ارسالها: 14491
#221
Posted: 22 Dec 2016 14:56
دریغ فرصت ِما
دل از شتاب و شتاب از درنگ می گذرد
زمانه بین که چه بی آب و رنگ می گذرد
گروه ِ سُربیِاین لحظه های سیمانی
عصا به کف همه با پای لنگ می گذرد
طلوع مثل غروب و غروب دم و دود و سموم
دقیقه ها همه از خارسنگ می گذرد
بهار آمد و چنگی به به دل نزد رودش
نگر به رود که بی رود و چنگ می گذرد
زبس که دور زمستانِ هار دیر کشید
بهار از دل خار وخدنگ می گذرد
ز زخم ناخن تیز زمانه ، صبح بهار ،
پر از هراس چو شب های جنگ می گذرد
جهان چو برق زجوی زمانه جهـــــــــــــاند سمند
دریغ فرصت ما از درنگ می گذرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#222
Posted: 29 Dec 2016 08:49
با شعر نیز این قصه را دارم
شاید هزار و یک شبم ، در خردسالی ها
گم شد درین اندیشه ها و
این حوالی ها
که ، خواب ، باری ، از کجا می آید
و چون می بَرد مارا
از این حوالی ها
از روی نهالی *هـــــــــــا
وقتی آگه بودم او هرگزنمی آمد
وقتی که می آمد ، دگر من بی خبر بودم
در کُنهِ بُهتِ بی سوالـــــــــــی ها
با شعر نیز این قصه را دارم
وقتی که آگاهم نمی آید
وقتی که می آید دگر من نیستم آنجا
آنجا در آن اوجِ تعالی ها
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#223
Posted: 30 Dec 2016 08:03
در قرائت اونگارِتی
از گلی تازه از شاخه چیده
تا گلی هدیه دوست
بنــــــــــــــــگر
راهی از لحظه تا جاودانه
بعد از قیامت
مکن خود را سزاوار ملامت
که نتوانی کشیدن این قرامت
برای وعده ی دیدار هرگر
مگو "هرگر" ،بگو بعداز قیامت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#224
Posted: 5 Jan 2017 07:09
پیامی به عُرس بیدل
پیام من به عُرس بیدل این است
که بیدل آسمانی در زمین است
سپهری بیکران در کهکشانی
که فرش آسمانش یاسمین است
یکی رنگین کمان از حیرت و هوش
که در هر شک او صــــــــــــدها یقین است
مسلمان هندوی با عطر بودا
که برتر از مقام کفر و و دین است
نه ترک است و نه تا جیک و نه هندو
شگفتی بین که هم آن است و هم این است
مقام ِ بیدل است افزون تر از شعر
که لفظش رعشه ی جان را طنین است
بهشتی در یسار او توان یافت
بهشت دیگرش اندر یمین است
در آن فردوس گر سیبی شکافی درون ِسیب صدها حورعین است
چو برگی بویی از این باغ بینی
که عطر گل فروغش در جبین است
شنیدن ، اندرآنجا ، عین دیدن
که دیدن با چشیدن ها قرین است
حضوری کاندر آنجا آفرینش
فزون از حد ایام و سنین است
ستادن بر کرانِ بیکران هاست
گذشتن از جهان ماء و طین است
در آن آمیزه ی حیرانی و هوش
جهانی با عجایب ها عجین است
میان بیشه ی اندیشه لفظش
همیشه بهر معنی در کمین است
کند شبگیر در آفاقِ معنی
که خود خیل خیالش زیر زین است
غروری سربلند از این که عجزش
به کردار نگین نقش جبین است
جبینی کزبلندی عرش اعظم
به خاکِمقدم او ره نشین است
رسد او را اگر گوید : رسولم
که دست ِ معجزش در آستین است
سلیمانی مُلکِ شعر او را
به رنگ جاودان نقش نگین است
اگر فهمِ بشر زین برتر آید
فراتر شاعر روی زمین است
مشو نومید کانسانی چنان را
جهانِ ما -درین دم - چون جنین است
بزرگا شاعرا ! تا پارسی هست
مکان تو به علیین مکین است
چو دانم پارسی را جاودانی
- که در جنت زبان اهل دین است -
یقین دارم که نامت جاودانی ست
که جاویدی تو را حِصنی حَصین است
ستودم از پی نقدی چنانت
چنین مدحی سزای آفرین است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#225
Posted: 6 Jan 2017 09:20
بهار کبود
ترا به سیرِ چمن گر دل و دماغ نماند
چه جای ِ شکوه !که اینجا بهارو باغ نماند
چنان شبانه سمومی برین کرانه گذشت
که از شقایق این باغ ، غیر داغ نماند
بهانه ببین !که درین خانه دزدِ دیرین را
رهی به پیش بجز کشتن چراغ نماند
بگو به نوح که در کشتی تو از چه سبب
کبوتران همه رفتند وغیر زاغ نماند
ز داغ ِ لاله عذاران درین بهار کبود
به باغ و راغ شدن را دل و دماغ نماند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#226
Posted: 10 Jan 2017 11:48
زمــــــــــــزمه
خوش بُوَد این در بر آفتاب گشودن
وز رگِ این شب طلسمِ خواب گشودن
از دلِ مردابکِ شکیب و خموشی
ره به درونِ شط شتاب گشودن
نغمه سرودن به همسرائی خورشید
دیده به دیدار نور ناب گشودن
در نفس صبح ایستادن ، و آنگاه
بال ، سوی ِ اوج ، چون عقاب گشودن
گرچه دری سوی نیستی ست ، درین بحر
چشم بر آفاق چون حباب گشودن
وه که چه نغز است و ژرف: روشن و کوتاه
سوی عدم راه چون شهاب گشودن
عمر، سیه نامه ای پُر از طلسمات
چنداز آن فالِ اضطراب گشودن ؟
خوش بُوَد از دفترِ رموز و غموضش
برگ نوی ، همچون آفتاب گشودن
یا به فراموشی این کتاب سپُردن
یا ورقی نغز از این کتاب گشودن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#227
Posted: 12 Jan 2017 06:23
سقوط
بسانِ یک صخره از آسمان
رهـــــــــــا گشته ام در نشیب زمان
نگه می کنم زیر پایم تهی ست
همه فرصتم روی در کوتهی ست
ندارم دگر چاره جز آن که من
زنم چنگ در دامنِ خویشتن
در حضورِ تـــــــــــــــو
در حضورِ تو واژه ها یک یک
چون درختان ِ آخر اسفند
می شوند از ترانگی لبریز
پراز شکوه از شکوفه و لبخند
در حضورِ تو واژه ها چون موج
از تری و ترانگی سرشار
می کنند از طنین ِ آبی خویش
روشن آرای صبح را تکرار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#228
Posted: 25 Jan 2017 16:35
در شب سردی که سُرودی نداشت
چترپر از برفبه سر ، مثل سرو
در مه مهتابی آن برف و سوز
زان سوی به دمی نگهت
دیدم و دیدم که هنوز و هنوز
در نگهت بود زلالی که جان
زان می شیرین قدحی پُر گرفت
در شب سردی که سرودی نداشت
گرم شد و شعله زد و گُــــــــــــر گرفت
یک دقیقه سکوت
وقتی از شاخه اوفتاد آن برگ
با چنان اضطراب و پیچا پیچ
کاروان کلاغ ها کردند
یک دقیقه سکوت
ودیگر هیچ
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#229
Posted: 26 Jan 2017 06:44
جنون ِشاعران
شمایل جنون
به گونه گونه رنگ هاست
جنون خاک ،
در لباسِ زلزله
جنون ِ آب ها
به شکلِ سیل
که می درد
هر آنچه بند و سلسله
جنون اختران
به صورت شهاب
که می نهند سر به دشتِ شب
غریق ِ شور و هلهله
جنون شاعران ، به گونه ی خِرَد
میان ِ تار عنکبوتی از سکوت
به عذر این که
نیست حال و حوصله
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