ارسالها: 8911
#31
Posted: 15 Aug 2012 10:14
سال از ماهیت قرب و بعد و امکان وصال با حق
وصال ممکن و واجب به هم چیست
حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#32
Posted: 15 Aug 2012 10:17
جواب
ز من بشنو حدیث بی کم و بیش
ز نزدیکی تو دور افتادی از خویش
چو هستی را ظهوری در عدم شد
از آنجا قرب و بعد و بیش و کم شد
قریب آن هست کو را رش نور است
بعید آن نیستی کز هست دور است
اگر نوری ز خود در تو رساند
تو را از هستی خود وا رهاند
چه حاصل مر تو را زین بود نابود
کز او گاهیت خوف و گه رجا بود
نترسد زو کسی کو را شناسد
که طفل از سایهٔ خود میهراسد
نماند خوف اگر گردی روانه
نخواهد اسب تازی تازیانه
تو را از آتش دوزخ چه باک است
گر از هستی تن وجان تو پاک است
از آتش زر خالص برفروزد
چو غشی نبود اندر وی چه سوزد
تو را غیر تو چیزی نیست در پیش
ولیکن از وجود خود بیندیش
اگر در خویشتن گردی گرفتار
حجاب تو شود عالم به یک بار
تویی در دور هستی جزو سافل
تویی با نقطهٔ وحدت مقابل
تعینهای عالم بر تو طاری است
از آن گویی چوشیطان همچو من کیست
از آن گویی مرا خود اختیار است
تن من مرکب و جانم سوار است
زمام تن به دست جان نهادند
همه تکلیف بر من زان نهادند
ندانی کین ره آتشپرستی است
همه این آفت و شومی ز هستی است
کدامین اختیار ای مرد عاقل
کسی را کو بود بالذات باطل
چو بود توست یک سر همچو نابود
نگویی که اختیارت از کجا بود
کسی کو را وجود از خود نباشد
به ذات خویش نیک و بد نباشد
که را دیدی تو اندر جمله عالم
که یک دم شادمانی یافت بی غم
که را شد حاصل آخر جمله امید
که ماند اندر کمالی تا به جاوید
مراتب باقی و اهل مراتب
به زیر امر حق والله غالب
مؤثر حق شناس اندر همه جای
ز حد خویشتن بیرون منه پای
ز حال خویشتن پرس این قدر چیست
وز آنجا باز دان کاهل قدر کیست
هر آن کس را که مذهب غیر جبر است
نبی فرمود کو مانند گبر است
چنان کان گبر یزدان و اهرمن گفت
مر آن نادان احمق او و من گفت
به ما افعال را نسبت مجازی است
نسب خود در حقیقت لهو و بازی است
نبودی تو که فعلت آفریدند
تو را از بهر کاری برگزیدند
به قدرت بیسبب دانای بر حق
به علم خویش حکمی کرده مطلق
مقدر گشته پیش از جان و از تن
برای هر یکی کاری معین
یکی هفتصد هزاران ساله طاعت
به جای آورد و کردش طوق لعنت
دگر از معصیت نور و صفا دید
چو توبه کرد نور «اصطفی» دید
عجبتر آنکه این از ترک مامور
شد از الطاف حق مرحوم و مغفور
مر آن دیگر ز منهی گشته ملعون
زهی فعل تو بی چند و چه و چون
جناب کبریایی لاابالی است
منزه از قیاسات خیالی است
چه بود اندر ازل ای مرد نااهل
که این یک شد محمد و آن ابوجهل
کسی کو با خدا چون و چرا گفت
چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت
ورا زیبد که پرسد از چه و چون
نباشد اعتراض از بنده موزون
خداوندی همه در کبریایی است
نه علت لایق فعل خدایی است
سزاوار خدایی لطف و قهر است
ولیکن بندگی در جبر و فقر است
کرامت آدمی را اضطرار است
نه زان کو را نصیبی ز اختیار است
نبوده هیچ چیزش هرگز از خود
پس آنگه پرسدش از نیک و از بد
ندارد اختیار و گشته مامور
زهی مسکین که شد مختار مجبور
نه ظلم است این که عین علم و عدل است
نه جور است این که محض لطف و فضل است
به شرعت زان سبب تکلیف کردند
که از ذات خودت تعریف کردند
چو از تکلیف حق عاجز شوی تو
به یک بار از میان بیرون روی تو
به کلیت رهایی یابی از خویش
غنی گردی به حق ای مرد درویش
برو جان پدر تن در قضا ده
به تقدیرات یزدانی رضا ده
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#33
Posted: 15 Aug 2012 10:19
سال از ماهیت نطق و بیان
چه بحر است آنکه نطقش ساحل آمد
ز قعر او چه گوهر حاصل آمد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#34
Posted: 15 Aug 2012 10:20
جواب
یکی دریاست هستی نطق ساحل
صدف حرف و جواهر دانش دل
به هر موجی هزاران در شهوار
برون ریزد ز نص و نقل و اخبار
هزاران موجب خیزد هر دم از وی
نگردد قطرهای هرگز کم از وی
وجود علم از آن دریای ژرف است
غلاف در او از صوت و حرف است
معانی چون کند اینجا تنزل
ضرورت باشد آن را از تمثل
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#35
Posted: 15 Aug 2012 10:21
تمثیل در بیان ماهیت صورت و معنی
شنیدم من که اندر ماه نیسان
صدف بالا رود از قعر عمان
ز شیب قعر بحر آید برافراز
به روی بحر بنشیند دهن باز
بخاری مرتفع گردد ز دریا
فرو بارد به امر حق تعالی
چکد اندر دهانش قطرهای چند
شود بسته دهان او به صد بند
رود با قعر دریا با دلی پر
شود آن قطرهٔ باران یکی در
به قعر اندر رود غواص دریا
از آن آرد برون لؤلؤی لالا
تن تو ساحل و هستی چو دریاست
بخارش فیض و باران علم اسماست
خرد غواص آن بحر عظیم است
که او را صد جواهر در گلیم است
دل آمد علم را مانند یک ظرف
صدف با علم دل صوت است با حرف
نفس گردد روان چون برق لامع
رسد زو حرفها با گوش سامع
صدف بشکن برون کن در شهوار
بیفکن پوست مغز نغز بردار
لغت با اشتقاق و نحو با صرف
همیگردد همه پیرامن حرف
هر آن کو جمله عمر خود در این کرد
به هرزه صرف عمر نازنین کرد
ز جوزش قشر سبز افتاد در دست
نیابد مغز هر کو پوست نشکست
بلی بی پوست ناپخته است هر مغز
ز علم ظاهر آمد علم دین نغز
ز من جان برادر پند بنیوش
به جان و دل برو در علم دین کوش
که عالم در دو عالم سروری یافت
اگر کهتر بد از وی مهتری یافت
عمل کان از سر احوال باشد
بسی بهتر ز علم قال باشد
ولی کاری که از آب و گل آید
نه چون علم است کان کار از دل آید
میان جسم و جان بنگر چه فرق است
که این را غرب گیری آن چو شرق است
از اینجا باز دان احوال و اعمال
به نسبت با علوم قال با حال
نه علم است آنکه دارد میل دنیی
که صورت دارد اما نیست معنی
نگردد علم هرگز جمع با آز
ملک خواهی سگ از خود دور انداز
علوم دین ز اخلاق فرشته است
نباشد در دلی کو سگ سرشت است
حدیث مصطفی آخر همین است
نکو بشنو که البته چنین است
درون خانهای چون هست صورت
فرشته ناید اندر وی ضرورت
برو بزدای روی تختهٔ دل
که تا سازد ملک پیش تو منزل
از او تحصیل کن علم وراثت
ز بهر آخرت میکن حراثت
کتاب حق بخوان از نفس و آفاق
مزین شو به اصل جمله اخلاق
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#36
Posted: 15 Aug 2012 10:23
قاعده در بیان اقسام فضیلت
اصول خلق نیک آمد عدالت
پس از وی حکمت وعفت شجاعت
حکیمی راست گفتار است و کردار
کسی کو متصف گردد بدین چار
به حکمت باشدش جان و دل آگه
نه گربز باشد و نه نیز ابله
به عفت شهوت خود کرده مستور
شره همچون خمود از وی شده دور
شجاع و صافی از ذل و تکبر
مبرا ذاتش از جبن و تهور
عدالت چون شعار ذات او شد
ندارد ظلم از آن خلقش نکو شد
همه اخلاق نیکو در میانه است
که از افراط و تفریطش کرانه است
میانه چون صراط مستقیم است
ز هر دو جانبش قعر جحیم است
به باریکی و تیزی موی و شمشیر
نه روی گشتن و بودن بر او دیر
عدالت چون یکی دارد ز اضداد
همی هفت آمد این اضداد ز اعداد
به زیر هر عدد سری نهفت است
از آن درهای دوزخ نیز هفت است
چنان کز ظلم شد دوزخ مهیا
بهشت آمد همیشه عدل را جا
جزای عدل، نور و رحمت آمد
سزای ظلم، لعن و ظلمت آمد
ظهور نیکویی در اعتدال است
عدالت جسم را اقصی کمال است
مرکب چون شود مانند یک چیز
ز اجزا دور گردد فعل و تمییز
بسیط الذات را مانند گردد
میان این و آن پیوند گردد
نه پیوندی که از ترکیب اجزاست
که روح از وصف جسمیت مبراست
چو آب و گل شود یکباره صافی
رسد از حق بدو روح اضافی
چو یابد تسویت اجزای ارکان
در او گیرد فروغ عالم جان
شعاع جان سوی تن وقت تعدیل
چو خورشید و زمین آمد به تمثیل
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#37
Posted: 15 Aug 2012 10:24
تمثیل در بیان نکاح معنوی جسم با جان یا صورت با معنی
اگرچه خور به چرخ چارمین است
شعاعش نور و تدبیر زمین است
طبیعت های عنصر نزد خور نیست
کواکب گرم و سرد و خشک و تر نیست
عناصر جمله از وی گرم و سرد است
سپید و سرخ و سبز و آل و زرد است
بود حکمش روان چون شاه عادل
که نه خارج توان گفتن نه داخل
چو از تعدیل شد ارکان موافق
ز حسنش نفس گویا گشت عاشق
نکاح معنوی افتاد در دین
جهان را نفس کلی داد کابین
از ایشان می پدید آمد فصاحت
علوم و نطق و اخلاق و صباحت
ملاحت از جهان بیمثالی
درآمد همچو رند لاابالی
به شهرستان نیکویی علم زد
همه ترتیب عالم را به هم زد
گهی بر رخش حسن او شهسوار است
گهی با نطق تیغ آبدار است
چو در شخص است خوانندش ملاحت
چو در لفظ است گویندش بلاغت
ولی و شاه و درویش و توانگر
همه در تحت حکم او مسخر
درون حسن روی نیکوان چیست
نه آن حسن است تنها گویی آن چیست
جز از حق مینیاید دلربایی
که شرکت نیست کس را در خدایی
کجا شهوت دل مردم رباید
که حق گه گه ز باطل مینماید
مؤثر حق شناس اندر همه جای
ز حد خویشتن بیرون منه پای
حق اندر کسوت حق بین و حق دان
حق اندر باطل آمد کار شیطان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#38
Posted: 15 Aug 2012 10:25
سال در شناخت جزو حقیقی و کل مجازی و کیفیت بزرگتر بودن این جزو از کل خود
چه جزو است آنکه او از کل فزون است
طریق جستن آن جزو چون است
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#39
Posted: 15 Aug 2012 10:27
جواب
وجود آن جزو دان کز کل فزون است
که موجود است کل وین باژگون است
بود موجود را کثرت برونی
که از وحدت ندارد جز درونی
وجود کل ز کثرت گشت ظاهر
که او در وحدت جزو است سائر
ندارد کل وجودی در حقیقت
که او چون عارضی شد بر حقیقت
چو کل از روی ظاهر هست بسیار
بود از جزو خود کمتر به مقدار
نه آخر واجب آمد جزو هستی
که هستی کرد او را زیردستی
وجود کل کثیر واحد آید
کثیر از روی کثرت مینماید
عرض شد هستیی کان اجتماعی است
عرض سوی عدم بالذات ساعی است
به هر جزوی ز کل کان نیست گردد
کل اندر دم ز امکان نیست گردد
جهان کل است و در هر طرفةالعین
عدم گردد و لا یبقی زمانین
دگر باره شود پیدا جهانی
به هر لحظه زمین و آسمانی
به هر لحظه جوان و کهنه پیر است
به هر دم اندر او حشر و نشیر است
در آن چیزی دو ساعت مینپاید
در آن ساعت که میمیرد بزاید
ولیکن طامةالکبری نه این است
که این یوم عمل وان یوم دین است
از آن تا این بسی فرق است زنهار
به نادانی مکن خود را گرفتار
نظر بگشای در تفصیل و اجمال
نگر در ساعت و روز و مه و سال
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#40
Posted: 15 Aug 2012 10:29
تمثیل در بیان اقسام مرگ و ظهور اطوار قیامت در لحظهٔ مرگ
اگر خواهی که این معنی بدانی
تو را هم هست مرگ و زندگانی
ز هرچ آن در جهان از زیر و بالاست
مثالش در تن و جان تو پیداست
جهان چون توست یک شخص معین
تو او را گشته چون جان او تو را تن
سه گونه نوع انسان را ممات است
یکی هر لحظه وان بر حسب ذات است
دو دیگر زان ممات اختیاری است
سیم مردن مر او را اضطراری است
چو مرگ و زندگی باشد مقابل
سه نوع آمد حیاتش در سه منزل
جهان را نیست مرگ اختیاری
که آن را از همه عالم تو داری
ولی هر لحظه میگردد مبدل
در آخر هم شود مانند اول
هر آنچ آن گردد اندر حشر پیدا
ز تو در نزع میگردد هویدا
تن تو چون زمین سر آسمان است
حواست انجم و خورشید جان است
چو کوه است استخوانهایی که سخت است
نباتت موی و اطرافت درخت است
تنت در وقت مردن از ندامت
بلرزد چون زمین روز قیامت
دماغ آشفته و جان تیره گردد
حواست هم چو انجم خیره گردد
مسامت گردد از خوی هم چو دریا
تو در وی غرقه گشته بی سر و پا
شود از جانکنش ای مرد مسکین
ز سستی استخوانها پشم رنگین
به هم پیچیده گردد ساق با ساق
همه جفتی شود از جفت خود طاق
چو روح از تن به کلیت جدا شد
زمینت «قاع صف صف لاتری» شد
بدین منوال باشد حال عالم
که تو در خویش میبینی در آن دم
بقا حق راست باقی جمله فانی است
بیانش جمله در «سبع المثانی» است
به «کل من علیها فان» بیان کرد
«لفی خلق جدید» هم عیان کرد
بود ایجاد و اعدام دو عالم
چو خلق و بعث نفس ابن آدم
همیشه خلق در خلق جدید است
و گرچه مدت عمرش مدید است
همیشه فیض فضل حق تعالی
بود از شان خود اندر تجلی
از آن جانب بود ایجاد و تکمیل
وز این جانب بود هر لحظه تبدیل
ولیکن چو گذشت این طور دنیی
بقای کل بود در دار عقبی
که هر چیزی که بینی بالضرورت
دو عالم دارد از معنی و صورت
وصال اولین عین فراق است
مر آن دیگر ز «عند الله باق» است
مظاهر چون فتد بر وفق ظاهر
در اول مینماید عین آخر
بقا اسم وجود آمد ولیکن
به جایی کان بود سائر چو ساکن
هر آنچ آن هست بالقوه در این دار
به فعل آید در آن عالم به یک بار
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)