انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 16 از 55:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
‏ وصف جلوه های طبیعت و گریز به مدح محمود
روز وداع از در اندر آمد دلبر
لب ز تف عشق خشک و دید ز خون تر

آب نمانده در آن دو رنگین سوسن
تاب نمانده در آن دو مشکین چنبر

عبهر چشمش گرفته سرخی لاله
لاله رویش گرفته زردی عبهر

بر گلش از زخم دست کاشته خیری
بر مهش از آب چشم خاسته اختر

کرده زمین را زرنگ روی منقش
کرده هوا را به بوی زلف معطر

گفت مرا ای شکسته عهد شب و روز
در سفری و نهاده دل به سفر بر

تا کی باشد تو را وساوس همراه
تا کی باشد تو را کواکب همبر

ملکت جویی همی مگر چو سلیمان
گیتی گردی همی مگر چو سکندر

رفتی تو در نشاط باشی آنجا
ماندم من در غم تو باشم ایدر

دلبر مه روی بی مرست به غزنین
زود نهی دل به ماه رویی دیگر

هیچ دل تو ز مهر من نکند یاد
نیز تو را یاد ناید از من غمخوار

گفتمش ای روی تو عزیزتر از جان
دیدن رویت ز زندگانی خوشتر

ای نه به خامه نگاشته چو تو مانی
وی نه برنده گذارده چو تو آزر

شرطی کردم که تا بر تو نیابم
بوسی ندهم بر آن عقیق چو شکر

حرمت روی تو را نجویم لاله
حشمت زلف تو را نبویم عنبر

می بنیوشم ز رود ساران نغمه
می نستانم ز میگساران ساغر

منتظر وصلت تو خواهم بودن
آری الانتظار موت الاحمر

زود خبر کن مرا نگارا زنهار
تات چه پیش آمد این فراق ستمگر

همچو مه اندر کنارم آمد و ماندیم
هر دو در آغوش یکدگر چو دو پیکر

گشتم ازو باز سوخته چو عطارد
او بشد از پیش من چو مهر منور

چشمم چو ابر و دامنم چو شمر شد
رویم چون زر دل چو بوته زرگر

گشت به ناخن چو پیرهنش مرا روی
شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر

مانده و رسته ازین دو دیده چون جوی
آن قد بر رفته چو سیمین عرعر

رفتم از پیش او و پیش گرفتم
راهی سخت و سیاه چون دل کافر

راهی چون پشته پشته سنگ و در آن راه
سینه بازان به نعل گشته مصور

ننهد اندر زمینش شیر همی چنگ
بفکند اندر هواش مرغ همی پر

بر کمر کوهها ز شدت سرما
مرمر چون آب گشته آب چو مرمر

گردش گردون شده رحا وی و از وی
ریخته کافور سوده در که و کردر

از فزع راه گشته لرزان انجم
وز شغب شب شده گریزان صرصر

گردون چون بوستان پر ز شکوفه
تابان مریخ ازو چو چشم غضنفر

مهر فرو رفته همچو آتش بر چرخ
مانده پراکنده و فروخته اخگر

از نظر و چشم خلق پنهان کرده
چشمه خورشید را سپهر مدور

روی هوا را ز شعر کحلی بسته
گیسوی شب را گرفته در دوران بر

ماه برآمد چو موی بند عروسان
تابان اندر میان نیلی چادر

تیره بخاری برآمد از لب دریا
جمله بپوشیده روی گنبد اخضر

ابری چون گرد رزم هایل و تیره
برق درخشنده از کرانش چو خنجر

قطره باران از آن روان شده چون تیر
غران چون مرکب از میانش تندر

روی ز گردون نمود طلعت خورشید
چون رخ یار من از حلویی معجر

زاغ شب از باختر نهان شد چون دید
کآمد باز سپید صبح ز خاور

شب را معزول کرد چشمه خورشید
رایت دینارگون کشید به محور

گردون از درد شب بکند و بینداخت
از بر و از گوش و گردنش زر و زیور

آبی دیدم نهاده روی به هامون
بوده پدرش ابر و کوهسارش مادر

همچو گلاب و عرق شده مه آزار
بوده چو کافور سوده در مه آذر

روشن و صافی و بی قرار تو گفتی
هست مگر ذوالفقار حیدر صفدر

خسرو محمود آنکه شاهی از وی
تازه شده چون پیمبری به پیمبر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در ثنای آن پادشاه و تهنیت فتح اکره
ایا نسیم سحر فتح نامه ها بردار
به هر ولایت از آن فتح نامه ای بسیار

ز فخر منشین جز بر سر شهان بزرگ
ز عز مسپر جز دیده ملوک کبار

بدین مهینی اخبار خلق نشنیدست
مگر نگویی در کوه و بیشه این اخبار

به کوه و بیشه نماند پلنگ و شیر از بیم
چه گیرد آن گه شاه جهان به روز شکار

مبشران را راه گذر بیارایند
به هر ولایت رسم این چنین بود ناچار

مبشری تو و آراسته ست راه تو را
بهار تازه و نوروز خرم از گلزار

خوازه بست ز گلبن همه فراز و نشیب
بساط کرد ز سبزه همه جبال و قفار

به باغ بلبل و قمری و عندلیب از لهو
کشیده الحان چون ارغنون موسیقار

بدین بشارت چون بگذری به هر کشور
فشاند ابر هوا بر تو لؤلؤ شهوار

ز بهر آنکه مگر بر زمین مقام کنی
زمین بپوشید از سرخ گل شعار و دثار

بدان که تا نرسد بر تو تابش خورشید
کشید چرخ مظله ز گونه گونه بخار

به بوستان و به باغ از برای دیدن تو
ز بس شکوفه سراپای دیده گشت اشجار

به باغ برگذری شاخ ها ز میوه و گل
دو تا شوند به خدمت به پیش تو هموار

ازین نشاط ببالد چنار و سرو سهی
ز لهو لعل شود روی لاله و گلنار

ایا نسیم سحر عنبرین دم تو کنون
کند زمین و هوا را چو کلبه عطار

بدین خبر تو جوانی دهی به عالم پیر
کنی چو خلد جهان را ز نعمت بسیار

کنون ز فر تو در باغ ها پدید آمد
ز جنس جنس نبات وز گونه گون ازهار

ره تو سر بسر آراست نوبهار گزین
تو می خرام به صد مرتبت مبشر وار

به هفت کشور چون این خبر بگویی تو
ملوک جان و روان پیش تو کنند نثار

پیام خواهم دادن تو را به هفت اقلیم
چو فتح نامه بدادی پیام هم بگزار

تو خود مشاهد حالی و بوده حاضر
به کارزار شهنشه پیام من به چه کار

بگو که چون ملک عصر سیف دولت و دین
خدایگان جهان خسرو صغار و کبار

ز بهر نصرت اسلام را ز دارالملک
به بوم هند در آورد لشکر جرار

بدان که تا نبود لشکری گران و بزرگ
خیاره کرد ز لشکر چهل هزار سوار

چو چرخ کینه کش و چون زمانه با قوت
چو ابر طوفان فعل و چو ابر صاعقه بار

رهی گرفته به پیش اندرون دراز و مهیب
همه زمینش سنگ و همه نباتش خار

شعاع کوکب ثابت به چرخ بر رهبر
مسیر دیو دژآگه به خاک بر هنجار

همی خرامید اندر میان هندستان
فراشته سر رایت به گنبد دوار

سپهر نیک سگال و زمان فرمان بر
خدای راهنمای و ملایکه انصار

بدو ملوک ز اطراف روی بنهادند
چنان که آید از آفاق سوی بحر انهار

کمینه خدمت هر یک ز تن که صد بدره
کهینه هدیه هر یک ز جامه صد خروار

گهی گذاشت حصار و گهی گذاشت زمین
گهش مقام به بیشه گهش نزول به غار

چو می گذشت گذر کرد رایت عالیش
به گرد تیره بپوشید چرخ آینه وار

حصار اگره پیدا شد از میانه گرد
بسان کوه بر او باره های چون کهسار

به حسن رتبت او نارسیده دست قضا
نکرده با وی غدری زمانه غدار

سپه چو دایره پیچید گرد حصن و همی
نمود حصن ازو همچو نقطه پرگار

به کارزار زده دست و گرم گشته نبرد
ز تیغ آهن سنب وز تیر خاره گذار

به خواب دید دگر شب امیر آن چیپال
یکی بلندی و او بر سرش گرفته قرار

شده هراسان از جان و گرد بر گردش
همه سراسر پر شرزه شیر و افعی مار

ز دور دیده یکی مرغزار خرم و سبز
درو کشیده یکی سایبان پر زنگار

نهاده تختی زرین بر او فرشته وشی
دو فوج حور کمر بسته بر یمین و یسار

خیال دولتش آمد فراز و گفت بدو
که از ضلالت خود گشت بایدت بیزار

ببایدت بر آن سایبان رنگین شد
وز آن فرشته ببایدت خواستن زنهار

چو دید چیپال این خواب سهمگین در وقت
گرفت لرزه و گشت از نهیب آن بیدار

یقین شد او را کان سایبان محمودیست
درو نشسته شاه فریشته کردار

سراییان و غلامان دو فوج بسته کمر
سپاه اوست چو شیر و چو مار گرد حصار

چو شمع روز شد از کله کبود پدید
زمین ز حله زربفت سرخ کرد و شعار

امیر اگره چیپال از سر گنبد
فرو دوید و به پست آمد از بلند حصار

سرای پرده سیفی بدید و خدمت کرد
بز دو دست و بکند از میان خود زنار

پیام داد به خسرو که ای بزرگ ملک
گناه کردم و کردم بدان گناه اقرار

به بندگیت مقرم توام خداوندی
گذاشتم همه عصیان تو جرم من بگذار

اگر تو عفو کنی بر دلم ببخشایی
کنم ز تن که به بالای این حصار انبار

جواب داد شهنشاه سیف دولت و دین
که آمدم به غزا من بدین بلاد و دیار

حصار دیدم بی مر و لیک هر یک را
گشاده بود بدین لشکر هدی صدبار

همی بجستم حصنی عظیم و دوشیزه
که در جهان نبدش هیچ خسرو و سالار

کنون که یافته ام این حصار اگره را
ازین حصار برآرم به تیغ و تیر دمار

ملوک را همه مقصود سیم و زر باشد
مر مراد همه عفو ایزد دادار

پس آنگهی به سپه گفت جنگ پیوندند
من این حصار بگیرم به عون ایزد بار

سپاه گرد حصار اندر آمدند چنانک
مبارزان را چون لیل می نمود نهار

حصار اگره مانده میانه دو سپه
برونش لشکر اسلام و در درون کفار

بسان چرخ برو سنگ منجنیق روان
چنان کجا به سوی چرخ دعوت ابرار

پیاده دیدم با خود و جوشن و خنجر
همی خزید به کردار مار بر دیوار

به سنگ و تیر و به آتش همی نگشت جدا
بدوختندش گویی به آهنین مسمار

هزار زخم فکند و دلش نگشت ملال
هزار زخم بخورد و تنش نگشت فگار

هر آتشی که بینداختندی از کنگر
چنان نمودی کز چرخ کوکب سیار

هر آن سواری کاندر میان آتش رفت
و گرچه بود ز آتش به گرد آن انبار

برون شد او چو براهیم آزر از آذر
به گردش آتش سوزنده گشت چون گلزار

به زیرش اندر شاخ بنفشه گشت زکال
به گردش اندر برگ شکوفه گشت شرار

گذشت روزی چند و همی نیاسودند
سپه ز کوشش در روز روشن و شب تار

شبی که بود بسی سهمگین تر از دوزخ
کریه و زشت چو دود و سیاه و تیره چو قار

چو رعد از ابر بغرید کوس محمودی
برآمد از پس دیوار حصن مارامار

سرائیان ملک جملگی بجوشیدند
برآمدند بهر کنگر اژدها کردار

به تیغ کردند از خون دشمنان هدی
زمین اگره همچون زمین دریا بار

چو در حصار بجوشید تارک گبران
ز تاب آتش شمشیر گرم شد پیکار

همی نمود ز روی حسام خون عدو
چو آب شنگرف از روی تخته زنگار

ز ترس چنبر گردون بایستاده ز دور
ز سهم چشمه خورشید در شده به غبار

حسام بران در سر به معدن دانش
سهام پران در دل به موضع اسرار

خدایگان را دیدم به گرد رزم اندر
چو شرزه شیر به دست اژدهای مردم خوار

تبارک الله چشم بد از کمالش دور
چو نور بود بر آن مرکب جهنده چو نار

گشاده دست به زخم و ببسته تنگ میان
ز بهر خشندی و عفو ایزد دادار

ز غازیان به حصار اندرون درآمد بانگ
ز ملک خسرو محمود باد برخوردار

خدایگانا هر وقت فتح خوش باشد
ولیک خوشتر باشد به روزگار بهار

نمود در هند آثار فتح شمشیرت
»چنین نماید شمشیر خسروان آثار«

حسام تیز تو شد ذوالفقار و هند عرب
حصار اگره خیبر تو حیدر کرار

حسام تست اجل وز اجل که جست امان
سنان تست قضا وز قضا که یافت فرار

زمین هند چنان شد که تا به حشر برو
ز خون به کشتی باید گذاشت راهگذار

به بحر و کوه ز بس خون که راند تیغ تو شد
عقیق و بسد در یمین و زر عیار

هر آنچه اکنون اندر زمین او روید
چو شاخ و قواق از شاخ او سرآید بار

کنون مکوک ز اطراف زی تو بفرستند
ز زر سرخ به خروار و پیل نر به قطار

چو پیل جمع شود پیل خانه کن قنوج
به پیلبانی پیلانت جندرا بگمار

خجسته بادت این فتح تا به فیروزی
به تیغ نیز بگیری چنین حصار هزار

تو بود خواهی صاحبقران به هفت اقلیم
دلیل می کند این فتح تو بدین گفتار

همیشه تا به میان سپهر جای زمی است
کند به گرد زمین اندرون سپهر مدار

همیشه بادی در ملک کامگاری و ناز
ز دولت تو چنین فتح هر مهی صد بار

سعادت ازلی با تو روز و شب همبر
خدای عزوجل با تو گاه و بیگه یار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در مدح ابونصر منصور
مملکت را به نصرت منصور
روزگاری پدید شد مشهور

عارض ملک پادشا که ازوست
رایت او چو نام او منصور

نور عدلش زمانه را سایه ست
سایه دولتش جهان را نور

عزم او باد را نگفته عجول
حزم او کوه را نخوانده صبور

ای به ترجیح فخر نامعجب
وی به عز کمال نامغرور

ملک را از تو دولتی عالی
عدل را از تو عالمی معمور

این بدان بی غم از هراس خلل
وان بدین ایمن از نهیب فتور

بارگاه تو کارگاه وجود
پایگاه تو پیشگاه صدور

با عطای تو زار گرید زر
با ثنای تو زور گیرد زور

بر تو بر تن وضیع و شریف
مهر تو در دل اناث و ذکور

غرض از مدت بقای تو بود
رفته و مانده سنین و شهور

سبب عزت و سخای تو گشت
زاده و داده جبال و بحور

گر بپاشی به یک سخا گنجی
نبوی نزد خویشتن معذور

ور برآری به کینه زآب آتش
نشمری بدسگال را مقهور

ملک عدل تا به تخت نشست
به ز رای تو نامدش دستور

باعث لهو را ندید مزید
خوشتر از حسن تو نبودش سور

نرسد بی مؤونت به ذلت
طمعه و دانه وحوش و طیور

نبود بی طراوت بزمت
سیری و مستی نشاط و سرور

تشنگان امید فضل تو را
ننماید جهان سراب غرور

خفتگان فریب کین تو را
بر نیانگیزد از زمین دم صور

جز کف راد تو امید که کرد
غرقه موج آز را به عبور

جز دم داد تو نوید که داد
کشته تیغ ظلم را به نشور

پست اعراض تو نگشت بلند
مست انعام تو نشد مخمور

حشمتت را نخیز باز حریص
دشمنت را گریز زاغ حذور

بدسگال تو و تجمل او
شبهی دارد از سگ و ساجور

نیستش ترس کایمنش کردست
از تو عفو حمول و حلم وفور

طعمه شیر کی شود راسو
مسته چرخ کی شود عصفور

باره تو تبارک الله چیست
گهی آسوده و گهی رنجور

نیک آسان بودش بس دشوار
سخت نزدیک باشدش بس دور

تازش او به حرص چون صرصر
گردش او به طبع چون در دور

تگ او اگر کند عجب نبود
وهم را در صمیم دل محصور

و آتش نعل او بدی نه شگفت
گر مزاج هوا کند محرور

وان بریده پی شکافته سر
در کفت ساحریست چون مسحور

سخت نالان چو ناقه معلول
زار و گریان چو عاشق مهجور

نکته ها گیرد از هنر مرموز
حرفها گیرد از خرد مستور

گل کفاند بخار در میدان
در چکاند ز مشک بر کافور

دیده بی دیدگان برای العین
شکل مقسوم و صورت مقدور

ای به هر فضل ذات تو ممدوح
وی به هر خیر سعی تو مشکور

حله طبع باف وصف تو را
بوده انفاس صدق من مزدور

گوهر گنج سای مدح تو را
گشته غواص ذهن من گنجور

خاطر بدپسند من شاهیست
بر عروسان مدحت تو غیور

جمع کرده ز بهر زیورشان
در منظوم و لؤلؤ منثور

لعبتانی که کرده انفاسش
سر فرازند بر نجوم و بدور

زلفشان از فکنده آهو
لبشان از نهاده زنبور

همگان را به ناز پرورده
دایه رنج در ستور و خدور

نقش کرده به حسن برغیشان
تاج کسری و یاره فغفور

لیکن از رنج برده طبعم هست
راحتی دون نقثت المصدور

فوز نایافته شدم مانده
نجح نایافته شدم مغمور

چون شکایت کنم که فایده نیست
من ضمان علی الکریم یجور

دهر بی منفعت خریست پلید
چرخ بی عافیت سگیست عقور

بوم چالندرست مرتع من
مار و رنگم درین ثقاب و ثغور

کوههایی ست رزمگاه مرا
خواهر جودی و برادر طور

هر بلندی که لنگ و لوک شدست
از پس و پیش آن قبول و دبور

گل سختش به سختی سندان
شخ تندش به تیزی ساطور

میزبانان من سیوف و رماح
میهمانان من کلاب و نمور

غو کوس و غریو بوق مرا
لحن نایست و نغمه طنبور

آرزو باشدم که هر سالی
باشم اندر دو بقعه طنبور

بدو فضل اندرین دو فضل جلیل
غیبت من بدل شود به حضور

که مرا خوشتر از گلاب و عبیر
آب غزنین و خاک لوهاور

نیست روزی دگر چه اندیشه
بر به آمد شد از هوا مقصور

در قدر تا کجا رسد پیداست
قوت آفریده مجبور

کعبه جاه تو ملی و وفیست
به قضای حوائج جمهور

پس چرا اندرو مرا نبود
حج مقبول و عمره مبرور

نه مرا حاجتی ازو مقضی
نه مرا طاعتی ازو مأجور

خود نکردم گنه و گه کردم
هست اندر کرم گنه مغفور

خیره خلق الوف تو بی جرم
به چه معنی ز من شدست نفور

که نسیم صبای لطف تو شد
شب و روز مرا سموم خدور

ویحک ای آسمان سال نورد
کی رهیم از حریق این باحور

آخر ای آفتاب روز افزون
کی دمد صبح این شب دیجور

تا بود باغ و راغ را هر سال
به ربیع و خریف زینت و حور

زلف شاه اسپرغم و روی سمن
چشم بادام و دیده انگور

باد عیشت به خرمی موصوف
باد روزت به فرخی مذکور

روزگارت رهی و بخت غلام
فلکت بنده و جهان مأمور

از ازل دولت تو را توقیع
به ابد نعمت تو را منشور

تر و تازه خزان تو چو بهار
خوی و خرم روان تو چو سحور

ناله صدرت از سرور و سریر
ظلمت بزمت از بخار بخور

دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ چیستان و گریز به مدح آن بزرگ
چو تو معشوقه و چو تو دلبر
نبود خلق را به عالم در

ای مرا همچو جان و دیده عزیز
این و آن از تو یافت عمر و بصر

ببرد عشق عقل و عشق تو باز
عقل بفزایدم همی در سر

به هنر طبع را تو استادی
به خرد روح را تویی رهبر

به تو صحبت کنند در دیوان
وز تو گویند بر سر منبر

گاه خلوت تویی مرا مونس
در حضرت مرا تویی داور

سخنانی که از تو دارم یاد
جفت دل دارم و عدیل جگر

به خلاف تو گر سخن گویند
نایدم هیچ از آن سخن باور

تا گریبان تو بنگشادم
از جمال توام نبود خبر

از سر تو همی نگاه کنم
تا به پایان جمال و حسنی و فر

پوست بر تو همی به دل گردد
گاه دیگر شوی و گاه دگر

گاه چون زنگیان بوی اسود
گه چو سقلابیان شوی احمر

واندرین هر دو حال ازین تبدیل
نشود هیچ حسن تو کمتر

همه جرم تو روی شد ویحک
همه روی تو راز شد یکسر

نه چو زلف چو عنبر سارا
نه چو روی تو دیبه ششتر

کلک مفتول کرد زلف تو را
بر شکستن به هم چو سیسنبر

جان و دل خوش شود چو می دارم
آن شکنهای زلف تو به نظر

چو تو آراسته ندیدم من
جلوه گر عشاق تو بود مگر

ور نبودست عاشق تو چرا
بافت در زلفکان تو گوهر

روز و شب در تو حاصلست که دید
روز و شب را گرفته اندر بر

عبرت از تو توان گرفت آری
که ز روز و ز شب است جمله عبر

رویت آراسته به خال همه
زیر هر خال معنی دیگر

به دو دیده حدیث تو شنوم
که مرا همچو دیده در خور

در کنارت گرفت نتوانم
تا روان باشدم ز دیده مطر

همه خشکی بود طراوت تو
که چو رویم مباد رویت تر

آب رویم ز تست نگذارم
که به رویت رسد ز آب اثر

از دو دیده ستاره می رانم
من برین کوه آسمان پیکر

نتوانستی رسید به من
گر همه تنت را ببودی پر

تا دهک راه سخت شوریده ست
جفت عقلی تو و عدیل هنر

اندرین وقت چون سفر کردی
در چنین وقت کم کنند سفر

نه غلط کرده ام تو آن داری
که به ذاتت بود ز خلق خطر

نام منصور صاحب کافی
داغ داری به پشت و پهلو بر

آنکه با نام او ز خلق همی
بازگردد ز ره قضا و قدر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح عمید علی سالار
ای باد بروب راه را یکسر
وی ابر ببار بر زمین گوهر

ای خاک عبیر گرد بر صحرا
وی ابر گلاب کرد در فرغر

ای رعد منال کامل آن مرکب
کز نعره او سپهر گردد کر

وی برق مجه که خنجری بینی
کز هیبت آن بیفسرد آذر

ای چرخ سپهر محمدت بشنو
وی چشمه مهر مرتبت بنگر

ای گرسنه شیر در کمین منشین
وی جره عقاب در هوا مگذر

بر باره نشست فتنه شیران
هان ای شیران ز راه یکسوتر

کامد سپهی که کرد یک ساعت
صحرا را کوه و کوه را کردر

در پیش سپه مبارزی کورا
مانند نگفته اند جز حیدر

سالار عمید خاصه خسرو
آن داده بدین و ملک و دولت فر

فرزانه علی که در همه گیتی
یک مرد چنان نژاد از مادر

از آن همه گردنان سرنامه
وان از همه سرکشان سردفتر

در چشم کمال عقل او دیده
بر گردن ملک رای او زیور

مردی سو دست و طبع او مایه
رادی عرضست و دست او جوهر

ای بزمگه تو صورت فردوس
وی رزمگه تو آیت محشر

خردست چو مکرمت کنی دریا
لنگست چو حمله آوری صرصر

آنی که به گاه حمله افکندن
بر شخص تو جبرئیل پوشد پر

مومست به زیر تیغ تو جوشن
گردست به زیر گرز تو مغفر

تیغ تو بود به حمله در دستت
همگونه شکل و برگ نیلوفر

ماننده برگ لاله گردانی
چون بردی حمله بر صف کافر

امسال تو را چو وقت غزو آمد
از عون خدای و نصرت اختر

از راه بخاست نعره و شیهه
چونان که در ابر قیرگون تندر

بر که بچکید زهره تنین
در بیشه بکاست جان شیر نر

از خاک برست عنبر سارا
وز کوه گشاد چشمه کوثر

بر آرزوی جمال دیدارت
بگشاد به باغ دیدگان عبهر

هر جا که روی و خیزی و باشی
اقبال و ظفر تو را بود رهبر

گویی نگرم همی در آن ساعت
کآواز ظفر بخیزد از لشکر

وز خنجر تو به دولت عالی
گردد ستده ولایتی دیگر

از گرد سپه هوا شود تاری
وز خون عدو زمین شود احمر

برداشته فتحنامه ها پیکان
زی حضرت پادشاه دین پرور

او خرم و شاد گشته از فتحت
و آگاهی داده زآن بهر کشور

فرموده جواب و گفته سر نه
هر جا که بباید اندر آن کشور

وان خطبه به نام تست ارزانی
تا خدمت تو بداده باشد بر

بر نام تو خطبه ای کنم انشا
تا برخوانند بر سر منبر

چونانکه ز بس فصاحت و معنی
در صنعت آن فرو چکانم زر

خدمت پس خدمتیست از بنده
گر نیستمی فتاده بر بستر

لیکن چه کنم که مانده ام اینجا
بیمار و ضعیف و عاجز و مضطر

از جور فلک سری پر از انده
وز آتش غم دلی پر از اخگر

یک ذره نماند آتش قوت
بر جای بمانده ام چو خاکستر

چون موی شده تن من از زاری
چون نامه شده ز غم دلم در بر

نه طبع معین من گه انشا
نه دستم در بیاض یاریگر

قصه چه کنم ز درد بیماری
شیرین جانم رسیده با غرغر

دل بسته به حسن رأی میمونت
امید به فضل ایزد داور

ور بگذرم از جهان ز غم رستم
تو باقی مان و از جهان مگذر

جز بر سر فخر و مرتبت منشین
جز دیده عز و خرمی مسپر

در حکم تو باد گردش گیتی
در امر تو باد گنبد اخضر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ستودن ترکان و ستایش سلطان مسعود
ترکان که پشت و بازوی ملکند و روزگار
هستند گاه حمله بزرگان کارزار

گردان سرکشند و دلیران چیره دست
شیران بیشه اند و پلنگان کوهسار

در دستشان کمان ها مانند ابرها
در زخم تیرهاشان باران تند بار

در چشم نیک خواهان رسته چو تازه گل
در جان بد سگالان رسته چو تیزخار

پولاد را به تیغ بسنبند گاه زخم
خورشید را به تیر بپوشند روز بار

باره برون جهانند از آتشین مصاف
بیلک برون گذارند از آهنین حصار

رحمت برین سران سرافراخته چو سرو
کاندر سرای ملک رزانند روز بار

رحمت برین یلان که به میدان کر و فر
خیزند وقت حمله چو شیران مرغزار

جان بردن عدو را بسته میان به جان
در پیش شهریار جهاندار کامگار

مسعود شاه مشرق و مغرب که دور چرخ
بر تاج او سعود کند هر زمان نثار

ای یافته سپهر ز تو قدر و مرتبت
وی کرده روزگار ز رأی تو افتخار

تو بدسگال مال وز کف تو روز بزم
چون بدسگال مال تو کم یافت زینهار

تیغ برهنه تو چنان یافت کسوتی
کان ملک را شعار بود عدل را دثار

تا عزم راه و قصد سفر کرده ای شدست
فصل خزان به خرمی فصل نوبهار

گردی روان به طالع میمون و فال سعد
اقبال راهبر شده و بخت کامگار

بر تیز خیز کوهی تند سبک رکاب
رخشی چو باد در تک و چون چرخ در مدار

وین شاهزادگان که بدیشان شدست باز
اصل بنای دولت و دین سخت استوار

با فر و جاه خسرو پرویز و کیقباد
با بأس و زور رستم و گیو و سفندیار

جمله تو را عزیزان چون جان و تن ولیک
امر تو را به رغبت مأمور و جانسپار

در گرد چتر و رایت تو کرده تعبیه
شیران بی نهایت و پیلان بی شمار

خو کرده دستهاشان با لعب طعن و ضرب
خوش گشته گوشهاشان با بانگ گیرودار

یک شاهزاده را تو اگر نامزد کنی
گویی که تخت قیصر و تاجش به حضرت آر

راند سپه به روم و کند روم را خراب
یک مه تو را ندارد بیش اندر انتظار

آراسته ست دولت و دین از تو تا به حشر
کایزد بهر دولت و دین کردت اختیار

شاها زمین هند به خون تشنه گشت باز
زینجا به سوی هند سپاهی کش ابروار

سیراب کن زمین را یک سر به تیغ تیز
هر سو ز خون فروران بر خاک جویبار

امروز بارد آنچه نبارید تیغ دی
امسال بیند آنچه ندیدست هند پار

امروز بت پرستان هستند بی گمان
در بیشه ها خزیده و در غارها بشار

اکنون چنان در افتد در هند زلزله
کز هر سویی بلرزد هامون و کوه و غار

از بوم و خاک هند بروید نبات مرگ
وز جان اهل شرک برآید دم و دمار

در هند بشکفاند آن تیغ برق زخم
هنگام کارزار به دی ماه لاله زار

بپراکند ز هول تو چون گرد هر سپاه
بشکافد از نهیب تو چون نار هر حصار

وز سهم آبرنگ حسام تو خسروا
آتشکده شود دل رایان گنگبار

از جمع بست پرستان وز فوج مشرکان
بانگ و نفیر خیزد روزی هزار بار

گویند بازخاست ز جای آن سپید شیر
کو را ز جان یاران باشد همه شکار

کردست عزم آن که بشوید ز کفر پاک
مرهند را به ضربت شمشیر آبدار

در دست تو به حمله علم ها بکند باز
آن رخش باد سیر تو و آن گرز گاوسار

وین هر دو را به کوشش یاری دهند نیز
آن رمح جان شکار تو و تیغ عمر خوار

از سطوت تو شرک بنالد چو رعد سخت
وز ضربت تو کفر بگرید چو ابر زار

گردد ظفر قوی و شود فتح زورمند
زان بیلک نحیف تو و خنجر نزار

گیرد زمین ز تیغ همه پاک رود خون
گردد فلک ز گرد هوا جمله بحر قار

ای جاه تو چو مهر ز رتبت فلک فروز
وی کف تو چو ابر به بخشش جهان نگار

تو سایه خدایی و خورشید خسروان
جز تو که دید هرگز خورشید سایه دار

اختر کجا فروزان باشد به نقش مهر
شاهان به تو چه مانند ای شاه و شهریار

حقا که چون تو راد ندیدست دور چرخ
والله که چون تو شاه ندیدست روزگار

دیوان ملک بیش نیابد چو تو ملک
میدان ملک بیش نبیند چو تو سوار

در جمله ملک بود تو را دایه زین سبب
گه بر کتف نشاندت و گاه با کنار

تا تیغ تیز مادر فتحست روز رزم
گردد به گاه زادن گریان و بی قرار

بر زادن فتوح قوی باد تیغ تو
تا هر زمانت فتحی زاید چو صد نگار

بادت خجسته عزم و ره نهمت و غزات
کام مراد تو همه حاصل ز کردگار

چرخت غلام وعمر به کام و زمانه رام
دولت رفیق و بخت معین و خدای یار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در ثنای ملک ارسلان
با روی تازه و لب پر خنده نوبهار
آمد به خدمت ملک و شاه کامگار

سلطان ابولملوک ملک ارسلان که ملک
ذات عزیز او را پرورد در کنار

گردون دادگستر و مهر جهان فروز
سلطان تاجدار و جهاندار بردبار

ای اختیار مملکت و افتخار عصر
شایسته اختیاری و بایسته افتخار

چون دست هر نبرده فرو ماند از نبرد
چون کارزار گردد بر مرد کارزار

هر حمله ای که آری شاها ثنا کند
بر تو روان رستم و جان سفندیار

کاری که جست رای تو آمد تو را به سر
تخمی که کشت بخت تو آمد تو را به بار

نه نه نگویم آنکه چه دیدی هنوز تو
از نوع بختیاری ای شاه بختیار

هست ابتدای دولت و خواهد شدن هنوز
فغفور پرده دارت و کسری رکابدار

صاحبقران شوی و بگیری همه جهان
وایزد بدین سبب ز جهان کردت اختیار

گردند خسروان زمانه فدای تو
وز خسروان تو مانی در ملک یادگار

گاهی به هند تازی و گاهی به قیروان
گاهی به روم و گاه به چین گاه زنگبار

آری ز ترک خانان بسته به بند پای
رایان ز هند و پیلان کرده ز تنکه بار

دانی که با خدای جهان چند نذر کرد
آن اعتقاد روشن تو در شبان تار

اقبال پایدار تو را استوار کرد
زان عهد پایدار تو و نذر استوار

در انتظار رحمت و فضل تو مانده ام
ای کرده روزگار تو را دولت انتظار

داند خدای عرش که گیتی قرار داد
کز رنج دل نیابم شبها همی قرار

من بنده سال سیزده محبوس مانده ام
جان کنده ام ز محنت در حبس و در حصار

زین زینهار خوار فلک جان من گریخت
در زینهارت این ملک زینهار دار

در سمج های تنگ و خشن مانده مستمند
در بندهای سخت بتر مانده سوگوار

دارم هزار دشمن و یک جان و نیم تن
لیکن گذشته وام من از هشتصد هزار

بی برگ و بی نوا شده و جمع گرد من
عورات بی نهایت و اطفال بی شمار

بسیار امیدوار ز تو یافته نصیب
من بی نصیب گشته و مانده امیدوار

شاها به حق آنکه به کام تو کرده است
کار جهان خدای جهاندار کردگار

پیر ضعیف حالم و درویش عاجزم
بر پیری و ضعیفی من بنده رحمت آر

گیرم گناهکارم و والله که نیستم
نه عفو کرده ای گنه هر گناهکار

تا شاد بگذرانم ارم روزگار هست
در مدح و در ثنای تو این مانده روزگار

گیرم به مدح و شکر و ثنای تو هر زمان
هر پایه ای ز تخت تو در در شاهوار

این گفتم و ندانم تا چند مانده است
این روح مستحیل درین عمر مستعار

ور من رهی بمانم گنج بماندت
زین طبع حق گزار و زبان سخن گذار

عمری دراز باید تابنده ای چو من
گردد به مدح چون تو جهاندار نامدار

تا سایه ور درختی گردد نهالکی
بنگر که چند آب درآید به جویبار

شاها فراخ سالست این سال ملک تو
وین بس بزرگ فالست اندیشه بر گمار

لؤلؤ ز بحر برده سحاب از پس سحاب
بر ملک تو فشانده نثار از پس نثار

یکرویه گشت ملک هلا روی ملک بین
دستت گرفت عدل هلا تخم عدل کار

نو عز و نو بزرگی و نو لهو و نو طرب
نو ملک و نو سعادت و نو روز و نو بهار

شد لعل روی عشرت و شد روی عیش سرخ
ساقی بیار جام می لعل خوشگوار

فارغ دل و مرفه بنشین به تخت ملک
انصاف پیشکار تو و عدل دستیار

دشمنت اگر به کینه برآرد چو مار سر
شمشیر تو دمار برآرد ز مغز مار

ناشاد شد عدو سپردش قضا به خاک
تو شادزی و دل به نشاط و طرب سپار

جز در رضای تو نبود چرخ را مسیر
جز بر مراد تو نبود بخت را مدار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در صفت پیلان و مدح آن سلطان
سوی میدان شهریار گذر
قدرت و صنع کردگار نگر

ایستاده نگاه کن چپ و راست
کوههای بلند و جاناور

هر یکی با یک اژدهای دمان
اژدها نه و اژدها پیکر

دو ستون در دهان هر یک از آن
اندر آهن گرفته سر تا سر

چون دژ آهنین ویشک قویش
در دژ آهنین گشاید در

دشمنی را اگر بخسبانند
از گل و خاک و خون بود بستر

آتشی را اگر بر افروزند
گردد آن را نجوم چرخ شرر

این همه نعمت ژنده پیلانست
که سر نصرتند و روی ظفر

همه مستند و اهتزاز کنند
به سرود و سماع بازیگر

همه دیوان روز پیکارند
برده دیوان ز زخمشان کیفر

صد زده زان چهار صد عفریت
که گه تک شوند مرغ به پر

این شگفتی کدام خسرو راست
یک جهان دیو گشته فرمانبر

چون سلیمان نشسته کامروا
ملک داد و رز دین پرور

شه ملک ارسلان بن مسعود
شادی تخت و نازش افسر

آنکه از نام همچو خورشیدش
آسمان شد ز بس شرف منبر

داده در دست از زمانه زمام
بسته در خدمتش سپهر کمر

ملک را کرده عدل او یاری
ملک را بسته عدل او زیور

به فغان آمده ز تیغش کفر
به خروش آمده ز دستش زر

ای بر رفعت تو چرخ زمین
وی بر بخشش تو بحر شمر

ملکی و به ملک هفت اقلیم
نیست اندر جهان ز تو حق تر

من زدم فال و فال گشت نهال
آن نهالی که دولت آرد بر

لشکری دولت تو تعبیه کرد
کاندرو وهم کس نیافت گذر

ژنده پیلان تو چو پیلانند
از پس و پیش آن قوی لشکر

پیش هر پیل فوجی از ترکان
رزمجویان چو شیر شرزه نر

هر کرا پیل و شیر بازیگر
دشمنان را به نزد او چه خطر

این همه هست هست و بود و بود
کردگار جهان تو را یاور

پیش چشم آیدم همی فتحی
که شود ناگهان به دهر سمر

من از آن فتح چون براندیشم
یادم آید همی ز فتح کتر

که در ایام جد جد تو را
کرد روزی کروکر داور

پادشاها به فرخی بنشین
شهریارا به خرمی می خور

چون به بزم تو در کف تو شود
باده آب حیات در ساغر

نه عجب گر فلک شود مجلس
ماه و ساقی و زهره خنیاگر

تا ز گردون و اختر اندر دهر
هر چه مضمر بود شود مظهر

باد گردان برای تو گردون
باد تابان به حکم تو اختر

هفت کشور تو را به زیر نگین
وز تو آباد و شاد هر کشور
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مدح سیف الدوله محمود
چو روز روشن بنمود چهره از شب تار
زدود مهر ز آیینه فلک زنگار

چنان که نور ز رأی خدایگان جهان
بتافت مهر منیر از سپهر دایره وار

شبی گذشت به من بر چو روی اهریمن
چو خط مرکز در خط دایره پرگار

دلم چو گردون از عشق ناشکیب شده
پدید کرد همه رازش آن دو زلف چو قار

شبست زلفش و گردون دل من و نه عجب
که راز گردون آید پدید در شب تار

دلم چو دریا در موج کرده پیدا سر
به گاه موج ز دریا شود پدید شرار

مرا ز دیده روان خون و خواب رفته از آن
بلی ز رفتن خونست علت بیدار

جدا شده من از آن ماه خویش و گم کرده
ز من دلی به بیابان عاشقی هنجار

تنم به تیر غمان کرده عشق او خسته
دلم به تیغ هوا کرده هجر او افگار

عیاروار دل من ربود دلبر من
بلی ربودن باشد همیشه کر عیار

مرا خوشست وگر چند ناخوشست مدام
ز درد هجران عیش من ای ملامت کار

مکن ملامت و بر سوخته نمک مفکن
ز جنگ دست بدار و مرا عذاب مدار

ز چوب خشک چرا بود بایدم کمتر
که ناله گیرد چون او جدا شود از یار

نه کمترم به وفا داشتن من از قمری
که از فراق به گاه سحر بموید زار

چو زیر چنگ همه روز مدح او گویم
اگر چه گشتم چون زیر چنگ زار و نزار

همیشه جویم همچون شراب شادی او
وگرچه دارد چون جرعه شرابم خوار

اگر ببارد ابر رضای او بر من
خزان هجرش بر من شود ز وصل بهار

وگر برین دل من مهر مهر او تابد
درخت شادی و لهو و نشاط آرد بار

همی چه نالم چندین ز هجر آن دلبر
چو زود ناله کند دیر به شود بیمار

هزار شکرت امروز مر مرا ز فراق
هزار شکر بگویم نه بل هزار هزار

که از فراق دلارام شد مرا حاصل
وصال درگه معمور شاه گیتی دار

شه مظفر و منصور شاه دولت و داد
خدایگان فلک همت ملک دیدار

امیر غازی محمود سیف دولت و دین
بنام و سیرت و کنیت چو احمد مختار

خجسته نامش زیبنده بر کمینه ملک
چو نقش بر دیبا و چو مهر در دینار

شهنشهی که به شاهنشهی او دولت
به طوع و رغبت اقرار کرد بی اجبار

شهی که هست کف و تیغ او به رزم و به بزم
چو بحر گوهر موج و چو ابر صاعقه بار

همی گشاید کشور همی ستاند ملک
به تیغ جان انجام و به گرز عمر اوبار

به بندگیش بزرگی همی شود راضی
به چاکریش زمانه همی دهد اقرار

جهان و گنبد دوار چون بدیدندش
به گاه آن که همی کرد با عدو پیکار

جهان ز روز و شب ساخت جوشن و خفتان
ز مهر و ماه سپر کرد گنبد دوار

زمانه کرد همی مستی از شراب ستم
ببرد خنجر او از سر زمانه خمار

همی به روزی صدره سر قلم بزند
از آن که هست قلم بسته بر میان زنار

نه مر فضایل او را جهان دهد تفصیل
نه مر مناقب او را کند سپهر شمار

خدایگانا مهر تو فکر توست مگر
کزو نباشد خالی دل صغار و کبار

اگر نکردی قدر تو بر فلک مسکن
فلک نبودی زینسان که هست با مقدار

اگر نگشتی نام تو در جهان سایر
جهان نبودی چونین که هست پر انوار

رکاب و پای تو جوینده عنان و کفت
به کارزار عدو در سوار گرد سوار

شود ز هیبت تیغت رکاب او خلخال
شود ز بیم سنان تو ساعدش افگار

همیشه باشد نام ملوک زنده به شعر
ولیک زند به نام تو بازگشت اشعار

شگفت نیست که مدحت همی بلند آید
به دولت تو رهی را بلند شد گفتار

سخن به وزن درست آید و به نظم قوی
چو باشدش هنر مرد پر خرد معیار

همیشه تا ملکا بردمد چو خاطر تو
به حکم ایزد خورشید روشن از شب تار

به کامگاری جز فرش خرمی مسپر
به شادمانی جز دل به خرمی مسپار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در ستایش او
رسید عید و من از روی حور دلبر دور
چگونه باشم بی روی آن بهشتی حور

مرا که گوید کای دوست عید فرخ باد
نگار من به لهاور و من به نیشابور

ره دراز و غریبی و فرقت جانان
اگر بنالم دارید مر مرا معذور

ز یار یاد همی آیدم که هر عیدی
درآمدی ز در من بسان حور قصور

هزار شاخ ز سنبل نهاده بر لاله
هزار حلقه ز عنبر فکنده بر کافور

تن چو سیم برآراسته به جامه عید
نهاده بر دو کف خویشتن گلاب و بخور

ببردی از دل من تاب زآن دو زلف متاب
خمار عشق فزودی به چشمک مخمور

کسی که دور بود از چنین شگرف نگار
چگونه باشد بر هجرش ای نگار صبور

چرا نباشم با عزم و حزم مردانه
چرا ندارم هر چه بود به دل مستور

چو یاد شهر لهاور و یار خویش کنم
نبود کس که شد از شهر و یار خویش نفور

مرا به است به هر حالی و به هر وجهی
جمال حضرت عزنین ز شهر لوهاور

بلی به است به از وصل آن نگار مرا
جلال خدمت درگاه خسرو منصور

امیر غازی محمود ابن ابراهیم
خدایگانی کش هست عادلی دستور

شهی که مردی بر لشکرش شده سالار
شهی که رادی بر گنج او شده گنجور

به گاه هیبت سام و به گاه حشمت جم
به گاه کوشش نار و به گاه بخشش نور

مثال حلمش یابی چو بنگری به جبال
قیاس علمش بینی چو بنگری به حور

همی نجوید تیرش به جز دل قیصر
همی نخواهد تیغش مگر سر فغفور

بترسد از سر گرزش به روز هیجا مرگ
حذر کند ز حسامش به رزمگاه خدور

ز بهر دولت محمودیان جهان ایزد
بیافرید و بدان داد تا ابد منشور

چرا کنند طلب ناکسان ز گیتی مال
چرا شوند به بیهوده جاهلان مغرور

یقین بدان که بلاشک ندامت آرد بار
هر آنکه کارد اندر زمین جهل غرور

خدایگانا راهی گذاشتی که همی
برید باد ازو نگذرد به جز رنجور

ز پنج سیحون بگذشته ای بنامیزد
که باد چشم بد از تخت و روزگار تو دور

رسید عید همایون شها به خدمت تو
نهاده پیش تو هدیه نشاط لهو و سرور

به رسم عید شها باده مروق نوش
به لحن بربط و چنگ و چغانه و طنبور

خجسته بادت عید و خجسته بادت ماه
خجسته بادت رفتن به درگه معمور
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 16 از 55:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA