انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 55:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
‏ مدح جمال الملک رشید
چون ببستم کمر به عزم سفر
آگهی یافت سرو سیمین بر

رنجه و تافته به رسم وداع
اندر آمد چو سرو و ماه از در

گه به فندق همی شخود سمن
گه به لؤلؤ همی گزید شکر

مر مرا گفت ای عزیز رفیق
همه با رنج و محنتی تو مگر

از تو بازیچه ای عجب کرده ست
گردش این سپهر بازیگر

گاه سنگت کند همی بر کوه
گاه بادت کند به صحرا بر

گاه با دیو داردت هم رخت
گاه با شیر داردت همبر

گاه در حبس ها بداری پای
گاه در دشت ها برآری پر

گه یکایک به طبع بربندی
از پی رزم همچو نیزه کمر

گه بجوشد بر تو در جوشن
گه بتفسد سر تو در مغفر

ای عجب لااله الاالله
بخت باشد از این مخالف تر

گیرم از من به عجز بشکیبی
یا ندارد بر تو عشق خطر

خدمت مجلس جمال الملک
چون توانی گذاشت نیک نگر

مفخر و زینت زمانه رشید
که نیارد چنو زمانه دگر

آنکه او را خدای عزوجل
داد علم علی و عدل عمر

آنکه آثار همتش بسته ست
گردن دین و ملک را زیور

آنکه با خلق او ندارد بوی
نافه مشک و بیضه عنبر

خرم از جود او بهار عطا
روشن از عدل او جهان هنر

رای او را سها بود خورشید
خشم او را شرر بود آذر

بر ندارد سخای کفش را
بحر پر در و کان پر گوهر

بر نتابد نهیب بأسش را
مرکز خاک و چنبر محور

مهر او کرد شکر از حنظل
کین او ساخت حنظل از شکر

دهر با عزم او ندارد زور
مهر با رای او ندارد فر

قدر او چرخ گشت و چرخ زمین
طبع او بحر گشت و بحر شمر

به کمالش همی ببالد ملک
تاب جودش همی بکاهد زر

جان او پیش جان خلق جهان
گشته از تیر روزگار سپر

عدل شافی او به هر بقعه
رای کافی او به هر کشور

هیبت او چو شیر وقت نخیز
بسته بر نائبات راه گذر

ظلم را همچو باز دوخته چشم
فته را همچو مار کوفته سر

ای جهان را به مکرمت ضامن
وی خرد را به راستی داور

باز گردون گوژپشت سپرد
دل و جانم به انده بی مر

از قضا پیش من نهاد رهی
که در او وهم کور گردد و کر

آب حوضش به طعم چون ز قوم
برگ شاخش به شکل چون نشتر

من درین ره نهاده تن به قضا
وز توکل سپرده دل به قدر

به سم باره باز خواهم کرد
هر زمانی صحیفه های عبر

همه شب بر ستاره خواهم بست
به طلوع و غروب وهم و نظر

راست مانند ابر و باد مرا
رفت باید همی به بحر و به بر

از فراق هوای مجلس تو
با لب خشک و با دو دیده تر

رویم از گریه همچو روی زریر
دلم از سوز چون دل مجمر

ژاله گشته سرشک من ز عنا
لاله گشته دو چشم من ز سهر

از پی نور در شبان سیاه
آرزومند طلعت تو بصر

مدح های تو حرز جان و تنم
در بیابان و بیشه و کردر

ساخت خواهم ز نام تو تیغی
از پی جنگ شیر شرزه نر

راند خواهم ز گفته هات مثل
گفت خواهم ز کردهات سمر

تا ببینمت آفتاب نهاد
اندر آن صدر آسمان پیکر

بود خواهم ز هجر تو همه روز
بی قرار و نوان چو نیلوفر

دیده بی تو نخواهدم نعمت
دست بی تو نگیردم ساغر

بر من از فرقتت حرام بود
ناله نای و نغمه مزمر

دوری بزم تو بخواهد بر
زآتش طبع من فروغ و شرر

زنگ خواهد زد از جدایی تو
خاطر آبدار چون خنجر

عز من بی تو بود خواهد ذل
نفع من بی تو گشت خواهد ضر

بی توام شادیی نخواهد بود
ای شگفتی که داردم باور

تا همی باشدم به مدح و به شکر
طبع و خاطر قوی و کاریگر

مدح های تو بارم از خامه
شکرهای تو خوانم از دفتر

گر بدانجا کشد زمانه مرا
که برو سودمند نیست حذر

والله ار در جهان چو من یابی
هیچ مداح و بنده و چاکر

تا بتابد ز آسمان پروین
تا بروید به بوستان عرعر

به جلالت عنان دولت گیر
به سعادت بساط فخر سپر

دورها جشن های دولت بین
قرن ها سالهای عمر شمر

بر تن تو ز خرمی کسوت
بر سر تو ز فرخی افسر

گشته گردون به حلم تو گردان
داده گردن به امر تو اختر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مرثیه عمادالدوله ابوالقاسم و گریز به ستایش سلطان ابراهیم
گمان بری که وفا داردت سپهر مگر
تو این گمان مبر اندر وقاحتش بنگر
نهد چو چشمه خورشید بچه ای در خاک
چو نوعروسان بندد ز اختران زیور
نه شرمش آید ویحک همی ز کف خضیب
نه باک دارد از اکلیل بر نهاده به سر
فغان ز آفت آن روشنان تاری فعل
همه مخالف یکدیگر از مزاج و صور
سروی این بره سالخورده بر گردون
به زخم تیزتر از حد رمح و تیغ و تبر
کدام قصر برآورده سر ز گاو فلک
که آن نه باز شد تا نکرد زیر و زبر
دو پیکریست برین اژدهای پیکرخوار
عزیز و خوار نخواهد گذاشت یک پیکر
مجوی خیره ز خرچنگ کژرو کژ چنگ
مسیر راست گزین و مریز خون جگر
چه باشی ایمن ازین خفته در نخیز که هست
ستنبه شیری نعمت شکار عمر شکر
ز خوشه ای که برین مرغزار گردونست
چنانکه خواست به کوشش که هرگز بر
ترازوییست که آن را قضا همی سنجد
سبک به پله خیر و گران به پله شر
بهش که بر سر تو کژدمی است زود گزای
که گشت نیشش چون به زندگانی بر
از این کمان کشیده چرا نداری باک
که تیر ناوکش آسان کند ز کوه گذر
بزیست ماده درین بیشه دوازده بخش
که هست خرده بسی جان شیر شرزه نر
بسا که تشنه ازین دلو خشک دولابی
چو آب خواست به زهر آب گشت کامش تر
ز ماهیی که درین آبگون بی آبست
بترس و او را خونی یکی نهنگ شمر
چو شوخ جانورانیم راست پنداری
ندیده ایم حوادث نخوانده ایم عبر
چمیده ایمن بعضی به صیدگاه بلا
نشسته بهری ساکن به زخم جای خطر
بهایمیم وخوشیم نی این و نه آن
که در بهایم حزم است و درو حوش حذر
فساد چرخ نبینیم و نشنویم همی
که چشم ها همه کورست و گوشها همه کر
بسا کسا که مه و مهر باشدش بالین
به عاقبت ز گل و چوب گرددش بستر
چه فایده ز زره با گشاد شست قضا
چه منفعت ز سپر بانفاذ زخم قدر
اگر ز آهن و فولاد تفته حصن کنی
چو حال آید دست اجل بکوبد در
به روشنی و به خوشی عیش غره مشو
که ظلمت از پس نورست و زهر زیر شکر
دری که بر تو گشاید در هوا مگشای
رهی که با تو نماید ره هوس مسپر
دم تو ناگه خواهد گسست سخت مدم
بر تو دشمن خواهد درود رنج مبر
سپهر گشت دایه گریز ازین دایه
زمانه بودت مادر شکوه ازین مادر
به راهت اندر چاهست سر نهاده متاز
به جامت اندر زهرست ناچشیده مخور
عیار چرخ بگیر و نهاد دهر ببین
بساط حرص به پیچ و لباس آز بدر
گمان یقین شد طبع تو را میار مثل
خبر عیان شد چشم تو را مگوی سمر
اگر ز عبرت خواهی که صورتی بینی
به مرگ خاصه سلطان روزگار نگر
عماد دولت ابوالقاسم آنکه حشمت او
نهاد خواست جهان را همی نهاد دگر
برآمدش گه کین گرد تیره از دریا
بخاستش گه مهر آب روشن از آذر
به طوع هر که به خدمت نکرد چنبر پشت
به کره گردن او را کشید در چنبر
نه لفظ همت او برده بود نام سپاس
نه چشم نعمت او دیده بود روی بطر
بزرگوارا بر هر کس از مصیبت تو
همان رسید کز الماس تیز بر گوهر
بجست هوش دل از درد این عظیم عنا
بخست گوش سر از رنج این مهیب خبر
ز غم وفات تو در مغزها زد آتش موج
همی بخیزد در دیده ها ز آب شرر
ز صولت تو نرستی هژبر آهن چنگ
ز هیبت تو نجستی عقاب آتش پر
فلک دعای تو را همچو حرز داشت عزیز
جهان ثنای تو را همچو ورد خواند از بر
چو نیست لفظ تو رنجست گوش را ز سماع
چو نیست روی تو در دست هوش را ز بصر
دریغ روی تو از فرو نور چون خورشید
دریغ قدر تو در برزو زیب چون عرعر
اجل براند سحر بر تو شام حور به غدر
چنانکه نیز نپیوست شام تو به سحر
نبود سودی جان تو را ز حمله مرگ
ز بیکرانه سلاح و ز بی عدد لشکر
اگر نه تیر قضا بی حجاب سفتی جان
هزار جان گرامی فزون شدیت سپر
چو میل تو به سفر بود هم ز راه تو را
بزرگ همت تو داشت بر بزرگ سفر
تو آن بلند محل بودی و بزرگ عطا
که چرخ با تو زمین بود و بحر با تو شمر
صفات جاه تو را هندسی نکردی حد
خصال خوب تو را فلسفی نکردی مر
نه باک داشت همی خنجر تو از الماس
ببرد گوی همی باره تو از صرصر
نبود حزم تو ناگشته همنشین صواب
نخاست عزم تو نابوده همعنان ظفر
پس از وفات تو بازار نوحه گر دارد
چو در حیات تو بازار داشت خنیاگر
سزد که هست ز تو ماتمی به هر خانه
که بود فضله انعام تو به هر کشور
به مجلس تو بریده نشد صله ز صله
به درگه تو گسسته نشد نفر به نفر
شریف صدر تو بودی ملاذ هر مفلس
رفیع رأی تو گشتی پناه هر مضطر
هنرنمای نبیند به از تو خواسته باش
سخن فروش نیابد به از تو مدحت خر
همه هنر بگذارد کنون هنرپیشه
همه ثنا بنوردد کنون ثناگستر
نه بیش یازد نیکو سخن به نظم و به نثر
نه بیش تازد صاحب غرض به بحر و به بر
نماند رزمی کان را سیه نشد شوکت
نماند بزمی کان را نگون نشد ساغر
روا بود که پس از روز تو نتابد مهر
سزا بود که پس از جود تو نروید زر
پس از وفات تو از کاشکی چه خیزدمان
که در حیات تو سودی نبودمان ز مگر
عجب نباشد اگر صبر ما هزیمت شد
که آب دیده به پیکار او کشید حشر
نه آگهی که عزیزان تو به ماتم تو
به چشم و سینه همه لاله اند و نیلوفر
سیاه روزان چون بر تو ریختند سرشک
عجب نریخت سپهر و سیه نشد اختر
کدام تن که ازو این فزع نبرد قرار
کدام دل که در او این جزع نکرد اثر
به جایگاهی بودی ز کبریا و علو
که پایگاه ندیدست وهم از آن برتر
نبود قطع تو در دانش فلک پیمای
نگشت مرگ تو در خاطر ستاره شمر
به نعمت تو که این بس عظیم سوگندست
که این خبر چو شنیدم نداشتم باور
که دیده بود که کوهی برآید از بنیاد
که گفته بود که چرخی در افتد از محور
چو شب سیاه شود نور روز در تابش
چو خاک خشک شود آب بحر بی معبر
برو که روضه اقبال گشت پژمرده
برو که آتش امید گشت خاکستر
مباد چرخ که با چون تویی کند پیکار
مباد دهر که بر چون تویی کشد خنجر
تو را کمال و هنر هیچگونه سود نداشت
که خاک و آب سیه بر سر کمال و هنر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مدح نجم الدین شیبانی
ای غزا کار حیدر صفدر
وی سخا پیشه حاتم سرور

قطب ملت زریر شیبانی
مفخر آل و زینت گوهر

چون تو نا کرده گردش ایام
چون تا ناورده گردش اختر

به غزا رفته با هزار نشاط
آمده باز با هزار ظفر

به توکل ز دل بدر کرده
نظر زهره و اتصال قمر

بوستانیت گشته لشکرگاه
مرغزاریت بوده راهگذر

اندرین ره هزار بتکده بیش
کرده ویران به جنبش لشکر

واندران غزو صد حصار افزون
به پی پیل کرده زیر و زبر

تو کشیده سپه به نار آیین
ماکوه از تو در گریز و حذر

وز شکوه تو روشنایی روز
تیره گشته بر اهل کالنجر

لب کفر از نهیب نهب تو خشک
چشم شرک از هراس بأس تو تر

خلق را ساخته معسکر تو
صورتی شد ز عرصه محشر

یک رمه کو دید هرگز کس
که روان شد به روی صحرا بر

هر یکی در میانه دو ستون
اژدهایی فرو فکنده ز سر

گرد رفتارشان به کوه و به دشت
بانگ آیینه شان به بحر و به بر

گر ندیدی که من همی گویم
پیش لشکرگه تو گو بنگر

تا ببیند گزیده پنجه پیل
همه هامون نورد و دریا در

همه عفریت شخص و صاعقه فعل
همه خارا سرین و سندان بر

وآنکه شاهست بر همه پیلان
ای عجب هیکلی است بس منکر

بی ستونیست با چهار ستون
گه برآرد گه دویدن پر

که تکش کرده ساده را کهسار
که پیش کرده کوه را کردر

چون بگردد برادر نکباست
چون تک آورد خواهر صرصر

زو ببیند اگر بنهراسد
چون بر او افکنند ژرف نظر

صورت چرخ و صورت مریخ
صولت باد و نعره تندر

گذر یشکهاش بر پولاد
همچو بر چوب سست زخم تبر

اثر پایهاش بر خارا
همچو بر خاک نرم شکل سپر

عدت ملک پادشاه اینست
حشواتست هر چه هست دگر

سنگ دارد ز بهر خرجش سیم
خاک دارد ز بهر جودش زر

بحر هدیه همی کند لؤلؤ
کوه تحفه همی دهد گوهر

از پی بزم او به ترکستان
بچگان پرورد همی مادر

وز پی رزم او به هندستان
کان همی زاید آهن خنجر

می دوانند رومیان خفتان
می رسانند روسیان مغفر

مرکب از بادیه همی آرند
ادهم و ابرش اشهب و اشقر

کسوت و فرش را پسنده بود
روم و بغداد و بصره و ششتر

به همه وقت ها ازین اجناس
هر کس آرد بضاعتی در خور

که تواند که زنده پیل آرد
تو توانی تو ای یل صفدر

چون تو باید سپاه سالاری
کاین چنین آمد از غزات و سفر

آفرین باید آفرین بر تو
هر زمانی ز ایزد داور

شادزی شادزی خداوندا
کز بزرگی و جاه چون تو پسر

تربت بو حلیم شیبانی
روضه ای شد ز خلد یا کوثر

ملکانه است هدیه تو بر او
راه حضرت به فرخی بسپر

تو مر این هدیه را تباه مکن
از دگر جنس هیچ هدیه مبر

تا ببینی که شهریار جهان
چون فزاید تو را محل و خطر

جای تو در گذارد از اقران
جاه تو برفرازد از محور

تا بیفزاید از زمین آهن
تا بیفروزد از هوا آذر

دولتت باد همدل و هم پشت
نصرتت باد همره و همبر

طلعت دانش تو چون خورشید
قامت رامش تو چون عرعر

کردگارت به فضل یاری ده
روزگارت به طوع فرمانبر

بر تو فرخنده و همایون باد
عمل و شغل و جاه و جای پدر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مدح سلطان مسعود
بادی مسعود شاه دولت یار
تا ابد کامگار و برخوردار

شهریاری که چرخ بر نامش
گاه دولت کند سعود نثار

کرد عزم غزا و عزمش را
ظفر و فتح بر یمین و یسار

گشته بر مرکب فلک جولان
همچو خورشید نوربخش سوار

از بر آفتاب طلعت او
باز شد چتر آسمان کردار

شده خاک زمین به بوی عبیر
گشته فصل خزان به طبع بهار

تازیان باد گشته زیر عنان
بختیان ابر گشته زیر مهار

دست دولت همی کشد لشکر
چشم نصرت همی برد هنجار

در همه بوم هند هیبت شاه
لرزه افکنده بر جبال و قفار

نیست بر جای مانده یک مردم
نیست بر پای مانده یک دیوار

منهزم گشته هر چه بود سپاه
منهدم گشته بوته پیکار

وان تف تابدار در کوشش
نصرت و فتح را گرفته عیار

در پس این به چند روز کنند
تیغ او کوه و دشت را گلزار

پشت شاهان شود خمیده چو شاخ
دل رایان شود کفیده چو نار

باز در حمله گرز مسعودی
بر کشد سر به زخم همچون مار

بر شود گرد تیره از هر کوه
در شود خون تازه از هر غار

بدرد کفر پیرهن در بر
بگسلد شرک از میان زناز

باز پنهان کند به گرد و به خون
کافری در همه بلاد و دیار

سطوت آن عقاب عمر شکر
ضربت آن نهنگ جان اوبار

شود از تیغ ابر پیکر او
تربت گنگبار دریا بار

مرکبش را چه آب گیر و چه بحر
خنجرش را چه یک تن و چه هزار

ای به روی آفتاب ملک افروز
وی برای آسمان ملک نگار

کرد از همت تو گردون فخر
همت تو کند ز گردون عار

عزم تو در جهان ستاره مسیر
رای تو بر زمین سپهر آثار

رتبت تو که مرکز ملک است
برتر آمد ز گنبد دوار

در بزرگی تو سپهر محیط
کمتر آمد ز نقطه پرگار

صورتی کرد چرخ کلک تو را
تیر گفتار و مشتری دیدار

ساز او از قضا جهان ایمن
امر او در جهان قضا رفتار

عدل را ملک تو پناه و ملاذ
ملک را عدل تو شعار و دثار

عدل معشوق ملک تست به مهر
ملک عدل تو را گرفته کنار

طبع پهن تو بحر گوهر موج
دست راد تو ابر لؤلؤ بار

خورد زنهار جود تو بر گنج
داد رای تو خلق را زنهار

هست ممکن که آب و آتش را
ببرد لطف و عنف تو از کار

هر دو بی ره شوند و نبود نیز
بچه این و آن حباب و شرار

ترس جود تو در کف ضراب
حرص تاج تو در دل کهسار

لعل کردست گونه یاقوت
زرد کردست گونه دینار

گر بجنبد سموم هیبت تو
برنیاید ز آب بحر بخار

ور ببارد سحاب بخشش تو
برنخیزد ز خاک دشت غبار

عدل تو کرد حمله هیبت
تا تن ظلم را نماند قرار

داد تیغ تو شربت ضربت
تا تن فتنه را گرفت عیار

کوه را چون همی نگاه کنم
نیست با بخشش تو دستگزار

چرخ را چون همی نگاه کنم
نبود با محل تو مقدار

بخشش تو ولی دولت را
گنج ها داده بی قیاس و شمار

کوشش تو عدوی ملت را
در دل و دیده کوفته مسمار

هر که راندش ز پیش هیبت تو
ندهدش نزد خویش دولت بار

هر کرا دولت تو کرد عزیز
روزگارش نکرد یارد خوار

تا به باغ جلالتت بشکفت
مملکت را شکوفه ها هموار

عدل چون گل همی بخندد خوش
ظلم چون ابر می بگرید زار

هیچ بیمار و یک شکسته نماند
در جهان ای شه از صغار و کبار

به جز ار آنکه دلبران را هست
زلف و چشم شکسته و بیمار

همه کردارهای نیک تو دید
در جهان هر که بود بدکردار

رسم و کردارهای نیک آورد
شد ز کردارهای بد بیزار

در زمین از هراس و بأس تو بیش
نخورد شیر بره را زنهار

ساخته هر دو با همند چنانک
بره و شیر چرخ آینه وار

تو خداوندی و به جان کردند
همه شاهان به بندگیت اقرار

مرغزار تو گشت روی زمین
مر یکی شاه را در او مگذار

شه شکاری تو چون نماند شه
به ضرورت شوی تو شیر شکار

پیش دارنده زمان و زمین
همه شب برگرفته اند ابرار

از برای دعای دولت تو
دستها همچو پنجه های چنار

اندرین غزو و در چنین صد غزو
کردگار جهانت باشد یار

حاصل آید ز کردگار جهان
کامهای تو اندک و بسیار

شاخ هایی دمد ز همت تو
که همه فتح و نصرت آرد بار

تا بود خاک را به ذات سکون
تا بود چرخ را به طبع مدار

به ظفر شاه بند و شهرگشای
به هنر ملک ران و گیتی دار

شب و روز تو باد خرم و خوش
تا بود روز روشن و شب تار

هر موافق که باشدت بر صدر
هر مخالف که باشدت بردار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ستایش پادشاه و دعوی ترتیب کتابخانه سلطنتی
جهان دارا به کام جهان دار
جهان جز بر سریر ملک مگذار

چو نام تست بخت تو همیشه
که هستش جفت سعد چرخ دوار

خداوندا زبان بنده تو
به شکر تو چو ابری شد شکربار

نگه کن تا عروسان ثنا را
چگونه تیز خواهد کرد بازار

ز خوبی بوستان مدحت تو
همه قصر تو خواهد کرد فرخار

هزار آوای بزمت بود خواهد
که خواهد کرد بزمت را چو گلزار

به جان خواهد ستودت زانکه جانش
تو دادی از پس یزدان دادار

به جان درمانده بود و کرده بر وی
زمانه روز روشن را شب تار

تن او ز انده و تیمار بی جان
چو مار گرزه اندر آهنین غار

به یک فرمان که فرمانت روان باد
رهانیدش از آن اندوه و تیمار

همی گردد همی در حضرت امروز
عزیز و سرفراز و نام بردار

همش هر جشن جاه و خلقت شاه
همش هر روز عز خدمت بار

همش توقیع سیم و غله بوده
بیاسوده دلش زاندوه پیکار

نه زن گوید که بر تن نیست جامه
نه گوید بچه بر سر نیست دستار

دعای شاه چون تسبیح گویند
عیال بی حد و اطفال بسیار

کنون این وام ها ماند و نماند
چو بر نقدی روانش کرد ادرار

که بگذارد بچاره یک یک این وام
برون آرد ز پایش یک یک این خار

بیاراید کنون دارالکتب را
به توفیق خدای فرد جبار

ز هر دارالکتب کاندر جهانست
چنان سازد که بیش آید به مقدار

به شادی برجهد هر بامدادی
بروبد خاک هر حجره به رخسار

به جان آن را عمارت پیش گیرد
که چون بنده نباشد هیچ معمار

دهد هر علم را نظمی که هر کس
بود از علم نوعی را خریدار

کند مشحون همه طاق و رف آن
به تفسیر و به اخبار و به اشعار

گر این گفتار او باور نیاید
تو را ظاهر شود زین پس به کردار

چه مردست آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار

قوی دل گردد آنکه کاندرین باب
بود توقیع سلطان جهاندار

همیشه تا ز دور چرخ گردان
به گیتی شاهی و شادی بود یار

ز شاهی شاد بادی زانکه امروز
تویی شاهی و شادی را سزاوار

تو بر تخت جلالت شاد و شاهان
میان بسته به پیشت بنده کردار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح علاء الدوله مسعود
بنیاد دین و دولت می دارد استوار
سلطان تاجدار و جهاندار بختیار

خسرو علاء دولت شاهی که دولتش
اندر زمانه فصل خزان را کند بهار

مسعود شاه مشرق و مغرب که هر زمان
بر تاج او سپهر سعادت کند نثار

عالی ز یمن طالع او فرق مشتری
روشن ز نور طلعت او چشم روزگار

دستش هزار بحر گشاید به گاه جود
رویش هزار مهر نماید به روز بار

اقبال او بر آب روان بر کشد بنان
انصاف او بر آتش سوزان کند نگار

تا دست او چو ابر ببارید بر جهان
در باغ ملک شاخ جلالت گرفت بار

ای کرده اختیار ز شاهان تو را خدای
هرگز ندید چشم جهان چون تو اختیار

با عدل تو ز سنگ بروید همی سمن
با سهم تو ز بحر برآید همی غبار

در رزم فتح یابی و در بزم گنج بخش
در خشم عفو خویی و در کینه بردبار

شاهی زمین گشایی و بر اوج آسمان
دارد زمین ز پایه تخت تو افتخار

تو آفتاب ملکی و از روی ورای تو
چون روزهای روشن گشته شبان تار

تا بوته آسمان نشد و آتش آفتاب
نگرفت عقل گوهر ملک تو را عیار

ای شاه شاه ملک شکاری تو در جهان
میدان ملک بیش نبیند چو تو سوار

بی شک عنان ملک بدینسان کند به دست
آن را که ملک باشد پرورده بر کنار

ای خسروی که باشد بر صحن صید تو
پیل دمانت باره و شیر ژیان شکار

گردون ز وقت آدم تا وقت ملک تو
بود از برای ملک تو را اندر انتظار

صاحبقران تویی و بلی طایع قران
این حکم بود و کرد ملک را بدین مدار

ای در جهان دولت شایسته پادشاه
وی از ملوک گیتی بایسته یادگار

تا شیرزاد شیر دل شیر زور تو
لشکر به غز و هند فرو راند شیروار

بازوی دولت تو چو بگشاد دست فتح
فرمود تیغ را به گه کارزار کار

رایت کشید بر مه ودر گرد رایتش
گردان کارزار چو شیران مرغزار

هر سو مصاف کرده زره پوش صد رفیق
یکسر عنان گشاده عنان دار سی هزار

از لشکرش هنوز نجنبیده یک نفر
کز هول او نهیب برآمد ز گنگبار

چون رستم از غلاف برآورد گاوسار
چون حیدر از نیام برآهیخت ذوالفقار

در بوم هند زلزله افکند هر سویی
کز هیبت و نهیبش بشکافت کوهسار

گه زینهار خورد و گهی زینهار داد
آن تیغ زینهار ده زینهار خوار

در کارزار هیچ نیاسود یک زمان
تا کرد کارزارش بر کفر کارزار

ننهاد روز و شب ز کف آن بی قرار تیغ
تا کار دین نداد به هندوستان قرار

رایان هند را ز اجل داد شربتی
کز مغزشان نخواهد بیرون شدن خمار

برزد به بت پرستان مردان دیو دست
بستد ز نامداران پیلان نامدار

بر کافران ز لشکر گیتی حصار کرد
تا چون حصار بستد پیلی ز هر حصار

پیلان که او گرفت چه پیلان که کوه کوه
پویان چو باد باد و زمین کرده غارغار

گویی ز روی هاشان تابد همی ظفر
گویی ز یشکهاشان بارد همی دمار

هست این همه که گفتم تا رفت و بازگشت
بود از فراق خدمت تو بادلی فگار

ناسود مغز عاقل او تا به مغز او
ناورد بوی حضرت تو باد مشکبار

تا خاک بارگاه نبوسید پیش تو
بر کام دل نگشت بهر نوع کامگار

دلشاد و شاد خوار شد از تو که تا ابد
با دید هر دو خسرو دلشاد و شاد خوار

وین پر هنر عزیزان شاهان نامور
در سایه سعادت و در حفظ کردگار

تا تیغ را ز ملک توان یافت کارگر
تا ملک را ز تیغ توان یافت استوار

چون باد باد تیغ تو بر ملک زورمند
چون کوه باد ملک تو از تیغ نامدار

رایان تو را مسخر و شاهان تو را مطیع
گردون تو را مساعد و اقبال دستیار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در ثنای او
مظفر آمد و منصور شاه گیتی دار
که هست یاور ملک و ز عمر برخوردار

سر سلاطین سلطان تاجور مسعود
که چرخ دارد بر حکم او به طوع مدار

کشید لشکر اسلام سوی خطه ملک
خدای ناصر و دولت معین و نصرت یار

بهار روی فروزانش آفتاب فروغ
به زیر سایه آن چتر آسمان کردار

زنند آینه پیل و زنگ و زد گویی
ز گرد لشکر منصور چرخ آینه وار

ز گرد ابر صفت گرد کوه رعد آوا
قرین فتح و ظفر پادشاه گیتی دار

ز زنده پیلان هر سو چو کوه کوه برفت
چو غارغار شد اطراف راه از آن رفتار

ز چند روز گذر کرد با نشاط و ظفر
به چند روز غزا کرد بر سبیل شکار

به خشت و تیر به هر بیشه عمر و جان بر بود
ز گرگ عمر شکار و ز شیر جان اوبار

فرو گرفت به لشکر چهار گوشه هند
چنانکه تاخت به هر گوشه ده هزار سوار

بکند پایه کفر و بسوخت مایه شرک
به تیغ طوفان فعل و به تیر صاعقه بار

چو گشت نیمی آراسته ز لشکر حق
به اسب و مال و غلام و غنیمت بسیار

بخواست نیز که نفس عزیز رنجه کند
به تیره میغ و به تیره شب و به تیره غبار

زمین هند به چشمش چو نقطه خرد نمود
به گردش اندر لشکر براند چون پرگار

فرو فرستاد از بهر عون و نصرت دین
خیاره کرد سپاهی ز لشکر جرار

بر آن سپاه و بر آن لشکر گران و بزرگ
چو شیر زادی لشکر کش و سپهسالار

به دست و بازوی دولت سپرد خنجر فتح
مثال داد که لشکر به گرد هند برآر

در آن همی نگرم کان هژبر گردنکش
همی سپاه چگونه کشد سوی پیکار

گهی چو رنگ دمان بر فراز کوه بلند
گهی چو شیر ژیان بر کنار دریا بار

به روز روشن راند چو ابرها لشکر
شب سیاه بود همچو اختران بیدار

به زیر رایت او بانگ برکشیده به فتح
چو رعد موکب منصور او به بیشه و غار

همی براند خون و هم برآرد دود
ز هر بزرگ سپاه و ز هر بلند حصار

فتاده روز و شب اندر میان هندستان
نفیر گیراگیر و خروش دارادار

یقین شناسم کاکنون بود برآورده
ز جان شاهان شمشیر او به رزم دمار

ز بت پرستان کشته بود گروه گروه
ز زنده پیلان رانده بود قطار قطار

ز دیوبندان بسته به بند چند نفر
ز ماه رویان کرده اسیر چند هزار

ز گنگبار درین وقت بازگشته بود
گرفته گوهر حق را به تیغ تیز عیار

به گردش اندر پیلان مست قلعه گشای
به پیشش اندر مردان گرد تیغ گذار

مراد و نهمتش آن باشد از جهان اکنون
که خاک بوسه کند پیش تخت شه گه بار

به شاه شرق نماید خجسته دیداری
ز تاجداران سازد به پیش شاه نثار

خدایگانا زین شاهزادگان برخور
سران شهر گشای ویلان لشکردار

بزرگ شاها چون شد عزیمت تو درست
که گرد ملک برآیی یکی سکندروار

سپاه راندی عزم تو هم عنان خزان
رجوع کردی رخش همرکاب بهار

به شادکامی می خواه با هزار نشاط
که نوبهاری بشکفت چون هزار نگار

ز نقش نیسان در چشم صورت دیباست
ز صوت قمری در گوش لحن موسیقار

همیشه تا بود از مهر و ابر نفع جهان
گهی چو مهر بتاب و گهی چو ابر ببار

ز ملک کامل در دیده های عدل تو نور
ز عدل شامل بر شاخه های برگ تو بار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مدیح ملک ارسلان
بر صفه پادشاه بگذر
و آرایش تخت و ملک بنگر

تا بینی در سرای سلطان
طوبی و نعیم و حوض کوثر

بر تخت نشسته خسرو شرق
منصور مؤید و مظفر

سلطان ملک ارسلان مسعود
تاج ملکان عصر یکسر

بی رنج به کام دل رسیده
از یاری بخت و عون کرکر

بسپرده به پای هفت گردون
آورده به دست هفت کشور

ای نازش کلک و قوت تیغ
ای رتبت بخت و عز افسر

روزی که شد از بلا چو دوزخ
هامون ز سپاه و روز محشر

پر تف سر هر مه سرافراز
پر خون دل هر یل دلاور

پوشیده تن مبارک تو
از نصرت و فتح درع و مغفر

افکنده همای بر تو سایه
زآن رایت سعد ماه پیکر

اندر صف رزم تاختی رخش
ای شاه جهان گشای صفدر

در زیر تو تابدار باره
در دست تو آبدار خنجر

خیزان خیزان چو شیر شرزه
گردان گردان چو باد صرصر

نصرت سپه تو را پیاپی
با رایت تو ظفر برابر

وآن لحظه ز بهر خدمت تو
خورشید پدید شد ز خاور

بر چتر و علامت تو افشاند
هر نور که داشت چشمه خور

آورد عنان تو گرفته
با مرکز ملک سعد اکبر

شد ملک به ساعتی مهیا
شد فتح به لحظه ای میسر

چون قدرت یافت دست دولت
بر چرخ نهاد پای منبر

بخشایش دیده اهل گیتی
از جود تو شاه جودپرور

وآسایش یافت خلق عالم
از داد تو شاه دادگستر

از دولت تو جهان دولت
بفزود جمال و زینت و فر

بر گوهر شب چراغ شد تاج
از گوهرت ای چراغ گوهر

رحمت کردی و فضل چندانک
چون دید زمان نداشت باور

ای آنکه چو تو نبود و نبود
یک شاه دگر به عالم اندر

نه چرخ به پیش تو تواناست
نه کوه به نزد تو توانگر

تو شاه بسنده ای جهان را
حاجت نبود به شاه دیگر

امروز بهار عالم آمد
تا تازه بهار ملک در خور

شد باغ چو بارگاه خر خیز
شد راغ چو کارگاه ششتر

از ابر همه زمین ملون
از باد همه هوا معطر

آراسته تن تذرو رنگین
بر قمری جفت بر صنوبر

هر سر و بنی به رنگ طوطی
در سایه ابر چون کبوتر

شست ابر به اشک روی گیتی
ساقی برجه به سوی ساغر

شد ملک ز سر جوان و تازه
پر کن قدح نبید تا سر

ای شاه به تخت ملک بنشین
می خواه و به یاد ملک می خور

آفاق به دست قهر بستان
افلاک به پای قدر بسپر

ایمای تو را جهان متابع
فرمان تو را فلک مسخر

جاه تو ز عرض عالم افزون
رای تو ز طول چرخ برتر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در ستایش او
ای ماه دو هفته منور
این هفته منه ز دست ساغر

برخیز و طرب فزای و می ده
بنشین و نشاط جوی و می خور

کاقبال خدایگان عالم
از چرخ مرا کشید برتر

خورشید ملوک جای من کرد
با زهره و مشتری برابر

ای روی تو سوسن شکفته
وی چشم تو نودمیده عبهر

در عبهر تو ز سحر سرمه
بر سوسن تو ز مشک چنبر

این بزم چو روی خویش بنگار
بنشین و به روی عقل بنگر

تا جان و روان خویش بندم
در خدمت شهریار صفدر

سلطان ملک ارسلان مسعود
تاج ملکان هفت کشور

آن شاه که وقف کرد یزدان
بر نامش ملک تا به محشر

ای رتبت جاه و خطبه تو
بر اوج سپهر برده منبر

از جزم تو رسته کوه بابل
در عزم تو زاده باد صرصر

از تیغ تو یافت عدل قوت
وز عدل تو یافت ملک زیور

بر روی زمین نماند درویش
از جود تو شاه جود پرور

وز خلق جهان نماند مظلوم
از داد تو شاه دادگستر

ناهید به پیش همت تست
بر چرخ به کف گرفته مزمر

از بهر عطای بندگان هست
در قصر تو ای به جاه قیصر

در بسته میان هزار دربان
بر کار شده هزار زرگر

در ساحت بزم تو زمین را
جود تو تهی نشاند از زر

بر عرصه ملک تو جهان را
تیغ تو کند به جان توانگر

جان خورده ز کوشش تو هیبت
کان برده ز بخشش تو کیفر

زان تا هم دولت تو پاید
بر گردون جفت شده دو پیکر

خورشید به ابر درکشد روی
چون بر سر تو ببیند افسر

از شادی روی تو بیفروخت
در تاج تو رنگ روی گوهر

وز هیبت بأس تو بیفسرد
در صفحه خنجر آب خنجر

تا امر هوای تو نباشد
گردون نشود به دور محور

تا حکم رضای تو نخواهد
قائم نبود عرض به جوهر

ای بزم تو خلد پر ز نعمت
گویی تو به صحن خلدی اندر

از امن تو رست شاخ طوبی
وز جود تو زاد حوض کوثر

وز عدل تو هیچ خسته دل را
ای شاه نگشت یارد آذر

در دست تو تیغ چون بخندد
خون گرید زار درغ و مغفر

ای بر عالم به حق خداوند
وی در گیتی به عدل داور

آن یافتم از شرف که هستند
در حسرت آن ملوک یکسر

تا ماند بنده ثناگوی
در وصف تو ای شخ ثناخر

پر مدح کند هزار دیوان
پر شکر کند هزار دفتر

ای بخت به فر تو مزین
وی تاج به روی تو منور

سرهنگ محمد علی را
شغلی دادی بزرگ و در خور

آن مرد که هست شیر شرزه
وان شیر که هست مرد منظر

از حشمت این ستوده بنده
وین قلعه به آسمان کشد سر

زین پس همه در مصالح ملک
دارد شب و روز را برابر

بر کار بود به روز چون چرخ
بیدار بود به شب چو اختر

وان چیست ز رای تو که اقبال
آن را نبود به طبع رهبر

امروز ربیع تو چو بفزود
این رتبت و این سعادت و فر

در هند کشد سپاه بی حد
در غزو کند فتوح بی مر

امسال محمد سپهبد
کوهست ربیع را برادر

از مرکز خویش تا سرندیب
یکسر بکشد سپاه و لشکر

در هند ورا به دولت تو
صد فتح قوی شود میسر

در غزو به خدمتت شتابد
منصور مؤید و مظفر

آرد ملکا به رسم خدمت
پیلان جهان گشای منکر

صد پیل دگر بیارد امثال
از پیل ملک پسند بهتر

هر جا که روند هر دو بادند
در نصرت ایزد گرو گر

زیرا که چنین دو بنده نیک
هرگز نبود به گیتی اندر

تا گوی زمین بود معلق
تا چرخ فلک بود مدور

جز برگه غز و ناز منشین
جز فرش نشاط و لهو مسپر

ایمای تو را قضا متابع
فرمان تو را قدر مسخر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ستایش سیف الدوله محمود
چه مرکبست که او را نه خفتن ست و نه خور
چو چرخ پر ز ستاره چو کان پر ز گهر

بسان صورت مانی ز خامه مانی
بسان لعبت آزر ز رنده آزر

رخش بسان رخ من ز عشق آن گلرخ
دلش بسان دل من ز هجر آن دلبر

برو ز دست حکیمان روزگار نشان
درو ز عارض و زلفین آن نگار اثر

غذا دهند مر او را و چون نیافت غذا
ز یافتنش بیابند جای دور خبر

از آن دهند مر او را که چار طبع جهان
بپرورندش تا شد به چنگ دریا در

و یا از آنکه بود دیده چند گاه حصار
حصار گرد آن گرد و نواحی بربر

بسان عشق که پنهانش کرد نتوانند
بسان فضل که هر جایگه شود مضمر

عزیز دارند او را همی همه عالم
که می نسب کند از خلق خسرو صفدر

خدایگان جهان خسرو زمان محمود
که نزد شاهان چون نزد خلق پیغمبر

خرد چو جسمی و نامش درو بسان روان
هنر چو چشمی و ذاتش درو بسان بصر

هزار نکته به هر لفظش اندرون پیدا
هزار فضل به هر نکته اش درون مضمر

به عمر خوش نخفتی شبی سکندر هیچ
اگر بدیدی در خواب تیغش اسکندر

به هیچ حال نگشتی ز بهر آب حیات
اگر بیافته بودی ز جود شاه مطر

چگونه گیرد آرام خان ترکستان
چگونه باشد ایمن به روم در قیصر

که چنگ ویشک بپوشد به پنجه و بتیفوز
ز سهم تیغش در بیشه شیر شرزه نر

ز بیم تیغش بر خویشتن کند نوحه
هر آهنی که کند بدسگال او مغفر

به عالم اندر کس فتح را به نستودی
اگر نبودی با فتح رایتش همبر

چراست از پی شمشیر او ظفر دایم
اگر نه بنده شمشیر او شدست ظفر

اگر نه باد وزانست اصل مرکب او
چرا چو باد وزان باشد او به بحر و به بر

وگرنه بست گرو با فلک چرا چو فلک
به گاه جولان کند به میدان در

وگرنه بنده او شد هلال و بدر چرا
یکیش زیر کف است و یکی به جبهت بر

چهار طبع جهان باشد او به چهار مکان
چهار وقت مخالف برین شگفت نگر

به گاه بودن خاک و به گاه جستن باد
سوی نشیب چو آب و سوی فراز آذر

ایا مظفر پیروز بخت روزافزون
بگیر گیتی و در وی بساط دین گستر

که گشت رای رزین تو را قضا بنده
که گشت امر روان تو را قدر چاکر

همیشه تا که بتابد زمین ز سیر فلک
همیشه تا که بتابد ز آسمان اختر

ز بخت خویش بناز و به ملک در بگراز
به کام خویش بزی و ز عمر خود برخور

به جای باد مقیم آسمان دولت تو
ز آفتاب سعدت بادی همیشه باد انور

به کامگاری بادی گشاده دایم دست
به پادشاهی بادی همیشه بسته کمر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 14 از 55:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA