ارسالها: 8911
#81
Posted: 27 Mar 2013 13:39
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آگاه شدن ویس از آمدن رامین »
اگر چه عشق سر تا سر زیانست
همه رنج تن و درد روانست
دوشمانى هشت اورا در دو هنگام
یکى شادى گه نامه ست و پیغام
دگر شادى دم دیدار دلبر
دو شادى بسته با تیمار بى مر
نباشد همچو عاشق هیچ رنجور
به خاصه کز بر جانان بود دور
نشسته روز و شب چون دیدبانان
به راه نامه و پیغام جانان
سمن بر ویس بى دل بود چونین
نشسته روز و شب بر راه آذین
چو کشت تشنه بر اومید باران
و یا بیمار بر اومید درمان
چو آذین را بدید از دور تازان
چو باغ از باد نیست گشت نازان
چنان خرم شد از دیدار آذین
که گفتى یافت ملک مصر یا چین
یکایک یاد کرد آذین که چون دید
نهیب عشق رامین را فزون دید
بگفت آن غم که اورا از هوا بود
بر آن گفتار او نامه گوا بود
همان کرد اى عجب ویس سمن بوى
که رامین کرده بد با نامهء اوى
چو زو بستد هزاران بوسه دادش
گهى بر چشم و گه بر دل نهادش
به شیرین بوسگانش کرد شیرین
به مشکین زلفکانش کرد مشکین
پس آنگه نامه را بگشاد و خواند
تو گفتى کو ز شادى جان بر افشاند
دو روز آن نامه را از دست ننهاد
گهى خواند و گهى بوسه همى داد
همى تا در رسید از راه رامین
ندیم و غمگسارش بود آذین
پس آنگه روى مه پیکر بیارست
سر مشکین گله بر گل بپیراست
نهاد از زر و گوهر تاج بر سر
چو خورشیدى از مه دارد افسر
خز و دیباى گوناگون بپوشید
فروغ مهر بر گردون بپوشید
رخش گفتى نگار اندر نگارست
تنش گفتى بهار اندر بهارست
دو زلفش مایهء صد شهر عطار
لبانش داروى صد شهر بیمار
به روى آشوب دلهاى جوانان
به زلف آسیب جان مهربانان
به سرین بر شکسته زلف پر چین
شکستستند گویى زنگ بر چین
نگارى بود کرده سخت زیبا
ز مشک و شکر و گلبرگ و دیبا
بهشتى بود گل بوى و وشى رنگ
ز کام و راحت و گشّى و فرهنگ
دو زلف از بوى و خم چون عنبر و جیم
دهانى همچو تنگ شکر و میم
شکفته بر کنار جیم نسرین
نهفته در میان میم پروین
چنین ماگى اسیر مهر گشته
تن سیمینش زرین چهر گشته
نگارى بود گفتى نغز و دلکش
نهاده دست مهر اورا بر آتش
شتابش را تب اندر دل فتاده
نشاطش را خر اندر گل فتاده
رسیده کارد هجران به ستخوانش
فتاده لشکر غم بر روانش
به نام گوشک موبد بر بمانده
به هر راهى یکى دیده نشانده
بسار دانه بر تابه بى آرام
بمانده چشم بر راه دلارام
شب آمد ماهتاب او نیامد
به شب آرام و خواب او نیامد
تو گفتى بستر دیباش هموار
به زیرش همچو گلبن بود پرخار
سحر گه ساعتى جانش بر آسود
دلش بیهوش گشت و چشم بغنود
بجست از خواب همچون دیو زد مرد
یکى آه از دل نادان بر آورد
گرفتش دایه و گفتش چه بودت
ستنبه دیو بد خو چه نمودت
سمن بر ویس لرزان گشت چون بید
چو در آب روان در عکس خورشید
به دایه گفت هرگز مهر دیدى
چو مهر من به گیتى یا شنیدى
ندیدستم شبى هرگز چو امشب
که آمد جان من صد باره بر لب
تو گویى زیر من منسوج بستر
به ماه و کژدم آگندست یکسر
مرا بخت دژم چون شب سیاهست
شب بخت مرا رامین چو ماهست
سیاهى از شبم آنگه زداید
که ماه بخت من چگره نماید
کنون در خواب دیدم ماه رویش
چهان پر مشک و عنبر کرده مویش
چنان دیدم که دست من گرفتى
بدان یاقوت قند آلود گفتى
به خواب اندر بپرسش آمدستم
که از بد خواه تو ترسان شدستم
به بیدارى نیایم زانکه دشمن
نگه دارد ترا همواره از من
ترا از من نگه دارند محکم
روان را چون نگه دارند از هم
مرا بنماى رویت تا ببینم
که من از داغ روى تو چنینم
مترس اکنون و تنگ اندر برو گیر
که بس خوش باشد اندر هم مى و شیر
برم از زلفکانت عنبرین کن
لبم از بوسگانت شکرین کن
به سنگین دل وفا و من جوى
به نوشین لب نوازشهاى من گوى
مکن تندى که از تو باشد آهو
بهست از روى نیکو خوى نیکو
من اندر خواب روى دوست دیدم
سخنهاى چنین از وى شنیدم
چرا بى صبر و بى چاره نباشد
چرا همواره غمخواره نباشد
مرا تا بخت از آن مه دور دارد
بدین غم هر کسى معذور دارد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#82
Posted: 27 Mar 2013 13:41
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رسیدن رامین به مرو نزد ویس »
خوشا مروا نشست شهریاران
خوشا مروا زمین شاد خواران
خوشا مروا به تابستان و نیسان
خوشا مروا به پاییز و زمستان
کسى کاو بود در مرو دلاراى
چگونه زیستن داند دگر جاى
به خاصه چون بود در مرو یارش
چگونه خوش گذارد روزگارش
چنان چون بود رامین دلازار
گسسته هم ز مرو و هم ز دلدار
هم از یاران و خویشان دور گشته
هم از یار کهى مهجور گشته
نباشد جاى چون جاى نخستین
نه یک معشوق چون معشوق پیشین
چو رامین آمد اندر کشور مرو
به چشمش هر گیاهى بود چون سرو
زمینش چون بهشت و شاخ چون حور
گلش چون غالیه برگش چو کافور
در آن کشور چنان بدجان رامین
که در ماه بهاران شاخ نسرین
تو گفتى در زمین مرو شهجان
در مینو برو بگشاد رصوان
چو نزدیک دز مرو آمد از راه
به بام گوشک بر دیده شد آگاه
فرود آمد همان گه مرد دیده
به شادى رام را بر رخش دیده
یکایک دایه را زو آگهى داد
دل دایه شد از اندیشه آزاد
دوان شد تا به پیش ویس بانو
بگفت آمد به دردت نوش دارو
پلنگ خسروى آمد گرازان
هزبر شاهى آمد سر فرازان
نسیم دولت آمد مژده خواهان
که آمد نوبهار پادشاهان
درخت شادکامى بارور شد
همان بخت ستمگر دادگر شد
به بار آورد شاخ مهر نو بر
پدید آورد کان وصل گوهر
دمیده گشت صبح از خاور بام
شکفته شد بهار کشور کام
امید فرخى آمد ز دولت
نوید خرمى آمد ز صلت
نبینى شب شده چون روز روشن
جهان خرم شده چون وقت گلشن
نبینى شاخ شادى بشکفیده
نبینى شاخ انده پژمریده
نبینى خاک دیبا روى گشته
نبینى باد عنبر بوى گشته
الا ماها بر آور سر ز بالین
جهان بین برگشا و این جهان بین
شبت تاریک بد همرنگ مویت
کنون رخشنده شد همرنگ رویت
ز دوده شد جهان از زنگ اندوه
همى خندد زمین از کوه تا کوه
جهان خندان شده از روى رامین
هوا مشکین شده از بوى رامین
به فال نیک رامین آمد از راه
همى پیوست خواهد مهر با ماه
بیا تا روى آن دلبند بینى
تو گویى ماه را فرزند بینى
به درگاه ایستاده بار خواهان
ز کین و خشم تو زنهار خواهان
ترا دل خسته او را دل شکسته
میان هر دوان درهاى بسته
درت بر دلگشاى خویش بگشاى
امید جان فزاى خویش بفزاى
سمن بر ویس گفتا شاه خفتست
بلا در زیر خواب او نهفتست
گر او زین خواب خوش بیدار گردد
سراسر کار ما دشوار گردد
یکى چاره بکن کاو خفته ماند
نهان ما و راز ما نداند
سبک دایه فسونى خواند بر شاه
تو گفتى شاه مرده گشت برگاه
چو مستان خواب نوشین در ربودش
چنان کز گیتى آگاهى نبودش
پس آنگه ویس همچون ماه روشن
نشست آزرده بر سوراخ روزن
ز روزن روى رامین دید چون مهر
شکفته شد به جانش در گل مهر
و لیکن صبر کرد و دل فرو داشت
بننمود آن تباهى کاندرو داشت
سخن با رخش رامین گفت یکسر
بدو گفت اى سمند کوه پیکر
ترا من داشتم همتاى فرزند
چرا ببرید از من مهر و پیوند
نه از زر ساختم استام و تنگت
وز ابریشم فسار و پالهنگت
نه از سیم و رخامت کردم آخر
همه ساله ز کنجت داشتم پر
چرا دل ز اخر من بر گرفتى
برفتى آخر دیگر گرفتى
ترا نیکى نسازد چون بدیدم
دریغ آن رنجها کز تو کشیدم
ترا آخر چنان سازد که دیدى
تو خود دانى چه سختیها کشیدى
کرا خرما نسازد خار سازى
کرا منبر نسازد دار سازى
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#83
Posted: 27 Mar 2013 13:45
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن رامین ویس را »
چو رامین دید بانو را دلازار
ز لب بارنده زهر آلود گفتار
هزاران گونه لابه کرد و پوزش
ز جان پر نهیب از درد و سوزش
بدو گفت اى بهار مهربانان
به چهره آفتاب دل ستانان
بهشت دلبران اورنگ شاهان
طراز نیکوان سلار ماهان
ستارهء بامداد و ماه روشن
چراغ کشور و خورشید برزن
گل صد گنبد و آزاده سوسن
خداوند من و کام دل من
چرا چندین به خون من شتابى
چرا رویت همى از من بتابى
منم رامین ترا باجان برابر
توى ویسه مرا از جان فزونتر
منم رامین ترا شایسته کهتر
توئى ویسه مرا بایسته مهتر
منم رامین که شاه بى دلانم
ز مهر تو به گیتى داستانم
توى ویسه که ماه نیکوانى
به چشم و زلف شاه جادوانى
همانم من که تو دیدى همانم
همان شایسته یار مهربانم
همانم من که بودم تو نه آنى
چرا بر من نمایى دل گرانى
مگر کردى به گفت دشمنان گوش
که زى تلخ شد آن مهر چون نوش
مگر سوگندها به دروغ کردى
مگر زنهار با جانم بخوردى
مگر یکدل شدى با دشمن من
مگر آتش زدى در خرمن من
دریغ آن مهر و آن امیدوارى
که جانم را بد اندر مهر کارى
بکشتم عشق در باغ جوانى
به جان خویش کردم باغبانى
همى ورزید باغم با دل شاد
چنان کز دیدگان آبش همى داد
نه یک شب خفت و نه یک روز آسود
به رنج باغبانى در بفرسود
چو آمد نوبهار ودل روشن
بر آمد لاله و خیزى و سوسن
ز گل بود اندرو صد جاى توده
دمان بویش چو بوى مشک سوده
چنار و بید او شد سایه گستر
چنان چون مورد و سروش شاخ پرور
شکفته شد دگر گونه درختان
ز خوبى همچو کام نیکبختان
به بانگ آمد درو قمرى و بلبل
دگر مرغان بر آوردند غلغل
وگا پیر امنش آهییخت دیوار
نه دیوارى که کوهى نام بردار
به پاى کوه نوشین رودبارى
به گرد رود زرین مرغزارى
ز رامش بود کبگ کوهسارى
چنان کز رنگ شیر مرغزارى
کنون آمد زمستان جدایى
بدو در ابر و باد بى وفایى
ز بدبختى در آمد سال و ماهى
که ویران شد درو هر جایگاهى
ز بى آبى در آمد روزگارى
که در وى خشک شد هر رودبارى
نه آن دیوار ماندست و نه آن باغ
نه آن کوه و نه آن رود و نه آن راغ
بد اندیشان در ختانش بکندند
در و دیوار او بر هم فگندند
رمیدند آن همه مرغانش اکنون
چه کبگ از کوه و چه بلبل ز هامون
دریغا آن همه سرو و گل و بید
دریغا روزگار رنج و اومید
نه از زر بود مهر ما ز گل بود
که چون بشکست بى بر گشت و بى سود
دل از دل دور گشت و یار از یار
غم اندر غم فزود و کار در کار
به کام دل رسید از ما بد آموز
که چون ماباد بد فرجام و بدروز
کنون بدگوى ما از رنج ما روت
بیاسوده به کام خویش بنشست
نه پیغامبر بود اکنون نه همراز
نه بدگوى و بدخواه و نه غماز
نه داید رنج بیند نه تو تیمار
نه من درد دل و نه موبد آزار
بجز من در میان کس را گنه نیست
که بخت کس چوبخت من سیه نیست
به ناله زین سیه بخت نگونم
که با او من همه جایى زبونم
مرا گوهر چنان شد پوزش آراى
که آزاده زبون باشد به هر جاى
اگر نه خواستى بختم سیاهى
مرا نفریفتى دیو تباهى
کسى کان دیو را باشد به فرمان
به دل چون من بود کور و پشیمان
به جاى عود خام و مشک سارا
گرفته چوب بید و ریگ صحرا
به جاى زر ناب و در شهوار
به چنگ من سفال و سنگ کهسار
به جاى باد رفتار اسپ تازى
گرفته کم بها اسپ طرازى
نگارا نه همه پنداشتى کن
زمانى دوستى و اشتى کن
اگر کردم جفا و زشت کارى
تو با من کن وفا و مهر و یارى
گناه از بن ترا بود اى دلارام
گرفتارى مرا آمد به فرجام
گناهى را که تو کردى یکى روز
هزاران عذر خواهم از تو اموز
کنم پیش تو چندان لابهء زار
که بزدایم ز جانت زنگ آزار
گناه از خویشتن بینم همیشه
کنم تا مرگ با تو عذر پیسه
گهى گویم چو خواهم از تو زنهار
گنهگارم گنهگارم گنهگار
گهى گویم چو خواهم از تو درمان
پشیمانم پشیمانم پشیمان
خداوندى و بر من پادشایى
توانى کم عقوبتها نمایى
و لیکن پس کجا باشد کریمى
خداوندى و رادى و رحیمى
اگر بخشایش از من باز گیرى
ز من زارى وپوزش نه پذیرى
همین جا بند درگاه تو گیرم
همى گریم به زارى تا بمیرم
بع دیگر جاى رفتن چون توانم
که بخشاینده اى چون تو ندانم
مکن ماها و بر جانم ببخشاى
بلا زین بیش بر جانم میفزاى
چه بود ار من گنه کردم یکى بار
نه جز من نیست در گیتى گنهگار
گناه آید ز گیهان دیده پیران
خطا آید ز داننده دبیران
دونده باره هم در سر در آید
برنده ثیغ هم کندى نماید
گر آمد ناگهان از من خطایى
مرا منماى داغ هر جفایى
منم بنده توى زیبا خداوند
ز بیزارى منه بر پاى من بند
همه جورى توانم بردن از یار
جز آن کز من شود یکباره بیزار
مرا کورى به از هجر تو دیدن
مرا کرّى به از طعنت شنیدن
مرا هرگز مبادا از تو دورى
ترا هرگز مباد از من صبورى
نگارا تا تو بر من دل گرانى
به چشم من سبک شد زندگانى
همیشه دج گران باشى به بیداد
گران باشد همیشه سنگ و پولاد
نباشد مهرت اندر دل گه جنگ
نباشد آب در پولاد و در سنگ
مرا خود از دلت آتش در افتاد
که خود آتش فتد از سنگ و پولاد
بر آتش سوز گرد آید همه کس
تو هم فریاد اتش سوز من رس
اگر دریا برین آتش فشانى
نیاید آتشم را زو زیانى
جهان پر دود گشت از دود جانم
چو بختم شد به تاریکى جهانم
جهان بر من همى گرید بدین سان
ازیرا امشب این برفست و باران
به آتشگاه مى مانه درونم
به کوه برف مى ماند برونم
بدین گونه تنم را مهر کردست
که نیمى سوخته نیمى فسردست
چو من بر آسمان دیک فرشتست
که ایزد ز آتش و برفش سرشتست
نشد برف من از آتش گدازان
که دید آتش چنین با برف سازان
کسى کاو را وفا با جان سرشتست
به برف اندر بکشتن سخت زشتست
گمان بردم که از آتش رهانى
ندانستم که در برفم نشانى
منم مهمانت اى ماه دو هفته
به دو هفته دو ماهه راه رفته
به مهمانان همه خوبى پسندند
نه زین سان در میان برف بندند
اگر شد کشتنم بر چشمت آسان
به برف اندر مکش بارى بدین سان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#84
Posted: 27 Mar 2013 13:48
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن ویس رامین را »
جوابش داد ویس ماه پیکر
جوابى همچو زهر آلوده خنجر
برو راما امید از مرو بردار
مرا و مرو را نابوده پندار
مکن خواهش چو دیگربار کردى
ببر این دود چون آتش ببرى
مرا بفریفتى یک ره به گفتار
کنون بفریفت نتوانى دگر بار
چو بشکستى وفا و عهد و سوگند
چه باید این فسون و رشته و بند
برو نیرنگ هم با گل همى ساز
وفا و مهر هم با او همى باز
اگر چه هوشیارى و سخن دان
نیم من نیز ناهشیار و نادان
تو زین افسونها بسیار دانى
به پیش هر کسى بسیار خوانى
ترا دیدم بسى و آزمودم
فسونت نیز بسیارى شنودم
دلم بگرفت ازین افسون شنیدن
فسون جادوان بسیار دیدن
مرا بس زین فسوس وزین فسونت
وزین بازارهاى گونه گونت
نخواهم جستن از موبد رهایى
نه با او کرد خواهم بى وفایى
درین گیتى به من شایسته خود اوست
که با آهوى من دارد مرا دوست
نه روز دوستى را خوار گیرد
نه روزى بر سر من یار گیرد
مرا یکدل همیشه دوستدارست
نه چون تو ده دل زنهار خوارست
کنون دارد بلورین جام در دست
به کام دل همیشه شاد و سرمست
نشست خوش ز بهر شاه باید
ترا هر جا که باشد جاى شاید
همى ترسم که آید در شبستان
گلش را رفته بیند از گلستان
مرا جوید نیابد خفته بر جاى
به کار من دگر ره بد کند راى
شود آگه ازین کار نمونه
وزین بفسرده مهر باژ گونه
نخواهم کاو بیازارد دگر بار
که پس با او به جان باشد مرا کار
بس است آن بیم و آن سختى که دیدم
وزو صد ره امید از جان بریدم
چه دیدم زان همه سختى کشیدن
چه دیدم زان همه تلخى چشیدن
چه دارم زان همه زنهار خوارى
بگر بد نامى و نومیدوارى
هم آزرده شد از من شهریارم
هم آزرده شد از من کردگارم
جوانى بر سر مهرت نهادم
دو گیتى را به نام بد بدادم
ز حسرت مى بسایم دست بردست
که چیزى نیستم جز باد در دست
سخن چندان که گویم سر نیاید
ترا زین شاخ برگ و بر نیاید
ازین در کامدى نومید بر گرد
به بیهوده مکوب این آهن سرد
شب از نیمه گذشت و ابر پیوست
دمه بفزود و دود برف بنشست
کنون بر خویشتن کن مهربانى
برو تا بر تنت ناید زیانى
شبت فرخنده باد و روز فرخ
همیشه یار تو گل نام گل رخ
بمانادش به گیتى با تو پیوند
چنان کت زو بود پنجاه فرزند
چو ویس او را زمانى سرزنش کرد
به نادیدنش دل را خوش منش کرد
ز روزن باز گشت و روى بنهفت
نه بارش داد و نه دیگر سخن گفت
نه دایه ماند بر روزن نه بانو
گسسته شد ز درد رام دارو
به کوى اندر بماند آزاده رامین
به کام دشمنان بى کام و غمگین
همه چیزى گرفته جاى و آرام
ابى آرام مانده خسته دل رام
همى نالید پیش کرد گارش
گه از بخت سیاه و گه ز یارش
همى گفت اى خداى پاک و دانا
توى بر هر چه خود خواهى توانا
هنى بینى مرا بیچاره مانده
ز خویش و آشنا آواره مانده
به که بر میش و بز را جایگاهست
به هامون گور و آهو را پناهست
مرا ایدر نه آرامست و نه جاى
برین خسته دلم هم تو ببخشاى
که من نومید ازیدر بر نگردم
و گر نومید بر گردم نه مردم
اگر باید همى مردن به ناچار
همان بهتر که میرم بر در یار
بداند هر که در آفاق بارى
که یارى داد جان از بهر یارى
گر این برف و دمه شمشیر بودى
جهنده باد ببر و شیر بودى
ازیدر باز پس ننهاد مى گام
مگر آنگه که جانم یافتى کام
دلا تو آن دلى کز پیل و از شیر
نترسیدى هم از ژوپین و شمشیر
چرا ترسى کنون از باد باران
که خود هر دو ترا هستند یاران
نه باد ارم همه سال از دم سرد
نه ابر آرم ز دود جان پر درد
اگر باز آمدى آن ماه رخشان
مرا چه برف بودى چه گل افشان
و گر گشتى لبم بر لبش پیروز
مرا کردى کنار خویش جان بوز
نبودى هیچ غم از ابر و بادم
شدى اندوه این طوفان ز یادم
همى گفت این سخت رامین بیدل
بمانده تا به زانو رخش در گل
همه شب چشم رامین اشک ریزان
هوا بر رخش او کافور بیزان
همه شب رخش در باران شده تر
به برف اندر سوار از رخش بدتر
همه شب ابر گریان بر سر رام
همه شب باد پیچان در بر رام
قبا و موزه و رانینش بر تن
ز سر تا پاى بفسرده چو آهن
همه شب ویس گریان در شبستان
به ناخن پاک بشخوده گلستان
همه گفت این چه برف و این چه سرماست
کزیشان رستخیز ویس برخاست
الا اى ابر گریان بر سر رام
ترا خود شرم ناید زان گل اندام
به رنگ زعفران کردى رخانش
بسان نیل کردى ناخنانش
ز بخشودن همى بر وى بنالى
و لیکن تو بدین ناله و بالى
مبار اى ابر و یک ساعت بیاساى
مرا تیمار بر تیمار مفزاى
الا اى باد تاکیتند باشى
چه باشد گر زمانى کند باشى
نه آن بادى که از وى بوى بردى
جهان از بوى او خوش بوى کردى
چرا اکنون نبخشانى بر آن تن
کزو خوشى برد نسرین و سوسن
الا اى ژرف دریاى دمنده
تو باشى پیش رامین همچو بنده
ترا هر چند گوهرهاست رخشان
نیى چون دست رامین گوهر افشان
حسد بردى بر آن شاه سواران
فرستادى به دست میغ باران
سلاح تو همین باران و آبست
سلاح او همه پولاد نابست
گر او امشب رها گردد ازیدر
بینبارد ترا از گرد لشکر
چه بى شرمم چه بانیرنگ و دستان
که آسوده نشستم در شبستان
تنى پرورده اندر خز و دیبا
بماند در میان برف و سرما
رخ آزاده رامین هست گلزار
بود سرما به برگ گل زیان کار
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#85
Posted: 27 Mar 2013 13:50
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آمدن ویس دگر بار بر روزن و سخن گفتنش با رخش رامین »
چو ویس اندر شبستان رفت و بنشست
زمانى بود و باز از جاى برجست
بگفت این و دگر ره شد به روزن
ز روزن تیغ زد خورشید روشن
دگر ره گفت با رخش ره انجام
نهى رخشا همى بر چشم من گام
مرا هستى چو فرزند دل افروز
به تو نپسندم این سختى بدین روز
چرا همراه بد جستى و بدخواه
تو نشنیدى که همراهست و پس راه
اگر با تو نه این بد راى بودى
ترا بر چشم من بر جاى بودى
کنون بر باد شد اومید و رنجت
نه بارت هست زى ما نه سپنجت
برو بار و سپنج از دیگران خواه
دل گمگشته را از دلبران خواه
برو راما تو نیز از مرو بر گرد
پزشکى جوى و با او یاد کن درد
بساروزا که از تو بار جستم
چو زنهارى ز تو زنهار جستم
نه بر درگاه خویشم بار دادى
نه با زنهاریان زنهار دادى
بسا شبها که تو خوش خفته بودى
نه چون من بى دل و آشفته بودى
تو خفته در میان خز و سنجاب
من افتاده به راه اندر گل و آب
کنون آن بد که کردى بازدیدى
بلا را هم بلا انباز دیدى
اگر تو نازکى اى شاخ سوسن
هر آیینه نیى نازکتر از من
و گر بودم ترا یک روز در خور
نگفتم جاودان تیمار من خور
ببر اومید دل چون من بریدم
ز نومیدى به آسانى رسیدم
اگر اومید رنجورى نماید
ز نومیدى بسى آسانى آید
من آن بودم که از اومیدوارى
همى بردم به دریا بر سمارى
کنون از شورش دریا برستم
دل از اومید بیهوره بشستم
ز خرسندى گزیدم پارسایى
که خرسندیست بهتر پادشایى
کنون کت نیست روزى از کهن یار
برو یارى که نو کردى نگه دار
کهى دینار و یاقوتست نامى
و گر نه یار نو باشد گرامى
چو مهرم را بریذى از جفا سر
بریده سر نروید بار دیگر
اگر بر روید از گورم گیازار
گیازارم بود از تو دلازار
و گر چه نیک دان بودم به تدبیر
ندانستم که گردد مهر دل پیر
مجو از من دگر ره مهربانى
که ناید باز پیران را جوانى
همانم من که تو نامه نوشتى
به نامه نام من بردى به زشتى
مرا از مهرت آمد زشت نامى
که جز با تو نکردم خویس کامى
نکردم در جهان جز تو یکى یار
تو نیز از بخت من بودى بدین زار
توى چون مادرى کش طالعى شود
یکى فرزند بودش وان یکى کور
به دیده کورى دختر نبیند
همى داماد بى آهو گزیند
دلم گر چون کمان در مهر دوتاست
چو تیرست در جفا گفتار من راست
دل تو چو نشانه شد بر آزار
نشانه ت را ز پیش تیر بردار
برو تا نشنوى گفتار دلگیر
ز تلخى چون کبست از ژخم چون تیر
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#86
Posted: 27 Mar 2013 13:51
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن رامین ویس را »
دل رمامین ز گفتارش بپیچید
هم اندر دل جوابش را بسیچید
جوابش داد رامین گفت ماها
ز غم خواهد مرا کردن تباها
ندانم گرت من طرار چون مهر
که صبر از دل ربانا گونه از چهر
چنان آسان رباید دل ز هشیار
که از مستان رباید کیسه طرار
تنم گر پیر شد مهرم نشد پیر
نواى نو توان زد بر کهن زیر
مرا مهر تو در تن جان پاکست
ز پیرى جان مردم را چه باکست
مکن بر من فسوس مهر بسیار
که بیمارى نخواهد مإرد بیمار
مزن طعنه مرا گر تو درستى
که نه من خواستم از بخت سستى
نیاب من به روى خود بدیدى
در فس بى نیازى بر کشیدى
چرا راز دلم با تو نمودم
چرا تیمار جان خود فزودم
دلیرم من به راز دل نودن
دلیرى تو به جان و دل ربودن
مبادا کس که بنماید دلخویش
که پس چون روز من روز آیدش پیش
نگارا گر تو گشتى بر بتان مه
تو خود دانى که مهتر دادگر به
کنون کز مهترى گشتى توانگر
به حال مردم درویش بنگر
اگر من گشتى از مهرت گنهگار
نیم چندین ملامت را سزاوار
همى تا آز باشد بر جهان چیر
نگردد جان مردم از گنه سیر
گنه کرد آدم اندر پاک مینو
هر آیینه منم از گوهر او
سیه سررا گنه بر سر نبشتست
گنهگاریش در گوهر سرشتست
نه دانش روى بر تابد قصا را
نه مردى دست بر پیچد بلا را
چه آن کار بى خرد باشد چه بخرد
نخواهد خویستن را هیچ کس بد
گناه دى بشد با دى ز دستم
تو فردا بین که مهرت چون پرستم
به مهر اندر کنم تدبیر فردا
که دى را در نیابد هیچ دانا
اگر بشکستم اندر مهر پیمان
بجز پوزش نمودن نیست درمان
در آن شهرى چرا آرام گیرند
که عذرى در گناهى نه پذیرند
اگر پوزش نکو باشد کهتى
نکوتر باشد آمروزش ز مهتر
بیامروز این گناهى را که کردم
که دیگر گرد او هرگز نگردم
اگر زلت نبودى کهتران را
نبودى عفو کردن مهتران را
ز تو دیدم فراوان خوب کارى
مگر بخشایش و آمروزگارى
گنه کردم ز بهر آزمایش
که چون دارى در آمروزش نمایش
گناهم را بیامروز و چنین دان
که نیکى گم نگردد در دو گیهان
جزاى من بس است این شرمسارى
بلاى من بس اوت این بردبارى
من اندر برف و باران ایستاده
تو چشم مردمى بر هم نهاده
ز بى رحمت دل و بى آب دیده
زبانى همچو شمشیرى کشیده
مهى گویى ترا هر گز ندیدم
و گر دیدم امید از تو بریدم
نگارینا مجو از من جدایى
همه چیزى همى جو جز رهایى
به جان این زهر نتوانم چشیدى
به دل این باز نتوانم کشیدن
اگر باشد دلم از سنگ خادا
نداند کرد با هجرت مدارا
ز هجرانت بترسد وز بلا نه
ترا خواهد ز یزدان و مرا نه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#87
Posted: 27 Mar 2013 13:52
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن ویس رامین را »
سمن بر ویس گفت اى بى خرد رام
ندارى از خردمندى بجز نام
جفا بر دل زند خشت گرانس
بماند جاودان بر دل نشانش
جفاى تو مرا بر دل بماندست
چنان کز دل وفاى تو بر اندست
نباشد با کسى هم کفرو هم دین
نگنجه در دلى هم مهر و هم کین
چو یاد آرد ز صد هونه جفایت
نماند در دلى بوى وفایت
تو خود دانى که من با تو چه کردم
به امید وفا چه رنج بردم
پس آنگه تو بجاى من چه کردى
بکشتى و انچه کشتى خود بخوردى
برفتى بر سرم یارى گزیدى
نکو کردى تو خود اورا سزیدى
جزین از تو چه آید که کردى
که همچون کرگسان مردار خوردى
زهى داده ستور و بستده خر
ترا همچون منى کى بود در خور
ترا چون جاى شور و ریگ شایستن
سرا و باغ فرمودن چه بایست
گمان بردم که تو شیر شکارى
نگیرى جز گوزن مرغزارى
ندانستم که تو روباه پیرى
به صد حیله یکى خر گوش گیرى
چرا چون شسته بودى خویشتن پاک
فشاندى بر تنت خاکستر و خاک
چرا بگذاشتى جام مى و شیر
نهادى پیش خود جام سک و سیر
چرا بر خاستى از فرش نیسان
نشستى بر پلاس و شال خلقان
نه بس بود آنکه از شهرم برفتى
به شهر دشمنان مأوا گرفتى
نه بس بود آنگه دیگر یار کردى
مرا زى دوست و دشمن خوار کردى
نه بس بود آنکه چون نامه نبشتى
سخن با خون من در هم سرشتى
ابا چندین جفا و خشم و آزار
نهادى بار زشتى بر سر بار
چو دایه پیش تو آمد براندى
سگ و جادو و پر دستانش خواندى
تو طرارى و پر دستان به دایه
توى جادو توى بسیار مایه
تو او را غرچه و نادان گرفتى
فریب جادوان با او بگفتى
هم او را هم مرا دستان نهادى
هزاران داغمان بر جان نهادى
توى صحاک دیده جادوى نر
که هم نیزنگ سازى هم فسونگر
تو کردى بى وفایى ما نکردیم
تو خوردى زینهار و ما نخوردیم
ببودى چند گه خرم به گوراب
کنون باز آمدى با چشم پر آب
همى گویى سخنهاى نگارین
درونش آهنین بیرونش زرین
منم آن نو شکفته باغ صد رنگ
که تو بر من بگفتى آن همه ننگ
منم آن گلشن شهوار نیکو
که در چشم تو بودم یکسر آهو
منم آن چشمه کز من آب خوردى
چو خوردى چشمه را پر خاک کردى
کنون از تشنگى بردى بسى تاب
شتابان آمدى کز من خورى آب
نبایستى ز چشمه آب خوردن
چو خوردى چشمه را پر خاک کردن
و یا اکنون که کردى چشمه را خوار
نیارى آب او خوردن دگر بار
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#88
Posted: 27 Mar 2013 13:54
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن رامین ویس را »
دگر باره جوابش داد رامین
بدو گفت اى بهار بربر و چین
جهان چون آسیاى گرد گردست
که دادارش چنین گردنده کردست
نماند حال او هرگز به یک سان
گهى آذار باشد گه زمستان
من و تو هر دو فرزند جهانیم
ابر یک حال بودن چون توانیم
تن ما نیز گردان چون جهانست
که گاهى کودک و گاهى جوانست
گهى بیمار و گاهى تندرستست
چو گاهى زورمند و گاه سستست
گهى با رخت باشد گاه بى رخت
گهى پیروزبخت و گاه بدبخت
تن مردم صعیف و نا توانست
که لختى گوشت و مشتى استخوانست
نه بر تابد ز گرما رنج گرما
نه بر تابد ز سرما رنج سرما
چو گرما باشدش سرما بخواهد
چو سرما باشدش گرما بخواهد
بجوید خورد کز خوردن ببالد
پس آنگه او هم از خوردن ببالد
اگر چه آز بر وى سخت چیرست
ز مستى چون نبیند زود سیرست
و گرچه او خوشى از کام یابد
چو بیند کام خودرا بر نتابد
ز سستى کامها بر وى و بالست
ازیرا در پى کامش ملالست
دلش چون بر مرادى چیر گردد
همان گه زان مرادش سیر گردد
دگر باره چو کامى در نیابد
از آز دل به کام دل شتابد
گهى در آز تیز و تند باشد
گهى در کام سیر و کند باشد
چو کام آید نماند هیچ تندى
چو آز آید نماند هیچ کندى
نباشد هیچ کامى خوشتر از مهر
که ورزى با رخى تابنده چون مهر
چنان در هر دلى خود کام گردد
که دل بى دصبر و بى آرام گردد
به دست آز دل دیوانه گردد
ز خواب و خرمى بیگانه گردد
بسى سختى برد تا چیز گردد
چو کام دل بیابد سیر گردد
نه بر تابد به وصلت ناز جانان
نه بر تابد به دورى درد هجران
گهى جوید ز هجرانش جدایى
گهى از خشم و ازارش رهایى
چو مردم هست زین سان سخت عاجز
ندارد صبر بر یک حال هرگز
نگارا من یکى از مردمانم
ز دست رستن چون توانم
همیشه گرد تو پرواز دارم
کجا بر سر لگام آز دارم
ترا جستم چو بر من چیره بود آز
همه زشتى مرا نیکو نمود آز
وزان پس چون توخشم و ناز کردى
ز بد مهرى درى نو باز کردى
برفتم تا نبینم خشم و نازت
ببردم کبگ مهر از پیش بازت
دلى کام با تو راندى کامگارى
هم از تو چون کشیدى خشم و خوارى
در آن شهرى که بودم شاه و مهتر
هم اندر وى ببودم خوار و کهتر
گه رفتن چنان آمد گمانم
که بى تو زیستن آسان توانم
ز بت رویان یکى دیگر بجویم
بدو بندم دلى کز تو بشویم
نسوزه عشق را جز عشق خرمن
چنان چون بشکند آهن به آهن
چو عشق نو کند دیدار در دل
کهى را کم شود بازار در دل
درم هر گه که نو آید به بازار
کهى را کم شود در شهر مقدار
مرا چون دوستان گفتند یک سر
نبرّد عشق را جز عشق دیگر
نداند عشق را جز عشق درمان
نشاید کرد سندان جز به سندان
به گفت دوستان رفتم به گوراب
بسار تشنه جویان در جهان آب
گهى جستم ز رویت یادگارى
گهى جستم ز هجرت غمگسارى
گل گلبوى را در راه دیدم
گمان بردم که تابان ماه دیدم
نه بت دیدم بدان شکل و بدان روى
نه گل دیدم بدان رنگ و بدان بوى
دل اندر مهر آن بت روى بستم
همى گفتم ز مهر ویس رستم
هنى خواندم فسونى بر فسونى
همى شستم ز دل خونى به خونى
بسى کردم نهان و آشکارا
به نر مى با دل مسکین مدارا
ندیدم در مدارا هیچ سودى
که دل هر ساعتى زارى نمودى
چنان آتش ز مهر افتاد بر من
که تن در سوز بود و دل به شیون
نه دل را بود در تن هیچ آرام
نه غم را بود نیز اندر دل انجام
ز بیرون گر به رامش مى نشستم
نهانى بر فراقت مى گرستم
ز بیچاره تنم مانده روانى
نه خوش خوردم نه خوش خفتم زمانى
چو بى تو رستخیز تن بدیدم
بجز باز آمدن چاره ندیدم
توى نیک و بد و درمان و دردم
توى شیرین و تلخ و گرم و سردم
توى کام و بلا و ناز و رنجم
غم و شادى و درویشى و گنجم
توى چشم و دل و جان و جهانم
توى خورشید و ماه و آسمانم
توى دشمن مرا و هم توى دوست
نکوبختى که هر چیز از تو نیکوست
بکن با من نگارا هر چه خواهى
که تو بر من خداوندى و شاهى
به تو نالم که در دل آذرى تو
هبه تو نالم که بر دل داورى تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#89
Posted: 27 Mar 2013 13:55
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن ویس رامین را »
سمن ویس گریان بر لب بام
لب بام از رخش گشته وشى فام
نشد سنگین دلش بر رام خشنود
که نقش از سنگ خارا نستر زود
اگر چه دلش بر رامین همى سوخت
زرشک رگته کین دل همى توخت
چو برزد آتش مهر از دلش تاب
بیامد رشک و بر آتش فشاند آب
بدو گفت اى فریبنده سخن گوى
در افگندى به میدان سخن گوى
به خواهش باد را نتوان گرفتن
فروغ خور به گل نتوان نهفتن
اگر رفتى ز مهر من به گوراب
بسان تشنه جویان در جهان آب
برفتى تا نبینى خشم و نازم
ببردى کبگ مهر از پیش بازم
گهى جستن ز رویم یادگارى
گهى جستى ز هجرم غمگسارى
نبودت چاره اى جز یار دیگر
گرفتى تا شدت اندوه کمتر
گرفتم کاین سراسر راست گفتى
نه خوش خوردى نه بى تیمار خفتى
چرا آن بیهده نامه نبشتى
چرا گفتى مرا در نامه زشتى
چرا بر دایه خشم آلود بودى
مرو را آن همه خوارى نمودى
که فرمودت که پیش دشمنانش
ز پیش خویش همچون سگ برانش
ترا پندى دگم گر گوش دارى
به دانش بشنوى گر هوش دارى
چو بنمایى ز دل پنداشتى را
بمانى جاى لختى آشتى را
به جنگ اندر خردمند نکو راى
بماند آشتى را لختکى جاى
ترا دیو آنچنان کین در دل افگند
که تخم آشتى از دلت بر کند
تو نشنیدى که دو دیو ژیانند
همیشه در تن مردم نهانند
یکى گوین بکن این کار و مندیش
کزو سودى بزرگ آید ترا پیش
چو کرده بیاید آن دگر یار
بدو گوید چرا کردى چنین کار
ترا آن دیو پیشین کرد نادان
کنون دیو پسین کردت پشیمان
نبایست از بنه آزار جستن
کنون این پوزش بسیار جستن
گنه نا کردن و بى باک بودن
بسى آسان از پوزش نمودن
ز خورد ناسزا پرهیز کردن
به از پس داروى بسیار خوردن
ترا گر این خرد آن گاه بودى
زبانت لختکى کوتاه بودى
مرا نیز ار خرد بودى ز آغاز
نبودى گاه مهرم چون تو انباز
چنان چون تو پشیمان گشتى اکنون
پشیمان گشت جان من همیدون
همى گویم چرا روى تو دیدم
و گر دیدم چرا مهرت گزیدم
کنون تو همچو آبى من چو آتش
تو بس رامى و من بس تند و سر کش
نباشم زین سپس با تو هم آواز
نباشد آب و آتش را به هم ساز
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#90
Posted: 27 Mar 2013 13:57
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن رامین ویس را »
به پاسخ گفت رامین دل افروز
شب خشم تو ما را شب کند روز
دو شب بینم همى امشب به گیهان
ازین تیره هوا و خشم جانان
بسا رنجا که بر من زین شب آمد
مرا و رخش را جان بر لب آمد
چرا شب رخش من با من گرفتار
که رخشم نیست همچون من گنهگار
اگر بخشایى از من بستر و گاه
چه بخشایى ازو مشتى جو و کاه
به مشتى کاه او را میهمان کن
به جان بوزى دلم را شادمان کن
اگر نه آشنا نه دوستگانم
چنان پندار کامشب میهمانم
به مهمانان همه خوبى پسندند
نه زین سان در میان برف بندند
بهانه بر گرفتم از میانه
نه پوزش دارم اکنون نه بهانه
ترا خواند همه کس نا جوانمرد
چو تو گویى برو نومید بر گرد
همه ز آزادگان نام بردار
به زفتى بر گرند این نه به آزار
میان ما نه خونى او فتادست
و یا دیرینه کینى ایستادست
عتابست این نه جنگ راستینست
چرا با جان من چندینت کینست
تو خود دانى که با جان نیست بازى
چرا چندین به خون بنده تازى
نه آنم من که از سرما گریزم
همى تا جان بود با او ستیزم
نه آنم من که بر گردم ز کویت
و گر جانم بر آید پیش رویت
چه باشد گر به برف اندر بمیرم
ز مردم جاودانه نام گیرم
بماند در وفا زنده مرا نام
چو مر گم پیش تو باشد به فرجام
مرا بى تو نباشد زندگانى
ازیرا کم نباشد کامرانى
جهان را بى تو بسیار آزمودم
بدو در زنده همچون مرده بودم
چو بى تو بر شمارم زندگانى
جدا از تو نخواهم شادمانى
مرا بى تو جهان جستن محالست
که بى تو جان من بر من و بالست
الا اى سهمگین باد زمستان
بیاور برف و جانم زود بستان
مرا مردن میان برف خوشتر
ز جور روزگار و خشم دلبر
تنى سنگین و جانى سخت رویین
نماند در میان برف چندین
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)