ارسالها: 8911
#61
Posted: 27 Mar 2013 12:49
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رسیدن پیگ رامین به مروشاهجان و آگاه شدن ویس ازان »
چو پیگ و نامهء رامین در آمد
طرافى از دل ویسه بر آمد
دلش داد اندر آن ساعت گوایى
که رامین کرد با او بى وفایى
چو موبد نامهء رامین بدو داد
درخش حسرت اندر جانش افتاد
ز سختى خونش اندر تن بجوشید
ولیکن راز از مردم بپوشید
لبش بود از برون چون لاله خندان
شده دل زاندرون چون تفته سندان
چو مینو بود خرم از برونش
چو دوزخ بود تفسیده درونش
به خنده مى نهفت از دلش تنگى
به رهوارى همى پوشید لنگى
رخش از نامه خوندن شد زریرى
که خود دانست کم مایه دبیرى
بدو گفت از خدا این خواستم من
که روزى گم کند بازار دشمن
مگر شاهم دگر زشتى نگوید
بهانه هر زمان بر من نجوید
بدین شادى به درویشان دهم چیز
بسى گوهر به آتشگه برم نیز
هم او از غم برست اکنون و هم من
بیفتاد از میان بازار دشمن
کنون اندر لهانم هیچ غم نیست
که جانم راز بیم تو ستم نیست
من اندر کام و ناز و بخت پیروز
نه خوش خوردم نه خوش خفتم یکى روز
کنون دلشاد باشم در جوانى
به آسانى گذارم زندگانى
مرا گر مه بشد ماندست خورشید
همه کس را به خورشیدست امید
مرا از تو شود روشن جهان بین
چه باشد گر نبینم روى رامین
همى گفت این سخن دل با زبان نه
سخن را آشکارا چون نهان نه
چو بیرون رفت شاه او را تب آمد
ز تاب مهر جانش بر لب آمد
دلش در بر تپان شد چون کبوتر
که در چنگال شاهین باشدش سر
چکان گشته ز اندامش خوى سرد
چو شمنم کاو نشیند بر گل زرد
سهى سروش چو بید از باد لرزان
ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان
به زرین یاره سیمین سینه کوبان
به مشکین زلف خاک خانه روبان
همى غلتید در خاک و همى گفت
چه تیرست این که آمد چشم من سفت
چه بختست این که روزم را سیه کرد
چه روزست این که جانم راتبه کرد
بیا اى دایه این غم بین که ناگاه
بیامد مثل طوفان از کمینگاه
ز تخت زر مرا در خاک افگند
خسک در راه صبر من پراگند
تو خود دارى خبر یا من بگویم
که از رامین چه رنج آمد به رویم
بشد رامین و در گوراب زن کرد
پس آنگه مژدگان نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروریدم
ز مرود و سوسن و خیرى بریدم
به مرو اندر مرا اکنون چه گویند
سزد ار مرد و زن بر من بمویند
یکى درمان بجو از بهر جانم
که من زین درد جان را چون رهانم
مرا چون این خبر بشنید بایست
گرم مرگ آمدى زین پیش شایست
مرا اکنون نه زر باید نه گوهر
نه جان باید نه مادر نه برادر
مرا کام جهان با رام خوش بود
کنون چون رام رفت از کام چه سود
مرا او جان شیرین بود و بى جان
نیابد هیچ شادى تن ز گیهان
روم از هر گناهى تن بشویم
وز ایزد خویشتن را چاره جویم
به درویشان دهم چیزى که دارم
مگر گاه دعا باشد یارم
به لابه خواهم از دادار گیهان
که رامین گردد از کرده پشیمان
به تارى شب به مرو آید ز گوراب
ز باران ترّ بفسرده برو آب
تنش همچون تن من سست و لرزان
دلش همچون دل من زار و سوزان
گه از سرماى سخت و گه تیمار
همى خواهد ز ویس و دایه زنهار
ز ما بیند همین بد مهرى آن روز
که از وى ما همى بینیم امروز
خدایا داد من بستانى از رام
کنى او را چو من بى صبر و آرام
جوابش داد دایه گفت چندین
مبر اندوه کت بردن نه آیین
مخور اندوه و بزادى از دلت زنگ
به خرسندى و خاموشى و فرهنگ
تن آزاده را چندین مرنجان
دل آسوده را چندین مپیچان
مکن بیداد بر جان و جوانى
که جان را مرگ به زین زندگانى
ز بس کاین روى گلگون را زنى تو
ز بس کاین موى مشکین را کنى تو
رجى نیکوتر از باغ بهشتى
چو روى اهرمن کردى به زشتى
جهان چندان که دارى بیش باید
ولیک از بهر جان خویش باید
هر آن گاهى که نبود جان شیرین
مه دایه باد و مه شاه و مه رامین
چو بسپردم من اندر تشنگى جان
مبادا در جهان یک قطره باران
هر آن گاهى که گیتى گشت بى من
مرا چه دوست در گیتى چه دشمن
همه مردان به زن دیدن دلیرند
به مهر اندر چو رامین زود سیرند
گر از تو سیر شد رامین بد مهر
که رویت را همى سجده برد مهر
ز مهر گل همیدون سیر گردد
همین مومین زبان شمشیر گردد
اگر بیند هزاران ماه و اختر
نیاید زان همه نور یکى خور
گل گورابى ار چه ماهرویست
به خوارى پیش تو چون خاک کویست
نکوتر زیر پاى تو ز رویش
چو خوشتر خاک پاى تو ز بویش
چو رامین از تو تنها ماند و مهجور
اگر زن کردى زى من بود معذور
کسى کز بادهءخوش دور باشد
اگر دردى خورد معذور باشد
سمن بر ویس گفت اى دایه دانى
که گم کردم به صبر اندر جوانى
زنان را شوهرست و یار برسر
مرا اکنون نه یارست و نه شوهر
اگر شویست بر من بدگمانست
وگر یارست با من بدنهانست
ببردم خویشتن را آب و سایه
چو گم کردم ز بهر سود مایه
بیفگندم درم از بهر دینار
کنون بى هردوان ماندم به تیمار
مده دایه به خرسندى مرا پند
که بر آتش نخسپد هیچ خرسند
مرا بالین و بستر آتشین است
بر آتش دیو عشقم همنشین است
بر آتش صبر کردن چون توانم
اگر سنگین و رویینست جانم
مرا زین بیش خرسندى مفرماى
به من بر باد بیهوده مپیماى
مرا درمان نداند هیچ دانا
مرا چاره نداند هیچ کانا
مرا صد تیر زهر آلوده تا پر
نشاند این پیگ واین نامه به دل بر
چه گویى دایه زین پیگ روان گیر
که نه گه بر دلم زد ناوک تیر
ز رام آورد مشک آلود نامه
برد از ویس خون آلود جامه
بگریم زار برنالان دل خویش
ببارم خون دیده بر دل ریش
الا اى عاشقان مهرپرور
منم بر عاشقان امروز مهتر
شما را من ز روى مهربانى
نصیحت کرد خواهم رایگانى
نصیحت دوستان از من پذیرید
دهم پند شما گر پند گیرید
مرا بینیدحال من نیوشید
دگر در عشق ورزیدن مکوشید
مرا بینید و خود هشیار باشید
ز مهر ناکسان بیزار باشید
نهال عاشقاى در دل مکارید
و گر کارید جان او را سپارید
اگر چونانکه حال من ندانید
به خون بر رخ نوشتستم بخوانید
مرا عشق آتشى در دل برافروخت
که هر چند بیش کشتم بیشتر سوخت
جهان کردم ز آب دیده پر گل
نمود از آب چشمم آتش دل
چه چشمست این که خوابش نگیرد
چه آبست این کزو آتش نمیرد
مرا پروردن باشه بدى آز
بپروردم یکى باشه به صد ناز
به روزش داشتم بر دست سیمین
شبش هرگز نبستم جز به بالین
چو پر مادر آوردش بیفگند
دگر پرها بر آورد و پر آگند
بدانست او ز دست من پریدن
به خود کامى سوى کبگان دویدن
گمان بردم که او گیرد شکارى
مرا باشد همیشه غمگسارى
یکى ناگه ز دست من رها شد
به ابر اندر ز چشم من جدا شد
کنون خسته شدم از بس که پویم
نشان باشهء گم کرده جویم
دریغا رفته رنج و روزگارم
دریغا این دل امیدوارم
دریغا رنج بسیارا که بردم
که خود روزى ز رنجم بر نخوردم
بگردم در جهان چون کاروانى
که تا یابم ز گمگشته نشانى
مرا هم دل بشد هم دوست از بر
نباشم بى دل و بى دوست ایدر
کنم بر کوهساران سنگ بالین
ز جور آن دل چون کوه سنگین
دل از من رفت اگر یابم نشانش
دهم این خسته جان را مژدگانش
مرا تا جان چنین پر دود باشد
دلم از بخت چون خشنود باشد
منم کم دوست ناخشنود گشتست
منم کم بخت خشم آلود گشتست
مرا بى کارد اى دایه تو کشتى
که تخم عشق در جانم بکشتى
درین راهم تو بودى کور رهبر
چو در چاهم فگندى تو بر آور
مرا چون از تو آمد درد شاید
که درمانم کنون هم از تو آید
بسیچ راه کن بر خیز و منشین
ببر پیغام من یک یک به رامین
بگو اى بدگمان بى وفا زه
تو کردى بر کمان ناکسى زه
تو چشم راستى را کور کردى
تو بخت مردى را شور کردى
تو از گوهر چو گزدم جان گزایى
به سنگ ار بگذرى گوهر نمایى
تو مارى از تو ناید جز گزیدن
تو گرگى از تو ناید جز دریدن
ز طبع تو همین آید که کردى
که با زنهاریان زنهار خوردى
اگر چه من ز کارت دل فگارم
بدین آهوت ارزانى ندارم
مکن بد با کسى و بد میندیش
کجا چون بد کنى آید بدت پیش
اگر یکسر بشد مهرم ز یادت
میان مهربانان شرم بادت
بدین زشتى که از پیشم برفتى
فرامش کردى آن خوبى که گفتى
چو برگ لاله بودت خوب گفتار
به زیر لاله در خفته سیه مار
اگر تو یار نو کردى روا باد
ز گیتى آنچه مى خواهى ترا باد
مکن چندین به نومیدى مرا بیم
آ هر کاو زو بیابد بفگند سیم
اگر تو جوى نو کندى به گوراب
نباید بستن از جوى کهن آب
وگر تو خانه کردى در کهستان
کهن خانه مکن در مرو ویران
به باغ ار گل بکشتى فرخت باد
ز مرزش بر مکن آزاده شمشاد
زن نو با دلارام کهن دار
که هر تخمى ترا کامى دهد بار
همى گفت این سخنها ویس بتروى
زهر چشمى روان بر هر رخى جوى
تو گفتى چشم بود ابر نوروز
همى بارید بر راغ دل افروز
دل دایه بر آن بت روى سوزان
همى گفت اى بهار دلفروزان
مرا بر آتش سوزنده منشان
گلاب از دیده بر گلنار مفشان
که اکنون من بگیرم ره به گوراب
بوم در راه چون ره بى خور و خواب
کنم با رام هر چارى که دانم
مگر جان ترا زین غم رهانم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#62
Posted: 27 Mar 2013 12:51
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رفتن دایه به گوراب نزد رامین »
بگفت این و به راه اگتاد شبگیر
کمان شد مرو دایه جسته زو تیر
جنان تیرى که بودش راه پرتاب
ز مرو شایگان تا مرز گوراب
چو اندر مرز گوراب آمد از راه
به صحرا پیشش آمد بى وفا شاه
بسان شیر خشم آلود تازان
به گوران و گوزنان و گرازان
سپه در ره شد همچون حصارى
حصارى گشته در وى هر شکارى
ز بس در چرم ایشان آژده تیر
تو گفتى پروّر بودند نخچیر
هوا پر باز بود و دشت پر سگ
شتابان هر دو از پرواز و از تگ
یکى کرده هوا را پر پرنده
دگر کرده زمین را پر درنده
زرنگ خون رنگان کوه پر رنگ
چو سنگى کوه بر آهو شده تنگ
چو دایه دید رامین را به نخچیر
دلش گشت از جفاى رام پر تیر
کجا رامین چو او را دید در راه
نه از راهش بپرسید و نه از ماه
بدو گفت اى پلثد دیو گوهر
بد آموز و بداندیش و بد اختر
مرا بفریفتى صد به نیرنگ
ز من بردى چو مستى هوش و فرهنگ
دگر بار آمدى چون غول ناگاه
که تا سازى مرا در راه گمراه
نبیند نیز باد تو غبارم
نگیرد بیش دست تو مهارم
ترا بر گشت باید هم ازیدر
که هستت آمدن بى سود و بى بر
برو با ویس گو از من چه خواهى
چرا سیرى نیابى زین تباهى
ز کام دل بزه بسیار کردى
ز نام بد بلا بسیار خوردى
کنون گاهست اگر پوزش نمایى
پشیمانى خورى نیکى فزایى
جوانى هردوان بر باد دادیم
دو گیتى بر سر کامى نهادیم
بدین سر هردوان بد نام گشتیم
بدان سر هردوان بد کام گشتیم
اگر تو بر نخواهى گشت از این راه
ازین پس من نباشم با تو همراه
اگر صد سال دیگر مهر کاریم
نگه کن تا به فرجامش چه داریم
پذیرفتیم من از روشن دلان پند
بخوردم پیش یزدان سخت سوگند
به هر چیزى که آن بهتر ز گیهان
به خاک پاک و ماه و مهر تابان
که من با او نجویم نیز پیوند
بجز چونانکه بپسندد خداوند
مرا پیوند با او باشد آنگاه
که آن ماه زمین را من بوم شاه
که داند سال رفته چند باشد
که با او مر مرا پیوند باشد
مثال ما چنان آمد که گوید
خرا تو زى که تا سبزه بروید
همى تا من رسم با آن پرى روى
بسا آبا که ژواهد رفت در جوى
به امید کسى تا کى نشینم
که او را با دگر کس جفت بینم
همانا تیره گشتى روى خورشید
اگر او زیستى سالى به امید
برین امید رفت از من جوانى
همى گویم دریغا زندگانى
دریغا کم جوانى بار بر بست
نماند از وى مرا جز باد در دست
ز خوبى بود چون طاووس رنگین
ز سختى بود چون اروند سنگین
مرا بود او بهار زندگانى
ز خوبى چون نگار بوستانى
به باد عشق ریزان شد بهارم
به دست غم سترده شد نگارم
چو هر سالى بهار آید به گلزار
بهار من نیاید جز یکى بار
شد آن هنگام و آن روز جوانى
ککه من بر باد دادم زندگانى
اگر باشد خزان را طبع نوروز
مرا امروز باشد طبع آن روز
نگر تا نیز بیهوده نگویى
ز پیرى طبع برنایى نجویى
هم اکنون باز گرد و ویس را گوى
زنان را نیست چیزى بهتر از شوى
ترا دادار شویى نیک دادست
که چرخ دولت و خورشید دادست
تو گر نیک اخترى او را نگه دار
جز او هر مرد را کمتر به یاد آر
کجا گر تو چنین بهروز باشى
به بهروزى جهان افروز باشى
شهت سالار باشد من برادر
جهانت بنده باشد بخت چاکر
بدین سر در جهان باشى نکونام
بدان سر جاودان باشى رواکام
پس آنگه خشمناک از دایه بر گشت
به چشم دایه چون زندان شده دشت
نه گرمى دید از گفتار رامین
نه خوبى دید از دیدار رامین
همى شد باز پس کور و پشیمان
گسسته جان پر دردش ز درمان
اگر تیمار دایه بود چندین
که دید آن خوارى از گفتار رامین
نگر تا چند بود آزار آن ماه
که دشمن گشت وى را دوست ناگاه
وفا کشت و جفا آورد بارش
بدى کرد ارچه نیکى کرد یارش
رسول آمد ز دیده اشک ریزان
ز لبها گرد و از دل دود خیزان
پیامى برده شیرین تر ز شکر
جواب آورده بران تر ز خنجر
سیا ابر آمد و بارید باران
نه باران بلکه زهر آلوده پیکان
درخش آمد ز دورى بر دل ویس
سموم آمد ز خوارى بر گل ویس
به شمشیر جفا شد دلش خسته
به زنجیر بلا شد جانش بسته
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#63
Posted: 27 Mar 2013 12:52
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بیمار شدن ویس از فراق رامین »
ز درد جان و دل بر بستر افتاد
بریده گشت گفتى سرو آزاد
همه بستر ز جانش پر غم و درد
همه بالین ز رویش پر گل زرد
به بالین نشسته ماهرویان
زنان مهتران و نامجویان
یکى گفتى که چشم بد بخستش
یکى گفتى که افزون گر ببستش
پزشکانى همه فرهنگ خوانده
ز حال درد او عاجز بمانده
یکى گفتى همه رنجش ز سوداست
یکى فگتى همه دردش ز صفراست
ز هر شهر آمده اخترشناسان
حکیمان و گزینان خراسان
یکى گفتى قمر کرد این به میزان
یکى گفتى ز حل کرد این به سرطان
پرى بندان و زراقان نشسته
ز بهر ویس یکسر دل شکسته
یکى گفتى ورا دیده رسیدست
یکى گفتى پرى او را بدیدست
ندانست ایچ کس کاو را چه درداست
چه رنج او را چنین آزرده کردست
به داغ رام سوزان ماه را دل
به درد ماه پیچان شاه را دل
سمن بر ویس گریان بردل خویش
گهى ریزان ز نرگس بر گل خویش
چو شاهنشه ازو تنها بماندى
ز خون دیدگان دریا براندى
سخنهایى چنان دلگیر گفتى
کجا صبر از همه دلها برفتى
چرا اى عاشقان عبرت نگیرید
چرا از من نصیحت نه پذیرید
مرا بینید و دل بر کس مبندید
که پس هر سختیى بر دل پسندید
مرا اى عاشقان از دور بینید
بسوزید ار به نزد من نشینید
مرا زین گونه آرش در دل افتاد
که یارم را دل از سنگست و پولاد
مرا عذرست اگر فریاد خوانم
که من فریاد از آن بیداد خوانم
دل پر ریش خویش او را نمودم
بدو گفتم که رنجت آزمودم
که داند کاو به جاى من چه بد کرد
یکى بد کرد و جانم را به صد کرد
مرا این دوست بى دل کرد و بى کام
که اکنون دشمن من شد به فرجام
چه نیکویى کند مردم به مردم
که من در دوستى با او نکردم
امید و رنج خود بر باد دادم
چو راز دوستى بر وى گشادم
وفا کشتم چرا انده درودم
ثنا گفتم چرا نفرین شنودم
مرا چون بخت من با من به کینست
ز بیگانه چه نالم گر چنینست
بکوشیدم بسى با بخت بد ساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز
کنون از بخت و دل بیزار گشتم
به نام هر دو بیزارى نبشتم
چو بدبختان نهادم سر به بالین
ز جانم گشته بستر حسرت آگین
ز بدبختى بجز مرگم نباید
چو من بدبخت را خود مرگ شاید
چو یارم دیگرى بر من گزیند
همان بهتر که جانم مرگ بیند
پس آنگه خواند مشکین را بر خویش
نمود او را همه راز دل ریش
کجا مشکین دبیرش بود دیرین
همیشه رازدار ویس و رامین
مرو را گفت مشکیا تو دیدى
ز رامین بى وفاتر یا شنیدى
اگر مویم به ناخن بر برستى
دل من این گمان بر وى نبستى
ندانستم کز آتش آب خیزد
ز نوش ناب زهر ناب خیزد
مرا دیدى که راه پارسایى
چگونه داشتم در پادشایى
کنون از هردوان بیزار گشتم
به چشم دوست و دوشمن خوار گشتم
نه اندر پادشایى پادشایم
نه اندر پارشایى پارسایم
همى ناکرد باید پادشایى
بزرگى جستى و فرمان روایى
من اندر جستن رامم همه سال
قدا کرده دل و جان سر و مال
گهى از بهر و طلش پوى پویم
گهى از بیم هجرش موى مویم
اگر دارم هزاران جان شیرین
نپردازم یکى از شغل رامین
مرا رامین به نادانى بسى خست
کنون پشت مرا یکباره بشکست
بسى شاخ از درخت من بیفگند
کنون اصلش برید و بیخ بر کند
بر آزارش همى کردم صبورى
کنون صبرم بود آزار دورى
بدین بار او به جان من آن کرد
که با آن خود شکیبایى توان کرد
مرا شمشیر جورش سر بریدست
مرا ژوپین هجرش دل دریدست
صبورى چون کنم بر سر بریدن
خموشى چون کنم بر دل دریدن
چه دانى زین بتر کاو رفت وزن کرد
پس آنگه مژده را نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروریدم
ز مورد و نرگس و خیرى بریدم
وزان پس دایه را با یک جگر تیر
گسى کرد از میان دشت نخچیر
تو گفتى دایه را هر گز ندیدست
و یا خود زو جفایى صد کشیدست
کنون افتاده ام بر بستر مرگ
به جان من رسیده خنجر مرگ
قلم بر گیر مشکینا به مشک آب
یکى نامه نویس از من به گوراب
تب گرمم ببین و باد سردم
به نامه یاد کن همواره دردم
تو خود دانى سخن در هم سرشتن
به نامه هر چه به باید نبشتن
اگر باز آورى او را به گفتار
شوم تا مرگ در پیشت پرستار
تو دانایى و بر گفتار دانا
بود آسان فریب مرد برنا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#64
Posted: 27 Mar 2013 12:55
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نامه نوشتن ویس به رامین و دیدار خواستن »
چو بشنید این سخن فرزانه مشکین
به فرهنگش جهان را کرد مشکین
یکى نامه نوشت از ویس دژکام
به رامین نکوبخت و نکو نام
حریر نامه بود ابریشم چین
چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین
قلم از مصر بود آب گل از جور
دویت از عنبرین عود سمندور
دبیر از شهر بابل جادوى تر
سخن آمیخته شکر به گوهر
حریرش چون بر ویس پرى روى
مدادش همچو زلف ویس خوشبوى
قلم چون قامت ویس از نزارى
ز بس کز رام دید آزار و خوارى
دبیر از جادوى چون دیدگانش
سخن چون در و شکر در دهانش
سر نامه به نام یک خداوند
وزان پس کرده یاد مهر و پیوند
ز سروى سوخته وز بن گسسته
به سروى از چمن شاداب رسته
ز ماهى در محاق مهر پنهان
به ماهى در سپهر کام تابان
ز باغى سر بسر آفت گرفته
به باغى سر بسر خرم شکفته
ز شاخى خشک گشته هامواره
به شاخى بار او و ستاره
ز کانى کنده و بى بر بمانده
به کانى در جهان غوهر فشانده
ز روزى بر هد مغرب رسیده
به یاقوتى به تاجى در نشانده
ز گلزارى سموم هجر دیده
به گلزارى ز خوبى بشکفیده
ز دریایى شده بى در و بى آب
به دریایى پر آب و در خوشاب
ز بختى تیره چون شوریده آبى
به بختى نامور چون آفتابى
ز مهرى تا گه محشر فزایان
به مهرى هر زمان کاهش نمایان
ز عشقى تاب او از حد گذشته
به عشقى گرم بوده سرد گشته
ز جانى در عذاب و رنج و سختى
به جانى در هواى نیک بختى
ز طبعى در هوا بیدار گشته
به طبعى در هوا بیزار گشته
ز چهرى آب جوبى زو رمیده
به چهرى آب خوبى زو دمیده
ز رویى همچو دیباى بر آتش
به رویى همچو دیباى منقش
ز چشمش سال ومه بى خواب و پر آب
به چشمى سال و مه بى آب و پر خواب
ز یارى نیک پر مهر و وفا جوى
به یارى شوخ و بى شرم و جفا جوى
ز ماهى بى کس و بى یار گشته
به شاهى بر جهان سالار گشته
نبشتم نامه در حال چنین زار
که جان از تن تن از جان بود بیزار
منم در آتش هجران گدازان
توى در مجلس شادى نوازان
منم گنج وفا را گشته گنجور
توى دست جفا را گشته دستور
یکى بر تو دهم در نامه سوگند
به حق دوستى و مهر و پیوند
به حق آنکه با هم جفت بودیم
به حق آنکه ما هم گفت بودیم
به حق صحبت ما سالیانى
به حق دوستى و مهربانى
که این نامه ز سر تا بن بخوانى
یکایک حال من جمله بدانى
بدان راما که گیتى گرد گردست
ازو گه تن درستى گاه دردست
گهى رنجست و گاهى شادمانى
گهى مرگست و گاهى زندگانى
به نیک و بد جهان بر ما سرآید
وزان پس خود جهان دیگر آید
ز ما ماند به گیتى در فسانه
در آن گیتى خداى جاودانه
فسان ما همه گیتى بخوانند
یکایک خوب و زشت ما بداند
تو خود دانى که از ما کیدت بد نام
کجا از نام بد جوید همه کام
من آن بودم به پاکى کم دیدى
به خوبى از جهانم بر گزیدى
من از پاکى چو قطر ژاله بودم
به خوبى همچو برگ لاله بودم
ندیده کام جز تو مرد بر من
زمانه نا فشانده گرد بر من
چو گورى بودم اندر مرغزاران
ندیده دام و داس دام دادن
تو بودى دام دار و داس دارم
نهادى داس و دام اندر گذارم
مرا در دام رسوایى فگندى
کنون در چاه تنهایى فگندى
مرا بفریفتى وز ره ببردى
کنون زنهار با جانم بخوردى
بدان سر مر ترا طرار دیدم
بدین سر مر ترا غدار دیدم
همى گویى که خوردى سخن سوگند
که با ویسم نباشد نیز پیوند
نه با من نیز هم سوگند خوردى
که تا جان دارى از من بر نگردى
کدامین راست گیرم زین دو سوگند
کدامین راست گیرم زین دو پیوند
ترا سوگند چون باد بزانست
ترا پیوند چون آب روانست
بزرگست از جهان این هر دو را نام
ولیکن نیست شان بر جاى آرام
تو همچون سندسى گردان به هر رنگ
و یا همچون زرى گردان به هر چنگ
کرا دانى چو من در مهربانى
چو تو با من نمانى با که مانى
نگر تا چند کار بد بکردى
که آب خویش و آب من ببردى
یکى بفریفتى جفت کسان را
به ننگ آلوده دودمان را
دوم سوگندها بدروغ کردى
ابا ژنهاریان زنها خوردى
سوم برگشتى از یار وفادار
بى آب کزوى رسیدت رنج و آزار
چهارم ناسزا گفتى بر آن کس
که او را خود توى اندر جهان بس
من آن ویسم که رویم آفتابست
من آن ویسم که مویم مشک نابست
من آن ویسم که چهرم نوبهارست
من آن ویسم که مهرم پایدارست
من آن ویسم که ماه نیکوانم
من آن ویسم که شاه جادوانم
من آن ویسم که ماهم بر رخانست
من آن ویسم که نوشم در لبانست
من آن ویسم من آن ویسم من آن ویسم
که بودى تو سلیمان من چو بلقیس
مرا باشد به از تو در جهان شاه
ترا چون من نباشد بر زمین ماه
هر آن گاهى که دل از من بتابى
چو باز آیى مرا دوشوار یابى
مکن راما که خود گردى پشیمان
نیابى درد را جز ویس در مان
مکن راما که از گل سیر گردى
نیابى ویس را آنگه بمردى
مکن راما که تو امروز مستى
ز مستى عهد من بر هم شکستى
مکن راما که چون هشیار گردى
ز گیتى بى زن وبى یار گردى
بسا روزا که تو پیشم بنالى
دو رخ بر خاک پاى من بمالى
دل از کینه به سوى مهر تابى
مرا جویى به صد دست و نیابى
چو از من سیر گشتى وز لبانم
ز گل هم سیر گردى بى گمانم
رو چون بامن نسازى با که سازى
هوا با من نبازى با که بازى
همى گوید هر آن کاو مهر بازد
کرا ویسه نسازد مرگ سازد
ز بدبختیت بس باد این نشانى
گلى دادت چو بستد گلستانى
ترا بنمود رخشان ماهتابى
ز تو بستد فروزان آفتابى
همى نازى که دارى ارغوانى
ندانى کز تو گم شد بوستانى
همانا کردى آن تلخى فراموش
که بودى از هوا بى صبر و بى هوش
خیالم گر به خواب اندر بدیدى
گمان بردى که بر شاهى رسیدى
چو بودى من به مغزت بر گذشتى
تنت گر مرده بودى زنده گشتى
چنین است آدمى بى رام و بى هوش
کند سختى و شادى را فراموش
دگر گفتى که گم کردم جوانى
همى گویى دریغا زندگانى
مرا گم شد جوانى در هوایت
همیدون زندگانى در وفایت
گمان بردم که شاخ شکرى تو
بکارم تا شکر بار آورى تو
بکشتم پس بپروردم به تیمار
چو بر رستى کبست آوردیم بار
چو یاد آرم از آن رنجى که بردم
وز آن دردى که از مهر تو خوردم
یکى آتش به مغز من در آید
کزو جیحون ز چشم من بر آید
چه مایه سختى و خوارى کشیدم
به فرجام از تو آن دیدم که دیدم
مرا تو چاه کندى دایه زد دست
به جاه افگنده و خود آسوده بنشست
تو هیزم دادى او آتش برافروخت
به کام دشمنان در آتشم سوخت
ندانم کز تو نالم یا ز دایه
که رنجم زین دوان بردست مایه
اگر چه دیدم از تو بى وفایى
نهادى بر دلم داغ جدایى
و گر چه آتشمدر دل فگندى
مرا مانند خر در گل فگندى
و گر چه چشم من خون بار کردى
کنارم رود جیحون بار کردى
دلم ناید به یزدانت سپردن
جفایت پیش یزدان بر شمردن
مبیند ایچ دردت دیدگانم
که باشد درد تو هم بر روانم
کنون ده در بخواهم گفت نامه
به گفتارى که خون بارد ز خامه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#65
Posted: 27 Mar 2013 12:56
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نامه اول در صفت آرزومندى و درد جدایى »
اگر چرخ فلک باشد حریرم
ستاره سر بسر باشد دبیرم
هوا باشد دوات سیاهى
حروف نامه برگ و ریگ و ماهى
نویسند این دبیران تا به محشر
امید و آرزوى من به دلبر
به جان تو که ننویسند نیمى
مرا جز هجر ننمایند بیمى
مرا خود بأ فراقت خواب ناید
و گر آید خیالت در رباید
چنان گشتم درین هجران که دشمن
ببخشاید همى چون دوست بر من
به گریه گه گهى دل را کنم خوش
همى آتش کشم گویى به آتش
نشانم گرد هر چیزى به گردى
کنم درمان هر دردى به دردى
من از هجران تو با غم نشسته
تو با بدخواه من خرم نشسته
بگرید چون ببیند دیدهء من
مهار دسإت اندر دست دشمن
تو گویى آتشست این درد دورى
که خود چیزى نسوزد جز صبورى
نیاید خواب در گرما همه کس
در آتش چون شود راحت مرا بس
من آن سروم که هجران تو بر کند
به کام دشمانان از پاى بفگند
کنون آن کم تو دیدى سرو بالا
به بستر در فتاده گشته دو تا
هما لانم چو مهر دل نمایند
مرا گه گه بپرسیدن در آیند
اگر چه گرد بالینم نشینند
چنانم از نزارى کم نبینند
به طناصى همى گویند هر بار
مگر بیمار ما رفتست به شکار
تنم را آرزومندى چنان کرد
که از دیدار بیننده نهان کرد
به ناله مى بدانستند حالام
کنون نتوانم از سستى که نالم
اگر مرگ آید و سالى نشیند
به جان تو که شخص منم نبیند
به هجر اندر همین یک سود بینم
که از مرگ امینم تا من چنینم
مرا اندوه چون کهسار گشست
ره صبرم برو دشوار هشست
مبادا هر گز از دردم رهایى
اگر من صبر دارم در جدایى
شکیبایى در آن دل چون بماند
که جز سوزنده دوزخ را نماند
دلى کاو شد تهى از خون خود نیز
درو آرام چون گیرد دگر چیز
دروغست آنکه جان در تن ز خونست
مرا خون نیست جانم مانده چونست
نگارا تا تو بودى در بر من
تنم چون شاخ بود و گل بر من
سزد گر بى تو سوزم بر آذر
که خود سوزد همه کس شاخ بى بر
تو تا رفتى برفت از من همه کام
نه دیدارت همى یابم نه آرام
جدا شد کام من تا تو جدایى
نیاید باز تا تو باز نایى
بیاشفست با من روزگارم
تو گویى با فلک در کار زارم
جهانم بى تو آشفته یکسر
چو باشد بى امیر آشفته لشکر
چنان در هجر بر من بگذرد روز
که در صسرا بر آهو بگذرد یوز
اگر گریم بدین تیمار نیکوست
گرستن بر چنین حالى نه آهوست
منم بى یار وز دردم بسى یار
منم بى کار وز عشقم بسى کار
نیابم بى تو کام اینجهانى
هماما کم تو بودى زندگانى
بکشتیدر دلم تخم هوایت
کنون آبش ده از جوى وفایت
ببین روى مرا یک بار دیگر
نگر تا در جهان دیدى چنین زر
اگر چه دشمنى با من به کینى
ببخشایى چو روى من ببینى
اگر چه بى وفا بد سگالى
به درد من تو از من بیش نالى
مرا گویند بیمارى و نالان
طبیبى جوى تا سازدت درمان
اگر درمان بیمار از طبیبست
مرا خود درد و آزار از طبیبست
طبیب من خیانت کرد با من
بماند از غدر او این درد با من
مرا تا باشد این درد نهانى
ترا جویم که درمانم تو دانى
به دیدار تو باشم آرزومند
ندارم دل نادیدنت خرسند
نیم از بخت و از دادار نومید
که باز آید مرا تابنده خورشید
اگر خورشید روى تو بر آید
شب تیمار و رنج من سر اید
ببخشاید مرا دیرینه دشمن
چه باشد گر ببخشایى تو بر من
چه باشد گر به من رحم آورى تو
که نه از دشمن دشمنترى تو
گر این نامه بخانى باز نایى
به بى رسمى بر تو گوایى
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#66
Posted: 27 Mar 2013 12:59
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نامهء دوم دوست را به یاد داشتن و خیالش را به خواب دیدن »
نگارا تا ز پیش من برفتى
دلم را با نوا از من گرفتى
چه بایست ز پیش من برفتن
گه رفتن نوا از من گرفتن
نوا دادم ترا دل تا تو دانى
که من بى دل نجویم شادمانى
دلم با تست هر جایى که هستى
چو بیمارى که جوید تندرسى
دلى کاو با تو همراهست و همبر
چگونه مهر بندد جاى دیگر
دلى کاو را تو هم جانى و هم هوش
از آن دل چون شود یادت فراموش
ز هجرت گر چه تلخى دید چندین
درو شیرین ترى از جان شیرین
چه باشد گر تو کردى بى وفایى
به نادانى ز من جستى جدایى
وفاى تو من اکنون بیش دارم
جفاهایى که کردى یاد نارم
کنم چندان وفا و مهربانى
که جور خویش و مهر من بدانى
ترا چون بى وفایى بود پیشه
چرایم سنگدل خواندى همیشه
منم سنگینه دل در مهربانى
وفا در وى چو نقش جاودانى
وفا را در دلم زیرا درنگست
ازیرا کاین دلم بنیاد سنگست
و گر مسکین دلم سنگین نبودى
درنگ مهر تو چندین نبودى
دلم در عاشقى مى زان خورد
مرا زین گونه مست جاودان کرد
چو مستان لاجرم گر ماه بینم
چنان دانم که تارى چاه بینم
و گر خورشید بینم چون بر آید
مرا خورشید روى تو نماید
اگر بینم به باغ اندر صنوبر
همى گویم زهى بالاى دلبر
ببوسم لاله را در ماه نیسان
همى گویم توى رخسار جانان
چو باد آرد نسیم گل سحرگاه
کند بویش مرا از بویت آگاه
به دل گویم هم اکنون در رسد دوست
کجا آن بوى خوش بوى تن اوست
به خواب اندر خیالت پیشم آید
مرا در خواب روى تو نماید
گهى با روى تو اندر عتیبم
گهى از تیر چشمت در نهیبم
چو در خوابم همى مهرم نمایى
چو بى خوابم همى دردم فزایى
اگر در خواب مهر من گزینى
به بیدارى جرا با من به کینى
به خواب اندر کریم و مهربانى
به بیدارى بخیل و جان ستانى
به بیدارى نیایى چون بخوانم
بدان تا بیشتر باشد فغانم
به گاه خواب ناخوانده بیایى
بدان تا حسرتم افزون نمایى
چه اندر هجر دیدار خیالت
چه از من رفته آن روز و صالت
چه روزى کم و صالت یادم آید
چه آن شب کم خیال تو نماید
چو از من رفت چه شب رفت و چه روز
مژه از هر دو یکسان دارم امروز
ز دیدارت مرا تیمار ماندست
ز تیمارت دل بیمار ماندست
ز بس کم دل به تو هست آرزومند
به دیدار خیالت گشت خرسند
نه خرسندى بود چونین به ناکام
چو مرغى کاو بود خرسند در دام
مرا مادر دعا کردست گویى
که بادا دور از تو هرچه جویى
کجا در عشق همواره چنینم
بدان شادم که در خوابت ببینم
چه مستیست این دل تیمار بین را
که شادى خواند اندوه چنین را
ز بخت خویش چندان ناز بینم
کجا در خواب رویت باز بینم
چه بودى گر بخفتى دیدگانم
ترا دیدى به خواب اندر نهانم
نخفتم تا ترا دیدم شب و روز
ز شب تا روز بى کام اى دل افروز
نخفتم تا ز تو ببریدم اکنون
ز بس کز دیدگان بارم همى خون
نگر تا چند کردست این زمانه
میان این دو ناخفتن بهانه
یکى ناخفتن از بس باز کردن
یکى ناخفتن از بس درد خوردن
ز بس ناخفتن اندر مهربانى
به بى خوابى شد از من زندگانى
چه باشد گر بوم صد سال بیدار
چو در گیتى بود نامم وفادار
وفا کشتم بدان چشم بى خواب
دهد کشت مرا دیدگان آب
وفا چون گوهرست و عشق چون کان
زکان گوهر نشاید بردن آسان
اگر گیرم ترا یک روز دامن
بسا شرما که خواهى بردن از من
مرا دل خوش کند زنهار دارى
ترا دل بشکند زنهار خوارى
اگر یزدان بوددر حشر داور
نماند در وفایم رنج بى بر
مرا از ناگهان بار آورد یار
زداید از دلم اندوه و تیمار
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#67
Posted: 27 Mar 2013 13:01
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نامهء سوم اندر بدل جستن به دوست »
کجایى اى دو هفته ماه تابان
چرا گشتى به خون من شتابان
ترا باشد به جاى من همه کس
مرا اندر دو گیتى خود توى بس
مرا گویند بیهوده چه نالى
چرا چندین ز بد مهرى سگالى
نبرّد عشق را جز عشق دیگر
چرا یارى نگیرى زو نکوتر
نداند آنکه این گفتار گوید
که تشنه تا تواند آب جوید
اگر چه آب گل پاکست و خوشبوى
نباشد تشنه را چون آب در جوى
کسى کشى مار شیدا بر جگر زد
ورا تریک سازد نه طبرزد
شکر هر چند خوش دارد دهان را
نه چون تریک سازد خستگان را
مرا اکنون کز آن دلبر بریدند
حسودانم به کام دل رسیدند
ز دیهر کس مرا سودى نیاید
کسى دیگر به جاى او نشاید
چو دست من بریده شد به خنجر
چه سود ار من کنم دستى ز گوهر
تو خورشیدى مرا از روشنایى
نیاید روز من تا تو نیایى
به گاه و صلت اى خورشید لشکر
کنار من صدف بود و تو گوهر
صدف چون شد تهى از گوهر خویس
نبیند نیز گوهر در بر خویش
چو او گوهر نگیرد بار دیگر
سزد گر من نگیرم یار دیگر
بدل باشد همه چیز جهان را
بدل نبود مگر پاکیزه جان را
ترا چون جان هزاران گونه معنیست
مرا تو جانى و جان را بدل نیست
اگر بر تو بدل جویم نیابم
نباشد هیچ مه چون آفتابم
مشستم در فراقت روى و مویم
بدان تا بوى تو از تن نشویم
مرا تا مهرت ایدون یاد باشد
کسى دیگر ز من چون شاد باشد
دل مسکین من گویى که جانست
به جان اندر ز مهرت کاروانست
اگر ایشان نپردازند خان را
نباشد جاى دیگر کاروان را
تنم چون موى گشت از رنج بردن
دلم چون سنگ گشت از صبر کردن
به سنگ اندر نکارم مهر دیگر
که گردد تخم و رنجم هر دو بى بر
نگارا گرچه از پیشم تو دورى
سرم را چشم و چشمم را تو نورى
به نادانى مجوى از من جدایى
که در گیتى تو خود با من سزایى
منم آذار و تو نوروز خرم
هر آیینه بود این هر دو با هم
توى کبگ جفا من کوه اندوه
بود همواره جاى کبگ در کوه
کنارم هست چون دریاى پر آب
دهانت چون صدف پر در خوشاب
ندانم چون شدى از من شکیبا
که نشکیبد صدف هرگز ز دریا
تو سرو جویبارى چشم من جوى
چمنگه بر کنار جوى من جوى
گل سرخى نگارا من گل زرد
تو از شادى شکفتى و من از درد
بیار آن سرخ گل بر زرد گل نه
که در باغ این دو گل با یکدگر به
نگارا بى تو قدرى نیست جان را
چون جان را نیست چون باشد جهان را
تنم بى خواب مانده گاه و بى گاه
دلم چون خفته از گیتى نه آگاه
مرا گویند رو یار دگر گیر
گر او گیرد ستاره تو قمر گیر
مرا کز مهربانان نیست روزى
چرا جویم ازیشان دلفروزى
همین مهرى که ورزیدم مرا بس
نورزم نیز هر گز مهر با کس
چنان نیکو نیامد رنگم از دست
که پایم نیز باید اندران بست
وفا کشتم چه سود آورد بارم
کزین پس رنج بینم نیز کارم
نهال مهر بس باد اینکه کشتم
چک بیزارى از خوبان نوشتم
فرو کشتم بدل در آتش آز
نهادم سر به بخت خوایشتن باز
من آن مرغم که زیرک بود نامم
به هر دو پاى افتاده به دامم
چو بازرگان به دریا در نشستم
ز دریا گوهر شهوار جستم
درازست ار بگویم سر گذشتم
که چون بود و چگونه غرقه گشتم
به موج اندر کنونم بیم جانست
ندیده سود و سرمایه زیانست
همى خوانم خدایم را به زارى
همى جویم ز دریا رسگارى
اگر رسته شوم زین موج منکر
ازین پس نسپرم دریاى دیگر
من اندر هجر تو سوگند خوردم
که هرگز گرد بد مهران نگردم
به یارى دل نبندم بر دگر کس
خداى هر دو گیتى یار من بس
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#68
Posted: 27 Mar 2013 13:02
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نامهء چهارم خشنودى نمودن از فراق و امید بستن بر وصل »
چه خوش روزى بود روز جدایى
اگر با وى نباشد بى وفایى
اگر چه تلخ باشد فرقت یار
درو شیرین بود امید دیدار
خوشست اندوه تنهایى کشیدن
اگر باشد امید یار دیدن
وصل دوست را آهوست بسیار
عتاب و خشم و ناز و جنگ و آزار
بتر آهو به عشق اندر ملالست
یکى میوه که شاخ او وصالت
فراق دوست سر تا سر امیدست
ز روز خرمى دل را نویدست
دلم هرگه که بى صبرى سگالد
ز تنهایى و بى یارى بنالد
همى گویم دلا گر رنج یابى
روا باشد که روزى گنج یابى
چو دى ماه فراق ما سر آید
بهار وصلت و شادى در آید
چه باشد گر خورى یک سال تیمار
چو بینى دوست را یک لخظه دیدار
اگر یک روز با دلبر خورى نوش
کنى اندوه صد ساله فراموش
نیى اى دل تو کم از باغبانى
نه مهر تو کمست از گلستانى
نیینى باغبان چون گل بکارد
چه مایه غم خورد تا گل بر آرد
به روز و شب بودى صبر و بى خواب
گهى پیراید او را گه دهد آب
گهى از بهر او خوابش رمیده
گهى خارش به دست اندر خلیده
به امید آن همه تیمار بیند
که تا روزى برو گل بار بیند
نبینى آنکه دارد بلبلى را
که از بانگش طرب خیزد دلى را
دهد او را شب و روز آب و دانه
کند از عود و عاجش ساز خانه
بدو باشد همیشه خرم و گش
بدان امید کاو بانگى کند خوش
نبینى آنکه در دریا نشیند
چه مایه زو نهیب و رنج بیند
همیشه بى خور و بى خواب باشد
میان موج و باد و آب باشد
نه با این ایمانى بیند نه با آن
گهى از خواسته ترسد گه از جان
به امید آن همه دریا گذارد
که تا سودى بیابد زانچه دارد
نبینى آنکه جوهر جوید از کان
به کان در آزماید رنج چندان
نه شب خسپد نه روز آرام گیرد
نه روزى رنج او انجام گیرد
همیشه سنگ و آگن بار دارد
همیشه کوه کندن کار دارد
به امید آن همه آزار یابد
که شاید گوهرى شهوار یابد
اگر کار جهان امید و آزست
همه کس را بدین هر دو نیازست
همیشه تا بر آید ماه و خورشید
مرا باشد به مهرت آز و امید
مرا در دل درخت مهربانى
به چه ماند به سرو بوستانى
نه شاخش خشک گردد گاه گرما
نه برگش زرد گردد گاه سرما
همیشه سبز و نغز و آبدارست
تو پندارى که روزش بگارست
ترا در دل درخت مهربانى
به چه ماند بر اشجار خزانى
برهند گشته و بى بار مانده
گل و برگش برفته خار مانده
همى دارم امید روزگارى
که باز آید ز مهرش نوبهارى
وفا باشد خجسته برگ و بارش
گل صد برگ باشد خشک خارش
سه چندان کز منست امیدوارى
ز تو بینم همى نومیدوارى
منم چون شاخ تشنه در بهاران
توى همچون هوا با ابر باران
منم درویش با رنج و بلا جفت
توى قارون بى بخشایش و زفت
همى گویم به درد وزین بتر نیست
که جز گریه مرا کار دیگر نیست
چه بیچارهبود آن سو کوارى
که جز گریه ندارد هیچ کارى
چو بیمارم که در زارى و سستى
نبرد جانش امید از درستى
چنان مرد غریبم در جهان خوار
به یاد زادبوم خویش بیمار
نشسته چون غریبان بر سر راه
همى پرسم ز حالت گاه وبى گاه
مرا گویند زو امید بر دار
که نومیدى امیدت ناورد باد
همى گویم به پاسخ به جاوید
به امیدم به امیدم به امید
نبرم از تو امید اى نگارین
که تا از من نبرد جان شیرین
مرا تا عشق صبر از دل براندست
بدین امید جان من نماندست
نسوزد جان من یکباره در تاب
که امیدت زند گه گه برو آب
گر امیدم نماند واى جانم
که بى امید یک ساعت نماند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#69
Posted: 27 Mar 2013 13:04
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نامهء پنجم اندر جفا بردن از دوست »
ترا دیدم که چونین گش نبودى
چنین تند و چنین سرکش نبودى
ترا دیدم که چون مى بر زدى آه
ز آه تو سیه شد بر فلک ماه
ز خوارى همچو خاک راه بودى
به کام دشمن و بدخواه بودى
چو دوزخ بود جان ز بس تاب
چون دریا بود چشم تو ز بس آب
هر آن روزى که تو کمتر گرستى
جهان را دجالهء دیگر ببستى
کنون افزونتر از جمشید گشتى
مگر همسایهء خورشید گشتى
مگر آن روزها کردى فراموش
که تو بودى زمن بى صبر و بى هوش
مگر آنگاه گشتى از نهانم
که من بر تو چگونه مهربانم
مگر رنجى که دیدى رفت از یاد
کجا بر من کشیدى دست بیدار
چرا با من به تلخى همچو هوشى
که با هر کس به شیرینى چو نوشى
همه کس را همى خوشى نمایى
مرا بارى چرا گشى فزایى
تو با صد گنج پیروزى و نازى
به چندین گنج شاید گر بنازى
چه باشد گر تو نازى از تن خویش
که ناز من به تو از ناز تو بیش
به تو نازم که تو زیباى نازى
بسازم با تو گر با من بسازى
ولیکن گر چه روى تو بهارست
همیشه بر رخانت گل بیار است
بهار نیکوى بر کس نماند
جهان روزى دهد روزى ستاند
مکش چندین کمان بر دوستانت
که ناگه بشکند روزى کمانت
و گر پر تیر دارى جعبهء ناز
همه تیرت به یک عاشق مینداز
مرا دل چون کبابست اى پریچهر
فگنده روز و شب بر آتش مهر
بهل تا باشد این آتش فروزان
کبابى را که ببرشتى مسوزان
مکن کارى که من با تو نکردم
مبر آبم که من آبت نبردم
مکن چندین ستم جانا برین دل
که ما هر دو از این خاکیم و زین گل
بدم من نیز همچون تو نیازى
نکردم با تو چندین سرفرازى
نباشد دوستى را هیچ خوشى
چو باشد دوستى با عجب و گشّى
نه بس جان مرا در جدایى
که نیزش درد بیزارى نمایى
ز گشّى بر فلک بردى تن خویش
ز عجب آتش زدى در خرمن خویش
تو چون من مردمى نه چون خدایى
مرا چندین جفا تا کى نمایى
اگر هستى تو چون خورشید والا
شبانگه هم فرود آیى ز بالا
دلى مثل دلت خواهم ز یزدان
سیاه و سرکش و بدمهر و نادان
خداوند چنیندل رسته باشد
جهان از دست این دل خسته باشد
رخى بینم ترا چون باغ رنگى
دلى بینم ترا چون کوه سنگین
دریغ آید مرا کت دل چنینست
به گاه بى وفایى آهنینست
اگر تو هجر جویى من نجویم
و گر تو سرد گویى من نگویم
وفا کارم اگر تو جور کارى
من آب آرم اگر تو آتش آرى
وفا را زاد مادر چون مرا زاد
جفا را زاد مادر چون ترا زاد
دل من کرد گر با من جفا کرد
که شد طبع وفا در بى وفا کرد
نشانه کردى او را لاجرم زه
نکو کردى به تیر نرگسان ده
همى زن تا بگویند کاین چرا کرد
بلا بخرید و جان را بها کرد
ازان خوانند آرش را کمانگیر
که از سارى به مرو انداخت یک تیر
تو اندازى به جان من ز گوراب
همى هر ساعتى صد تیر پرتاب
ترا زیبد نه آرش را سوارى
که صد فرسنگ بگذشتى ز سارى
جفا پیشه کنى از راه چندین
چه بى حمت دلى دارى چه سنگین
رخم کردى ز خون دیده جیحون
دلم کردى ز درد هجر قارون
عجبتر آنکه چندین جور بینم
نفرسایم همانا آهنیم
مرا گویند مگرى کز گرستن
چو مویى شد به باریکى ترا تن
کسى گرید چنین کز مهر و خویش
شود نومید از دیدار رویش
حسودا تو مگر آگه ندارى
که در باران بود امیدوارى
بهار آید چو بارد ابر بسیار
مگر باز آمد از باران من یار
بهار آمد کنم بر وى گل افشان
چو یار آید کنم بروى دل افشان
به هجرش بر فشانم در و مرجان
به وصلش بر فشانم دیده و جان
اگر روزى کند یک روز دادار
خوشا روزا که باشد روز دیدار
اگر جانى فروشندم به صد جان
برافشانم دو صد جان پیش جانان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#70
Posted: 27 Mar 2013 13:05
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نامهء ششم اندر نواختن و خواندن دوست »
نگارینا ز پیش من برفتى
چه گفتى یا چه فرمایى نگفتى
دلم بردى و خود باره براندى
مرا در شهر بیگانه بماندى
نکردى هیچ رحمت بر غریبان
چو بیماران نمانده بى طبیبان
کنون دانم که خود یادم نیارى
که هم بد مهر و هم بد زینهارى
نبخشایى و از یزدان نترسى
ز حال خستگان خود نپرسى
نگویى حال آن بیچاره چونست
که بى من در میان موج خونست
چنین باید وفا و مهربانى
که من بى تو بمیرم تو ندانى
به تو نالم بگو یا از تو نالم
که من بى تو به زارى بر چه حالم
پدید آمد مرا دردى ز هجران
که نبود غیر مردن هیچ درمان
به گیتى عاشقى بى غم نباشد
خوشى و عاشقى با هم نباشد
همى سخت آیدت کز تو بنالم
بنالم تا شوى آگه ز حالم
ترا چون دل دهد یارا نگویى
که چون دشمن جفاى دوست جویى
نه بس بود آنکه از پیشم برفتى
که رفتى نیز یار نو گرفتى
مرا این آگهى بشنید بایست
ز تو این بى وفایى دید بایست
منم این کز تو دیدستم چنین کار
توى بى من نشسته با دگر یار
منم پیش تو چونین خوار گشته
توى از من چنین بیزار گشته
نه تو آنى که من فتنه بودى
به دیدارم همیشه تشنه بودى
نه من آنم که خورشید تو بودم
به گیتى کام و امید تو بودم
نه من آنى که بى من مرده بودى
چو برگ دى مهى پژمرده بودى
نه من آنم که جانت باز دادم
ترا با بخت فرخ ساز دادم
نه تو آنى که جز یادم نکردى
همى از خاک پایم سرمه کردى
نه من آنم که بودم جفت جانت
کجا بى من نبد خوش این جهانت
چرا اکنون من آنم تو نه آنى
ز تو کینست و از من مهربانى
چرا با من به دل بدساز گشتى
چه بد کردم از من باز گشتى
مگر آسان بریدى راه دشوار
کجا از مهر من بودى سبکبار
تو در دریاى هجرم غرقه بودى
ز موج غم بسى رنج آزمودى
دلت با یار دیگر زان بپیوست
کجا غرقه به هر چیزى زند دست
چه باشد گر تو یار نو گرفتى
نباید از تو ما را این شکفتى
بسا کس کاو خورد سر که به خوان بر
نهاده پیش او حلواى شکر
وصل من ترا خوش بود چون مى
فراقم چون خمارى بود در پى
تو مخمورى و از مى سر بتابى
هر آن گاهى که بوى مى بیابى
اگر تو گشته اى از مى بدین سان
ترا جز مى نباشد هیچ درمان
چو جان باشد گزیده یار پیشین
تو بر یار گزیده هیچ مگزین
و گر نو کرده اى نو را نگه دار
کهن را نیز بیهوده میازار
بود مهر دل مردم چو گوهر
ازو پر مایه تر باشد کهن تر
بگرداند گهر چون نو بود رنگ
چه آن گوهر هر که بدرنگست و چه سنگ
بگردد مهر نو با دل نو
چنان چون رنگ نو در جوهر نو
هزار اختر نباشد چون یکى خور
نه هفت اندام باشد چون یکى سر
هزار آرام چون آرام پیشین
هزاران یار چون یار نخستین
نه من یابم چو تو یار دل آزار
نه تو یایى چو من یار وفادار
نه من بتوانم از تو دل بریدن
نه تو بتوانى از من سر کشیدن
به مهر اندر تو ماهى منت خورشید
تو با من باشى و من با تو جاوید
ترا باشد هم از من روشنایى
بسى گردى و پس هم با من آیى
بدان منگر که از من دور گشتى
چنین تابنده و پر نور گشتى
کنون اى سنگدل بر خیز و باز آى
مرا و خویشتن را رنج مفزاى
که من با تو چنان باشم از این پى
چو دانش با روان و شیر با مى
فراقت قفل سخت آمد روان را
بجز وصل تو نگشاید مر آن را
مخور زثن روزگار رفته تشویر
وفا و مهربانى را ز سر گیر
چه باشد گر شدى در مهر بد راى
نهال دوستى ببریدى از جاى
چو ببریدى دگر باره فرو کار
که پیوسته نکوتر آورد بار
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)