ارسالها: 8911
#101
Posted: 27 Mar 2013 14:27
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن ویس رامین را »
سمن بر ویس جوشان و خروشان
دو چشمه خونش از دو چشم گریان
دریده ماه پیکر جامه بر بر
فگنده لاله گون واشامه از سر
همى گفت اى مرا چون جان گرامى
دلم را کام و کامم را تمامى
توى بخت مراهمتهاى رادى
توى جان مرا همتاى شادى
مدر بر بخت من یکباره پرده
مکن جان مرا در مهر برده
درخت خرمى را شاخ مشکن
مه اومید را در چاه مفگن
اگر من با تو لختى ناز کردم
و یا بر تو زمانى رشک بردم
مخوان از رشک من چندین فسانه
مکن با من جدایى را بهانه
چو شش ماه از جدایى درد خوردم
چه باشد گر زمانى باز کردم
نباشد هیچ هجرى بى نهیبى
چنان چون هیچ گشقى بى عتیبى
کرا از عشق باشد در دل آتش
عناب دوست باشد در دلش خوش
عتاب دوستان در وصل و هجران
بماند تا بماند مهر ایشان
فسونتر باد هر روسى نهیبم
که هم تیمار من گشت این عتیبم
اگر سنگى ز گردون اندر آید
همانا عاشقان را بر سر آید
پشیمانم چرا کردم عتیبى
کزو بفزود جانم را نهیبى
گمان بردم که کردم بر تو نازى
شد آن ناز مرا بر تو نیازى
اگر تیزى نمودم از در ناز
نگر تا من ترا چون جویمى باز
مزور جلدیى با تو بر اندم
و زان جلدى چنین خیره بماندم
اگر بودم به ناز اندر گنهگار
شدم با تو به برف اندر گرفتار
چو بودم روز شادى با تو انباز
شدم در روز سختى با تو دمساز
چو از گجرت بسى تیمار خوردم
به بازى باز از تو بر نگردم
کنون دست از عنانت بر نگیرم
همى نالم به زارى تا بمیرم
و گر بپذیتى از من پوزش من
نیفزایى به تندى سوزش من
شوم تا مرگ پیش تو پرستار
برم فرمانت چون فرمان دادار
و گر چونین نورزم مهربانى
بریدن هر گهى از من توانى
همه وقتى توان جستن جدایى
و لیکن جسن نتوان آشنایى
درخت آسان بود از بن بریدن
بریده باز نتوان روینیدن
تو خود دانى که با تو بد نکردم
کنون بى حجه از تو بر نگردم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#102
Posted: 27 Mar 2013 14:29
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن رامین ویس را »
جهان افروز رامین گفت ازین پس
نپندارى که از من بر خورد کس
نورزم مهر تا خوارى نبینم
ز غم روشن جهان تارى نبینم
چه باید روز شادى گرم خودرن
تن آزاد خود را بنده کردن
بسا روزا که من دیدم تن خویش
ز بس خوارى به کام دشمن خویش
اگر خوارى همى آید به رویم
سزد گر نیز مهر تو نجویم
بجز دوزخ نشاید هیچ جایم
اگر نیز آزموده آزمایم
منم آزاد و هرگز هیچ آزاد
چو بنده بر نگیرد جور و بیداد
نباشد هیچ فرزانه ستمگر
نباشد هیچ آزاده ستم بر
گر از روى تو تابانست خورشید
من از خورشید تو ببریدم اومید
و گر نایاب گردد در جهان سنگ
بود یک من به گوهر شصت همسنگ
بخرّم صد منى بر دل نهم من
مگر زین ننگ و رسوایى رهم من
اگر در زین وصلت هست صد گنج
نیرزد جستنش با این همه رنج
دل از تن بر کنم گر دل دگر بار
کشد مهر تو یا مهر دگر یار
اگر زین دل جدا مانم مرا به
که هر کس را مهى خواهد مرا نه
مگر بخت مرا نیکى درین بود
که امشب مهر تو پیوسته کین بود
بسا کارا که آغازش بود سخت
سرانجامش به نیکى آورد بخت
کند گه هاه ایزد کارها راست
چنان کزوى نداند هیچ کس خواست
کنون کار مرا امشب چنان کرد
که از خوبى به کام دوستان کرد
برستم زان همه گفتار و پوزش
وزان غم خوردن و تیمار و سوزش
تو گویى بنده بودم شاه گشتم
زمین بودم سپهر و ماه گشتم
چنان بى رنج و بى غم گشت جانم
که گویى من کنون نى زین جهانم
من از مستى جنان هشیار گشته
ز خواب ابلهى بیدار گشته
نه بینا بختم اکنون گشت بینا
چو نادان جانم اکنون گشت دانا
چو پاى ازبند خوارى رسته کردم
نیابد هیچ گور امروز گردم
نگر تا تو نپندارى که دیگر
مرا بینى چو دیدى خوار و غمخور
هر آن کاو طمع بگسست از جهان پاک
نیاید هرگز او را از جهان باک
به بى رنجى گذارد زندگانى
نه جوید سود از نیم زیانى
تو نیز ار بخردى و هوشیارى
چو من باشى و غم در دل ندارى
خردورزى و خرسندى نمایى
که خرسندیست بهتر پادشایى
اگر صد سال تخم مهرکارى
ازو در دست جز بادى ندارى
کسى از عشق ورزیدن نیاسود
به غیر از راه دشوارى نپیمود
نبرد این ره به سر اندر جهان کس
اگر تو عاگلى پند منت بس
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#103
Posted: 27 Mar 2013 14:39
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن ویس رامین را »
سمن بر ویس دست رام در دست
ز داغ عاشقى بیهوش و سرمست
ز بس سرما تنش چون بیدلرزان
ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان
همى گفت اى مرا چون دیده در خور
شبم را ماهتابى روز را خور
ز روى دوستى شایسته یارى
ز روى نام زیبا شهریارى
نه بى روى تو خواهم زندگانى
نه بى کام تو خواهم کامرانى
بیازردم ترا نیکو نکردم
بدین غم دست و بازو را بخوردم
مکش چندین کمان خشم و آزار
میندازم تو چندین تیر تیمار
بیا تا هر دوان دل شاد داریم
به نیکو یکدگر را یاد داریم
حدیث رفته را دیگر نگوییم
به آن مهر دلها را بشوییم
مشو دلتنگ از آن خوارى که دیدى
وزآن گفتار ها کز من شنیدى
ترا خوارى بود از همبر تو
نه از چون من نگار و دلبر تو
به گیتى نامورتر پادشایى
ببوسد خاک پاى دلربایى
نه باشد در عتاب نیکوان جنگ
نه اندر نازشان بردن بود ننگ
ببر نازم که جانم هم تو بردى
مدارا کن که غارت هم تو کردى
چه ژواهى روز رستاخیز کردن
که خون چون منى دارى به گردن
چه روز آید مرا زین روز بدتر
که نه دل بینم اندر بر نه دلبر
دلم بردى و اکنون رفت خواهى
دل و دلدار را چند کاهى
اگر تو رفت خواهى پس مبر دل
که آتش باردم زین درد بر دل
ترا چون دل دهد جستن جدایى
ز روى من بریدن آشنایى
تو آنى کت همى خواندم وفادار
کنون از من شدى یکباره بیزار
دریغا آن همه پیمان که بستى
ببستى باز بیهوده شکستى
بسى دادم دل بیهوده را پند
که با این بى وفا هرگز مپیوند
دل خود کامم از پیمان برون شد
که داند گفت حال او که چون شد
کنون ایدر مرا چندین چه دارى
خمارین چشم من خونین چه دارى
اگر بر گشت خواهى زود بر گرد
که سرما بر کشید از جان من گرد
و گر تو بر نگردى اى سمنبر
به همراهى مرا با خویشتن بر
منم با تو به دشوار و به اسان
چو صد فرسنگ دورى از خراسان
و گر صد پرده را بر من بدرى
به خنجر دستم از دامن ببرى
بگیرم دامنت با تو بیایم
زمانى بى تو با موبد نپایم
کجا گر من دلى چون کوه دارم
بر اندیشیدن هجرت نیارم
بخواهى رفتن اى خورشید تابان
مرا فمره نباندن در بیابان
بخواهى بردن اى دیباى صدرنگ
زرویم رنگ وزتن زورو فرهنگ
چه بى رحمى چه بى مهرى چه بى شرم
کزین لابه نشد سنگین دلت نرم
همى گفت این سخنها ویس دلبر
همى راند از دو دیده رود بربر
دل رامین نشد زان لابه خشنود
ز بس سختى تو گفتى آهنین بود
گرو بستند برف و خشم رامین
که نه آن کم شود تا روز نه این
چو ویس و دایه نومیدى گرفتند
ز رامین باز گشتند و برفتند
بشد ویس و بشد ماه جهان تاب
دلش پر آتش و دیده پر از آب
هم از سرما تنش لرزنده چون بید
هم از رامین دلش بر گشته نومید
همى گفت و اى من زین بخت وارون
که گویى هست با جان منش خون
که با من بخت من چندان ستیزد
که روزى خون من ناگه بریزد
ز من ناکس تر اى دایه که دانى
اگر زین بیش ورزم مهربانى
و گر باشم ازین پس مهر پرور
بیار انگشت و چشم من بر آور
چنان بیچاره گشت اندر تنم جان
که بى جان تن بریز خاک پنهان
تن من گر بدین حسرت بمیرد
به گیتى هیچ گورش نه پذیرد
کنون کز جان و از جانان بریدم
چه خواهم دید ازین ندتر که دیدم
به عشق اندر بلایى زین بتر نیست
سیاهى را زپس رنگى دگر نیست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#104
Posted: 27 Mar 2013 14:42
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پشیمان شدن رامین از رفتن ویس و از پس ویس شدن »
چو ویس دلبر از رامین جدا شد
هوا همچون دمنده اژدها شد
چه برفش بود و چه زهر هلاهل
که در ساعت همى بفسرد ازو دل
سیه ابرى بر آمد صف بپیوست
دم و دیدار بیننده فرو بست
همى زد برف إرا بر چشم و بر روى
چنان کاسیمه گشتى پیل با اوى
ببسته راه رامین بى محابا
چو بندد راه کشتى موج دریا
تنش در برف بود و دل در آتش
که با دلبر چرا شد تند و سرکش
پشیمان گشت از گفتار بى بر
ز دیده سیل مرجان ریخت بر بر
خروشى ناگهان از وى رها شد
که گتى جان وى از تن جدا شد
عنان رخس را چون باد برتافت
سمنبر ویس را در راه دریافت
چو مستى بیهش از رخش اندر افتاد
بسان بیدلان در بست فریاد
همى گفت اى صنم بر من ببخشاى
مرا تیمار بر تیمار مفزاى
گناه من ز نادانى دو تو شد
که نا نیکو به چشم من نکو شد
من آن زشتى که دانستم بکردم
دو باره آب خود پیشت ببرد
کنونم نیست با تو چشم دیدار
زبان را نیست با تو راى گفتار
دلم از شرو تو مستست گویى
زبانم را گره بستست گویى
نه در پوزش سخن گفتن توانم
نه بى تو ره به کار خویش دانم
نماندستم کنون بى چارو بى یار
دل از صبر و تن از آرام بیزار
زبان از شرو تو خاموش گشته
روان از مهر تو بى هوش گشته
ببرد از ره دلم را دیو تندى
به مهر اندر پدید آورد کندى
کنون گردیدم از کرده پشیمان
ز من طاعت ازین پس وز تو فرمان
چنان دلجوى ففرمان بر بوم من
که پیشت کنترین چاکر بوم من
اگر کین آورد مهر مرا پیش
به خنجر بر شکافم سینهء خویش
بگیرم من ترا در برف دامن
بدارم تا نه تو مانى و نه من
مرا کس نیست جز تو در جهان نیز
چو من مانده نباشم تو ممان نیز
اگر شاید که من پیشت بمیرم
چرا در مرگ دامانت نگیرم
به گاه مرگ جویم چون تو یارى
در آن گیتى به هم خیزیم بارى
هر آن گاهى که چون تو یار دارم
نهیب راه محشرخوار دارم
براهم تو بهشتى هم تو حورى
که جوید در جهان زین هر دو دورى
منم با تو تو با من تا به جاوید
نبرم هرگز از مهر رو اومید
همى گفر این سخن دلخسته رامین
روان از دیده بر بر رود خونین
سخنهایى که صد باره بگفتند
دگر باره همان از سر گرفتند
جفاهاى کهیرا تازه کردند
دگر باره یکایک بر شمردند
بگفتند آن جفا کز هم بدیدند
سخنهاى جفا کز هم شنیدند
دراز آهنگ شد گفتار ایشان
جهان مانده شگفت از کار ایشان
دل ویسه چو کوهى بود سنگین
رخش همچون بهارى بود رنگین
نه از گفرار رامین نرم شد سنگ
نه از سرما بهارش گشت بى رنگ
چو تنگ آمد به خاور لشکر شام
بر آمد چون در فشى پیکر بام
دل رامین ز شیدایى بترسید
دل ویسه ز رسوایى بتفسید
کجا رامین شدى از هجر شیدا
کجا ویسه شدى از روز رسوا
چو بام آمد سخنها گشت کوتاه
دل گمراهشان آمد سوى راه
همان گه دست یکدیگر گرفتند
ز نیم دشمنان در گوشک رفتند
دل از درد و روان از غم بشستند
سراى و گوشک را درها ببستند
ز شادى هر دو چون گل بر شکفتند
میان قاقم و دیبا بخفتند
تو گفتى آسمانى گشت بستر
نرو آن دو سمنبر چون دو پیکر
یکى تن بود در بستر به دو جان
چو رخشنده دو گوهر در یکى کان
همه بالین پر از مه بود و پروین
همه بستر پر از گلنار و نسرین
ز روى و موى ایشان در شبستان
نگارستان بُد و خرم گلستان
نهاده چون دو دیبا روى بر روى
چو دو زنجیر مشکین موى بر موى
چه از بستر چه زان دوروى نیکو
بهم بر خز و دیبا بوده ده تو
چنین بودند یک مه دو نیازى
نیاسودند روز و شب ز بازى
همیشه راست کرده بر نشان تیر
به مه آمیخته مثل مى و شیر
گهى پر باده جام زر گرفتند
گهى سرو سهى در بر گرفتند
گهى کافور و گل بر هم نهادند
گهى بر ریش هم مرهم نهادند
اگر چه بود دلهاشان پر آزار
به بوسه خواستندش عذر بسیار
نشسته شاه بر اورنگ زرین
نبود آگه ز کار ویس و رامین
نداانست او که رامین در سرایش
نشسته روز و شب با دلربایش
همى با او خورد آب از یکى جام
به تیغ ننگ ببریده سر نام
بپالوده دل از اندوه دوران
بیاگنده به عشق روى جانان
به کام خویش در دام اوفتاده
دو گیتى را به یک دلبر بداده
یکى ماهه نشاط و نیک بختى
ببردى یادشان ششمایه سختى
مبادا عشق و گر بادا چنین باد
که یابد عاشق از بخت جوان داد
چه خوش باشد چنین عشق و چنین حال
گر آید مرد عاشق را چنین فال
به عشق اندر چنین بختى بباید
که تا پس کار عشق آسان بر آید
بسا روزا که من عشق آزمودم
چنین یک روز ازو خرم نبودم
زمانه زانکه بود اکنون بگشتست
مگر روز بهیش اندر گذشتست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#105
Posted: 27 Mar 2013 16:34
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آشکار شدن رامین بر شاه موبد »
چو یک مه ویس و رامین شاد بودند
به باغ عشق چون شمشاد بودند
جهان خوش گشت و کم شد برف و سرما
در آمد باز پیش آهنگ گرما
به ویسه گفت رامین زود ما را
به شه بر گشت باید آشکارا
ز پیش آنگه راز ما بداند
کجا زین بیش پوشیده نماند
چو زین چاره بیندیشد گربز
شبى پنهان فرود آمد از آن دز
یکى منزل زمین از مرو بگذشت
چو روز آمد دگر ره باز پس گشت
همى شد بر ره مرو آشکاره
به دروازه درون شد یکسواره
هم اندر گرد راه و جامهء راه
همى شد راست تا پیش شهنشاه
خبر دادند شاهنشاه را زود
که خورشید بزرگى روى بنمود
جهان افروز رامین آمد از راه
به پیکر همچو سروى بر سرش ماه
به راه آسیب سرما خورده یکچند
بفرسوده کمرگاه از کمربند
چو پیش شاه شد آزاده رامین
نیایش را دو تا شد سرو سیمین
شهنشه شاد شد چون روى او دید
هم از راه و هم از روزش بپرسید
جهان افروز رامین گفت شاها
نکو ناما به شاهى نیکجواها
ترا جاوید بادا بخت پیروز
ز بهروزیت بد خواه تو بد روز
ز هر کامى فزونتر باد کامت
ز هر نامى نکوتر باد نامت
به نیکو روزگارت جاودان باد
به شاهى بخت نیکت کامران باد
دلى باید مه از کوه دماوند
که بشکیند ز دیدار خداوند
مرا در کودکى تو پروریدى
کنونم سر به پروین کشیدى
تو دادستى مرا هم جان و هم جاه
مرا هم بابى و هم نامور شاه
گر از نا دیدنت بى باک باشم
به گوهر دان که من ناپاک باشم
مرا دربان سزد بر رفته کیوان
اگر باشم به درگاه تو دربان
چرا از تو شکیبایى نمایم
که با درد جدایى بر نیایم
به فرمانت شدم شاگا به گرگان
تهى کردم که و دشتش ز گرگان
کهستان را چنان کردم به شمشیر
که آهو را همى فرمان برد شیر
ز موصل تا به شام و تا به ارمن
شهنشه را نماندست ایچ دشمن
به فر شاه حال من چنانست
که پیشم کمترین بنده جهانست
همه چزى به من دادست دادار
مگر دیدار شاه نام بُردار
چو از دیدار شاهنشه جدایم
تو گویى در دهان اژدهایم
خداى آسمان هر چند را دست
همه چیزى به یک بنده ندادست
چو بودم روز و شب سخت آرزومند
به جان افزاى دیدار خداوند
چنین تنها خرامیدم ز گوراب
شتابان همچو از کهسار سیلاب
به راه اندر همه نخچیر کردم
چو شیران سیه نخچیر خوردم
کنون تا فرّ این درگاه دیدم
به شادى شاد را برگاه دیدم
دلم باغ بهاران گشت گویى
یکى جانم هزاران گشت گویى
ز دولت یافتم همواره اومید
نهادم تخت را بر تاج خورشید
سه مه خواهم به پیش شاه خوردن
پس آنگه باز عزم راه کردن
و گر کارى جزین فرمایدم شاه
نیابم بهتر از فرمان او راه
چنان فرمان او را پیش دارم
کجا فرمان اورا جان سپارم
من آن گه زنده باشم زى خردمند
که جان بدهم به فرمان خداوند
چو شاهنشاه بشنید این سخن زو
سخنهاى به هم آورده نیکو
بدو گفت اینکه کردى خوب کردى
نمودى راستى و شیر مردى
مرا دیدار تو باشد دل افروز
ازو سیر کجا یابم به یک روز
چو آید روزگار نو بهاران
ترا در ره بسى باشند یاران
من آیم با تو تا گرگان به نخچیر
که باشد در بهاران خانه دلگیر
کنون رو بر کس از تن جامهء راه
به گرمابه شو و جامهء دگر خواه
چو رامین باز گشت از پیش اوشاد
شهنشاهش بسى خلعت فرستاد
سه ماه آنجا بماند آزاده رامین
ندیدش جز هواى دل جهان بین
همه آن داد بختش کاو پسندید
نهانى ویس دلبر را همى دید
به پیروزى هواى دل همى راند
هواش از ساه پوشیده همى ماند
همیشه ویس را دیدى نهانى
چنان کز وى نبردى شه گمانى
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#106
Posted: 27 Mar 2013 16:37
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رفتن موبد به شکار »
چو لشکر گاه زد خرم بهاران
به دشت و کوهسار و جویباران
جهان از خرمى چون بوستان شد
زمین از نیکوى چون آسمان شد
جهان پیر بر نا شد دگر بار
بنفشه زلف گشت و لاله رخسار
چو گنج خسروان شد روى کشور
ز بس دیبا و زر و مشک و عنبر
هزار آوا زبان بگشاد بر گل
چو مست عاشق اندر بست غلغل
بنفشستان دو زلف خویش بشکست
چو لالستان وقایهء سرخ بربست
به دست آمد ز تنگ کوه نخچیر
برون آمد بهار از شاخ شبگیر
عروس گل بیامد از عمارى
ببرد از بلبلان آرامگارى
چو گل بنمود رخ را ، هامواره
فلک بارید بر تاجش ستاره
ز باران آب گیتى گشت میگون
به عنبر خاک هامون گشت معجون
ز خوشى باغ همچون دلبران شد
ز خوبى شاخ همچون اختران شد
هوا نوروز را خلعت برافکند
ز صد گونه گهى بر گل پراگند
نشاط باده خوردن کرد نرگس
چو گیتى دید چون شاهانه مجلس
گرفتش جام زرین دست سیمین
چنان چون دست خسرو دست شیرین
صبا بردى نسیم یار زى یار
چو بگذشتى به گلزار و سمن زار
هوا کردى نثار زر و گوهر
چو بگذشتى نسیم گل بر و بر
بشستى پشت گور از دست باران
ز دودى زنگ شاخ از جویباران
چنان رخشنده شد پیرامن مرو
که گفتى ششترى بد دامن مرو
ز باران خرمى چندان بیفزود
که گفتى قطر باران خرمى بود
به چونین خوش زمان و نغز هنگم
که گیتى تازه بود و روز پدرام
شهنشه کرد با دل راى نخچیر
که بود آن گاه شهر و خانه دلگیر
سبک لشکرشناسان را فرستاد
که و مه لشکرش را آگهى داد
که ما خواهیم رفتن سوى گرگان
گرفتن چند گه خوگان و گرگان
پلنگان را در آوردن ز کهسار
نهنگان را ز بیشه کردن آوار
سیه گوشان و یوزان را گشادن
از آهو هر دوان را قوت دادن
چو آگه گشت ویس از رفتن شاه
به چشمش گاه شادى گشت چون چاه
به دایه گفت ازین بتر دانى
کجا زنده نخواهد زندگانى
منم آن زنده کز جان سیر گشتم
به صد جا خستهء شمشیر گشتم
به گرگان رفت خواهد شاه موبد
که روزش نحس یاد و طالعش بد
مرا چون صبر باشد در جدایى
ازین پتیاره چون یابم رهایى
اگر رامین بخواهد رفت با شاه
دلم با او بخواهد رفت همراه
چو فردا راه بر گیرد مرا واى
که رخشش پاک بر چشمم نهد پاى
به هر گامى ز راهش رخش رامین
مرا داغى نهد بر جان شیرین
چو گردم دور از آن شاه جوانان
مرا بینى به ره چون دیدبانان
نگه دارم رهش را چون طلایه
ز چشم خویشتن سازم سقایه
گهى از وى غریبان را دهم آب
گهى یاقوت و مروارید خوشاب
مگر دادار بنیوشد دعایى
بگرداند ز جان من بلایى
بلایى نیست ما را بدتر از شاه
که بدرایست و بدگویست و بدخواه
مگر یابم ز دست او رهایى
نیابم هر زمان درد جدایى
کنون اى دایه رو تا پیش رامین
بگو حالم که چو نانست و چو نین
بدان تا خود چه خواهد کرد با من
ز کام دوستان وز کام دشمن
اگر فردا بخواهد رفت با شاه
حدیث زندگانى گشت کوتاه
بگو با ان همه درد جدایى
که خواهد بود زنده تا تو آیى
نگر تا روى را از من نتابى
که تا آیى مرا زنده نیابى
ز بهر آنکه تا مانى به خانه
به دست آور ز گیتى یک بهانه
مرو با شاه و ایدر باش خرم
تو بى غم باش او را دار در غم
ترا باید که باشد نیک بختى
مرو را سال و مه کورى و سختى
بشد دایه همان گه پیش رامین
نمک کرد این سخن بر ریش رامین
پیام ویس یک یک گفت با رام
تو گفتى ناو کى بود آن نه پیغام
گرفت از غم دل رامین تپیدن
سرشک خونش از مژگان چکیدن
زمانى بر جدایى زار بگریست
ز بهر آنکه در زارى همى زیست
گهى رنج و گهى درد و گهى بیم
ز دست هجر دل گشته به دو نیم
پس آنگه گفت با دایه که موبد
ازین نه نیک با من گفت و نى بد
نه خود گفت و نه آگاهى فرستاد
مگر وى را فرامش گشتم از یاد
گر ایدون کم بفرماید برفتن
بهانه آنگهى شاید گرفتن
چو او شد من به مرو اندر بپایم
بهانه سازم از درد دو پایم
مرا پوزش بود نا کردن راه
که گوم شاه بود از دردم آگاه
مرا نخچیر باشد رامش افزاى
و لیکن راه نتوان کرد بى پاى
گمان بردم که داند شهریارم
که من خود دردمد و زار وارم
ازین رویم ندان آگاهى راه
بماندم لاجرم بر گاه بى شاه
مرا گر راست آید این گمانى
بمانم در بهشت این جهانى
چو دایه ویس را این آگهى داد
تو گفتى مژدهء شاهنشهى داد
بى انده شد روان مهرجویش
به بار آمد گل شادى ز رویش
چو گردون کوه را استام زر داد
زمین را نیز فرش پر گهى داد
خروش آمد ز دز رویینه خم را
دراى و ناى و کوس و گاودم را
بجوشیدند گردان و سواران
چو از شاخ درختان نوبهاران
همى آمد ز مرو انبوه لشکر
چنان کز ژرو دریا موج منکر
به پیش شاه رفت آزاده رامین
نکرده ساز ره بر رسم آیین
شهنشه پیش گردان دلاور
بدو گفت این چه نیز نگست دیگر
چرا بى ساز رگتن آمدستى
دگر باره مگر نالان شدستى
برو بستان ز گنجور آنچه باید
که مارا صید بى تو ژوش نیاید
بشد رامین ز پیش شاه ناکام
چو ماهى کش بود صد شست در کام
چو رامین راه گرگان را کمربست
تو گفتى گرگ میشش را جنگ خست
به ناکامى به راه افتاد رامین
جگ خسته به تیر و دل به ژوپین
چو آگه گشت ویس از رفتن رام
برفت از جان او یکباره ارام
دجى خو کرده در شادى و در ناز
کنون چون کبگ شد در چنگل باز
غریوان با دل سوزان همى فگت
نواى زار بر نا دیدن جفت
چرا تیمار تنهایى ندارم
چرا یاقوت بر رویم نبارم
نیابم یار چون یار نخستین
نکارم مهر همچون مهر پیشین
مرابى دوست خامش بودن آهوست
گرستن بر جدایى سخت نیکوست
اگر باور ندارى دایه دردم
ببین این اشک سرخ و روى زردم
سخن هست اشک من دیده زبانم
همى گوید همه کس را نهانم
به یک دل چون کشم این رنج و تیمار
که باشد زو همه دلها گرانبار
ز جان خویش نالم نه ز دلبر
که دلبر رفت او چون ماندایدر
دل بى صبر چون آرام یابد
که با صبر این بلا هم بر نتابد
چو رامین را بدید از گوشهء بام
به راه افتاده با موبد به ناکام
میانى چون کناغ پر نیانى
برو بسته کمربند کیانى
غبار راه بر زلفش نشسته
ز داغ دوست رنگ از رخ گسسته
نگار خویش را نا کرده پدرود
چو گمره در کویر و غرقه ددر رود
دل ویسه ز دیدارش بر آشفت
در آن آشفتگى با دل همى گفت
درود از من نگار سعترى را
درود از من سوار لشکرى را
درود از من رفیق مهربان را
درود از من امیر نیکوان را
مرا پدرود نا کارده برفتى
همانا دل ز مهرم بر گرفتى
تو با لشکر برفتى واى جانم
که آمد لشکرى از اندهانم
ببستم دل به صد زنجیر پولاد
همه بگسست و با تو در ره افتاد
اگر جانم بماند در جدایى
نگریم در جدایى تا تو آیى
فرستم میغها از دود جانم
درو آب از سرشک دیدگانم
کنم پر بآب و سبزى جایگاهت
به باران گرد بنشانم ز راهت
کجا روى تو باشد چون بهاران
بهاران را بباید ابر و باران
چو رامین رفت یک منزل از آن راه
نبود از بى دلى از راه آگاه
ز بس اندیشها کش بود در دل
نبود آگاه تا آمد به منزل
به راه اندر همى نالید بسیار
نباشد بس عجب ناله ز بیمار
در آن ناله سخنهایى همى گفت
که آن گوید که تنها ماند از جفت
شبى چون دوش دیدم در زمانه
که بوسه تیر بود و لب نشانه
کنون روزى همى بینم چو امروز
که آهو گشت جانم عشق تو یوز
کجا شد خرمى و ناز دوشین
عقیق شکرین و در نوشین
ز دل شسته جفاى سال چندین
حریرین سینه و دو نار سیمین
ز روى دوست بر رویم گلستان
شب تاریک ازو چون روز رخشان
شبى چونان بدیده دیدگانم
چنین روزى بدیدن چون توانم
نه روزست این که آتشگاه جانست
بلاى روزگار عاشقانست
مبادا هیچ عاشق را روز
ز سختى بر پرداز و روان سوز
همانا گر بباشد دهر گیّال
بپیماید ازین یک روز صد سال
چو شاهنشه فرود آمد به منزل
به پیش شاه شد رامین بى دل
هزاران گونه بر رویش گوا بود
که اورا صبر و هوش ازتن جدا بود
نه رامش کرد با شاه و نه مى خواست
بهانه کرد درد پا و بر خاست
وزان پس روز تا شب همچنین بود
دلش گفتى که با جانش به کین بود
روان پر درد و رخ پر گرد بودش
همه تن دل همه درد بودش
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#107
Posted: 27 Mar 2013 16:38
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نالیدن ویس از رفتن رامین و از دایه چاره خواستن »
چو رامین دور گشت از ویس دلبند
نشاط و کام ازو ببرید پیوند
همیشه ماه بود آنگاه شد خور
چنو زرد و چنو بى خواب و بى خور
نیاسود از حدیث و یاد رامین
نگارین رخ به خون کرده نگارین
به دایه گفت دایه چاره اى ساز
که رفته یار بد مهر آیدم باز
ز مهر اى دایه بر جانم ببخشاى
مرا راهى به وصل دوست بنماى
که من با این بلا طاقت ندارم
شکیب درد این فرقت ندارم
ز من بنیوش دایه داستانم
که چون آب روان بر تو بخوانم
بدانم دل به نادانى ز دستم
کنون از بیدلى گویى که مستم
مکن زین بیدلى بر من ملامت
که خود بر خاست از هجرم قیامت
یکى آتش بیامد در من افتاد
مرا در دل ترا در دامن افتاد
به پیش آب هر آتش زبون شد
مرا از آب چشم آتش فزون شد
همى ریزم برو سیل بهاران
که دید آتش فزاینده ز باران
شب من دوش چونان بُد که گفتم
مگر بر سوزن و بر خار خفتم
کنون روزست و وقت چاشتگاهست
به چشمس چون شب تازى سیاهست
مرا روز از خان دوست باشد
چو درمان از لبان دوست باشد
همى تا هجر آن دلسوز بینم
نه درمان یابم و نه روز بینم
ندانم بر سر من چه نبشتست
که کار بخت با من سخت زشتست
شوم در دشت گردم با شبانان
نگردم نیز گرد مهربانان
به شهر از گریه ام طوفان بخیزد
به کوه از ناله ام خارا بریزد
ندانم چون کنم با که نشینم
به جاى دوست در عالم که بینم
نبینم گیتى و دیده ببندم
کجا از هر چه بینم مستمندم
چسود آمد دلم را زینکه دیدم
جز آنک از خواب و آرامم بریدم
فراوان بخت خود را آزمودم
ازو جز خسته و غمگین نبودم
تباهى روزگار خود فزایم
چو بخت آزموده آزمایم
شنیدى داستان من سراسر
کنون درمان کارم چیست بنگر
جوابش داد دایه گفت هرگز
نباید بودن اندر کار عاجز
ازین گریه وزین ناله چه آید
جز آن کت غم به غم بر مى فزاید
همالان تو در شادى و نازند
به کام دل همه گردن فرازند
تو همواره چنین در رنج و دردى
به غم خوردن قرارم را ببردى
جهان از بهر جان خویش باید
همه دارو ز بهر ریش باید
ترا درمان و هم ریشت بدستست
چرا دست تو از چاره ببستست
ترا دادست یزدان پادشایى
تمامى و بزرگى و روایى
چو شهرو دارى اندر خانه مادر
چو ویرو یاور و رخ برادر
چو رامین یار شایسته تو دارى
سزاى خسروى و شهریارى
همت گنجست آگنده به گوهر
همت پشتست با بسیار لشکر
بزرگى را همین باشد بهانه
بزرگى جوى و کم کن این فسانه
تو موبد را بسى زشتى نمودى
همیدون چند بارش آزمودى
نه دیو خیم او گشتست بهتر
نه کوه خشم او گشتست کمتر
همانست او که بود و تو همانى
همین خواهید بودن جاودانى
پس اکنون چاره و درمان خود جوى
که هم تخمست و هم آبست و هم جوى
ز پیش آنکه موبد دست یابد
ز کین دل به خون ما شتابد
که او را دل ز ماهر سه به کین است
به کین ما چو شیر اندر کمین است
تو در دل کن که او یک روزناگاه
چو ره یابد بیاید از کمینگاه
نیابى همرهى بهتر ز رامین
به سر بر نه مرورا تاج زرین
تو بانو باش تا او شاه باشد
بهم با تو چو خوربا ماه باشد
نماند در زمانه شاه و سالار
که نه در کار او با تو بودیار
نخستین یاورت باشد برادر
پس آنگه نامور شاهان دیگر
که شاهان پاک با موبد به کینند
همه رامین و ویرو را گزینند
مدارا با خرد بسیار کردى
بلا از بهر دل بسیار خوردى
کنون چارى به دست اور ز دانش
که این اندوهها گرددت رامش
کنون کن گر توانى کرد کارى
که زین بهتر نیابى روزگارى
به مرو اندر نه شاهست و نه لشکر
تو دارى گنج شاهنشاه یک سر
چه مایه رنج بر دست او بدین گنج
کنون تو یافتى همواره بى رنج
به دینارش بخر شاهى و فرمان
که شاهى را بها دارى فراوان
ز پیش آنکه او بر تو خوردشام
تو بر وى چاشم خور تا توبرى نام
گر این تدبیر خواهى کرد منشین
ز حال خویش نامه کن به رامین
بگویش تا ز موبد باز گردد
به رفتن باد را انباز گردد
چو او آید یکى چاره بسازیم
که موبد را به بدروزى بتازیم
چو بشنید این سخن ویس سمن بوى
بر آمد لالهء شادیش از روى
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#108
Posted: 27 Mar 2013 16:41
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نامه نوشتن ویس به پیش رامین »
حریر و مشک و عنبر خواست و خامه
ز درد دل به رامین کرد نامه
سخن در نامه از زارى چنان بود
که خون از حرفهاى او چکان بود
الا اى مهربان مهر پرور
چنین کن نامه نزد یار دلبر
کجا این نامه گر خوانى تو بر سنگ
ز سنگ آید به گوشت نالهء چنگ
ز یار مهربان و عاشق زار
به یار سنگدل وز مهر بیزار
ز بى دل بندهء بى خواب و بى خور
سپرده دل به شاهى چون مه و خور
ز نالان عاشق بیمار و مهجور
به کام دشمنان وز کام دل دور
ز پیچان چاکرى سوزان بر آتش
جهانش تیره گشته بخت سر کش
ز گریان خادمى بدبخت مسکین
روان از دیدگانش سیل خونین
ز پى خسته دلى خسته روانى
عقیقین دیده اى زرین رخانى
نژندى مستمندى دردمندى
شده بر تنش هر مویى چو بندى
نزارى بى قرارى دلفگارى
ز هر چشمى رونده رودبارى
نوشتم نامه در حال چنین سخت
که چون من نیت اکنون ایچ بد بخت
تنم پیچان و چشمم زار و گریان
دلم بر آتش تیمار بریان
تنم چون شمع سوزان اشک ریزان
چو ابر تیره از دل دود خیزان
بلا را مونش و غم را رفیقم
به دریاى جدایى در غریقم
چه مسکینم که گریم زار چندین
یکى دستم به دل دیگر به بالین
عقیق دو لبم پیروز گشته
جهان بر حال من دل سوز گشته
یکى چشم و هزار ابر گهى بار
یکى جان و هزاران گونه تیمار
قراق آمد همه راز نهانم
به خونابه نویسد بر رخانم
ز جان من یکى آتش بر افروخت
که صبر و رامشم در دل همى سوخت
چو دریا کرد چشمم را ز بس آب
کنون در آب چشمم غرقه شد خواب
جو جاى خواب را پر آب یابم
به آب اندر چگونه خواب یابم
بدان دستى که این نامه نبشتم
بسات خرمى را در نوشتم
تنم بگداخت از بس رنج دیدن
دلم بگریخت از بس غم کشیدن
ز گیتى چون توانم کام جستن
که جانم را نه دل ماندست نه تن
چرا بردى من آن روى چون خور
که چون جان و روانم بود در خور
همى تا دور ماندستم ز رویت
ز باریکى نمانم جز به مویت
به روز انده گسارم آفتابست
که چون رخسار تو با نور و تابست
به شب انده گسارم اخترانند
که چون بینم به دندان تو مانند
خطا گفتم نه آن اندوه دارم
که باشد هیچ کس انده گسارم
اگر رنج مرا کوه آزماید
به جاى آب ازو جز خون نیاید
نصیحت مى کنندم دوستانم
ملامت مى کنندم دشمنانم
ز بس کردن نصیحت یا ملامت
مرا کردند در گیتى علامت
نه مهرست این که انده بار میغست
نه هجرست این که زهر آلوده تیغست
چرا مردم دل اندر مهر بندد
چرا این بد به جان خود پسندد
اگر چون من بود هر مهربانى
مبان از مهر در گیتى نشانى
بسا روزا که خندیدم بریشان
کنون گشتم ز خندیدن پشیمان
بخندیدم بریشان همچو دشمن
کنون ایشان همى گریند برمن
مرا دیدى ز پیش مهربانى
فروزان تر ز مهر آسمانى
کنون بالاى سروینم کمان شد
گل رخسارگانم زعفران شد
اگر دو تا شود شاخ گرانبار
تنم دو تا شدست از بار تیمار
به پیکر چون کمان گشتم خمیده
چو زه بر تن کشیده خون دیده
مرا ایدر بدین زارى بماندى
برفتى رخش فُرقت را براندى
غبارى کز سم اسپت بجستست
چو پیکان در دو چشم من نشستست
خیال روى تو در دیدگانم
همى گرید ز راه دیده جانم
مرا گویند بیهوده چه نالى
که از بسیار نالیدن چو نالى
به روز رفته ماند یار رفته
چرا دارى به دل تیمار رفته
نه چونین است کاندیشید بد گوى
میم بر ریخت لیکن نامدش بوى
شبست اکنون و خورشیدم برفتست
جهان همواره تاریکى گرفتست
روا باشد که بنشینم به اومید
که باز آید به گاه بام خورشید
بهار رفته باز آید به نوروز
نگارم نیز باز آید یکى روز
نگارا سر و قدا ماهرویا
سوارا شیر گیرا نامجویا
من اندر مهر آنم کم تو دانى
که دارم جان فداى مهربانى
یکى تا موى تو بر من چنانست
که صد باره گرامى تر ز جانست
ترا خواهم نخواهم پاک جان را
ترا جویم نجویم این جحان را
مرا در مهر بسیار آزمودى
به مهر اندر ز من خشنود بودى
کنون اندر وفاى تو همانم
گوا دارم ز خونین دیدگانم
اگر تو بر وفایم نه یقینى
بیا تا این گواهان را ببینى
بیا تا روى من بینى چو دینار
بر آن دینار باران دُرّ شهوار
بیا تا چشم من بینى چو جیحون
جهان از هر دو جیحونم پر از خون
بیا تا قد من بینى خمیده
نشاط از من من از مردم رمیده
بیا تا حال من بینى چنان زار
که هستم راست چون دهساله بیمار
بیا تا بخت من بینى چنان شور
که گویى هر زمان چشمم شود کور
بیا تا مهر من بینى بر افزون
شده چون حسنت از اندازه بیرون
اگر نه زود نزد من شتابى
چو باز آیى مرا زنده نیابى
اگر خواهى که رویم باز بینى
نه آسایى نه خسپى نه نشینى
چو این نامه بخوانى باز گردى
سه روزه ره بروزى در نوردى
همى تا تو رسى فریاد جانم
به راهت بر نشسته دیدبانم
اگر جانم نگیرد رنج و دردم
ز درد عاشقى دیوانه گردم
ز دادار این همى خواهم شب و روز
که رویت باز بینم اى دل افروز
درود از من فزون از قطر باران
بر آن ماه من و شاه سواران
درود از من فزون از آب دریا
بر آن خورشید چهر سرو بالا
خدایا جان من بگذار چندان
که بینم روى او آنگاه بستان
که با این داغ گر جانم بر آید
ز دود جان من گیتى سر اید
چو ویس دلبر از نامه بپرداخت
نوندى تیزتگ را سوى اوتاخت
ز نزدیکان او مردى دلاور
بشد بر کوههء کوهى تگاور
که چون کرگس به کوهان بر گذشتى
بیابان را چو نامه در نوشتى
نه شب خفت و نه روز آسود در راه
به رامین برد چونین نامهء ماه
چو رامین نامهء سرو روان دید
تو گفتى صورت بخت جوان دید
ببوسیدش به دو یاقوت و شکر
نهادش بر خمارین چشم و برسر
چو بند نامه بگشاد و فرو خواند
ز دیده سیل بیجاده بر افشاند
بر آمد دود بى صبرى ز جانش
ببارید آب حسرت بر رخانش
سخنهایى بگفت از جان پرتاب
که شاید گر نویسندش به زر آب
دلا تا کى روا دارى چنین حال
که از غم ماه بینى وز بلا سال
دلا آن کس که کام و نام جوید
نه با فرهنگ و با آرام جوید
نترسد بى دل از شمشیر بران
نه از پیل دمان و شیر غران
نه از برف و دمه نز موج دریا
نه از باران نه از سرما و گرما
دلا گر عاشقى چندین چه ترسى
ز هر کس چاره و درمان چه پرسى
ز تو فریاد و زارى که نیوشد
چو تو خود را نکوشى پس که کوشد
چه باید مهر با چندین زبونى
ترا کمى و دشمن را فزونى
به سر باز افگن این بار گران را
ز دل بیرون کن این راز نهان را
خوشى کى بیند از کام نهانى
که با هر سود بینى صد زیانى
اگر یک روز باشد شاد خوارى
یکى سالت بود زارى و خوارى
کنون یا بند را باید گشادن
و یا یکباره سر بر سر نهادن
نیابم بهتر از دستم برادر
برادر را به از شمشیر یاور
نه مردم گر کنم زین پس مدارا
بهل تا گردد این راز آشکارا
جهان جز مرگ پیش من چه آرد
بجز شمشیر بر جانم چه بارد
ز دشمان کى حذر جوید خطرجوى
ز دریا کى بپرهیزد گهى جوى
به دریا در گهى جفت نهنگست
چو نوش اندر جهان جفت شرنگست
شراب کام را جامست شمشیر
چو راه خرمى را راهبان شیر
ز شیران بر گذر وز جام خور مى
که دى مه را بود نوروز در پى
ز آسانى نیابى شادمانى
ز بى رنجى نیابى کامرانى
فراوان رنج یابد دام دارى
به دشت و کوه تا گیرد شکارى
شکارى نیست چون شاهى و فرمان
مرو را چون بگیرد مردم آسان
مرا در پیش چون شاهى شکارست
چو دلبر ویس مه پیکر نگارست
چرا با بخت خود چندین شتیزم
چرا آبى برین آتش نریزم
چرا در خیرگى چندین نشینم
چرا بیرون نیایم زین کمینم
من اندر دام و یارم نیز در دام
نهاده دل به درد و رنج ناکام
چرا این دام را بر هم ندرم
درخت ننگ را از بن نبتم
و لیکن چیزها را جایگاهست
همیدون کارها را وقتها هست
شکوفه کاو بر آید ماه نیسان
به دى مه بر درختان یافت نتوان
مگر روز بلا اکنون سر آمد
برفت آن روز روز دیگر آمد
گذشت از رنج ما دى ماه سختى
کنون آمد بهار نیکبختى
چو رامین گفت ازین سان چند گفتار
ز درد دل همى پیچید چون مار
تنس در راه بود و دل بر ویس
به چشم اندر بمانده پیکر ویس
قرارش رفته بود و صبر تا شب
ز دود دل نشسته گرد بر لب
به خاور بود چشمش تا کى آید
سپاه شب که راهش بر گشاید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#109
Posted: 27 Mar 2013 16:45
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رفتن رامین به کهندز به مکر »
چو دود شب بماند از آتش روز
فلک بنوشت هیرى مفرش روز
بشد بر پشت اشقر آفتابى
چو باز آمد بر ادهم ماهتابى
ز لشکر گه به راه افتاد رامین
ندیدش هیچ کس جز ماه و پروین
رسول پیش ویس با چهل کس
که بودى لشکرى را هر یکى بس
گهى تازان گهى پویان چو گرگان
به یک هفته به مرو آمد ز گرگان
چو رامین از بیابان رفت بیرون
نماندش رنج ره یکروز افزن
رسول و ویس را از ره گسى کرد
ز بهر ویس اندرزش بسى کرد
که او را آگاهى از من نهان ده
کجا این بار کار ما نهان به
مگو این راز جز با ویس و دایه
که خود دایه ستمارا سود و مایه
بگو کاین بار کار ما چنان شد
کجا در هر زبانى داستان شد
نشاید دید ازین پس روى موبد
و گر بینم سزاوارم به هر بد
تو فردا شب به دزبر باش هشیار
ز شب یک نیمه رفته گوش من دار
بکن چارى که من پیش تو آیم
به پیروزى ترا راهى نمایم
نهان دار این سخن تا من رسیدن
کجا این پرده من خواهم دریدن
فرستاده برفت از پیش رامین
به راهاندر شتابان تر ز شاهین
بدان گه سیم بر ویس گل اندام
به مرو اندر کهندز داشت آرام
همیدون گنجهاى شاه گربز
نهاده بود همواره در آن دز
سپهبد زرد نامى کوتوالش
که بیش از مال موبد بود مالش
گزین شاه و دستور و برادر
به گنج و خواسته قارون دیگر
نگهبان بود ویس دلستان را
همیدون داد فرمان جهان را
فرستاده چو باز آمد ز گرگان
ز دروازه شد اندر شهر پنهان
پس آنگه چون زنان پوشید چادر
به پیش ویس بانو شد بر استر
کجا خود ویس را آیین چنان بود
که هر روزش یکى سور زنان بود
زنان مهتران زى او شدندى
به شادى هفته اى با او بدندى
بدین نیرنگ زیبا مرد جادو
نهان از زرد شد تا پیش بانو
بگفتش سر بسر پیغام رامین
بسان در و شکر خوب و شیرین
که دند گفت چون بد شادى ویس
ز مرد چاره گر آزادى ویس
تو گفتى مفلسى گنج روان یافت
و یا مرده دگر باره روان یافت
همان گه سوى زردش کس فرستاد
که بختم دوش در خواب آگهى داد
که ویرو یافت لختى درد و سستى
کنون باز آمدش حال درستى
به آتشگاه خواهم رفتن امروز
به کار نیک بودن آتش افروز
خورش بفزایم آتش را ببخشش
به نیکو و به پاکى و به رامش
سپهبد گفت شاید همچنین کن
همیشه نام نیک و کار دین کن
همان گه ویس شد با دوستداران
زنان مهتران و نامداران
به ددروازه به آتشگاه خورشید
که بود از کردهاى شاه جمشید
چه مایه ریخت خون گوسفندان
ببخشید آن همه بر مستمندان
چه مایه جامه و گوهر برافشاند
چه مایه سیل شیم و زر ز کف راند
چو شب بروى گردون سایه گسترد
فرستاده شد و رامین در آورد
ز بیگانه تهى کردند ایوان
زبون شد مشترى را پیر کیوان
بماند آن راز در گیتى نهفته
نیامد باد بر شاخ شکفته
اگر چه کار باشد سهمگین سخت
به آسانى بر آید چون بود بخت
چنان چون ویس و رامین را بر آمد
درخت رنج را شادى بر آمد
زنان مهتران یکسر برفتند
همه بیگانگان از در برفتند
کسان ویس با رامین بماندند
همان گه جنگیان را بر نشاندند
چهل جنگى همه گرد دلاور
کشیده چون زنان در روى چادر
بدین چاره ز دروازه برفتند
وز آتشگه ره کندز گرفتند
به پیش اندر گروهى شمعداران
گروهى خادمان و پیشکاران
همى راندند مردى را ز راهش
نهفته ماند زین چاره گناهش
بدین نیرنگ رامین را به دز برد
نهفته زیر چادر با چهل گرد
چو در دز شد کندز ببستند
به باره پاسبانان بر نشستند
خروش و هاى هویى بر کشیدند
سراى ویس پر دشمن ندیدند
چو شب تاریک شد چون جان بد مهر
تو گفتى دود و قیر اندود بر چهر
هوا از قعر دریا تیره تر شد
فلک چون قعر دریا پر گهى شد
بر آمد لشکر گردون ز خاور
چنان کامد ز تاریکى سکندر
دلیران از کمین بیرون دویدند
چو برگ مرد خنجر بر کشیدند
چو سوزان آتش اندر دز فتادند
همه شمشیر در مردى نهادند
چو خفته کش پلنگ آید به بالین
به بالین برادر رفت رامین
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#110
Posted: 27 Mar 2013 16:46
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« کشتن رامین زرد را به جنگ »
بجست از حواب زرد و تیغ برداشت
کجا چون شیردر کوشش جنگ داشت
چو پیل مست با رامین بر آویخت
بیامد مرگ و از جانش در آویخت
مرو را گفت رامین تیغ بفگن
که بر جانت گزندى ناید از من
منم رامین ترا کهتر برادر
منه جان را ز بهر کین بر آذر
بیفگن تیغ و دستت بند را ده
که بند از مرگ و از کشتن ترا به
سپهبد چون شنید آواز رامین
ز کین دل سیه گشتش جهان بین
زبان بگشاد بر دشنام رامین
به زشتى برد نیکو نامش از کین
به رامین تاخت چون شیر دژ آگاه
بزد شمشیر بر تار کش ناگاه
سبک رامین سپر افگند بر سر
یکى نیمه سپر بفگند خنجر
بزد رامینه تیغى بر سر زرد
چنان زخمى که مغزش را بدر کرد
سرش یک نیمه با یک دست بفگند
ز خونش سرخ گل بر گل پراگند
چو زین سان کشته شد زرد نگون بخت
شد اندر دز نبرد دیگران سخت
نیامد ماه چرخ از ابر بیرون
ز بیم آنکه بر رویش چکد خون
به هر بامى فگنده کشته اى بود
به هر کویى ز کشته پشته اى بود
بسا کز بارهء کندز بجستند
ز بیم مرگ و از وى هم نرستند
بسا کز کین دل پیگار کردند
ز بهر ویس و هم جان را نبرند
عدو در هر کجا بد گشت مسکین
شب بدخواه بود و روز رامین
سه یک رفته زشب گیتى چنان کرد
که یکسر بود رفته دولت زرد
شبى رنگش سیه همچون جوانى
به رامین داد کام جاودانى
اگر چه داد وى را گنج و گوهر
ندادش تا ازو نستد برادر
جهان را هر چه بینى این چنینست
به زیر نوش مهرش ز هر کینست
گلش با خار و نازش با غمانست
هوا با رنج و سودش با زیانست
چو رامین دید وى را کشته بر خال
همان گه جامه را بر سینه زد چاک
همى گفت آوخ اى فرخ برادر
مرا با جان و با دیده برابر
به خنجر باد دست من بریده
به زو بین باد ناف من دریده
چرا چون تو برادر را بکشتم
که بشکستم به دست خویش پشتم
اگر یابم هزاران زر و گوهر
کجا یابم دگر چون تو برادر
چو رامین مویه برکشته بسى کرد
همان بى سود اندوهش بسى خورد
نه جاى مویه بود و گرم خوردن
که جاى رزم بود و نام کردن
چو زرد از شور بختى بى روان شد
رمه در پیش گرگان بى شبان شد
بسان خطبه خوانى بود خنجر
که او را مغز گردان بود منبر
به شاهى خطبهء رامین همى کرد
بر آن خطبه فلک آمین همى کرد
شبى بود آن شب از شبهاى نامى
چو مهر ویس بر رامین گرامى
چو شب تاریک بُد بخت بداندیش
بشد شبگیر با دلهاى پر نیش
چو روز آمد بر آمد بخت رامین
بزد بر گیتى از شاهیش آذین
جهان افروز رامین بامدادان
ز بخت خویش خرم بود و شادان
نشسته آشکارا با دلارام
دلش خودراى گشته بخت خودکام
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)