انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 1 از 55:  1  2  3  4  5  ...  52  53  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


مرد

 
مسعود سعد سلمان

شبی که سخن سرای زندانی در دخمه ای سرد و تاریک، در دل کوههای بی فریاد ، باخود می گفت چرا در اندیشه فردا باشند،چون هیچ امیدی نیست که همین امشب را نیز به پایان برم ، نیک می دانست که سرانجام کار آدمی مرگ است ، اما سخنی که با خون دل او رنگین شده،تا روز رستا خیز پایدار خواهد ماند.
نخواست ماندن اگر گنج شایگان بودی بماند این سخن جانفزای تامحشر

او سخن جانفزای را درمان جان نالان خویش ساخته بود ومی دانست که اگر سخن پیوند زندگیش نمی گردید ، گردش گردون او را به درد ورنج کشته بود .
هر چند گردون سرانجام به دست مرگ ، مانند دیگر مردم ، دفتر زندگی پرفراز و نشیب او را نیز بست ،اما دفترسخن او همچنان گشوده ماند.
گویی شعر که پیوند عمر او بود ، پیوند نام او گردید و امروز که نهصد سال از مرگ تن اومی گزرد ، جان او که در کالبد شعرش دمیده شده ، همچنان زنده است و باما سخن می گوید.
مسعود سعد سلمان ، سراینده بزرگ شعر دری در نیمه دوم قرن پنجم وآغاز قرن ششم ، سرامد حبسیٌه سرایان و نخستین شاعر پارسی گوی در سرزمین هندوستان است . سخن ازدل برامده اش از دیرباز ، زمان زندگی خود او تا امروز ، همواره آفرین و ستایش سرایندگان و سخن سنجان را بر انگیخته وازشنیدن فریاد جان سوزش موی براندامها به پاخاسته و اشک از دیده ها روان شده است.
همزمان بااو دهها شاعردیگر، دردستگاه فرمانروایی غزنویان وسرودن نظم می پرتاختند و برخی از آنها از دید نام وجاه بر اوبرتری داشتند .
گاه از روی همچشمی با طعن و طنزازاویاد می کردند و اگر بهترین شعرهای جادوی خویش را برایشان می خواند ، اورا کودک و برنا می گفتند و گاه از روی رشک ، با دسیسه و توطئه گرفتاریش را دامن می زدند ، اما امروز ازبسیاری از آنان نه تنها دیوان ، بلکه نامی نیز برجای نمانده وتنها نام بعضی از آنان به برکت دیوان او به طفیل نام او در بعضی تذکره ها آمده است؛در حالیکه اگر از ده شاعر بزرگ فارسی زبان نام برده شود ، بی گمان مسعود سعد یکی از آنان خواهد بود.
این خود گواه دیگری است بر دآوری درست نقاد روزگار؛ چنان که در روزگار سعدی نیز، امامی هروی را برترازاو دانستند و گذشت روزگار ، بی پایگی این داوری را به روشنترین وجه نشان داد.
دوران شاعری مسعود سعد پیش از پنجاه سال به درازا کشید و چنانکه خواهیم با دوران پنج تن از پادشاهان غزنوی مغارن بود .
حاصل این دوران ، دیوانی است با نزدیک به شانزده هزار بیت شعر. خواندن این اندازه شعر ، که بی گمان پست و بلند نیزدارد ، با فرصتهای محدود روزگار ما سازگار نیست وهمین امربرگزیدن بهترین شعر ها وشرح و توضیح آنها ایجاب می کند ؛اگرچه درروزگاران قدیم نیزاین ضرورت احساس می شده وخود مسعود سعد نیز((اختیارات شا هنامه)) را بر پایه همین نیازفراهم آورده است.
بیشتر شاعران قدیم ، به خصوص مدیحه سرایان ، زندگی تقریبا یک نواختی داشته اند و جز آنچه کم بیش در همه انسانها مشترک است ، مانند: تهیدستی وبیماری و مرگ عزیزان و پیری و نظایر آنها ، حادثه با اهمیتی که بکلی زندگی آنها را زیر ورو کرده باشد به حدی که در شیوه شاعریشان موثر افتد ، برایشان نیامده است در این میان مسعود سعد موقعیتی کاملا استثنائی دارد. درشاعری او دست کم پنج دوره متمایز می توان دید:
- آغاز شاعری وپیوستن به سیف الدوله که اوج کام روائی اوست
- دوره اول زندان ، در قلعه های دهک ، سو و نای به فرمان سلطان ابراهیم
- رهایی ، بازگشت به لاهور و حکومت چالندر
- دوره دوم زندان ، در قلعه مرنج به فرمان سلطان مسعود بن ابراهیم
- آزادی ، ریاست کتابخانه ، مدح ملک ارسلان و بهرام شاه ، پیری و پایان عمر


زندگی مسعود سعد
٭زمینه تاریخی

سلطان ابراهیم نیروی خود را صرف لشگر کشی به هندوستان وگسترش قلمرو فرمانروائی خود و به دست آوردن غنائم از آن سرزمین مانند اسلاف خود می کرد ، وفرماندهی سپاه را به فرزند خود به نام سیف الدوله محمود سپرده بود . چنان که از دیوان ابوالفرح رومی استباط می شود، لشکر کشی های سیف الدوله به هندوستان ، باید از حدود سال 460 آغاز شده باشد .
مسعود سعد نیز قاعدﺓ در همین سالها در لاهور به سیف الدوله پیوسته است ، چنان که در یکی از قصاید خود در مدح سیف الدوله که فرا رسیدن نوروز را به او تهنیت می گوید ، نوروز را مصادف ماه رجب ذکر می کند .
خجسته بادت نوروز و این چنین نوروز هزار جفت شده با مه رجب دریاب

سلطان ابراهیم رسما فرمانروای هندوستان را با فرستادن خلعت و منشور ، به سیف الدوله سپرد ومسعود سعد نیز که در جنگها در کنار او شرکت داشت و فتح نامه ها و قصیدها در ستایش او می سورود ، ندیم و جلیس و شاعر در بار او گردید .

خویشتن را سوار باید کرد بر سخن کامگار باید کرد
مدحت شهریار باید گفت خدمت شهریار باید کرد
شاه محمود سیف دولت و دین که زبان ذوالفقار باید کرد


٭خاندان،ولادت وجوانی مسعود

اصل خاندان مسعود سعدازهمدان بودوباقدرت یافتن غزنویان یکی ازنیا کانشبه غزنین مهاجرت کرده بودودر دربارغزنوی،وارد شغل دیوانی شده بود،چنانکه درشعرمسعود آمده است که بنده زاده این دولتم به هفت تبار))که البته هفت نسل را قاعدﺓ باید اغراق دانست چون اگر چنانکه معمول است برای هر نسل 30سال درنظر گرفته شود،ازتأسیس دولت غزنوی پیش ترخواهد رفت0
درسال 427،به روایت بیهقی،سلطان مسعود غزنوی فرزند خود مجدود را به فرمانروائی هند منصوب کردوسعد سلمان ، پدر شاعر ، به عنوان مستوفی همراه مجدود به لاهور رفت ودرآنجااقامت دایم یافت ، وصاحب املاک ومستغتلات فراوان گردید0
مسعود سعد- به احتمال زیاد – دربین سالها ی 438و440 درلاهور به دنیا آمد واین که دربعضی تذکره ها زادگاه اورا همدان یا جرجان نوشته اند صحیح نیست و خود شاعر در اشعار گوناگون به این نکته تصریح کرده است 0
ای لاهور و یهک بی من چه گونه ای بی آفتاب روشن روشن چگونه ای
ای جره بازدشت گذار شکار دوست بسته میان تنگ نشیمن چگونه ای

کودکی و نوجوانی شاعر در لاهور صرف آموختن علم و ادب و نیز فراگرفتن فنون جنگاوری و شکار و تیراندازی و سوارکاری گردید .
به ویژه آن که به سبب اشتغال پدرانش به امور دیوانی ، آموختن شعرو ادب و ترسل در خواندانش موروسی بود چنان که خود می گوید :

سعد مسعود همان دادست از براعت که سعد را سلمان

این روزگار ، دوران تنعم و کامروائی او بود چناکه در شعرخود آروزو می کرد که همین روزگار همیشه بماند : (( تا هست روزگار همین روزگار باد . )) اما ای بسا آروزو که خاک شده .
در سفری که سیف الدوله برای دیدار پدرش از لاهور به غزنین می رفت ، مسعود نیز با او همراه بود . در پایتخت قصاید غرائی در مدح سلطان ابراهم و وزیر و سپهسالاراو سرود.
در دولت و سعادت صاحب کاداب از او شده است مهذب
منصور بن سعید بن احمد کش بنده اند حران اغلب
و با(( شاعران چیره زبان )) غزنین مشاعره ومجابات کرد، بخصوص با راشدی ، ملک الشعرای دربار گویا از همین جا آتش رشک آن شاعران زبانه کشید و چون (( رتبت و پایگاه )) او را نزد شاه دیدن به صد گونه (( تنبل و دستان )) بر ضد او به توطئه و تهمت پرداختند ، چنانکه خود او می گوید :

زمن بترسید ای شاه خصم نقاص من که کار مدح به من باز گردد آخر کار
از قضا در این هنگام نیت تشرف و سفر خراسان در او پدید آمد و برای این مقصود از سیف الدوله اجازه خواست . اما سیف الدوله که گویا دمدمه و افسون مدعیان شاعر در او اثر کرده بود نه تنها اجازه نداد بلکه بر او خشمگین شد و گرفتاری شاعر از این جا آغاز شد . اصرار او نیزبر خشم سیف الدوله می افزود ، او را ازکار برکنارکرد.
آتش شغل من نجسته هنوز دود عزلم بر آمد از روزن
شاعر پس ازعزل به فرمان سیف الدوله دستور داد اموال او را نیز ضبط کردند تا آن زمان به پشتوانه دارائی فراوان خود به دیگر شاعران صله می داد ، تهی دست و آوره ونا گزیربرای دادخواهی زادگاه خود را ترک کرد و بسوی غزنین رهسپار شد :

درویشی و نیستی زلوهور بر کند و به حضرتم فرستاد
نانپاره خویشتن بجستم از شاه ظهیر دولت و داد



*زندان

در غزنین ، چنانکه ازفحوای اشعار مسعود بر می آید ، شاعران و درباریان آنچنان ذهن پادشاه را نسبت به او بدبین کرده بودند که بدون دلیل به حبس شاعر فرمان داد 0 شاید تهمت زننده راشدی شاعر دربار باشد0که پیش از گرفتاری خطاب به سیف الدوله درباره اوچنین گفته:
اگر نه بیم تو بودی شها به حق خدای که راشدی را بفکندی زآب و زنان



*در دهک
نخستین زندان شاعربه نام دهک بود0بعضی مو لفان چون در بیت زیر:

هفت سالم بسود سوو دهک پس ازآنم سه سال قلعه نای

به ضرورت وزن شعر نام سو مقدم بردهک آمده است ، تصورکرده اند که زندان نخست قلعه سو بوده است ، اما شاعر خود به سراحت در این بیت گفته است که او را ازدهک به سو برده اند.

نشسته بودم در کنج خانه ای به دهک به دولت تو مرا سیم بود و جامه ونان

این زندان در فاصله 15 کیلومتری در سمت شرق واقع است و در قدیم سر راه غزنین به هندوستان قرار داشت .
شاعر در دهک به نسبت به زندان های بعدی ، از رفا و آسایش بیشتری بر خوردار بود و چن تن از شخصیت های آن زمان در زندان از او همایت می کردند .



٭در قلعه سو

توطه گران نتوانستند آسایش نسبی شاعر را در دهک تهمل کنند و کاری کردند که فرمان او به قلعه سو داده شد .
محل جغرافیایی سو (( به سمت جنوب مشرق دهک ، به فاصله ده کیلومتردره بسیار تنگی است که( سوکوه) نام دارد و بالای این کوه خرابه زاری است که محبس سلاطین آل ناصر در آن بود )) .
مسعود سعد در این باره می گوید : حصار به حدی مرتفع بود که م توانستم با ستارگان راز دل خود را بگویم . در این زندان زنجیر آهنین بر پای او بستند و از هوای عفن و مردم بی سامان شکوه ها داشت وتنها مایع دل خوشی او وجود پیرمرد منجمی به نام بهرامی بود و علم نوجوم را در حد کمال از او آموخت .
مجموع گرفتاری شاعر در دهک و سو هفت سال بود و سپس او را به قلعه نای برند .




٭در حصار نای


آنان که سر نشات عالم دارند پیوسته به نای ، طبع خرم دارند

ای نای زتو همه جهان غم دارند توآن نایی کز پی ماتم دارند

قلعه نای به د ودلیل مشهورترین زندان مسعود سعد است ، چنان که نام سای زندان ها را تحت الشعاع قرار داده است . یکی این که در این زندان عذاب روحی و جسمی شاعر بیشتر بوده است و دیگر خود لفظ نای که با ساز معروف جناس تام دارد و شاعر ایهام ها و تناسبات بدیهی از آن ساخته است .
محل جغرافیایی این زندان در سمت غرب شهر غزنین ، مایل به زاویه جنوب ، در فاصله حدود هشتاد کیلومتری ، دردل قله ای سر به فلک کشیده .
موثرترین و پر سوزترین حبسیات مسعود در همین زندان سروده شده است

چون نای بی نوایم از این نای بی نوا شادی ندید هیچ کس از نای بی نوا
شد دیده تیره و نخرم غم زبهر آنک روزم همه شب است و صباهم همه مسا

پس سه سال گرفتاری در نای و جمعا ده سال در دهک و سو و نای از زندان رهائی یافت شاعر که با یک فرمان پادشاه در اثر یک سوء ظن به زندان افتاده بود، بدون آنکه جرم خود را بداند، با فرمانی دیگر آزادی خود را باز یافت :

عفو سلطان نامدار رضی بر شب من فکند نور قمر



٭رهائی


مسعود سعد،پس از رهائی از زندان به لا هور با زگشت و به سرپرستی املاک پدر خود سعد سلمان که تا این زمان هنوز زنده بود پرداخت0بونصرکه اهل ادب بود از قدیم با مسعود آشنا بود شاعررا بار دیگربه عمل دیوانی کشاند و او را از ندیمان خاص عضد الدوله شیرزاد کرد. شاعر در مجالس بزم شیرزاد درکنار ندیمان و عمله طرب به شعرخواندن می پرداخت و وصب این مجالس را در (( مثنوی ارشکال))
که به لهنی طنز آمیزسروده شده و سرمشق سنائی در سرود ن کارنامه بلخ است ، به تفصیل بیان کرده است0



٭حکومت چا لند ر

از بخشش دست من زسیم و زرپرس وزخوی خوشمزمشکوازعنبرپرس

از قوت بازوی من ازخنجر پرس وز هیبت من زراه چا لندر پرس

مسعود سعد بار دیگر شوکت و ثروت از دسته رفته را باز یافت قصری درلاهوربنا کرد در این ایام هندوان در شهر چالندر قیام کردند و بونصر پارسی با لشکر کشی گران بر آنها تاخت و قیامشان را سرکوب کرد.
مسعود سعد نیز در این جنگ در کنار بونصر بود، دوران کامروای و رهائی او بار دیگر به سرانجام رسید . این بار بونصر پارسی متهم و گرفتار گردید و مسعود را نیز به جرم همدستی با او به زندان افکندند ، چنان که در یکی از قطعه های خود می گوید :

بوالفرج شرم نایدت که به جهد در چنین حبس و بند افکندی؟
تا من اکنون همی به غم گریم تو به شادی ز دور می خندی

بوالفرجی عامل گرفتاری بونصر و مسعود سعد شناخته اند .



٭در زندان مرنج
ای حصن مرنج وای آن کس کاو چون من بر سر تو باشد
تو مادر دوزخی بگو راست ! یا دوزخ مادر تو باشد ؟

این بار شاعر را در قلعه مرنج زندانی کردند و دست و پایش را به زنجیر آهنین کشیدند ، این قلعه نیز بر سر کوهی بلند قرار داشت وراه دشواری داشت که هیچکس نمی توانست خود را به بالای آن برساند.
شاعر که در این هنگام نیروی جوانی را پشت سر گذاشته و بیاد جوانی چنین مویه می کند :

تاری از موی من سپید نبود چون به زندان مرا فلک بنشاند
ماندم اندر بلا و غم چندان که یکی موی من سپید نماند
علاوه بر رنج زندان ، از ضعف و بیماری و کم نوری چشم نیز شکوه هادارد.


٭مرگ فرزند

بزرگترن اندوه شاعر در زندان مرنج دوری از کسان و فرزندانش بود چنانکه به ممدوح می گفت :

نیک دانی که از قرابت من چن گریان و پارسا باشد
چون منی را روا مدار امروز که زفرزندگان جدا باشد

اما از بخت واژگون و سنگ دلی سلطان او را انقدر در مرنج نگاه داشتند تا خبر مرگ فرزند جوانش صالح به او رسید و باعث شد مراثی جانگدازی ، بویژه در قالب رباعی بسراید ، که از آثار جا ودان اوست.

درحبس مرنج با چنین آهن ها صا لح بی تو چگونه باشم تنها
گه خون گریم به مرگ تو دامن ها گه پاره کنم زدرد پیراهن ها

البته نباید پنداشت که این زندان هیچ جای شکری برای شاعر درد کشیده نداشته است ، بزرگترین مایه در این بیت نما یان است:

شکر ایزد را که اندر این حبس از دیدن سفلگان مصونم

و در دوران علاالدوله طلب شفاعت و قصایدی خطاب به سلطان سرود ، تا آنکه بخشوده شد و رهائی یافت .


٭مدت گرفتاری

مدت گرفتاریش در زندان مرنج سه سال طول کشید. این چنین می گوید
در سال اول :
دشمن و دوست دیده بود که من پار بودم ز جمله اعیان
در سال دوم :
چون ز امسال و پار یاد کنم زار گریم ز حسرت پیرار
درسال سوم :
در مرنجم کنون سه سال بود که به بندم در این چو دوزخ جای

حبس مسعود سعد سلمان جمعا نوزده سال طول کشید و در این باره می گوید :
من بنده سال نوزده مبحوس مانده ام جان کنده ام ز محنت در حبس و درحصار



٭دوران بهرام شاه ، پایان عمر
مسعود سعد سالهای پایانی عمر خود را در دربار بهرام شاه با عزت و حرمت به سر برد و قصایدی در مدح او سرود .
عاقبت به قید احتمال و به اصح اقوال مسعود سعد در سال 515 هجری و قمری دیده از جهان فرو بست از این رو تربت اونیز قاعدتا باید در غزنین باشد و به رغم تصور قالب نباید آن را در لاهور جستجو کرد.
پنجاه و هفت رفت ز تاریخ عمر من شد سودمند مدت و نا سودمند ماند
وامروز بریقین و گمانم زعمرخویش دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند
فهرست حال من همه بارنج وبندبود ازحبس ماند عبرت واز بند پند ماند
از قصد بد سگالان و زغمز حاسدان جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند
لیکن به شکر کوش که از طبع پاک تو چندین هزار بیت بدیع بلند ماند

٭شعر مسعود سعد
دیوان مسعود سعد مجمع مطنوع و رنگارنگی است از توصیف ، تغزل مدح ، رثا ، حکمت و طنز و برتر از همه حسب حال.
شهرت ، ارزش و اعتبار شعر مسعود سعد در درجه نخست از حبسیات او مایه گرفته است .
او درد ورنج را با تمام ذرات وجود خود لمس کرده است :
اندر تنم ز سرما بفسرد خون تن بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان
مسعود سعد باریک بینی خود را در وصف ، در چیستان های متعدد نشان داده است . چیستان کتاب
چو تو معشوقه و چو تو دلبر نبود خلق را به عالم در
به هنر طبع را توی استاد به خرد روح را توی رهبر
غلو و اغراق از لوازم مدیحه سرای است و مسعود سعد نیز از آن بر کنار نیست :
گر طول و عرض همت او داردی سپهر خورشید کی رسیدی هرگز به باختر



وگاهی زبونی و چابلوسی پیش اندازه در مدایحه او دیده می شود :
هر جا که سم ستور تو آید من قبله خویش خاک آن سازم
در نظر مسعود سعد معیار شعر درست و استوار اما هنر مرد خردمند است :
سخن به وزن درست آیدونظم قوی چو باشدش هنر مرد پر خرد معیار
     
  
مرد

 
در مدح محمد بن علی خاص از سرداران سلطان ابراهیم غزنوی

چون نای بینوایم ازین نای بینوا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا

با کوه گویم آنچه ازو پر شود دلم
زیرا جواب گفته من نیست جز صدا

شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا

انده چرا برم چو تحمل ببایدم
روی از که بایدم که کسی نیست آشنا

هر روز بامداد بر این کوهسار تند
ابری بسان طور زیارت کند مرا

برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور
آرد همی پدید ز جیب هوا صبا

گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ
ورچه صلاح رهبر من بود چون عصا

بر من نهاد روی و فرو برد سر به سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها

در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم خود هست بر حصا

چون بازو چرغ چرخ همی داردم به بند
گر در حذر غرابم و در رهبری سبا

بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت
از چنگ روزگار نگردم همی رها

زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا

ساقط شدست قوت من پاک اگر نه من
بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا

با غم رفیق طبعم از آنسان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا

چندان کزین دو دیده من رفت روز و شب
هرگز نرفت خون شهیدان کربلا

با روزگار قمر همی بازم ای شگفت
نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا

گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک
از جای خود نجنبم چون قطب آسیا

آن گوهری حسامم در دست روزگار
کاخر برونم آرد یک روز در وغا

در صد مصاف معرکه گر کند گشته ام
روزی به یک صقال بجای آید این مضا

ای طالع نگون من ای کژ رو حرون
ای نحس بی سعادت و ای خوف بی رجا

خرچنگ آبئی و خداوند تو قمر
آبیست سوزش تن و جان از شما چرا

مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی
در گردش حوادث و در پیچش عنا

خودرو چو خس مباش و به هر سرد و گرم دهر
آزاده سرو باش به هر شدت و رخا

می دان یقین که شادی و راحت فرستدت
گر چند گشته ای به غم و رنج مبتلا

جاه محمد علی آن گوهری که چرخ
پرورده ذات پاکش در پرده صفا

چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود
زو روزگار تازه شد و ملک با بها

گردون شده است رتبت او پایه علو
خورشید گشت همت او مایه ضیا

تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر
آمد نبات مدحش در نشو و در نما

تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب ولی و عدو دارد استوا

تا شد شفای آز عطاهای او نیاز
بیماروار کرد ز نان خوردن احتما

فربه شدست مکرمت و ایمن از گزند
تا در بهار دولت او می کند چرا

ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد
بخت جوان چو دایه همی پرورد تو را

پیران روزگار سپرها بیفکنند
در صف عزم چون بکشی خنجر دها

گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل
بینا به نور رای تو شد دیده ذکا

بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن
در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا

چون مهر بی نفاق کنی در جهان نظر
چون ابر بی دریغ دهی خلق را عطا

اقرار کرد مال به جود تو و بسست
دو کف تو گواه و دو باید همی گوا

جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم
گفته است هیچ کس به صف راست را دو تا

عزم تو را که تیغ نخوانیم خرده ای ست
زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا

گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر
آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا

تو خاص پادشاه شدی بس شگفت نیست
شد خاص پادشا پسر خاص پادشا

ای عقل را دهای تو چون دیده را فروع
ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا

چون بخت نحس گفته من نشنود همی
نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا

معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان
ماندست یک کریم که دارد مرا وفا

چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا

ضعف و کساد بیش نترساندم کزو
بازوی من قوی شد و بازار من روا

ای هر کفایتی را شایسته و امین
وی هر بزرگیی را اندر خور و سزا

تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود
برگش همه شجاعت و بارش همه سخا

اندر پناه سایه او بود مأمنم
تا بر روان پاکش غالب نشد فنا

یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلأام و هم پاک در ملا

هم مدح نادر آید و هم دوستی تمام
مادح چو بی طمع بود و دوست بی ریا

نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا

هر چند کز برای جزا بایدت مدیح
والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا

آزاده ای که جوید نام نکو به شعر
چون بندگان ز خلق نباید ستد بها

در مدحت تو از گل تیره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که دیدست کیمیا

امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست
از باغ بخت تو کندم هر زمان بلا

تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو
گلها و لاله ها دمد از خار و از گیا

ابیات من چو تیر است از شست طبع من
زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا

چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست
هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا

بیمار گشت و تیره تن و چشم جاه و بخت
ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا

ای نوبهار سرو نبیند همی تذرو
وی آفتاب نور نیابد همی سها

تا دولت است و نعمت با بخت تو به هم
از لهو از نشاط مشو ساعتی جدا

از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه
بر لحن و نغمه صنمی چون مه سما

زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است
بر حسن او بهشت زمان می کند ثنا

اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی
اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا

نالان شود به زاری چون دست نازکش
در چشم گرد او زند انگشت گردنا

تا طبع ها مراتب دارند مختلف
آب است بر زمین و اثیر است بر هوا

بادت چهار طبع به قوت چهار طبع
کرده به ذات اصلی در کالبد بقا

همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط
همچون اثیر اثیر بزرگیت باسنا

همچون زمین زمین مراد تو اصل بر
چون آب آب دولت تو مایه صفا
     
  ویرایش شده توسط: amirrf   
مرد

 
در ستایش محمود شاه

شاهان جهان شاهی و شاه جهانیا
در چشم جور و عدل پدید و نهانیا

بایسته تر به خسروی اندر ز دیده ای
شایسته تر به مملکت اندر زجانیا

عقل و روان به لطف نیابد همی تو را
گویی که عقل دیگر و دیگر روانیا

روشن به توست سنت و آیین خسروی
تازه به توست رسم و ره پهلوانیا

گر مذهب تناسخ اثبات گرددی
من گویمی تو بی شک نوشیروانیا

گویم مگر که صورت عقلی عیان شده
چون بنگرم به عقل و حقیقت همانیا

گویی صفات ایزدی اندر صفات توست
کایدون فزون ز وهم و برون از گمانیا

برنده نیازی گویی که دولتی
دارنده زمینی گویی زمانیا

با هر کسی چو با تن مهجور وصلتی
در هر دلی چو در دل مجرم امانیا

شاها نظام یابد هندوستان کنون
زان خنجر زدوده هندوستانیا

صاحبقران تو باشی و اینک خدایگان
دادت به دست خاتم صاحبقرانیا

تا مملکت بماند تو جاودان بمان
اندر میان مملکت جاودانیا
     
  
مرد

 
در ستایش ابورشد رشید

ای رفیقان من ای عمر و منصور و عطا
که شما هر سه سمائید و هوائید و صبا

کرده بیچاره مرا جوع به ماه رمضان
خبری هست ز شوال به نزدیک شما

تا به مغرب ننموده است مرا چهره هلال
من چنان گشتم از ضعف که در شرق سها

عید گویی که همی آید از سنگ برون
یا مه روزه مرا می دهد از سنگ حیا

از پی طعمه شامی شده ام چون خفاش
وز پی دیدن خورشید شدم چون حربا

چه کنم قصه بیهوده ز خمر و ز خمار
چون نمی یارم گفتن سخن ماه سما

تا به قندیل فتاده است مرا کار به شب
همچو شمعم که زیم امشب و میرم فردا

اندرین روزه همه رنج من است از من آز آنک
سفری کرد نیارستم من سرد بغا

چون مرا هیچ حلاوت نبود اندر روز
چه کنم پس تو اگر سازی شب را حلوا

حاش لله که مرا نیست بدین ره مذهب
جز که هزلی است که رفته است میان شعرا

فرض یزدان را بگزارد هر کس که کند
خدمت خاصه سلطان به خلا و به ملا

تحفه دولت ابورشد رشید آنکه فلک
خواهدی تا کند او را از پی جود ثنا

تا جهان بادا در خدمت سلطان بادا
اندرین ز ایزد تقدیر و ز من بنده دعا

     
  
مرد

 
مدح صاحب اجل العمید منصور بن سعید بن احمد

خردم نمود گردش چرخ چو آسیا
واکنون به خون دیده به سر شد همی مرا

از درد و رنج فرقت جانان شدم چنانک
باد هوا نیم من و شد باد من هوا

چون کهربا به رنگم و آن قوتم نماند
کان کاه بر کشم که ربایدش کهربا

هر چند بیش گریم تشنه ترم به وصل
از آب کس شنید که افزون شود ظما

روی سما زدود دلم گشته چون زمین
پشت زمین ز آب سرم گشته چون سما

چشمم ز خون به سرخی چون چشم باده خوار
رویم ز غم به زردی چون روی پارسا

رستم ز چنگ هجر که هر چند چاره کرد
بیش از خیال باز ندانست مرمرا

تا گاه روز او و من و هجر دوست دوش
پیکار کرده ایم به لشکرگه قضا

از زخم او و هیبت حکمش مرا بس است
پر خون دو دیده من و زردی رخ گوا

ناگه درآمد از در حجره خیال دوست
چون روی او بدیدم گفتمش مرحبا

زانم ضعیف تن که دلم ناتوان شدست
دل ناتوان شد کش از انده بود غذا

هم خوابه ام سهر شد و هم خانه ام فراق
یک لحظه نیستند ز چشم و تنم جدا

شد آشنا هر آنکه مرا بود دوستدار
بیگانه گشت هر که مرا بود آشنا

بی برگ مانده ام من و نی با هزار برگ
من بینوا و فاخته با گونه گون نوا

گر تیره همچو قیر شود روزگار من
ورتنگ چون حصار شود گرد من هوا

اندر شوم ز ظلمت این تیز چون شهاب
بیرون روم ز تنگی آن زود چون صبا

از آتش دل من و از آب دیدگان
نشگفت اگر فزون شودم دانش ودها

گوهر بود کش آب زیادت کند ثمن
گوهر بود که آتشش افزون کند بها

از عمر شاد گردم از بهر نام و ننگ
غمگین شوم چو باز براندیشم از فنا

بسیار عمر خوردست این اژدهای چرخ
او را همی نباشد سیری ز عمر ما

چون است ای عجب که ز چرخ زمردی
دیده برون نمی جهد از چشم اژدها

ای تن ز غم جدا شو می دان که هیچ وقت
یکتا نبود کس را این گنبد دوتا

خواهی که بخت و دولت گردند متصل
با نهمت تو هیچ مکن منقطع رجا

از صاحب موفق منصور بن سعید
آنکش ز حلم پیرهن است از سخا ردا

نفسش به بردباری و رایش به برتری
عزمش به وقت مردی و طبعش گه سخا

کوه است با رزانت و نارست با علو
باد است با سیاست و آب است با صفا

گر بودی از طبیعت او مایه زمین
ور بودی از بزرگی او گوهر سما

نابارور نرستی هرگز ازین درخت
نامستجاب بازنگشتی از آن دعا

ای طبع تو چو بحر وز بحرت مرا گهر
ای رای تو چو مهر وز مهرت مرا ضیا

ای خلق تو چو مشک وز مشکت مرا نسیم
وی لفظ تو چو شهد وز شهدت مرا شفا

هر نهمتی که خیزد طبعت کند تمام
هر حاجتی که افتد رایت کند روا

رای تو بی تغیر و طبع تو بی ملال
حلم تو بی تکلف و جود تو بی ریا

من بنده آنچنانم کز سنگ ها گهر
وز مردمان چنانم کز داس ها گیا

خردم به چشم خلق و بزرگم به نزد عقل
از بخت با حضیضم و از فضل با سنا

آری شگفت نیست که از رتبت بلند
کیوان به چشم خلق بود کم تر از سها

از رنج چون هبا شدم و نیستم پدید
من جز در آفتاب بزرگیت چون هبا

من ناشنیده گویم از خویشتن چو ابر
چون کوه نیستم که بود لفظ او صدا

تاری شده است چشم من از روی ناکسان
از خاک پات خواهم کردنش توتیا

من جز تو را ندانم و دانم یقین که من
چونانکه واجب است ندانم همی تو را

آرم مدیح سوی تو این در خور مدیح
بر تو ثنا کنم همه ای در خور ثنا

گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک
هستم سزای هر چه در آفاق ناسزا

تا خط مستویست بر این چرخ منحنی
چرخ استوا نگیرد و خط وی انحنا

از چرخ باد برتر قدرتو و اندرو
کار تو مستقیم در آن خط استوا

جای محل و جاه تو چون چرخ با علو
روز نشاط و لهو تو چون چرخ با سنا
     
  ویرایش شده توسط: amirrf   
مرد

 
در مدح منصور بن سعید

شب آمد و غم من گشت یک دو تا فردا
چگونه ده صد خواهد شد این عنا و بلا

چرا خورم غم فردا وزآن چه اندیشم
که نیست یک شب جان مرا امید بقا

چو شمع زارم و سوزان و هر شبی گویم
نماند خواهم چون شمع زنده تا فردا

همی بنالم چون چنگ و خلق را از من
همی به کار نیاید جز این بلند نوا

همی کند سرطان وار باژگونه به طبع
مسیر نجم مرا باژگونه چرخ دو تا

اگر ز ماه وز خورشید دیدگان سازم
به راه راست درآیم به سر چو نابینا

ضعیف گشته در این کوهسار بی فریاد
غریب مانده برین آسمان بی پهنا

گر آنچه هست بر این تن نهند بر کهسار
ور آنچه هست درین دل زنند بر دریا

ز تابش آب شود در در میان صدف
ز رنج خون شودی لعل در دل خارا

مرا چون تیغ دهد آب آبگون گرودن
هر آنگهی که بنالم به پیش او ز ظما

چو تیغ نیک بتفساندم ز آتش دل
در آب دیده کند غرق تا به فرق مرا

قضا به من نرسد زآنکه نیست از من دور
نشسته با من هم زانوی منست این جا

به هر سپیده دمی و به هر شبانگاهی
ز نزد من به زمین بر پراکنند قضا

ز تاب و تف دمم سنگ خاره خاک شدست
در آب چشمم از آن خاک بردمید گیا

نبشتنی را خاکستر است دفتر من
چون خامه نقش وی انگشت من کند پیدا

بماند خواهد جاوید کز بلندی جای
نه ممکن است که بروی جهد شمال و صبا

مکن شگفت ز گفتار من که نیست شگفت
از این که گفتم اندیشه کن شگفت چرا

عمید مطلق منصور بن سعید که چرخ
ز آستانه درگاه او ستد بالا

جواد کفی عادل دلی که در قسمت
ز بخل و ظلم نیامد نصیب او الا

که جام باده به ساقی دهد به دست تهی
به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا

به مکرمات تو دعوی اگر کند گردون
بسنده باشد او را دو کف تو دو گوا

امام عالم و مطلق تو را شناختمی
اگر شناختمی طبع جهل و اصل جفا

نهادمی همه گل را به خلق تو نسبت
اگر ز گلها درنامدی گل رعنا

بهاری ابر به کف تو نیک مانستی
به رعد اگر نزدی در زمانه طبل سخا

شبی به اصل خود از خار و از صدف گل و در
ز روزگار بهاری و ز آفتاب ضیا

ز چرخ گردون مهری ز کوه ثابت زر
ز چشم ابر سرشکی ز حد تیغ مضا

درست و راست صفات تو گویم و نه شگفت
درست و راست شنیدن ز مردم شیدا

شگفت از آنکه همه مغز من محبت توست
ار آنکه کوه رسیل است مرمرا به صدا

چون من به سنت در اطاعت تو دارم تن
فضایل تو به من بر فریضه کرد ثنا

دلیروار همی وصف تو نیارم گفت
ز کفر ترسم زیرا که نیستت همتا

چه روز باشد کانجاه سازدت گردون
که من درآیم و گویم تو را ثنا به سزا

مرا نگویی از اینگونه چند خواهم دید
سپید و چنگ ز روز و ز شب زمین ز هوا

فلک به دوران گه آسیا و گه دولاب
زمین ز گردون گه کهربا گه مینا

همی چه گویم و دانم همی کجا بینم
من آنچه گویم اینست عادت شعرا

دعای من ز دو لب راست تر همی نشود
بدان سبب که رسیدم به جایگاه دعا

ز بس بلندی ظل زمین به من نرسد
نه ام سپید صباح است و نه سیاه مسا

مدار چرخ کند آگهم ز لیل و نهار
مسیر چرخ خبر گویدم ز صیف و شتا

نگر به دیده چگونه نمایدم خورشید
چو آفتاب نماید مرا به دیده سها

گر استعانت و راحت جز از تو خواستمی
دو چنگ را زدمی در کمرگه جوزا

همیشه بادی بر جای تا همیشه بود
به جای مرکز غبرا و گنبد خضرا

چو چرخ مرکز جاه تو را شتاب و سکون
چو طبع آتش رأی تو را سنا و ضیا
     
  
مرد

 
مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم

زهی موفق و منصور شاه بی همتا
زهی مظفر و مشهور خسرو والا

زهی جهان سعادت به تو فزوده خطر
زهی سپهر جلالت به تو گرفته ضیا

زهی به عالی امرت اسیر کشته قدر
زهی به نافذ حکمت مطیع گشته قضا

زهی سپهر به اقبال تو فکنده امید
زهی زمانه به فرمان تو بداده رضا

زهی سخای مصور به روز بزم و نشاط
زهی قضای مجسم به روز رزم و وغا

تو سیف دولتی و دولت از تو یافته فر
تو عز ملتی و ملت از تو برده بها

تو آن امیری کز روزگار آدم باز
همی بخواست زمانه تو را به جهد دعا

ز بس دعا که زمانه بکرد کرد آخر
خدای عزوجل حاجت زمانه روا

خدایگانی چون تو بیافرید که چرخ
تو را به شاهی ناورد و ناورد همتا

هزار شیری بر باره روز جنگ و نبرد
هزار بحری بر تخت روز جود و سخا

زمین نماید با قدر و رای تو گردون
شمر نماید با طبع و دست تو دریا

برفت کین تو بر آب ازو بخاست غبار
گذشت مهر تو بر نار ازو برست گیا

اگر رسولان آیند ز پی تو از ملکان
و گرچه نامه نویسند سوی تو امرا

تو را رسولان باشند تیرهای خدنگ
جواب نامه بود تیغ های روهینا

کجا گریزد دشمن اگر چه مرغ شود
عقاب هیبت تو چون گرفت روی هوا

اگر مواجهه آید عدوت نشناسی
که هیچ وقت ندیدی ازو مگر که قفا

خدایگانا هر روز بر فزون گشته است
بقا و ملک تو افزونت باد ملک و بقا

ابوالمظفر شاه زمانه ابراهیم
که پادشاه زمین است و خسرو دنیا

به تازگیت فرستاد خلعتی عالی
که عاجز است ازو وهم و فکرت شعرا

قبای خاصه و پشتی خود نسیج به زر
یکی مکلل کرده کمر به گوهرها

ستام زر و مرصع به گوهر الوان
که چرخ پیر نداند همیش کرد بها

ز بس بدایع چون بوستان پر از انوار
ز بس جواهر چون آسمان پر از انوا

ز پشت مرکب تازی همی بتافت چنانک
ستاره نیم شب از روی گنبد خضرا

بسان باد صبا مرکبی که اندر تک
ازو بماند حیران و خیره باد صبا

برو سرینش در زیر آن ستام چنان
ز در و گوهر مانند نقطه جوزا

بسی سلاح و بسی خود و جوشن و خفتان
که در خزینه اش بود از خزاین خلفا

پیام داد که ای چشم ما به تو روشن
به مهر دل ز همه بر گزیده ایم تو را

به هند رفتی و رسم غزا بجا آورد
کشید نفس عزیز تو شدت گرما

سپه کشیدی هر سوی و دشمنان کشتی
به هند کردی آثار خنجرت پیدا

جهان بگشتی و چندان نگشت اسکندر
فتوح کردی و چندان نکرده بد دارا

خبر رسید که نفس عزیز تو شاها
همی بنالید اکنون ز رنج یافت شفا

خدای داند کز بهر تو همی ناسود
نه نفس ما ز غمان و نه چشم ما ز بکا

چو صحت تو مبشر بگفت ما کردیم
دهان او همه پر در و لؤلؤ لالا

تو نور مجلس انسی به روز مجلس انس
به روز جستن پیکار پشت بازوی ما

بداده ایم امارت تو را و در خور توست
سپرده ایم به تو هند و مر توراست سزا

بگیر قبضه شمشیر عدل و جنبش کن
بگرد گرد همه هند پادشاه آسا

کسی که اشهد ان لااله الاالله
نگوید از تن او کن تو سر به تیغ جدا

از آنچنان پدر آری چنین پسر زاید
از آفتاب نتیجه شگفت نیست ضیا

خدایگانا شاها مظفرا ملکا
تو را که داند گفتن به حق مدیح و ثنا

خجسته بادت فرخنده و مبارک باد
نواز و خلعت و تشریف شاه کام روا

بقات بادا چندان که کام و نهمت توست
مباد هرگز ملک تو را زوال و فنا

مساعد تو به هر جایگاه بخت جوان
منابع تو به هر شغل دولت برنا
     
  
مرد

 
وصف بهار و مدح سلطان محمود

به نو بهاران غواص گشت ابر هوا
که می برآرد ناسفته لؤلؤ از دریا

به لؤلؤ ابر بیاراست روی صحرا را
مگر نشاط کند شهریار زی صحرا

مگر که راغ سپهر است و نرگسان انجم
مگر که باغ بهشت است و گلبنان حورا

زمین به خوبی چون روی دلبر گلرخ
هوا به خوشی چون طبع مردم دانا

ز سبزه گویی دریای سبز گشت زمین
درو پدید شده شگل گنبد خضرا

شکوفه ها همه انوار باغ گردونست
که چون پدید شدند افتتاح کرد سما

زمین ز گریه ابر است چون بهشت برین
هوا ز خنده برق است چون که سینا

یکی بگرید بر بیهده چو مردم مست
یکی بخندد خیره چو مردم شیدا

کنار جوی پر از جام های یاقوت است
که شد به جوی درون رنگ آب چون صهبا

ز بس که خورد از آن آب همچو صهبا باغ
شده است راز دل باغ سر به سر پیدا

ز بس که دیبه و خز داد شاه شرق همی
هوا شده همه خز و زمین شده دیبا

ز بهر چیست که دیبا و خز همی پوشند
کنون که آمد گرما فراز و شد سرما

جهان برنا گر پیر شد نبود عجب
عجب تر آن که کنون پیر بوده شد برنا

شده چو مجلس سیفی ز خرمی بستان
غزل سرایان بر شاخ گل هزار آوا

مگر که شعر سراید همی به مجلس شاه
امیر غازی محمود خسرو دنیا

خدایگانی شاهی مظفری ملکی
که ابر روز نوال و شیر روز وغا

نه حکم او به تهور نه عدل او به نفاق
نه حلم او به تکلف نه جود او به ریا

به هر دیار که بگذشت مرکب میمونش
در آن دیار جز انبا نیاید از ابنا

به هر دیار که آثار جود او برسید
گذر نیارد کردن در آن دیار وبا

تو آفتابی شاها جهان شاهی را
سپهر دولت و دین از تو یافت نور و ضیا

تو کوه حلمی چون بر تو مدح خوانم من
به گوشم از تو بشارت رسید به جای صدا

بدانچه حکم تو باشد سپهر گشته مطیع
بدانچه رأی تو بیند داده رضا

یقین بدان که اگر بحر چون دلت بودی
نخاستیش همیشه بخار جز که سخا

وگر به همت و قدرت بدی سپهر بلند
ازو نمودی همواره آفتاب سها

همیشه جوزا در آسمان کمر بسته است
از آنکه خدمت تو رای می کند جوزا

مگر که پروین بر آسمان سپاه تو شد
که هیچ حادثه آن را ز هم نکرد جدا

سنان توست قدر گر مجسم است قدر
حسام توست قضا گر مصور است قضا

اگر قدر نشد این چون نترسد از فتنه
وگر قضا نشد آن چون رسد به هر مأوا

خدایگانا فرخنده نوبهار آمد
وز آمدنش جهان را فزود فر و بها

ز شادمانی هر ساعتی کنون بزند
هزاردستان بر هر گلی هزار نوا

ز لاله راغ همه پر ز زرمه حله
ز سبزه باغ همه پر ز توده مینا

خجسته بادت نوروز و نوبهار گزین
هزار سالت بادا به عز و ناز بقا

جهان به پیش مراد تو دست کرده به کش
فلک به پیش رضای تو پشت کرده دوتا
     
  
مرد

 
مدح سلطان مسعود بن ابراهیم

زلفین سیاه آن بت زیبا
گشته است طراز روی چون دیبا

آن سرو که نیستش کسی همسر
وان ماه که نیستش کسی همتا

بر عاج شکفته بینمش لاله
در سیم نهفته یابمش خارا

بر تخته سیم اوفتد بر هم
از سایه دو توده عنبر سارا

در درج عقیق او پدید آمد
از خنده دو رشته لؤلؤ لالا

شد خسته دلم نشانه تیرش
در معرض زخم او منم تنها

ناگاهم تیر غمزه زد بر دل
زان ابروی چفته کمان آسا

بگذشت ز سینه تیر دلدوزش
دل پاره و زخم تیر ناپیدا

دیدمش به راه دی کمر بسته
مانند مه دو هفته در جوزا

گفتم که چگونه جستی از رضوان
این بچه نازدیده حورا

دانی که به عشق تو گرفتارم
بر ساخته تو خویشتن عمدا

نه نرم شود دلت به صد لابه
نه گرم شود سرت به صد مینا

جز با پریان نبوده ای گویا
وز آدمیان نزاده ای مانا

زنجیر شدست زلف مشکینت
وافکنده مرا ز دور در سودا

شیدا شده ام چرا همی ننهی
زنجیر دو زلف بر من شیدا

بر من ز تو جور و تو بدان راضی
با من تو دو تا و من به دل یکتا

این جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا

مسعود بلند همت آن شاهی
کز همت او فلک ستد بالا

طیره ز علو قدر او گردون
شرمنده ز غور طبع او دریا

این در شاهی ز نعت مستغنی
وی از شاهان به جاه مستثنا

چون قدر تو نیست چرخ با رفعت
چون طبع تو نیست بحر با پهنا

طبع تو و علم خسرو و شیرین
دست تو وجود وامق و عذرا

آراسته از تو حضرت غزنین
همچون ز رسول مکه و بطحا

ای ذات تو شمس و ذاتها انجم
وی ملکت تو کل و ملک ها اجزا

آنی که به هیچ وقت خود گردون
رای تو عصا نکرد چون اعضا

با خشم تو دم زند دل دوزخ
با حلم تو بر زند که سینا

کرده خورشید صبح ملک تو
روز همه دشمنان شب یلدا

وزیدن کین در این جهان با تو
ای شاه جهان کرا بود یارا

در خواب عدوی تو نبیند شب
جز چنگ پلنگ و یشک اژدرها

آن کز تو گرفت کینه اندر دل
شد بر سر خلق در جهان رسوا

در دلش چو ناز شعله زد کینه
بر تنش چو مار کینه زد اعضا

چون چهره غفره گشته از زردی
بوده چمنی چو صورت غفرا

چون سوی چمن گذر کنی بینی
بگریخت ز بیم لشکر گرما

شاها سپه خزان پدید آمد
هم گونه کهربا شده مینا

در جمله به یک دگر نکو ماند
از زردی برگ و گونه اعدا

گویی که ز خلق دشمنت خیزد
هنگام سپیده دم دم سرما

انگور و مخالف تو همچون هم
از رنگ بگشته هر دو را سیما

نزدیک شده که خون این و آن
بی شک همه ریخته شود فردا

خون دل این به پای در خانه
خون تن آن به تیغ در صحرا

باقی بادی که از بداندیشان
تیغت نکند به هیچ وقت ابقا

غوغاست مخالف تو را شیوه
با هیبت تو چه خیزد از غوغا

روزی که ز نعل مرکبان افتد
در زلزله جرم مرکز غبرا

از تیره غبار چشمه روشن
تاریک شود چو چشم نابینا

دل دوزد نوک نیزه خطی
جان سوزد حد تیغ روهینا

از چتر تو سایه همای افتد
وز گرد سپاه سایه عنقا

رعد آوا مرکب تو از هر سو
هر ساعت برکشد چو نفخ آوا

ای شاه عجم تو زیر ران آری
رخشی که نخواندش خرد عجما

زیرا که بود به وقت کر و فر
عزم و حزمش چو مردم دانا

دریابد اگر به دل کنی فکرت
بشناسد اگر کنی به چشم ایما

پرورده تنی چو کوهی اندر تن
بر رفته سری چو نخلی اندر وا

چون باد که دست و پای را با او
حاجت نبود به هیچ استقصا

اندر تک دور تاز چون صرصر
در جولان گرد گرد چون نکبا

گر قصد کنی چو وهم یک لحظه
از جابلقا رسید به جابلسا

واثق تو بدان که چون برانگیزی
در حمله تست عروة الوثقی

اندر مه دی بهاری آرایی
بر روی بساط ساحت پیدا

کز چهره و خون دشمنان گردد
چون بارگه تو پر گل رعنا

این هست ولیک نیستت حاجت
تا از پی رزم ها شوی کوشا

نه نفس نفیس را چه رنجانی
ای نفس تو فخر آدم و حوا

واجب نکند به هیچ اندیشه
بر طبع عزیز خود نهی حاشا

من بنده به فتح ها همی گویم
هر هفته یکی قصیده غرا

تا گردد فتح نامه ها پران
از هر سو سوی مجلس اعلا

از نصرت فتح مطلع و مخلص
طنان و بدیع و مقطع و مبدا

دل شعبده ها گشاده از فکرت
جان معجزه ها نموده در انشا

هر لفظی از آن چو صورتی دلکش
هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا

شاها تو گزین مالک الملکی
هستی تا حشر مالک دنیا

بنده ز سروش یافت این تلقین
این لفظ ز خود نگفت بر عمدا

تا یابد هال مرکز سفلی
تا دارد دور گنبد خضرا

ایوان تو باد ملک را مکمن
درگاه تو باد عدل را مأوا

تا دولت و دانش است جان پرور
از دانش پیر و دولت برنا

تو شاد نشسته بر گه دولت
با حشمت و فر خسرو دارا

در چشم عزیز چهره دلبر
بر دست خجسته ساغر صهبا

سازنده کار گنبد اخضر
خنیاگر بزم زهره زهرا
     
  
مرد

 
هم در مدح او

تا از بر من دور شد آن لعبت زیبا
از هجر نیم یک شب و یک روز شکیبا

بس شب که به یک جای نشستیم و همه شب
زو لطف و لطف بود وز من ناله و نینا

ای آن که تو را زهره و مه نیست همانند
وی آن که تو را حور و پری نامده همتا

نه چون دل من بود به زاری دل وامق
نه چون رخ تو بود به خوبی رخ عذرا

من بی دل و تو دلبر و در زاری و خوبی
تا حشر بخوانند به خوبی سمر ما

وانکس که بخواند سمر ما نه شگفت است
گر بیش نخواند سمر غفره و غفرا

خون راندم از اندیشه هجران و تو حاضر
پس حال چه باشد چو بمانم ز تو تنها

بگذشت مرا عمر به فردا و به امروز
تا کی فکنی وعده امروز به فردا

با چهره پرچینم و با قامت کوژم
وان چهره شیرین تو و قامت زیبا

گمره شود آن کس که همی روی تو بیند
آن روی نکو صورت ما نیست همانا

همرنگ شبه زلف و همرنگ بسد لب
وین هر دو به دل بردن عشاق مسما

در دو شبه تو دو گل سرخ شکفته
در بسد تو دو رده لؤلؤ لالا

غوغای چنان روی و چنان موی بسوزد
منمای چنان روی و چنان موی به غوغا

خورشید به مویه شود و روی بپوشد
کان روی چو خورشید بیارایی عمدا

از مشک چلیپا است بر آن رومی رویت
در روم ازین روی پرستند چلیپا

بر نقره خام تو بتا خامه خوبی
بنگاشته از غالیه دو خط معما

بر مشک زنم بوسه و بر سیم نهم روی
ای مشکین زلفین من ای سیمین سیما

در چاه چو معشوق زلیخایم ازین عشق
ای خوبی تو خوبی معشوق زلیخا

تاریست ز دیبا تن من تا نظر من
ناگاه فتاد است بر آن روی چو دیبا

با واقعه عشقم و با حادثه هجر
در عشوه وسواسم و در قبضه سودا

طبعم ز تو پر کار و دل از رنج تو پربار
رازم ز تو پیدا و تن از ضعف نه پیدا

عاشق ز تو شیداشد و باشد که بنالد
پیش ملک از جور تو این عاشق شیدا

جورت نکشد بنده آن شاه که امروز
در روی زمین نیست چو او شاه توانا

خورشید زمین سایه یزدان فلک ملک
سلطان جهان داور دین خسرو دنیا

مسعود جهانگیر جهاندار که ایزد
داد است بدو ملک مهیا و مهنا

ای شاه بپیمود زمین را و فلک را
جاه تو و قدر تو به بالا و به پهنا

نه دیده معالی تو را گردون غایت
نه کرده ایادی تو را گردون احصا

دانا و توانایی و آباد بود ملک
چون شاه توانا بود و خسرو دانا

هر شاه که او ملک تو و ملک تو بیند
از ملک مبرا شود از ملک معرا

تا آدم و حوا که شدند اصل تناسل
هستی ملک و شاه به اجداد و به آبا

وین آدم و حوا سبب اصل تو بودند
ای اصل تو فخر و شرف آدم و حوا

هر گل که تو را بشکفد اندر چمن ملک
خاری شود اندر جگر و دیده اعدا

بر فرق عدوی تو کشد خنجر گردون
در خدمت قدر تو کمر بندد جوزا

رخش تو و تیغ تو بسی معرکه دیده
تا داشته بأسا را بأس تو بیاسا

نه بوده گه حمله بی رخش مقصر
نه کرده گه زخم سر تیغ محابا

هر پیل که ران تو برانگیخت به حمله
با تازش صرصر شد و با گردش نکبا

وانگاه که با شیر دژاگاه کنی رزم
با گردش گردون شود و جوشش دریا

باشد چو دمان دیوی اندر دم پیکار
گردد چو روان حصنی اندر صف هیجا

از بن بکند کوه چو زی صحرا تازد
گویی که روان کوهی گشته است به صحرا

کین تو برآمد به ثریا و به عیوق
لرزان شد و پیچان شد عیوق و ثریا

مهر تو برافتاد به خارا و به سندان
گل رست و سمن رست ز سندان و ز خارا

هر دل که نه از مهر تو چون نار بود پر
از ترس و هراس تو دگر گرددش اعضا

چون مار همه بر تن او بترکد اندام
چون نار همه در شکمش خون شود احشا

بر مرکز غبرا همه در حکم تو باشد
هر جاه که باقی است در این مرکز غبرا

بر قبه خضرا همه بر امر تو گردد
هر سعد که جاریست بر این گنبد خضرا

هر روز فزون گرددت از گردون ملکی
فاللیل بما یطلب من جدک حبلی

شاها می سوری نوش ایرا به چمن در
بگرفت می سوری جای گل رعنا

هر باغ مگر خلد برین است که هر شاخ
با خوبی حورا شد و با زیور حورا

از باد برآمیخته شنگرف به زنگار
در ابر درآویخته بیجاده به مینا

برخاسته هنگام سپیده نفس گل
چونان که به مجمر نفس عود مطرا

گوئی که گیا قابل جان شد که چنین شد
روی گل و چشم شکفه تازه و بینا

این جمله ز آثار نسیم است مگر هست
آثار نسیم سحر انفاس مسیحا

ای ملک تو کلی که از آن هست به گیتی
فخر و شرف و دولت و فتح و ظفر اجزا

دارالکتب امروز به بنده است مفوض
این عز و شرف گشت مرا رتبت والا

پس زود چو آراسته گنجی کنمش من
گر تازه مثالی شود از مجلس اعلا

اندیشه آن دارم و هر هفته ای آرم
زی صدر رفیع تو یکی مدحت غرا

اشعار من آن است که در صنعت نظمش
نه لفظ معار است و نه معنیش مثنا

انشا کندش روح و منقح کندش عقل
گردون کند املا و زمانه کند اصغا

تا چرخ دو تا گردد بر بنده و آزاد
این چرخ دو تا باد تو را بنده یکتا

هر چیز که خواهی همه از دهر میسر
هر کام که جویی همه از بخت مهیا

داده همه احکام تو را گردون گردن
کرده همه فرمان تو را گیتی
     
  
صفحه  صفحه 1 از 55:  1  2  3  4  5  ...  52  53  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA