ارسالها: 8911
#31
Posted: 18 Mar 2013 11:38
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« اندر باز آمدن دایه به نزدیک رامین به باغ »
چو سر بر زد ز خاور روز دیگر
خور تابان چو روى دلبر
به جاى و عده گه شد باز دایه
نشستند او و رامین زیر سایه
مرُو را دید رامین سخت حرّم
چو کشتى خشک گشته یافته نم
بدو گفت اى سزاوار فزونى
نگویى تا خود از دى باز چونى
تو شادى زانکه روى ویس دیدى
ز نوشین لب سخن نوشین شنیدى
خنک چشمى که بیند روى آن ماه
خنک مغزى که یابد بوى آن ماه
خنک چشم و دلت را با چنان روى
خنک همسایگانت را در آن کوى
پس آنگه گفت چونست آن نگارین
که کهتر باد پیشش جان رامین
رسانیدى بدو پیغام زارم
مرُو را یاد کردى حال و کارم
به پاسخ دایه گفت اى شیر جنگى
شکیبا باش در مهر و درنگى
که نتوان برد مستى را ز مستان
گشادن بند سرما از زمستان
زمین را از گلاب و گل بشستن
بدو بر باد و دریا را ببستن
دل ویسه به دام اندر کشیدن
ز مهر مادر و ویر بریدن
دلش زان بند دیرین بر گشادن
ز نو بند دگر بر وى نهادن
بدانم هر چه گفتى آن پیامم
بجوشید و به زشتى برد نامم
ندادش پاسخ و با من بر آشفت
چنین گفت و چنین گفت و چنین گفت
چو رامین هر چه دایه گفت بشنید
به چشمش روز روشن تیره گردید
مر و را گفت مردان جهان پاک
نه یکسر بى وفا باشند و بى باک
نباشد هر کسى را تن پر آهو
نباشد هر کسى را دل به یک خو
نه هر خر را به چوبى راند باید
نه هر کس را به نامى خواند باید
گر او دیدست راه زشت کیشان
مرا نشمرد باید هم ز ایشان
گناهى را که من هرگز نکردم
به دل در زو گمانى هم نبردم
چه باید کرد بیهوده ملامت
نه خوب آید ملامت بر سلامت
پیام من نگو آن سیمتن را
شکسته زلفکان پر شکن را
بگو ماها نگارا حور چشما
پرى رویا بهارا تیز خشما
به مهر اندر بپیوند آشنایى
مبر بر من گناه بى وفایى
که من با تو خورم صد گونه سوگند
کنم با تو بدان سوگند پیوند
که دارم تا زیم پیمان مهرت
نیاهنجم سر از فرمان مهرت
همى تا جان من باشد تن آراى
بدو با جان من مهر تو بر جاى
نفر موشم ز دل یاد تو هرگز
نه روز رام نه روز هزاهز
بگفت این و ز نرگس اشک چون مل
فرو بارید بر دو خرمن گل
تو گفتى دیدگانش در فشان کرد
بدان مهرى که اندر دل نهان کرد
دل دایه بدان بیدل ببخضود
کجا از بیدلى بخضودنى بود
بدو گفت اى مرا چون چشم روشن
به مهر اندر بپوش از صبر جوشن
ز گریه عشق را رسوایى آمد
ز رسوایى ترا شیدایى آمد
به جاى ویس اگر خواهى روانم
ترا بخشم ز بخشش در نمایم
شوم با آن صنم بهتر بکوشم
ز بى شرمى یکى خفتان بپوشم
مرا تا جان بود زو بر نگردم
که جان خویش در کار تو کردم
ندانم راست تر زین دل که ماراست
بر آید کام دل چون دل بود راست
دگر ره شد به نزد ویس مه روى
سخن در دل نگاریده ز ده روى
مرو را دید چون ماه دو هفته
میان عقدهء هجران گرفته
دلش بریان و آن دو دیده گریان
چو تنورى کزو بر خاست طوفان
به چشمش روز روشن چون شب تار
به زیرش خز و دیبا چون سیه مار
دگار باره زبان بگشاد دایه
که چون دریا ز گوهر داشت مایه
همى گفت از جهان گم باد و بى جان
کسى کاو مر ترا کردست پیچان
گران بادش به جان بر انده و درد
چنان کاندوه و درد تو گران کرد
رتا از خان و مان و خویش و پیوند
جدا کرد و به دام دورى افگند
ز نوشین مادر و فرخ برادر
یکى با جان یکى با دل برابر
درین گیهان توى بوده همانا
در انده ناتوان و ناشکیبا
نبرد جانت را از درد و آزار
نضوید دلت را از داغ و تیمار
چه باید این خرد کت داد یزدان
چو دردت را نخواهد بود درمان
بسوزم چون ترا سوزان ببینم
بپیچم چون ترا پیچان ببینم
خردمند از خرد جوید همه چار
به دست چاره بگذارد همه کار
ترا یزدان خرد دادست و دانش
وزین دانش ندادت هیچ رامش
به خر مانى که دارد بار شمشیر
ندارد سود وى را چون رسد شیر
کنون تا کى چنین تیمار دارى
چنین بیجاده بر دینار بارى
مکن بر روز بُر نایى ببخشاى
چنین اندوه بر انده میفزاى
به بیگانه زمین مخروش چندین
مکن بر بخت و بر اورنگ نفرین
ور و شب سال و مه اندر کنارست
به گفتارت همیشه گوش دارست
سروش و بخت را چندین میازار
به گفتارى که باشد نا سزاوار
توى بانوى ایران ماه توران
خداوند بتان خورشید حوران
جوانى را به دریا در مینداز
تن سیمین به تاب رنج مگداز
که کوتاهست ما را زندگانى
نپاید دیر عمر این جهانى
روان بس ارجمند و بس عزیزست
چرا نزدت کم از نیمى پشیزست
عزیزان را بدین آیین ندارند
همیشه خسته و غمگین ندارند
روانت با تو یارى مهربانست
رفیقى با تو وى را جاودانست
مگر تو سال و مه این کار دارى
که یار مهربان را خوار دارى
کجا رامین که با تو مهربان گشت
به چشمت خاک راه شایگان گشت
مکن با دوستان زین رام تر باش
جهان را چون درختى میوه بر باش
بدان بُرناى دلخسته ببخشاى
هم او را هم تن خود را مفرساى
مکن بیگانگى با آن جوانمرد
بپرور مهر آن کاو مهر پرورد
چو از تو کس نیابد خوشى و کام
چه روى تو چه چشما روى بر بام
چو بشنید این سخن ویسه بر آشفت
به تندى سخت گفتارش بسى گفت
بدو گفت اى بداندیش و بنفرین
مه تو بادى و مه ویس و مه رامین
مه خوزان باد وا رون جاى و بومت
مه این گفتار و این دیدار شومت
ز شهر تو نیاید جز بد اختر
ز تخم تو نیاید جز فسونگر
اگر زایند از آن تخمه هزاران
همه دیوان بُوند و بادساران
نه شان کردار بتوان آن
نه شان گفتارها بتوان شنودن
مبادا هیچ کس از نیک نامان
که فرزندش دهد بددایه زین سان
چو از دایه بگیرد شیر ناپاک
به آلوده نژاد و خوى بى باک
کند ویژه نژاد پاک گوهر
از آن گوهر که او دارد فروتر
اگر شیرش خورد فرزند خورشید
به نور او نباید داشت امید
از ایزد شرم بادا مادرم را
که کرد آلوده ویژه گوهرم را
مرا در دست چون تو جادوى داد
که با تو نیست شرم و دانش و داد
تو بد خواه منى نه دایهء من
بخواهى برد آب و سایهء من
مرا فرهنگ و نیکو نامى آموز
مرا پاینده باش از بد شب و روز
تو چندان خویشتن را مى ستودى
به نام نیک و خود بد نام بودى
بدان خوى سترگ و چشم بى شرم
بدین گفتار و کردار بى آزرم
همه نامت به خاک اندر فگندى
همه مهر خود از دلها بکندى
ندارد مر ترا مقدار و آزرم
جز آن کاو چون تو باشد شوخ و بى شرم
چه گفتارت مرا چه نامهء مرگ
همى ریزم ازو چون از خزان برگ
مرا گویى به کوته زندگانى
چرا خوشى و کام دل نزانى
اگر نیکو کنم تا زنده مانم
از آن بهتر که کام خویش رانم
بهشت روشن و دیدار یزدان
به کام این جهانى یافت نتوان
جهان در چشم دانا هست بازى
نباشد هیچ بازى را درازى
پس اى دایه تو جانت را مرنجان
ز بهر من مخور زنهار با جان
که من ننیوشم این گفتار خامت
نیفتم هرگز اندر پایدامت
نه من طفلم که بفریبم به رنگى
و یا مرغم که بر پرم به سنگى
سخن که شنیده اى از بى خدر رام
به گوش من فسونست آن نه پیغام
نگر تا نیز پیش من نگویى
ز من خشنودى دیوان نجویى
که من دل زین جهان نیزار کردم
خرد را بر روان سالار کردم
به هر سانى خداى دانش و دین
به از دیوان خوزانى و رامین
نیازارم خداى آسمان را
نه بفروشم بهشت جاودان را
ز بهر دایهء بى شرم و بى دین
بدابه هر دو گیتى را به رامین
چو دایه خشم ویس دلستان دید
سخنها از خداى آسمان دید
زمانى با دل اندیشه همى کرد
که درمان چون پدید آرد بدین درد
نیارامید دیو دژ برامش
همان مى بود خوى خویش کامش
جز آن گاهى که کار ویس و رامین
بیامیزد به هم چون چرب و شیرین
چو افسونها به گرد آورد بى مر
ز هر رنگ و زهر جاى و ز هر در
دگر باره زبان از بند بگشاد
سخنها گفت همچون نقش نوشاد
بدو گفت اى گرامى تر ز جانم
به زیب و خوبى افزون از گمانم
همیشه دادجوى و راست گو باش
همیشه نیک نام و نیک خو باش
من اندر چه نیاز و چه نهیبم
که چون تو پاک زادى را فریبم
چرا گویم سخن با تو به دستان
که بر چیز کسانم نیست دستان
مرا رامین نه خویشست و نه پیوند
نه هم گوهر نه هم زاد و نه فرزند
نگویى تا چه خوبى کرد با من
که با او دوست گردم با تو دشمن
مرا از دو جهان کام تو باید
وز آن کامم همى نام تو باید
بگویم با تو این راز آشکاره
کجا اکنون جزینم نیست چاره
هر آیینه تو از مردم بزادى
نه دیوى نه پرى نه حور زادى
ز جفت پاک چون ویرو گسستى
به افسون نیز موبد را ببستى
ندیده هیچ مردى از تو شادى
که تا امروز تن کس را ندارى
تو نیز از کس ندیدى شادکامى
نراندى کام با مردان تمامى
دو کردى شوى و هر دو از تو پدرود
چه ایشان و چه پولى زان سوى رود
اگر خود دید خواهى در جهان مرد
نیابى همچو رامین یک جوانمرد
چه سود ار تو به چهره آفتابى
که کامى زین نکو رویى نیابى
تو این خوشى ندیدستى ندانى
که بى او خوش نباشد زندگانى
خدا از بهر نر کردست ماده
توى هم مادهء از نر بزاده
زنان مهتران و نامداران
بزرگان جهان و کامگاران
همه با شوهرند و با دل شاد
جوانانى چو سرو و مُرد و شمشاد
اگر چه شوى نام بردار دارند
نهانى دیگرى را یار دارند
گهى دارند شوى نغز در بر
به کام ژویش و گاهى یار دلبر
اگر گنج همه شاهان تو دارى
نیابى کام چون بى شوى و یارى
چه زیورهاى شاهانه چه دیبا
چه گوهرهاى نیکو رنگ و زیبا
زنان را این ز بهر مرد باید
که مردان را نشاط دل فزاید
چو نه مرد از تو نازد نه تو از مرد
چرا باشى همى در سرخ و در زرد
اگر دانى که گفتم این سخن راست
ز تو دشمان و نفرینم نه زیباست
من این گفتم ز روى مهربانى
ز مهر مادرى و دایگانى
که رامین را به تو دیدم سزاوار
تو او را دوستگانى او ترا یار
تو خورشیدى و او ماه دو هفته
چو او سروست و تو شاخ شکفته
به مهر اندر چو شیر و مى بسازید
بسازید و به یکدیگر بنازید
چو من بینم شما را هر دو باهم
نباشد در جهان زان پس مرا غم
چو دایه این سخنها گفت با ویس
به یارى آمدش با لشکر ابلیس
هزاران دام پیش ویس بنهاد
هزاران در ز پیش دلش بگشاد
بدو گفت این زنان نامداران
نشسته شاد با دلبند و یاران
همه کس را به شادى دستگاهست
ترا هنواره درد و واى و آهست
به پیرى آیدت روز جوانى
تو نا دیده زمانى شادمانى
هر آیینه نه سنگینى نه رویین
در انده چون توانى بود چندین
ازین اندیشه مهرش گرم تر شد
دل سنگینش لختى نرم تر شد
نه دام آمد مهم تن جز زبانش
زبانش داشت پوشیده نهانش
به گفتارى چو شکر دایه را گفت
نباشد هیچ زن را چاره از جفت
سخنها هر چه گفتى راست گفتى
نکردى با من اندر مهر زُفتى
زبان هر چند سست و نا توانند
دل آراى دلیران جهانند
هزاران ژوى بد باشد دریشان
سزد گر دل نبندد کس بریشان
مرا نیز آنگه گفتم هم ازانست
که تندى کردن از طبع زنانست
مرا بود آن سخن در گوش چونان
که در دل رفته زهر آلوده پیکان
ازیرا لختکى تندى ننودم
که گفتار از در تندى شنودم
زبان خویش را بد گوى کردم
پشیمانى کنون بسیار خوردم
نبایستم ترا آن زشت گفتن
نهانت را ببایستم نهفتن
چو من کارى نخواهم کرد با کس
جواب من خود او را درد من بس
کنون آن خواهم از بخشنده دادار
که باشد مر مرا از بد نگهدار
نیالاید به آهوى زنانم
نگه دارد ز آهوشان زبانم
بدارد تا زیم روشن تن من
به کام دوستان و درد دشمن
مرا دورى دهد از تو بد آمروز
که شاگردان تو باشند بدروز
چو دیگر روز گیتى بوستان شد
فروغ مهر در وى گلستان شد
به جاى وعده شد آزاده رامین
بیامد دایه پس با درد و غمگین
مرُو را گفت راما چند گویى
در آتش آب روشن چند جویى
نشاید باد را در بر گرفتن
نه دریا را به مشتى بر گرفتن
نه ویس سنگ دل را مهر دادن
نه با او سر به یک بالین نهادن
ز خارا آب مهر آید وزو نه
به مهر اندر که خارا ازو به
چو بردارى میان شورم آواز
مر آواز ترا پاسخ دهد باز
دل ویسه بسى سختر ز شورم
به خوى بد همى ماند به کژدم
ترا پاسخ نداد آن سرو آزاد
بلى دشنام صد گونه به من داد
عجب ماندم من از فرهنگ آن ماه
که در وى نیست افسون مرا راه
فریب و حیله و نیرنگ و دستان
بود پیشش چو حکمت نزد مستان
نه او خواهش پذیرد هر گز از من
نه آغارش پذیرد ز اب آهن
چو بشنید این سخن ازاده رامین
چو کبگ خسته شد در چنگ شاهین
جهان در پیش چشمش تنگ و تاریک
امیدش دور و نیم مرگ نزدیک
تنش ابر بلا را گشته منزل
نم اندر دیدگان و برق در دل
هم از خشم و هم از گفتار جانان
زده بر جان و دل دو گونه پیکان
به فریاب آمد از سختى دگر بار
مگر صد بار گفت اى دایه زنهار
مرا فریاد رس یک بار دیگر
که من چون تو ندارم یار دیگر
نگیرم باز دست از دامن تو
منم با خون خود در گردن تو
گر از امّید تو نومید گردى
بساط زندگانى در نوردم
شوم بر راز خود پرده بدرّم
هم از جان و هم از گیتى ببرّم
اگر رنجه شوى یک بار دیگر
بگویى حال من با آن سمن بر
سپاس جاودان باشندت بر من
که آهر من نیابد راه در من
مگر سنگین دلش بر من بسوزد
چراغ مهربانى بر فروزد
مگر زین خوى بد گردد پشیمان
نریزد خون و نستاند ز من جان
درودش ده درود مهربانان
بگو اى کام پیران و جوانان
دل من دارى و شاید که دارى
که بر دل داشتن چابک سوارى
توریزى خون من شاید که ریزى
که جان عاشقان را رستخیزى
تو بر جان و تن من پادشایى
به چونین پادشایى هم تو شایى
اگر جان مرا با من بمانى
گذارم در پرستش زندگانى
تو دانى من پرستش را بشایم
نه آن باشم که مردم را ربایم
اگر بسیار کس باشند یارت
یکى چون من نباشد دوستدارى
اگر با من در آمیزى بدانى
که چون باشد وفا و مهربانى
تو خورشیدى و گر بر من بتابى
مرا یاقوت مهر خویش یابى
اگر شایم به مهر و دوستدارى
ز من بردار بار گرم و خوارى
مرا زنده بمان تا زندگانى
کنم در کار مهرت رایگانى
پس ار خواهى که جان من ستانى
هر آن روزى که خواهى خود توانى
و گر با خوى تو بیچار گردم
ز جان خویشتن بیزار گردم
فرو افتم ز کوه تند بالا
جهم در موج آب ژرف دریا
گرفتارى ترا باشد به جانم
بدان سر جان خویش از تو ستانم
به پیش داورى کاو داد خواهد
همه داد جهان او داد خواهد
بگفتم آنچه دانستم تو به دان
گوا بر ما دو تن بس باد یزدان
ز بس زارى و از بس اشک خونین
دل دایه به درد آورد رامین
بشد دایه ز پیشش با دل ریش
مرو را درد بر دل زان او بیش
چو پیش ویس شد بنشست خاموش
دل از تیمار و اندیشه پر از جوش
دگر باره سخنهاى نگارین
چو در پیوسته کرد از بهر رامین
بگفت اى شاه خوبان ماه حوران
ترا مردند نزدیکان و دوران
بخواهم گفت با تو یک سخن راز
مرا شرمت فرو بستست آواز
همى ترسم ازین از شاه موبد
که ترسد هر کسى از مردم بد
ز ننگ و سرزنش پرهیز دارم
کزیشان تیره گردد روزگار
ز دوزخ نیز ترسانم به فرجام
که در دوزخ شوم بد روز و بدنام
و لیکن چون براندیشم ز رامین
وزآن رخسار زرد و اشک خونین
وزآن گفتن مرا اى دایه زنهار
که شدجان و جهان بر چشم من خوار
خرد را در دو دیده او بدوزد
دگر باره دلم بر وى بسوزد
بدان مسکین چنان بخشایش آرم
که با زاریش جان را خوار دارم
بسى دیدم به گیتى عاشق زار
مژه پراشک خون و دل پر آزار
ندیدستم بدین بیچارگى کس
به صد عاشق یکى تیمار او بس
سخنهایش تو پندارى که تیغست
همان چشمش تو پندارى که میغست
بریده شد قرار من بدان تیغ
نگون شد خانهء صبرم بدان میغ
همى ترسم که او ناگه بمیرد
به مرگ او مرا یزدان بگیرد
مکن ماها بدان مسکین ببخشاى
به خون او روانت را میالاى
چه بفزایدت گر خونش بریزى
که باشد در خورت چون زو گریزى
نه اکنون و نه زین پس تا به صد سال
جوان باشد بدان برز و بدان یال
جوان و چابک و راد و سخن دان
بدو پیدا نشان فر یزدان
ترا یزدان چو این روى نکو داد
به جان من که خود از بهر او داد
ترا چون حور و دیبا روى بنگاشت
پس اندر مهر و در سایه همى داشت
بدان تا مهر تو بخشد به رامین
پس او خسرو بود مارا تو شیرین
به جان من که جز چونین نباشد
ترا سالار جز رامین نباشد
همى تا دایه سوگندان همى خورد
یکایک ویس را باور همى کرد
فزون شد در دلش بخشایش رام
گرفت از دوستى آرایش رام
ستیزش کم شد و مهرش بیفزود
پدید آمد از آتش لختکى دود
وفا چون صبح در جانش اثر کرد
وزان پس روز مهرش سر آورد
بشد در پاسخش چیره زبانى
که بودش خامشى همداستانى
همى پیچید سر را بر بهانه
گهى دیدى زمین گه آسمانه
رخش از شرم دو گونه برشتى
گهى میگون و گاهى زرد گشتى
تنش از شرم همچون چشمهء آب
چکان زو خوى چو مروارید خوشاب
چنین باشد روان مهرداران
که بخشایش کنند بر نیک یاران
دل اندر مهر مى بر هنجد از تن
چنان چون سنگ مغناطیس زاهن
به یک دل مهر پیوستن نشاید
چو خر کش بار بر یک سو نفاید
همى دانست جادو دایهء پیر
کزین بار از کمانش راست شد تیر
رمیده گور در داهولش افتاد
وز افسونش به بند آمد سر باد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#32
Posted: 18 Mar 2013 11:42
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« دیدن ویس رامین را و عاشق شدن بر او »
چو روز رام شاهنشاه کضور
نبرد آراست با گردان لشکر
سرایش پر ستاره گشت و پر ماه
ز بس خوبان و سالاران در گاه
همه طبعى چو خسرو بود با کام
همه دستى چو نرگس بود با جام
ز جام مى همى بارید شادى
چو از مستى جوانمردى و رادى
سپهداران و سالاران لشکر
یکایک همچو مه بودند و اختر
دریشان آفتابى بود رامین
دو چشم از نرگس و عارض ز نسرین
دو زلف انگور و رخ چون آب آنگور
غلام هر دو گشته مشک و کافور
به بالا همچو سرو جویبارى
فراز سرو باغ نوبهارى
دلش تنگ و دهان تنگ و میان تنگ
ز دلتنگى شده بروى جهان تنگ
به بزم اندر نشسته با مى و رود
به سان غرقهء افتاده در رود
ز عشق و جام مى او را دو مستى
ز مستى و ز هجرانش دو سستى
رخ از مستى بسان زرّ در تاب
دل از سستى بسان خفته در خواب
به چشم اندر چو باده روى دلبر
به مغز اندر چو ریحان بوى دلبر
نشسته ویس بر بالاى گلشن
ز روى ویس گلشن گشته روشن
بیاورده مرو را دایه پنهان
به بسیارى فریب و رنگ و دستان
نشاندش بر میان بام گلشن
نهاده چشم بر سوراخ روزن
همى گفتش ببین اى جان مادر
که تا کس دیدى از رامین نکوتر
نگر تا هست شیرین و بى آهو
چو مادر گفت ماننده به ویرو
نه رویست این که یزدانى نگارست
سراى شاه ازو خرم بهارست
سزد گر با چنین رخ عشق بازى
سحد گر با چنین دلبر بسازى
همى تا ویس رامین را همى دید
تو گفتى جان شیرین را همى دید
چو نیک اندر رخ رامین نگه کرد
وفا و مهرِ ویرو را تبه کرد
پس اندیشه کنان با دل همى گفت
چه بودى گر شدى رامین مرا جفت
چو خواهم دید گویى زین دل ازار
که ویرو را ازو بشکست بازار
کنون کز مادر و فرّخ برادر
جدا ماندم چرا سوزم بر آذر
چرا چندین به تنهایى نشینم
بلا تا کى کشم نه آهنینم
ازین بهتر دلارامى نیابم
سر از پیمان و فرمانش نتابم
چنین اندیشها با دل همى کرد
دریغ روزگار رفته مى خورد
نکرد این دوستى بر دایه پیدا
اگر چه گشته بود از عشق شیدا
مرو را گفت رامین همچنانست
که تو گفتى و بس روشن روانست
هنرهاى بزرگ و نیک داند
به فرخ بخت ویرو نیک ماند
و لیکن آنکه مى جوید نیابد
رخم گر مه بود بر وى نتابد
نه خود را همچنین بیمار خواهم
نه نیز او را درین تیمار خواهم
نه من شایم به ننگ و ناپسندى
نه او شاید به رنج و مستمندى
خدا از بهر من نیکى دهادش
برفته نام و مهر من ز یادش
چو ویس آمد به زیر از بام گلشن
به چشمش تیره شد خورشید روشن
ستنبه دیو مهر آمد به جنگش
بزد بر دلش زهر آلوده چنگش
ربود و برد و بستردش بدان چنگ
ز جان هوش وز دل صبر وز رخ رنگ
چو بد دل بود ویس دل شکسته
ز جان آرام و از دل خون گسسته
گهى اندیشه بر وى زور کردى
هوا چشم خرد را کور کردى
گهى گفتى چه خواهد بود بر من
جز آن کز من بر آید کام دشمن
نه هر گز مهربانى کس نورزید
و یا کام دلى رنجى نیرزید
اگر آزاده اى باشد چو رامین
چرا پر هیزد از بدخواه چندین
گهى شرمش هوا را دور کردى
خرد اندیشه را دستور کردى
بترسیدى ز ننگ این جهانى
ز پادافراه کار آسمانى
چو از یزدان و از دوزخ بترسید
خرد مر شرم را بر مهر بگزید
پشیمان شد ز مهر و مهرکارى
گزید آزادگى و ترسگارى
بران بنهاد دل کز هیچ گونه
نپیوندد به کردار ننونه
خرد را دوستر دارد ز رامین
نیارد سر به ناشایست بالین
چو بر دل راستى را پادشا کرد
روان را ترسگارى پارسا کرد
نبود آگه ز کار ویس دایه
که او جان را ز نیکى داد مایه
به رامین شد مرو را مژدگان برد
که شاخ بخت سر بر آسمان برد
رمیده صید لختى رام تر شد
وزان تندى و بد سازى دگر شد
چنان دانم که با تو سر در آرد
درخت آندهت شادى بر آرد
چنان دلشان شد آزاده رامین
که مرده باز یابد جان شیرین
زمین را بوسه داد او پیش دایه
بدو گفت اى به دانش نیک مایه
سپاست بر سرم بهتر ز دیهیم
که کردى مر مرا از مرگ بى نیم
بدین رنج و بدین گفتار نیکو
ترا داشن دهاد ایزد به مینو
که من داشن ندانم در خور تو
و گر جان بر فشانم بر سر تو
توى مادر منم پیش تو فرزند
ترا دارم همیشه چون خداوند
سر از فرمان تو بیرون نیارم
تن و جان را دریغ از تو ندارم
هر آن کامى که تو خواهى بجویم
به کردار و به گنج و آبرویم
چو زین ساز نیکویها گفت بسیار
نهاد از پیش او سه بدره دینار
دگر شاهانه درجى از زرناب
در و شش هار مروارید خوشاب
بسى انگشترى از زر و گوهر
بسى مشک و بسى کافور و عنبر
نپذرفت ایچ داشن دایه از رام
بدو گفت اى شه فرخنده بر کام
ترا نز بهر چیزى دوستدارم
که من خود خواسته بسیار دارم
توى چشم مرا خورشید روشن
مرا دیدار تو باید نه داشن
یکى انگشرتى برداشت سیمین
که دارد یادگار شاه رامین
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#33
Posted: 18 Mar 2013 11:43
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رفتن دایه دیگر به پیش ویس و حال گفتن »
چو پیش ویس رفت اورا دُژم دید
ز گریه در کنارش آب زم دید
دگر ره ویس با دایه بر آشفت
ز شرم و بیم یزدانش سخن گفت
که من خود چون براندیشم ز یزدان
نه رامین بایدم نه شرم گیهان
چرا زشتى کنم زشتى سگالم
که از زشتى بود روزى و بالم
بدین سر چون کسان من بدانند
مرا زان پس چه گویند و چه خوانند
بدان سر چون شوم پیش خدایم
چه عذر آرم چه پوزشها نمایم
چه گویم ، گویم از بهر یکى کام
به صد زشتى فرو بردم سر و نام
اگر رامین خوشست و مهربانست
ازو بهتر بهشت جاودانست
و گر رامین بود بر من دلازار
چه باشد چون بود خشنود دادار
چو در دوزخ شوم از بهر رامین
مرا کى سود دارد مهر رامین
نه کردم نى کنم هرگز تباهى
اگر روزم چو شب گیرد سیاهى
چو بشنید این سخن دایه از آن ماه
گرفت از جاره کردن طبع روباه
بدو گفت اى نیاز جان دایه
بجز تندى ندارى هیچ مایه
چرا بر یک سخن هرگز نپایى
به گردانى چو چرخ آسیائى
بگردد روزگار و تو بگردى
به سان کعبتین بر تخت نردى
چو پیروزه بگردانى همى رنگ
چو آهى هر زمان پیدا کنى رنگ
تو از فرمان یزدان کى گریزى
و با گردون گردان کى ستیزى
اگر تو این چنین بدخو بمانى
نشاید کرد با تو زندگانى
زمین مرو با موبد ترا باد
زمین ماه با شهرو مرا باد
مرا در مرو جز تو هیچ کس نیست
تو خود دانى که با تو دیو بس نیست
مرا چون بد سگالان خوار دارى
به روزى چند بارم بر شمارى
شوم با مادرت خرم نشینم
ترا با این همه تندى نبینم
تو دانى با خدا و با دگر کس
مرا از مرو و از کردار تو بس
جوابش داد ویس و گفت چندین
چرا در دل گرفتى مهر رامین
همى بیگانه اى را یار گردى
ز بهر او ز من بیزار گردى
ترا دل چون دهد از من بریدن
برفتن با دگر کس آرمیدن
ابى تو چون توانم بود ایدر
که تو هستى مرا همتاى مادر
چه آشفتست بخت و روزگارم
چه بد فرجام و دشوارست کارم
هم از ژانه جدا ام ز مادر
هم از پر مایه خویشان و برادر
تو بودى از جهان با من بمانده
مرا از داغ تنهایى رهانده
تو نیز اکنون ز من بیزار گشتى
و با زنهار خواران یار گشتى
مرا کردى چنین یکباره پدرود
فگندى نام و ننگ خویش در رود
بسا روزا که تو باشى پشیمان
نیابى درد خود را هیچ درمان
دگر ره دایه گفت اى ماه خوبى
مضو گمراه تو از راه خوبى
قصا بر کار تو رفت و بیاسود
چه سود اکنون ازین گفتار بى سود
به یک سو نه سخنهاى نگارین
بگو تا کى ببینى روى رامین
مرو را در پناهت کى پذیرى
درین کارش چگونه دست گیرى
دراز آهنگ شد گفتار بى مر
درازى سخت بى معنى و بى بر
سخن را با جوانمردى بیامیز
جوانى را ز خواب خوش بر انگیز
پدید بهور بهار مردمى را
به بار بهور درخت خرمى را
ز شاهى و جوانى بهره بردار
به پیروزى و شادى روز بگذار
به گوهر نه خدایى نه فرشته
یکى اى همچو ما از گل سرشته
همیشه آزمند و آرزومند
ز آز و آرزو بر تو بسى بند
خداى ما سرشت ما چنین کرد
که زن را نیست کامى خوشتر از مرد
تو از مردان ندیدى شادمانى
ازیرا خوشى مردان ندانى
گر آمیزش کنى با مرد یک بار
به جان من که نشکیبى ازین کار
جوابش داد ویس ماه پیکر
بهشت جاودان از مرد خوشتر
اگر تو کم کنى پند و فریبم
من از شادى و از مردان شکیبم
مرا ازار تو سختست بر دل
و گر نه هیچ کامم نیست در دل
مرا گر بیم آزارت نبودى
بسا رنجا که رامین آى
نه گر شاهین شدى در من رسیدى
و گر بادى شدى بر من وزیدى
کنون کوشش بدان کن تا توانى
که این راز از جهان باشد نهانى
تو خود دانى که موبد چون بزرگست
به گاه خشم راندن چون سترگست
گنه نادیده چون تیغست بران
ستم نابرده چون شیرست غران
اگر روزى برد بر من گمانى
ازو مارا به جان باشد زیانى
همى تا این سخن باشد نهفته
بدو بر ما بلا را چشم خفته
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#34
Posted: 18 Mar 2013 11:46
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رسیدن ویس و رامین به هم »
چو خواهد بد درختى راست بالا
چو بر روید بود ز آغاز پیدا
همیدون چون بود سالى دل افروز
پدید آیدش خوشى هم ز نوروز
چنان چون بود کار ویس و رامین
که هست آغازش آینده به آیین
اگر چه درد دل بسیار بردند
به وصل اندر خوشى بسیار کردند
چو ویس از مهر بر رامین ببخضود
زمانه زنگ کین از دلش بزدود
در آن هفته به یکدیگر رسیدند
چنان کز هیچ کس رنجى ندیدند
شهنشه بار بر بست از خراسان
سرا پرده بزد بر راه گرگان
وز آنجا سوى کوهستان سفر کرد
چو بهمد بر رى و ساوه گذر کرد
بماند بهسوده رامین در خراسان
کجا او خویشتن را ساحت نالان
برادر تخت و جاى خود بدو داد
بفرمودش که مردم را دهد داد
شهنشه رفته از مرو نو آیین
به مرو اندر بمانده ویس و رامین
نخستین روز بنشست آن پرى روى
پر از ناز و پر از رنگ و پر از بوى
میان گنبدى سر بر دو پیکر
نگاریده به زرین نفش بتگر
نهادش همچو مهر رام محکم
نگارش همچو روى ویس خرم
ازو سه در گشاده در گلستان
سه دیگر در به ایوان و شبستان
نشسته ویس چون خورشید بر تخت
هم از خوبى به آزادى هم از بخت
میان گوهر و زیور سراپاى
بتان را زشت کرده زیب و آراى
هزاران گل شکفته بر رخانش
نهفته سى ستاره در دهانش
دمان بوى بهشت از ویس بت روى
چنان چون بوى خوش از باغ خوشبوى
نسیم باغ و بوى ویس در هم
روان خسته را بودند مرهم
شکفته گل به خوبى چون رخ ویس
به بوى مشک همچون پاسخ ویس
چو ابرى بسته دود مشک و عنبر
که دید ابرى بر آینده ز مجمر
ز روى دلبران او را بهاران
وز آب گل مرو را قطر باران
بهشتى بود گفتى کاخ و ایوان
مرو را حور ویس و دایه رصوان
گهى آراست ویس دلستان را
گهى ایوان و خوم بوستان را
چو گنبد را ز بیگانه تهى کرد
ز راه بام رامین را در آورد
چو رامین آمد اندر گنبد شاه
نه گنبد دید گردون دید با ماه
اگر چه دید روى ویس دلبر
نیامد دلش را دیدار باور
دل بیمارش از شادى چنان شد
که گفتى پیر بود از سر جوان شد
تن نالانش از شادى دگر شد
تو گفتى مرده بود او جانور شد
روانش همچو کشت پژمریده
امید از آب و از باران بریده
ز بوى ویس آب زندگانى
بخورد و ماند نامش جاودانى
چو با ماه جهان افروز بنشست
ز جانش دود آتش سوز بنشست
بدو گفت اى بهشت کام و شادى
به تو یزدان ننوده اوستادى
به گوهر بانوان را بانوى تو
به غمزه جادوان را جادوى تو
گل کافور رنگ مشک بویى
بت شمشاد قد لاله رویى
تو از خوبى کنون چون آفتابى
خنک آن کس که تو بروى بتابى
به بالاى تو ماند سرو و شمشاد
اگر بر هر دو ماند نقش نوشاد
تو در زیبایى آن رخشنده ماهى
کجا تاریکى و تیمار کاهى
ترا دادست بخت آن روشنایى
که زنگ از جان بدبختان زدایى
اگر باشم ترا از پیشکاران
خداوندى کنم بر کامگاران
و گر پیشت پرستش را بشایم
بجز با مشترى پهلو نسایم
چو بشنید این سخن ویس پرى زاد
به شرم و ناز و گشى پاسخش داد
بدو گفت اى جوانمرد جوانبخت
بسى تیمار دیدم در جهان سخت
ندیدم هیچ تیمارى بدین سان
که شد بر چشم من سوایى آسان
تن پاکیزه را آلوده کردم
وفا و شرم را نابوده کردم
ز دو کس یافتم این زشت مایه
یکى از بخت بد دیگر ز دایه
مرا دایه درین رسوایى افگند
به نیرنگ و به دستان و به سوگند
بکرد او هر چه بتوانست کردن
ز خواهش کردن و تیمار خوردن
بگو تا تو چه خواهى کرد با من
ز کام دوستان وز کام دشمان
به مهر اندر چو گل یک روزه باشى
نه چون یاقوت و چون فیروزه باشى
بگردد سال و ماه و تو بگردى
پشیمانیت باشد زین که کردى
اگر پیمان چنین خواهدت بودن
چه باید این همه زارى ننودن
به یکروزه مرادى کش برانى
چه باید برد ننگ جاودانى
نیرزد کام صد ساله یکى ننگ
کزو بر جان بماند جاودان زنگ
پس آن کامى که او یکروزه باشد
سزد گر جان ازو با روزه باشد
دگر باره زبان بگشاد رامین
بدو گفت ایرونده سرو سیمین
ندانم کضورى چون کضور ماه
که دروى رست چون تو سرو با ماه
ندانم مادرى چون پاک شهرو
که بودش دخت ویس و پور ویرو
هزاران آفرین بر کضورت باد
همیدون بر خجسته گوهرت باد
هزاران آفرین بر مادر تو
کزو زاد این بهشتى پیکر تو
خنک آن را که هستت نیک مادر
مر آن را نیز کاو هستت برادر
دگر آن را که روزى با تو بودست
ترا دیدست یا نامت شنودست
دگر آن را که کردت دایگانى
ویا ورزید با تو دوستگانى
بسست این خر مرو شاهجان را
که آرامست چون تو دلستان را
بسست این نام و این اورنگ شه را
که دارد در شبستان چون تو مه را
مرا این خرمى بس تا به جاوید
که نامى گشتم از پیوند خورشید
بدین گوشى که آوازت شنیدم
بدین چشمى که دیدارت بدیدم
ازین پس نشنوم جز نیکنامى
نبینم جز مراد و شادکامى
پس آنگه ویس و رامین هر دو با هم
ببستند از وفا پیمان محکم
نخست آزاده رامین خورد سوگند
به یزدان کاوست گیتى را خداوند
به ماه روشن و تابنده خورشید
نه فرخ مشترى و پاک ناهید
به نان و با نمک با دین یزدان
به روشن آتش و جان سخن دان
که تا بادى وزد بر کوهساران
ویا آبى رود بر رودباران
بماند با شب تیره سیاهى
بپوسد در درون جوى ماهى
روش دارد ستاره آسمان بر
همیدون مهر دارد تن به جان بر
نگردد بر وفا رامین پشیمان
نه هرگز بشکند با دوست پیمان
نه جز بر روى ویسه مهر بندد
نه کس را دوست گیرد نه پسندد
چو رامین بر وفا سوگندها خورد
به مهر و دوستى پیمانها کرد
پس آنگه ویس با وى خورد سوگند
که هرگز نشکند با دوست پیوند
به رامین داد یک دسته بنفشه
به یادم دار گفتا این همیشه
کجا بینى بنفشه تازه بر بار
ازین پیمان و این سوگند یاد آر
چنین بادا کبود و کوژ بالا
هر آن کاو بشکند پیمانش از ما
که من چون گل ببینم در گلستان
به یاد ارم ازین سوگند و پیمان
چو گل یک روزه بادا جان آن کس
که از ما بشکند پیمان ازین پس
چو زین سان هر دوان سوگند خوردند
به مهر و دوستى پیمان بکردند
گوا کردند یزدان جهان را
همیدون اختران آسمان را
وزان پس هر دوان با هم بخفتند
گذشته حالها با هم بگفتند
به شادى ویس را بد شاه در بر
چو رامین را دو هفته ماه در بر
در آورده به ویسه دست رامین
چو زرین طوق گرد سرو سیمین
گر ایشان را بدیدى چشم رصوان
ندانستى که نیکوتر ازیشان
همه بستر پر از گل بود و گوهر
همه بالین پر از مشک و ز عنبر
شکرشان در سخن همراز گشته
گهرشان در خوشى انراز گشته
لب اندر لب نهاده روى بر روى
در افگنده به میدان از خوشى گوى
ز تنگى دوست را در بر گرفتن
دو تن بودند در بستر چو یک تن
اگر باران بر آن هر دو سمن بر
بباریدى نگشتى سینه شان تر
دل رامین سراسر خسته از غم
نهاده ویس دل بر وى چو مرهم
ز نرگس گر زیان بودى فراوان
زیانى را ز شکر خواست تاوان
به هر تیرى که ویسه بر دلش زد
گزاران بوسه رامین بر گُلش زد
چو در میدان شادى سر کشى کرد
کلید کام در قفل خوشى کرد
بدان دلبر فزونتر شد پسندش
کجا با مُهر یزدان دید بندش
بسفت آن نغز درّ پر بهارا
بکرد آن پارسا نا پارسارا
چو تیر از زخمگاه آهیخت بیرون
نشانه بود و تیرش هر دو پر خون
به تیرش خسته شد ویس دلارام
بر آمد دلش را زان خستگى کام
چو کام دل بر آمد این و آن را
فزون شد مهربانى هردوان را
وزان پس همچنان دو مه بماندند
بجز خوشى و کام دل نراندند
چو آگه گشت شاهنشاه ز رامین
که سر برداشت نالنده ز بالین
همانگاه نامه زى رامین فرستاد
که ما بى تو دل آزاریم و باشاد
همه بى روى تو بدرام و دلگیر
چه مى خوردن چه چوگان و چه نخچیر
بیا تا چند گه نخچیر جوییم
بیاساییم و زنگ از دل بضوییم
که سبزست از بهاران کضور ماه
همى تابد ز خاکش زُهره و ماه
قصب پوشیده رومى کوه اروند
کلاه قاقم از تارک بیفگند
کنون غُرمش میان لاله خفتست
همان رنگش تن اندر گل نهفتست
ز بس بر دشت غرقاب بهارى
نگیرد یوز آهو بى سمارى
چو این نامه بخوانى زود بشتاب
بهاران را به کام خویش دریاب
همیدون ویس را با خود بیاور
که مى ژواهد ما دیدار مادر
چو آمد نامهء مؤبد به رامین
به درگاهش دمان سد ناى رویین
به راه افتاد رامین با دلارام
به روى دوست راهش خوش بد ورام
چو آمد شادمان در کضور ماه
پذیره رفت شاه و لشکر شاه
هم از ره ویس شد تا پیش مادر
شده شرمنده از روى برادر
به دیدار یکایک شادمان شد
پس آن شادیش یکسر اندهان شد
کجا از روى رامین شد گسسته
برو دیدار رامین گشت بسته
به هفتم روى او یک راه دیدى
به نزد شاه یا در راه دیدى
بر آن دیدار خرسندى نبودش
فزونى جست اندوهان ننودش
هوا او را چنان یکباره بفریفت
که یک ساعت همى از رام نشکیفت
ز جانش خوشتر آمد مهر رامین
چه خوش باشد به دل یار نخستین
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#35
Posted: 18 Mar 2013 11:50
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آگاه شدن شاه موبد از کار ویس و رامین »
چو رامین بود با خسرو یکى ماه
به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه
پس از یک مه به موقان خواست رفتن
درو نخچیر دریایى گرفتى
شهنشه خفته بود و ویس دربر
دل اندر داغ آن خورشید دلبر
که در بر داشت چونان دلفروزى
ز پیوندش نشد دلشاد روزى
بیامد دایه پنهان ویس را گفت
به چونین روز ویسا چون توان خفت
که رامین رفت خواهد سوى ارمن
به نخچیر شکار و جنگ دشمن
سپه را از شدنش آگاه کردند
سرا پرده به دشت ماه بردند
هم اکنون بانگ کوس و ناى رویین
ز در گاهش رسد بر ماه و پروین
اگر خواهى که رویش باز بینى
بسى نیکوتر از دیباى چینى
یکى بر بام شو بنگر ز بامت
که چون ناگه بخواهد رفت کامت
به تیر و یوز و باز و چرغ و شاهین
شکار دلت ژواهد کرد رامین
بخواهد رفتن و دورى ننودن
ز تو آرام وز من جان ربودن
قصا را شاه موبد بود بیدار
شنید از دایه آن وارونه گفتار
بجست از خوابگاه و تند بنشست
چو پیل خشمناک آشفته و مست
زبان بگشاد بر دشمان دایه
همى گفت اى پلید خوار مایه
به گیتى نى ز تو ناپارساتر
ز سگ رسواتر و زو بى بهاتر
بیارید این پلید بد کنش را
بلایه گندپیر سگ منش را
که من کارى کنم باوى سزایش
دهم مر دایگانى را جزایش
سزد گر ز آسمان بر شهر خوزان
نبارد جاودان جز سنگ باران
که چونین روسپى خیزد از آن بوم
ز بى شرمى و شوخى بر جهان شوم
بد آموزى کند مر کهتران را
بد اندیشى کند مر مهتران را
ز خوزان خود نیاید جز بداندیش
تباهى جوى و بد کردار و بد کیش
مبادا کس که ایشان را پذیرد
و زیشان دوست جوید دایه گیرد
کزیشان دایگانى جست شهرو
سراى خویش را پر کرد زاهو
چه خوزانى به گاه دایگانى
چه نا بینا به گاه دیدبانى
هر آن کاو زاغ باشد رهنمایش
به گورستان بود هنواره جایش
پس آنگه گفت ویسا خویشکابا
ز بهر دیو گشته زشت ناما
نه جانت را خرد نه دیده را شرم
نه رایت را راستى نه کارت آزرم
بخوردى ننگ و شرم و زینهارا
به ننگ اندر زدى خود را و مارا
ز دین و راستى بیزار گشتى
به چشم هر که بودى خوار گشتى
ز تو نپسندد این آیین برادر
نه نزدیکان و خویشان و نه مادر
به گونه رویشان چون دوده کردى
که و مه را به ننگ آلوده کردى
همى تا دایه باشد رهنمایت
بود دیو تباهى همسرایت
معلم چون کند دستان نوازى
کند کودک به پیشش پاى بازى
پس آنگه نزد ویرو کس فرستاد
بخواند و کرد با او یک به یک یاد
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
به شفشاهنگ فرهنجش در آهنج
همیدون دایه را لختى بپیراى
به پادافراه و بر جانش مباخشاى
اگر فرهنگشان من کرد بایم
گزند افزون ز اندازه منایم
دو چشم ویس با آتش بسوزم
وزان پس دایه را بر دار دوزم
ز شهر خویش رامین را برانم
دگر هر گز به نامش بر نخوانم
بپردازم ز رسوایى جهان را
ز ننگ هر سه بزدایم روان را
نگه کن تا سمن بر ویس گل رخ
به تندى شاه را چون داد پاسخ
اگر چه شرم بى اندازه بودش
قصا شرم از دو دیده بر ربودش
ز تخت شاه چون شمشاد بر جست
به کش کرده بلورین بازو و دست
مرو را گفت شاها کامگارا
چه ترسانى به پادافراه مارا
سخنها راست گفتى هر چه گفتى
نکو کردى که آهو نا نهفتى
کنون خواهى بکش خواهى برانم
و گر خواهى بر آور دیدگانم
و گر خواهى ببند جاودان دار
و گر خواهى بر هند کن به بازار
که رامینم گزین دو جهانست
تنم را جان و جانم را روانست
چراغ چشم و آرام دلم اوست
خداوندست و یار و دلبر و دوست
چه باشد گر به مهرش جان سپارم
که من خود جان براى مهر دارم
من از رامین وفا و مهربانى
نبرم تا نبرد زندگانى
مرا آن رخ بر آن بالاى چون سرو
به دل بر خوشترست از ماه و از مرو
مرا رخسار او ماهست و خورشید
مرا دیدار او کامست و امید
مرا رامین گرامى تر ز شهروست
مرا رامین نیازى تر ز ویروست
بگتم راز پیشت آشکارا
تو خواهى خشم کن خواهى مدارا
اگر خواهى بکش خواهى بر آویز
نه کردم نه کنم از رام پرهیز
تو با ویرو به من بر پادشایید
به شاهى هر دوان فرمان روایید
گرم ویرو بسوزد یا ببندد
پسندم هر چه او بر من پسندد
و گر تیغ تو از من جان ستاند
مرا این نام جاویدان بماند
که جان بسپرد ویس از بهر رامین
به صد جان مى خرم من نام چونین
و لیکن تابود بر جاى زنده
شکارى شیر جان گیر و دمنده
که دل دارد کنامش را شکفتن
که یارد بچگانش را گرفتن
هزاران سال اگر رامین بماند
که دل دارد که جان من ستاند
چو در دستم بود دریاى سر کش
چرا پرهیزم از سوزنده آتش
مرا آنگه توانى زو بریدن
که تو مردم توانى آفریدن
مرا نز مرگ بیمست و نه از درد
ببین تا که چه چاره بایدت کرد
چو بشنید این سحن ویرو ز خواهر
برو آن حال شد از مرگ بدتر
برفت و ویس را در خانه اى برد
بدو گفت این نبد پتیاره اى خرد
که تو در پیش من با شاه کردى
هم آب خود هم آب من ببردى
ترا از شاه و از من شرم ناید
که رامین بایدت موبد نباید
نگویى تا تو از رامین چه دیدى
چرا او را ز هر کس بر گزیدى
به گنجش در چه دارد مرد گنجور
بجز رود و سرود و چنگ و طنبور
همین داند که طنبورى بسازد
بر او راهى و دستانى نوازد
نبینندش مگر مست و خرشان
نهاده جامه نزد مى فروشان
جهودانش حریف و دوستانند
همیشه زو بهاى مى ستانند
ندانم تو بدو چون او فتادى
به مهر او را دل از بهر چه دادى
کنون از شرم و از مینو بیندیش
مکن کارى کزو ننگ آیدت پیش
چو شهرو مادر و چون من برادر
چرا دارى به ننگ خویش در خور
نماندست از نیاکان تو جز نام
به زشتى نام ایشان را مکن خام
مضو یکباره کام دیو را رام
بده نام دو گیتى از پى رام
اگر رامین همه نوش است و شکر
بهشت جاودان زو هست خوشتر
بگفتم آنچه من دانستم از پیش
تو به دان خدا و شوهر خویش
همى گفت این سحن ویرو به خواهر
همى بارید ویس از دیده گوهر
بدو گفت اى برادر راست گفتى
درخت راستى را بر تو رفتى
روانیم نه چنان در آتش افتاد
که آید هیچ پند او را به فریاد
دل من نه چنان در مهر بشکست
که داند مردم او را باز پیوست
قصا بر من برفت و بودنى بود
از این اندرز و زین گفتار چه سود
در خانه کنون بستن چه سودست
که دزدم هرچه در خانه ربودست
مرا رامین به مهر اندر چنان بست
که نتوانم ز بندش جاودان رست
اگر گویم یکى زین هر دو بگزین
بهشت جاودان و روى رامین
به جان من که رامین را گزینم
که رویش را بهشت خویش بینم
چو بشنید این سحن ویرو ز خواهر
دگر بر خوگ نفشاند ایچ گوهر
برفت از پیش ایشان دل پر آزار
سفرده کار ایشان را به دادار
چو خورشید جهان بر چرخ گردان
چو زرین گوى شد بر روى میدان
شهنشه گوى زد با نامداران
بجوشیده در آن میدان سواران
ز یک سو شاه موبد بود سالار
ز گردان بر گزیده بیست همکار
ز یک سو شاه ویرو بود مهتر
ز گردان بر گزیده بیست یاور
رفیدا یار موبد بود و رامین
چو ارغش یار ویرو بود و شروین
دگر آزادگان و نامداران
بزرگان و دلیران و سواران
پس آنگه گوى در میدان فگندند
به چوگان گوى بر کیوان فگندند
هنر آن روز ویرو کرد و رامین
گه این زان گوى برد و گاه آن زین
ز چندان نامداران هنر جوى
به از رامین و ویرو کس نزد گوى
ز بام گوشک ویس ماه پیکر
نگه مى کرد با خوبان لشکر
برادر را و رامین را همى دید
ز چندان مردم ایشان را پسندید
ز بس اندیشه کردن گشت دلتنگ
رخش بى رنگ و پیشانى پر آژنگ
تن سیمینش را لرزه بیفتاد
تو گفتى سرو بد لرزند از باد
خمارین نر گسان را کرد پر آب
به گل بر ریخت مروارید خوشاب
به شیرین لابه دایه گفت با ویس
چرا بر تو چنین شد چیره ابلیس
چرا با جان خود چندین ستیزى
چرا بیهوده چندین اشک ریزى
نه بابت قارنست و مام شهرو
نه شویت موبدست و پشت ویرو
نه تو امروز ویس خوب چهرى
میان ماه رویان همچو مهرى
نه ایران را توى بابوى مهتر
نه توران را توى خاتون دلبر
به ایران و به توران نامدارى
که بر ایران و توران کامگارى
به روى از گل به موى از مشک نابی
ستیز ماه و رشک آفتابى
به شاهى و به خوبى نام دارى
چو رامین دوستى خود کام دارى
اگر صد گونه غم دارى به دل بر
نماند چون ببینى روى دلبر
فلک خواهد که چون تو ماه دارد
جهان خواهد که چون او شاه دارد
چرا خوانى ز یزدان خیره فریاد
که در گیتى بهشت خود ترا داد
مکن بر بخت چندین ناپسندى
که آرد نا پسندى مستمندى
چه دانى خواست از بخشنده یزدان
ازین بهتر که دادست به گیهان
خداوندى و خوبى و جوانى
تن آسانى و ناز و کامرانى
چو چیزى زین که دارى بیش خواهى
ز بیشى خواستن یابى تباهى
مکن ماها به بخت خویش ببسند
بدین کت داد یزدان باش حرسند
به تندى شاه را چندین میازار
برادر را مکن بر خود دل آزار
که این آزارها چون قطر باران
چو گرد آید شود یک روز طوفان
جوابش داد خورشید سخن گوى
نگار سر و قدّ یاسمین بوى
بگفت اى دایه تاکى یافه گویى
ز نادانى در آتش آب جویى
مگر نشنیدى از گیتى شناسان
که باشد جنگ بر نظاره آسان
مگر نشنیدى این زرّینه گفتار
که بر چشم کسان درد کسان خوار
منم همچون پیاده تو سوارى
ز رنج رفتن آگاهى ندارى
منم بیمار و نالان تو درستى
ندانى چیست بر من درد و سستى
مرا شاه جهان سالار و شویست
و لیکن بدسگال و کیته جویست
اگر شویست بس نا دلپذیرست
کجا بد راى و بد کردار و پیرست
و گر ویروست بر من بد گمانس
به چشم من چو دینار کسانست
و گر ویرو و بجز ماه سما نیست
مرا چه سود باشد چون مرا نیست
و گر رامین همه ژوبى و زیبست
تو خود دانى چگونه دل فریبست
ندارد مایه جز شیرین زبانى
نجوید راستى در مهرتبانى
زبانش را شکر آمد نمایش
نهانش حنظل اندر آزمایش
منم با یار در صد کار بى کار
به گاه مهر با صد یار بى یار
همم یارست و هم شو هم برادر
من از هر سه همى سوزى بر آذر
مرا نامى رسید از شوى دارى
مرا رنجى رسید از مهر کارى
ه شوى من چو شوى بانوانست
نه یار من چو یار نیکوانست
چه باید مر مرا آن شوى و آن یار
کزو باشد به جانم رنج و تیمار
مرا آن طشت زرین نیست در خور
که دشمن خون من ریزد در و در
اگر بختم مرا یارى ننودى
دلارامم بجز ویرو نبودى
نه موبد جفت من بودى نه رامین
نبهره دوستان دشمن آیین
یکى با من چو غم با جان به گینه
یکى دیگر چو سنگ و آبگینه
یکى را با زبان دل نیست یاور
یکى را این و آن هر دو ستمگر
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#36
Posted: 18 Mar 2013 11:52
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« باز گشتن شاه موبد از کهستان به خراسان »
خوشا جایا بر و بوم خراسان
درو باش و جهان را مى خور آسان
زبان پهلوى هر کام شناسد
خواسان آن بود کز وى خور آسد
خور آسد پهلوى باشد خود آید
عراق و پارس را خور زو بر آید
خراسان را بود معنى خور آیان
کجا از وى خور آید سوى ایران
چه خوش نامست و چه خوش آب خاکست
زمین و آب و خاکش هر سه پاکست
به خاصه مرو در شهر خراسان
چنان آمد که اندر سال نیسان
روان اندر هواى او بنازد
که آب و باد او با این بسازد
تو گفتى رود مروش کوثر آمد
همان بومش بهشتى دیگر آمد
چو نیک اختر شهنشاه سرافراز
ز کوهستان به شهر مرو شد باز
به بام گوشک شد با سیمتن ویس
نشسته چون سلیمان بود و بلقیس
نگه کرد آن شکفته دشت و در دید
جهان چون روى ویس سیمبر دید
به ناز و خنده آن بت روى را گفت
جهان بنگر که چون روى تو بشکفت
نگه کن دشت مرو و مرغزارش
همیدون بوستان و رودبارش
زر اندر زر شکفته باغ در باغ
ز خوبى و خوشى وى را که وراغ
نگویى تا کدامین خوشتر اى ماه
به چشم نرگسینت مرو یا ماه
به چشم من زمین مرو خوشتر
که گویم آسمانستى پر اختر
زمین مرو پندارى بهشتست
خدایش ز افرین خود سرشتست
چنان کز ماه خوشتر مرو شهجان
ز ویرو نیز من بیشم به هر سان
مرا چون ماه بسیارست کضور
چو ویرو نیز بسیارست چاکر
نگر تا ویس چون آزرم بر داشت
کجا در مهر چون شیران جگرداشت
مرو را گفت شاها مرو آباد
اگر نیکست ور بد مر ترا باد
من اینجا دل نهادستم به ناکام
که هستم گوروار افتاده در دام
اگر دیدار رامین را نبودى
تو نام ویس از آن گیهان شنودى
چو بینم روى رامین گاه و بى گاه
مرا چه مرو باشد جاى و چه ماه
گلستانم بود بى او بیابان
بیابانم بود با او گلستان
مرا گر دل نه با او آرمیدى
تو تا اکنون مرا زنده ندیدى
ترا از بهر رامین مى پرستم
که دل در مهر آن بى مهر بستم
منم چون باغبان اندر پى گل
پرستم خار گل را بر پى گل
شهنشه چون شنید این سخت پاسخ
پدید آمدش رنگ خشم بر رخ
به سرخى چشم او چون ارغوان شد
به زردى روى او چون زعفران شد
دلش در تن چو آتش گشت سوزان
تنش از کینه شد چون بید لرزان
چو از کین خواستى او را بکشتى
خرد با مهر بر کین چیره گشتى
چو تندى هوش را اندام دادى
خرد تندیش را آرام دادى
چو گشتى آتش تیزیش سر کش
زدى دست قصا آبى بر آتش
چو نیکو بود روى خواست یزدان
به زشتى شاه ازو چون بستدى جان
خبر دارد ز یزدان تیر و خنجر
نبرد هر کرا او هست یاور
نگردد هیچ بد خواهى بر او چیر
جهد از پاى پیل و از دم شیر
چنان چون ویس بت پیکر همى جست
قصا دست بلا بر وى همى بست
چو گنجى بود در بندى نهاده
به هر کس بسته بر رامین گشاده
چو شاهنشه زمانى بود دژمان
به خشم اندر خرد را برد فرمان
نکردش هیچ پادافراه کردار
زبان بگشاد بر وارونه گفتار
بدو گفت اى ز سگ بوده نژادت
به بابل دیو بوده اوستادت
بریده باد بند از جان شهرو
کشفته باد خان و مان ویرو
که جز بد کیش از آن مادر نزاید
بجز جادو از آن گوهر نیاید
نباشد مار را بچه بجز مار
نیارد شاخ بد جز تخم بد بار
بچه بودست شهرو را سى و اند
نزادست او ز یک شوهر دو فرزند
چو آذرباد و فرخ زاد و ویرو
چو بهرام یل و ساسان و گیلو
چو ایزدیار و گردان شاه و رویین
چو آب ناز و همچون ویس و شیرین
یکایک را ز ناسایست زاده
بلایه دایگانى شیر داده
ازیشان خود تو از جمشید زادى
تو نیز آن گوهرت بر باد دادى
کنون سه راه در پیشت نهادست
به هر جایى که خواهى ره گشادست
یکى گرگان دگر راه دماوند
سه دیگر راه همدان و نهاوند
برون رو تو به هر راهى که خواهى
رفیقت سحتى و رهبر تباهى
همیشه بادت از پس چاهت از پیش
همه راهت ز نان و آب درویش
کهش پر برف باد و دشت پر مار
نبات او کبست و آب او قار
به روزت شیر همراه و به شب غول
نه آبت را گذر نه رود را پول
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#37
Posted: 18 Mar 2013 11:55
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رفتن ویس از مرو شاهجان به کوهستان »
چو بشنید این سخن آزاده شمشاد
شد از گفتار موبد خرم و شاد
نمازش برد و چون گلنار بشکفت
ز پیشش باز گشت و دایه را گفت
برو دایه بشارت بر به شهرو
همیدون مژده خواه از شاه ویرو
بگو آمد نیازى خواهر تو
گرامى دوستگان و دلبر تو
بر آمد مر ترا نابنده خورشید
از آن سو کت نبودت هیچ امید
امیدت را پدید آمد نشانى
از آن سوکت نبد در دل گمانى
کنون کت روز تنهایى سر آمد
دو خورشید از خراسانت بر آمد
همیدون مادرم را مژدگان خواه
که رسته شد ز چنگ اژدها ماه
بریده شد ز خار تیر خرما
بهار تازه شد ایمن ز سرما
در آمد دولت فرخنده از خواب
بر آمد گوهر رخشنده از آب
مرا چون ایزد از موبد رهانید
چآان دانم که از هر بد رهانید
پس آنگه گفت شاها جاودان زى
به کام دوستان دور از بدان زى
ترا از من درود و خرمى باد
روانت آفتاب مردمى باد
زنى کن زن سپس بر تو سزاوار
که باشد همچو ویسه صد پرستار
ز بت رویان آن جوى بر من
که از دیدنش گردد کور دشمن
چراغ گوهر و خورشید دوده
هم از پاکى هم از خوبى ستوده
چو مه در هر زبانى گشته نامى
چو جان بر هر دلى گشته گرامى
ترا بى من بزرگى باد و رادى
مرا بى تو درستى باد و شادى
چنین بادا ازین پس هر دو را روز
که باشد بخت ما بر کام پیروز
چنان در خرمى گیتى گذاریم
که هرگز یکدگر را یاد ناریم
پس آنگه بردگان را کرد آزاد
کلید گنجها مر شاه را داد
بدو گفت این به گنجورى دگر ده
که باشد در شبستانت ز من به
ترا بى من مبادا هیچ تیمار
مرا بى تو مبادا هیچ آزار
بگفت این پس نمازش برد گشت
سراى شاه ازو زیر و زبر گشت
ز هر کنجى بر مآمد زار وارى
ز هر چشمى روان شد رودبارى
کسان شاه و سرپوشیدگانش
به زارى سوخته کردند جانش
ز اشک چشم خونین رود کردند
سراسر ویس را پدرود کردند
بسا چشما که بر وى فشت گریان
بسا دل کز فراقش گشت بریان
همه کس دل در آن تیمار بسپرد
تو گفتى سیل هجران دل همى برد
ز هجرش هر کسى خسته جگر بود
وزیشان شاه رامین خسته تر بود
نیارامید روز و شب ز تیمار
ز درد دل دگر ره گشت بیمار
ز گریه گر چه جانش را بند سود
همى یک ساعت از گریه نیاسود
گهى بر دل گرست و گاه بر جفت
خروشان روز و شب بادل همى گفت
چه خواهى اى دل از جانم چه خواهى
که جان را از تو ناید جز تباهى
سیه کردى به داغ عشق روزم
دو تا کردى جوانه سرو نوزم
تو تلخى عشق را اکنون بدانى
که کام تو باشد زندگانى
نبد در هجر یک روزه قرارت
چگونه باشد اکنون روزگارت
بسا تلخا که تو خواهى چشیدن
بسا رنجا که تو خواهى کشیدن
کنون بپسیج تا تیمار بینى
جدایى را چو نیش مار بینى
کنون کت ناگه آمد فرقت یار
بشد خرما و آمد نوبت خار
بپیچ اى دل که ارزانى به دردى
به بار آمد ترا آن بد که کردى
بریز اى چشم خون دل ز دیدى
که از پیش تو شد یار گزیده
سرشکت را کنون باشد روایى
که بفروشى به بازار جدایى
بدین غم در خورى چندانکه یارى
بیاور خون دل چندانکه دارى
نگارین روى آن دلبر تو دیدى
مرا در دام عشقش تو کشیدى
کنون هم تو ز دیده خون بپالاى
به گاه فرقت از گریه میاساى
به خون مصقول کن رنگ رخانم
سیاهى را بضوى از دیدگانم
جهان را شاید ار دیگر نبینى
که همچون ویس یک دلبر نبینى
چه باید مر ترا دیدار ازین پس
که دیدار تو نپسندد جز او کس
گر از دیدار او بردارم امید
نبینم نیز هر گز ماه و خورشید
دو چشم خویش را از بن بر آرم
که با هجرانش کورى دوست دارم
چو دیدار نگارینم نباشد
سزد گر خود جهان بینم نباشد
الا اى تیره گشته بخت شورم
تو شیر خشمناکى منت گورم
به پیشم بود خرم مر غزارى
درو با من به هم شایسته یارى
کمین کردى و یارم را ببردى
مرا بى مونس و بى یار کردى
کنون جانم ببر کم جان نباید
چو من بدبخت جز بى جان نشاید
ستمگارا و زُفتا روزگارا
که نتوانست با هم دید ما را
به گیتى خود یکى کامم روا کرد
پس آن کام مرا از من جدا کرد
اگر پیشه ندارد جور و بیداد
چرا بستد همان چیزى که او داد
همى گفتى چنین دلخسته رامین
تن از ارام دور و سر ز بالین
بسى اندیشه کرد اندر جدایى
که چون یابد ز اندوهش رهایى
به دست چاره دامى کرد و بنهاد
به شاهنشاه پیغامى فرستاد
که شش ماگست تا من دردمندم
منم بسته که بیماریست بندم
کنونم زور لختى در تن آمد
نشاط تندرستى در من آمد
ندیدم اسپ و ساز خویش هنوار
همه مانده چو من شش ماه بیکار
سمند و رخش من با یوز و باسگ
سراسر خفته اند آسوده از تگ
نه یوزانم سوى غرمان دویدند
نه بازانم سوى کبگان پریدند
دلم بگرفت ازین آسوده کارى
چه آسایش بود بنیاد خوارى
اگر شاهم دهد همداستانى
کنم یک چند گه نخچیرگانى
روم زینجا سوى گرگان و سارى
بپرانم درو باز شکارى
چو شش مه بگذرد روزى بیایم
ز کوهستان به سوى شه گرایم
چو شاهنشه شنید این یافه پیغام
به زشتى داد یکسر پاسخ رام
بدانست او که گفتارش دروغست
ز دستان کرده چارى بى فروغست
مرو را عشق بد نه خانه دلگیر
دلش را ویس بایستى نه نخچیر
زبان بگشاد بر دشنام و نفرین
همى گفت از جهان گم باد رامین
شدن بادش به راه و آمدن نه
که او را مرگ هست از آمدم به
بگو هر جا که خواهى رو هم اکنون
رفیقه فال شوم و بخت وارون
رهت مارین و کهسارت پلنگین
گیا و سنگش از خون تو رنگین
تو پیش ویس جان خود سفرده
همیدون ویس در چشم تو مرده
ترا این خوى بد با جان بر آید
وزین خوى بدت دوزخ نماید
ترا گفتار من امروز پندست
چو مى تلخست لیکن سودمندست
اگر پند مرا در گوش گیرى
ازو بسیار گونه هوش گیرى
به کوهستان زنى نامى بجویى
مرو را هم بزرگى هم نکویى
کنى با او به فال نیک پیوند
بدان پیوند باشى شاد و خرسند
نگردى بیش ازین پیرامن ویس
که پس کشته شوى در دامن ویس
بر افروزم ز روى خنجر اذر
برو هم زن بسوزم هم برادر
برادر چون مرا زو ننگ باشد
همان بهتر که زیر سنگ باشد
نگر تا این سحن بازى ندارى
که بازى نیست با شیر شکارى
چو ابر آید تو با بارانش مستیز
به زودى از گذار سیل برخیز
چو بشنید این سخن آزاده رامین
بسى بر زشت کیشان کرد نفرین
به ماه و مهر تابان خورد سوگند
به جان شاه و جان خویش و پیوند
که هرگز نگذرم بر کضور ماه
نه بیرون ایم از پند شهنشاه
نه روى ویس را هر گز ببینم
نه با کسها و خویشانش نشینم
پس آنگه گفت شاها تو ندانى
که من با تو دگر دارم نهانى
تو از یک روى بر ما پادشایى
ز دیگر روى مارا چون خدایى
گر از فرمانت لختى سر بتانم
سراندر پیش خود افگند یابم
چنان ترسم ز تو کز پاک یزدان
یکى دارم شمارا گاه فرمان
همى داد این پیام شکر آلود
و لیکن در دلش چیزى دگر بود
شتابش بود تا کى راه گیرد
به راه اندر شکار ماه گیرد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#38
Posted: 18 Mar 2013 11:58
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رفتن رامین به همدان به جهت ویس »
چو بیرون آمد از دروازه خرم
شد از تیمار هجرش نیمه اى کم
چو بادى از کهستان بر دمیدى
بهشتى بوى خوش زى او رسیدى
خوشا راها که باشد راه ایشان
که دارند در سفر هنجار جانان
اگر چه صعب راهى پیش دارند
مران را گلشن و طارم شمارند
هر آن کش راه باشد بى کران تر
به روى دوست باشد شاذمان تر
اگر چه راه ناپدرام باشد
بپدر امد چو خوش فرجام باشد
چنان چون راه مهر افزاى رامین
چو کارى تلخ کش انجام شیرین
و زو ناکام ویس ماه پیکر
بپژمنده چو برگ از ماه آذر
زمین ماه بر وى چاه گشته
گل رویش به رنگ کاه گشته
سراسر زیور از تن بر گشاده
همه پیریه ها یک سو نهاده
ز خورد و خواب وازشادى بریده
هواى دل برو پرده دریده
همه کار جهان در دل شکسته
دل از کام و لبان از خنده بسته
به چشمش روى مادر مار گشته
همیدون مهر ویرو خوار گشته
به روزش مهر بودى مونس روز
چو روى رام تابان و دل افروز
شب تاریک بودى غمگسارش
ز مشکین موى رامین یادگارش
نشسته روز و شب بالاى ایوان
بمانده چشم در راه خراسان
همى گفتى چه بودى گر یکى روز
ازین راه آمدى باد دل افروز
سحر گاهان نسیمى خوش دمیدى
پگاه بام رامین در رسیدى
ز پشت رخش رسته چون سهى سرو
مرو را روى بر من پشت بر مرو
گرازان خش چون طاووس صدرنگ
به پشتش بر نشسته نقش ارتنگ
درین اندیشه مانده ویس هنوار
سپرده تن به رنج و دل به تیمار
یکى روزى نشسته بر لب بام
پگه آنگه که خور بیرون نهد گام
دو خورشید از خراسان روى بننود
که از گیتى دو گونه زنگ بزدود
یکى بزدود زنگ شب ز گیهان
یکى بزدود زنگ غم ز جانان
چنان آمد به نزد ویس بانو
که آید دردمندى پیش دارو
بپیچیدند بر هم مُرد و شمشاد
ز شادى هر دوان را گریه افتاد
ببوسیدند هر دو ارغون را
پس آنگه بسدّین نوشین لبان را
ز شادى هر دو چون گل بر شکفتند
گرفته دست هم در خانه رفتند
به رامین گفت ویس ماه پیکر
رسیدت دل به کام و کان به گوهر
ترا باد این سراى خسروانى
درو بنشین به ناز و شادمانى
گهى در خانه زلف و جام مى گیر
گهى در دشت مرغان گیر و نخچیر
به نخچیر آمدستى از خراسان
به پیش آمد ترا نخچیر آسان
ترا من هم گوزنم هم تذروم
چو هم شمشادم و هم زاد سروم
گهى بنشین به پاى سرو و شمشاد
نه نخچیر چو من مى کن دلت شاد
من و تو روز در شادى گذاریم
ز ردا هیچ گونه یاد ناریم
چو روز خوش بود خرم نشینیم
که خود جز خرمى کارى نبینیم
به روز پاک جام نوش گیریم
به شب معضوق در آغوش گیریم
زمانى دل زشادى بر نتابیم
همه کامى بجوییم و بیابیم
هواى دل به پیروزى برانیم
که هم پیروز بخت و هم جوانیم
پس آنگه هر دو کام دل براندند
به شادى هفت مه با هم بماندند
زمستان بود و سرماى کهستان
دو عاشق مست و خرم در شبستان
میان نعمت و فرمان روایى
نشاط عاشقى و پادشایى
نگر تا کام دل چون خوش براندند
ز شادى ذره اى باقى نماندند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#39
Posted: 18 Mar 2013 12:01
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آگاه شدن موبد از رفتن رامین نزد ویس »
چو آگه گشت شاهنشاه موبد
که پیدا کرد رامین گوهر بد
دگر باره بشد با ویس بنشست
گسسته مهر دیگر ره بپیوست
دل رام آنگهى بشکیبد از ویس
که از کردار بد بشکیبد ابلیس
اگر خر گوش روزى شیر گردد
دل رامین ز ویسه سیر گردد
و گر گنجشک روزى باز گردد
دل رامین ازین خو باز گردد
همان گه شاه شد تا پیش مادر
به دلتنگى گله کرد از برادر
مرو را گفت نیکه باشد این کار
نگه کن تا پسندد هیچ هشیار
که رامین با زنم جوید تباهى
کند بدنام بر من گاه شاهى
یکى زن چون بود با دو برادر
چه باشد در جهان زین ننگ بدتر
دلم یکباره بُر گشت از مدارا
ازیرا کردم این راز آشکارا
من این ننگ از تو بسیارى نهفتم
چو بیچاره شدم با تو بگفتم
بدان تا تو بدانى حال رامین
نخوانى مر مرا بیهوده نفرین
که من زان ساک کشم او را به زارى
که گردد چشم تو ابر بهارى
مرا تو دوزخى هم تو بهشتى
تو نپسندى به من این نام زشتى
سپید آنگه شود از ننگ رویم
که رویم را به خون وى بضویم
جوابش داد مادر گفت هرگز
دو دست خود نبرد هیچ گربز
مکش او را که او هستت برادر
ترا چون او برادر نیست دیگر
نه در رزمت بود انبار و یاور
نه در بزمت بود خورشیدانور
چو بى رامین شود بى کس بمانى
نه خوش باشدت بى او زندگانى
چو بنشینى نباشد همنشینت
همان انباز و پشت راستینت
ترا ایزد ندادست ایچ فرزند
که روزى بر جهان باشد خداوند
بمان تا کاو بود پشت و پناهت
به دست او بماند جایگاهت
نباشد عمر مردم جاودانى
برو روزى سر آید زندگانى
چو فرمان خدا آید به جانت
به دست دشمن افتد خان و مانت
همان بهتر که او بر جاى باشد
مگر چون تو جهان آراى باشد
مگر شاهى درین گوهر بماند
نژاد ما درین کضور بماند
برادر را مکش زن را گسى کن
کلید مهر در دست کسى کن
بتان و خوبرویان بى شمارند
که زلف از مشک و بر ازسیم دارند
یکى را بت گزین و دل برو نه
کلید گنجها در دست او ده
مگر کت زان صدف درى بیاید
که شاهى را و شادى را بشاید
چه دارى از نژاد ویسه امید
جز آن کاو آمدست از تخم جمشید
نژادش گرچه شگوارست و نیکوست
ابا این نیکوى صد گونه آهوست
مکن شاها خود را کار فرماى
روانت را بدین کینه میالاى
هزاران جفت همچون ویس یابى
چرا دل زان بلایه برنتابى
من این را آگهى دیگر شنیدم
چنان دانم که من بدتر شنیدم
شنیدستم که آن بدمهر بدخو
دگر باره شد اندر بند ویرو
به خوردن روز و شب با او نشستست
ز مى گه هوشیار و گاه مستست
همیشه ویس از بختش همى خواست
کنون چون دید درد دلش بر خاست
تو از رامین بیچاره چه خواهد
کت از ویرو همى آید تباهى
آگر رامین به همدانست ازانست
که او بر ویسه چون تو مهربانست
و لیکن زین سخن آنجا بماندست
که ویسه مهر او از دل براندستص
همین آهوست ویس بد نشان را
بدو هر روز دیگر دوستان را
چنان زیبایى و خوبى چه باید
که مهرش بر کسى ماهى نپاید
به گل ماند که چه خوب رنگست
نپاید دیر و مهرش ى در نگست
چو بشنید این سخن موبد ز مادر
دلش خوش گشت لختى بر برادر
چنان بر ویس و بر ویرو بیازرد
که گشت از خشم دل رنگ رخش زرد
همان گه نزد ویرو کرد نامه
ز تندى کرد چون شمشیر خامه
بدو گفت این که فرمودت نگویى
که بر من بیشى و بیداد جویى ؟
پناهت کیست یا پشتت کدامست
که رایت بس بلند و خویش کامست
نگویى تا که دادت این دلیرى
که روباهى و طبع شیر گیرى
تو با شیران چرا شیرى نمایى
که با گور دمنده بر نیایى
تو از من بانوم را چون ستانى
بدین بیچارگى و ناتوانى
اگر چه هست ویسه خواهر تو
زن من چون نشیند در بر تو
چرا دارى مرو را تو به خانه
بدین کار از تو ننیوشم بهانه
کجا دیدى یکى زن جفت دو شوى
دو پیل کینه ور بسته به یک موى
مگر تا من ندیدم جایگاهت
فزون شد زانکه بد پشت و پناهت
همى تا تو دلیر و شیر مردى
ندیدم در جهان نامى که کردى
نه روزى پادشاهى را ببستى
نه روزى بد سگالى را شکستى
نه باجى بر یکى کضور نهادى
نه شهرى را به پیروزى گشادى
هنرهاى ترا هر گز ندیدم
نه نیز از دوست وز دشمن شنیدم
نژاد خویشتن دانى که چونست
به هنگام بلندى سر نگونست
تو از گوهر همى مانى به استر
که چون پرسند فخر آرد به مادر
ترا تیر افگند بپنم به هر کار
به نخچیر و به بازى نه به پیکار
به میدان اسپ تازى نیک تازى
همیدون گوى تنها نیک بازى
همى تا در شبستان و سرایى
هنرهاى یلان نیکو نمایى
چو در میدان شوى با هم نبردان
گریزى چون زنان از پیش مردان
همى شیرى کنى در کضور ماه
ازو رفته زبون داردت روباه
همانا زخم من کردى فراموش
که از جانت خود برد از تنت هوش
همیدون زخمهاى نامداران
ستوده مرغزى چابک سواران
به کینه همچو شیر مرغزارى
به کوشش همچو رعد نوبهارى
هنوز از مرزهاى کضور ماه
همى آید همانا آوخ و آه
مرا آن تیغ و آن باز و به جایست
که از روى زمین دشمن زدایست
چو این نامه بخوانى گوش من دار
که شمشیرم خون تست ناهار
شنیدم هر چه تو گفتى ازین پیش
ننودى مردمان را مردى خویش
همى گفتى که شاه آمد ز ناگاه
چو شیر تند جسته از کمینگاه
ازیرا برد ویسم را ز گوراب
که من بودم به سان مست در خواب
اگر من بودمى در کضور ماه
نبردى ویس را هر گز شهنشاه
کنون بارى نه مستى هوشیارى
به جاى خویش فرخ شهریارى
ز کار خود ترا آگاه کردم
به پیگار تو دل یکتاه کردم
به هر راه برون کن دیدبانى
به هر مرزى همیدون مرزبانى
به گرد آور سپاه بوم ایران
از آذربایگان و رى و گیلان
همى کن ساز لشکر تا من آیم
که من خود زود بندت بر گشایم
برافشان تو به باد کینه گنجت
که همچون باد بهاشد یافته رنجت
به جنگى نه چنان آیم من این بار
که تو یابى به جان از جنگ زنهار
کنم از کشتگان کضورت هامون
به هامون بر برانم دجلهء خون
بیارم ویس را بى کفش و چادر
پیاده چون سگان در پیش لشکر
چنان رسوا کنم وى را کزین پس
نجوید دشمنى با مهتران کس
چو شاه این نامه زى ویرو فرستاد
همان گه مهتران را آگهى داد
ز راه ماه وز پیگار ویرو
همه کردند ساز خویش نیکو
سحرگاهان بر آمد نالهء ناى
روان شد همچو دریا لشکر از جاى
تو گفتى رود جیحون از خراسان
همى آمد دمان سوى کهستان
هر آن جایى که لشکر گه زدى شاه
نیارستى گذشتن بر سرش ماه
زمین از بار لشکر بود بستوه
که مى رفتند همچون آهنین کوه
تو گفتى سد یأجوجست لشکر
هم ایشان باز چون مأجوج بى مر
همى شد پیگ در پیش شهنشاه
شهنشاه از قفاى پیگ در راه
چو پیگ آمد به نزد شاه ویرو
بشد وى را ز دست و فاى نیرو
جهان بر چشم ویرو تیره گون شد
ز خشم شاه چشمش نمچو خون شد
همه گفت اى عجب چندین سخن چیست
مرو را این همه پرخاش با کیست
نشانده خواهرم را در شبستان
برون کرده به دى ماه زمستان
هم او زد پس هنو برداشت فریاد
بدان تا باشد از دو گونه بیداد
گزیده خواهرم اکنون زن اوست
تو گویى بدسگال و دشمن اوست
به صد خوارى ز پیش خود براندش
به یک نامه دگر باره نخواندش
گناه او کرد و بر ما کینه ور گشت
چنین باشد کسى کز داد بر گشت
نه سنگینست شاهنشه نه رویین
چه بایستش بگفتن لاف چندین
سپاه آورد یک بار و مرا دید
چنان کم دید دانم کم پسندید
ز پیش من به بدروزى چنان شد
که از خوارى به گیتى داستان شد
نه پنهان بود چنگ ما دو سالار
که دیگر گون توان کردن به گفتار
از آن پس کاو ز دست ما بیفتاد
چرا پینود بر ما این همه باد
عجبتر زین ندیدم داستانى
دو تن ترسد ز بشکسته کمانى
چه ترساند مرا کاو بود ترسان
ندارد هیچ بخرد جنگم آسان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#40
Posted: 18 Mar 2013 12:11
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ فرستادن ویرو پیش موبد »
پس آنگه پاسخى کردش بآیین
به پاین تلخ و از آغاز شیرین
مرو را گفت شاها نیکنما
بزرگا کینه جویاخویس کامى
چه پیش آمد ترا از خویش کامى
بجز اندهگنى و زشت نامى
تو شاه و شهریار و پادشایى
به کام خویشتن فرمان روایى
چنان باید که تو آهسته باشى
همه کارى نکو دانسته باشى
تو از ما مهترى باید که گفتار
نگویى جز بآیین و سزاوار
خردمندان سخن بر داد گویند
همیشه نام نیک از داد جویند
خرد از هر کسى بیش دارى
چرا دل را ز کینهء ریش دارى
میان ما همى کینه نباید
که کین با دوستى در خور نیاید
اگر تو یافته گویى ما نگویم
و گر تو کینه جویى ما نجویم
تو بفرستاده اى را ز خانه
چه بندى بر کسى دیگر بهانه؟
نه نامه باید ایدر نه پیمبر
زن اینک هر کجا خواهى همى بر
اگر فرمان دهى فرمانپرستم
مرو را در زمان زى تو فرستم
به جان من که تا ایدر رسیدم
مگر او را سه بار افزون ندیدم
و گر بینم چه ننگ آید ز دیدن
مرا از خواهرم نتوان بریدن
چو باشد بانوى تو خواهر من
چه باشد گر نشیند هم بر من
نگر تا بر من این تهمت نبندى
که هر گز ناید از من ناپسندى
اگر عقلت مرا نیکو بسنجد
بداند کاین سخن در من نکنجد
ز ویسه پاسخ این آمد که دادم
تو خود دانى که من بر راه دادم
سخن اکنون ز نام خویش گوییم
که هر یک در هنرها نام جوییم
سخن آن گوچه با دشمن چه با دوست
که هر کو بشنود گوید که نیکوست
بدین نامه که کردى سوى کهتر
تو خود تنها شدستى پیش داور
زدستى لافهاى گونه گونه
بسى گفته سخنهاى ننونه
به جنگ دینور تو فخر کردى
مرا بوده درو آیین مردى
مرا گفتى همان تیغم به جایست
که از روى زمین دشمن زدایست
اگر تیغ تو از پولاد کردند
نه شمشیر من شمشاد کردند
اگر تیغ تو برّد خود و خفتان
ببرّد تیغ من خارا و سندان
مرا گفتى مگر کردى فراموش
که زخمم چون ببرد از جان توهوش
مگر زخم مرا در خواب دیدى
که در بیداریش نایاب دیدى
سخنها کان مرا بایست گفتى
به نام خویش و نام تو نهفتن
درین نامه تو گفتستى سراسر
نهادستى کله بر جاى افسر
دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج
بگوید هر چه خواهد شوخ بیرنج
گر این نامه به لشکر بر بخوانى
شوم پیدابسى ننگ نهانى
دگر طعنه زدى بر گوهر من
که بهتر بد ز بابم مادر من
گهر مردان ز نام خویش گیرند
چو مردى و خرد را پیش گیرند
به گه رزم گوهر چون پژوهند
ز گرز و خنجر و ژوپین شکوهند
اگر پیش آییم بر دشت پیگار
تو خود بینى که با تو چون کنم کار
به آب تیغ گوهر را بضویم
کنم مردى به کردار و نگویم
چه گوهر چه سخن دانگى نیرزند
در آن میدن که گردان کینه ورزند
به یک سو نه سخن مردى بیاور
که ما را مردى است امروز یاور
به جا آریم هر یک نام و کوشش
که تا خود چون کند دادار بخشش
چو پیگ از نزد ویرو شد بر شاه
مرو را یافت با لشکرش در راه
هوا چون بیشه دید از رمح و نیزه
چو شرمه غشته در ره سنگریزه
چو شاه آن پاسخ دلگیر بر خواند
از آن پاسخ به کار خویش در ماند
کجا او را گمان آمد که ویرو
کند با وى ز بهر ویس نیرو
چو در نامه سخانها دید چونان
شد از آزاد و از تندى پشیمان
همان گه نزد ویرو کس فرستاد
که ما را کردى از اندیشه آزاد
ترا زى من به زشتى یاد کردند
بدانستم که بر بیدار کردند
کنون از پشت رخش کین بجستم
به خنگ مهربانى بر نشستم
منم مهمان تو یک ماه در ماه
چنان چون دوستداران نکو خواه
بکن اکنون تو ساز میزبانى
در آن ایوان و باغ خسروانى
که من یک ماه زى تو میهمانم
ترا یک سال از آن پس میزبانم
نگر تا در آزارم ندارى
هم اکنون ویسه را پیش من آرى
که ویسم خواهر آمد یو برادر
همان شهرو جهان افروز مادر
چو آمد پاسخ موبد به ویرو
درود و هدیهء بى مر به شهرو
دگر ره دیو کینه روى بنهفت
گل شادى به باغ مهر بشکفت
دو چشمم رامش از خواب اندر آمد
به جوى آشتى آب اندر آمد
دگر ره ویس بانو را ببردند
چو خورشید به شاهنشه سپردند
دل هر کس بدیشان شادمان بود
تو گفتى خود عروسى آن زمان بود
یکى مه شادى و نخچیر کردند
گهى چوگان زدند گه باده خوردند
پس از یک مه ره خانه گرفتند
ز بوم ماه سوى مرو رفتند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)