انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 19 از 55:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
‏ مدیح علاء الدوله سلطان مسعود
همیشه دشمن مالست شاه دشمن مال
یکیست او را در بزم و رزم دشمن و مال

علاء دولت سلطان تاجور مسعود
که تافت از فلک ملکش آفتاب کمال

پناه دولت و دینست و دین و دولت ازو
گرفته عز و بزرگی و دیده عز و جلال

نهاده بر فلک مفخرت به قدر قدم
نشانده در چمن مملکت به عدل نهال

همای رامش در بزم او برآرد پر
هژبر فتنه به رزمش بیفکند چنگال

نهاده روی به هندوستان ز دارالملک
به فرخ اختر و پیروز روز و میمون فال

کشید لشکر جرار تا به مرکز غزو
ره فراخ فرو بست بر جنوب و شمال

ز تیغ دستان بر کوهها گرفته طریق
ز باد پایان در دشت ها نمانده مجال

جبال جنگی در موکبش روان که به زخم
به روز معرکه از بیخ بر کنند جبال

به پی شکسته همی ماهی زمین را پشت
به یشک خسته همه شیر آسمان را یال

کدام شاهست اندر همه جهان یکسر
که از نهیبش گیرد قرار و یابد حال

خدایگانا یک نکته باز خواهم راند
که هست درگه عالی تو محط رحال

خزاین تو گشاده ست بر همه شعرا
جواهر تو بدیشان رسیده از هر حال

منم که تشنه همی مانم و دگر طبقه
رسیده اند ز انعام تو به آب زلال

یمین دولت سلطان ماضی از غزنین
به مدح گویان بر وقف داشتی اموال

غضایری که اگر زنده باشدی امروز
به شعر من کندی فخر در همه احوال

به هر قصیده که از شهر ری فرستادی
هزار دینار او بستدی ز زر حلال

بگویدی که به من تا به حشر فخر کند
»هر آن که بر سر یک بیت من نویسد قال «

همی چه گوید بنگر در آن قصیده شکر
که می نماید از آن زر بیکرانه ملال

»بس ای ملک که نه لؤلؤ فروختم به سلم «
بس ای ملک که نه گوهر فروختم به جوال «

خدای داند کاندر پناه شاه جهان
غضایری را می نشمرم به شعر همال

من آن کسم که گه نظم هیچ گوینده
به لفظ و معنی چون من ندارد استقلال

گهی به نثر فشانم و لفظ در ثمین
گهی به نظم نمایم ز طبع سحر حلال

چو یافتم شرف مجلس شهنشاهی
گذشت از اوج سر همتم ز کبر و دلال

به گوشم آمد فرخنده دعوت دولت
به چشمم آمد تابنده صورت اقبال

ولیک بخت به رغبت نمی دهد یاری
جهان شوخ همی دارد آخرم دنبال

که روز جشن مرا جود شاه یاد نکرد
اگر ز بخت بنالم که گویدم که منال

که گاه مدحت بودم ز جمله شعرا
به وقت خدمت بودم ز زمره عمال

نه پایگاه من از حشمتی فزود شرف
نه دستگاه من از خلعتی گرفت جمال

چه گویم آخر با مردمان لوهاور
چو باز گردم و از حال من کنند سؤال

ز ابر و مهر چو باران و روشنی طلبم
نه التماس کجست و نه آرزوی محال

شها ملوک همه ناز شاعران بکشند
تو آفتاب ملوکی بتاب تا صد سال

جهان پناهی و برگ و نوای خلق جهان
سخای تست پس از فضل ایزد متعال

همیشه تا ندهد جرم ماه تابش خور
همیشه تا نشود قد سرو قامت نال

چو مهر بر فلک مفخرت به فخر بگرد
چو سرو بر چمن مملکت به ناز ببال
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدیح علاء الدوله سلطان مسعود
همیشه دشمن مالست شاه دشمن مال
یکیست او را در بزم و رزم دشمن و مال

