انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 55:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
‏ ستایش خامه

چرا باشم از آز خسته جگر
که هستم توانگر بدین شاخ زر

که چون برگرفتمش بارد همی
ز منقار پر قار در و گهر

تن بی قرارش ز اندیشه خشک
زبان فصیحش به گفتار تر

چو کرست چون یافت معنی و لفظ
چو کورست چون دیده راه گذر

جز او ای عجب خلق دید و شنید
جهان بین کور و سخن یاب کر

چو حکم نبوت همه حکم او
موافق شده با قضا و قدر

تو گفتی که عیسی بن مریم است
که از کودکی شد به گفتن سمر

چو برداشتندش ز آب و ز گل
یکی مادری بود بس بی پدر

همه لفظ او امر و نهی و هنوز
خورد شیر و خسبد به گهواره در

چو صورت کند مر گل تیره را
رود گرد گیتی چو مرغی به پر

همیشه همه وهم خاطر بر او
ز وعد و وعیدست وز نفع و ضر

همه معنی مرده زنده کند
عجب قدرت و کامگاری نگر

شگفتی نگه کن که کلکش همی
چلیپا نماید به انگشت بر

چو عیسی به کشتنش دارند قصد
که هر ساعت او را ببرند سر

ولیکن چو بردار انگشت شد
فزون گرددش قدر و جاه و خطر

بر آن آسمان بزرگی شود
که ره نیست جان را ازین پیشتر

چون دین مسیح است کردار او
چرا مانوی ماند از وی اثر

که مرملتش را ز بس یادگار
پس از غیبتش نیست الاصور

ازین بسته روزی تو مسعود سعد
گشادنش را رنج خیره مبر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدیح سلطان مسعود

چون چرخ قادر آمد و چون دهر کامگار
خسرو علاء دولت سلطان روزگار

مسعود پادشاهی کاندر جهان ملک
هست از ملوک گیتی شایسته یادگار

بهرام روز کوشش و ناهید روز بزم
برجیس روز بخشش و خورشید روز بار

ای کوه باد حمله و ای باد کوه حلم
ای ذوالفقار مردی و ای مرد ذوالفقار

شد مفخرت چو مهر ز رای تو نورمند
شد مملکت چو کوه ز جاه تو استوار

آمیخته هوای تو با دل چو جان و تن
و آویخته رضای تو در تن چو پود و تار

جوهر نمی پذیرد بی حکم تو عرض
عنصر همی نگیرد بی امر تو قرار

از عفو و خشم تست همه اصل روز و شب
وز مهر و کین تست همه طبع نور و نار

از شوق طلعت تو و حرص دعای تو
با چشم گشت نرگس و با پنجه شد چنار

از بهر جود دست تو زر زاد و خاک و سنگ
وز بهر زیب بزم تو گل داد چوب و خار

در کان ز شرم چشمه یاقوت سرخ شد
وین خرده ایست نیکو خاطر بر این گمار

زیرا که کوه مادر او بود و او ندید
مر کوه را سزای کف راد تو یسار

از بهر ساز و آلت شاهانه تو را
از گونه گونه گوهر خیزد ز کوهسار

وز بهر جشن مجلس فرخنده تو را
از نوع نوع گلها روید ز جویبار

تخمی که جز به نام تو در گل پراکنند
آن کشت را به ژاله کند ابر سنگبار

گر باد انتقام تو بر بحر بگذرد
از آب هر بخار که خیزد بود شرار

ور قطره ای ز جود تو بر خاک برچکد
در دشت هر غبار که باشد شود عقار

تا حمله برد جود تو بر گنج شایگان
با کس نیاز نیز نپیوست کارزار

تا ملک تو بزاد ز اقبال دولتش
گه بر کتف نشاندش و گاه بر کنار

در سهم و ترس مانده چو گاوان ز شرزه شیر
شیران کارزاری از آن گرز گاوسار

از هول و هیبت تو بداندیش ملک و دین
با جان ممتحن زید و با دل فگار

گاه از فزع چو رنگ جهد بر فراز کوه
گاه از قلق چو مار خزد در شکاف غار

ای اختیار کرده تو را ایزد از جهان
هرگز ندید چشم جهان تو اختیار

گر چه فلک ز چشمه خورشید بوته کرد
نگرفت هیچ گوهر ملک تو را عیار

بر غور کارهای تو واقف نگشت چرخ
گفت اینت بختیاری ای شاه بختیار

عادل زمانه داری قاهر جهانستان
بایسته پادشاهی شایسته شهریار

در پیش تخت مملکت تو به طوع و طبع
سجده کند جلالت هر روز چند بار

شاها خدای داند و هست او گواه حق
تا جان من چه رنج کشید اندرین حصار

تا من پیاده گشتم هستم سوار بند
بر جای خویش مانده که بیند چو من سوار

بر سنگ خاره بند گرانم چون بدوخت
کز بار آن بماندم بر سنگ سنگ وار

از گوشت پوده کرد مرا هر دو ساق پای
این مار بوده آهن گشته گزنده مار

مداح نیکم و گنهم نیست بیش ازین
در بند بنده را ملکا بیش ازین مدار

تندست شیر چرخ اجازت مکن بدان
کو بیگناه جان چو من کس کند شکار

زین زینهار خوار فلک جان من بخر
اکنون که جان بر تو فگندم بزینهار

مگذار زینهار چو در زینهار تست
جان مرا بدین فلک زینهار خوار

بسته در انتظار خلاصست جان من
جان کندنیست بستن جان را در انتظار

تا آسمان قرار نیابد همی ز دور
مهر اندرو ز سیر نگیرد همی قرار

ای مهر شهریاری چون مهر نوربخش
وی آسمان رادی چون آسمان ببار

بادی چنانکه خواهی بر تخت مملکت
از عمر شادمانه وز ملک شاد خوار

تأیید جفت و بخت به کام و فلک غلام
دولت رفیق و چرخ مطیع و خدای یار

خورشید ملک داده هوای تو را فروغ
اقبال و بخت کرده خزان تو را بهار

جشن خجسته مژده همی آردت بر آنک
تا حشر بود خواهد ملک تو پایدار

تو یادگار بادی از کرده های خویش
هرگز مباد کرده تو از تو یادگار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح ثقة الملک طاهر بن علی

ای به قدر از برادران برتر
مر تو را شد برادر تو پدر

مادر تو چو مادر پدرست
پس تو را جده باشد و مادر

زان تو معبود گشته ای آن را
که زنش دخترست با خواهر

چون بزایی هم اندر آن ساعت
به سوی چرخ برفرازی سر

باز هر بچه ای که زاد از تو
در نفس های تو برآرد پر

جایگه های تو چو دشت و چو کوه
خوردنی های تو چو خشک و چو تر

گاه زر باشی و گهی یاقوت
گاه باشی عبیر و گه عنبر

روی بنمای کاندرین زندان
هستیم چون دو دیده اندر خور

هم دواجی مرا و هم جبه
هم لحافی مرا و هم بستر

گوهر تو در آفرینش هست
برتر و پاک تر ز هر گوهر

در سرشت تو مهر باشد و کین
خلق را از تو خیر زاید و شر

حشمت طاهر علی شده ای
بر ولی و عدو به نفع و به ضر

داند ایزد که من نشاط کنان
کردم از بهر خدمت تو سفر

خویشتن جمله در تو پیوستم
راست گویم همی به حق بنگر

از بزرگی کنون روا داری
که بمیرم چنین به حبس اندر

گر بدانم که هیچگونه مرا
گنهی مضمرست یا مظهر

در شهنشاه عاصیم عاصی
در خداوند کافرم کافر

چون امیدم بریده شد ز خلاص
چه نویسم ز حال خود دیگر

حال اطفال من چگونه بود
گر رسدشان ز من به مرگ خبر

بیش ازین حال خود نخواهم گفت
راضیم راضیم به هر چه بتر

همه کوتاه کردم و گشتم
قانع و خوش به هر قضا و قدر

چند از این کاشکی و شاید بود
چند باشد ز چند و چون و اگر

دل ازین حبس و بند خوش کردم
مگر این عمر بگذرد به مگر

چون همه بودنی بخواهد بود
آدمی را چه فایده ز حذر

تو خداوند شاد و خرم زی
سال مشمر ز عمر قرن شمر

هیچ انده مخور که دولت تو
سازد اسباب تو همی در خور

که شد آب حیات جان افزا
بر کف تو نبیند در ساغر

بد این روزگار بدخو را
نبود بر تو هیچ وقت گذر

باز بازیچه ای برون آورد
گردش این سپهر بازیگر

باد بنگر که در نوشت از باغ
بیرم چین و دیبه ششتر

تخت ها گشته ز آهن و پولاد
همه زنجیرها بروی شمر

هر زمانی چو نوعروسان مهر
درکشد روی خوب در معجر

خشک شد سیب لعل را همه خون
در تن از بیم باد چون نشتر

زانکه نارنگ را بدید که باد
همه رویش بخست زیر و زبر

راست چون ساقی تو بر کف دست
جام زرین نهد همی عبهر

از شکوفه ربیع بزم تو شد
گونه آبی و ترنج اصفر

شاد و خرم نشین و باده ستان
از بت سرو و قد مه منظر

چو رخ و قد و چشم و عارض او
به جمال و بها و زینت و فر

نه نگاریده خامه مانی
نه ترازیده رنده آذر

روی نعمت به چشم شادی بین
صحن دولت به پای فخر سپر

سر بخت تو سبز باد چو مورد
قد قدر تو راست چون عرعر

بر سر جاه تو عمامه عز
بر تن عیش تو لباس بطر

چون مه نو زمان زمان افزون
عز و جاه تو از شه صفدر

ملک شاه بند شهر گشای
خسرو پیل زور شیر شکر

ملک او باد هفت کشور و باد
امر و نهیش روان به هر کشور

از جمالش فروخته ایوان
وز کمالش فراخته افسر

پادشاهی او و دولت تو
ثابت و پایدار تا محشر

بر من این شعرها به عیب مگیر
خواجه بوالفتح راوی مهتر

که چنین مدح بس شگفت بود
از چو من عاجز و چو من مضطر

در چنین بند لنگ مانده و لوک
در چنین سمج کور گشته و کر

تو به آواز جانفزای بدیع
عیب هایی که اندروست ببر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ جواب قصیده محمد خطیبی و انکار بر آثار کواکب و شکایت از حبس خود و مدح ثقة الملک طاهر و سلطان مسعود

محمد ای به جهان عین فضل و ذات هنر
تویی اگر بود از فضل و از هنر پیکر
تو را خطیبی خوانند شاید و زیبد
که تو فصیح خطیبی به نظم و نثر اندر
گر این لقب را بر خود درست خواهی کرد
به وقت خطبه دانش ز عود کن منبر
به لطف و سرعت آبست و باد خاطر تو
به تاب و قوت عقلت چه خاک و چه آذر
چو تو قرین و رفیق و چو تو برادر و دوست
که داشته است و که دارد بدین جهان اندر
ز حسب حال چو زهر تو زهره ام خون شد
که نظم کرده ای آن را به گفته چو شکر
خرد فراوان داری همی چرا نالی
ازین دوازده برج نگون و هفت اختر
چرا تو از بره و گاو در فغان باشی
که بی سروست یکی زین و بی لگد دیگر
تو از دو پیکر و خرچنگ چون خروش کنی
چو بد کنند به تو چون نه اندر جاناور
چه بیم داری از شیر کو ندارد چنگ
چه خیر جویی از خوشه کو ندارد بر
تو را چه نقصان کرد این ترازوی خسران
که پله هاش فروتر نباشد و برتر
ز کژدم و ز کمان این هراس و بیم چراست
نه دم این را نیش و نه تیر آن را پر
ازین بزیچه بسته دهان چرا ترسی
که هرگزش نه چرا گه بد و نه آبشخور
چه جویی آب ز دلوی که آب نیست درو
چگونه تر شود ار نیستش بر آب گذر
ز ماهیی که درو خار نیست این گله چیست
بلی ز ماهی پر خار دیده اند ضرر
نه پیر خوانی ویحک همی تو کیوان را
خرف شدست ازو هیچ نیک و بد مشمر
گر اورمزد توانا و کامران بودی
نه در وبالش بودی نه در هبوط مقر
چه خواند باید بهرام را همی خونی
به دستش اندر هرگز که دید تیغ و تبر
در آفتاب اگر تاب و قوتی بودی
سیاه روی نگشتی ز جرم قرص قمر
سماع ناهید آخر ز مردمان که شنید
که خواند او را اخترشناس خنیاگر
چه جادوییست نگویی مرا تو اندر تیر
که هر دو مه شود از آفتاب خاکستر
چه بد تواند کردن مهی که گوی زمین
کندش تیره از آن پس که باشد او انور
ز اختران که همه سرنگون کنند غروب
چه سعد باشد و نحس و چه نفع باشد و ضر
تو ای برادر خود را میفکن از ره راست
ز چرخ و اختر هرگز نه خیر دان نه شر
همه قضا و قدر کردگار عالم راست
مدان تو دولت و محنت جز از قضا و قدر
زمانه نادره بازیچه ها برون آورد
ز بازی فلک مهره باز بازیگر
بدان یقین که بدین گونه آفرید فلک
به حکمت آنکه بر این گونه ساختش چنبر
ز بهر شیون زینسان کبود پوشش کرد
ز بهر سورش بست از ستارگان زیور
بدید باید عبرت نبود باید کور
شنید باید پند و نگشت باید کر
جهانت عبرت و پندست رفته و مانده
تو مانده بازشناس و تو رفته بازنگر
اگر ز مانده نداری خبر عجب نبود
ز رفته باری داری چنانکه بود خبر
چو بنگریم همیدون پس از قضای خدا
بلای ما همه قزدار بود و چالندر
من و تو هر دو فضولی شدیم و چرخ از بیخ
بکندمان و سزاوار بود و اندر خور
ز ترس بر تن ما تیز و تازه افتادی
بدان زمان که رگ ما بجستی از نشتر
چو اهل کوشش بودیم و بابت پیکار
همی چه بستیم از بهر کارزار کمر
نه دست راست گرفتی به رسم قبضه تیغ
نه دست چپ را بودی توان بند سپر
بدانکه ما را در نظم دست نیک افتاد
ز خود به جنگ چرا ساختیم رستم زر
نه هر که باشد چیره براندن خامه
دلیر باشد بر کار بستن خنجر
کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست
دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر
تنی چو خارا باید سری چو سوهان سخت
که پای دارد با دار و گیر حمله مگر
در آن زمان که شود زیر گرد لبها خشک
بدان مکان که شود زیر خود سرها تر
همه ز آهن بینند زیور مردان
چو خاست گرد کمیت و سمند و جم زیور
دلاوران را دل گردد از هراس دو نیم
مبارزان را خون گردد از نهیب جگر
چو لاله گردد پشت زمین به طعن و به ضرب
شود چو خیری روی هوا به کر و به فر
خروش رزم چو آواز زیر و بم نبود
حدیث کلک دگردان و کار تیغ دگر
نبود باید گوریش تا به آخر عمر
که مردمان به چنین ضحک ها شوند سمر
حدیث خویش همی گویم ای برادر من
تو زینهار گمان دگر مدار و مبر
تو را نباید کاید ز من کراهیتی
بدین که گفته شد ای نیک رای و ای مهتر
کنون از آنچه خوش آید تو را بخواهم گفت
که هست از این پس این دولتی تو را بی مر
گرت چو سرو مسطح همی بپیرایند
بدان که زود چو سرو سهی برآری سر
ز صبر جوشن پوش و نبرد مردان کن
ز بأس مرکب ساز و مصاف گردان در
تو گرد گبند خضرا برآی و شغل طلب
که من هزیمت گشتم ز گنبد اخضر
مرا اگر پس ازین دولتی دهد یاری
من و ثنای خداوند و خامه و دفتر
به مدحت ثقت الملک ازین چو دریا دل
به غوص طبع برآرم طویله های گهر
عمید مطلق طاهر که سروران هرگز
ندیده اند چو او در زمانه یک سرور
بزرگواری دریادلی که در بخشش
به پیش جودش دریا کم آید از فرغر
بلند قدرش کرده ست وصف چرخ زمین
گشاده طبعش کرده ست نعمت بحر شمر
ز ابر رادی وز مرغزار نعمت او
نه آز گردد تشنه نه مکرمت لاغر
قلق نگشته است از قرب او مرگ خامه
تهی نرفته است از دست او مگر ساغر
ندیده اند ز ایوان جاه او کنگر
نجسته اند ز دریای فضل او معبر
ز اوج همت او چرخ ها شود تیره
ز موج بخشش او گنج ها برد کیفر
به هیچ وقت نبودست بی سخا دستش
چنانکه هیچ نبودست بی عرض جوهر
چو بحر مادر طبع سخاش بود رواست
که هست خوی خوش او برادر عنبر
به دوست گردان اقبال دین و ملک آری
نگردد اختر بی چرخ و چرخ بی محور
برستم از همه غم کو به چشم بخشایش
ز صدر جاه به من بنده تیز کرد نظر
خدای داند کامروز اندرین زندان
زجود و بخشش او نعمتست بس بی مر
همی ز رحمت او باشدم درین دوزخ
نسیم سایه طوبی و چشمه کوثر
نه من ببینم در هر شرف چو او مخدوم
نه او بیابد در هر هنر چو من چاکر
اگر خلاصی باشد مرا و خواهد او
نباشدم هوس لشکر و هوای سفر
من آستانه درگاه او کنم بالین
بخسبم آنجا و ایمن شوم ز رنج سهر
برون کنم ز سرم کبر و باد بی خردی
ز علم لشکر سازم ز اهل علم حشر
شوم به نانی قانع به جامه ای راضی
به خط عقل تبرا کنم ز عجب و بطر
همه به خشتک شلوار برنشینم و بس
نه اسب تازی باید مرا نه ساز بزر
چه سود ازین سخن چون نگار و شعر چو در
چو ما به محنت گشتیم هر دو زیر و زبر
دو اهل فضل و دو آزاده و دو ممتحنیم
دو خیره رای و دو خیره سر و دو خیره بصر
دعای ماست به هر مسجد و به هر مجلس
دریغ ماست به هر محفل و به هر محضر
تو نو گرفتی در حبس و بند معذوری
اگر بترسی ازین بند و بشگهی ز خطر
منم که عشری از عمر شوم من نگذشت
مگر به محنت و در محنتم هنوز ایدر
به جای مانده ام از بندهای سخت گران
ضعیف گشته ام از رنج های بس منکر
نوان و سست شده رویم از طپانچه کبود
در آب دیده نمانم مگر به نیلوفر
شده بر آب دو دیده سبک تر از کشتی
اگر چه بندی دارم گران تر از لنگر
بلا و محنت و اندوه و رنج و محنت و غم
دمادمند به من بر چو قطره های مطر
ز بس که گویم امروز این بلا بودست
تمام نام بلاها مرا شدست از بر
ز ضعف پیری گشته ست چون گلیم کهن
به حبس رویم و بوده چو دیبه ششتر
ز بی حمیتی ای دوست چو غلیواجم
نه ماده خود را دانم کنون همی و نه نر
علاج را گزر پخته می خورم زیرا
که آن چو سخت گزر سست شد چو برگ گزر
دریغ شخص که از بند شد نحیف و دوتا
دریغ عمر که در حبس شد هبا و هدر
همی به شعر کنم ساحری از آن باشد
همیشه حالم چون حال ساحران به سحر
بسان آذر و مانی بتگر و نقاش
بلا و محنت بینم همی به زندان در
از آن که می به پرستند گفت های مرا
بسان صورت مانی و لعبت آذر
زمانه را پسری در هنر زمن به نبست
چرا نهان کندم همچو بد هنر دختر
چرا به عمر چو کفار بسته دارندم
اگر یکی ام از امتان پیغمبر
بدین همانا زین امتم نمی شمرند
که می برون نگذارندم از عذاب سقر
همی سخن ها گرم آیدم کز آتش دل
دهان چو کوره شد و شد زبان درو اخگر
توزان که لختی محنت کشیده ای در حبس
بدین که گفتم دانم که داریم باور
یقین بدان که نه مردست خصم دانش من
اگر چه پوشد در جنگ جوشن و مغفر
بلی ولیک قلمدان ز دوکدان بگریخت
به عاقبت بتر آمد عمامه از معجر
بکوفتم دری از خم قلتبان باز
بگو بروتی باز ایدر آمدم زان در
خرم و نیم خرم و ابله و مخنث من
خرد ندارم و دیوانه زادم از مادر
وز آنکه نادان بودم چو گرد کردم ریش
مرا به نام همه ریش گاو خواند پدر
چو حال فضل بدیدم که چیست بگزیدم
ز کار پیشه جولاهگی ز بهر پسر
بدو نوشتم و پیغام دادم و گفتم
که ای سعادت در فضل هیچ رنج مبر
اگر سعادت خواهی چو نام خویش همی
به سوی نقص گرای و طریق جهل سپر
مترس و بانگ یکایک چو سگ همی کن عف
بخیز و نیز دمادم چو خر همی زن عر
که بردرند سگان هر کرا نگردد سگ
لگد زنند خران هر کرا نباشد خر
عناست فضل نه از فضل بود عود بود
که زار زار بسوزد بر آتش مجمر
نصیحت پدرانه ز من نکو بشنو
مگر گرد هنر هیچ کآفتست هنر
ز فصل نعمت مزمر بود که در مجلس
ز زخم زخمه بنالد زمان زمان مزمر
مکار اگر که ز کشته دریغ می دروی
دریغ می درود هر کسی که کارد اگر
ز اضطراب نمودن چه فایده ما را
اگر چه هستیم امروز عاجزو مضطر
نخوانده ایم که نتوان ز گیتی ایمن بود
ندیده ام که نتوان ز چرخ کرد حذر
کزین زمانه بسی چنگ و پربیفکندست
هژبر آهن چنگ و عقاب آتش پر
بدان حقیقت کاین شغل و این عمل دارند
سپهر عمر شکار و جهان عمر شکر
به ذات خویش مؤثر نیند و مجبورند
درین همه که تو می بینی ایزدیست اثر
نخواست ماندن اگر گنج شایگان بودی
بماند این سخن جانفزای تا محشر
چو ذکر مردم عمری دگر بود پس از آن
که ثابتست همه ساله منظر از مخبر
بریده نیست امید خلاص و راحت من
در این زمانه که تازه شده ست عدل عمر
ز کدخدای جهان و شهریار ملک افروز
خدایگان زمین پادشاه دین پرور
سپهر همت و خورشید رای و دریا دل
زمانه دار و زمین خسرو و جهان داور
علاء دولت مسعود کامکار که ملک
به دست فخر نهد بر سرش همی افسر
نهاده مسند میمونش بر سپهر شرف
نبشته نام همایونش بر نگین ظفر
چو از ثری علم قدر اوست تا عیوق
ز باختر سپه جاه اوست تا خاور
گذشت رایت اقبال او ز هر گردون
رسید آیت انصاف او به هر کشور
مضای حشمت او ابر شد به شرق و به غرب
نفاذ دولت او باد شد به بحر و به بر
چو شیر شرزه و چون مار گرزه بر سر و دست
ز هولش افسر فغفور و یاره قیصر
سپهرها را بر امر او مدار و مجال
ستارگان را در حکم او مسیر و ممر
گر او نخواهد هر سال خوش نخندد باغ
ور او نگوید هر روز بر نیاید خور
برازدم که چون من نیست هیچ مدحت گوی
برازدش که چنو نیست هیچ مدحت خر
وزیده باد در آفاق باد دولت او
که بر ولیش نسیم است و بر عدو صرصر
گر این قصیده نیامد چنانکه در خور بود
ز آنکه هستش معنی رکیک و لفظ ابتر
مرا به فضل تو معذور دار کاین سر و تن
ز ناتوانی بر بالش است و بر بستر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدیح سلطان مسعود پس از شکار او

ای جهان را به راستی داور
ملک عدل ورز دین پرور

عالم افروز نام مسعودت
ملک را همچو تاج را گوهر

گنج پرداز دست معطی تو
بزم را همچو خلد را کوثر

نرسد با محل تو گردون
نشود همعنان تو صرصر

لب کفر از نهیب نهب تو خشک
چشم شرک از هراس بأس تو تر

عزم تو گر دم افکند بر کوه
از دو سو کوه را برآرد پر

حزم تو گر نهی پی اندر باد
شودش بسته خشک راه گذر

مرکب تست اژدهای نبرد
خنجر تست کیمیای ظفر

برسد ملک تو به هفت اقلیم
که چنین است حکم هفت اختر

زحل سرفرازست از مهر
همتت را گرفته تنگ به بر

دولتت را به هر چه خواهی کرد
مشتری رهبرست و فرمان بر

تیغ مریخ آتشی دارد
دشمنت را دریده مغز و جگر

نه عجب کافتاب نورانی
سایه چون چتر افکند بر سر

گردد اندر رفیع مجلس تو
زهره لهو جوی خنیاگر

در برابر عطارد ساحر
با سر کلک تو رود هم بر

از پی روشنایی شب تو
بدر باشد همیشه جرم قمر

نادره قصه ای شنیده رهی
کز همه قصه هاست نادره تر

از گوزنان بیشه کوب رسید
مژده زی آهوان دشت سپر

که چرید و چمید و غم مخورید
نیست رنج نهیب و بیم خطر

که تهی کرد خشت مسعودی
بیشه ها را ز شیر شرزه نر

در یکی صیدگاه شاهنشاه
که برانگیخت چون قضا و قدر

به دو سر تیر او یکی لحظه
خاک بالین شدند و خون بستر

نسل شیران بریده شد ز جهان
اینت شادی و اینت عیش و بطر

آفرین بر گشاد او که به زخم
همه گرگ افکن است شیر شکر

خسروا باد اگر سلیمان را
گشت در زیر تخت فرمان بر

آب را زین نمط مطیع شده
زیر صدر رفیع خود بنگر

به جهان هیچ کس ندیده و ما
بحر دیدیم در میان شمر

ملکا روزگار چار تست
نیست شاه را چنین چاکر

بگذرد جاه تو ز شرق و ز غرب
برسد ملک تو به بحر و به بر

آفتاب آمد ای ملک به حمل
گشت حال هوا همه دیگر

برکه و دشت باز گستردند
بیرم چین و دیبه ششتر

گردن و گوش لعبتان چمن
شد ز بارنده ابر پر زیور

روشنی بیاض دولت بین
خرمی سواد باغ نگر

سر فراز و به خرمی بگذار
لهو جوی و به فرخی می خور

دیده حاسدان به تیر بدوز
تارک دشمنان به تیغ بدر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در شکرگزاری از آغاز پادشاهی سیف الدوله محمود

ساقیا چون گشت پیدا نور صبح از کوهسار
بر صبوحی خیز و بنشین جام محمودی بیار

آسمان گشت از شعاع آفتاب آراسته
همچو شخص من به خلعت های خاص شهریار

گر یکی خورشید باشد بر سپهر آبگون
هست بر خلعت مرا خورشید تابنده هزار

ور بود بر چرخ گردنده همیشه سعد نحس
خلعتم سعدیست کانرا هیچ نحسی نیست یار

پادشاها شکر تو پیش که دانم گفت من
جز به پیش کردگار ذوالجلال کامگار

روز و شب گویم الهی شاه سیف الدوله را
در ثبات ملک شاهی و جهانداری بدار

می ده ای ساقی که روزی سخت خوب و خرم است
ساتکینی جفتکان بر هر ندیمی برگمار

ور کسی گوید که مستم کی توانم خورد می
کن به نوک موزه ترکانه او را هوشیار

گو مشو مست و به پیش شاه ما هشیار باش
زانکه باشد پیش او هشیار مردم نامدار

کو خداوندیست عالم در همه انواع علم
یادگار از خسروان کو باد دایم یادگار

پادشاهی را جمال و شهریاری را شرف
سروری را اختیار و خسروی را افتخار

از سنان او همی باشد نهیب اندر نهیب
زینهار از تیغ او خواهد به جمله زینهار

چون برافروزد حسامش در میان معرکه
بدسگالش در دماغ خویشتن بیند شرار

خسروا تا پادشاهی در جهان موجود گشت
روزگارت را همی کرد از زمانه اختیار

چون به تخت پادشاهی برنشستی در زمان
پادشاهی پیش تو بندد میان را بنده وار

نوبهار بدسگالان شهریارا شد خزان
تا رهی را خلعتی دادی بهار اندر بهار

تا همی یابد زمین از دایره دایم سکون
تا کند پیوسته مهر از بهر این مرکز مدار

کامران و دیرزی و شاه بند و شهر گیر
سیم بخش و زر ده و دشمن کش و خنجر گذار

همچنین مر بندگان خویش را گردان بزرگ
گه به خلعت های فاخر گه به زر با عیار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح سلطان مسعود و اظهار امیدواری در شصت سالگی

دولت مسعودی با روزگار
چون تن و جان گشت بهم سازگار

تاج همی گوید جاوید باد
شاه زمانه ملک روزگار

بخت همی گوید پاینده باد
دولت و اقبال شه تاجدار

خسرو مسعود که بر تخت او
گردون کردست سعادت نثار

ای به تو افراخته سر مملکت
وی به تو افروخته دل روزگار

ذات تو آن گوهر کز لفظ آن
عقل نداندش گرفتن عیار

قدر تو آن چرخ که گویی مگر
چرخ مثالیست از آن مستعار

ملک نشاندست تو را بر کتف
عدل گرفته ست تو را در کنار

زی تو کند عدل همه التجا
وز تو کند ملک همه افتخار

روی کمال از تو فزودست فر
شاخ امید از تو گرفته ست بار

مایه مهر تو نبیند زیان
باده جود تو نیارد خمار

چرخ چو رای تو نیابد مجال
کوه چو گنج تو نیابد یسار

لطف تو تن را نکند ناامید
عنف تو جان را ندهد زینهار

خشم ندیدست چو تو کینه توز
حلم ندیدست چو تو بردبار

هرگز بی مهر تو عنصر ز طبع
ممکن نبود که پذیرد نگار

زیرا با کین تو هرگز نشد
صورت با روح به هم سازوار

ای ملک پیلتن شیر زور
پیل عزیز از تو شد و شیرخوار

شیر شکاری تو و از هول تو
شیر نمی یارد کردن شکار

در کف تو بر تن بشکست خورد
گردن شیران سر آن گاوسار

چرخ ز تو کور شود روز رزم
مهر ز تو نور برد روز بار

ملک سواری تو به میدان ملک
ملک چو تو نیز نبیند سوار

قوت دولت ز تو شد مجتمع
قاعده دین به تو گشت استوار

گوید هر لحظه زبان شرف
احسنت احسنت زهی شهریار

چون ز تف حمله گردنکشان
جوش برآید ز دل کارزار

خنجر خونریز بلرزد چو برق
نیزه دلدوز بپیچد چو مار

پشت زمین چست بپوشد سیاه
روی هوا پاک بگیرد غبار

گردد در برها دمها خبه
ماند اندر تن ها جانا بشار

پیچد در دل جزع گیر گیر
گریه بر تن فزع زار زار

تو ملکا در سلب آهنین
خیر چو روئین و چو اسفندیار

در کفت آن گوهر الماس رنگ
تشنه به خون لیک بسی آبوار

زیر تو آن هیکل گردون نهاد
ره برو دریا درو صحرا گذار

باد شتابی که نیابد درنگ
آتش خیزی که نگیرد قرار

تو ز چپ و راست چو رعد و چو برق
زود بر آری ز جهانی دمار

دشت شده از سر تیغ تو رود
کوه شده از پی پیل تو غار

دشمن دین چون ز تو ناشاد شد
شاد زی ای شادی هر شاد خوار

بنده ز مدح تو اگر عاجزست
عذرش بپذیر و شگفتی مدار

گفت نداند به سزا در جهان
صد یک مدح تو چو بنده هزار

در سخن این مایه به هم کرد و بس
این تن بس سست و دل بس فگار

گوهر زاید پس ازین طبع من
گر تو بر او تابی خورشیدوار

باز همان شیر دژ آگه شوم
کز من بی شیر شود مرغزار

باز همان گردد طبعم که بود
گر کندم خدمت شاه اختیار

کز نظر رأی تو هر پاره چوب
گردد پیروزتر از روزگار

این چه حدیث است کز اینگونه شد
عارض مشکینم کافور سار

شست دوتا کرد مرا همچو شست
سال بدین جای رسید از شمار

نیستم امسال به طبع و به تن
آنکه همی بودم پیرار و پار

آری نومید نباشم ز خود
گر چه دلم زار شد و تن نزار

باشد ممکن که جوانم کند
دولت و اقبال شه بختیار

تا نبود جرم زمین چون هوا
تا نبود طبع خزان چون بهار

چون مه روشن نبود تیره شب
چون گل تازه نبود خشک خار

هر چه زمینست به خنجر بگیر
هر چه جهانست به دولت بدار

مهری و چون مهر به شادی بتاب
ابری و چون ابر به رادی ببار

در همه گیهانت چو اختر مسیر
بر همه گیتیت چو گردون مدار

یمن به هر جای تو را بر یمین
یسر به هر کار تو را بر یسار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح علاء الدوله مسعود

ز غزو باز خرامید شاد و برخوردار
علاء دولت مسعود شاه شیر شکار

خدای ناصر و نصرت رفیق و بخت قرین
ظفر دلیل و زمانه مطیع و دولت یار

سپه به غزو فروبرده و درآورده
به آتش سر خنجر ز شرک دود و دمار

ز شیر رایت همواره پیشه کرده هوا
ز شیر شرزه تهی کرده بیشه ها هموار

جهان فروخته زان رای آفتاب نهاد
به زیر سایه آن چتر آسمان کردار

به باد مرکب کرده بهار شرک خزان
به ابر دولت کرده خزان عصر بهار

فکنده زلزله سخت بر مسام زمین
نهاده ولوله صعب بر سر کهسار

به حد تیغ زمین را بساط کرده ز خون
به گرد رخش هوا را مظله زد ز غبار

خدایگانا آن خسروی که گرودن بست
به خدمت تو میان بنده وار چاکروار

به طوع و طبع کند ناصر تو را یاری
به جان و تن ندهد حاسدتر از نهار

ز رای تست خرد را دلیل و یاری مگر
ز دست تست سخا را منال و دست گزار

به غزو روی نهادی و روی روز به گرد
کبود کرده چو نیل و سیاه کرده چو قار

ز کوه صحرا کردی همی ز صحرا کوه
به آن تناور صحرانورد کوه گذار

حصار شکل هیونی که چون برانگیزیش
به زخم یشک سبک برکند ز بیخ حصار

نه بازداردش از گشتن آتشین میدان
نه راه گیردش از رفتن آهنین دیوار

ز آب خنجر تو آتشی فروخت چنان
کز آن سپهر و ستاره دخان نمود و شرار

چنان شکفت ز خون مرغزار کوشش تو
که نصرت و ظفر آورد شاخ بأس تو بار

چو آب و آتش و بادی به تیغ و نیزه و تیر
به وقت حمله و هنگام رزم و ساعت کار

ز پشت پیل تو بر مغز شیر باری خشت
که پیل شیر شکاری و شیر پیل سوار

کدام خسرو دانی که نه به خدمت تو
گرفت آرزوی خویش را به مهر کنار

کدام رای شناسی که نه ز هیبت تو
کمند تافته شد بر میان او زنار

عدوی تو که گرفتار کینه تو شود
شکوه نایدش از شرزه شیر و افعی و مار

چه جست ز آتش و خار نهیب تو نشگفت
که سر دو کند نمایدش پیش آتش و خار

چو رزم را ستد و داد نام نیک یلان
دو صف کشند دو سو خون دو رسته بازار

ز جان فروشان در رسته ها ز خوف و رجا
خروش خیزد پیش و پس و یمین و یسار

مبارزت را بر مایه سود باشد نیک
بلی و بد دلی آن جا زیان کند بازار

نبرده گردان بینند چون تو را بینند
چو آب و آتش در شور عرصه پیکار

به حمله رخش برون داده رستم داستان
به ذوالفقار زده چنگ حیدر کرار

به سوی دشمن تو تیر تو چنان بپرد
که از قریحت و از دیده فکرت و دیدار

ز بند شست تو اندر گشاد چون بجهد
عجب مکن که ز سکانش بگذرد سوفار

جهان نگر ملکا تا چگونه شعبده کرد
به اعتدال شب و روز را نهاده قرار

نگارگر فلک جادوی بهار آرای
بهاری آورد اینک چو صد هزار نگار

هوای گریان لؤلؤ فشاند بر صحرا
صبای پویان شنگرف ریخت بر کهسار

شد از نشاط بهار جمال طلعت تو
شکوفه ها را از خواب دیده ها بیدار

ز بانک موکب رعد و ز تاب خنجر برق
سیاه کرد هوا را سپاه دریا بار

ز سایه ابر بگسترد فرش بوقلمون
ز شاخ بلبل بگشاد لحن موسیقار

چو باد گشت به جوی اندر آب و لاله نگر
چه مست گشت کز آن باده خورد بر ناهار

نبود باید می خواره را کم از لاله
که هیچ لحظه نگردد همی ز می هشیار

به تازه تازه همی بوستان بخندد خوش
به نوع نوع همی آسمان بگرید زار

نشاط جوی و فلک را به کام خود یله کن
نبید خواه و جهان را به کام دل بگذار

همیشه تا به جهان زیر این دوازده برج
بود جهت شش و اقلیم هفت و طبع چهار

زمانه خورده زمین را به طبع در یک سال
جوان و پیر کند دور آفتاب دو بار

تو را بدانچه کنی رای پیر و بخت جوان
به حل و عقد ممالک مشیر باد و مشار

سر و دل فرحت را مباد رنج و ملال
گل و مل طربت را مباد خار و خمار

به نور و تابش بادی همیشه چون خورشید
به قدر و رتبت بادی چو گنبدوار

به فخر و محمدت و شکر و مدح مستظهر
ز عمر و مملکت و عز و بخت برخوردار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ستایش ثقة الملک

ای که در پیش تخت هیچ ملک
هیچ سرکش چو تو نبست کمر

ای شده رزق را به کف ضامن
وی شده ملک را به حق داور

عدل دیده ز رای تو قوت
جور برده ز عدل تو کفر

بزم تو اصل سایه طوبی
جود تو یمن چشمه کوثر

کرد جود تو عدل را کسوت
بست رأی تو ملک را زیور

طبع تو بر طرب گشاید راه
رای تو در شرف نماید در

در زمانه ز ابر دو کف تو
نه عرض قایم است نه جوهر

چاکران تو اند نعمت و ناز
بندگان تو اند فتح و ظفر

کینه تو به آب دریا جست
از همه روی او بخاست شرر

دم به آتش فکند مهرت باز
ز گل سرخ رست نیلوفر

و آتش خشمت ار زبانه دهد
بفسرد زو زبانه آذر

عزم تو گر نبرد جوید هیچ
کند از حزم جوشن و مغفر

شودش تیغ صبح در کف تیغ
شودش قرص آفتاب سپر

خیره ماند از عطای تو دریا
لنگ شد با مضای تو صرصر

خاطب دولت تو نیست شگفت
گر بر اوج فلک نهد منبر

کارسازان کام های تو اند
بر خم هفت چرخ هفت اختر

دیده و عمر روز را کیوان
تیره دارد به بدسگال تو بر

هر سعادت که مشتری دارد
بر تو باشد ز گنبد اخضر

دست بهرام جنگی خون ریز
زد به مغفر عدوت بر خنجر

گشت روشن ز فر طلعت تو
چشم خورشید روشنی گستر

وز برای نشاط مجلس تو
زهره بر چرخ گشت خنیاگر

گه و بیگه عطارد جادو
شده با نوک کلک تو همسر

ماه بی نور بوده در خلقت
از برای شب تو گشت انور

ای به هر همتی جهان افروز
وی به هر دانشی هنر پرور

گشته مدح من و سخاوت تو
خرم و شادمان ز یکدیگر

به ز من نیست هیچ مدحتگوی
به ز تو نیست هیچ مدحت خر

بر منت نعمت است ده گونه
وز منت مدحت است ده دفتر

بر من آن کرده ای در این زندان
که شد اندر میان خلق سمر

مر مرا از عطای تو این جا
هست هر گونه نعمتی بی مر

تنگ بر تنگ جامه دارم و فرش
بدره بر بدره سیم دارم و زر

لیکن از درد و رنج و بیماری
جانم افتاده در نهیب و خطر

به خدای ار همی شود ممکن
که بگردم ز ضعف بر بستر

دل من خون شده ز خون شکم
اشک من خون شده ز خون جگر

تنم از رنج تافته چو رسن
پشتم از باد درد چون چنبر

گشته غرقه ز اشک چون کشتی
مانده ساکن ز بند چون لنگر

متردد چو ناروان خامه
متحیر چو بی روان پیکر

دل بریان من پر اندیشه
دیده را بسته بر بلای سهر

زان که من داشتم همه محفوظ
جز ثنای توام نماند از بر

دهن من طعم زهر شدست
وندر او مدح تو به ذوق شکر

کرده خوشبوی روزگار مرا
آتش دل چو آتش مجمر

این همه هست و تن ز بیماری
مانده اندر عقوبتی منکر

چون همه حال خود چنین بینم
زنده بودن نیایدم باور

چون مرا در نوشت گردش چرخ
شخص من شد به زیر خاک اندر

والله ار چون منی دگر بینی
به همه نوع در کمال و هنر

شکرهای تو در نوشته به جان
می برم پیش ایزد داور
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در تهنیت عید و مدح سلطان محمود

رسید عید و ز ما ماه روزه کرد گذر
وداع باید کردش که کرد رای سفر

به ما مقدمه عید فر خجسته رسید
براند روزه فرخنده ساقه لشکر

برفت زود ز نزدیک ما و نیست شگفت
که زودتر رود آن چیز کو گرامی تر

مه صیام درختی است بار او رحمت
به آب زهد توان خورد هم ز شاخش بر

بزرگوار مها و خجسته ایاما
چه گفت خواهی از ما به خالق اکبر

نداشتیم تو را آنچنان که واجب بود
شدی و ماند حقت خلق را به گردن بر

حقت شناخت که داند چنانکه هست روا
بسرت برد که داند چنانکه برد به سر

امیر غازی محمود سیف دولت و دین
خدایگان جهاندار خسرو صفدر

مظفری ملکی کش ملوک روی زمین
همی ببوسند از بندگی رکاب به زر

سپهر خواست که باشد مظفر و میمون
ستاره خواست که باشدش گوهر افسر

از آن سپهر بر افراخت همچو ایوانش
وز آن ستاره فروزنده گشت همچو گهر

بدان سبب که فلک پاره ای ز همت اوست
همی نگردد قادر بر او قضا و قدر

زمین ز سم پی پیل کوه پیکر او
همی بلرزد ز آن ساخت کوه را لنگر

وز آن که گوهر بر افسرش همی باشد
شده است تابش خورشید دایه گوهر

خدایگانا آمد مه صیام و گذشت
تو شادمانه بمان در جلالت و مگذر

به کامگاری و دولت به تخت ملک نشین
به شادمانی و رامش بساط لهو سیر

گذاردی حق روزه چنانکه واجب بود
به حاصل آمد خشنودی ایزد داور

خجسته باشد شب قدرو روز نو از تو
هر آنچه کردی پذیرفته درگه محشر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 11 از 55:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA