انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 10 از 55:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
‏ باز در مدح او

از جور زمانه را جدا کرد
با عدل به لطفش آشنا کرد

آن شاه که تخت مملکت را
چون چشمه مهر پرضیا کرد

عادل ملکی که ایزد او را
بر جمع ملوک پیشوا کرد

یاری کردش خدای بر ملک
کو یاری دین مصطفی کرد

ده شیر به رزم یک زمان کشت
ده گنج به بزم یک عطا کرد

ای شاه تو را خدا بی چون
بر خلق زمانه پادشاه کرد

بر لوح نوشت نام ملکت
بر ملک تو لوح را گوا کرد

روی همه خسروان تو را دید
تاج همه خسروان تو را کرد

خورشید ملوکی و شکوهت
عمر همه خسروان هبا کرد

تأیید تو خاک درگه تو
در گیتی اصل کیمیا کرد

اقبال تو گرد موکب تو
در دیده ملک توتیا کرد

کین توز آب آتش افروخت
مهر تو سموم را صبا کرد

چون گردون گشت با تو یکتا
در پیش تو پشت را دوتا کرد

هر طبع که بود کم توانست
اوصاف تو در خور سزا کرد

هر وهم که هست کی تواند
در بحر مدیحت آشنا کرد

ای شاه جهان فلک ندانست
آنگاه که بر تنم جفا کرد

چون دید مرا به خدمت تو
دانست که آن جفا خطا کرد

آنست رهی که از دل و جان
گاهیت دعا و گه ثنا کرد

همواره ثنات بر ملا گفت
همواره دعات در خلا کرد

یک مجلس اگر نگفت مدحت
در مجلس دیگرش قضا کرد

لفظ تو چو نام بندگان برد
نام رهی از میان رها کرد

مرحوم تر از همه مرا دید
محروم تر از همه مرا کرد

اندیشه مرا به حق ایزد
کز لذت خواب و خور جدا کرد

هر بنده که از تو حاجتی خواست
آن حاجت رای تو روا کرد

پس رای تو بنده را فراموش
از بهر خدای را چرا کرد

باقی بادی که عدل را چرخ
در ملک تو سایه بقا کرد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در تهنیت تولد خسرو ملک فرزند ملک ارسلان

هزار خرمی اندر زمانه گشت پدید
هزار مژده ز سعد فلک به ملک رسید

که شاه شرق ملک ارسلان بن مسعود
عزیز خود را اندر هزار ناز بدید

سپهر قدری شاهی که وهم آدمیان
هزار جهد بکرد و به وهم او نرسید

خدایگانا جشنی است ملک را امروز
که هیچ جشنی گوش جهان چنین نشنید

درین بهار بدین شادی و بدین رامش
ز چوب لاله شکفت و ز سنگ سبزه دمید

به باغ ملک تو خسرو یکی نهالی رست
کز آب دولت و اقبال و بخت بر بالید

بدین مبارک شاخ ای درخت بخت تو نو
همه نسیم بزرگی و عز و ناز وزید

ازو همیشه به هر نوع سایه خواهی یافت
وزو به کام همه عمر میوه خواهی چید

خجسته جشنی کردی و آنچه کردی تو
چنین سزید و به ایزد که جز چنین نسزید

به پیش خسرو خسروملک به وجه نثار
فلک سعود برافشاند و ابر در بارید

بخواست ابر کزو پیشکش نثار کند
نثار او همه ناسفته بود مروارید

به روی چشم و چراغ تو چشم دولت ملک
چو گشت روشن در وقت چشم بد بکفید

چو خواست ایزد تا ملک بارور گردد
خجسته شاخی کرد از درخت ملک پدید

به پیش تخت تو خسرو ملک شود شاهی
که ملک را همه شاهان بدو دهند کلید

به فتح و نصرت لشکر کشد به هفت اقلیم
که بخت رایت او را بر اوج چرخ کشید

امید ملک بدو شد قوی و باد قوی
بلی و دشمنت از عمر و ملک امید برید

در آن زمان که بپوشند خلعت تو به فخر
سپهر خلعت عمر ابد درو پوشید

بدید چشم جهان خلعت مبارک تو
وان یکاد بخواند و سبک بر او بدمید

گزیده سیرت شاهی و کردگار جهان
تو را و شاه تورا از همه جهان بگزید

بروی این شاه ای شاه شاد و خرم زی
به خرمی و به شادی بخواه جام نبید

همیشه با دید اندر جهان چو گل خندان
چو بخت وارون بر حال دشمنان خندید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ستایش سیف الدوله محمود

خویشتن را سوار باید کرد
بر سخن کامگار باید کرد

طبع خود را به لفظ و معنی بر
تازه چون نوبهار باید کرد

مدحت شهریار باید گفت
خدمت شهریار باید کرد

شاه محمود سیف دولت و دین
که زبان ذوالفقار باید کرد

پس همه عمر خود به دفتر بر
مدحت او نگار باید کرد

وان کسی را که مدح او گوید
بر ملوک افتخار باید کرد

آنکه هر کس که طلعتش بیند
جان شیرین نثار باید کرد

ملکا خسروا خداوندا
کارها شاهوار باید کرد

مملکت انتظار نپذیرد
تا به کی انتظار باید کرد

ملک آفاق را بباید جست
کی بدین اختصار باید کرد

بد سگالان بی دیانت را
از جهان تارومار باید کرد

روی خود را به پیش شاه جهان
چون گل آبدار باید کرد

جمله بنیاد دین و دولت را
به حسام استوار باید کرد

ملک را چون قرار خواهی داد
تیغ را بی قرار باید کرد

نامداران و سرفرازان را
از جهان اختیار باید کرد

جمله بدخواه را بباید خست
با عدو کارزار باید کرد

ملک را از حصاریان چو شیر
به عدو بر حصار باید کرد

این جهان را به عدل و داد شها
همچو خانه بهار باید کرد

وانگهی اندر آن به دولت و عز
تا قیامت مدار باید کرد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در تسلیت یکی از اکابر

بزرگوار خدایا چنان نمود خرد
که بر دل تو غم و درد را اثر نبود

اجل رسیده یکی شارعست و نیست کسی
در این جهان که برین شارعش گذر نبود

نشست خلق همه مختلف بود لیکن
به بازگشت جز این راه پی سپر نبود

یکی درخت بود عمر آدمی به قیاس
که در جهانش به از نام نیک بر نبود

فناست عاقبت جانور که جان کاهد
به فوت جان که بقا شرط جانور نبود

ز راه خاور خورشید بر نیارد سر
که قصد او به سوی راه باختر نبود

چو خوش بود تن اگر قبضه قضا نشود
چه برخورد دل اگر قدرت قدر نبود

چو بود خواهد خود بودنی یقین دارم
که هیچ فایده از خرم و از حذر نبود

بر آنچه گشت فلک هیچ بیش و کم نشود
بدانچه رفت قلم بهتر و بتر نبود

نیافتیم چو تسلیم هیچ دستآویز
چو کار چرخ همی هیچ معتبر نبود

بنا نهاد خرد بر اگر فرود آید
سزد که تکیه ما هیچ بر اگر نبود

امید را چه شود ناتوان مگر از دست
ز خیر کردش مردم اگر مگر نبود

قضا چو زهر کند کام عیش مردم را
اگر به دست خرد زهر چون شکر نبود

خدای عزوجل را پذیر هر چه کند
لطیفه ایست کز آن خلق را خبر نبود

تو آن بزرگی کاندر جهان نبود چو تو
جهان بود پس ازین و چو تو دگر نبود

نه چون تو هر کس دانش به کار داند بست
بجز تو کس را راز فلک زبر نبود

به زیر هر که بود است تیز تک نشود
به دست هر که بود تیغ کارگر نبود

ز تخم نیک بود بیخ سخت و شاخ بلند
وگر چنین نبود شاخ بارور نبود

نبود کس را چونان پدر که بود تو را
شگفت نیست که کس را چو تو پسر نبود

ز پاکزادگی تست زنده نام پدر
نه پاک زاده بود هر که چون پدر نبود

بدان محل برسی از هنر که هیچ کسی
بدان محل نرسد تا بدان هنر نبود
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏مدح سلطان مسعود

برترست از گمان ملک مسعود
بادتا جاودان ملک مسعود

کام گردد به بوی نافه مشک
چون بگوید زبان ملک مسعود

تا بر اطراف دین و دولت کرد
تیغ را پاسبان ملک مسعود

کمر عدل بست چون بنشست
ملک را بر میان ملک مسعود

قدم خسروی نهاد به فخر
بر سپهر کیان ملک مسعود

تا به تدبیر پیر شاهی را
داد بخت جوان ملک مسعود

از شرف تازه زیوری بندد
ملک را هر زمان ملک مسعود

تا برافروخت آتش هیبت
در جهان ناگهان ملک مسعود

بدسگالان ملک را بگداخت
مغز در استخوان ملک مسعود

وقف کردست بر سر شیران
سر گرز گران ملک مسعود

چون به کام گشاد ناوک را
راند اندر کمان ملک مسعود

جرم برجیس را کند بر جاس
بر خم آسمان ملک مسعود

در درنگ و شتاب حمله چو کرد
باره را امتحان ملک مسعود

کرد مر کوه و باد را خیره
به رکاب و عنان ملک مسعود

باد تا هست کامرانی و قهر
قاهر و کامران ملک مسعود

دولت و ملک شادمان باشند
تا بود شادمان ملک مسعود

خسرو شاه شهریار زیاد
در جهان سالیان ملک مسعود
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏مدیح عمید ابوالفرج نصر ابن رستم

ای اصل سخا و رادی و داد
بخل از تو خراب و جود آباد

ای خواجه عمید نصر رستم
حساد به رنج و ناصحت شاد

چون باز تویی بلند همت
مردار خورد عدوت چون خاد

خورشید سخای تو برآورد
آن را که به چاه محنت افتاد

رستم نبود به پیش تو مرد
حاتم نبود به پیش تو راد

تو شاد نشسته ای به لوهور
نام تو به سیستان و نوزاد

در قصر شجاعت و سخاوت
از رای رفیع تست بنیاد

شاگرد دل تو گشت دریا
برابر کف تو گشت استاد

گشته است زمانه بنده تو
احرار شدند ز انده آزاد

درویش ز فر تو برآسود
بگذاشت خروش و بانگ و فریاد

از رای تو کس نشد فراموش
گیتی همه هست بر دلت یاد

در خدمت تو فلک میان بست
احسان تو طبع دهر بگشاد

عدل تو ز خلق رنگ برداشت
وز جود تو خلق مال بنهاد

تو خسرو روزگار خویشی
در بند تو حاسد تو فرهاد

فر تو نشانده فتنه از دهر
دولت چو رهی به پیشت استاد

اقبال تو داد داد مظلوم
هرگز ز تو کس ندیده بیداد

چون موم شدم به دست تو نرم
وز بهر عدو به دست فولاد

خورشید بخیل گشت پیشت
تا مادر جود مر تو را زاد

بادات بقا و عز و دولت
وین عید خلیل فرخت زاد

شادی و سلامتی و رادی
با تو همه ساله رایگان باد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ستایش سلطان علاء الدوله مسعود

این آتش مبارز و این باد کامگار
وین آب تیز قوت و این خاک مایه دار

ضدند و ممکنست که با طبع یکدگر
از عدل شاه ساخته گردند هر چهار

خسرو علاء دولت مسعود تاجور
خورشید پادشاهان سلطان روزگار

آن شاه دادگستر کاندر مظالمش
از هیبتش نیابد بیداد زینهار

آن شاه جودپرور کز فضل بذل او
اندر گداز حملان بگریزد از عیار

دیوار بست امنش اندر سرای ملک
پاینده تر ز سد سکندر هزار بار

بر زد به مغز کفر و برون شد ز چشم شرک
زد در زمانه زخمش و بأس قضا سوار

از فرع عزم نافذ او خاست آسمان
وز اصل حزم ثابت او رست کوهسار

از حلم و علم او دو نشانه است روز و شب
وز لطف و عنف او دو نمونه است نور و نار

خشمش همی بر آب روان افکند گرد
عفوش همی برآتش سوزان کند نگار

ای دیده صدر شاه ز ملک تو احتشام
وی کرده جاه ملک به صدر تو افتخار

بحر سپهر دوری و کوه ستاره سیر
خورشید کینه توزی و گردون حقگزار

با دولت تو بر نزند هیچ پادشاه
وز طاعت تو سرنکشد هیچ شهریار

در عدل دولت تو بخندید عدل خوش
در حبس انتقام تو بگریست ظلم زار

با طبع و دست و قدر تو بی میل زور و زر
جیحون سراب و ابر بخار و فلک غبار

با شربت و غذای ذکاء و دهاء تو
بی عقل ناتوان شود و بی هنر نزار

دریا به نعمت از آب سخای تو یک حباب
دوزخ به وصف از آتش سهم تو یک شرار

نه کوه بیستون را با زخم تو توان
نه گنج شایگان را با بذل تو یسار

در بوستان ز حرص عطاهای بزم تست
بر شاخ ها که باز کند پنجه ها چنار

وز آرزوی بزم دل افروز حزم تست
نرگس که چشم روشن روید به مرغزار

شمشیر و نیزه تو که از آب و خاک رست
با دست و آتشست ز تیزی به کارزار

از گونه زمرد و از رنگ کهربا
بی کارگه جبلتشان یافته شعار

از عادت طبیعت هنگام نام و ننگ
این چشم مور یافته و آن زبان مار

ای رستم نبرد بران سوی رزم رخش
وی حیدر زمانه بر آهنج ذوالفقار

خونها فشان به تیغ که تشنه ست نیک دشت
سرها فکن به گرز که بس گرسنه ست غار

زیرا که روزی همه جنس آفریدگان
اندر عطیت تو نهاد آفریدگار

تا حشر بر نهاد تو مقصور کرد باز
هر نوع مصلحت که نهانست و آشکار

افکند و ساخت اختر گردون به طوع و طبع
بر حکم تو مسیر و به فرمان تو مدار

با نهی هیبتت نزند هیچ سر و شاخ
بی ابر نهمتت ندهد هیچ شاخ بار

جسمی که کام دل نگذارد به کام تو
در سوخته جگر خلدش دست مرگ خار

چشمی که در جهان نگرد بر خلاف تو
در دیده جاش میخ زند کوری استوار

آن کز تو شد غمی نشود تا به حشر شاد
وان کز تو شد عزیز نگردد به عمر خوار

پیموده و سپرده ثواب و عقاب تو
پهنای هر بلاد و درازی هر دیار

بفراخت نیکخواه تو را راحت وصول
بگداخت بدسگال تو را رنج انتظار

این را ز نعمت تو طعامیست خوش مزه
وان را ز سطوت تو شرابیست بدگوار

زان تیغ آفتاب کشیده دراز وپهن
جز جان دشمن تو نگردد همی فگار

زان رشته دو رنگ سپید و سیاه صبح
جز اسب دولت تو نیابد همی چدار

بر عز و ملک تو رقم جاودانی است
ز آثار حمله های تو در دشت شابهار

آن روز کاندر آتش پیکار گاه شد
سیماب رنگ تیغ چو سیماب بی قرار

چون میغ میغ تاخت سپه در پس سپه
چون دود دود خاست غبار از پس غبار

آلود حد خنجر و اندود مد گرد
پشت زمین به روین روی هوا به قار

گریان چو ابر نیزه کین توز عمر سوز
خندان چو برق حربه دلدوز جانگداز

از حمله ها نفس ها در حلق ها خبه
وز گردها نظرها در دیده ها بشار

تا دیر دیر گشت همی تیغ دور دور
تا زود زود خاست همی بانگ دار دار

دست یکی سپرد همی پای انتقام
پای یکی گرفت همی دست اضطرار

این از نشاط فوز همی تاخت سوی بحر
وان از نهیب مرگ همی گشت گرد غار

رفته ره عزیمت این بخت معتمد
بسته در هزیمت آن عمر مستعار

آب امید شست همی رنگ احتراز
دست قضا نگاشت همی نقش اعتبار

کوشان امل به فتح تن آسوده شد ز رنج
جوشان اجل به رزم سراسیمه شد به کار

دیدند جنگ دیده دلیران تو را به جنگ
در آهنین لباس چو روئین سفندیار

بر بارکش هژبری تند و بلا شکر
با سرزن اژدهایی پیروز و جان شکار

شد سبز خنگ باره تو بحر فتح موج
گشت آب رنگ خنجر تو ابر مرگبار

ناگه به صحن میدان در تاختی چو باد
تا مغزهای شیران بشکافتی چو نار

در جمله بی گزند به توفیق ایزدی
گشتی بر آنچه کام دلت بود کامگار

دست ظفر گرفته عنان از میان شور
آورده بارگیر تو را تا به تخت یار

کف الخضیب گردون از گنج مشتری
کرده همه سعادت بر تاج تو نثار

این ملک عالم ایزد کردست بر تو وقف
بر خاطر از مصالحش اندیشه کم گمار

ایزد چو وقف کرد کند آنچه واجبست
تو روزگار خرم در خرمی گذار

نصرت به نام تیغ تو گیرد همی جهان
تازد همی سپاه و گشاید همی حصار

تا این زمانه متلون به سعی چرخ
آیین دیگر آرد هر سال چند بار

گه در خزان چنان که درافگند برکشد
از گردن بتان چمن خلعت بهار

در صفحه صفحه زر نهد اطراف بوستان
تا تخته تخته سیم کند روی جویبار

گه در بهار باز کشد بر زمین بساط
از لعل پود بوقلمون های سبز تار

گیسوی گلرخانش نگارد به مشک بید
گوش سمنبرانش فروزد به گوشوار

سوسن به کبر عرضه کند روی با جمال
نرگس به ناز باز کند چشم پر خمار

گه چون خزان تو زر و درم ریز بی قیاس
گه چون بهار در و گهرپاش بی شمار

در جوی های بخت همه آب کام ران
در باغ های ملک همه تخم عدل کار

دولت فروز و نصرت یاب و طرب فزا
گیتی گشای و ملک ستان و زمانه دار

تو شادمان نشسته و اقبال پیش تو
روز و شب ایستاده میان بسته بنده وار

قدر تو را نشانده به صد ناز بر کتف
جاه تو را گرفته به صد مهر در کنار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح امیر ابوالفتح عارض

هم شب مست وار و عاشق وار
بودم از روی دوست برخوردار

گه مرا داد شکرش بوسه
گاه سروش مرا گرفت کنار

خوب حالی و خوش نشاطی بود
دوش با روی او مرا نهمار

چه کنم قصه تا به روز بداشت
لذت عشرتش مرا بیدار

در میان سخن مرا گفتی
نیست امسال کار تو چون پار

حشمتی داشتی تو را به شکوه
همتی داشتی تو بس بسیار

صدره ها دیدمت ملمع نقش
جبه ها دیدمت مهلهل کار

چه رسید و چه اوفتاد و چه شد
که درآمد تو را خلل به یسار

هم از اینسان بعید خواهی رفت
شوخگن جبه چارکن دستار

سخت مجهول نیستی آخر
عور گردی تو را نیاید عار

شادی آمد مرا ازین شفقت
خنده آمد مرا ازین گفتار

گفتم ای ماه روی مشکین زلف
بت دلجوی و لعبت دلدار

راست گفتی و نیک پرسیدی
بشنو و گوش و هوش زی من دار

خواجه بوالفتح عارض لشکر
اصل حری و سید احرار

بود گشته مرا خریداری
که بدو تیز شد مرا بازار

صید کردی به جود و شکر مرا
آن مه جود ورز شکر شکار

جامه ها دادی مرا ز خاصه خویش
نادره حلیت و بدیع نگار

کارگاهی ز بهر من کردی
شب و روز از برای من بر کار

جامه ها بافتندی از پی من
که نبافد کسی به هیچ دیار

منقطع شد چنان ز من برش
که از آن نزد من نماند آثار

لاجرم جبه و دراعه من
از عتابی و برد گشت این بار

هیچ جرمی نکرده ام هرگز
کاید او را همی زمن آزار

دوستی ام چنان که او خواهد
که دعا گویمش به لیل و نهار

مادحی ام چنان که او داند
گفته در مدح او بسی اشعار

شاعری ام که هیچ برش را
هیچ وقتی نکرده ام انکار

کهتری ام چنان که او گوید
بر مرادش مرا ره و رفتار

مشفقی ام چنان که او جوید
که ندارم خبر ز عرض شمار

من ندانم همی که یک رهکی
از چه معنی گرفت کارم خوار

ای بزرگی که مثل تو ننمود
هیچ وقتی سپهر آئینه دار

باغ عز تو را ندیده خزان
می جود تو را نبوده خمار

روز اقبال تو نبیند شب
گل احسان تو ندارد خار

مدحت تو شرف دهد ثمره
خدمت تو سعادت آرد بار

طیبتی شاعرانه کردم من
تا نبندی دل اندرین زنهار

غرض آن بود تا نخست مرا
فهم گردد ز شاعری اسرار

قصه ای را که نظم خواهد کرد
بر طرازد سخن بدین هنجار

گر چه در شعر تیز دیدار است
از من افزون نباشدش دیدار

منم آن جادوی سخن که به نظم
آرم اندر خزان به طبع بهار

در زمانه ز گفت های منست
شعر هامون نورد و کوه گذار

قوت طبع من کند آسان
هر چه از باب شعر شد دشوار

نشود جز به من گشاده دری
که ضرورت بر آن زند مسمار

مر مرا دولت تو فرماید
که همیشه همی رود هموار

مهربان با تو خسرو عالم
وز تو خشنود ایزد دادار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در مدح ابوالفرج نصربن رستم و توصیف نبرد آزمایی او

آن ترجمان غیب و نماینده هنر
آن کز گمان خلق مر او را بود خبر

آن زرد چهره که کند روی دوست سرخ
شخصی نه جانور برود همچو جانور

غواص پیشه ای که به دریا فرو شود
از قعر بحر تیره به آرد بسی درر

آن شمع برفروخته بر تخته چو سیم
گر دود شمع زیر بود روشنی ز بر

گوینده ای که هست سخنهاش و جانش نیست
پرنده ای که هست پریدنش و نیست پر

مرغان اگر به پای روند به پر پرند
او کار پای و پر بکند هر زمان به سر

او را دو شاخ نکنی پیوسته هر یکی
یک شاخ با قضا و دگر شاخ با قدر

یکی شاخ بر ولی و دگر شاخ بر عدو
زین بر ولی سعادت و آن بر عدو ضرر

زان یافت کلک مرتبت صد هزار تیغ
کو کرد بر بنان عمید اجل گذر

آزاده بوالفرج فرج ما ز هر غمی
نصر بن روستم به وغا رستم دگر

کز بوالفرج رسید جهان را زهر بدی
فتح و فراغت و فرح و نصرت و ظفر

رستم به کارزار یکی دیو خیره کشت
این اند سال کرد به مازندران گذر

پیکار نصر رستم با صد هزار دیو
هر روز تا شبست و ز هر شام تا سحر

آن دیو بد سپید و سیاهند این همه
هست این زمین هند ز مازندران بتر

نصرست نام خواجه فرامرز خوانمش
زیرا که رستم است فرامرز را پدر

آن سایه خدا و عمید خدایگان
کش از خدایگان ظفرست از خدای فر

او خود به مملکت ز عمیدان مملکت
پیداترست از آنکه از انجم بود قمر

آن مهتر خطیر نکو خاطر و ضمیر
هرگز نبوده خواسته را پیش او خطر

از گل سرشت کالبد ما همه خدای
او را ز جاه وجود سرشت و نکو سیر

خورده جهان بسی و نخورده چو او کسی
اندر فنون دانش و هر فضل بهره ور

در خدمت ملوک سپرده تن عزیز
استاده پیش شغل جهاندار چو سپر

ای مهتری که خلق تو خلق پیمبرست
برهان تست فضل و سخایت بود هنر

گر بودی از خدای جهان را پیمبری
بعد از نبی محمد بر خلق بحر و بر

این خلق را پیمبر دیگر تو میبدی
کت هست علم آن و سخن گشت مختصر

هر کوترا سوار به بیند معاینه
روح الامین شناسد و نشناسد از بشر

گویند کاین فریشته آنست کامدی
گه گه به میر مکه ز یزدان کامگر

ایدون بتابد از تو کمال و جمال تو
چونان که نور شمس بتابد ز باختر

ای باغ جود از تو سراسر فروخته
بر تو زمانه باد بقا را گشاده در

دریا اگر چه در یتیم اندرو بود
با کف تو حقیرترست از یکی شمر

آتش ز تف آتش خشمت نهان شدست
حصنی گرفته ز آهن و پولاد و از حجر

ای چشم جود را بصر و عقل را روان
گر عقل را روان بدی و جود را بصر

چونان که کان گوهر در کوه مضمرست
کوهیست در تو حلم و درو فضل تو گهر

نامی ز تو شدند سراسر تبار تو
گر چه به اصل و فضل بزرگند و نامور

آزادگی بگشت به گرد جهان بسی
آخر در اصل دولت تو گشت مستقر

زان پیش کز عدم به وجود آمدی خدای
موجود کرده بود هنر در تو سر به سر

بر زایران تویی به سخا کیس های سیم
بر شاعران تویی به عطا بدرهای زر

بر نظم و نثر و فضل تویی شاعر و سوار
خوش طبع و خوش نوایی و خوش لفظ چون شکر

شاعر نواز و شعرشناسی و شعر خواه
آری چنین بوند بزرگان مشتهر

من مرده زنده گشتم و اکنون شدم جوان
یک ذره گر ز جود تو بر من کند اثر

این روز و روزگار تو بر من خجسته باد
از هم گسسته باد دل دشمن و جگر

سر سبز و دل قوی و تن آباد و شادزی
وانکس که او نه شاد حزین باد و کور و کر

چندانکه هست بر فلک استاره را شمار
تو شاد زی و مدت عمرت همی شمر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در مدح او

آمد فرج ما ز ستم های ستمکار
چون بوالفرج رستم آمد سر احرار

زین پس نرود پیش به ما برستم کس
بر ما نشود هیچ ستمگر به ستم کار

آنکس که ستم کرد بر این شهر ستم دید
ایزد نپسندد ستم از هیچ ستمکار

زیباست بدین شغل عمید بن عمید آنک
کافیست به هر شغل و به هر فضل سزاوار

از بوالفرج آمد فرج ما ز ستم ها
بی بوالفرج الافرج ایزد دادار

بی بوالفرج الافرج اهل لهاوور
از نرخ گران علف و آفت آوار

پیدا نشد آسایش و آرایش این خلق
تا نصرت ما نامد از نصر پدیدار

او فخر عمیدان جهاندیده کافی
وافی به همه دانش و کافی به همه کار

آباد ولایت ز وی و شاد رعیت
بدخواه و بداندیش نگون بخت و نگونسار

در هند چنویی نه و در حضرت غزنین
در دانش و در کوشش و گفتار و به کردار

آن لؤلؤ خوشاب سخن ها و کفش بحر
در بحر عجب نه که بود لؤلؤ شهوار

دانش به دل اندر چو به بحر اندر گوهر
جودش به کف اندر چو به ابر اندر امطار

کلکش به بنان اندر چون موج به دریا
قارون شد و آسان بر او هر چه که دشوار

ای نام تو چون نام سخی حاتم طایی
گسترده به هر شهر در امثال و در اشعار

روزی ده خلقی نه خدایی تو ولیکن
روزی همه جز به کف خویش مپندار

این خلق رمارم چو رمه پیش تو اندر
تو بر سر ایشان بر سالار ملک وار

بسیار نشینند برین بالش و این صدر
زیشان تو فروزنده تری ای مه بسیار

آنی که فلک چون تو به صد قرن نیارد
دانا و سخندان و سخن سنج و هشیوار

هم داور خلقی به گه داوری خلق
هم داور دینی به گه خدمت دیندار

جبریل مگر هر چه کریمی و سخا بود
آورد به نزدیک تو از ایزد جبار

شاید که بنازند به تو اهل لهاوور
از فضل تو و فخر تو و قیمت و مقدار

ای مهتر شمشیرزنان با جگر شیر
در صدر عمیدی تو و در معرکه سالار

ای یک تنه اندر زین یک لشکر کاری
وی روز وغا پشت یکی لشکر جرار

ای دیده سنان تو بسی سینه و دیده
در عقد کمند تو سر شیر به مسمار

ای آصف فرزانه بارای مسدد
وی خاتم آزاده با کف درم بار

تو خانه اقبالی و روشن به تو اسلام
شغل تو مشهر به تو چون ملت مختار

ابرست کفت چونکه فرو بارد بر ما
ابری که سرشکش نبود جز همه دینار

دیوانت سپهریست پر از اختر لیکن
تو بدر و در و ثابت استاره و سیار

چون کعبه که خالیش نبینی ز مجاور
درگاه تو خالی نتوان دید ز زوار

از کف تو خالی نبود جود زمانی
وز مدح تو هم هیچ تهی دفتر و اشعار

فرخنده بهار خوش و ایام شریفست
روز طرب و روز نشاط می و میخوار

تا دهر گهی پیر و گهی تازه جوانست
پیری و جوانیش به آذر در و آذار

آراسته بادا به تو این شهر و ولایت
وز دشمن تو خلق مبینادا دیار

دین و دهش و داد درین شهر بگستر
مگذر ز جهان هیچ و جهان را خوش بگذار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 10 از 55:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA