شیخ بهاییSheykh Bahai بسم الله الرحمن الرحیم ای مرکز دایرهٔ امکانوی زبدهٔ عالم کون و مکانتو شاه جواهر ناسوتیخورشید مظاهر لاهوتیتا کی ز علایق جسمانیدر چاه طبیعت تن مانی؟تا چند، به تربیت بدنیقانع به خزف ز در عدنی؟صد ملک ز بهر تو چشم به راهای یوسف مصری، به در آی از چاهتا والی مصر وجود شویسلطان سریر شهود شویدر روز الست، بلی گفتیامروز، به بستر لا خفتیتا کی ز معارف عقلی دوربه ز خارف عالم حس، مغرور؟از موطن اصل، نیاری یادپیوسته، به لهو و لعب دلشادنه اشک روان، نه رخ زردیالله الله، تو چه بیدردی!یک دم، به خود آی و ببین چه کسیبه چه دل بستهای، به که همنفسیزین خواب گران، بردار سریبرگیر ز عالم اولین، خبری
فی المناجات و الالتجاء الی قاضی الحاجات زین رنج عظیم، خلاصی جودستی به دعا بردار و بگویارب، یارب، به کریمی توبه صفات کمال رحیمی تویارب، به نبی و وصی و بتولیارب، به تقرب سبطین رسولیارب، به عبادت زین عبادبه زهادت باقر علم و رشادیارب، یارب، به حق صادقبه حق موسی، به حق ناطقیارب، یارب، به رضا، شه دینآن ثامن من اهل یقینیارب، به تقی و مقاماتشیارب، به نقی و کراماتشیارب، به حسن، شه بحر و بربه هدایت مهدی دینپرورکاین بندهٔ مجرم عاصی راوین غرقهٔ بحر معاصی رااز قید علائق جسمانیاز بند وساوس شیطانیلطف بنما و خلاصش کنمحرم به حریم خواصش کنیارب، یارب، که بهائی رااین بیهده گرد هوائی راکه به لهو و لعب، شده عمرش صرفناخوانده ز لوح وفا یک حرفزین غم برهان که گرفتارستدر دست هوی و هوس زارستدر شغل ز خارف دنیی دونمانده به هزار امل، مفتونرحمی بنما به دل زارشبگشا به کرم، گره از کارشزین بیش مران، ز در احسانبه سعادت ساحت قرب رسانوارسته ز دنیی دونش کنسر حلقهٔ اهل جنونش کن
فی نصیحة نفس الامارة و تحذیرها من الدنیا الغدارة ای باد صبا، به پیام کسیچو به شهر خطاکاران برسیبگذر ز محلهٔ مهجورانوز نفس و هوی ز خدا دورانوانگاه بگو به بهائی زارکای نامه سیاه و خطا کردارکای عمر تباه گنه پیشه!تا چند زنی تو به پا تیشه؟یک دم به خود آی و بهآیین چه کسیبه چه بسته دل، به که همنفسیشد عمر تو شصت و همان پستیوز بادهٔ لهو و لعب مستیگفتم که مگر چو به سی برسییابی خود را، دانی چه کسیدرسی، درسی ز کتاب خدارهبر نشدت به طریق هداوز سی به چهل، چو شدی واصلجز جهل از چهل، نشدت حاصلاکنون، چو به شصت رسیدت سالیک دم نشدی فارغ ز وبالدر راه خدا، قدمی نزدیبر لوح وفا، رقمی نزدیمستی ز علایق جسمانیرسوا شدهای و نمیدانیاز اهل غرور، ببر پیوندخود را به شکسته دلان بربندشیشه چو شکست، شود ابترجز شیشهٔ دل که شود بهترای ساقی بادهٔ روحانیزارم ز علایق جسمانییک لمعه ز عالم نورم بخشیک جرعه ز جام طهورم بخشکز سرفکنم به صد آسانیاین کهنه لحاف هیولانی
فی ذم من صرف خلاصة عمره فی العلوم الرسمیة المجازیة ای کرده به علم مجازی خوینشنیده ز علم حقیقی بویسرگرم به حکمت یونانیدلسرد ز حکمت ایمانیدر علم رسوم گرو ماندهنشکسته ز پای خود این کندهبر علم رسوم چو دل بستیبر اوجت اگر ببرد، پستییک در نگشود ز مفتاحشاشکال افزود ز ایضاحشز مقاصد آن، مقصد نایابز مطالع آن، طالع در خوابراهی ننمود اشاراتشدل شاد نشد ز بشاراتشمحصول نداد محصل آناجمال افزود مفصل آنتا کی ز شفاش، شفا طلبیوز کاسهٔ زهر، دوا طلبی؟تا چند چون نکبتیان مانیبر سفرهٔ چرکن یونانیتا کی به هزار شعف لیسیته ماندهٔ کاسهٔ ابلیسی؟سؤرالمؤمن، فرموده نبیاز سؤر ارسطو چه میطلبی؟سؤر آن جو که به روز نشورخواهی که شوی با او محشورسؤر آن جو که در عرصاتز شفاعت او یابی درجاتدر راه طریقت او رو کنبا نان شریعت او خو کنکان راه نه ریب در او نه شک استو آن نان نه شور و نه بینمک استتا چند ز فلسفهات لافیوین یابس و رطب به هم بافی؟رسوا کردت به میان بشربرهان ثبوت «عقل عشر»در سر ننهاده، بجز بادتبرهان «تناهی ابعادت»تا کی لافی ز «طبیعی دون»تا کی باشی به رهش مفتون؟و آن فکر که شد به هیولا صرفصورت نگرفت از آن یک حرفتصدیق چگونه به این بتوانکاندر ظلمت، برود الوانعلمی که مسائل او این استبیشبهه، فریب شیاطین استتا چند دو اسبه پیاش تازیتا کی به مطالعهاش نازی؟وین علم دنی که تو را جان استفضلات فضایل یونان استخود گو تا چند چو خرمگساننازی به سر فضلات کسان!تا چند ز غایت بیدینیخشت کتبش بر هم چینی؟اندر پی آن کتب افتادهپشتی به کتاب خدادادهنی رو به شریعت مصطفوینی دل به طریقت مرتضوینه بهره ز علم فروع و اصولشرمت بادا ز خدا و رسولساقی! ز کرم دو سه پیمانهدر ده به بهائی دیوانهزان می که کند مس او اکسیرو «علیه یسهل کل عسیر»زان می که اگر ز قضا روزییک جرعه از آن شودش روزیاز صفحهٔ خاک رود اثرشوز قلهٔ عرش رسد خبرش
فی العلم النافع فی العماد ای مانده ز مقصد اصلی دور!آکنده دماغ، ز باد غرور!از علم رسوم چه میجویی؟اندر طلبش، تا کی پویی؟تا چند زنی ز ریاضی لاف؟تا کی بافی هزار گزاف؟ز دوائر عشر و دقایق ویهرگز نبری، به حقایق پیوز جبر و مقابله و خطاینجبر نقصت نشود فیالبیندر روز پسین، که رسد موعودنرسد ز عراق و رهاوی سودزایل نکند ز تو مغبونینه «شکل عروس» و نه «مأمونی»در قبر به وقت سؤال و جوابنفعی ندهد به تو اسطرلابزان ره نبری به در مقصودفلسش قلب است و فرس نابودعلمی بطلب که تو را فانیسازد ز علایق جسمانیعلمی بطلب که به دل نور استسینه ز تجلی آن، طور استعلمی که از آن چو شوی محظوظگردد دل تو لوح المحفوظعلمی بطلب که کتابی نیستیعنی ذوقی است، خطابی نیستعلمی که نسازدت از دونیمحتاج به آلت قانونیعلمی بطلب که جدالی نیستحالی است تمام و مقالی نیستعلمی که مجادله را سبب استنورش ز چراغ ابولهب استعلمی بطلب که گزافی نیستاجماعیست و خلافی نیستعلمی که دهد به تو جان نوعلم عشق است، ز من بشنوبه علوم غریبه تفاخر چندزین گفت و شنود، زبان در بندسهل است نحاس که زر کردیزر کن مس خویش تو اگر مردیاز جفر و طلسم، به روز پسیننفعی نرسد به تو ای مسکینبگذر ز همه، به خودت پردازکز پرده برون نرود آوازآن علم تو را کند آمادهاز قید جهان کند آزادهعشق است کلید خزاین جودساری در همه ذرات وجودغافل، تو نشسته به محنت و رنجواندر بغل تو کلید گنججز حلقهٔ عشق مکن در گوشاز عشق بگو، در عشق بکوشعلم رسمی همه خسران استدر عشق آویز، که علم آن استآن علم ز تفرقه برهاندآن علم تو را ز تو بستاندآن علم تو را ببرد به رهیکز شرک خفی و جلی برهیآن علم ز چون و چرا خالیستسرچشمهٔ آن، علی عالیستساقی، قدحی ز شراب الستکه نه خستش پا، نه فشردش دستدر ده به بهائی دلخستهآن، دل به قیود جهان بستهتا کندهٔ جاه ز پا شکندوین تخته کلاه ز سر فکند
فی المناجاة و الشوق الی صحبة أصحاب الحال و ارباب الکمال عشاق جمالک احترقوافی بحر صفاتک قد غرقوافی باب نوالک قد وقفواو بغیر جمالک ما عرفوانیران الفرقه تحرقهمأمواج الادمع تغرقهمگر پای نهند به جای سردر راه طلب، ز یشان بگذرکه نمیدانند ز شوق لقاپا را از سر، سر را از پامن غیر زلالک ما شربواو بغیر جمالک، ما طربواصدمات جمالک، تفنیهمنفحات وصالک، تحییهمکم قد احیوا، کم قدماتعنهم، فیالعشق روایاتطوبی لفقیر رافقهمبشر لحزین وافقهمیارب، یارب که بهائی راآن عمر تباه ریائی راخطی ز صداقت ایشان دهتوفیق رفاقت ایشان دهباشد که شود ز وفامنشاننه اسم و نه رسم، نه نام و نشان
فی التوبة عن الخطایا و الانابة الی واهب العطایا ای داده خلاصهٔ عمر به بادوی گشته به لهو و لعب، دلشادای مست ز جام هوا و هوسدیگر ز شراب معاصی بستا چند روی به ره عاطلیک بار بخوان زهق الباطلزین بیش خطیئه پناه مباشمرغابی بحر گناه مباشاز توبه بشوی گناه و خطاوز توبه بجوی نوال و عطاگر تو برسی به نعیم مقیموز توبه رهی، ز عذاب الیمتوبه، در صلح بود بارباین در میکوب، به صد یاربنومید مباش ز عفواللهای مجرم عاصی نامه سیاهگرچه گنه تو ز عد بیش استعفو و کرمش از حد بیش استعفو ازلی که برون ز حد استخواهان گناه فزون ز عد استلیکن چندان، در جرم مپیچکامکان صلح نماند هیچتا چند کنی ای شیخ کبارتوبه تلقین بهائی زارکو توبهٔ روز به شب شکندوین توبه به روز دگر فکندعمرش بگذشت، به لیت و عسیوز توبهٔ صبح، شکست مساای ساقی دلکش فرخ فالدارم ز حیات، هزار ملالدر ده قدحی ز شراب طهوربر دل بگشا در عیش و سرورکه گرفتارم به غم جانکاهزین توبهٔ سست بتر ز گناهای ذاکر خاص بلند مقام!آزرده دلم ز غم ایامزین ذکر جدید فرح افزایغمهای جهان ز دلم بزدایمیگو با ذوق و دل آگاهالله، الله، الله، اللهکاین ذکر رفیع همایون فروین نظم بدیع بلند اختردر بحر خبب، چو جلوه نموددرهای فرح بر خلق گشودآن را برخوان به نوای حزینوز قلهٔ عرش، بشنو تحسینیارب، به کرامت اهل صفابه هدایت پیشروان وفاکاین نامهٔ نامی نیکاثرکاورده ز عالم قدس خبرپیوسته، خجسته مقامش کنمقبول خواص و عوامش کن
بسم الله الرحمن الرحیم ای که روز و شب زنی از علم لافهیچ بر جهلت نداری اعترافادعای اتباع دین و شرعشرع و دین مقصود دانسته به فرعو آن هم استحسان و رأی از اجتهادنه خبر از مبداء و نه از معادبر ظواهر گشته قائل، چون عوامگاه ذم حکمت و گاهی کلامگه تنیدت بر ارسطالیس، گاهبر فلاطون طعن کردن بیگناهدعوی فهم علوم و فلسفهنفی یا اثباتش از روی سفهتو چه از حکمت به دست آوردهایحاش لله، ار تصور کردهایچیست حکمت؟ طائر قدسی شدنسیر کردن در وجود خویشتنظلمت تن طی نمودن، بعد از آنخویش را بردن سوی انوار جانپا نهادن در جهان دیگریخوشتری، زیباتری، بالاتریکشور جان و جهان تازهایکش جهان تن بود دروازهایخالص و صافی شوی از خاک پاکنه ز آتش خوف و نه از آب پاکهر طرف وضع رشیقی در نظرهر طرف طور انیقی جلوهگرهر طرف انوار فیض لایزالحسن در حسن و جمال اندر جمالحکمت آمد گنج مقصود ای حزین!لیک اگر با فقه و زهد آید قرینفقه و زهد ار مجتمع نبود به همکی توان زد در ره حکمت قدم؟فقه چبود؟ آنچه محتاجی بر آنهر صباح و شام بل آنا فنفقه چبود؟ زاد راه سالکینآنکه شد بیزاد، گشت از هالکینزهد چه؟ تجرید قلب از حب غیرتا تعلق نایدت مانع ز سیرگر رسد مالی، نگردی شادمانور رود هم، نبودت با کی از آنلطف دانی؟ آنچه آید از خداخواه ذل و فقر، خواه عز و غناهر که او را این صفت حالی نشددل ز حب ماسوی خالی نشدنفی، «لاتأسوا علی ما فاتکم»یأس آوردش، شده از راه گمنیست با وجه زهادت معتبرنقد باغ و راغ و گاو و اسب و خرگرچه اینها غالبا سد رهندپایبند ناقصان گمرهندآنکه گشت آگاه و شد واقف ز حالداند از دنیا بود بس انفعالمال دنیا را معین خود مدانای محدث «فاحذروا» را هم بخوانحب دنیا، گرچه رأس هر خطاستاهل دنیا را در آن، بس خیرهاستحب آن، رأس الخطیات آمدستبین حب الشیء و الشیء فرق هستسیب، طعمش قوت دل میدهدگه ز رنگش، طفل را دل میجهدعاقل آن را بهر قوت میخوردبهر رنگش، طفل حسرت میبردپس مدار کارها، عقل است، عقلگر نداری باور، اینک راه نقل
حکایت عابدی از قوم اسرائیلیاندر عبادت بود روزان و شبانروی از لذات جسمی تافتهلذت جان در عبادت یافتهقطعهای از ارض بود او را مکانکز سرای خلد میدادی نشانصیت عابد رفت تا چرخ کبودبس که بودی در رکوع و در سجودقدسیی از حال او شد باخبرکرد اندر لوح اجر او نظردید اجری بس حقیر و بس قلیلسر او را خواست از رب جلیلوحی آمد کز برای امتحانوقتی از اوقات با وی بگذرانپس ممثل گشت پیش او ملکتا کند ظاهر، عیارش بر محکگفت عابد: کیستی، احوال چیست؟زانکه با ناجنس، نتوان کرد زیستگفت: مردی، از علایق رستهایچون تو، دل بر قید طاعت بستهایحسن حالت دیدم و حسن مکانآمدم تا با تو باشم، یک زمانگفت عابد: آری این منزل خوش استلیک با وی، عیب زشتی نیز هستعیب آن باشد که آن زیبا علفخودبخود، صد حیف میگردد تلفاز برای رب ما نبود حماراین علفها تا چرد فصل بهارگفت قدسی: چونکه بشنید این مقالنیست ربت را خری، ای بیکمالبود مقصود ملک، از این کلامنفی خر اندر خصوص آن مقامعابد این فهمید، یعنی نیست خرنه در اینجا و نه در جای دگرگفت: حاشا! این سخن دیوانگاناین چنین بیربط آمد بر زبانپیش هر سبزه، خری میداشتیخوش بود تا در چرا بگماشتیگر نبودی خر که اینها را چریداین علفها را چرا میآفرید؟گفت قدسی: هست خر، نی خلق راحق منزه از صفات خلق راپس ملک، هردم صد استغفار بردگرچه وی را ناقص و جاهل شمردبا وجود نفی اقرار وجودچون علفخوارش تصور کرده بودبیتجارب، از کیا را علم نیستکز علف حیوان تواند کرد زیستهان، تأمل کن در این نقل شریفکه در آن پنهان بود سر لطیفعابد اول در میان خلق بودکسب آداب و عبادت مینمودورنه، چون داند عبادت چون کند؟بر چه ملت طاعت بیچون کنددر اوان خلطه را خلق جهاندیده بود او، آنچه دیده دیگرانبعد از آن کرد او تجرد اختیارچون ندیده به ز طاعت، هیچ کاربود عقلش فاسد و ناقص ولینه فساد ظاهر و نقص جلیمرد عابد، دیده بد خر را بسیهر یکی را لیک در دست کسیگفت: اینها خود همه، از مردم استهر یک از سعی خود آورده به دستمالک ملک آمده هر کس به عقلدر تمسک، دست ما را نیست دخلچون شد اینها جمله ملک دیگریپس نباشد، حضرت رب را خریاو ندانسته که کل از حق بودجمله را حق مالک مطلق بودهر که را ملکیست، از ابناء اوستهر که را مالیست، از اعطاء اوستنزع و ایتایش به وفق حکمت استهر که را گه عزت و گه ذلت استهر کجا باشد وجود خر به کارمیکند ایجاد، از یک تا هزارهرچه خواهد میکند، پیدا بکنبیعلاج و آلت حرف و سخنعقل عابد را چو این عرفان نبودبا ملک کرد آنچنان گفت و شنودهان! مخند ای نفس بر عابد ز جهلهان، مدان رستن ز نقص عقل سهلدر کمین خود نشینی، گر دمیخویش را بینی کم از عابد همیگر تو این اموال دانی مال رببهر چه در غصب داری، روز و شب؟گر بود در عقد قلبت آنکه نیستمال، جز مال خدا، پس ظلم چیست؟آنچه داری مال حق دانی اگرپس به چشم عاریت، در وی نگرزان به هر وجهی که خواهی نفع گیرداده بهر انتفاع، او را معیرلیک نه وجهی که مالک نهی کردتا شوی از خجلت آن، روی زردگر نکردی این لوازم را ادادعوی ملزوم کردن، دان خطاعابد اندر عقل، گرچه بود سستبود اخلاص و عباداتش درستکان ملک، تا آن زمان آمد پدیدعلت نقصان اجر وی بدیدتا که آخر، در خلال گفتگوکرد استنباط ضعف عقل اوهست در عقل تو نیز این اختلالنفی خر کرد او ز حق، تو نفی مالدر تو آیا هست اخلاص و عمل؟پس چه خندی بر وی ای نفس دغل!