انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین »

Sheykh Bahai | شیخ بهایی


مرد

 
شیخ بهایی
Sheykh Bahai



تا سرو قباپوش تو را دیده‌ام امروز
در پیرهن از ذوق نگنجیده‌ام امروز

من دانم و دل، غیر چه داند که در این بزم
از طرز نگاه تو چه فهمیده‌ام امروز

تا باد صبا پیچ سر زلف تو وا کرد
بر خود، چو سر زلف تو پیچیده‌ام امروز

هشیاریم افتاد به فردای قیامت
زان باده که از دست تو نوشیده‌ام امروز

صد خنده زند بر حلل قیصر و دارا
این ژندهٔ پر بخیه که پوشیده‌ام امروز

افسوس که برهم زده خواهد شد از آن روی
شیخانه بساطی که فرو چیده‌ام امروز

بر باد دهد توبهٔ صد همچو بهائی
آن طرهٔ طرار که من دیده‌ام امروز
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
     
  
مرد

 
روی تو گل تازه و خط سبزهٔ نوخیز
نشکفته گلی همچو تو در گلشن تبریز

شد هوش دلم غارت آن غمزهٔ خونریز
این بود مرا فایده از دیدن تبریز

ای دل! تو در این ورطه مزن لاف صبوری
وای عقل! تو هم بر سر این واقعه مگریز

فرخنده شبی بود که آن خسرو خوبان
افسوس کنان، لب به تبسم، شکر آمیز

از راه وفا، بر سر بالین من آمد
وز روی کرم گفت که: ای دلشده، برخیز

از دیدهٔ خونبار، نثار قدم او
کردم گهر اشک، من مفلس بی‌چیز

چون رفت دل گمشده‌ام گفت: بهائی!
خوش باش که من رفتم و جان گفت که : من نیز
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
     
  
مرد

 
پای امیدم، بیابان طلب گم کرده‌ای
شوق موسایم، سر کوی ادب، گم کرده‌ای

باد گلزار خلیلم، شعله دارم در بغل
نالهٔ ایوب دردم، راه لب گم کرده‌ای

می‌کند زلفت منادی بر در دلها که من
گوهر خورشید در دامان شب گم کرده‌ای

گوهر یکتای بحر دودمان دانشم
لیکن از ننگ سرافرازی، لقب گم کرده‌ای

ای بهائی! تا که گشتم ساکن صحرای عشق
در ره طاعت، سر راه طلب گم کرده‌ای
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
     
  
مرد

 
من آینهٔ طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم

ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد
آن دم که ملائک همه کردند سجودم

تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
     
  
مرد

 
به شهر عافیت، مأوی ندارم
بغیر از کوی حرمان، جا ندارم

من از پروانه دارم چشم تحسین
ز عشاق دگر، پروا ندارم

بهشتم می‌دهد رضوان به طاعت
سر و سامان این سودا ندارم

بهائی جوید از من زهد و تقوی
سخن کوتاه، من اینها ندارم
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
     
  
مرد

 
مقصود و مراد کون دیدیم
میدان هوس، به پی دویدیم

هر پایه کزان بلندتر بود
از بخشش حق، بدان رسیدیم

چون بوقلمون، به صد طریقت
بر اوج هوای دل، تپیدیم

رخ بر رخ دلبران نهادیم
لحن خوش مطربان شنیدیم

در باغ جمال ماهرویان
ریحان و گل و بنفشه چیدیم

چون ملک بقا نشد میسر
زان جمله، طمع از آن بریدیم

وز دانهٔ شغل باز جستیم
وز دام عمل، برون جهیدیم

رفتیم به کعبهٔ مبارک
در حضرت مصطفی رسیدیم

جستیم هزار گونه تدبیر
تا تیغ اجل، سپر ندیدیم

کردیم به جان و دل تلافی
چون دعوت «ارجعی» شنیدیم

بیهوده صداع خود ندادیم
تسلیم شدیم و وارهیدیم

باشد که چه بعد ما عزیزی
گوید چه به مشهدش رسیدیم:

ایام وفا نکرد با کس
در گنبد او نوشته دیدیم
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
     
  
مرد

 
شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
که صبح وصل نماید در آن، شب هجران

شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید
سیاه روی نماید چو خال ماهرخان

ز آه تیره‌دلان، آنچنان شده تاریک
که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان

زمانه همچو دل من، سیاه روز شده
گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران

ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد
که دوش با فلک مست، بسته‌ام پیمان

منم چه خار گرفتار وادی محنت
منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان

منم که تیغ ستم دیده‌ام به ناکامی
منم که تیر بلا خورده‌ام، ز دست زمان

منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور
منم که طبع من از خرمی بود ترسان

منم که صبح من از شام هجر تیره‌تر است
اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
     
  
مرد

 
تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من
شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من

بس که شد گل گل تنم از داغهای آتشین
می‌کند کار سمندر، بلبل بستان من

طفل ابجد خوان عشقم، با وجود آنکه هست
صد چو فرهاد و چو مجنون، طفل ابجد خوان من

گفتمش: از کاو کاو سینه‌ام، مقصود چیست؟
گفت: می‌ترسم که بگذارد در آن پیکان من

بس که بردم آبروی خود به سالوسی و زرق
ننگ می‌دارند اهل کفر، از ایمان من

با خیالت دوش، بزمی داشتم، راحت فزا
از برای مصلحت بود اینهمه افغان من

رفتم و پیش سگ کویت، سپردم جان و دل
ای خوش آن روزی که پیشت، جان سپارد جان من

از دل خود، دارم این محنت، نه از ابنای دهر
کاش بودی این دل سرگشته در فرمان من

چون بهائی، صدهزاران درد دارم جانگداز
صدهزاران، درد دیگر هست سرگردان من
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
     
  
مرد

 
یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی

ناز بر بلبلان بستان کن!
تو گلی، گل، نه خاری و نه خسی

تا کی ای عندلیب عالم قدس!
مایل دام و عاشق قفسی؟

تو همایی، همای، چند کنی
گاه، جغدی و گاه، خرمگسی؟

ای صبا! در دیار مهجوران
گر سر کوچهٔ بلا برسی

با بهائی بگو که با سگ نفس
تا به کی بهر هیچ در مرسی
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
     
  
مرد

 
مضی فی غفلة عمری، کذلک یذهب الباقی
ادر کأسا و ناولها، الا یا ایها الساقی

شراب عشق، می‌سازد تو را از سر کار آگه
نه تدقیقات مشائی، نه تحقیقات اشراقی

الا یاریح! ان تمرو علی وادی أخلائی
فبلغهم تحیاتی و نبئهم باشواقی

وقل یا سادتی انتم بنقض العهد عجلتم
و انی ثابت باق علی عهدی و میثاقی

بهائی، خرقهٔ خود را، مگر آتش زدی، کامشب
جهان، پر شد ز دود کفر و سالوسی و زراقی
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
     
  
صفحه  صفحه 3 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین » 
شعر و ادبیات

Sheykh Bahai | شیخ بهایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA