ارسالها: 8911
#71
Posted: 15 Aug 2012 14:52
در پیدایش نفس و صفت آن
چنین گفتند دانایان اسرار
که چون حق کرد نور خویش اظهار
ز عکس نور او شد عکس عالم
که خوانندش حکیمان روح اعظم
ز روح اعظم و از امر اعلی
پدید آمد به خلقت عقل اولی
حدیث از سید سادات نقلست
که مخلوق نخست از امر عقلست
به امر از عقل کرد او نفس پیدا
چنان کز جنب آدم شخص حوا
از آن پس عرش و کرسی و سموات
که باشد اندر او چندین علامات
ز نور و ظلمت و افلاک و انجم
ز ارکان و موالید و ز مردم
چو صورت بست ازین بس نفس انسان
جدا کردش به نطق از جمع حیوان
ز حق نفست بدین ترتیب و مقدار
به چندین واسطه آمد پدیدار
ازو بهتر نیامد هیچ موجود
ز موجودات او بوده است مقصود
کسی کو محرم سر خدا نیست
امانت را بدو دادن روا نیست
در این معنی سخن گفتند حالی
ولیکن من نگویم جز مثالی
مثالت گر نکو مفهوم گردد
تو را سرّس از آن معلوم گردد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#72
Posted: 15 Aug 2012 14:53
در حقیقت نفس گوید
مثال اینست نیکو فهم آن کن
مدارش سرسری فهمش به جان کن
درخت ار چند دارد شاخ و باری
حقیقت بار او آید به کاری
حقیقت نفس انسانی چنین است
که شاخش آسمان بیخش زمینست
تن از دنیا و جان از آخرت دان
ز دنیا تن بگیر از آخرت جان
توئی تو به بین تا چیست آنست
که تن را قلب و قلبت را چو جانست
به غیر از این چنین گفتن ندانم
وگر ظاهر کنم باشد زیانم
اگر افشا کنم اسرار کفر است
بدین اقرار کن انگار کفر است
بسی گفتی ولی چیزی نگفتم
چو میوه خام بود آن را نهفتم
به وقت خویش موقوفست است کار
چو وقت آید برش یابی به یک بار
هنوز این میوه کو یا خام خام است
وگر مکشوف گردانم حرامست
به رمزی گفتم این معنی به مفهوم
شود آن را که باشد عقل معلوم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#73
Posted: 15 Aug 2012 14:54
در تحقیق مراتب نفس
چو میخواهی بدانی نفس و شیطان
تو شیطان کفر نفس خویش میدان
اگر نفس تو اماره است شیطان
چو لوامه شود گردد مسلمان
چو باشد تند اماره است نامش
بود لوامه چون کردند رامش
نه آخر مصطفی گفته چنین است
که با هر نفس یک شیطان قرینست
مرا هم بود اندر نفس شیطان
ولیکن شد به دست من مسلمان
ز تو گر عقل و دانایی پذیرد
کند ترک بدی تقوا بگیرد
پس آنکه چون نماند هیچ کاری
بگیرد اندر آن منزل قراری
رسد اندر مقام ملهمه نفس
بیابد عقل دور از واهمه نفس
در آن منزل که حاصل گشت کامش
به معنی مطمئنه گشت نامش
چو نفست مطمئنه شد به ایمان
بدو پیوند وانگه رو به ایقان
حیاتی باشد آنجا جاودانی
چنین است ای پسر مولود ثانی
رها گردد در ایقان لهو و لعبش
ندای ارجعی آید ز ربش
بدان رای رجوع آن رای روح است
چو دریابی به جان و دل فتوح است
معانی بس عزیز است و رقیق است
تفکر بیشتر کن چون دقیق است
اگر حالی ندانی این معانی
توقف دار هم روزی بدانی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#74
Posted: 15 Aug 2012 14:55
در حکمت و موعظت
تو نفست دل کن و دل را چو جان کن
پس آنگه سوی جانان روان کن
برهنه دار تن کوتاه کن دست
شکم را گرسنه میدار پیوست
به زیر پای کن نفس و هوا را
که تا باشد ببیند دل خدا را
ز مبدأ آمدی نادان در اینجای
سعادت را ندانستی سر و پای
ز غفلت بیخبر ز آغاز و انجام
نه از معنی به صورت آدمی نام
ولی چون پر کنی علم و عبادت
شوی مرغی که پری تا سعادت
چو عیسی گفت اول چون بزادی
مثال بیضه در فرش اوفتادی
بدانش گر نپّری بار دیگر
کجا دانی از عرض برتر
به حکمت گر دیرین معنی بکوشی
فرشتهوش لباس علم پوشی
مجرد کردی از دنیا به طاعات
چو عیسی راه یابی در سموات
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#75
Posted: 15 Aug 2012 14:58
در موازنهٔ نفس در تمثیل جام جم
یکی جم نام وقتی پادشا بود
که جامی داشت کان گیتینما بود
به صنعت کرده بودندش چنان راست
که پیدا میشد از وی هرچه میخواست
هر آن نیک و بدی اندر جهان بود
در آن جام از صفای آن نشان بود
چو وقتی تیره جام از زنگ گشتی
شه گیتی از آن دلتنگ گشتی
بفرمودی که دانایان این فن
بکردندی به علمش باز روشن
چو روشن گشت انجام دل افزای
بدیدی هر چه بودی در همه جای
حکیمی گفت جام آب بُد آن
منجم گفت اصطرلاب بُد آن
دیگر گفت بود آئینه راست
چنان روشن که میدید آنچه میخواست
به قدر علم خود گفتند بسیار
ولی آسان نشد این کار دشوار
بسی گفتند هر نوعی از اینها
نبود ان جام جم جز نفس دانا
چو نفس تیره روشن کرد انسان
نماید اندر او آفاق یکسان
چو انسان گشت اندر نفس کامل
شود بر کل موجودات شامل
ز چرخ و انجم و از چار ارکان
نموداری بود در نفس انسان
حقیقت دان اگر چه آدم است او
چو عارف شد به خود جام جم است او
بدار ای دوست گفت پیر خود پاس
نخستین نفس خود را نیک بشناس
که تا در وی ببینی هر دو عالم
ز راه صورت و معنی به یک دم
تو نفس خویش را نیکو ندانی
به دانستن خدا را چون توانی
نخستین نفس خود را بشناس و خَب باش
از آن پس طالب عرفان رب باش
… نفس … خدا نیست
وز او عرفان حق را آشنائیست
چو بشناسی نباشد زان وبالت
برون آئی به حکمت از ضلالت
دلت روشن شود از نور رحمن
شوی ایمن ز مکر و شر شیطان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#76
Posted: 15 Aug 2012 14:59
در ذکر شیطان و لعنت کردن بر او
ز من بشنو بیان حال شیطان
که میدانم نمیدانی به سامان
ز اول نام او بودی عزازیل
کنون ابلیس شده از راه تبدیل
ولیکن هر برزگش نام دیگر
به معنی دگر گفتند در خور
یکیاش حال مشغول ازل خواند
یکیاش صاحب طول امل خواند
یکیاش عارف اسرار حق گفت
یکیاش نقطهٔ پرگار حق گفت
یکی نیزش غیور مملکت خواند
که حق بگزید و ز آدم رو بگرداند
چنان خود را به کل در عشق او باخت
کزو با سجدهٔ آدم نپرداخت
نگردانید روی از حق و لعنت
به جان بخرید و یک شو شد ز رحمت
چنان با لعنت حق خوی دارد
که هرگز یاد رحمت مینیارد
ز لعنت کردن او را نیست رنجی
که دشنام جبلیش به ز گنجی
اگرچه کافر است امروز شیطان
ولی گردد قیامت را مسلمان
ز اول گر چه باشد شر مجمل
ولی آخر شود خیر مفصل
یقین سرچشمهٔ سر قدر اوست
یکی رکن عظیم معتبر اوست
ندیدم در جهان یک کس که جان یافت
که از سیلی شیطان او امان یافت
به صورت گرچه ملعون شد ز حضرت
ولیکن روی دارد سوی عزت
در لعنت بر او هرچند باز است
ولی اندر سرش بسیار ناز است
اگر چه لعنتش کرده است حالی
ولیکن این ز سری نیست خالی
سوالی هست اینجا نیک دریاب
جوابی گوی اگر دانی در این باب
اگر از خویش ترک امر حق کرد
چرا با او دگر بار این نسق کرد
که دادش انتظاری تا قیامت
که را بود از خلایق این کرامت
چرا بی واسطه با حق سخن راند
اگر باطل بُد او باقی چرا ماند
مرا حالی جوابی در دل آمد
بگویم گر به گفتن مشکل آمد
بدو دادست دنیا را به اقطاع
چو حال او چنان گردد ز اوضاع
اگر چه بر ملأ کارش تبه کرد
به زودی روی او آنجا سیه کرد
ولی اندر نهان کاری دگر بود
که خلقی زان حکایت بیخبر بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#77
Posted: 15 Aug 2012 15:00
مثال
مثالی گویمت بنیوش آن را
که نشنیدست هرگز گوش آن را
هر آن شاهی که شاهی نیک داند
یکی سرهنگ را بر در نشاند
که تا نامحرمان را دور دارد
که شه در خلوت در آنجا سور دارد
کسی باید که نیک و بد بداند
در آرد نیک را و بد براند
نبد عرفان کسی را اندر این راه
بجز شیطان ز سرهنگان درگاه
حقیقت کار شیطان در میان نیست
ز لعنت کردنش چندان زیان نیست
چو مال و خلق را در خیل او کرد
برای مال خلقی میل او کرد
بجز اغوا خرد باری ندارد
ولی با خاصگان کاری ندارد
تو خود را خاص کن تا راه یابی
که تا عامی ز شیطان در عذابی
چو تو در دست نفس خود زبونی
منال از دست شیطان برونی
ز اول نفس خود را کن مسلمان
پی آنگه لعن کن بر نفس شیطان
چو میدانی به معنی لعن دوریست
به دل زو دور شو لعن زبان چیست
تو نفس خویش را لعنت کن ای دوست
که دشمنتر کسی از دشمنان اوست
یقین دان کار شیطان را تمامت
به پیدا کردن این باشد قیامت
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#78
Posted: 15 Aug 2012 15:01
در مناظره ی موسی علیه السلام
چو موسی باز میگردید از طور
در آن وادی سیاهی دید از دور
چو نزدیکش رسید او بود شیطان
که مینالید او از دوری و عصیان
چو موسی دید او را رحمش آمد
کمانش شد که آن دم خشمش آمد
به شیطان گفت موسی ای گنهکار
چرا سجده نکردی تا شوی خوار
بگفتا زان سبب سجده نکردم
که ترسیدم مبادا چون تو گردم
بگفتا من چه گشتم در نبوت
بگفتا اوفتادی از فتوت
بگفتا چون فتادم هین بیان کن
عیانم نیست این بر من عیان کن
بگفتا خواستی از دوست دیدار
چرا کردی نظر آنجا به کهسار
چو روی از وی بگرداندی ندانی
شوی خسته ز قول لن ترانی
چو بودم من به عشق او یگانه
مرا میآزمود این بُد بهانه
ز عصیان بس چها آمد به رویم
نجستم غیر او و هم نجویم
ز عشقش سجدهٔ آدم نکردم
چو حق باشد سوی آدم نگردم
به غیر حق دگر چیزی ندانم
اگر نزدیک یا دورم همانم
بگفت اینها و از موسی جدا شد
ندانستش چه افتاد و کجا شد
یقین دان عشق کار سرسری نیست
حقیقت مرد عاشق هر دری نیست
کسی کش عشق شخصی هست در پوست
نخواهد غیر او هرچند نیکوست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#79
Posted: 15 Aug 2012 15:02
اشعار گمشده
چو تسبیح از خواهر این اسرار بشنود
بزد یک نعره و بر دار شد زود
چو ببریدند یکسر جمله اعضاش
جدا کردند از کل جمله اجزاش
چو در باطن تجلی نور حق دید
فدا کرد او سر و زین سر نگردید
اناالحق میزد و میگفت ای دوست
چو میدانم که میدانیم نیکوست
ببینم کین تن خاکی به ناسوت
فدا گردد به جان از بهر لاهوت
اگر این را به پیشت هست مقدار
بیامرزش که با من کرد این کار
مناجاتش در آن سروقت این بود
چو صادق بود در دعوی چنین بود
تو را نیز ار بود این استطاعت
که باطن را کنی روشن به طاعت
درون گر پاک داری چون برونت
ز نور حق شود روشن درونت
بنی آدم شوی آنکه مکرم
ز نور حق رسد فیضت دمادم
ز فیض حق درونت جوش گیرد
به زورت عشق در آغوش گیرد
بدانی خویش را آن دم ز معشوق
بر آری نعرهٔ مستی به عیوق
همی گویی انالحق همچو حلاج
ستانی از ملایک در شرف باج
بنی آدم گروهی بس شریفند
لطیفند و شریفند و ظریفند
بنی آدم نباشد هر خسیسی
نباشد چون فرشته هر بلیسی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#80
Posted: 15 Aug 2012 15:04
در بیان نهایت عشق گوید
به صورت آدمی کرده است نقاش
اگر مردی به معنی آدمی باش
چو سلطان خود کند حالی رسولی
رسولی دیگری باشد فضولی
چو آب آمد تیمم نیست در کار
چو روز آمد چراغ از پیش بردار
چو پیدا شد ز پشت پرده دلدار
یقین دلاله شد معزول از کار
به شهری چون درآید شهریاری
نماند شحنه را در شهر کاری
چو عشق آمد چه جای عقل رعناست
که کار عشق بدمستی و غوغاست
در آن منزل که عشق آمد ستیزان
نباشد عق آنجا جز گریزان
چو عشق آمد چه جای عقل و هوشست
چو گوید عشق عقل آنجا خموش است
در آن منزل که آمد عشق کاری
در آمد عقل چون طفلان بزاری
اگرچه کارها از عقل شد راست
ولیکن کار با عشق بالاست
در تحقیق را صندوق عشق است
رسول عاشق و معشوق عشقست
اگر معشوق را عاشق نبودی
که گفتی این حقایق که شنودی
ز فیض عقل میبین نور راهت
ولی در عشق میدانی پیشگاهت
دو حالست ای اخی در عشق پنهان
که پیدا میشود در عاشقی آن
بود در راستی اول مقامش
میان عشق و مستی کشت نامش
چو شد عاشق تهی از خود فنا دان
چو پر گردد ز معشوقش بقا دان
چو حاضر گشت جانان کیستم من
چو غایب باشم از وی چیستم من
اگر صد سال میسازی بضاعت
بسوزد عشق اندر نیم ساعت
کسی کو عاشق است اندر مجازی
ندارد عشق صورت را نیازی
اگر تو عاشقی اندر حقیقت
نشان خواهند از تو در طریقت
نشانش چیست ترک خویش گفتن
شدن قربان و ترک کیش گفتن
سخن در عاشقی بسیار گویند
ولی نی اینچنین اسرار گویند
همی گویم حدیثی در بیانش
ز سر عشق میآرم نشانش
در گنج معانی باز کردم
پس آنگه این سخن آغاز کردم
سخن نیکست اگر تو نیک دانی
نه در معنی و در صورت بمانی
چو بشناسی به دل یک یک دقایق
فرو آید به جانت این حقایق
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)