علاء دولت سلطان تاجور مسعود
که تافت از فلک ملکش آفتاب کمال

پناه دولت و دینست و دین و دولت ازو
گرفته عز و بزرگی و دیده عز و جلال

نهاده بر فلک مفخرت به قدر قدم
نشانده در چمن مملکت به عدل نهال

همای رامش در بزم او برآرد پر
هژبر فتنه به رزمش بیفکند چنگال

نهاده روی به هندوستان ز دارالملک
به فرخ اختر و پیروز روز و میمون فال

کشید لشکر جرار تا به مرکز غزو
ره فراخ فرو بست بر جنوب و شمال

ز تیغ دستان بر کوهها گرفته طریق
ز باد پایان در دشت ها نمانده مجال

جبال جنگی در موکبش روان که به زخم
به روز معرکه از بیخ بر کنند جبال

به پی شکسته همی ماهی زمین را پشت
به یشک خسته همه شیر آسمان را یال

کدام شاهست اندر همه جهان یکسر
که از نهیبش گیرد قرار و یابد حال

خدایگانا یک نکته باز خواهم راند
که هست درگه عالی تو محط رحال

خزاین تو گشاده ست بر همه شعرا
جواهر تو بدیشان رسیده از هر حال

منم که تشنه همی مانم و دگر طبقه
رسیده اند ز انعام تو به آب زلال

یمین دولت سلطان ماضی از غزنین
به مدح گویان بر وقف داشتی اموال

غضایری که اگر زنده باشدی امروز
به شعر من کندی فخر در همه احوال

به هر قصیده که از شهر ری فرستادی
هزار دینار او بستدی ز زر حلال

بگویدی که به من تا به حشر فخر کند
»هر آن که بر سر یک بیت من نویسد قال «

همی چه گوید بنگر در آن قصیده شکر
که می نماید از آن زر بیکرانه ملال

»بس ای ملک که نه لؤلؤ فروختم به سلم «
بس ای ملک که نه گوهر فروختم به جوال «

خدای داند کاندر پناه شاه جهان
غضایری را می نشمرم به شعر همال

من آن کسم که گه نظم هیچ گوینده
به لفظ و معنی چون من ندارد استقلال

گهی به نثر فشانم و لفظ در ثمین
گهی به نظم نمایم ز طبع سحر حلال

چو یافتم شرف مجلس شهنشاهی
گذشت از اوج سر همتم ز کبر و دلال

به گوشم آمد فرخنده دعوت دولت
به چشمم آمد تابنده صورت اقبال

ولیک بخت به رغبت نمی دهد یاری
جهان شوخ همی دارد آخرم دنبال

که روز جشن مرا جود شاه یاد نکرد
اگر ز بخت بنالم که گویدم که منال

که گاه مدحت بودم ز جمله شعرا
به وقت خدمت بودم ز زمره عمال

نه پایگاه من از حشمتی فزود شرف
نه دستگاه من از خلعتی گرفت جمال

چه گویم آخر با مردمان لوهاور
چو باز گردم و از حال من کنند سؤال

ز ابر و مهر چو باران و روشنی طلبم
نه التماس کجست و نه آرزوی محال

شها ملوک همه ناز شاعران بکشند
تو آفتاب ملوکی بتاب تا صد سال

جهان پناهی و برگ و نوای خلق جهان
سخای تست پس از فضل ایزد متعال

همیشه تا ندهد جرم ماه تابش خور
همیشه تا نشود قد سرو قامت نال

چو مهر بر فلک مفخرت به فخر بگرد
چو سرو بر چمن مملکت به ناز ببال
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ستایش سیف الدوله محمود
ولایت مه شعبان به روزه شد تحویل
بدل شد این مه با آز و اینت نیک بدیل

به امر باری شیطان شدست بسته به بند
زبان خلق گشاده شدست بر تهلیل

چو نار در دل کفار و نور در مسجد
چو نور در دل ابرار و نار در قندیل

کنون برآید بانگ مذکران به نشاط
کنون بخیزد آواز مقربان ز رسیل

خجسته بادا بر شهریار سیف دول
مه مبارک ماه صیام بر تفضیل

خدایگانی کز خسروان ببرد سبق
برای و روی منور به خلق و خلق جمیل

پناه شاهی محمود شاه کو دارد
ز پادشاهی تخت وز خسروی اکلیل

حسام او را اندر سر عدوست مقام
سنان او را اندر دل حسود مقیل

شکسته گردن گردنکشان به گرز گران
زدوده آینه ملک را به تیغ صقیل

چو از غلاف برآورد نیلگون صمصام
زند مخالف او جامه خود اندر نیل

خجسته درگه او سوی هر جلال سبب
خجسته خدمت او سوی هر کمال دلیل

عزیز خلق بود آنکه او کندش عزیز
ذلیل دهر شود هر که او کندش ذلیل

کنون که قصد سفر کرد رای عالی او
ز شر و فتنه تهی شه همه طریق و سبیل

به شیر گردد خالی ز دام و دد بیشه
به سیل گردد صافی ز گرد و خاک مسیل

خجسته بادا بر شاه قصد حضرت شاه
دلیل باد ورا جبرئیل و میکائیل

خدایگانا فرخنده بادت این مه نو
ز کردگارت بادا جزا ثواب جزیل

همیشه بادی از هر چه آرزوست به کام
همیشه بادی از هر مراد با تحصیل

مخالفانت گرفتار این چهار بلا
که داد خواهم هر یک جدا جدا تفصیل

یکی به تیغ گران و یکی به تیر سبک
یکی به پنجه شیر و یکی به خرطم پیل

همیشه باد تو را خسروی به ملک ضمان
همیشه باد تو را مملکت به تخت کفیل

جلالت ابدی با تو چون شجاعت جفت
سعادت ازلی با تو چون سخات عدیل

غلام گشته جهان پیش تو صغار و کبار
نصیبت آمده از مملکت کثیر و قلیل
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح امیر ابوالفرج نصر بن رستم
خجسته بادا بر خواجه عمید اجل
خجسته عید رسول خدای عزوجل

عماد ملک و ملک بوالفرج مفرج غم
که هم عماد جلالست و هم عمید اجل

اساس نصرت نصربن رستم آن که به دوست
قوام دانش و فضل و نظام دین و دول

بسوده جاه عریضش به فضل جرم فلک
سپرده رای رفیعش به صدرفرق زحل

زدوده رایش روشن تر از مه و خورشید
ستوده رسمش شیرین تر از نبات و عسل

کجا کفایت باید ازو برند مثال
کجا سخاوت باید بدو زنند مثل

نه صاحبست ولیکن به فعل ازوست دوم
نه حاتم است ولیکن به جود ازوست بدل

اصول شادی بی طبع شاد او ناقص
رسوم رادی بی کف راد او مهمل

ز رسم فرخش اسباب مهتری جامع
ز ذات کاملش ابواب سروری مفصل

به طبع صافی او جوهر حیا قایم
ز کف کافی او دیده سخا اکحل

موفق آمد رایش چو طاعت مقبول
مصدق آمد قولش چو آیت منزل

دلش چو عقل منزه شد از مذمت و عیب
تنش چو علم مرفه شد از خطا و زلل

جمل یافت خرد زو چو تن لطف روان
شرف گرفت هنر زو چو خور ز برج حمل

چو جان ز علت صافی تنش ز عیب و عوار
چو کفر از ایمان خالی دلش ز مکر و حیل

که این نباشد با آن به وسع یک نقطه
که آن نسنجد با این به وزن یک خردل

ز علم فردا امروز واقف است همی
که علم دارد گویی دلش ز علم ازل

ایا به عقل و کفایت ز عاقلان او حد
ایا به فضل و شهامت ز فاضلان افضل

به جود و علم شبیهی به حیدر کرار
به قول و فعل بدیلی ز احمد مرسل

رهی نثر تو شاید هزار چون جاحظ
غلام نظم تو زیبد هزار چون اخطل

فلک نداند حل کرد مشکلات تو را
تو مشکلات جهان را کنی به دانش حل

بزرگوارا گیتی به کام دل گذران
که هیچ کس را با تو نماند جنگ و جدل

به ماضی ار دیدی رنجی از تغیر دل
هزار راحت بینی کنون به مستقبل

به رغم حاسد شهریار حاسد مال
بدین عمل بفزودت خطاب و جاه و محل

سزد که سربفرازی بدین خطاب شریف
سزد که پی بگذاری برین بزرگ عمل

همیشه تا نبود چون سریع بحر رجز
همیشه تا نبود چون خفیف بحر رمل

مباد نام تو از دفتر بقا مدروس
مباد عمر تو از علت فنا معتل
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ثقة الملک طاهربن علی را ستوده است
به طاهر علی آباد شد جهان کمال
گرفت عدل نظام و فزود ملک کمال

رود به حکم وی اندر فلک مدار و مسیر
وزد به امر وی اندر هوا جنوب و شمال

چو مهر مملکت از صدر او فروخته روی
چو چرخ مفخرت از قدر او فراخته یال

ز بهر ساوش زاید ز خاک زر عیار
ز بهر جودش روید ز سنگ سیم حلال

نشاط طبع جز از بزم او ندید پناه
امید روح جز از جود او نیافت منال

هژبر هیبت او بر عدو گذارد چنگ
همای دولت او بر ولی گشاید بال

به روز بخشش دستش به مال داد جواب
همای دولت او بر ولی گشاید بال

به روز بخشش دستش به مال داد جواب
هر آن کسی که مر او را به مدح کرد سؤال

زهی بزرگی کت هست بر سپهر محل
زهی کریمی کت نیست در زمانه همال

اگر چه رای تو بی شک به قدر کیوانست
به نام ایزد بر ملک مشتریست به فال

تو آن کریم خصالی که چشم چرخ بلند
درین زمانه نبیند چو تو کریم خصال

به حشمت تو چنان شد جهان که بیش زباد
نه زرد گردد برگ و نه چفته گردد نال

عدو ز بار غم ار چه خمیده چوگانست
همی چو گوی نیابد ز زخم سهم تو هال

زوال دشمن دین در کمال دولت تست
کمال دولت شاهیت را مباد زوال

هزار رحمت بر سال و ماه و روز تو باد
که روز بخت تو ماه است و ماه عمر تو سال

بزرگوار خدایا به حال من بنگر
که چون بگشت و همی گردد از جهان احوال

وداع کرد مرا دولت نکرده سلام
فراق جست ز من پیش از آنکه بود وصال

چو باد دی دم من سرد و دم نیارم زد
که دل به تنگی میم است و تن به کوژی دال

درین حصار و در آن سمج تاریم که همی
نیارد آمد نزدیک من ز دوست خیال

ز رنج لرزان چون برگ یافته آسیب
به درد پیچان چو مار کوفته دنبال

گهی ز رنج بپیچم گه از بلا بطپم
چو شیر خسته به تیر و چو مرغ بسته به بال

دلم ز محنت خون گشت و خون همی گریم
همه شب از غم عورات و انده اطفال

چه تنگ روزی مردم که چرخ هر ساعت
در افکند به ترازوی روزیم مثقال

تنم هنوز نگشته ست هم به پیری پیر
ولیک رویی دارم چو روی زالی زال

بدان درست که در حبس و بند بنده تو
عقاب بی پر گشته ست و شیر بی چنگال

ز پیش آنکه زادرار تو بگشتم حال
نشسته بودم با مرگ در جدال و قتال

به فرش و جامه توانگر شدم همی پس از آنک
به حبس جامه من شال بود و فرش بلال

نگاه کن که چگونه زید کسی در حبس
که فرش و جامه او از بلال باشد و شال

غلامکی که جوالیست آنچه او دارد
ز بیم سرما هر شب فرو شدی به جوال

من و غلام و کنیزک بدان شده قانع
که هر سه روز همی یافتیم یک من کال

چو من ندیدم رویینه و برنجینه
ز بس ضرورت قانع شدم همی به سفال

سخن نگفتم چون نرم آن سفال نبود
سفال که دهد چون نیست خود به قدر سفال

بساختی همه اسباب من خداوندا
شدم ز بخشش تو نیک روز و نیکو فال

چو نوعروسان دادی مرا جهاز که هست
چو نوعروسان پایم ز بند در خلخال

ثنای من شنو و از فساد من مشنو
حدیث حاسد مکار و دشمن محتال

خدای بیچون داند که هر چه دشمن گفت
دروغ گفتم دروغ و محال گفت محال

ز رنج و غم نبود هیچ ترس و باک ولی
مرا بخواهد کشتن شماتت جهال

رهی جاه توام لازمست نان رهی
عیال جود توام واجبست حق عیال

ز کس ننالم جمله من از هنر نالم
از آنکه بر تن من جز هنر نگشت وبال

شود به آب گشوده گلو و حیلت چیست
که در گلوی من آویخته است آب زلال

درآمدم پس دشمن چو چرغ وقت شکار
چو چرز برزد ناگه بریش من پیخال

گر او ازین پس گوریش خواندم شاید
وزین حدیث نباید مرا نمود ملال

چو تیغ کند و سیه شد به حبس خاطر من
سپید و بران گردد به یک فسان و صقال

درخت من که همی سایه بر جهان گسترد
نیافت آب و همه خشک شد به استیصال

کنون ز شاخ من ار بار مدح خواهی جست
به دست خویش کن ای دوست مرمرا ز نهال

مرا بدان تو که در پارسی و در تازی
به نظم و نثر ندارد چو من کس استقلال

زبانم ار بنگردد به هر بیان گردد
بیان حکمت سست و زبان دانش لال

گواست بر من ایزد که هر امید که هست
به فضل تست پس از فضل ایزد متعال

بکند چرخت مسعود سعد ریش مکن
چو نال گشتی از رنج و ناله بیش منال

مجوی رزم که بازوت را بشد نیرو
مدار یاره که بازوت را نماند مجال

کریم طبعا رادا به خرمی بنشین
نشاط جوی و کرم کن به طبع نیک سگال

چو سبز گشت چمن لعل می ستان ز بتی
که بر سپیدی رویش بود سیاهی خال

همیشه تا بر دانش به حق گشاده بود
در ثواب و عقاب از ره حرام و حلال

به جشن و بزم تو مدحت ستان و خواسته ده
به مهر و کینه تو ناصح نواز و حاسد مال

چو مهر تابان تاب و چو چرخ گردان گرد
چو ابر باران بار و چو سرو بالان بال

گشاده چشم به دیدار ساقی و معشوق
کشیده گوش به آواز مطرب و قوال

همیشه باد بقای تو در کمال شرف
وزان کمال و شرف دور باد چشم زوال
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
توصیف اسب و مدح سلطان مسعود
شاد باش ای هیون آخته یال
هیکل کوه کوب و هامون مال

از پیت کوس خورده کوه ثبیر
وز تکت کاخ خورده باد شمال

بوده با رنگ وقت تک همسر
کرده با شیرگاه صید قتال

دیده چون بادها فراز و نشیب
کرده با ابرها جواب و سؤال

نه عقابی و رویدت چو عقاب
از دو پهلو گه شتاب دو بال

تو توانی رکاب شاه کشید
چو شود تنگ دور چرخ مجال

شهریار جهان ملک مسعود
که ازو یافت ملک عز و جلال

می رود همرکاب او نصرت
می دود هم عنان او اقبال

اجل از بأس او نموده حذر
امل از جود او گرفته مثال

ای زمانه توان گردون قدر
خسرو بحر طبع ابر نوال

راه هایی سپرده ای که درو
هیچ بی بدرقه نرفت خیال

غارهایی همه سقر مانند
کوههایی همه سپهر مثال

باد گشتی و ابر در شب و روز
که ز راندن تو را نبود ملال

شاد باش ای سکندر ثانی
در جهان بی نظیری از اشکال

نه عجب گز ز بانگ مرکب تو
چون بنالید زیر زخم دوال

کژدم چرخ را بریزد دم
شیر گردون بیفکند چنگال

نو عروسی شود نواحی هند
چون جهان را کند زمستان زال

بر تو ای شاه جلوه خواهد کرد
عالم این نوعروس دختر غال

تو تماشا کنان به هند خرام
خوش و خرم دل از همه اشغال

شاد و خرم نبیند مشکین بوی
می ستان از بتان مشکین خال

نارسیده به لاوهور هنوز
کندت فتح و نصرت استقبال

لشکر تو که بر مقدمه رفت
سی هزاری بود همه ابطال

راه در بر گرفته اند چو باد
روی داده سوی قفار و جبال

برگشاده چو شرزه شیران چنگ
برکشیده چو زنده پیلان یال

به همه کام ها و نصرت ها
برسانادت ایزد متعال

فال زد بنده و ببینی زود
فال این بنده مبارک فال

تو طرب جوی زانکه دشمن دین
به همه حال در همه احوال

همچو ماهیست خسته گشته به شست
همچو مرغی ست بسته گشته به بال

در تنش گشته آتش سوزان
شربتی گر خورد ز آب زلال

ملکا نیست هیچ خصم تو را
ور کسی گفت هست هست محال

ور کسی خصم گرددت شاید
که کنندش بدین گناه نکال

تو ز شاهان عصر بی مثلی
خصم ناچار باشد از امثال

گر چه شاهی خلاف تو سپرد
نکنی قصد او به استیصال

نکند باز رای صید ملخ
نکند شیر عزم زخم شکال

شاه شاهان تویی یقین و تو را
همه شاهان نیند جز عمال

پادشا نیست جز تو کس که مباد
پادشاهیت را فنا و زوال

چون حرامست ملک بر ظالم
کرد عدل تو بر تو ملک حلال

ظاهر ای شاه خاصه ایست تو را
که به گیتیش کس ندید همال

دیده روشن زمانه ندید
هیچ گاهی چنو به استقلال

همه بارش کفایت آید از آنک
کردی او را به دست خویش نهال

دعوتی سازد از پی حشمت
اندر اطراف مملکت هر سال

تو ز شادی او و رامش او
بزمی آراسته کنی در حال

مال بخشی و خواهی از ساقی
جام های نبید مالامال

جان ز بهر تو دارد ار خواهی
جان کند پیش تو نثار نه مال

تا که مهر مضی بتابد تاب
تا که سرو سهی ببالد بال

چشم روشن به دولتی که ازو
دور دارد خدای چشم کمال

ایزدت رهنمای و چرخ معین
دولتت یار و چرخ نیک سگال
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در ثنای آن شهریار
ای اختیار ایزد دادار ذوالجلال
تاج از تو با شرف شد و تخت از تو با جمال

مسعود شهریاری کز فر عدل تو
بر ملک روزگار چو نام تو شد به فال

کرده نهال جاه تو را دست مملکت
آورده بار عدل و سخا شاخ این نهال

گوید تو را زمانه و خواند تو را فلک
برجیس با سعادت و خورشید بی همال

غران هزبر بر کند از حشمت تو چنگ
پران عقاب بفکند از هیبت تو بال

شبع سبع گذشت که جان عدوت خورد
زان پس که بود بر تن و بر جان او وبال

آورد چند مژده شمال امان تو را
از ملک بی کرانه و از عمر بی زوال

شاها به حال بنده مادح نگاه کن
کز روزگار بروی شوریده گشت حال

تا کرده چرخ موکب دولت ز من تهی
نالم همی ز انده چون مرکب از دوال

شصت و دو سالگی ز تن من ببرد زور
زان پس که بود در همه میدان مرا مجال

اندک شدست صبرم و بسیار گشته غم
از اندکی دخل و ز بسیاری عیال

آرام و خور به روز و شب از من جدا شدست
از هول مرگ دشمن و از بیم قیل و قال

ورچه تنم به ضعف شد از رنج هر زمان
آید همی قویترم این شعر با کمال

شیر مصاف رزمم و پر دل ترم ز شیر
وز بیم یاوه گویان بد دل تر از شکال

از چند گونه بطلان بر من نهند و من
زان بیگنه که باد زبان حسود لال

من خود ز وام ها که درو غرقه گشته تن
با دهر در نبردم و با چرخ در جدال

شاها اگر بخواهد رای بلند تو
از کار این رهی بشود وهن و اختلال

از نان و جامه چاره نباشد همی مرا
این هر دو می بباید گر نیست جاه و مال

در آرزوی آنم کز ملک وضعیتی
آرد به ربع برزگرم ده قفیز گال

کدیه نبود خصلت بنده به هیچ وقت
هر چند شاعران را کدیه بود خصال

هرگز نبود و نیز نباشد که باشدم
از منعمی درآمد و از مکرمی منال

جز در مدایح تو نخیزد مرا سخن
جز بر مواهب تو نباشد مرا سؤال

گر ز ابر آب خواهم و از آفتاب نور
چون بنگرم نباشد نزد خرد محال

چون دیگران توانگر گردم به یک نظر
از آن دهن مرفه گردم به یک مثال

روزی خلق گیتی اندر نوال تست
پاینده باد شاها در گیتی این نوال

تا مهر و سرو باشد و باشد درین جهان
زین بر هوا شعاع و از آن بر زمین ضلال

دیدار تو چهر مهر منیر از نجوم چرخ
ایام تو چو فصل بهار از فصول سال
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ تهنیت جلوس ملک ارسلان
به عون ایزد روز رفته از شوال
برآمد ز فلک دولت آفتاب کمال

گذشته پانصد و نه سال تازی از هجرت
زهی مبارک ماه و زهی مبارک سال

جهان به عدل بیاراست آن بزرگ ملک
که دین و دولت ازو یافته ست فر و جمال

ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که بحر کوه وقارست و کوه بحر نوال

ز هفت چرخ فلک او بیافت هفت اقلیم
که یافت ز تایید ایزد متعال

چه روز بود که پیش از زوال چشمه مهر
مخالفان را شد عمر و جان و جاه زوال

چهارشنبه بود و چهار گوشه تخت
گرفت نصرت و تایید و دولت و اقبال

همی ولیت بهم کرد زر و گوهر و در
همی عدوت بخایید ریگ و سنگ و سفال

تو را به حیلت حاجت نه و خدای معین
شده هبا و هدر جمله حیلت محتال

خدایگانا تا تو به ملک بنشستی
به فرخ اختر و پیروز روز و میمون فال

همای نصرت زی دولت تو گشت روان
عقاب خذلان در دشمن تو زد چنگال

نه ایستاده به میدان هنوز خصم توراست
تو گوی ملک به یک زخم سخت کردی هال

چو کوه قاف قوی شد ز فر رای تو ملک
چو رود دجله روان شد ز جود دست تو مال

چه بود ملک پس از سال پانصد از هجرت
بدان که پانصد دیگر چنین بود در حال

بقای دولت عالی که در جهان شرف
به باغ ملک چو خسرو ملک نشاند نهال

هلال ملک است این پادشاه زاده و بال
بر اوج شاهی ایمن ز هر خسوف و زوال

به هفت کشور گیتی بگستراند نور
چو بدر گردد پیش تو این خجسته هلال

چو ابر گاهی در بزم بر گشاید دست
چو شیر وقتی در رزم بر فرازد یال

خدای عزوجل چشم بد بگرداناد
ز ملکت ای ملک مال بخش اعدا مال

چنان درآید در قبضه تو ملک جهان
چنان که قیصر و کسری شوند از عمال

اگر برانی شاها به قصد بصره و روم
کند به پیش سپاه تو رهبری اقبال

امید هر که جز از تو امید داشت به ملک
دروغ بود دروغ و محال بود محال

همیشه بر کف تو واجبست روزی خلق
از آنکه کلف تو روزی دهست و خلق عیال

سبب تویی که دهی خلق را همی روزی
مسبب است بدان روزی ایزد متعال

مرادهای تو شاها خدای حاصل کرد
که روز روز امیدست و وقت وقت سؤال

همیشه تا به چمن سرو نازد و بالد
چو سرو در چمن مملکت بناز و ببال
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
یکی از بزرگان را ستاید
زهی به مهتری اندر ز مهتران اول
چو از کواکب کیوان چو از بروج حمل

کمال وصف تو جستم خرد چه گفت مرا
مجوی ثانی او چون خدای عزوجل

اگر نبودی اوصاف تو کجا هرگز
شرف گرفتی ارواح ناطقه به محل

شب سیاه ز رأیت چو روز گشت سپید
که سنگ بسته ز لطفت چو آب گردد حل

فروغ طلعت تو روشنایی دل جود
غبار مرکب تو توتیای چشم امل

ز بندگان تو کم نفع تر ز خدمت تو
نباشد ایرا باشد عطای تو مرسل

چو ثبت کردم نام تو در جریده مدح
کشید کلکم بر نام هر که جز تو بطل

دماغ روح مرا مدح تو غذا و شفاست
وگرنه کی بر می جان ز گونه گونه علل

که گاه انشا معنی و لفظ مدحت تو
به دست طبع برون آیدی تمام عمل

خبر نبودی اندیشه را که مدحت تو
به مغز و کام دهد بوی مشک و طعم عسل

اگر نبودی در گوش طبع و خاطر من
شکوه فضل تو هنگام نظم لاتعجل

ز بس قوافی جزل و ز بس معانی بکر
که گاه نظم شود گرد طبع من مجمل

همی ندانم تا چون دهم سخن را نظم
کدام بندم که در مدح تو به کار اول

رود ز بهر مدیح تو هر دو جنسی را
هزار گونه خصومت هزار نوع جدل

اگر میانه نجستی ز کارها دانش
که هر چه بگذشت از اعتدال شد مختل

بدان حقیقت هر خدمتی که ساختمی
هزار بیتی بودی یک قصیده اقل

تو را به تازی از بهر آن ثنا نکنم
که هست یک یک از آن نوع ناقص و معتل

به مجلس تو ثنای من آن چنان باید
که از غرایب و بدعت بدان زنند مثل

عزیز بودی نزد تو این معانی بکر
اگر نبودی این لفظ های مستعمل

به مصطلح همه الفاظ آن بدل کنمی
اگر نیفتدی الفاظ را فساد و خلل

در آن همی نگرم کآفریدگار جهان
بداشت صورت بر جای و روح کرد بدل

همیشه تا نبود خاک را فروغ اثیر
همیشه تا نبود ماه را علو زحل

به آب دولت تو رنگ داده باد وجوه
به خاک درگه تو سرمه کرده باد مقل

به کام خویش رسم گر به من رسانی زود
برسم هر سال آن حرف آخرین جمل
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ستایش رئیس ابوالفتح بی عدیل و شکایت از گرفتاری
عمرم همی قصیر کند این شب طویل
وز انده کثیر شد این عمر من قلیل

دوشم شبی گذشت چگویم چگونه بود
همچون نیازتیره و همچون امل طویل

کف الخضیب داشت فلک ورنه گفتمی
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل

از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا
طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل

گفتم زمین ندارد اعراض مختلف
گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل

چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز
مردم درو نخفت و نخسبند در مسیل

این دیده گر به لؤلؤ را دست در جهان
با او چرا بخوابی باشد فلک بخیل

روز از وصال هجر درآبم بود مقام
شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل

چون مور و پشه ام به ضعیفی چرا کشید
گردون به سلسله در پایم چو شیر و پیل

زنده خیال دوست همی داردم چنین
کاید همی برم شب تار از دویست میل

گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیم وار
گه در شود در آتش دلم راست چون خلیل

نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب
گویی که هست بر تن او پر جبرئیل

زر دست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق
ز آن دو رخ منقش وز آن دیده کحیل

چون نوحه ای برآرم یا ناله ای کنم
داودوار کوه بود مر مرا رسیل

او را شناسم از همه خوبان اگر فلک
در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل

تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح
تا کی تنم ز جور زمانه بود علیل

هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار
هرگز چو من نیابد تیر قدر قتیل

یک چشم در سعادت نگشاد بخت من
کش در زمان دست قضا درکشید میل

نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد
کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل

پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت
خواجه رئیس سیدابوالفتح بی عدیل

آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام
آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل

افعال او گزیده و آثار او بلند
اخلاق او مهذب و اقوال او جمیل

ای درگه تو قبله خواهندگان شده
کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل

هرگز نگشت خواهی از حال مکرمت
زیرا که تو به مکرمت اندر نه ای بخیل

محکمترست حزم تو از کوه بیستون
صافی ترست عزم تو از خنجر صقیل

طبع تو در زمستان باغی بود خرم
فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل

جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد
روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل

بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق
سوی تو بر دو دیده روشن کنم رحیل

آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف
آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل

هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه
ور چند بر دو پایم بندیست بس ثقیل

گوشم بدان بود که سلامم کنی به مهر
چشمم بدان بود که عطایم دهی جزیل

تا دیدگان و تا دل و جانست مر مرا
باشم تو را به جان و دل و دیدگان خلیل

تا چرخ را مدار بود خاک را قرار
تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل

بادت بزرگیی به همه نعمتی مضاف
بادت سعادتی به همه دولتی کفیل
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 19 از 55:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA