انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 23:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  22  23  پسین »

Shafiey Kad Kani | شفیعی کدکنی


مرد

 


ملال

در کنار جوی
من نشسته
آب در رفتار
در تمام هفته
خسته
انتظار جمعه را دارم
در تمام جمعه
باز از فرط تنهایی
انتظار شنبه است و کار
من نشسته
آب در رفتار
     
  
مرد

 


مناجات

خدایا
خدایا
تو با آن بزرگی
در آن آسمانها
چنین آرزویی
بدین کوچکی را
توانی برآورد
ایا ؟
     
  
مرد

 


دو خط

دیروز
چون دو واژه به یک معنی
از ما دو نگاه
هر یک سرشار دیگری
اوج یگانگی
و امروز
چون دو خط موازی
در امتداد یک راه
یک شهر یک افق
بی نقطه ی تلاقی و دیدار
حتی در جاودانگی
     
  
مرد

 


شب به خیر

شب به خیر ای دو دریای خاموش
شب به خیر ای دو دریای روشن
شب به خیر ای نگاه پر آزرم
باز امشب
در کدامین خلیج شمایان
بادبان سحر می گشاید ؟
آه دیری ست
دیری ست
دیری ست
من درین سوی این ترعه ی خون
تو در آن سوی آن باغ آتش
وز دگر سوی
ابر و باران
ابر و باران و تنهایی من
راه باریک و
شب ژرف و تاریک
هیچ نشناختم با که بودم
هیچ نشناختی با که بودی
لیک می دانم
اینجا
در شمار شهیدان این باغ
یک تنم
ارغوانی شکسته
هر چه هستم همانم که بودم
هر چه بودم همینم که هستم
شب به خیر ای دو دریای خاموش
شب به خیر ای دو دریای روشن
می رود باد بارن ستاره
می رود آب
ایینه ی عمر
می روی تو
سوی آفاق تاریک مغرب
آسمان را بگویم که امشب
یاسهای ره کهکشان را
بر سر رهگذرارت فشاند
یک سبد لاله
از تازه تر باغ سرخ شفق
در نخستین سحرگاه هستی
تا درین راه تنها نباشی
در کنارت نشاند
شب به خیر ای دو دریای روشن
شب به خیر ای دو دریای خاموش
گاه می پرسم : از خویش بی خویش
شاید آنجا در آن سوی سیلاب
خواب بی گریه ی سبز مرداب
برگ را با نسیم سحرگاه
گفت و گویی نبود و نبوده ست
باز می گویم
ای چشم بیدار
پس درین خشک سال ترانه
آن همه واژگان پر آزرم
بر لب لاله برگان صحرا
ترجمان کدامین سرود است ؟
شب به خیر ای دو دریای خاموش
شب به خیر ای دو دریای روشن
شب به خیر ای نگاه پر آزرم
این سرود درود است و بدرود

     
  
مرد

 


آواز بیگانه

اینجا دگر بیگانه ای
آواز می خواند
گاهی که گاهی نیست
خاموش می ماند
و باز می خواند
او می سراید
در حضور شب
به رنگ جویبار باغ
خونبرگ گل ها را
که می بالند فردا
از شهادتگاه عاشق ها
او می سراید
در تمام روز چون من
غربت یک قدس مهجور الاهی را
در روشنا برگ شقایق ها
او می ستاید عشق را
در روزگار قلب مصنوعی
او می ستاید صبح را
در قعر شب با لهجه ی خورشید
در قرن بی ایمان
او می ستاید کلبه های ساده ی ده را
در روزگار آهن وسیمان
او می ستاید لاله عباسی و
شبدر را شقایق را
با گونه شان پر شرم
در ازدحام کاغذین گل های بی شرمی
که می میرند
اگر ابری ببارد نرم
اینجا چنین بیگانه ای
آواز می خواند
گاهی
خاموش می ماند
و باز می خواند
و باز می خواند
     
  
مرد

 


مزامیر گل داوودی

هیچ کس هست که با قطره ی باران امشب
همسرایی کند و روشنی گل ها را
بستاید تا صبح
که براید خورشید ؟
هیچ کس هست که در نشئه ی صبح
ساغر خود را بر ساغر آلاله زند
به لب جوباران
و بنوشد همه جامش را
شادی کام گیاهی که ننوشیده از ابر کویر
ساغر روشنی باران ؟
هیچ کس هست که با باد بگوید
در باغ
آشیان ها را ویرانه مکن
جوی
آبشخور پروانه ی صحرا را
آشفته مدار
و زلالش را
کایینه ی صد رنگ گل است
با سحرگاهان بیگانه مکن
هیچ کس هست که از خط افق
گرد صحرا را
دریا را
مرزی بکشد
نگذارد که عبور شیطان
از پل نقره ی موج
عصمت سبز علقزاران را
تیره و نحس و شب آلود کند ؟
هیچ کس هست در اینجا که بگوید
من
روحی هستی را
در روشنی سوسن ها
و مزامیر گل داوودی
بهتر از مسجد یا صومعه می بینم ؟
هیچ کس هست که احساس کند
لطف تک بیتی زیبایی را
که خروس شبگیر
می سراید گه گاه ؟
هیچ کس هست
که اندیشه ی گل ها را
از سرخ و کبود
بنگرد صبح در ایینه ی رود
یا یکی هست
درین خانه
که همسایه شود
با سرودی که شفق می خواند
بر لب ساحل بدرود و درود ؟
     
  
مرد

 


درین شب ها

درین شب ها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد
درین شب ها
که هر ایینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی
تویی تنها که می خوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که می فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را
بر آن شاخ بلند
ای نغمه ساز باغ بی برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ
در خواب اند
بمان تا دشت های روشن ایینه ها
گل های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند
تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام
تو بارانی ترین ابری
که می گرید
به باغ مزدک و زرتشت
تو عصیانی ترین خشمی که می جوشد
ز جام و ساغر خیام
درین شب ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
ابر از خویش می ترسد
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و سرودش را
درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی
     
  
مرد

 


میان جنگل آتش

چه دل گرفته بهاری
پرنده ها همه آهن
نسیم
موج غباری
به گوش منتظر طفل روستا نرسید
میان جنگل آتش
سرود سریده و ساری
غروب خسته ی شهر
بنفشه هایی پیوسته با نخی تاریک
به روی سنگ مزاری
     
  
مرد

 


نشانی

من از خراسان و
تو از تبریز و
او از ساحل بوشهر
با شعرهامان شمع هایی خرد
بر طاق این شبهای وحشت بر می افروزیم
یعنی که در این خانه هم
چشمان بیداری
باقی ست
یعنی در اینجا می تپد قلبی و
نبض شاخه ها زنده ست
هر چند
با زهر سبز آلوده و از وحشت کنده ست
این شمع ها گیرم نتابد
در شبستان ابد در غرفه ی تاریخ
گیرم فروغ فتح فردایی نباشد
لیک
گر کور سو
گر پرتو افشان
هر چه هست این است
یاد آور چشمان بیداری ست
وز زندگانی
گرچه شامی شوکران کند
باری نموداری ست
     
  
مرد

 


از پشت این دیوار

بگذار بال خسته ی مرغان
بر عرشه ی کشتی فرود اید
در برگ زیتونی
که با منقار خونین کبوترهاست
آرامش نزدیک واری را نمی بینم
آب از کنار کاج ها
تنها
نخواهد رفت
این منطق آب ست
قانون سرشاری و لبریزی ست
سیلاب
در بالاترین پرواز
هر گنبد و گلدسته و
هر برج و باروی مقدس را
تسخیر کرده از لجن
از لوش کنده
این آخرین قله ست
بیچاره آن مردی که آن شب
زیر سقف شب
با خویشتن می گفت
من پشت تصویر شقایق ها
و در پناه روح گندم زار خواهم ماند
من تاب این آلودگی ها را ندارم
آه
بیچاره آن مردی که این می گفت
پیمانه ی لبریز تاریکی
درین بی گاه
لبریز تر شده
آه
می بینی
مستان امروزینه
هشیاران دیروزند
ای دوست
ای تصویر
ای خاموش
از پشت این دیوار
در رگبار
آخر بپرس از رهگذاری
مست یا هشیار
زان ها که می گریند
زان ها که می خندند
کامشب
درخیمه ی مجنون دلتنگ کدامین دشت
بر توسنی دیگر
برای مرگ شیرین گوارایی
زین و یراق و برگ می بندند ؟
منخواب تاتاران وحشی دیده ام امشب
در مرزهای خونی مهتاب
بر بام این سیلاب
خوابم نمی اید
خوابم نمی اید
تو گر تمام شمع های آشنایی را کنی خاموش
و بر در و دیوار این شهر تماشایی
صد ها چراغ خواب آویزی
با صد هزاران رنگ
خوابم نخواهد برد
وقتی افق با تیرگی ها آشتی می کرد
خون هزاران اطلسی
تبخیر می شد
در غروب روز
که نام دیوی روی دیوار خیابان را
آلوده تر می کرد
باران سکوت کاج را می شست
در آخرین دیدارشان
پیمانه های روشنی لبریز
شب خویش را
در شط خاموشی رها می کرد
خواب بلند باغ را مرغی
با چهچهه کوتاه خود تعبیر ها می کرد
آن سیره ی تنها که سر بر نرده ی سرد قفس می زد
آگاه بود ایا که بالش را
در خیمه ی شبگیر کوته کرده بود آن مرد ؟
شاید بهانه می گرفت این سان
شاید
اما چه پروازی
چه آوازی
در برگ زیتونی
که با منقار خونین کبوترهاست
آرامش نزدیک واری را نمی بینم
بگذار بال خسته ی مرغان
بر عرشه ی کشتی فرود اید
     
  
صفحه  صفحه 6 از 23:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

Shafiey Kad Kani | شفیعی کدکنی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA