انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 55:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
صفت فیل و مدح آن پادشاه
همی گذشت به میدان شاه کشور
عظیم شخصی قلعه ستان و صفدر

بسان گردون رفتار و رنگ و فعلش
چو ماه بر روی آئینه منور

چو چرخ و عقدش تابان بسان انجم
چو ابر و برقش غران به جای تندر

نه باد لیکن در جنگ باد صولت
نه کوه لیکن در حمله کوه پیکر

بسان مرکز بر مرکز معلق
به زیر گنبد چون گنبد مدور

به پای گرد برآرد ز کوه بابل
به یشک خاک برآرد ز حصن خیبر

به گاه رفتن ماننده سماری
چهار پایش مانند چار لنگر

گه دویدن مانند اسب تازی
رونده اسبی از نیکویی مصور

زمین نوردی زین خنگ زیور اسبی
که هست زیور اسبان خنگ زیور

سرین و گردن و پشت و برش مسمن
میان گرده و پای و رخش مضمر

به گاه جستن مانند برق لامع
گه دویدن مانند باد صرصر

به شکل چنبر ناوردگاه سازد
وگر بخواهی بیرون جهد ز چنبر

چو چرخ محور گردد به گاه جولان
چنانکه گردد زو خیره چرخ محور

نه از مؤخر پیدا ورا مقدم
نه از مقدم پیدا ورا مؤخر

زوهم پیش شود او گه دویدن
اگر کنندش با وهم هیچ همبر

چنان دود چو دوانی برابر او را
که پای بیرون بنهد ز خط مسطر

ز هیچ چیز نترسد بسان نیزه
ز هیچ باک ندارد بسان خنجر

چگونه خنجری آن خنجری که وصفش
همی نگنجد کس را به خاطر اندر

سپهر صورت تیغی که از صحیفه ش
به جای زهره و تیر و نجوم دو پیکر

هزار کوکب مریخ گشته پیدا
که حکمشان همه نحسست بر عدو بر

چو وهم لابد اندر شود به هر دل
چو عقل ناچار اندر شود به هر سر

ز گونه گونه عرضهاست پر جواهر
ولی جواهر او را عرض چو جوهر

چنین شنیدم از مردمان دانا
که می بسنبد الماس گوهرآور

دروست گوهر و الماس طبع تیغش
چرا نسنبد الماس وار گوهر

چو چرخ و نورش مانند نور کوکب
چو آب و فعلش مانند فعل آذر

ز نور او شده روز حسود مظلم
ز صفوتش شده عیش عدو مکدر

چو وصل شاه جهان یافت او ز شادی
عروس وار بیاراست تن به زیور

چو نوعروسان زین روی دایم اکنون
گهی لباسش احمر بود گه اخضر

هر آن تنی که بدین تیغ گشت بی جان
نباشد او را هول نکیر و منکر

غذای او همه مغز عدوی بی دین
لباس او همه از خون مرد کافر

چو آتشست و بسوزد دل مخالف
وز آب گردد افزون فروغ اخگر

هر آنکه روزی در دهر گشت کشته
ازو طلب کند او جان به روز محشر

اگر نداری باور همی حدیثم
ازو بری به گه کارزار کیفر

همیشه باشد ازو مملکت به رونق
چو کلک باشد با او همیشه یاور

چگونه کلکی کلکی کزو بزاید
هزار معنی چون زاید ز مادر

چو یار دلبر معشوق و سرو قامت
چو مرد بیدل گریان و زرد و لاغر

چو کار گیتی بسته گره ز گیتی
چو رنگ خورشید رنگش ز تابش خور

بسان ماه و چو پیدا شد از سپهرش
به نور معنی گردد سپهرش انور

چو از سپهر فرو شد چو ماه روشن
شود سپهرش تاری و تیره یک سر

به رنگ زر شده بیماروار و او را
ز مشک بالین و ز سیم ناب بستر

اگر ز بالین تیره شود سر او را
ولیک تنش به بستر همه منور

ز بیم آنکه سر او چو تنش گردد
همی خضاب کند سر به مشک اذفر

بسان مستان از ره رود به یک سو
ز باده گویی خورده ست یک دو ساغر

از آنکه در خم مانند رنگ و بویش
به رنگ لعل بدخشی و بوی عنبر

به جامی از وی گردد غمی نشاطی
به جرعه از وی گردد جبان دلاور

به جام زرین همچون گل موجه
درونش احمر باشد برونش اصفر

گهی چو مرد معمر ولیکن از او
شود به طبع جوان مردم معمر

معین من به گه مدح شاه عالم
که هست بر همه شاهان دهر سرور

امیر غازی محمود سیف دولت
خدایگان جهان شاه دادگستر

شهی که دارد ظاهر چو پاک باطن
شهی که دارد مخبر چو خوب منظر

مراد او را گشته قضا متابع
هوای او را گشته قدر مسخر

زمین ز پایه تختش فزود رتبت
فلک ز عالی قدرش گرفت مفخر

شده ز سهمش تاری هزار خانه
شده ز نامش روشن هزار منبر

سپید گشته به مدحش هزار خاطر
سیاه گشته ز شکرش هزار دفتر

به گاه بخشش مانند حاتم طی
به گاه کوشش مانند رستم زر

نه با سنانش جوشن بود چو جوشن
نه با حسامش مغفر بود چو مغفر

به خواب دید غضنفر حسام او زآن
ز تب نباشد خالی تن غضنفر

ز بس که شاهان بوسند فرش او را
شدست فرشش ز آثار لب مجدر

به پیش خاطر او آفتاب تاری
به نزد همت او آسمان محقر

شها ز عدل تو چونان شدست گیتی
که باز جفت شد از بیم با کبوتر

شده نگون ز نهیب تو تاج کسری
شده خراب ز بیم تو قصر قیصر

منور است به رأی تو هفت گردون
مزین است به روی تو هفت کشور

فراخته ست برای تو چتر و رایت
فروخته ست به فر تو تخت و افسر

ز نور روی تو عالم شدست روشن
ز بوی خلق تو گیتی شده معطر

همی سعود بود حکم نجم زهره
چو گشت رای تو شاها برو مجاور

بلند گردون با همتت زمین است
بزرگ دریا با فک تست فرغر

ز ذوالفقار تو آن دیده اند شاهان
که خلق دیدند از ذوالفقار حیدر

به نزد خلق ظفر زآن ستوده باشد
که مر حسام و سنان تراست رهبر

اگر چه شعر رهی نیست شهریارا
به لفظ و معنی با شعرها برابر

ز دق مسلم باشد ز عیب خالی
نباشد از سخن هیچ کس مزور

چو بنده پیش تو مدحت کند روایت
دهان بنده به مدحت شود معنبر

هر آن مدیح که خالی بود ز نامت
بودش معنی منحول و لفظ ابتر

سخن به مدح تو نازد خدایگانا
چنانکه اخبار از هاشمی پیمبر

نکرد شاها بنده هیچ وصف نادر
که در صفات معانی نشد مکرر

تمام کرد یکی مدحتی چو بستان
ز وزن و معنی لاله ز لفظ عبهر

چنانکه راشدی استاد این صناعت
کند فضایل آن پیش شه مفسر

بدیهه گفته ست اندر کتابخانه
به فر دولت شاهنشه مظفر

بدان طریق بنا کردم این که گوید
حکیم راشدی آن فاضل سخنور

رونده شخصی قلعه گشای و صفدر
پناه عسکر و آرایش معسکر

مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع
ز وزن مجتث باشد به وزن کمتر

خدایگانا امروز راشدی را
به فر دولت سلطان ابوالمظفر

رسید شعر به شعری و شد به گیتی
چو جود کف تو اشعار او مشهر

ز شعر اوست همه شعرهای عالم
چنانکه هست همه فعل ها ز مصدر

چو نثر او نبود نثر پر معانی
چو نظم او نبود نظم روح پرور

اگر نباشد پیشت رهی مصدق
وگر نداری مر بنده را تو باور

حدیث کردن بی حشو او نگه کن
بدین قصیده که امروز خوانده بنگر

دهند بی شک افاضل بدان گواهی
اگر به فضلش سازد رهیت محضر

هر آنکه یارش اقبال شاه باشد
طریق شعر بود نزد او میسر

خدایگانا می خور به شاد کامی
به لحن چنگ و به آرامی نای و مزمر

به روی حوری رویش چو نقش مانی
ز دست ترکی قدش چو سرو کشمر

به روی ماه تمام و به چشم نرگس
به زلف عنبر ناب و به قد صنوبر

به آب رویش نور جمال پیدا
به خم چشمش سحر حلال مضمر

زیاد بادت از بخت هر زمان عز
فزونت بادا در ملک هر زمان فر

همیشه تا ز زمین بردمد بنفشه
همیشه تا ز فلک می بتابد اختر

به فر و شادی و لهو و نشاط بنشین
ز عمر و دولت و شادی ملک بر خور

همیشه دولت تو یاور و مساعد
همیشه ناصر تو ایزد کروگر

زمانه رای تو را گشته همچو بنده
سپهر قدر بلند تو را چو چاکر

همیشه چتر تو را یمن و فتح همره
همیشه تیغ تو را نصر و سعد همبر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ باز در مدح او
آن لعبت کشمیر و سرو کشمر
چو ماه دو هفته درآمد از در

با زیور گردان کارزاری
با مرکب تازی و خنگ زیور

در زلف دوتایش جمال پیدا
در چشم سیاهش دلال مضمر

سینه ش چو ز سیم سپید تخته
جعدش چو ز مشک سیاه چنبر

بنشست چو یک توده گل به پیشم
بربود دل من بدان دو عبهر

گفتا که همایونت باد و فرخ
این عید و صد عید و جشن دیگر

بخت تو چو نام تو با سعادت
روز تو چو رخسار من منور

گفتم که بوم با سعادت و عز
با دولت و اقبال و نصرت و فر

آن بنده که هر روز بامدادان
بوسد ز می قصر شاه صفدر

محمود شهنشاه سیف دولت
تاج سر شاهان هفت کشور

آن شاه مظفر امیر غازی
فرزند شهنشاه ابوالمظفر

در دولت عالی چو روح در تن
در ملکت باقی چو عقل در سر

ای دست بزرگی تو نهاده
بر تارک دولت ز عدلت افسر

ای کشتی خشم تو را همیشه
حلم تو به دریای عفو لنگر

بر کف تو فرضست مال دادن
زیرا که شدست از سخا توانگر

با عز کف تو بیافت باده
چون روی ولی تو گشت احمر

تا زر بر تو خوار دید خود را
چون روی عدوی تو گشت اصفر

مؤمن ز حسام تو گشته ایمن
کافر ز سنان تو برده کیفر

گردون به بر همت تو مرکز
دریا به بر کف تو چو فرغر

هر خامه که نامت نبشت خواهد
بدود به سر و دیده روی دفتر

هر خطبه که نام تو برد روزی
گردون شود از افتخار منبر

گویی که قضا را خدایگانا
با خنجر تو کرده اند همبر

هر جا که قضا رفت خنجر تو
آنجا برسد با قضا برابر

از بس که بر او مهر نصرت تست
ماننده کان گشت پر ز گوهر

وز بس که بر او فتح داده بوسه
رویش همه شد سر به سر مجدر

شاها تو سلیمان روزگاری
مرغان تو تیرهای با پر

چون باد تو را مرکبان تازی
با باد همه همعنان و همبر

آمد ملکا عید و رفت روزه
بنشین به مراد و بخواه ساغر

در دولت و اقبال باش دایم
بگذار جهان و ز جهان بمگذر

میمون و همایونت عید تازی
عید رمضان و سنت پیمبر

مقبول کناد از خیر و طاعت
روزی ده خلق ایزد اکبر

بادات مصون بقای دولت
تا هست همیشه فلک مدور
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در ستایش آن شهریار
چو شد فروزان از تیغ کوه رایت خور
بسان رایت سلطان خدایگان بشر

هوا ز تابش خورشید بست کله نور
زمین ز نورش پوشیده جامه اصفر

شب از ستاره برافکنده بد شمامه سیم
فرو فکند جلاجل خور از نسیج بزر

مصاف لشکر روز و مصاف لشکر شب
چو روم و زنگ در آویخته به یکدیگر

ولیک گشت هزیمت ز پیش لشکر روم
سپاه زنگ و معسکرش گشت زیر و زبر

بسان لشکر بدخواه دین حق که شود
هزیمت از سپه پادشاه دین پرور

سرای پرده شب را بسوخت آتش روز
شب از نهیبش بدرید قیرگون چادر

نگار خود را دیدم که اندر آمد شاد
چو ماه مشکین خال چو سرو سیمین بر

ز روی خوب برافروخته دو لاله سرخ
پدید کرده به بیجاده در دو عقد درر

سلام کرد و مرا گفت کاین نشستن چیست
مگر نداری ازین مژده بزرگ خبر

که قطب ملت محمود سیف دولت و دین
نهاد روی سوی هند با هزار ظفر

چو این خبر ز دلارام خویش بشنیدم
ز جای خویش بجستم نهاده روی به در

نشستم از بر آن برق فعل رعد آوا
بجست زیر من آن بادپای که پیکر

ز جای خویش برآمد بسان باد وزان
نهاد روی سوی ره بسان مرغ بپر

بدین صفات همه راه رفت نعره زنان
به قصد خدمت دستور شاه شیر شکر

چو من بدیدم فرخنده درگه شاهی
بدان کمال برافراخته به کیوان سر

شدم پیاده و بر خاک برنهادم روی
به شکر پیش خداوند خالق الاکبر

همی دویدم روبان زمین به راه دراز
به روی تا به بر شاه خسرو صفدر

خجسته طلعت خسرو بدیدم اندر صدر
چو آفتاب و چو زهره ز هر دو روشن تر

تبارک الله گفتم بدین پدید آمد
کمال قدرت دادار ایزد داور

خدایگان جهان پادشاه گیتی دار
که رای او به سر ملک بر نهاد افسر

بدو بنازد شاهی و تخت و تاج و نگین
چنان که دین خدای جهان به پیغمبر

خرد چو جسمی و نامش درو بسان روان
هنر چو چشمی و رایش درو بسان بصر

هزار نکته به هر لفظش اندرون پیدا
هزار لفظ به هر نکته اش درون مضمر

نیام تیغ جهانگیر او دو چشم قضا
غلاف خشت عدو مال او دهان قدر

صریر تیرش دارد دو چشم زهره ضریر
خروش کوسش دارد و گوش گردون کر

به رزمگاه کمان و سپر به گاه جدال
به دست خسرو ناگه بگرید ابرو قمر

به عمر خویش نخفتی شبی سکندر اگر
بدیده بودی در خواب تیغش اسکندر

به هیچ حال نگشتی ز بهر آب حیات
اگر بیافته بودی ز جود شاه مطر

چگونه گیرد آرام خان ترکستان
چگونه باشد ایمن به روم اسکندر

به جنگ یشک بپوشد به پنجه و به نقود
ز بانگ یوزش در بیشه شیر شرزه نر

نفیر و شعله در دشمنان شاه افتد
هنوز رایت منصور او مقیم لطر

سفر کند ز تن حاسدانش جان و روان
چو کرد همت عالیش عزم و قصد سفر

چو تیغ شاه مجرد شود به گاه وغا
ز وهم و هیبت او در وغا بلرزد سر

زیان نبودی از مرگ خسروا خداوندا
بگیر گیتی و در وی بساط دین گستر

اگر چو قدر تو بودی بر آسمان به علو
زحل نمودی از آن صد هزار چندان خور

به عالم اندر هر فتح را به دستوری
اگر نبودی با فتح گشتنش همسر

ز بیم تیغش بر خویشتن کند نوحه
هر آهنی که کند بدسگال از آن مغفر

اگر نه همت تو داردی گرفته حصار
بر آسمان شودی نامت از سر منبر

خدای باری شب را و روز روشن را
شها ز خشم و ز مهر تو آفرید مگر

بدان دلیل درستست این حدیث که هست
یکی چو خشم تو مظلم یکی چو مهر انور

به مهر و خشم تو شاها همی کند نسبت
به گاه مهر بهشت و به گاه خشم سقر

بهشت و دوزخ دعوی همی کنند چنین
من این نگویم هرگز نه این کنم باور

که گر ز مهر و ز خشمت بدی نعیم و جهیم
نشان ندادی کس در جهان یکی کافر

اگر نه کف تو در بزم زر پراکندی
چنان فتادی ما را گمان که هست مطر

اگر کفت را گویم شها که چو دریاست
از آن که دارد دریا دو چیز نفع و ضرر

درست باشد قول رهی بدانکه گفت
به گاه بخشش نفع است و گاه کوشش ضر

بدان بلرزد شاه زمین که یاد آرد
از آن عمود گران سنگ و حمله منکر

یکی بلرزد بر خویشتن ز هیبت آن
ولیک باز براندیشد او ز حلم تو بر

اگر نه حلم تو بودی بدان که جرم زمین
ز سهم گر ز تو گشتی همه هبا و هدر

مباد شاها هرگز سپاه بی تو از آنک
حشر به تو سپه است و سپه بی تو حشر

ایا ز عدل وز انصاف بر نهاده کلاه
و یا ز رادی و مردانگی ببسته کمر

به سوی حضرت عالی شده به طالع سعد
سلامتت همراه و سعادتت همبر

خجسته بودت و میمون شدن به حضرت شاه
خجسته بادت باز آمدن بدین کشور

به پیشت آمده شاها پذیره ابر و هوا
نثار کرد به پیشت به جمله در و گهر

همیشه تا بود این آفتاب تابنده
گهی بتابد از باختر گه از خاور

گهی ببار و بتاب و گهی بگیر و بده
گهی بدار و رها کن گهی بیار و ببر

بتاب همچون ماه و ببار همچون ابر
بگیر ملک شهان و بده به هر چاکر

بدار ملک و رها کن ز بندگانت گناه
بیار رایت قیصر ببر ز ملکش فر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مدحی دیگر از آن پادشاه
ای آذر تو بافته از غالیه چادر
اندر دل عشاق ز دست آذرت آذر

زلفین تو ریحان دل عشاق تو جنت
دیدار تو خور دیده عشاق تو خاور

نه سرو سهی چون تو و نه لاله خودرو
نه طرفه چین چون تو و نه لعبت آذر

اندر دل عشاق تو آنست ز عشقت
کاندر دل حساد شهنشاه ز خنجر

سیف دول آن شاه که از رای رفیعش
گشتست جهان هنر و رادی انور

ای شاه سخی دست که درگاه سخاوت
لفظت درر افشاند دستت در و گوهر

ای شاه تو خورشیدی زیرا که چو خورشید
نور تو رسیدست به آفاق سراسر

لرزان شده از بیم سر تیغ تو فغفور
ترسان شده از هول سر گرز تو قیصر

تو شاه جهانگیری ای شاه جهاندار
تو خسرو صفداری ای خسرو صفدر

ای چتر تو را نصرت و تأیید شده یار
وی تیغ تو را فتح و سعادت شده یاور

در صدر چو خاقانی و در قدر چو هوشنگ
در عدل چو نوشروان در جنگ چو نوذر

حیران شود از وصف تو وصاف سخنگوی
عاجز شود از نعمت تو دانای سخنور

فرخنده کناد ایزد روی تو چو رایت
یار تو خداوند جهاندار کروگر

گه کار تو این نزهت و این کشتن کفار
در دست تو گه خنجر و گه زرین ساغر

رخسار نکوخواه تو چون لاله خود رنگ
رخسار حسود تو شده چون گل اصغر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ باز در ستایش او
شاه محمود سیف دولت و دین
هر کجا باشد او به بحر و به بر

جفت بادش سر و رو دولت و بخت
رهبرش فتح و یمن و نصر و ظفر

شاه پیروز بخت فرخ پی
ملک عادل فرشته سیر

آنکه آراستست مجلس ازو
وانکه پیراستست ازو لشکر

ملک دولت گرفته زو رونق
پادشاهی بدو شده انور

آفتاب جهانش خوانم از آنک
هست پر نور از آن همه کشور

رای او جسم فضل را چون جان
رسم او چشم عقل را چو بصر

به مثل پای گر نهد بر سنگ
سنگ گردد به پیش پایش زر

پادشاهی که سهم او گه صید
جان ستاند ز شیر شرزه نر

به مصاف اندرون به وقت نبرد
در سر سرکشان کشد معجر

بند محکم همه گشاده شود
چون ملک بر میان ببست کمر

بر رهی کو گذر کند نکنند
شرزه شیران بدان حدود گذر

قبضه تیغ او شده ست قضا
تا که پیکان او شده ست قدر

این رود همچو فکرت اندر دل
وان بود همچو دانش اندر سر

به گه جنگ در میان مصاف
چون برد حمله شاه را بنگر

به برگرد افکنست و شیر شکار
شیر مرد اوژنست و ببر شکر

کافران پیش او چنان باشند
که نی و چوب خشک بر آذر

ای سنان تو را رفیق فتوح
وی حسام تو را ظفر رهبر

ای ز گرزت همیشه ترسان ترس
وی ز شمشیر تو حذر به حذر

آفرین گوی ملک تو شده اند
به گه حمله در مصاف اندر

گرز و زوبین و خشت و نیزه و تیر
سپر و تیغ و ناچخ و خنجر

چون که امسال رای غزو افتاد
به سعادت شدی به سوی سفر

کاشکی چشم من زمین بودی
تا بر آن داشتی مقام و ممر

بنده گر در سفر به خدمت نیست
به نپرداخت از دعا به حضر

برو ای شه که یار تست خدای
در همه کارت اوست یاریگر

جان به پیشت نثار کرد و سبیل
یله گاوان فربه و منکر

این دلیلست کت ظفر باشد
بر عدوی خدای و پیغمبر

زود باز آی ای ملک به مراد
با دل شاد و نصرت بی مر

بگشایی به دوستاران بر
چون بیایی به لهو و شادی در

شاد بادی ز بخت و دولت خویش
ای به تو شاد دوستان یکسر

باش باقی تو تا جهان باقیست
از جوانی و مملکت بر خور

سر تو سبز و تاج بر سر تو
دشمنت را برید سر ز تبر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در تمحید سلطان محمود
بهست قامت و دیدار آن بت کشمیر
یکی ز سرو بلند و یکی ز بدر منیر

بتی که هست رخ و زلف او به رنگ و به بوی
یکی شبیه عقیق و یکی بسان عبیر

دل و برش به چه ماند به سختی و نرمی
یکی به سخت حدید یکی به نرم حریر

ببرد عارض و زلفینش از دو چیز دو چیز
یکی سپیدی شیر و یکی سیاهی قیر

دلم شد و تن ازو تا جدا شدم من ازو
یکی ز رنج غنی و یکی ز صبر فقیر

دو چیز دانم اصل نشاط و راحت خویش
یکی وصال نگار و یکی ثنای امیر

امیر غازی محمود کش دو چیز سزاست
یکی همایون تاج و یکی خجسته سریر

شهی که بینی دو دست جود او باشد
یکی چو بحر طویل و یکی چو بئر قعیر

شهی که هست دل و دست او به گاه سخا
یکی چو بحر محیط و یکی چو ابر مطیر

ببرد طلعت و فهم وی از دو چیز سبق
یکی ز زهره از هر یکی ز تیر دبیر

معین اوست فلک چون مشیر اوست جهان
یکی چه نیک معین و یکی چه نیک مشیر

قضا مساعد او و قدر مسخر او
یکی چو گشته رهین و یکی چو گشته اسیر

همی گشاید کشور همی ستاند ملک
یکی به عزم درست و یکی به رای بصیر

همیشه دولت و اقبال سوی او بینی
یکی به فتح مبشر یکی به سعد بشیر

خدایگانا همواره قدر و همت تست
یکی سنی و رفیع و یکی بلند و خطیر

ز هیبت تو برانداختند ببر و هژبر
یکی ز بیشه نشست و یکی ز دشت مسیر

ز بهر مجلست ای شاه ابر و باد آمد
یکی ز کوه بلند و یکی ز بحر قعیر

نثار مجلست آورد ابر و باد روان
یکی ز دریا در و یکی ز کوه عبیر

درخت و مرغ شدند از پی تو باغ به باغ
یکی گشاده نقاب و یکی کشنده صفیر

نشاط کن ملکا باده مروق نوش
یکی به مجلس حزم و یکی به نعمت زیر

همیشه باد دو دست تو تا جهان باشد
یکی به مشکین زلف و یکی به لعلی شیر

همیشه باد شها نیکخواه و بدخواهت
یکی به بزم نشاط و یکی به رنج زحیر

همیشه دولت و اقبال با تو باد به هم
یکیت باد ندیم و یکیت باد وزیر

همیشه باد سر و دیده بداندیشت
یکی بریده به تیغ و یکی خلیده به تیر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح امیر ابونصر پارسی
بونصر پارسی سر احرار روزگار
هست از یلان و رادان امروز یادگار

آبیست از لطافت و بادیست از صفا
بحریست از مروت و کوهیست از وقار

همت به روی و رایش بفراخت چون قمر
فضل از نصیب خلقش بشکفت چون بهار

ایوان به وقت بزم نبیند چنو سخی
میدان به گاه رزم نبیند چنو سوار

عنفش همی بر آب روان افکند گره
لطفش همی بر آتش سوزان کند نگار

از خشم و عنف او دو نشانست روز و شب
از مهر و کین او دو نمونست نور و نار

بر دشمنان بگشت به قهر آسمان نهاد
بر دوستان بتافت به جود آفتاب وار

تا در میان باغ بخندد همی سمن
تا در کنار جوی ببالد همی چنار

خندیده باد نزهت او را لب طرب
بالیده باد نعمت او را تن یسار

چون اوج چرخ دولت عالیش مهروار
چون بیخ کوه حشمت باقیش پایدار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مدح علاء الدوله مسعود شاه
شکوفه طرب آورد شاخ عشرت بار
که بوی نصرت و فتح آید از نسیم بهار

گرفت جام طرب عیش با هزار نشاط
نمود روز فرح روز با هزار نگار

بدین بشارت مطرب نوای نغز بزن
بدین سعادت ساقی نبیند لعل بیار

که بازگشت به فیروزی از جهاد غزا
علاء دولت مسعود شاه دولتیار

مؤیدی که زمین را به رأی کرد آباد
مظفری که جهان را به تیغ داد قرار

به بوی مهرش زاید همی زآتش گل
به باد کینش خیزد همی ز آب شرار

بنازد از شرف نام او همی دنیا
بخندد از طرب مهر او همی دینار

نهاد روی به هندوستان به نیت غزو
گذشته رایتش از اوج گنبد دوار

به عون اسلام افراخته هزار علم
به گرد هر علم آشفته لشکری جرار

کشیده خنجر مصقولش آفتاب نهاد
گشاده چتر همایونش آسمان کردار

مبارزان همه بر بارها فکنده عنان
مجاهزان همه بر کوهها کشیده مهار

ز حربه ها به صفت روزها نجوم آگین
ز نعل ها به شبه خاک ها هلال نگار

هوا ز رایت منصور او گلاب سرشک
زمین ز موکب میمون او عبیر غبار

براند سخت و بیاموخت باد را رفتن
برفت مسرع و بنمود آب را رفتار

صدای کوسش رعدی فکنده در هر کوه
سرشک تیغش سیلی گشاده از هر غار

مبارزانش چو شیران دست شسته به خون
به حمله هر یک چون اژدهای مردم خوار

بتاختند به هر گوشه ای چو پویان باد
بتافتند به هر جانبی چو سوزان نار

فکنده ناچخ در مغز کفر تا دسته
نشانده بیلک در چشم شرک تا سوفار

فلک بجنبید از هول و سهم گیراگیر
زمین بلرزید از ترس و بیم دارادار

سوار تعبیه بی شمار لشکر دین
کشیده صفها همچون زبانه های شرار

چو ابر و باد ز حرص جهاد و غزو بتاخت
ز هر سویی سپه ترک و لشکر جرار

ز باد تیغ چو دریا بخاست آتش رزم
ز بوم هند برآمد چو دود گرد و غبار

سپه به لشکر برهان پور ملعون زد
که بود ملهی مخذول را سپه سالار

چو بندیان دگر پالهنگ در گردن
بداشت او را در بارگاه حاجب بار

به هند شاها فتوح بود دارالملک
که کافری همه بر قطب او گرفت مدار

حدیث و قصه آن حال نیست پوشیده
که کعبه شمنان بود و قبله کفار

خزانه ها را در هند بازگشت بدوست
چو بازگشت همه رودها به دریا بار

سپاه و نعمت و پیل و سلیح ملهی را
که بود والی آن عاملی دگر پندار

ستیزه طبعی عفریت فعل و جادو کیش
پلید خویی ابلیس اصل و دیو تبار

شهاب سطوت و دریا نهیب و باد شکوه
زمانه بسطت و گردون توان و کوه یسار

به پیل غره و از کس نیافته مالش
زمال مست و به تنبیه ناشده بیدار

به قلعه ای که ازو باد کم رود بیرون
به بیشه ای که دور دیو بد برد هنجار

پناه کرده و نابوده هیچ وقت او را
ز تاختن غم و از رزم ساختن تیمار

ز دور چون خبر تیغ بی قرار تو یافت
فرار کرد و نیارست جست راه فرار

بجست بیهش و از بیم جان چنان پنداشت
که هست افعی پیچانش بر میان زنار

نه بازدید همی تند شخ ز ژرف دره
نه فرق کرد همی روز روشن از شب تار

نکرد یک شب خواب و نخورد یک روز آب
نیافت یک پی راه و ندید یک تن یار

به گوشش آمد آواز رعد و نفخه صور
به چشمش آمد شکل درخت صورت مار

نیافت دست و نشایست بودنش ناکام
نداشت پای و ببایست رفتنش ناچار

نهیب شاه برو حلقه کرد گرد جهان
که ره نبودش پیش و پس و یمین و یسار

شتافت خواست به خدمت ز بهر عز و شرف
دو دست کرده بکش بنده سان و چاکروار

ولی نبستش صورت که یک زمان ندهد
به جانش خنجر زنهار خوار تو زنهار

عزیز جان را آخر به سیم و زر بخرید
تو این تجارت نیکو تجارتی انگار

به عاملی چو دگر عاملانت شد راضی
به بندگی چو دگر بندگانت کرد اقرار

زهی به جاه تو دولت به فتح بسته کمر
خهی به رأی تو ملت ز فخر کرده شعار

تو دستبردی در بوم هند بنمودی
که گشت عمده امثال و مایه اشعار

ز معجزات تو یک نکته یاد خواهم کرد
قیاس گیرد دانش به اندک از بسیار

چو گشت رنگ سواران به رنگ دیده شیر
چو گشت کام دلیران به طعم زهره مار

فرو زدند یکایک به صیدگاه بلا
بساط خاک به روین ردای روز به قار

سرسران ز شغب گشت چون سر مفلوج
دل یلان ز فزع ماند چون دل بیمار

ز باد کوسش بلا گرفت خاک نبرد
به آب تیغ برافروخت آتش پیکار

به سطح خوف و رجا بربکرد مرکب غزو
قضا به دور فرو راند نطع را پرگار

ز حلق جنگ به جای نفس بجست آتش
ز پلک مرگ به جای مژه برآمد خار

عدم ز حرص همی جست با وجود قرین
اجل به طمع همی کرد با امل دیدار

ز جوش حمله جهان شد چو بحر طوفان موج
ز برق تیغ فلک همچو ابر صاعقه بار

چو ابر و برق ز هر جانب مصاف بخاست
ز تیغ گریه سخت وز کوس ناله زار

تو حمله کردی و آهخته گرز مسعودی
بر آن تکاور هامون نورد کوه گذار

به زیر زخم تو پران عقاب عمر شکر
به پیش رخش تو تازان نهنگ جان اوبار

نبوده طعن تو را حامل آتشین باره
نگشته زخم تو را حاجز آهنین دیوار

قضا چو شکل نهیب تو دید روی بتافت
سپید گشتش چشم و سیه شدش رخسار

چه دید دید سواری نهاده جان بر کف
چه گفت گفت پیاده ست چرخ با تو سوار

ز صحن صحرا کهسارها پدید آمد
ز بس که گشت بدن های کشتگان انبار

به زیر چرخ پدیدار گشت عالم روح
ز بس نفس که برآمد ز کشتگان چو بخار

چو بیخ کفر بریدی و شاخ شرک زدی
به سعی و دولت و توفیق ایزد دادار

تمام شد به سم مرکبان آهو سم
زمین هند ز بهر نهال دین شد یار

حسام برق تف ابر پیکر تو ز خون
به چپ و راست فرو راند جویها هموار

بهار هند ز بارنده تیغ تو بشکفت
ز استخوان سمنستان شد و ز خون گلزار

به مرزها در دلهای زاجران همه تخم
به شاخ ها بر سرهای بت پرستان بار

شکسته شد به یک آسیب تو هزار مصاف
گشاده شد به یک آشوب تو هزار حصار

ز شرزه شیران افکنده شد سپاه سپاه
ز ژنده پیلان آورده شد قطار قطار

قرار یافت پس از بی قرار بودن تیغ
چو فتح دادش بوس و ظفر گرفت کنار

ز کارکرد تو آگاه شد زمان و زمین
ز فتح نامه تو موج زد بلاد و دیار

فرانمود زمانه که جز به حکم تو نیست
مدار گنبد دوار و کوکب سیار

چنانکه جستی از بخت و داشتی در دل
برآمدت همه مقصود و راست شد همه کار

بدانکه رهبر اسرار رازهای تو بود
به هر چه کرد توفیق عالم الاسرار

چو عاجزست ز آثار و معجزت خاطر
چو قاصرست ز کردار نادرت گفتار

جز این چه دانم گفتن که عنصری گوید
»چنین نماید شمشیر خسروان آثار«

ز بخت بادی ای اصل بخت کامروا
ز ملک بادی ای فخر ملک برخوردار

چو حق خنجر بر دشمنان گذارده شد
تو حق ساغر با دوستان خود بگذار

چو سرو یازان و چو مهر تابان گرد
چو چرخ دولت یارو چو ابر نعمت بار

ز شاخ دولت پیوسته بار نصرت چین
به باغ عشرت همواره تخم نزهت کار

تو بود خواهی تا حشر پادشاه زمین
که مالک الارضینی و وارث الاعمار

نشاط جوی وزانصاف و راستی شب و روز
به بام دولت و دین هر دو پاسبان بگمار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در ثنای او
پادشاه بزرگ دین پرور
شهریار کریم حق گستر

خسرو کامگار مسعودست
کش زمانه ست بنده و چاکر

شاه شاهان علاء دولت و دین
آن فلک منظر ملک مخبر

تاجداری که رفعت نامش
بر فلک برد پایه منبر

کامگاری که بسطت دستش
بر زمین ریخت مایه کوثر

صحن ملکش به دهر هفت اقلیم
خیل بختش ز چرخ هفت اختر

راعی امن او به شرق و به غرب
داعی جود او به بحر و به بر

تارک رتبت بلندش را
زیبد اکلیل آسمان افسر

گردن همت بزرگش را
عقد گردون سزا بود زیور

بر در امر او به روز و به شب
بسته دارد فلک چو کوه کمر

در صف کین او ز چپ و ز راست
کند باشد درخش را خنجر

در برکه ز حرص افسر او
همچو لاله ست چهره گوهر

در دل کان ز بیم بخشش او
چون زریرست باز گونه زر

چون برانگیخت عزم نافذ او
زیبدش صبح و مهر تیغ و سپر

چون فرو داشت عزم ثابت او
برنداردش عاصف و صرصر

عدل او بانگ زد چنان بر ظلم
که ز گوگرد بازجست آذر

بر او بار لطف چندان کرد
که بر آذر شکوفه گشت شرر

داد پر پر امیدواران را
ساقی جود او شراب بطر

برد خوش خوش ضعیف حالان را
ساقی داد او خمار ز سر

حمله ای کرد سطوتش چونانک
فتنه را شد مصاف زیر و زبر

در سر و در شکم ز شور و بلا
آب و خون شد ز هول مغز و جگر

ای جهان از کمال تو پیدا
وی فلک در خصال تو مضمر

مملکت را مناقب تو مثل
مفخرت را مکارم تو سمر

از پی سازهای تاج تو را
قطره در می شود به بحر اندر

وز پی رودهای بزم تو را
سر به گردون همی کشد عرعر

بر لب نیک خواه دولت تو
آب حیوان شود می ساغر

در کف بدسگال دولت تو
بوی نفط سیه دهد عنبر

گر نباشد به طبع همت تو
چنگ بگذارد از عرض جوهر

گر بگردد ز حال فکرت تو
چرخ بگشاید از فلک چنبر

تو ولی گویی و به هیچ مهم
لفظ تدبیر تو نبوده مگر

جزم فرمانی و به هیچ مثال
شرط فرمان تو نبوده اگر

همه شادی شهی نهاد کزو
شد شکفته بهار دولت و فر

چون تف کارزار برزد جوش
قرص خورشید شد چو خاکستر

چهره را خاک بیخت گونه پوست
دیده را خار زاد نور بصر

تیره دیدند رنگ های امید
تیز دیدند چنگ های خطر

گردها کرده چشم گیتی کور
کوس ها کرده گوش گردون کر

تیغ چون مورد گشت چون لاله
روی چون لاله شد چو نیلوفر

سینه چون کوره تفته در جوشن
مغز چون کفته غنچه در مغفر

بر بساط بسیط خوف و رجا
برکشیده قضا حشر به حشر

در طریق مضیق عمر و فنا
برفکنده بلا نفر به نفر

در مصاف و مجال هر سردار
در شتاب و درنگ هر صفدر

آتش و آب و باد و خاک شده
ابرش و خنگ و بور و جم زیور

چون سر سنگ پشت و روی امل
گشته پنهان ز بیم تیغ و تبر

خارپشتی شده ز نیزه و تیر
اجل جان شکار عمر شکر

آن زمان لا اله الا الله
وهم نادرست کرد بر تو گذر

موی بشکافتی به طعن و به ضرب
کوه برداشتی به کر و به فر

نور شد حربه تو از بس خون
که زدش بر برخش و پهلو و بر

بازوی عون تو گرفته قضا
خنجر فتح تو کشیده قدر

در خوی و خون شده زران و کفت
باره نصرت و عنان و ظفر

وان همه صاعقه به یک ذره
در دل بأس تو نکرده اثر

ملک جویان سهم کام روا
دهر گیران گرد نام آور

همه از هول گرز مسعودی
بر سرافکنده چون زنان معجر

یکی افتاده در میانه شور
دیگری خسته بر کرانه شر

این رها کرده همچو ماران پوست
وان برآورده همچو موران پر

یک جهان را به بازوی معروف
بر کشفتی به حمله منکر

بازگشتی به قطب شاهی شاد
عون یزدان و سعی چرخ نگر

تارک تاج را به صد دامن
پایه تخت را به صد زیور

در بپاشید بخت نیک چو ابر
زرد پراکند نجم سعد چو خور

هر سویی زان ظفر به هر ساعت
برسانید جبرئیل خبر

آفرینش مزاج کرد بدل
زود از آن مژده در جهان یکسر

گشت از اقبال آن عبیر گلاب
خاک در دشت و آب در فرغر

شب تاری نمود گونه روز
زهر قاتل گرفت طعم شکر

داشت روز نشستن تو به ملک
فضل آن شب که داشت پیغمبر

بهر آتشکده که در گیتی است
راست چون یخ فسرده شد اخگر

شد سیه روی صورت مانی
شد نگون فرق لعبت آذر

شادباش ای ملوک را مخدوم
دیر زی ای زمانه را داور

ملک در جمله آن مراد بیافت
که همی بودش از فلک برتر

نه عجب گر ز فر دولت تو
جان پذیرد همی نبات و حجر

حرکت گیرد و بصر یابد
پنجه سرو و دیده عبهر

داند ایزد که زود خواهی دید
باختر زان خویش چون خاور

هفت کشور گرفته و بسزا
بنده ای را سپرده هر کشور

تو در آن هفته چون مه و خورشید
کرده و ساخته مسیر و ممر

گفت احوال تو فلک پیمای
کرد احکام تو ستاره شمر

تا ابد خسروی تو خواهی کرد
از چنین ملک خسروا برخور

ملکا حال خویش خواهم گفت
نیک دانم که آیدت باور

در جهان هیچ گوی نشنیدست
آنچه دیدست چشم من ز عبر

سالها بوده ام چنان که بود
بچه شیر خواره بی مادر

گه بزاری نشسته ام گریان
خان های ز سمج مظلم تر

گه به سختی کشیده ام نالان
بندهای گرانتر از لنگر

گهی آن کرد بر دلم تیمار
که کند زخم زخمه بر مزمر

خاطرم گاهی از عنا آن دید
گه به تف عود بیند از مجمر

چه حکایت کنم که می بودم
زآتش و خاک بالش و بستر

غرقه روی و رنج راحت و خشک
تشنه کور و چشم انده تر

بر سر کوههای بی فریاد
شد جوانی من هبا و هدر

شعر من باده شد به هر محفل
ذکر من تازه شد به هر محضر

عفو سلطان نامدار رضی
بر شب من فکند نور قمر

التفات عنایتش برداشت
بار رنج از تن من مضطر

اصطباع رعایتش دریافت
روزگار مرا به حسن نظر

داد نان پاره ای که هست کفاف
مر مرا با عشیرتی بی مر

سوی مولد کشید هوش مرا
بویه دختر و هوای پسر

چون به هندوستان شدم ساکن
بر ضیاع عقار پیر پدر

بنده بونصر برگماشت مرا
به عمل همچو نایبان دگر

نایبی نیستم چنانکه مرا
سازی و آلتی بود در خور

مردکی چند هست بس لتره
اسبکی چند هست بس لاغر

گاه طبلی زنم به زیر گلیم
گه تیغی کشم به زیر سپر

گه جهم همچو رنگ بر کهسار
گه خزم همچو مار در کردر

این همه هست و شغل های عمل
سخت با نظم و رونق است اندر

حشمت عالی علایی تو
در جهان خود همی کشد لشکر

کبک و شاهین همی پرد همبال
شیر و آهو همی رود همبر

سرکشان را کجاست آن یارا
که برآرند بر خلاف تو سر

گردنان را کجاست زهره آنک
پای عصیان برون نهند از در

گر ز مدح تو حال و جاه مرا
مستزادی بود عجب مشمر

ور وجیهی شوم ز خدمت تو
راست باشد ز مقتضای هنر

من شنیدم که میر ماضی را
بنده بود والی لوکر

بس شگفتی نباشد ار باشد
مادحت قهرمان چالندر

تا رساند به جشن هر نظمی
نقش کرده ز مدح یک دفتر

سازد از طبع درج های ثنا
قیمتی تر ز درج های درر

لیکن از بس که دید شعبدها
گام ننهد همی مگر به حذر

ترسد از عاقبت که دانستست
عادت عرف گنبد اخضر

دشمنان دارد و عجب نبود
دشمن آمد تمام را ابتر

باز چون نیک تر در اندیشه
نهراسد ز هیچ نوع ضرر

که دل و طبع تو ز رحمت و عفو
آفریدست خالق اکبر

تا هیولی است اصل هر عنصر
تا بود عنصر اصل هر پیکر

اصل ملک تو باد ثابت فرع
فرع اصل تو باد نافع بر

امرهای زمانه وصف تو را
مهر همراه و مشتری همبر

بزم های سپهر نعت تو را
ماه ساقی و زهره خنیاگر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ستایش ظهیرالدوله ابراهیم
ز عز و مملکت و بخت باد برخوردار
سر ملوک جهان خسرو ملوک شکار

ظهیر ملت حق بوالمظفر ابراهیم
نصیر دولت و دین پادشاه گیتی دار

زمانه عزم و قضا قوت و قدر قدرت
ستاره زیور و خورشید رای و چرخ آثار

زمین توان و هوا صفوت و اثیر نهیب
جهان مکانت و دریا نوال و کوه وقار

ز رأی طبع و کف راد و پهن عالی او
فلک زمین شد و دریا سراب و ابر غبار

تبارک الله از آن ابر آفتاب فروغ
که برفروزد ازو بخت آسمان کردار

چو ماه و مهر کند عدل را فراز و نشیب
ز فر و زیب دهد ملک را شعار و دثار

به عفوش از تف آتش همی بروید گل
به خشمش از گل تازه همی بروید خار

ز هیچ گردون چون روی او نتافت نجوم
ز هیچ دریا چون گفت او نخاست بخار

ستارگان مگر از حزم و عزم او زادند
که در جبلت این ثابتست و آن سیار

جهان پناها شاها جهان شاهی را
نبود بی تو دل و دیده روشن و بیدار

سحاب جود تو آباد کرد هر ویران
نسیم عدل تو گلزار کرد هر گلزار

اگر نه آتش بأست به رزم گشتی تیز
کجا ز گوهر ملک آمدی پدید عیار

به کارزار دگر کرده ای نهاد جهان
مگر که قسمت او بوده بود ناهموار

به حد و خنجر لعل تکاوران کردی
زمین هامون دریا و کوه آخته غار

جهان گشادی بی مرز گر ز سندان کوب
ملوک کشتی بی حد به تیغ خاره گذار

ز گرد رخش تو چون چرخ تیره بیند روی
ز آب خنجر ملک تو نصرت آرد بار

بهشت و دوزخ باشد ضیا و ظلمت را
به کیش مانوی آن مدعی چهره نگار

از آنکه نیک همانند نسبتی دارند
به مهر و کینه تو روز روشن و شب تار

شراب عدل تو گرمست کرد عالم را
نهیب تو ببرد از سر زمانه خمار

محیط گیتی گشته ست همت تو از آنک
همی نماید گیتیش نقطه پرگار

چو روی و پشت عدوی تو زرد و مجروحست
ز زخم سطوت جود تو چهره دینار

مگر مخالف و بدخواه ملک و دولت تست
ز آب و آتش خیل حباب و فوج شرار

از آن حباب چو سر برکند شود ناچیز
وز آن شرار چو سر برزند بمیرد زار

نماند در همه روی زمین خداوندی
که او به بندگی تو نمی کند اقرار

بزرگوار خدایا چو قرب ده سالست
که می بکاهد جان من از غم و تیمار

رخم ز ناخن خسته برم ز دست کبود
دلم ز آتش سوزان تنم چو موی نزار

ز بس که تف بلاچپ و راست بر من زد
ز من بجست چو سیماب بی قرار قرار

بدین تغیر هایل به نعمت عالی
که طعم عیشم زهرست و رنگ روزم تار

چنان بلرزم کاندر هوا نلرزد مرغ
چنان بپیچم کاندر زمین نپیچد مار

تنم هژبری دارد شکسته اندر چنگ
دلم عقابی دارد گرفته در منقار

چو کلک و نیزه اگر راست نیستم دل و تن
چو کلک و نیزه مرا هست بر میان زنار

چرا ز دولت عالی تو پیچم روی
که بنده زاده این دولتم به هفت تبار

نه سعد سلمان پنجاه سال خدمت کرد
به دست کرد برنج این همه ضیاع و عقار

به من سپرد و ز من بستدند فرعونان
شدم به عجز و ضرورت ز خانمان آوار

به حضرت آمدم انصاف خواه و داد طلب
خبر نداشتم از حکم ایزد دادار

نه روشنایی و باران ز مهر و ابر بود
نه جست باید روزی ز کف تو ناچار

مرا امید به هنجار مقصدی بنمود
دلم برد که به مقصد بیاردم هنجار

همی ندانم خود را گناهی و جرمی
مگر سعایت و تلبیس دشمن مکار

ز من بترسد ای شاه خصم ناقص من
که کار مدح به من بازگردد آخر کار

ز شال پیدا آرند دیبه رومی
ز جزع باز شناسند لؤلؤ شهوار

ز پارگین بشناسند بحر در آگین
ز تار میغ بدانند ابر گوهر بار

سپر فکند و ندیده به دست من شمشیر
بداد پشت و نبوده میان ما پیکار

در آن هزیمت تیری گشاد در دیده
مرا بخست چو من داشتم گشادش خوار

خدای داند و هر کو خدای را به دروغ
گواه خوانده باشد ز جمله کفار

که قصد من همه آن بود تا به خدمت شاه
چو بندگان دگر تیز گرددم بازار

هزار دیوان سازم ز نظم و در هر یک
هزار مدح طرازم چو صد هزار نگار

مشاطه وار عروسان پردگی ضمیر
به پیش تخت کنم جلوه و به مجلس بار

به صیقل صفت و مدح نیک بزدایم
ز تیغ آتش و آیینه هنر زنگار

به اختران خرد بخت را کنم گردون
به لعبتان سخن بزم را کنم فرخار

چو عندلیب سرایم ثنای مدحت تو
چرا ببندم چون باز بسته بر کهسار

یکی به رحمت بر جان و بر تنم بخشای
که من نه در خور بندم شهانه اهل حصار

نگاه کن که چه نیرنگ ها و شعبده ها
به مدحت تو برآرم ز جان و دل هر بار

نه من کفایت عرضه همی کنم به سخن
توان ستود فلک را به رتبت و مقدار

تکلفی نشود در مثل به حلم جبال
تعذری نبود در سمر به جود بحار

چه رنج فکرت باید کشید اگر گویم
که آفتاب منیرست و آسمان دوار

گزیده تر ز همه دولتست دولت تو
گزیده تر ز همه فصل هاست فصل بهار

به پایه ای ز محلت نمی رسد گردون
پدید باشد کآخر کجا رسد گفتار

اگر سزای تو باید همی مدیح و ثنا
مگر گشاده شود بر همه ملوک اشعار

همیشه تا زبر گوی بی مدار سپهر
نجوم و چرخ نیاساید از مسیر و مدار

خدایگانا چون آفتاب ملک افروز
زمانه دارا چون آسمان زمانه گذار

نظاره گاه تو بر تختگاه باد و چمن
نشستگاه تو از ملک فرق باد و کنار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 15 از 55:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA