ارسالها: 2554
#51
Posted: 20 Aug 2012 08:57
صبح یکشبنه 21 اسفندماه، اهالی قلم در تالار وحدت گرد هم آمدند تا بانوی داستاننویسی ایران را به سمت آرامگاه ابدیاش بدرقه کنند.
روزهای آخر اسفند شده بلای جان اهل فرهنگ هر سال که به روزهای آخر سال میرسیم و فکر می کنیم که دیگر مرگ دست از سر اهالی فرهنگ برداشته است، اما دوباره سر و کلهاش پیدا میشود و یکی را با خود میبرد.
حالا نوبت سیمین دانشور بود، نویسندهای که لقب بانوی داستاننویسی ایران را به او دادهاند. سیمین دانشور بعد از ظهر یک روز زمستانی (18 اسفند ماه همزمان با روز جهانی زن) در خانهاش درگذشت و امروز 21 اسفند، اهالی قلم و چند مقام فرهنگی در تالار وحدت جمع شدند تا او را بدرقه کنند.
در ابتدای مراسم پیام سیدمحمد حسینی – وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی- خوانده شد که به خاطر حضور در کشور اندونزی نتوانسته بود در این مراسم حضور یابد. بعد از آن بهمن دری – معاون فرهنگی او - سخن گفت و به دیداری که چندی پیش با سیمین دانشور داشته اشاره کرد، دیداری که در آن دانشور کتابی را به او هدیه کرده است و او خواسته که برایش امضا کند،اما نکرده ولی بعدا از طریق دوستی آن را امضا کرده و برایش فرستاد. او گفت که بر خلاف آن چه که گفته میشد، خانم دانشور این اواخر اصلا کج خلق نشده بود.
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#52
Posted: 20 Aug 2012 08:58
دری حتی درباره شیوه داستاننویسی دانشور هم سخن گفت، به نثر ساده او اشاره کرد و «سووشون» را نقطه اوج کارهای ساده و در عین حال عمیق این داستاننویس ذکر کرد.
معاون فرهنگی وعده داد که اگر کتابی از دانشور مانده و یا اثری باید تجدید چاپ شود، مجموعه ارشاد تمام تلاشاش را خواهد کرد که این آثار منتشر شوند. همچنین تا نمایشگاه کتاب تمام آثار این نویسنده در فرم خاصی منتشر و در یک غرفه به نامش عرضه میشود.
غلامرضا امامی - مترجم- یکی از کسانی که تا اواخر عمر دانشور به خانهاش رفت و آمد داشت. او متنی را درباره این داستاننویس خواند: «توی این شهر شلوغ در خیابان عشق در کوچه دل میان بن بست ارض و سما خانهای است که جلال ساخته است، خانهای که جلال برای سیمین ساخته و هنوز این خانه پایدار مانده است. سیمین این خانه را رها نکرد این خانه، خانه دل او و خانه دل ماست. این خانه هنوز سخن میگوید، تاریخ ادبی و اجتماعی این سرزمین در آن خانه نقش بسته است. امیدوارم این خانه که خانه دل سیمین و خانه دل ماست برای این سرزمین بماند.»
امامی در ادامه قطعه از نوشتههای سیمین دانشور را خواند:« در زندگی سرودی و زندگی سرودی است با محبت بخوانش، زندگی یک بازی است با سرود بازیاش کن، اما بدان که اصل زندگی سفر میان زایش و مرگ است...»
این مترجم یادآور شد: «او را هرگز نمییابم که رفته باشد. سیمین سفر به خیر، امروز به دیدن جلال میروی، جلال به پیشواز او بیا.»
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#53
Posted: 20 Aug 2012 08:58
علی دهباشی نویسنده و مدیر مسوول نشریه ادبی بخارا هم یادآور شد:«حضور وسیع شاعران و نویسندگان و مقامات فرهنگی نشان میدهد که دانشور از چه جایگاهی در ادب معاصر برخوردار بوده است. سه نسل با رمانها و آثار دانشور زندگی کردیم و همیشه دم گرم او و نگاه مهربانش آرامبخش حرمانهای ما بود.»
بعد از صحبتهای این چند نفر، برای سیمین دانشور نماز خوانده شد، حجتالاسلام محمود دعایی که به گفته خودش تا به حال کمتر از 10 مرتبه نماز میت خوانده آن هم برای چهرههایی چون مرحوم فولادوند، طاهره صفارزاده و موذن زاده اردبیلی را خوانده است، برای دانشور هم نماز خواند.
این طرفتر هم عدهای جمع شده بودند و در حالی که پوستر سیمین دانشور در دستشان بود، سرود ای ایران را میخواندند، بعد پیکر سیمین دانشور به سمت بهشتزهرا(س) تشیع شد.
حالا دانشور در قطعه هنرمندان شماره 31 ردیف 150 قطعه 88 بهشت زهرا(س) همسایه عبدالحسین زرینکوب، مهرداد بهار، شاهرخ مسکوب، فریدون مشیری شده است. حالا وقت ملاقات سیمین با جلال است.
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#54
Posted: 20 Aug 2012 08:59
سلام سیمین جانم.
تو را هیچ وقت این طوری نشناخته بودم. سووشون را چندبار شروع کردم اما نتوانستم تمامش کنم، شاید به خاطر این که آن وقت ها تو را پشت سر داستانت نمی دیدم که خواندنش لذت کشف دوباره ات باشد. اما کتاب نامه هایت به جلال* را که هدیه گرفتم، همه چیز عوض شد.
همان اول فهمیدم تو در سال 1329 در 29 سالگی ازدواج کرده ای که این یعنی با معیارهای آن زمان یکی از همدردان خودمان به شمار می رفتی! تازه... دوسال هم از جلال بزرگتر بودی و با همه این حرف ها شوهری به آن معروفی و به قول خودت"جوان و زیبا با قیافه شاعرانه و لب های خوش ترکیب و بوسه انگیز و چشمهای میشی"و خلاصه قد وبالایی که مدام قربان صدقه اش می رفتی، پیدا کردی. قبول کن که یکباره خیلی برایم عزیز شدی!
برای خودت کسی بودی که شوهر کردی. دکترای ادبیات داشتی از دانشگاه تهران. دوسال بعد از ازدواج هم بورس یک ساله فولبرایت گرفتی و رفتی آمریکا. شوهر نکردی که شوهر کرده باشی و از حرکت باز بمانی، مثل خیلی دیگر از زنانی که می شناسیم. مثل خیلی از زنان دیگر تا هنوز، خودت را در سایه شوهر نویسنده ات پنهان کردی و گفتی او نویسنده است و من سعی می کنم ادای نویسنده ها را دربیاورم اما همپا بودید و هرکدام شخصیت مستقل خودش را داشت، اگرچه متاثر از دیگری.
وقتی دلت برای شوهرت تنگ بود و می گفتی بدون او حال و حوصله شرکت در هیچ برنامه تفریحی را نداری و بعد بلافاصله می نوشتی بچه ها دارند به سینما می روند و برای رفع دلتنگی همراهشان می روم(!) عاشقت شدم. شوهر نکرده بودی که شوهر کرده باشی.
وقتی ادعا کردی پولهایی را که بهت می دهند نگه می داری تا باهم لباس بخرید و در نامه بعدی نوشتی که مجبور شده ای تمامش را برای خودت خرید کنی، آن هم فقط برای این که تو نماینده زن های ایرانی در دانشگاه استنفورد هستی و باید شان آنها را حفظ کنی و آبروی ملتی در میان است(!)، یا وقتی مدام می گفتی از آمریکا که برگشتی کار می کنی و جلال را به یک سفر اروپا می فرستی تا او هم تجربه ای شبیه خودت داشته باشد و جبران سفر آمریکای تو بشود و بعدتر، نزدیک آمدنت که شد، گفتی" می آیم و دوتایی به اروپا خواهیم رفت"، شیفته وار خندیدم. عجب دختر شیطانی بودی!
و جلال... جلال عاشقت بود، عاشق تو که "سیاه سوخته شیرازی" اش بودی. مردی بود که به گفته خودت زندگی ات را سرشار کرد و کیفیتش را دگرگون ساخت. بهش برمی خورد که چرا خیال می کنی از خرید کردنت ناراحت می شود یا از حرف زدنت با پسرها و استادها که بلافاصله توضیح می دادی زن و بچه دارند. او حتی با وجود ترس همیشگی از این که نکند فراموشش کنی، از تو می خواست به جای غصه خوردن، آخر هفته به مهمانی بروی و با هرکس دلت خواست برقصی، آن هم درحالی که خودش حتی حوصله نداشت حتی با وجود موافقت ضمنی تو که " اگر ناگزیر شوی گنجشک اشی مشی را به بام بیگانه ای بنشانی سعی کن من نفهمم"، به بعضی جاها سری بزند وبعضی چیزها بنوشد!
تو زن جالبی هستی، زنی که شوهرش را دوست دارد اما مدام از کارهایی می گوید که می توانست برایش بکند و نکرده. خودش را سرزنش می کند که چرا آن قدرها به او نرسیده و حتی برای درس خواندن تنهایش گذاشته و آغوشش را هم از دست داده اما در نهایت شخصیتی از خودش می سازد که شوهرش بیشتر به او افتخار کند. زنی که خود را خودخواه می داند اما اعتراف می کند عاشق شده است و خودخواهی را کم کم به فراموشی می سپارد. زنی که شوهرش را با وجود بچه دار نشدن آن قدر دوست دارد که تا پایان عمر او و تا پایان عمر خودش به او وفادار می ماند.
سیمین جانم!
شرح خیلی از مشاهدات تو در آمریکا – اگرچه مربوط به پنجاه سال پیش – برایم جالب بود. همان وقت که با تعجب از صابون مایع و خشک کن دستشویی و آب سردکن و آسانسور می نوشتی، اینها را هم می گفتی:
"استاد از جنبه علمی خلاقیت هنری حرف زد که من مطلقا اطلاعی نداشتم. گفت نبوغ هنری که مساله ای احساسی و عاطفی است، فرمانش از غده هیپوتالاموس صادر می شود. این غده کمابیش زیر قسمت قدامی غده هیپوفیز قرار دارد که می توان گفت مادر تمام غدد داخلی است و غدد جنسی هم از آن فرمان می گیرند. او گفت انسانی که به غرایز جنسی اهمیت زیاد می دهد به حیوانیت نزدیک تر است. می شود نیروی جنسی را به صورت عشق های عرفانی تصعید کرد و در افراد خاص، به صورت گسترش خلاقیت درآورد... جلال عزیزم نکند ما دوتا هورمون های جنسیمان را تصعید می کنیم که بچه دار نمی شویم؟!"
" تو می دانی که من نسبت به دخترهای دیگر نسبتا دیر شوهر کردم. و تو خودت می دانی که هر زن و مرد جوان از بیست سالگی به بعد به این روابط نیازمند است.( سیمین جان الان بچه ها از دوازده سالگی فکر می کنند محتاج این روابطند و افتخارشان این است که سن مطلع شدنشان از روابط زن و مرد را تا حد یک رقمی پایین بیاورند تا مثلا درجه فهم و شعور و زرنگ بودن خودشان را بالا ببرند، درحالی که نمی دانند دنیای پیش از بلوغ و آگاهی جنسی هم به اندازه خودش لازم و آرامش بخش است و شاید تنها فرصت هایی است که آدم می تواند از یک نفره بودنش به تمامی لذت ببرد) خوب من این هشت سال را چه کردم؟ البته درس خواندن زیاد و مشغولیت و داشتن یک کمی استعداد و تشویق خانم سیاح موجب شد که من کمتر به مردها توجهی بکنم. این را باور کن که من مثل دخترهای دیگر ابدا به دنبال شوهر نبودم، یعنی برای کسی تور نمی انداختم. رفتار من با تو موید این ادعاست. اگر یادت باشد خیلی دیر تسلیم شدم و تا عروسی نکردیم به من دست نیافتی..."
آه سیمین جانم...
همه کتاب هایت را گرفته ام تا بخوانم. انگار می کنم این طوری با من حرف می زنی و به خودم می بالم. دوست داشتم ببینمت و تلالویی از جذابیتی را که روزگاری جلال شیفته وار ازآن سخن می گفت، در تو بازیابم. بعد راحت تر تصورت می کردم در روزهای شیراز و امیریه و پالوآلتو. در اتوبوس مسافربری تهران اصفهان که آنجا با جلال آشنا شدی. و وقتی با وجود همه تفاوت های خانوادگی با او زنش شدی. و وقتی در سوگ او به سووشون نشستی.
تو شانس پیداکردن اسب واقعی ات را داشتی: "من در بچگی عاشق اسب بودم. به مادرم می گفتم وقتی بزرگ شدم زن اسب می شوم... آن روز مقدس که تو از من خواستگاری کردی به خانه که رفتم مامانم و بچه ها داشتند ناهار می خوردند. گفتم من اسبم را پیدا کردم. مادرم پرسید کجا می بندیش؟ گفتم نه، اسب واقعی ام را. می خواهم زن جلال آل احمد بشوم. قاشق و چنگال از دست مادرم افتاد..." تو شانس رسیدن به او را هم پیدا کردی:" من و تو دوزن و مرد جوان و عاشق به هم رسیدیم و این بزرگ ترین شانس های جهان است که عاشق و معشوق به هم برسند..."
شنیده ام این روزها سخت ناخوش احوالی و هشتاد و نه سال عمر بر دوش خسته و تنهایت سنگینی می کند. شاید بی قرار دیدار دوباره جلالی بعد از چهل سال. نمی خواهم به دنیای بدون سیمین ها و جلال ها فکرکنم. خودم را این جور دلداری می دهم که اقلا برای تو خوشحالم سیمین جان که طعم عشق را چشیدی و خوب زندگی کردی. خودت به جلال گفته بودی: " می دانی زنی که دیر شوهر می کند باید زندگی اش راحت باشد زیرا بی شوهری و پشت چشم نازک کردن مردم به حد کافی پدرش را درآورده است. شوهر که می کند می خواهد آسایش بیابد ... و توخوب موقعی در زندگی من وارد شدی..."
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#55
Posted: 20 Aug 2012 09:00
محمود دولتآبادی در یادداشتی از سیمین دانشور نوشت.
دولتآبادی در پی درگذشت بانوی ادبیات داستانی ایران در یادداشتی با عنوان «اهمیت سیمین دانشور» که در اختیار ایسنا گذاشته، نوشته است:
«سیمین دانشور شخصیت مهمی است از بابت ادبیات داستانی ایران. دانشور هنگامی به خلق «سیاوشون» پرداخت که فرهنگیزدههای سطحی و دور از باطن ادبیات ایران و سنگباروهای پشتوانهی آن، درانداخته بودند که دورهی رماننویسی به سرآمده؛ چون در جامعهی امروز دنیا فرصتهای قرن نوزدهمی دیگر وجود ندارد و مردم وقت و حوصلهی خواندن رمان ندارند و داستان کوتاه، ژانر ادبی معاصر است (همانچه این روزها به مینیمالیسم رسیده است). بدیهی است چنین بحثهایی در ادبیات غرب - اروپا و آمریکا - وجود داشت. اما آنها «قرن نوزدهم» خود را گذرانیده بودند و در قرن بیستم وارد میدانهای آسمانها شده بودند! در حالیکه ما ایرانیان در قیاس هنوز وارد قرن هجدهم میلادی هم نشده بودیم.
به این ترتیب، سیمین دانشور که همسر شتابزدهتر نویسندگان دورهی زندگیاش بود، یعنی همسر جلال آل احمد (آن سید بزرگوار و جوشی) دور از شتابهای دورهیی، ژرفا و آرامش را پیشه کرد و غرق شد در بحر زیبای «سووشون»؛ و آن استقبال بجای خوانندگان «سووشون» بحثهای نامربوط را یکسره خنثا کرد و باعث شد ثقل واقعی ادبیات ایرانی (چه در رمان، چه در داستان کوتاه) بار دیگر آهنگ اینزمانی خود را به دست آورد. طرفه آنکه سیمین دانشور خود در دانشگاه تهران، تاریخ هنر و نظریهی هنر تدریس میکرد و اگر به چنان نتیجهای رسیده بود در باب تبیین وضعیت ادبی در ایران، از زبان او باید میخواندیم که چه شده است؟ اما آدمهای کمحوصله و سبکمایه به روند تدریجی ـ جهشی تاریخ و تبیین نظری آن هم توجه نداشتند. پس سیمین دانشور طرحی به واقع نو از ادبیات درافکند که قوت قلب دوستداران ادبیات معاصر ایران را افزونتر کرد.
همزمان - با اندک تفاوت زمانی - «شوهر آهوخانم» علیمحمد افغانی منتشر شد و سپس « همسایهها»ی احمد محمود، و ادبیات معاصر ما یکی از مسیرهای اصلی خود را دور از آن غوغاها بازیافت. این است که سیمین دانشور برای ما اهمیتی ممتاز مییابد.»
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"