۲
آورده‌اند که بفلان شهر درختی بود، و در زیر درخت سوراخ موش، و نزدیک آن گربه ای خانه داشت؛ و صیادان آنجا بسیار آمدندی. روزی صیاد دام بنهاد. گربه در دام افتاد و بماند. و موش بطلب طعمه از سوراخ بیرون رفت. بهرجانب برای احتیاط چشم می‌انداخت و راه سره می‌کرد، ناگاه نظر برگربه افگند. چون گربه رابسته دید شاد گشت. در این میان از پس نگریست راسویی از جهت او کمین کرده بود، سوی درخت التفاتی نمود بومی قصد او داشت. بترسید و اندیشید که: اگر بازگردم راسو در من آویزم، و اگر برجای قرار گیرم بوم فرود آید، واگر پیشتر روم گربه در راهست. با خود گفت: در بلاها باز است و انواع آفت بمن محیط و راه مخوف، و با این همه دل از خود نشاید برد.
و هیچ پناهی مرا به از سایه عقل و هیچ کس دست گیرتر از سالار خرد نیست. و قوی رای بهیچ حال دهشت را بخود راه ندهد و خوف و حیرت را در حواشی دل مجال نگذارد، چه محنت اهل کیاست و حصافت تا آن حد نرسد که عقل را بپوشاند، و راحت در ضمیر ایشان هم آن محل نیابد که بطر مستولی گردد و تدبیری فروماند. و مثال باطن ایشان چون غور دریاست که قعر آن در نتوان یافت واندازه ژرفی آن نتوان شناخت، و هرچه در وی انداخته شود در وی پدید نیاید و در حوصله وی بگنجد واثر تیرگی در وی ظاهر نگردد. و مرا هیچ تدبیر موافق تر از صلح گربه نیست که در عین بلا مانده ست و بی معونت من ازان خلاص نتواند یافت، و شاید بود که سخن من بگوش خرد استماع نماید و تمییز عاقلانه در میان آرد و برصدق گفتار من وقوف یابد، وبداند که آن را باخداع و نفاق آسیبی صورت نبندد و از معرض مکر و زرق دور است، و بطمع معونت مصالحت من بپذیرد، و هردو را ببرکات راستی و یمن وفاق نجاتی حاصل آید.
پس نزدیک گربه رفت و پرسید که حال چیست؟ گفت: مقرون بابواب بلا و مشقت. موش گفت: لو لم اترک الکذب تاثما لبترکته تکرما و تذمما. هرگز هیچ شنوده ای از من جز راست؟ و من همیشه بغم تو شاد بودمی و ناکامی ترا عین شاد کامی خود شمردی، و نهمت برآنچه بمضرت پیوندد مقصور داشتمی، لکن امروز شریک توام در بلا، و خلاص خویش دران می‌پندارم که بر خلاص تو مشتمل است، بدان سبب مهربان گشته ام. و برخرد و حصافت تو پوشیده نیست که من راست می‌گویم و درین خیانت و بدسگالی نمی دانم، و نیز راسو را براثر من و بوم را بر بالای درخت می‌توان دید، و هر دو قصد من دارند و دشمنان تو، اند، وهرگاه که بتو نزدیک شدم طمع ایشان از من منقطع گشت.
لقای تو سبب راحت است در ارواح
بقای تو سبب صحت است در ابدان
اکنون مرا ایمن گردان و تاکیدی بجای آر تا بتو پیوندم،و غرض من بحصول رسد و بندهای تو همه ببرم و فرج یابی. این سخن را یاد دار و بحسن سیرت و طهارت سریرت من واثق باش، که هیچ کس از یافتن حسنات و ادراک سعادات از دو تن محروم تر نباشد: اول آنکه برکسی اعتماد نکند و بگفتار خردمندان ثقت او مستحکم نشود، دیگر آنکه دیگران از قبول روایت و تصدیق شهادت او امتناع نمایند و در آنچه گوید خردمندان را جواب نبود. و من در عهد وفای خود می‌آیم و می‌گویم:
اگر یگانه شوی با تو دل یگانه کنم
زعشق و مهر دگر دلبران کرانه کنم
این ملاطفت بپذیر و در این کار تاخیر منمای، که عاقل در مهمات توقف و در کارها تردد جایز نشمرد، ودل ببقای من خوش کن که من بحیات تو شادم، چه رستگاری هر یک از ما ببقای دیگری متعلق است، چنان که کشتی بسعی کشتی بان بکرانه رسد و کشتی بان بدالت کشتی خلاص یابد. و صدق من بآزمایش معلوم خواهد گشت و چون آفتاب روشن شد که قول من از عمل قاصر است و کردار من بر گفتار راجح.
چون گربه سخن موش بشنود و جمال راستی بر صفحات آن بدید شاد شدو گفت: سخن تو بحق می‌ماند، و من این مصالحت می‌پذیرم، که فرمان باری عز اسمه بر آن جملتست: و ان جنحوا للسلم فاجنح لها. و امید می‌دارم که هر دو جانب را بیمن آن خلاص پیدا آید و من مجازات آن بر خود واجب گردانم و همه عمر التزام شکر ومنت نمایم.
موش گفت: من چون بتو پیوستم باید که ترحیبی تمام و اجلالی بسزا رود، تا قاصدان من بمشاهده آن بر لطف حال مصافات و استحکام عقد موالات واقف شوند و خایب و خاسر بازگردند، و من با فراغت و مسرت بندهای تو ببرم. گفت: چنین کنم.
آنگه موش پیشتر آمد. گربه او را گرم بپرسید، و راسو و بوم هر دو نومید برفتند، و موش بآهستگی بندها بریدن گرفت. گربه استبطایی کرد و گفت: زود ملول شدی، و اعتقاد من در کرم عهد تو بخلاف این بود، چون برحاجت خویش پیروز آمدی مگر نیت بدل کردی و در انجاز وعد مدافعت می‌اندیشی؟ بدان که قوت عزیمت و ثبات رای هرکس در هنگام نکبت توان آزمود، زیرا که حوادث زمانه بوته وفا و محک مردان است
آتش کند هرآینه صافی عیار زر
این مماطلت باخلاق کریمان لایق نیست و باعادات بزرگان مناسبتی ندارد، و منافع مودت و فواید حریت من هرچه عاجل تر بیافتی و طمع دشمنان غالب از ذات تو منقطع گشت، و حالی بمروت آن لایق تر که مکافات آن لازم شمردی و زودتر بندهای من ببری و سوالف وحشت را فروگذاری، که این موافقت که میان ما تازه گشت سوابق مناقشت را،بحمدالله ومنه، برداشت؛ و فضیلت وفاداری و شرف حق گزاری بر خرد و رای تو پوشیده نماند، و وصمت غدر و منقصت مکر سمیتی کریه است و خدشه ای زشت، کریم جمال مناقب و آینه محاسن خویش بدان ناقص و معیوب نگرداند. وهرکرا بحریت میلی است ظاهر و باطن با دوستان پس از معاهدت برابر دارد. و نیز اگر خواهی که کعبتین کژ در میان آری هم بران اطلاع افتد و معایب آن برهرکس مستور نماند.
و هرکجا کرمی شامل و مروتی شایع است طبع اهمال حقوق نفور باشد و همت برگزارد مواجب آن مقصور. و مرد خوب سیرت نیکو سریرت بیک تودد قدم در میدان مخالصت نهد و بنای دوستی و مصادقت را باوج کیوان رساند، ونهال مردمی و مروت را پیراسته وسیراب گرداند، و اگر در ضمیر سابقه وحشتی و خشونتی بیند سبک محو کند و آن را غنیمت بزرگ و تجارتی مربح شمرد، خاصه که وثیقتی در میان آمده باشد و بسوگندان مغلظه موکد گشته.
و بباید شناخت که عقوبت غادران زود نازل گردد، و سوگند دروغ قواعد عمر و اساس زندگانی زود با خلل کند، و زبان نبوت بدین دقیقه اشارت کند که:الیمین الغعموس تدع الدیار بلافع. و آن کس که بتواضع و تضرع مقدمات آزار فرو نتواند گذاشت و در عفو و تجاوز پیش دستی و مبادرت نتواند نمود از پیرایه نیکونامی عاطل گردد و درپیش مردان سرافگنده ماند.
یاری که ببندگیت اقرار دهد
با او تو چنین کنی ! دلت بار دهد؟
موش گفت: هرکس که در وفای تو سوگند بشکند پشت و دلش بزخم حوادث زمانه شکسته باد. و بدان که دوستان د ونوع اند: اول آنکه بصدق رغبت و طول دل بموالات گرایند؛ ودوم آنکه از روی اضطرار صحبتی نمایند. و هر دو جنس از التماس منافع و احتمال مضار غافل نتوانند بود؛ اما آنکه بی مخافت بدواعی صفای عقیدت افتتاحی کند بر وی در همه احوال اعتماد باشد و بهمه وقت ازو ایمن توان زیست، و هر انبساط که نموده آید از خرد دور نیفتد، و آنکه بضرورت در پناه دوستی کسی درآید حالات میان ایشان متفاوت رود: گاه آمیختگی و مباسطت، و گاه دامن درچیدن و محانبت، و همیشه زیرک بعضی از حاجات چنین کس را در صورت تعذر فرا می‌نماید. آنگاه آن را بآهستگی به تیسیر می‌رساند، و در اثنای آن خویشتن نگاه می‌دارد، که صیانت نفس در همه احوال فرض است، تا هم بمنقبت مروت مذکور گردد و هم برتبت رای و رویت مشهور شود.
و کلی مواصلات عالمیان جز برای عاجل نفع ممکن نباشد. و من بدانچه قبول کرده ام قیام می‌نمایم و در صیانت ذات مبالغت جایز می‌شمرم. چه مخافت من از تو زیادت از آنست که از آن طایفه که باهتمام تو از قصد ایشان ایمن گشتم و قبول صلح تو برای رد حمله ایشان فرض گشت، و مجاملتی که از جهت تو در میان آمد هم برای مصلحت وقت و دفع مضرت حالی بود، که هرکاری را حیلتی است. و هرکه صلاح آن ساعته را فروگذاشت چگونه توان گفت او را در عواقب کارها نظری است؟ و من تمامی بندهای تو می‌برم و هنگام فرصت آن نگاه می‌دارم، و یک عقده را برای گرو جان خود گوش می‌دارم تا بوقتی برم که ترا از قصد من فریضه تر کاری باشد وبدان نپردازی که بمن رنجی رسانی.
و هم بر این جمله که تحریر افتاد موش بندها ببرید و یکی که عمده بود بگذاشت، و آن شب ببودند. چندان که سیمرغ سحرگاه در افق مشرقی پروازی کرد و بال نورگستر خود را براطراف عالم پوشانید صیاد از دور پدید آمد. موش گفت: وقت آنست که باقی ضمان خود بادا رسانم؛ و آن عقده ببرید. و گربه بهلاک چنان متیقن بود و بدگمانی و دهشت چنان مستولی بود که از موشش یاد نیامد، پای کشان بر سردرخت رفت، و موش در سوراخ خزید، و صیاد پای دام گسسته و نومید و خایب بازگشت.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  ویرایش شده توسط: paaaaaarmida   

 
(باب موش و گربه)
بخش ۳
دیگر روز موش از سوراخ بیرون آمد و گربه را از دور بدید، کراهیت داشت که نزدیک او رود. گربه آواز داد که: تحرز چرا می‌نمایی؟ قداستکرمت فارتبط. در این فرصت نفیس ذخیرتی بدست آوردی و برای فرزندان واعقاب دوستی کار آمده الفغدی.
پیشتر آی تا پاداش شفقت و مروت خویش هرچه بسزاتر مشاهده کنی. موش احتراز می‌نمود. گفت:
علام اذا جنحت الی انبساط
دیدار از من دریغ مدار و دوستی و برادری ضایع مگردان. چه هرکه دوستی بجهد بسیار در دایره محبت کشد و بی موجبی بیرون گذارد از ثمرات موالات محروم ماند و دیگر، دوستان از وی نومید شوند.
بد کسی دان که دوست کم دارد
زوبتر چون گرفت بگذارد
گرچه صد بار باز کردت یار
سوی او بازگرد چون طومار
و ترا بر من نعمت جان و منت زندگانی است، و چنانکه ترا در آن معنی توفیق مساعدت کرد هیچ کس را میسر نتواند بود.
و مادام که عمر من باقی است حقوق ترا فراموش نکنم و از طلب فرصت مجازات و ترصد کوشید تا حجاب مجانبت از میان بردارد و راه مواصلت گشاده گرداند، البته مفید نبود. موش جواب داد که: جایی که ظاهر حال مبنی بر عداوت دیده می‌شود چون بحکم مقدمات در باطن گمان مودت اگر انبساطی رود و آمیختگی افتد از عیب منزه ماند و از ریب دور باشد، و باز جایی که در باطن شبهتی متصور گردد اگرچه ظاهر از کینه مبرا مشاهده کرده می‌آید بدان التفات نشاید نمود و از توفی و تصون هیچ باقی نباید گذاشت، که مضرت آن بسیار است و عاقبت آن وخیم، و راست آن را ماند که کسی بر دندان پیل نشیند وانگاه نشاط خواب و عزیمت استراحت کند. لاجرم سرنگون در زیر پای او غلطد و باندک حرکتی هلاک شود.
و میل جهانیان بدوستان برای منافع است، و پرهیز از دشمنان برای مضار. اما عاقل اگر در رنجی افتد که در خلاص ازان باهتمام دشمن امید دارد و فرج از چنگال بلا بی عون او نتواند یافت گرد تودد برآید و در اظهار مودت کوشد؛ و باز اگر از دوستی خلاف بیند تجنب نماید و عداوت ظاهر گرداند، و بچگان بهایم بر اثر مادران برای شیر دوند، و چون ازان فارغ شدند بی سوابق وحشت و سوالف ریبت آشنایی هم فرو گذارند، و هیچ خردمند آن را برعداوت حمل نکند. اما چون فایده منقطع گشت ترک مواصلت بخرد نزدیک تر باشد.
و عاقل همچنین در کارها برمزاج روزگار می‌رود و پوستین سوی باران می‌گرداند، و هر حادثه را فراخور حال و موافق وقت تدبیری می‌اندیشد و با دشمنان و دوستان در انقباض و انبساط و رضا و سخط و تجلد و تواضع چنانکه ملایم مصلحت تواند بود زندگانی می‌کند، و در همه معانی جانب رفق و مدارا برعایت می‌رساند.
بدان که اصل خلقت ما بر معادات بوده است و ا زمرور مایه گرفته است و در طبعها تمکن یافته، و بر دوستی که بر حاجت حادث گشته است چندان تکیه نتوان کرد و آن را عبره ای بیشتر نتوان نهاد، که چون موجب از میان برخاست بقرار اصل باز رود، چنانکه آب مادام که آتش در زیر او می‌داری گرم می‌باشد، چون آتش ازو بازگرفتی باصل سردی باز شود و هیچ دشمن موش را از گربه زیان کار تر نیست، و هر دو را اضطرار حال و دواعی حاجت بران داشت که صلح پیوستیم. امروز که موجب زایل شد بی شبهت عداوت تازه گردد.
و هیچ خبر نیست خصم ذلیل را در مواصلت خصم عزیز، و در مجاورت دشمن قوی خصم ضعیف را، و ترا هیچ اشتیاقی نمی شناسم بخود جز آنکه بخون من ناهار بشکنی، و بهیچ تاویل نشاید که بتو فریفته شوم. و بدوستی تو ثقت موش را کی بوده است؟ چه بسلامت آن نزدیک تر که بی توان از صحبت احتراز نماید و عاجز از مقاومت قادر پرهیز واجب بیند، که اگر بخلاف این اتفاق افتد غافل وار زخم گران پذیرد. و هرکه بآسیب غرور و غفلت درگردد کمتر تواند خاست.
و خردمند چون عنان اختیار بدست آورد و دواعی اضطرار زایل گردانید در مفارقت دشمن مسارعت فرض شناسد، و مثلا لحظتی تاخیر و توقف و تانی و تردد جایز نشمرد؛ هرچند از جوانب خویش سراسرثبات و وقار مشاهده کند از جانب خصم آن در وهم نیارد، و هراینه از وی دوری گزیند. هیچیز بحزم و سلامت از ان لایق تر نیست که تواز صیاد پرهیز واجب بینی و من از تو برحذر باشم. و میآن دوستان چون طریق مهادات وملاطفت بسته ماند و دل جویی و شفقت در توقف افتاد صفای عقیدت معتبر دارند و بنای مخالصت برقاعده مناجات ضمایر نهند. برین اختصار باید نمود که اجتماع ممکن نگردد و ا زخرد و رای راست دور باشد.
گربه اضطرابی کرد و جزع و قلق ظاهر گردانید و گفت:
همی داد گویی دل من گوایی
که باشد مرا از تو روزی جدایی
چنین من گمان برده بودم ولیکن
نه چونانکه یکسو نهی آشنایی
بر این کلمه یک دیگر را وداع کردند و بپراگند.
اینست مثل خردمند روشن رای که فرصت مصالحت دشمن بوقت حاجت فایت نگرداند و پس از حصول غرض ا زمراعات جانب حزم و احتیاط غافل نباشد. سبحان الله ! موشی با ضعف و عجز خویش چون آفات بدو محیط گشت و دشمنان غالب گرد او درآمدند دل از جای نبرد و بدقایق مخادعت یکی را از ایشان در دام موافقت کشید، تا بدان وثیقت و وسیلت محنت از وی دور گشت، و از عهده عهد دشمن بوقت بیرون آمد، و پس از ادراک نهمت در تصون ذات ابواب تیقظ بجای آورد. اگر اصحاب خرد و کیاست و ذکا و فطنت این تجارب را نمودار عزایم خویش گردانند ودر تقدیم مهمات این بشارت را امام سازند فواتح و خواتم کارهای ایشان بمزید دوستکامی و غبط مقرون باشد وسعادت عاجل و آجل بروزگار ایشان متصل گردد، والله ولی التوفیق.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 19 از 26:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  25  26  پسین » 
شعر و ادبیات

Kelileh & Demneh | کلیله و دمنه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA