انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 20 از 55:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
‏ تفاخر و شکوی
تخم گشت ای عجب مگر سخنم
که پراکنده بر زمین فکنم

او بروید همی و شاخ زند
من ازو دانه ای همی نچنم

از فنای سخن همی ترسم
که بغایت همی رسد سخنم

آفتابست همتم گر چند
عرضی گشت همچو سایه تنم

بار گشته ست پوست بر تن من
چون توانم کشید پیرهنم

روزگارم نشاند بر آتش
صبر تا کی کنم نه برهمنم

هر زمانی به دست صبر همی
کردن آرزو فرو شکنم

گاه در انجمن چنان باشم
که فرامش شود ز خویشتنم

گه تنها ز خود شوم طیره
گویی اندر میان انجمنم

همه آتشکده شدست دلم
من از آن بیم دم همی نزنم

که ز تف دل اژدها کردار
پر ز آتش همی شود دهنم

سر به پیش خسان فرو نارم
که من از کبر سرو بر چمنم

منت هیچ کس نخواهم از آنک
بنده کردگار ذوالمننم

گر ز خورشید روشنی خواهد
دیدگان را ز بیخ و بن بکنم

ای که بدخواه روزگار منی
شادمانی بدانچه ممتحنم

تو اگر چه توانگری نه تویی
من اگر چند مفلسم نه منم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح یکی از خواجگان عصر
من که مسعود سعد سلمانم
در کف جود تو گروگانم

میزبانیست تازه روی سخات
من بر او عزیز مهمانم

به همه وقت بار شکر تو را
به نواها هزار دستانم

نازد از مدح تو همی طبعم
بالد از مهر تو همی جانم

داند ایزد که از ایادی تو
مجمل آنکه گفت نتوانم

بنده گر کسی به زر بخرد
تو چنان دان که من تو را آنم

وگر این از یقین نمی گویم
به یقین دان که نامسلمانم

ور بتابم ز خدمتت گردن
مار بادا زه گریبانم

کرده ام قصد حضرت عالی
برساند به فضل یزدانم

تا به هر محفلت دعا گویم
تا به هر مجلست ثنا خوانم

رازها دارم از مکارم تو
همه معلوم خلق گردانم

هر زمان دامنی ز گوهر طبع
بر عروس مدیحت افشانم

در و گوهر مرا نیاید کم
کز هنر بحر و از گهر کانم

در فصاحت بزرگ ناوردم
در بلاغت فراخ میدانم

در ثنا آفتاب پر نورم
در هجا ابر تند بارانم

چرخ هر چند جور کرد به من
در زیادت نکرد نقصانم

لیکن اکنون ز بهر ساز سفر
سخت بی توش و بس پریشانم

اگر آن التماس من برسد
نیک در خور عطیتی دانم

ور تهاون رسد ز خواجه عصر
من بدین روز تیره درمانم

ناتوان گشته ام ز فکرت دل
کرم طبع تست درمانم

بادی از عمر در تن آسانی
که من از عمر تو تن آسانم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ابراز خلوص نسبت به یکی از اکابر
ای آن که چون ز جاه تو بر تو ثنا کنم
گیتی ز نور خاطر خود پر ضیا کنم

هر گه که گفت خواهم مدح تو نظم خویش
چون باد از نفاذ و چو آب از صفا کنم

بحرم که هر چه یابد طبعم گهر کند
چون کوه که هر چه شنیدم صدا کنم

یک بار من به سال درون چون گیا و خار
از باغ خود تو را گل و لاله عطا کنم

نزدیک تو ز خار و گیا کمترم از آنک
در سال خدمت تو چو خار و گیا کنم

نی نی نه راست گفت کی دل دهد مرا
کز خدمتت زمانی خود را جدا کنم

هر خدمتی که در وی تقصیر کرده ام
ماننده نماز فریضه قضا کنم

بحرم شگفت نیست که گاهی تهی بوم
تیغم عجب مدار که گاهی خطا کنم

بیزارم از خدا و فرستاده خدا
گر جز هوای تو به دل اندر هوا کنم

بیگانه ام ز مردمی گر من به هیچ وقت
جز با رضای تو دل خود آشنا کنم

از مدح و خدمتت نشوم هیچ منزوی
ور چه همی ز مدح ملوک انزوا کنم

خورشید روی گردم هر گه که پیش تو
چون چرخ پشت خویش به خدمت دو تا کنم

از خواندن مدیح توام چشم روشنست
گویی که در دوات همی توتیا کنم

چون روز و شب مدیح تو گویم به سر و جهر
خورشید و ماه را به فلک بر گوا کنم

گر دیگران به خدمتت از سیم زر کنند
از خاک من به دولت تو کیمیا کنم

آید به من سعادت کآیم به نزد تو
بر من ثنا کنند چو بر تو ثنا کنم

وقت دعاست آخر شعر و تو را خدای
داد آنچه بایدت به چه معنی دعا کنم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدیح سیف الدوله محمود
به پادشاه زمانه زمانه شد پدرام
گرفت شاهی تسکین و خسروی آرام

امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که بر نگینه شاهی نبشته بادش نام

قوام دولت عالی و عمدة الدین است
پناه بیضه ملکست و عمدة الاسلام

همی نگردد جز بر مراد او افلاک
همی نباشد جز در رضای او ایام

میان ببندد پیشش غلام وار سپهر
چو بست پیشش ترکش سپهروار غلام

مخالفش را اندر کشد اجل به دهن
چو تیغ تیز که در حمله برکشد ز نیام

فلک ز هولش بیهش به روز جنگ و نبرد
جهان ز بیمش خامش به روز بار و سلام

به گاه بخشش بخشنده دست او ناهید
به گاه کوشش رخشنده تیغ او بهرام

اجل بلرزد چون شاه راست کرد سنان
قضا بترسد چون باز برگرفت حسام

یکی نیابد جز در سر مبارز جای
یکی نگیرد جز در دل دلیر مقام

مخالفان ورا روی کهربا فامست
ز هول و هیبت آن خنجر زمرد فام

چو مملکت را آرام داد خواهی تو
ببرد بایدت از تیغ خسروی آرام

به هزبر چو شد خوردن عدوش حلال
به نزد مردم شد خوردن هزبر حرام

به نام او کرد ایزد جهان پر از نعمت
هنوز کون وی اندر ازل نگشته تمام

ز بهر ملکت او آفرید هفت اقلیم
ز بهر خدمت او آفرید هفت اندام

بزرگواران او را همی برند سجود
جهان ستانان پیشش همی کنند قیام

خدایگانا هرگز کدام خسرو بود
ز اردشیر و ز اسکندر و ز کسری و سام

که مملکت از وی چونانکه از تو دید شرف
که دولت از وی چونانکه از تو یافت نظام

خدای چشم بد از دولتت بگرداناد
که کرد دولت تو بر سر زمانه لگام

همیشه شادزی ای شهریار ملک افروز
تو را زمانه شده پیشکار و دولت رام

ز بخت و دولت بر پیشگاه ملک نشین
ز قدر و رتبت در بوستان ملک خرام
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح سلطان و اظهار شکران
ای نام تو بخشیده بخشنده اقسام
اقسام مکارم را بخشی است از آن نام

از امر تو و نهی تو گردون و زمانه
یکسو نکشد گردن و بیرون ننهد گام

بی قوت رای تو خرد نیست مگر سست
بی آتش طبع تو هنر نیست مگر خام

جز هیبت تو تند فلک را نکشد نرم
جز حشمت تو پیر جهان را نکند رام

با باده بود لهو تو را پنجه ناهید
با حربه بود عون تو را قبضه بهرام

بی نام تو در هیجا بران نبود تیغ
بی یاد تو در مجلس گردان نبود جام

احکام تو را دست دهد مایه انجم
تا طالع تو سود کند مایه احکام

از حلم تو بگذارد ماهی زمین زور
وز بأس تو ننماید شیر فلک اقدام

اعمال طرازی تو به سلطانی حشمت
اسلام فروزی تو به یزدانی الهام

هر دست که او دست تو را نیست محرر
هر طبع که او شکر تو را نبود نظام

چون برگ فرو ریزدش انگشت ز انگشت
چون مار جدا گرددش اندام ز اندام

چون گریان بر خود و زره خندد ناچخ
چون خندان بر مغز و جگر گردد صمصام

از خون بسد اطراف شود خاک صدف رنگ
وز گرد شبه جرم شود چرخ سرب فام

چون خاک و هوا را بشود رتبت و صفوت
چون چرخ و زمین را بجهد راحت و آرام

از قلع سر رمح کند دل را وعده
وز مرگ لبت تیغ دهد جان را پیغام

بر سمت فضا سست نهد پای امل پی
در دشت بلا سخت کند دست اجل دام

ابطال جهانگیر درآیند به ابطال
اعلام صف آرای درآرند به اعلام

بر شخص ظفر جوی فتد لرزه مفلوج
بر لفظ سخنگوی زند لکنت تمتام

چون چرخ بود هیکل شبدیز تو جوال
چون صبح بود چهره شمشیر تو بسام

یازد به دم بردن دم رخش تو را دست
خارد ز پی خوردن خون تیغ تو را کام

آنگاه که از میدان آیی سوی دیوان
از حل تو و عقد تو خیره شود افهام

کاندر کف کافی تو زان لعبت جادو
پیراسته و آراسته شد دولت اسلام

روز و شب انصاف و ستم روشن تیره ست
زآن قالب چون صبحش وزان تارک چون شام

در فکرت اعمال هنر همدل اسرار
بر ساحت میدان خرد هم تگ اوهام

از رفته اثرها کند او در دل آگه
وز مانده خبرها دهد او جان را پیغام

اکنون به سر حال خود آیم که من از تو
با طالع میمونم و با دولت پدرام

چون دهر مرا کشت به افلاس و به اغلال
کردی تو مرا زنده به احسان و به انعام

بی جهد رهانیدیم از رنج به هر وقت
بی رنج رسانیدیم از بخت به هر کام

بر که شمرم جود تو ای عده رادی
پیش که کنم شکر تو ای مایه اکرام

از نعمت انواع تو هر نوع مرا لاف
وز کسوت اجناس تو هر جنس مرا لام

در خدمت تو نیز شکستم ندهد عزل
در دولت تو بیش گرانم نکند وام

اقبال تو بگرفت مرا بازوی دولت
گر حادثه بر من زد ناگه نه به هنگام

از دست همی بفکندم قوت همت
بر پای همی داردم امید سرانجام

تا نزد هنرمند نه چون عقل بود جهل
تا پیش خرد سنج نه چون خاص بود عام

در پیشگه دولت بالش نه و بنشین
در بزمگه رامش دامن کش و بخرام

با عیش مصفا زی و با بخت مساعد
با روی چو سوسن زی و با چشم چو بادام

خوشتر به همه عمر ز امروز تو فردا
بهتر به همه وقت ز آغاز تو فرجام
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ به سلیمان اینانج بیک فرستاده است
خوشم کردی ای قاصد خوش پیام
درین چند روزی که کردی مقام

به نزد من از بس لطافت همی
فزون گشتت هر ساعتت احترام

همی داند ایزد که باید مرا
که باشی ازینسان بر من مدام

ولیکن همی کرد نتوان گذر
ز احکام این چرخ آئینه فام

پریشان ازو کم گراید به جمع
شکسته ازو کم پذیرد لحام

درین کوهپایه مرا روز و شب
همی یازد اندر دم انتقام

ز هر گوشه انگیزدم فتنه ای
که با جان بر آن کرد باید قیام

بپراندم همچو تیر از کمان
بر آهنجدم همچو تیغ از نیام

گهم حلق با تاب داده کمند
گهم دست با آب داده حسام

گرازان به زیر من این نرم و گرم
که در حمله تندست و در زخم رام

همه مستی او ز جل و فسار
همه شادی او ز زین و لگام

ز گرمی چو نیلم شده روی و دست
ز خشکی چو زهرم شده حلق و کام

تن اندر عرق راست ماند بدان
که بر حال من می بگرید مسام

ندانم در آن گرد تاریک رنگ
که یاران کدامند و خصمان کدام

شب و روز در راندن و تاختن
خور و خواب گشتست بر من حرام

نه این تازیان را مرا و چرا
نه این بختیان را نشاط کنام

به گرد من این شیر دل ریدکان
که از رویشان مه کند نور وام

بدنها همه در دوتویی زره
زنخها همه در دوتایی لثام

بدینسان گذارم همی روزگار
و مأمول عنی منیع المرام

ولا زلت اسطو کلیث العرین
علی کل خصم ابدالخصام

تو قاصد همی جست خواهی سفر
زمین کرد خواهی همی زیر گام

سوی شهر آزادگان باز گرد
فزونت مرا دست و بیشست کام

چه گویی ز دل هیچ یادم کنی
چو این آرزو گشت بر تو تمام

چو آنجا رسیدی رسانی ز من
سلیمان اینانج بک را سلام

بزرگی که از نامه او مرا
برو عاشق و زار کردی به نام

تو گفتی که او آرزومند تست
سخن را ز نظم تو سازد نظام

نه بی نام تو لفظ او را مجال
نه بی ذکر تو عیش او را قوام

صفت های او گفته ای پیش من
که فخرالزمانست و خیر الانام

کریمیست کاندر جهان هیچ کس
ندیدست چون او کریم از کرام

سپهریست گردنده بر حل و عقد
سحابیست بارنده بر خاص و عام

شکارش همه شکر آزادگان
که رادیش دانه ست و حریش دام

بر جود او کم ز خاک و گل است
اگر زر پخته ست ور سیم خام

کفایت شود چیره و کامگار
چو در دست او خوش بخندید جام

همی تا به تندر زند ابر لاف
جهانش رهی باد و گردون غلام

به دست نکوخواه او خار گل
به چشم بداندیش او صبح شام
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ شکوه از گرفتاری، ناله از بدهکاری
روز تا شب ز غم دل افگارم
همه شب تا به روز بیدارم

به دل شخص جان همی کاهم
به دل اشک خون همی بارم

روز و شب یک زمان قرارم نیست
راست گویی بر آتش و خارم

از دو دیده دو جوی بگشادم
بر دو رخ زعفران همی کارم

همه همسایگان همی شنوند
گریه سخت و ناله زارم

بسته این سپهر رزاقم
خسته این جهان غدارم

کاین سیه می کند به غم روزم
وین تبه می کند به بدکارم

نه بدان غمگنم که محبوسم
نه بدان رنجه ام که بیمارم

سخت بیمار بوده ام غمگین
حبس بودست نیز بسیارم

نیست از حمله اجل باکم
نیست از بند پادشه عارم

از تقاضای قرض خواهانست
همه اندوه و رنج و تیمارم

هر زمانی سبک شود دل من
کز غم وام ها گرانبارم

عاجزم سخت و حقتعالی را
به تو مهتر شفیع می آرم

نه در کدیه همی کوبم
نه دم عشوه ای همی دارم

روزی نیم خورده می طلبم
که بدو وام کرده بگذارم

گر تو سعیی کنی برون آیم
از غمی کاندرو گرفتارم

ور نیابی به کار من توفیق
به خدای ار من از تو آزارم

که من از چرخ سرنگون همه سال
بسته اختر نگونسارم

در چنین رنج ها به حق خدای
که به جان مرگ را خریدارم

وین سخن گر نه راست می گویم
کافرم وز خدای بیزارم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ایضا شکوه و ناله
از دو دیده سرشک خون بارم
چون ز گفتارهات یاد آرم

باز ترسم که آگهی یابند
به ستم خویش را فرو دارم

من خیال تو را کجا بینم
چون همه شب ز رنج بیدارم

بر دو دیده همی به اندیشه
هر شبی صورت تو بنگارم

با مبارک خیال تو هر شب
غم دل زار زار بگسارم

تا بریدم ز تو رفیق غمم
تا جدایی ز عز تو خوارم

به سر تو که زندگانی را
زندگانی همی نپندارم

تا خریداریم همی نکنی
کاسد کاسدست بازارم

منکر نعمتت ندانم شد
که شنیدست هر کس اقرارم

فخر جویم همی به خدمت تو
ور چه هست از همه جهان عارم

صد رها گر زمین تهیست چه شد
چو جهان پر شدست ز آثارم

ور ببندم نمی توانم رفت
می رود در زمانه اشعارم

از غم و رنج بر دلم کوهیست
تا برین خشک تند کهسارم

خار اندام گشت پیرهنم
موی مالیده گشت دستارم

روزیئی دارم اندک و همه سال
در میان بلای بسیارم

گر نگیرم قرار معذورم
که درین تنگ سله چون مارم

نالم و ناله ام ندارد سود
ای عجب تندرست بیمارم

از ضعیفی چنان شدم که ز تن
در دل من ببینی اسرارم

آن به من می رسد ز سختی و رنج
که به جان مرگ را خریدارم

چیره شد بر جوانیم پیری
قار شد شیر و شیر شد قارم

نیست هنگام آنکه گویم من
به خطرها دلیر و عیارم

بر بلاها چو باد برگذرم
پای بر غم چو کوه بفشارم

تا سرشته شدم چو گل به عنا
ز آب دیده میان گلزارم

جان من نقطه ایست گویی راست
زانکه سرگشته تر ز پرگارم

فلک از من دریغ دارد خاک
زو زر و سیم امید کی دارم

که به هر قلعه ای و زندانی
در دو گز بیش نیست رفتارم

هیچ کس را هنر گناهی نیست
رنجه زین گنبد نگونسارم

زان همی عاجزم درین کوشش
که نه با چون خودی به پیکارم

دشمن خویشتن منم بی شک
از زمانه همی نیازارم

دی نرفتم به رسم تا امروز
به همه محنتی سزاوارم

همت من همی ز دل خیزد
من به همت ز دل گرفتارم

چه کنم بنده این فضولی را
واجبست ار ز غم دل افگارم

شاید ار ز اندهان دو تا پشتم
وز دو دیده به رخ فرو بارم

محض دیوانه ام ندارم عقل
کس نگوید همی که هشیارم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ تیمار خواری
تیر و تیغست بر دل و جگرم
غم و تیمار دختر و پسرم

هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم و تیمار مادر و پدرم

جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم

نه خبر می رسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم

بازگشتم اسیر قلعه نای
سود کم کرد باقضا حذرم

کمر کوه تا نشست منست
بر میان دو دست شد کمرم

از بلندی حصن و تندی کوه
منقطع گشت از زمین نظرم

من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و زمین نگرم

پست می بینم از همه کیهان
چون هما سایه افکند به سرم

از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم

از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم

یا ز دیده ستاره می بارم
یا به دیده ستاره می شمرم

ور دل من شدست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم

گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم

همه احوال من دگرگون شد
راست گویی سکندر دگرم

که درین تیره روزی و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم

بیم کردست در دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم

پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم

آب صافی شدست خون دلم
خون تیره شدست آب سرم

بودم آهن کنون ازو زنگم
بودم آتش کنون ازو شررم

نه سر آزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم

در نیابم خطا چو بی خردم
ره نبینم همی چو بی بصرم

نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم

محنت آگین شدم چنانکه کنون
نکند هیچ شادیئی اثرم

ای جهان سختی تو چند کشم
وی فلک عشوه تو چند خرم

کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلایست جمله از هنرم

بر دلم آز هرگز ار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم

بستد از من زمانه هر چه بداد
راضیم با زمانه سر به سرم

تا به گردن ازین جهان چو روم
از همه خلق منتی نبرم

مال شد دین نشد نه بر سودم
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم

این همه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه دادگرم

پادشا بوالمظفر ابراهیم
که ز مدحش سرشته شد گهرم

گر فلک جور کرد بر تن من
پادشا عادلست غم نخورم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح سیف الدوله محمود
چو روی چرخ شد از صبح چون صحیفه سیم
ز قصر شاه مرا مژده داد باد نسیم

که عز ملت محمود سیف دولت را
ابوالمظفر سلطان عادل ابراهیم

فزود حشمت و رتبت به دولت عالی
چو کرد مملکت هند را بدو تسلیم

به نام فرخ او خطبه کرد در همه هند
نهاد بر سر اقبالش از شرف دیهیم

یکی ستام مرصع به گوهر الوان
علی جواد کالنجم صبح لیس بهیم

به سم و دیده سیاه و به دست و پای سپید
میان و ساقش لاغر بروسرینش جسیم

بر آب همچون کشتی و بر هوا چون باد
به کوه همچو گوزن و به دشت همچو ظلیم

به گاه گشتن جولان کند به حلقه نون
به کوه همچو گوزن و به دشت همچو ظلیم

به گاه گشتن جولان کند به حلقه نون
به گاه جستن بیرون جهد ز چشمه میم

خجسته بادا بر شاه خلعت سلطان
به کامگاری بر تخت و ملک باد مقیم

منجمان همه گفتند کاین دلیل کند
به حکم زیج بتانی که هست در تقویم

نه دیر زود خطیبان کنند بر منبر
به نام سیف دول خطبه های هفت اقلیم

به سال پنجه ازین پیش گفت بوریحان
در آن کتاب که کردست نام او تفهیم

که پادشاهی صاحبقران شود به جهان
چو سال هجرت بگذشت تی و سین و سه جیم

هزار شکر به هر ساعتی خدا را
که داد ما را شاهی بزرگوار و کریم

مبارزی که به هیجا ز تیغ و نیزه او
بترس باشد ترس و به بیم باشد بیم

اگر دو آید پیشش کند به نیزه یکی
وگر یک آید نزدش کند به تیغ دونیم

ز تیغ همچو شهابش همان رسد به عدو
کجا رسد ز شهاب فلک به دیو رجیم

خدایگانا آن رانده ز تیغ به هند
که آن نراند کلاب و عدی به تیم و تمیم

شده ز بس خون بیجاده سم گوزن به کوه
شده به بحر عقیقین پشیزه ماهی سیم

کنون به دولت تو ملک را فزاید فر
کنون به فر تو هندوستان شود چو نعیم

به باغهاش نروید مگر که اغچه زر
به روز ابر نبارد مگر که در یتیم

همیشه تا سر زلفین نیکوان بتان
چوخی و جیم شود هر دو بر صحیفه سیم

ز نجم سعدت بادا زمان زمان الهام
ز بخت نیکت بادا زمان زمان تعلیم

زمین ز عدل تو مانند باغ تو چو بهشت
جهان ز عدل تو مانند قصر تو چو حریم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 20 از 55:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA