شیخ بهاییSheykh Bahai فی قطع العلائق و العزلة عن الخلایق هر که را توفیق حق آمد دلیلعزلتی بگزید و رست از قال و قیلعزت اندر عزلت آمد، ای فلانتو چه خواهی ز اختلاط این و آن؟پا مکش از دامن عزلت به در!چند گردی چون گدایان در به در؟گر ز دیو نفس میجویی امانرو نهان شو! چون پری از مردماناز حقیقت بر تو نگشاید دریزین مجازی مردمان تا نگذریگر تو خواهی عزت دنیا و دینعزلتی از مردم دنیا گزینگنج خواهی؟ کنج عزلت کن مقامواستتر واستخف، عن کل الانامچون شب قدر از همه مستور شدلاجرم، از پای تا سر نور شداسم اعظم، چون که کس نشناسدشسروری بر کل اسما باشدشتا تو نیز از خلق پنهانی همیلیلةالقدری و اسم اعظمیرو به عزلت آر، ای فرزانه مرد!وز جمیع ماسوی الله باش فردعزلت آمد گنج مقصود ای حزین!لیک، گر با زهد و علم آید قرینعزلت بی«زای» زاهد علت استور بود بی«عین» علم، آن زلت استعزلت بی«عین»، عین زلت استور بود بی«زای» اصل علت استزهد و علم ار مجتمع نبود به همکی توان زد در ره عزلت قدم؟علم چبود؟ از همه پرداختنجمله را در داو اول باختناین هوسها از سرت بیرون کندخوف و خشیت، در دلت افزون کند«خشیة الله» را نشان علم دان!«انما یخشی»، تو در قرآن بخوان!سینه را از علم حق آباد کن!رو حدیث «لو علمتم» یاد کن!
«فی ذم العلماء المشبهین بالامراء المترفعین عن سیرة الفقرا» علم یابد زیب از فقر، ای پسرنی ز باغ و راغ و اسب و گاو و خرمولوی را، هست دایم این گمانکان بیابد زیب ز اسباب جهاننقص علم است، ای جناب مولویحشمت و مال و منال دنیویقاقم و خز چند پوشی چون شهان؟مرغ و ماهی، چند سازی زیب خوان؟خود بده انصاف، ای صاحب کمالکی شود اینها میسر از حلال؟ای علم افراشته، در راه دیناز چه شد مأکول و ملبوست چنین؟چند مال شبهه ناک آری به کف؟تا که باشی نرم پوش و خوش علفعاقبت سازد تو را، از دین بریاین خودآرایی و این تن پروریلقمه کید از طریق مشتبهخاک خور خاک و بر آن دندان منهکان تو را در راه دین مغبون کندنور عرفان از دلت بیرون کندلقمهٔ نانی که باشد شبهه ناکدر حریم کعبه، ابراهیم پاکگر، به دست خود فشاندی تخم آنور به گاو چرخ کردی شخم آنور، مه نو در حصادش داس کردور به سنگ کعبهاش، دست آس کردور به آب زمزمش کردی عجینمریم آیین پیکری از حور عینور بخواندی بر خمیرش بیعددفاتحه، با قل هوالله احدور بود از شاخ طوبی آتششور شدی روحالامین هیزم کششور تو برخوانی هزاران بسملهبر سر آن لقمهٔ پر ولولهعاقبت، خاصیتش ظاهر شودنفس از آن لقمه تو را قاهر شوددر ره طاعت، تو را بیجان کندخانهٔ دین تو را ویران کنددرد دینت گر بود، ای مرد راه!چارهٔ خود کن، که دینت شد تباهاز هوس بگذر! رها کن کش و فشپا ز دامان قناعت، در مکشگر نباشد جامهٔ اطلس تو راکهنه دلقی، ساتر تن، بس تو راور مزعفر نبودت با قند و مشکخوش بود دوغ و پیاز و نان خشکور نباشد مشربه از زر ناببا کف خود میتوانی خورد آبور نباشد مرکب زرین لگاممیتوانی زد به پای خویش گامور نباشد دور باش از پیش و پسدور باش نفرت خلق، از تو بسور نباشد خانههای زرنگارمیتوان بردن به سر در کنج غارور نباشد فرش ابریشم طرازبا حصیر کهنهٔ مسجد بسازور نباشد شانهای از بهر ریششانه بتوان کرد با انگشت خویشهرچه بینی در جهان دارد عوضدر عوض گردد تو را حاصل، غرضبیعوض، دانی چه باشد در جهان؟عمر باشد، عمر، قدر آن بدان
فی الفوائد المتفرقة فیما یتضمن الاشارة الی قوله تعالی ان الله یأمرکم أن تذبحوا بقرة ابذلوا اروا حکم یا عاشقینان تکونوا فی هوانا صادقینداند این را هرکه زین ره آگه استکاین وجود و هستیش، سنگ ره استگوی دولت آن سعادتمند بردکو، به پای دلبر خود، جان سپردجان به بوسی میخرد آن شهریارمژدهای عشاق، کسان گشت کارگر همی خواهی حیات و عیش خوشگاو نفس خویش را اول بکشدر جوانی کن نثار دوست جانرو «عوان بین ذالک» را بخوانپیر چون گشتی، گران جانی مکنگوسفند پیر قربانی مکنشد همه برباد، ایام شباببهر دین، یک ذره ننمودی شتابعمرت از پنجه گذشت و یک سجودکت به کار آید، نکردی ای جهود!حالیا، ای عندلیب کهنه سالساز کن افغان و یک چندی بنالچون نکردی ناله در فصل بهاردر خزان، باری قضا کن زینهار!تا که دانستی زیانت را ز سودتوبهات نسیه، گناهت نقد بودغرق دریای گناهی تا به کی؟وز معاصی روسیاهی تا به کی؟،جد تو آدم، بهشتش جای بودقدسیان کردند پیش او سجودیک گنه چون کرد، گفتندش: تماممذنبی، مذنب، برو بیرون خرام!تو طمع داری که با چندین گناهداخل جنت شوی، ای روسیاه!
فی تأویل قول النبی صلی الله علیه و آله و سلم: حب الوطن من الایمان ایهاالمأثور فی قید الذنوبایها المحروم من سر الغیوبلا تقم فی اسر لذات الجسدانها فی جید حبل من مسدقم توجه شطر اقلیم النعیمو اذکر الاوطان والعهد القدیمگنج علم «ما ظهر مع ما بطن»گفت: از ایمان بود حب الوطناین وطن، مصر و عراق و شام نیستاین وطن، شهریست کان را نام نیستزانکه از دنیاست، این اوطان تماممدح دنیا کی کند «خیر الانام»حب دنیا هست رأس هر خطااز خطا کی میشود ایمان عطاای خوش آنکو یابد از توفیق بهرکاورد رو سوی آن بینام شهرتو در این اوطان، غریبی ای پسر!خو به غربت کردهای، خاکت به سر!آنقدر در شهر تن ماندی اسیرکان وطن، یکباره رفتت از ضمیررو بتاب از جسم و، جان را شاد کنموطن اصلی خود را یاد کنزین جهان تا آن جهان بسیار نیستدر میان، جز یک نفس در کار نیستتا به چند ای شاهباز پر فتوحباز مانی دور، از اقلیم روح؟حیف باشد از تو، ای صاحب هنر!کاندرین ویرانه ریزی بال و پرتا به کی ای هدهد شهر سبادر غریبی مانده باشی، بسته پا؟جهد کن! این بند از پا باز کنبر فراز لامکان پرواز کنتا به کی در چاه طبعی سرنگون؟یوسفی، یوسف، بیا از چه برونتا عزیز مصر ربانی شویوا رهی از جسم و روحانی شوی
فی أن البلایا و المحن فی هذا الطریق، وان کانت عسیرة، لکنها علی المحب یسیرة بل هی الراحة العظمی والنعمة الکبری ایها القلب الحزین المبتلافی طریق العشق انواع البلالیکن القلب العشوق الممتحنلا یبالی بالبلایا و المحنسهل باشد در ره فقر و فناگر رسد تن را تعب، جان را عنارنج راحت دان، چو شد مطلب بزرگگرد گله، توتیای چشم گرگکی بود در راه عشق آسودگی؟سر به سر درد است و خون آلودگیتا نسازی بر خود آسایش حرامکی توانی زد به راه عشق، گام؟غیر ناکامی، دراین ره، کام نیستراه عشق است این، ره حمام نیستترککان، چون اسب یغما پی کنندهرچه باشد، خود به غارت میبرندترک ما، برعکس باشد کار اوحیرتی دارم ز کار و بار اوکافرست و غارت دین میکندمن نمیدانم چرا این میکند؟نیست جز تقوی، در این ره توشهاینان و حلوا را بهل در گوشهاینان و حلوا چیست؟ جاه و مال توباغ و راغ و حشمت و اقبال تونان و حلوا چیست؟ این طول املوین غرور نفس و علم بیعملنان و حلوا چیست؟ گوید با تو، فاشاین همه سعی تو از بهر معاشنان و حلوا چیست؟ فرزند و زنتاوفتاده همچو غل در گردنتچند باشی بهر این حلوا و نانزیر منت، از فلان و از فلان؟برد این حلوا و نان، آرام توشست از لوح تو کل نام توهیچ بر گوشت نخورده است، ای لیم!حرف «الرزق علی الله الکریم»رو قناعت پیشه کن در کنج صبرپند بپذیر از سگ آن پیر گبر
حکایة العابد الذی قل الصبر لدیه فتفوق الکلب علیه عابدی، در کوه لبنان بد مقیمدر بن غاری، چو اصحاب الرقیمروی دل، از غیر حق برتافتهگنج عزت را ز عزلت یافتهروزها، میبود مشغول صیامقرص نانی، میرسیدش وقت شامنصف آن شامش بدی، نصفی سحوروز قناعت، داشت در دل صد سروربر همین منوال، حالش میگذشتنامدی زان کوه، هرگز سوی دشتاز قضا، یک شب نیامد آن رغیفشد ز جوع، آن پارسا زار و نحیفکرد مغرب را ادا، وآنگه عشاءدل پر از وسواس، در فکر عشاءبس که بود از بهر قوتش اضطرابنه عبادت کرد عابد، شب، نه خوابصبح چون شد، زان مقام دلپذیربهر قوتی آمد آن عابد به زیربود یک قریه، به قرب آن جبلاهل آن قریه، همه گبر و دغلعابد آمد بر در گبری ستادگبر او را یک دو نان جو بدادبستد آن نان را و شکر او بگفتوز وصول طعمهاش، خاطر شکفتکرد آهنگ مقام خود دلیرتا کند افطار زان خبز شعیردر سرای گبر بد گرگین سگیمانده از جوع، استخوانی و رگیپیش او، گر خط پرگاری کشیشکل نان بیند، بمیرد از خوشیبر زبان گر بگذرد لفظ خبرخبز پندار، رود هوشش ز سرکلب، در دنبال عابد بو گرفتآمدش دنبال و رخت او گرفتزان دو نان، عابد یکی پیشش فکندپس روان شد، تا نیابد زو گزندسگ بخورد آن نان، وز پی آمدشتا مگر، بار دگر آزاردشعابد آن نان دگر، دادش روانتا که از آزار او یابد امانکلب خورد آن نان و از دنبال مردشد روان و روی خود واپس نکردهمچو سایه، در پی او میدویدعف عفی میکرد و رختش میدریدگفت عابد چون بدید آن ماجرا:من سگی چون تو ندیدم، بیحیاصاحبت، غیر دو نان جو ندادوان دونان، خود بستدی، ای کج نهاددیگرم، از پی دویدن بهر چیست؟وین همه، رختم دریدن بهر چیست؟سگ، به نطق آمد که: ای صاحب کمالبیحیا، من نیستم، چشمت بمالهست، از وقتی که بودم من صغیرمسکنم، ویرانهٔ این گبر پیرگوسفندش را شبانی میکنمخانهاش را پاسبانی میکنمگاه گاهی، نیم نانم میدهدگاه، مشتی استخوانم میدهدگاه، غافل گردد از اطعام منوز تغافل، تلخ گردد کام منبگذرد بسیار، بر من صبح و شاملا اری خبزا ولا القی الطعامهفته هفته، بگذرد کاین ناتواننی ز نان یابد نشان، نی ز استخوانگاه هم باشد، که پیر پر محننان نیابد بهر خود، چه جای منچون که بر درگاه او پروردهامرو به درگاه دگر، ناوردهامهست کارم، بر در این پیر گبرگاه شکر نعمت او، گاه صبرتا قمار عشق با او باختمجز در او، من دری نشناختمگه به چوبم میزند، گه سنگهااز در او، من نمیگردم جداچون که نامد یک شبی نانت به دستدر بنای صبر تو آمد شکستاز در رزاق رو بر تافتیبر در گبری روان بشتافتیبهر نانی، دوست را بگذاشتیکردهای با دشمن او آشتیخود بده انصاف، ای مرد گزین!بیحیاتر کیست؟ من یا تو؟ ببینمرد عابد، زین سخن، مدهوش شددست را بر سر زد و از هوش شدای سگ نفس بهائی، یاد گیر!این قناعت، از سگ آن گبر پیر
فی الریا و التلبیس بالذین هم أعظم جنود ابلیس نان و حلوا چیست ای شوریده سر؟متقی خود را نمودن بهر زردعوی زهد از برای عز و جاهلاف تقوی، از پی تعظیم شاهتو نپنداری کزین لاف و دروغهرگز افتد نان تلبیست به دوغ؟خرده بینانند در عالم بسیواقفند از کار و بار هر کسیزیرکانند از یسار و از یمیناز پی رد و قبول، اندر کمینبا همه خودبینی و کبر و منیلاف تقوی و عدالت میزنیسر به سر، کار تو در لیل و نهارسعی در تحصیل جاه و اعتباردین فروشی، از پی مال حراممکر و حیله، بهر تسخیر عوامخوردن مال شهان، با زرق و شیدگاه خبث عمرو، گاهی خبث زیدوین عدالت با وجود این صفاتهست دائم، برقرار و برثبات!بر سرش، داخل نگردد «لا» و «لیس»این عدالت هست کوه بوقبیسمینیابد اختلال از هیچ چیزچون وضوی محکم «بیبی تمیز»
علی سبیل التمثیل بود در شهر هری، بیوه زنیکهنه رندی، حیلهسازی، پرفنینام او، بیبی تمیز خالداردر نمازش، بود رغبت بیشماربا وضوی صبح، خفتن میگزاردنامرادان را بسی دادی مرادکم نشد هرگز دواتش از قلمبر مراد هرکسی، میزد رقمدر مهم سازی اوباش و رنوددائما، طاحونهاش در چرخ بوداز ته هر کس که برجستی به نازمیشدی فیالحال، مشغول نمازهرکه آمد، گفت: بر من کن دعااو به جای دست، برمیداشت پابابها مفتوحة للداخلینرجلها، مرفوعة للفاعلینگفت با او رندکی، کای نیک زنحیرتی دارم، درین کار تو منزین جنابتهای پیدرپی که هستهیچ ناید در وضوی تو شکستنیت و آداب این محکم وضویک ره از روی کرم، با من بگواین وضو از سنگ و رو محکمتر استاین وضو نبود، سد اسکندر است
فی ذم أصحاب التدریس مقصد هم مجرد أظهار الفضل و التلبیس نان و حلوا چیست؟ این تدریس توکان بود سرمایهٔ تلبیس توبهر اظهار فضیلت، معرکهساختی، افتادی اندر مهلکهتا که عامی چند سازی دام خویشبا صد افسون، آوری در دام خویشچند بگشایی سر انبان لاف؟چند پیمایی گزاف اندر گزاف؟نی فروعت محکم آمد، نی اصولشرم بادت از خدا و از رسولاندرین ره چیست دانی غول تو؟این ریایی درس نامعقول تودرس اگر قربت نباشد زان غرضلیس درسا انه بئس المرضاسب دولت، برفراز عرش تاختآنکه خود را زین مرض آزاد ساخت
فی ذم المتهمین بجمع أسباب الدنیا، المعرضین عن تحصیل أسباب العقبی نان و حلوا چیست؟ اسباب جهانکافت جان کهانست و مهانآنکه از خوف خدا دورت کندآنکه از راه هدی دورت کندآنکه او را بر سر او باختیوز ره تحقیق، دور انداختیتلخ کرد این نان و حلوا کام توبرد آخر، رونق اسلام توبرکن این اسباب را از بیخ و بندل دل، این نارهوس را سرد کنآتش اندر زن در این حلوا و نانوارهان خود را از این باد گراناز پی آن میدوی از جان و دلوز پی این ماندهای چون خر به گلالله الله، این چه اسلام است و دینترک شد آئین رب العالمینجمله سعیت، بهر دنیای دنی استبهر عقبی، میندانی، سعی چیستدر ره آن موشکافی، ای شقیدر ره این، کند فهم و احمقی