انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 18 از 55:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
‏ ثنای سلطان علاء الدوله مسعود
شاد باش ای شاه عالم شاد باش
با بتان دلبر نوشاد باش

شاه مسعودی و تا باشد جهان
در سعادت خرم و آباد باش

مقتدای پادشاهانی به ملک
شهریاران را به عدل استاد باش

ملک همزاد تو آمد تو به ناز
در تن این نازنین همزاد باش

خلق گیتی بنده و آزاد تست
دستگیر بنده و آزاد باش

عدل بنیادیست عالی ملک را
تو به حق معمار آن بنیاد باش

در درنگ و حزم ثابت کوه شو
در شتاب و عزم نافذ باد باش

نصرت اندر آبگون پولاد تست
ناصر این آبگون پولاد باش

تا به داد و دین بود پاینده ملک
قطب دین و پیشگاه داد باش

تا عمل نیکو بود پاینده ملک
تو بر نیکان به نیکی یاد باش

همچنین با عزم و حزم جزم زی
همچنین با دست و طبع راد باش

عالم از انصاف تو شادست شاد
شاد باش ای شاه عالم شاد باش
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در مدح او
شد مایه ظفر گهی آبدار تیغ
یارب چه گوهرست بدینسان عیار تیغ

گر داشت بر زمرد و لؤلؤ چرا کنون
در باغ رزم شاخ بسد گشت بار تیغ

لاله کند به خون رخ چون زعفران خصم
گر نه دراز خزان شکفد نوبهار تیغ

آتشکده شود دل سندان نهاد مرد
زان آبدار صفحه سندان گداز تیغ

در ظل فتح یابد عالم لباس امن
چون شد برهنه چهره خورشیدوار تیغ

چون بخت ملک تیغ سپارد به شاه حق
جان های اهل باطل زیبد نثار تیغ

دست زمانه یاره شاهی نیفکند
در بازویی که آن نکشیدست بار تیغ

گلهای لعل گردد در بوستان ملک
خون های تازه ریخته در مرغزار تیغ

از تیغ بی قرار گشاید قرار ملک
جز در دل حسود مباد قرار تیغ

سر سبز باد تیغ که در موت احمرست
جان عدوی ملک شه از انتظار تیغ

سلطان علاء دولت کز یمن دولتش
در ضبط دین و دنیا عالی است کار تیغ

مسعود کز سعادت فرش فتوح ملک
بگذشت از آنچه آمدی اندر شمار تیغ

مر ملک را ز تیغ حصاریست آهنین
تا دست شاه باشد عالی حصار تیغ

تیغ اختیار کرد که عالم بدو دهند
چرخ اعتراض نارد بر اختیار تیغ

با روی دادزی سفر آن می کند که آن
بر روی روزگار بود یادگار تیغ

اکنون به فخر تیغ سخنور شود که آن
از کرده های مفخر او افتخار تیغ

روزی که مغز مردان گردد غذای تیر
جایی که جان گردان باشد شکار تیغ

در وصف کارزار برآید دخان مرگ
در تف رزمگاه بخیزد شرار تیغ

آواز تندر آرد در گوش باد گرز
باران خون چکاند در تن بخار تیغ

چونان همی درآید در کار و بار حرب
کافزون کند ز سطوت خود کار و بار تیغ

گه بر تن گروهی درد دثار عمر
گاهی ز خون قومی سازد شعار تیغ

بوسه دهد سپهر بر آن دست فرخش
چون آرزوی تیغ نهد در کنار تیغ

از بهر غرقه کردن و سوز مخالفت
با هم موافقند به طبع آب و نار تیغ

ای خسروی که ملک تو را جانسپار گشت
وز رنج گشت حاسد تو جانسپار تیغ

تو کیقباد تختی و نوشیروان تاج
افراسیاب خنجر و اسفندیار تیغ

آن غم گرفت جان بداندیش ملک تو
کانرا شفا نباشد جز غمگسار تیغ

آموخت درفشانی و یاقوت و زر ناب
زانرو بود که دست تو گشته ست یار تیغ

با زر روی دشمن و یاقوت خون خصم
اندر یمین تو چه کم آید یسار تیغ

یکرویه کرد خواهد گیتی تو را از آن
دو رو ازین جهة شده مشخص نزار تیغ

تا حد تیغ باشد نصرت از ملک
تا نوک کلک باشد مدحت نگار تیغ

باد آن خجسته دست تو در زینهار خلق
کاورده دین حق را در زینهار تیغ

توقیع باد نامت برنامه ظفر
تاریخ باد کارت بر روزگار تیغ
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ستایش یکی از بزرگان
زهی در بزرگی جهان را شرف
زهی از بزرگان زمان را خلف

نمایی به جود آنچه عیسی به دم
نمایی به رای آنچه موسی به کف

نه با دشمنان تو در آب نم
نه با دوستان تو در نار تف

یکی شربت آب خلافت که خورد
بشد اشکمش همچو پشت کشف

مه از اول مه شود بار ور
به آخر برآیدش عز و شرف

نبینی چو آبستنان هر زمان
فزون گردد او را به رخ بر کلف

به میدان مکن در شجاعت سبق
به مجلس مکن در سخاوت سرف

نباید که خوانند این را جنون
نباید که دانند آن را تلف

کجا دجله مدح تو موج زد
چو بغداد گردد جهان هر طرف

ز بهر معانی چون در تو
همه گوش کردیم همچون صدف

چگونه کنم شکر احسان تو
که ناکرده خدمت بدادی سلف

تو آنی که ارواح ناطق کنی
چو مادر پسر را به لطف و لطف

ستایش کنی مر مرا در سخن
گهر می دهی مر مرا یا خزف

مرا دشمنانند و با تیر من
همه خاکسارند همچون هدف

گر آیند با جنگ من صف زده
بکوشند با من ز بهر صلف

نمایند در چشم من همچنانک
کشیده ز شطرنج بر تخته صف

چگونه بخایم در ایشان رطب
که در حلقشان نیست الاختف

بگیرم سر اژدهای فلک
اگر رای تو گویدم لاتخف

بداری همی در کنف خلق را
جهاندار دارادت اندر کنف

نصیب ولیت از سعادت سرور
نصیب عدوت از شقاوت اسف
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح علاء الدوله مسعودشاه
ای روزگار تو نسب روزگار ملک
پرورد روزگار تو را در کنار ملک

از روزگار آدم تا روزگار تو
از بهر روزگار بود انتظار ملک

مسعود نام شاهی و چون نام تو ز تو
مسعود فال گشت همه روزگار ملک

چون تو ندید هیچ ملک ملک در جهان
زیبد که باشد از تو همه افتخار ملک

با تو پیاده خواند جهان آفتاب را
تا تو شدی به طالع میمون سوار ملک

تا ملک را به حمله برانگیختی نماند
در دیده ملوک زمانه غبار ملک

چون روز کارگردان گردد مصاف سخت
قایم شود به نصرت تو کارزار ملک

کف الخضیب گردون گردد به زخم سخت
بر زخم سخت بازوی خنجر گذار ملک

واندر نبرد خنجر گوهر نگار تو
از رنگ خون دشمن سازد نگار ملک

یمن است و یسر حاصل تو تا یمین تو
در قبضه تصرف دارد یسار ملک

گر بوته ای انگشتی رای تو ملک را
هرگز کجا گرفتی گردون عیار ملک

دین را شعار عدلست از دادهای تو
با دولت تو یافت ز گردون شعار ملک

بردند نام کسوت و جاه تو ورنه هیچ
درهم نیوفتاد همی پود و تار ملک

تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز
شد پای بند دشمن دین دستوار ملک

تا نور و نار یافت فلک از پی صلاح
چون مهر و کین تو نبود نور و نار ملک

از رای استوار تو اندر جهان عدل
تا حشر ماند قاعده استوار ملک

با همت و محل تو از قدر و منزلت
بگذشت از آنکه شرح توان داد کار ملک

چون برگ ریز دولت تو شد روان ملک
آراست چون بهار همه رهگذار ملک

انصاف را تو آری اندر بنای امن
اقبال را تو داری اندر جوار ملک

هر فخر کان برانی اندر شمار خویش
گردون براند آن را اندر شمار ملک

شمشیر تو به قهر شود خواستار جان
زانکس که او به عنف شود خواستار ملک

اندر شکارگاه نماند از تو هیچ شیر
اکنون یکی برآی نگردد شکار ملک

ملک ملوک عصر به خنجر شکار کن
مگذار یک ملک را در مرغزار ملک

ای گشته بارور به شرف شاخ بخت تو
چیند ز شاخ بخت تو کام تو بار ملک

فردوس عدن گشت روان تا به فرخی
باز آمدی به مرکز دارالقرار ملک

در حضرت تو تا ز تو دولت جمال یافت
هم با بهار سال درآمد بهار ملک

امروز شهریارا روزی مبارکست
کاین روز گشت از ملکان اختیار ملک

تا تو بهار سال به اقبال جفت کرد
نو روز کار دولت تو کردکار ملک

این روز هم به مرکز ملک آمدی تو باز
با طبع خوش ز طبع خوش سازوار ملک

گوید همی که ملک تو را نیست انتها
این روز ابتدا شدن کار و بار ملک

تا ملک را شرف بود از تاج و تخت تو
از تاج و تخت تو شرف پایدار ملک

بادت بگرد تخت همایون مدار بخت
بادت بگرد تخت بر افزون مدار ملک

تا عقل گه مشیر بود گه مشار باد
اقبال و دولت تو مشیر و مشار ملک
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ستایش شاهزاده خسرو ملک
سپهریست ایوان خسرو ملک
ز دیدار تابان خسرو ملک

ببالد کمال و بنازد شرف
ز دعوی و برهان خسرو ملک

نهاده جهان و فلک چشم و گوش
به ایما و فرمان خسرو ملک

گشاده زبانست و بسته میان
جلالت به پیمان خسرو ملک

نبشته ملک نام های شرف
برو کرده عنوان خسرو ملک

ز شاهان کدامست کامروز نیست
به فرمان و دربان خسرو ملک

بنازد همی تاج و تخت و نگین
ز تمکین و امکان خسرو ملک

سپهرست و ماهست و مهرست و شاه
به یکجا در ایوان خسرو ملک

جدایی نبینی چو به بنگری
میان شرف و آن خسرو ملک

نیاساید از وزن زر و درم
شب و روز وزان خسرو ملک

برفت از جهان تشنگی نیاز
به جود چو باران خسرو ملک

برانداخت آز و نیاز جهان
عطای فراوان خسرو ملک

به یکبار هستند چون بنگریم
همه خلق مهمان خسرو ملک

زمانه به رغبت ثناخوان شود
به پیش ثناخوان خسرو ملک

نکوشد که خلق جهان غرقه شد
در انعام و احسان خسرو ملک

سزا باشد ار وقت ناوردگاه
بود چرخ میدان خسرو ملک

نیارد فلک هیچ جولان نمود
همی پیش جولان خسرو ملک

نباشد اگر بنگری کوه تند
چو یک ران یکران خسرو ملک

بس آسان آسان گذاره شود
ز پولاد پیکان خسرو ملک

همی تا جهانست بر جای باد
جهانبان نگهبان خسرو ملک

هزار آفرین از جهان آفرین
شب و روز بر جان خسرو ملک
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شکوه از روزگار و ناله از زندان
کرد با من زمانه حمله به جنگ
چون مرا بسته دید میدان تنگ

رنج و غم را ز بهر جان و دلم
تیغ پولاد کرد و تیر خدنگ

هر زمانی همی رسد مددش
دو سپه روز و شب ز روم و ز زنگ

زان کشد تیغ صبح هر روزی
که نگشتش گسسته بر من چنگ

گشته ام چون عطارد اندر حوت
ور چه بودم چو ماه در خرچنگ

آتش گوهرم به خاطر و طبع
حبس از آن باشدم همی در سنگ

آب انده ز دیده چندان رفت
تا زد آئینه نشاطم زنگ

آب رویم نماند در رویم
آب مانند کس نبینی رنگ

محنتم همچو دوستان عزیز
هر شب اندر کنار گیرد تنگ

بالشی ام نهد ز پنجه شیر
بستری گسترد ز کام نهنگ

شربتی خورده ام به طعم چنان
نوشم آید همی به کام شرنگ

خورشم گشت خاک تیره چو مار
مسکنم کوه تنگ شد چو پلنگ

خوب گفتار و پر هنر حرکت
بدلم شد به خامشی و درنگ

گویی آن صورتم که بر دیوار
زده باشدش خامه نیرنگ

به دلم داده بود شاهی روی
به تنم کرده بود بخت آهنگ

چشم آن شد ز گرد انده کور
پای این شد ز دست محنت لنگ

هر چه بیشم دهد فلک مالش
بیش یابد ز من همی فرهنگ

هنرم هر چه داد بیش کند
چنگ را لحن خوشتر آرد چنگ

لیکن از حد چو بگذراند باز
بگسلاند به چنگ بر آهنگ

هر که او پاک چون هوا باشد
چون هوا نزد کس نگیرد سنگ

مرد باید که ده دله باشد
تا بود سرخ روی چون نارنگ

مردمان زمانه بی هنرند
زانکه فرهنگشان ندارد هنگ

نیست در کارشان دل زاغی
بانگ افکنده در جهان چو کلنگ

نیست از ننگ ننگشان ور چند
ننگ دارد ز ننگ ایشان ننگ

دوزخ آرد پرستش ایشان
راست هستند نامه ارژنگ

لاف رادی گران بود چون کوه
ور چو زفتی گران بود چون گنگ

خوب روی و ملبسند همه
طرفه رنگند و نادره نیرنگ

بار منت نشسته بر سر جود
زین سبب گشته هر سه حرفش تنگ

ابر هم خوی اهل عصر گرفت
بلبل منت زند به هر فرسنگ

قطره آب ازو همی بچکد
تا نگرددش روی پر آژنگ

خیز مسعودسعد رنجه مباش
بازدار از جهان و اهلش چنگ

نوش خواهی همی ز شاخ کبست
عود جویی همی ز بیخ زرنگ

چنگ باز هوا ندارد کبک
دل شیر عرین ندارد رنگ

هر زمان در سرایی از محنت
باره بخت تو ندارد تنگ

کار نیکو کند خدای منال
راه کوته کند زمانه ملنگ

بگذرد محنت تو چون بگذشت
ملک جمشید و دولت هوشنگ
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ستایش یکی از فرمانروایان
ایا فروخته از فر و طلعتت او رنگ
زدوده رای تو ز آیینه ممالک زنگ

بلند رای تو خورشید گنبد دولت
خجسته نام تو عنوان نامه فرهنگ

ز نور رای تو مانند روز گردد شب
ز لطف طبع تو مانند آب گردد سنگ

به رأی و قدر تنت را ز چرخ باشد عار
به جود و علم دلت را ز بحر باشد ننگ

ولی به دولت تو بر شود به چرخ بلند
عدو ز هیبت تو در شود به کام نهنگ

ز بهر تیغ تو پر گوهر آهن و پولاد
ز بهر تیر تو پر صورتست چوب خدنگ

کدام شاه که او از تو نستدست امان
کدام میر که او نیست نزد تو سرهنگ

سپهر عاجز گردد به تو به روز شتاب
زمانه حیران گردد ز تو به گاه درنگ

ز هیبت تو شود سست دست و پای فلک
چو بر کمیت تو ای شاه تنگ گردد تنگ

غبار خنگ تو در دیده پلنگ شدست
ازین سبب متکبر بود همیشه پلنگ

سپید روز شود بر مخالفانت سیاه
فراخ گیتی بر دشمنانت گردد تنگ

خدایگانا اگر برکشند حلم تو را
سپهر و چرخ بسنده نباشدش پاسنگ

کنون که کردی شاها سوی هزار درخت
به شاد کامی و پیروزی و نشاط آهنگ

درو چو صبر تو ای شاه سبز گشت درخت
درو چو خنجر بی رنگت آب شد چون زنگ

جهان به زیب و به زیور چو لعبت آذر
زمین به نقش و به صورت چو نامه ارژنگ

چو زلف یار شبه زلف شد هوا از بوی
چو روی یار پری روی شد زمین از رنگ

مگر جهان را این فصل جادویی آموخت
از آن پدید کند هر زمان دگر نیرنگ

بخواه باده نوشین شها و نوش کنش
به بانگ و ناله بربط به لحن و نغمه چنگ

خدایگانا تا شاه آسمان دایم
گهی سوی بره آید گهی سوی خرچنگ

همیشه باد برایت فراخته رایت
همیشه باد به رویت فروخته اورنگ
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ناله از گرفتاری
چو گوگرد زد محنتم آذرنگ
که در خاکم افکند چو بادرنگ

همی هر زمان اژدهای سپهر
ز دورم بدم درکشد چون نهنگ

برآورد بازم بر آن کوهسار
که بگرفت چنگم ز خرچنگ چنگ

همی گوید ای طالع سرنگون
چرایی همه ساله با من به جنگ

خداوند تو بادپایست و من
ازو مانده زینگونه ام پای لنگ

ازین اختران او شتابنده تر
تنم را چرا داد چندین درنگ

شد از ظلمت خانه ام چشم کور
شد از پستی پوششم پشت تنگ

درین سمج هرگز نگنجیدمی
به صد چاره و جهد و نیرنگ و رنگ

گرم تن نگشتی ازینسان نزار
ورم دل نبودی ازینگونه تنگ

چه کردم من ای چرخ کز بهر من
کشی اسب کین را همی تنگ تنگ

نه همخانه آهوان بوده ام
که همخوابه ام کرده ای با پلنگ

همی تا کیم کرد باید نگاه
به پشت و بدخش غیلواژ و رنگ

ز عمرم چه لذت شناسی که هست
طعامم کبست و شرابم شرنگ

دو گونه نوا باشدم روز و شب
ز آواز زاغ و ز بانگ کلنگ

چه مایه طرب خیزد آن را ز دل
که او را ازینسان بود نای و چنگ

بترسم همی کز نم دیدگان
زند روی آیینه طبع زنگ

چرا ناسپاسی کنم زین حصار
چو در من بیفزود فرهنگ و هنگ

همی شاه بندم کند هست فخر
همی روزگارم زند نیست ننگ

هنرهای طبعی پدیدار شد
تنم را ازین انده و آذرنگ

ز زخم و تراشیدن آید پدید
بلی گوهر تیغ و نقش خدنگ

نشد سنگ من موم ازین حادثه
نه آب من از گرد شد تیره رنگ

ازیرا که بر من بلا و عنا
چو آبست و چون گرد بر موم و سنگ

یقین دان تو مسعود کاین شعر تو
یکی سنگ شد در ترازوی سنگ
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ شکایت از حاسدان
تاکیم از چرخ رسد آذرنگ
تا کیم از گونه چون باد رنگ

خاکم کز خلق مرا نیست قدر
آبم کز بخت مرا نیست رنگ

شب همه شب زار بگریم چو شمع
روز همه روز بنالم چو چنگ

عیشی در انده تیره چو گل
طبعی از دانش روشن چو رنگ

در دل و در دیده من سال و ماه
آذر برزین بود و رود گنگ

پشتم بشکست ز آسیب چرخ
زانکه بکبر اندر بینم پلنگ

طبع و دلم پرگهر دانش است
زانهمه سختی که کشیدم چو سنگ

باشد پیوسته سپهر ای شگفت
با بد و با نیک به صلح و به جنگ

تیغ جهان گیران زنگار خورد
آئینه غران صافی زرنگ

هین منشین بیهده مسعودسعد
برکش بر اسب قضا تنگ تنگ

خرد مکن طبع نه چرخیست خرد
تنک مکن دل نه جهانیست تنگ

نه نه از عمر نداری امید
نه نه در دهر نداری درنگ

از پی یک نور مبین صد ظلام
وز پی یک نوش مخور صد شرنگ

تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخوانند همی باش لنگ

سود چه از کوشش تو چون همی
روزی بی کوششت آید به چنگ

روزی بی روزی هرگز نماند
در دریا ماهی و در کوه رنگ

ای که مرا دشمن داری همی
هست مرا فخر و تو را هست ننگ

مردم روزی نزید به حسود
دریا هرگز نبود بی نهنگ

والله اگر باشی همسنگ من
گرت بسنجد به ترازوی سنگ
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مدح سیف الدوله محمود و تهنیت فتح اگره
دو سعادت به یکی وقت فراز آمد تنگ
یکی از گردش سال و یکی از شورش جنگ

ما از این هر دو به شکر و به ثنا قصد کنیم
زانکه انده شد و شادی سوی ما کرد آهنگ

ماه نوروز دگر بار به ما روی نمود
قلعه اگره درآورد ملک زاده به چنگ

کشوری بود نه قلعه همه پر مرد دلیر
بر هوا بر شده و ساخته از آهن و سنگ

پی او رفته در آنجا که قرار ماهی
سر او بر شده آنجا که بنات و خرچنگ

گرد او بیشه و کوه گشن و سبز چنانک
گذر باد و ره مار درو ناخوش و تنگ

این چنین قلعه محمود جهاندار گرفت
به دلیری و شجاعت نه به مکر و نیرنگ

پشته ها کرد ز بس کشته در و پنجه جای
جوی خون کرد به هر پشته روان صد فرسنگ

برده زنجیر به زنجیر از آن قلعه قطار
همچنانست که بر روی هوا صف کلنگ

ای امیری که برون آرد بیم و فزعت
طعمه از پنجه شیر و خوره از کام نهنگ

باد را هیچ نباشد گه خشم تو شتاب
کوه را هیچ نباشد گه حلم تو درنگ

ای تو را فر فریدون و نهاد جمشید
وی تو را سیرت کیخسرو و رای هوشنگ

ای به صدر اندر بایسته تر از نوشروان
وی به حرب اندر شایسته تر از پور پشنگ

چرخ گردنده با پایه او رنگ تو پست
باد پوینده بر مرکب رهوار تو لنگ

زیر پای ولی و در دو کف ناصح تو
خاک چون عنبر سارا شود و بید خدنگ

بر تن حاسد و بد خواه تو و کام عدو
خز چون خار مغیلان شود و شهد شرنگ

زود باشد که ازین فتح خبر کرده شود
به خراسان و عراق و حبش و بربر و زنگ

این گلی بود ز بستان فتوحت خوشبو
شاخکی بود ز ریحان مرادت خوش رنگ

زین سپس نامه فتح تو سوی حضرت شاه
دم دم آید همی از معبر چین و لب گنگ

میل بعضی ملکا سوی نشاطست و طرب
اندرین فصل و سوی خوردن بگماز چو زنگ

زانکه بستان شده از حسن بسان مشکوی
زانکه صحرا شده از نقش بسان ارتنگ

مرغزار و کهسار از سپر غم و خیری
راست چون سینه طاوس شد و پشت پلنگ

اختیار تو درین وقت سوی عزم سفر
از پی قوت دین و قبل حمیت و ننگ

حرب کفار گزیده بدل مجلس بزم
بانگ تکبیر شنوده بدل نغمه چنگ

تا همی تازد بر مفرش دشت آهوی غرم
تا همی یازد بر دامن که بچه رنگ

تو بمان دایم وز فر تو آراسته باد
تاج و تخت شهی و افسر ملک و اورنگ
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 18 از 55:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA