شیخ بهاییSheykh Bahai فیالعقل چیست دانی عقل در نزد حکیم؟مقتبس، نوری ز مشکوة قدیماز برای نفس تا سازد عیاناز معانی، آنچه میتابد بر آنچون جمال عقل، عین ذات اوستنیستش محتاج عینی کو نکوستبلکه ذاتش هم لطیف و هم نکوستدیگران را نیز نیکویی به اوستپس اگر گویی، چرا نیکوست عقلخواهمت گفتن: نکو زان روست عقلجان و عقل آمد، بعینه، جان نورکه بود از عین ذات او ظهوراو بذاته، ظاهر آمد، نی به ذاتفهم کن، تا وارهی از مشکلاتنیر اعظم دو باشد: شمس و عقلجسم و جان باشند عقل و شرع و نقلنور عقلانی، فزون از شمس دانزانکه این تابد به جسم و آن به جاننور عقلانی کند تنویر دلنور شمسانی کند تنویر گلشمس بر ظاهر، همین تابان بودلیک باطن، از خرد ریان بودگر تو وصف عقل از من نشنویگوش کن ابیات چند از مثنوی
قال المولوی المعنوی « مشورت میکرد، شخصی با یکیتا یقینش رو نماید، بیشکیگفت: ای خوشنام! غیر من بجوماجرای مشورت، با من بگومن عدوم مر تو را، با من مپیچنبود از رأی عدو، پیروز هیچرو کسی جو که تو را او هست دوستدوست بهر دوست، لاشک خیر جوستمن عدوم، چاره نبود کز منیکژ روم، با تو نمایم دشمنیحارسی از گرگ جستن، شرط نیستجستن از غیر محل، ناجستنی استمن تو را، بیهیچ شکی، دشمنممن تو را کی ره نمایم؟ ره زنمهر که باشد همنشین دوستانهست در گلخن، میان بوستانهر که با دشمن نشیند، در ز منهست اندر بوستان، در گولخندوست را مازار، از ما و منتتا نگردد دوست، خصم و دشمنتخیر کن با خلق، از بهر خدایا برای جان خود، ای کدخداتا هماره دوست بینی در نظردر دلت ناید ز کین، ناخوش صورچون که کردی دشمنی، پرهیز کنمشورت با یار مهرانگیز کنگفت: میدانم تو را ای بوالحسنکه تویی دیرینه دشمن دار منلیک مرد عاقلی و معنویعقل تو نگذاردت که کج رویطبع خواهد تا کشد از خصم کینعقل بر نفس است بند آهنینآید و منعش کند، واداردشعقل، چون شحنه است، در نیک و بدشعقل ایمانی، چو شحنهٔ عادل استپاسبان و حاکم شهر دل استهمچو گربه باشد او بیدار هوشدزد در سوراخ ماند، همچو موشدر هر آنجا که برآرد موش دستنیست گربه، ور بود، آن مرده استگربهٔ چون شیر، شیرافکن بودعقل ایمانی که اندر تن بودغرهٔ او حاکم درندگاننعرهٔ او، مانع چرندگانشهر پر دزد است و پر جامه کنیخواه شحنه باش گو و خواه نیعقل در تن، حاکم ایمان بودکه ز بیمش، نفس در زندان بودعقل دو عقل است اول مکسبیکه در آموزی، چو در مکتب صبیاز کتاب و اوستاد و فکر و ذکروز معانی و علوم خوب و بکرعقل تو افزون شود بر دیگرانلیک، تو باشی ز حفظ آن گرانلوح حافظ، تو شوی در دور و گشتلوح محفوظ است، کاو زین در گذشتعقل دیگر، بخشش یزدان بودچشمهٔ آن، در میان جان بودچون ز سینه، آب دانش، جوش کردنی شود گنده، نه دیرینه، نه زردور ره نقبش بود بسته، چه غم؟کو همی جوشد ز خانه، دم به دمعقل تحصیلی، مثال جویهاکان رود در خانهای، از کویهاچون که راهش، بسته شد، شد بینواتشنه ماند و زار، با صد ابتلااز درون خویشتن جو چشمه راتا رهی از منت هر ناسزاجهد کن تا پیر عقل و دین شویتا چو عقل کل، تو باطن بین شویاز عدم، چون عقل زیبا رو نمودخلقتش داد و هزاران عز فزودعقل، چون از عالم غیبی گشادرفت افزود و هزاران نام دادکمترین زان نامهای خوش نفساین که نبود هیچ او محتاج کسگر به صورت، وا نماید عقل روتیره باشد روز، پیش نور اوور مثال احمقی، پیدا شودظلمت شب، پیش او روشن بودکاو ز شب مظلمتر و تاریتر استلیک، خفاش شقی، ظلمت خر استاندک اندک، خوی کن با نور روزورنه چون خفاش، مانی بیفروزعاشقی هر جا، شکال و مشکلی استدشمنی هرجا چراغ مقبلی استظلمت اشکال، زان جوید دلشتا که افزونتر نماید حاصلشتا تو را مشغول آن مشکل کندوز نهاد زشت خود غافل کندعقل ضد شهوت است، ای پهلوانآنکه شهوت میتند، عقلش مخوانوهم خوانش آنکه شهوت را گداستوهم قلب و نقد، زر عقلهاستبیمحک، پیدا نگردد وهم و عقلهر دو را سوی محک کن زود نقلاین محک، قرآن و حال انبیاچون محک، هر قلب را گوید: بیاتا ببینی خویش را ز آسیب منکه نهای اهل فراز و شیب منعقل را، گر ارهای سازد دو نیمهمچو زر باشد در آتش او به سیم»
فی اختلاف العقول عقلها را داده ایزد اعتدادمختلف اقدار بر حسب موادشعلهها هریک به حدی منتهی استمشعلی از شمع جستن، ابلهی استپس ز هر نفسی، فروغی ممکن استچون به فعل آید، توانی گفت هستسعی میکن تا به فعل آید تمامورنه خواهی بود ناقص، والسلامسعی و تحصیل است و فکر اعتبارترک شغلی کان تو را نبود به کاربرحذر بودن ز طغیان هوازانکه افتد عقل از آن در صعبهاعبرتی گیر از چراغی، ای غنیدر غبار ابر، در کم روغنیهان، تو بگشا چشم عبرت گیر خودساز عبرت رهنمای سیر خودامتیاز آدمی از گاو و خرهم به فکر و عبرت آمد، ای پسر!چون شدی بیبهره از فکر ای دغلدان که «کا لانعام» باشی، بل أضلفکر یک ساعت تو را در امر دینافضل آمد از عبادات سنینای خوشا نفسی که عبرت گیر شددر علاج نفس، با تدبیر شدتقوی قلب و صلاح واقعیهم به فکر و عبرت است، ای المعیای رمیده طبع تو از ذی صلاحکردهای خود غیبت نیکان مباحعالمی، گر پیرو سنت شودمقصدش زان پیروی، غربت شودچون رسد وقت نماز، از جا جهدترک صحبت داده، شغل از کف نهدگوئیش: مرد ریاکاری بوداهل مشرب را به دل باری بودور ز قید شرع بینی وا شدهلاابالی گشته، بیپروا شدهدر عبادت کرده عادت، چون صبیآخر وقت و اقل واجبیصحبت هر صنف کافتد اتفاقباشد اندر وسعت خلقش وفاقنامیش با مشرب و بیساختهگوئیش: اصلا ریا نشناختهبس سبکروح و لطیف و بامزه استگوئیا، نان و پنیر و خربزه است
فی العلم وحده ای که هستی، روز و شب، جویای علمتشنه و غواص، در دریای علمرفته در حیرت که حد علم چیست؟از کتب، آیا کدامین خواندنی است؟هر کسی، نوعی از آن را رو کندعلم بر وفق طبیعت، خو کندآن یکی گوید: حساب و هندسهجمله وهم است و خیال و وسوسهو آن دگر گوید که: هان، علم اصولفدیه باشد بر خدا و بر رسولکاش، حد علم را دانستمیتا از این تشویش و حیرت رستمیگر تو را مقصود، علم مطلق استحد آن، نزد قدیم بر حق استعلم مطلق، بیحد و بیمنتهاستحد بیحد باز بیحد را سزاستور بود مقصود تو ای حق پرستحد علمی کان کمال انفس استعلم، آن باشد که بنماید رهتعلم، آن باشد که سازد آگهتعلم، آن باشد که بشناسی به ویلطف و فیض قادر و قیوم و حیپس بدانی، قدرت بیحد اوفیض و جود و نعمت بیعد اوآن به تعظیم آردت، بیاختیاروین کند در جمله حال امیدواربیتصنع، حب خود در دل کندبیتکلف، بر عمل مایل کندچون ز روی شوق، کردی بندگیآن زمان، داری نشان زندگیآنکه در طاعت، دلش افسرده استگر به ظاهر زنده، باطن مرده استقوم جهال ار عبادت میکنندبیشتر، از روی عادت میکنندیا عوامی را، به خود داعی بودیا برای دنیوی، ساعی بود
تمثیل بینمازی با یکی از اهل رازخواست گوید علت ترک نمازگفت : هر وقتی که کردم قصد آنآفتی آمد به مالم، ناگهانو آن دگر گفتش که من کردم نمازمدتی بسیار و شبهای درازتا برون آیم ز فقر و احتیاجگیرد آن دکان و بازارم رواجحاصلی از وی توقع داشتمچون نشد، یکبارگی بگذاشتماین بود احوال جهال، ای عزیز!این بودشان پایهٔ قدر و تمیزواجبی را در خیال، این گمرهانکردهاند از جهل خود، ممکن گمانداده نسبت بخل یا غفلت به ویدر مقایل، خویش را دانسته شیءغیر ممکن، کی ز ممکن کرد فرقآنکه در دریای تشبیه است غرقتا نشد اوصاف امکانیش فهمکی تواند دید کوته، دست وهمساحت عزت، چه سان داند بریاز خلاء و سطح و بعد جوهریتا ندانسته است اعراض عددبر چه معنی خواهدش گفتی احدهرچه گوید، در رضا و در غضبزان منزهدان، جناب قدس ربگرچه تقدیس خداوند صمداز ره تقلید هم ممکن بودزان جهت گوییم: جمعی از عوامیافته در سلک اسلام، انتظاملیک، این اسلام، حکم ظاهر استتا برون آید ز گبر و بتپرستگرنه فضل از حق خود دارد قبولکی شود مقبول تقلید اصولبلکه آن تقلید هم از مشکلاتاصل مطلب چون بود از غامضاتز آن، نبی مجمل رساند اول پیامکه در آن منظور بودش خاص و عامرفته رفته، عقلها چون شد قوییافت بسطی مجملات معنویآنکه از علم سیر دارد خبرکرده در اقوال معصومین نظردیده اجمالات و تفصیلاتشاندر تکلم، مختلف حالاتشانسائلی پرسید از تفویض و جبرتا شناسد، کیست در امت چو گبرگفت: تفویض، آنکه اعمال تمامحق مفوض کرده باشد بر آنامراست گفت؛ این نیز تفویضی بدستلیک، آن نه کز پیمبر واردستچون نبودش تاب استعداد و درککرد زان تفسیر، این تفیض، درک
فیالتحقیق ای خوشا نفسی که شد در جستجوبس تفحص کرد حق را کو به کودر همه حالات، حق منظور داشتحق ورا دانست، ناحق را گذاشتگر چنینی، هر کتابی را بخوانعاقبت، مأجوری خود را بدانورنه حق مقصود داری ای خبیثبر تو حجت باشد این علم حدیثرو تتبع کن وجود رأیهاتا شوی واقف مکانهای خطااین چنین فرموده، شاه علم و دینهادی عرفان، امیرالمؤمنینهان، نگویی فلسفه، کل حق بودآنکه گوید، کافر مطلق بودآری! از وی میکند در دل خطوربس معانی کز دهانت بوده دورچون تصور کردش آنکو المعی استدید دانست آنچه خود را واقعی استچون تواند کرد عقل اثبات شیءتا نمیفهمند شرح رسم ویهم برین منوال دان ابطال آناین بود قانون عقل جاودان
فیالفطره ای لوای اجتهاد افراشتهروزهٔ هر روز، عادت ساختهاهل وحدت را به شقوت کرده حکمبستهشان در ربقهٔ صم و بکمهان، مشو مغرور بر افعال خودهان مشو مسرور بر احوال خوداین عبادتهای تو مقبول نیستتا ندانی عاقبت، کار تو چیستای بسا نعلی که وارون بسته شدشیشهٔ امن نفوس اشکسته شدگبر چندین سالهای در حین نزعکرد بر حقیقت اسلام، قطععابدی با شد و مد و کش و فشبهر ترسا بچهای شد، بادهکشکار با انجام کار است و سرشتختم کاشف، از سرشت خوب و زشتای بسا بدطینت و نیکوخصالای بسا خوش طینت و ناخوش فعالطینت بد، آنکه در علم ازلرفته از وی ختم بر کفر و دغل
در توحید دست او، طوق گردن جانتسر برآورده از گریبانتبه تونزدیکتر ز حبل وریدتو در افتاده در ضلال بعیدچند گردی به گرد هر سر کویدرد خود را دوا، هم از او جوی«لا» نهنگی است، کاینات آشامعرش تا فرش در کشیده به کامهر کجا کرده آن نهنگ آهنگاز من و ما نه بوی ماند و نه رنگنقطهای زین دوایر پرگارنیست بیرون ز دور این پرگارچه مرکب در این فضا، چه بسیطهست حکم فنا، به جمله محیطبلکه مقراض قهرمان حق استقاطع وصل کلمان حق استهندوی نفس راست غل دو شاختنگ کرده برو جهان فراخدارد از «لا» فروغ، نور قدمگرچه «لا» داشت، تیرگی عدمچون کند «لا» بساط کثرت طیدهد «الا» ز جام وحدت، می
باقی سخن در توحید میبرد تا به خدمت ذوالمنکش کشانش، دوشاخه در گردندو نهال است رسته از یک بیخمیوهشان نفس و طبع را توبیخکرسی «لا» مثلثی است صغیراندر او مضمحل، جهان کبیرهرکه رو از وجود محدث تافتره به کنجی از آن مثلث یافتعقل داند، ز تنگی هر کنجکه در او نیست ما و من را گنج«بوحنیفه» چه در معنی سفتنوعی از باده را مثلث گفتهست بر رای او به شرح هدیآن مثلث، مباح و پاک ولیاین مثلث، به کیش اهل فلاحواجب و مفترض بود نه مباحزان مثلث، هر آنکه زد جامیشد ز مستی، زبون هر خامیزین مثلث، هرآنکه یک جرعهخورد، بختش به نام زد قرعهجرعهٔ راحتش، به جام افتادقرعهٔ دولتش، به نام افتاد
فی التکلیف والشوق هان، مدان بیگار تکلیفان عامهان! مدان ضایع رسالات و پیامباید اول آید از حق نهی و امرغیر مختص، نه به زید ونه به عمروز استماع آن دو تا بارز شده استشوق مکنونی که در نیک و بد استامر و نهی شرع و عقل و دین ز ربشرط شوق این و آن دان، نه سببشرط اصلا محدث مشروط نیستگرچه از بهر حدوثش، بودنی استگر نباشد بارش نام از سمااز زمین کی روید اقسام گیاگل، به فیض عام، روید از زمینلیک این باشد چنان و آن چنیناین یکی خارست آن یک گل به ذاتهر یکی دارد ز ذات خود صفاتسنبل و گل، بهر روییدن دمیدخار و خس را بهر تون او آفریدبارش اینها را چنین حالات دادپس به بارش، حال ذات از وی نزادگر نکردی فهم، بگذر زین مقالخویش را ضایع مکن اندر جلال