انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 21 از 55:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
‏ ستایش قلم و گریز به مدح خواجه منصور بن سعید
من بدین آخته زبان قلم
گفت خواهم ز داستان قلم

یار بایدش کرد انگشتان
تا شود مرکب روان قلم

داستان در جهان فراوانست
نیست یک داستان چو آن قلم

اصل عقلست و مایه قوت
تن پیرو سر جوان قلم

جایگاه خرد چراست اگر
نیست مغز اندر استخوان قلم

گر جهان روشن از قلم گشتست
پس چرا تیره شد جهان قلم

همه زیر دخان بود آتش
زیر آتش بود دخان قلم

گر شرف نیستیش بر گیتی
آسمان نیستی مکان قلم

عز باقی هم از قلم یابد
هر که شد بسته هوان قلم

سرمه دیدگان عقل شناس
آن چو سرمه سیه لبان قلم

خدمت دست راد صاحب را
بسته زاد از زمین میان قلم

خواجه منصور بن سعید که گشت
عاجز از مدح او بیان قلم

آنکه در دست وی ز حشمت وی
بسته گوید سخن زبان قلم

مشک خون بوده در دوات کند
تا همه خون خورد سنان قلم

گر چه با وهم کارزار کند
زور گیرد تن نوان قلم

ای دل تو خزینه اسرار
خازن گوهرانش جان قلم

به یقین در جهان یقین دلت
کس نداند مگر کمان قلم

چو نگهبان سر تو قلم است
باد یزدان نگاهبان قلم

قهرمان هنر قلم باشد
تا کف تست قهرمان قلم

قلم تو شهاب دیوانست
درج در کفت آسمان قلم

به حقیقت قران سعدین است
همه با دست تو قران قلم

آسمان برین سزد میدان
گر سخن را دهی عنان قلم

خاطر عالی تو غارت کرد
گنج آسوده نهان قلم

زین شکایت بگیرد و نالد
تن رنجور ناتوان قلم

زانکه در بحر کف تو ابرست
همه درست کاروان قلم

راست گویی که به جز به کف تو بر
آفریده نشد بنان قلم

همچو در دو دیده هست فراخ
مر مرا در رایگان قلم

هست جنس من اندرین زندان
تن زرد چو خیزران قلم

منم امروز خسته و گریان
زار ناله کنان بسان قلم

درج در ضمیر من بگشاد
نوک پویان درفشان قلم

گر ز بیم قلم فرو شده ام
هم برآرد مرا امان قلم

هم قلم سود خواهم دادن
گر چه هستم همی زیان قلم

توشناسی مرا که نگشاید
کس چو من گنج شایگان قلم

جز ثنای تو نیست واسطه ای
به میان من و میان قلم

همت من ز بهر مدحت تست
تا گه مرگ در ضمان قلم

تا قلم هست ترجمان ضمیر
تا زبان هست ترجمان قلم

تا بخندد همی دهان دوات
تا بگرید همی زبان قلم

باد پیوسته پای دشمن تو
پیش تو چون سر دوان قلم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
نکوهش گمان و ستایش منصور بن سعید
تا کی دل خسته در گمان بندم
جرمی که کنم به این و آن بندم

بدها که ز من همی رسد بر من
بر گردش چرخ و بر زمان بندم

ممکن نشود که بوستان گردد
گر آب در اصل خاکدان بندم

افتاده خسم چرا هوس چندین
بر قامت سرو بوستان بندم

وین لاشه خر ضعیف بد ره را
اندر دم رفته کاروان بندم

این سستی بخت پیر هر ساعت
در قوت خاطر جوان بندم

چند از پی وصل در فراق افتم
وهم از پی سود در زیان بندم

وین دیده پر ستاره را هر شب
تا روز همی بر آسمان بندم

وز عجز دو گوش تا سپیده دم
در نعره و بانگ پاسبان بندم

هرگز نبرد هوای مقصودم
هر تیر یقین که در گمان بندم

کز هر نظری طویله لؤلؤ
بر چهره زرد پرنیان بندم

چون ابر ز دیده بر دو رخ بارم
باران بهار در خزان بندم

خونی که ز سرخ لاله بگشایم
اندر تن زار ناتوان بندم

بر چهره چین گرفته از دیده
چون سیل سرشک ناردان بندم

گویی که همی گزیده گوهرها
بر چرم درفش کاویان بندم

از کالبد تن استخوان ماندم
امید درین تن از چسان بندم

زین پس کمری اگر به چنگ آرم
چون کلک کمر بر استخوان بندم

از ضعف چنان شدم که گر خواهم
زاندم گره چو خیزران بندم

در طعن چو نیزه ام که پیوسته
چون نیزه میان به رایگان بندم

کار از سخن است ناروان تا کی
دل در سخنان ناروان بندم

در خور بودم اگر دهان بندی
مانند قرابه در دهان بندم

یک تیر نماند چون کمان گشتم
تا کی زه چنگ بر کمان بندم

نه دل سبکم شود در اندیشه
هرگاه که در غم گران بندم

شاید که دل از همه بپردازم
در مدح یگانه جهان بندم

منصور که حرز مدح او دایم
بر گردن عقل و طبع و جان بندم

ای آن که ستایش تو را خامه
بر باد جهنده بزان بندم

بر درج من آشکار بگشاید
بندی که ز فکرت نهان بندم

در وصف تو شکل بهرمان سازم
وز نعمت تو نقش بهرمان بندم

در سبق دوندگان فکرت را
بر نظم عنان چون در عنان بندم

از ساز مرصع مدیحت را
بر مرکب تیزتگ روان بندم

هرگاه که بکر معنئی یابم
زود از مدحت برو نشان بندم

پیوسته شراع صیت جاهت را
بر کشتی بحر بیکران بندم

تا در گرانبهای دریا را
در گوهر قیمتی کان بندم

گردون همه مبهمات بگشاید
چون همت خویش در بیان بندم

بس خاطر و دل که ممتحن گردد
چون خاطر و دل در امتحان بندم

صد آتش با دخان بر انگیزم
چون آتش کلک در دخان بندم

در گرد وحوش من به پیش آن
سدی ز سلامت و امان بندم

گر من ز مناقب تو تعویذی
بر بازوی شرزه ژیان بندم

من گوهرم و چو جزع پیوسته
در خدمت تو همی میان بندم

دارم گله ها و راست پنداری
کز دست هوای تو زبان بندم

ناچار امید کج رود چون من
در گنبد کجرو کیان بندم

آن به که به راستی همه نهمت
در صنع خدای غیب دان بندم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
گله از خلف وعده خواجه بوطاهر
من که مسعود سعد سلمانم
زانچه گفتم همه پشیمانم

زانکه خواجه مرا خداوندست
خویشتن را غلام او دانم

به همه وقت شکر او گویم
به همه جای مدح او خوانم

هر ثنائی که گفتم او را من
سجلست او به صدر دیوانم

هست معلوم او که در خدمت
من ز کس هیچ مزد نستانم

خواستم شغلکی که شغلی هست
هست از آنسان که من همی دانم

گفتی آن شغل را به قوت این
ز سر امروز تازه گردانم

چون بگفتندش اهتزاز نمود
نیکویی گفت بس فراوانم

با همه کس بگفتم این قصه
که من از نایبان دیوانم

کردم از همت و مروت او
شکرهایی چنانکه من دانم

خواستم تا قباله بنویسم
نایبی را به شغل بنشانم

چون به منشور نامه آمد کار
رفت چیزی که گفت نتوانم

گفتم آخر که بیش صبر نماند
در دل این غصه را بپیچانم

تیز در ریش و کفل درگه شد
خنده ها رفت بر بروتانم

سرد شد گرم گشته امیدم
کند شد تیز گشته دندانم

چه کنم قصه زرد شد رویم
چه دهم شرح رنجه شد جانم

خجل و تیره ام ز دشمن و دوست
نیک رنجور و سخت حیرانم

چون ز مهتر آمد اجنبیی
خیره اکنون زنخ چه جنبانم

خواجه طاهر تو طبع من دانی
که نه جنس فلان و بهمانم

گر کریمی مرا به جان بخرد
تو چنان دان که من بس ارزانم

گر چه هستم چو لاله سوخته دل
چون گل نوشکفته خندانم

کار کن تر بسی ز خایسکم
رنج بردارتر ز سندانم

خسته زخم های گردونم
بسته حملهای کیوانم

بر من آن گفت بس اثر نکند
که به تن آشنای حرمانم

در غم چیز دل نیاویزم
به دم حرص تن نرنجانم

تن سپرده به حکم دادارم
دل نهاده به فضل یزدانم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح ابوالفرج نصر بن رستم
افتخار اهل تیغ ای صاحب اهل قلم
شمع سادات عرب خورشید احرار عجم

ای امین شاه غازی صاحب دیوان هند
روشن از رای تو بینم کار تاریک حشم

ای عمید ملک سلطان بوالفرج اهل فرج
ناصر دین و دیانت خواجه نصر روستم

گنج دانش دایم از بحر دلت پر گوهر است
باغ طبع اهل فضلت گشت چون باغ ارم

چاکر کلک تو گشته بنده رایت شده
هر که هست اندر همه عالم ز اعیان محتشم

جاودان بشکفته بستان گل اقبال تو
زانکه دارد باغ ایران ز ابر تو همواره نم

جاه تو بر اوج کیوان سر برآورد از زمین
جود تو بر فرق فرقد بر نهاد ایدون قدم

آب مهر دوستانت خورده زان خوش گشت عود
خون بدخواهانت خورده گشت از آن رنگین بقم

ناصحان پیوسته از فر تو شاد و بی غمند
حاسدان همواره ز اقبال تو در تیمار و غم

چون تو در عالم نیامد صاحبی با داد و دین
گشته ای از داد و دین اندر همه عالم علم

تا دلت شد بحر معنی لفظ تو در و گهر
خوار شد پیش دل و دستت همه زر و درم

تا تو را دادار داد انصاف و داد اندر جهان
گشت چون سیمرغ پنهان از جهان جور و ستم

نامه ای شد فتح و دولت جود تو بر وی خطاب
دفتری شد عز و ملت جاهت اندر وی رقم

خسرو خسروشکن در مملکت همچون جم است
باز چون آصف تویی روز و شب اندر فضل جم

نیست همچون شاه عالم محتشم شاه ملوک
نیست از ارکان دولت همچو تو کس محتشم

سید اقران خویشی در کفایت روز فضل
همچنان چون صاحب گردان بهیجا روستم

گردش گردون نیارد همچو تو نیکو سیر
دیده گردون نبیند همچو تو عالی همم

از یم طبع تو خیزد گوهر عقل و خرد
گوهر عقل و خرد نیکوترست از در یم

پسته و فندق ز مهر و کین تو آگه شدند
این فم از مدحت گشاد و آن ز بیمت بست فم

هر که در راه خلاف و خشم تو بنهاد پای
رفتنش چون مار بر پشت زمین گشت از شکم

ایزد از خلق تو آرد در جهان پیدا بهار
زان چونیسان اندر آمد زآن شود گیتی خرم

همچو تو مخدوم ناید فضل را هرگز پدید
زین قبل گشتند افاضل مر تو را یکسر خدم

ای همایون طبع تو پیرایه جود و هنر
وی مبارک خاطر تو مایه فضل و کرم

از تو زیباتر نیاید در جهان صاحب بلی
از تو والاتر نباشد در زمین مهتر نعم

ظلمت این شعر رای روشن تو نور کرد
هر کجا آثار نور آمد شود روشن ظلم

بنده بر تو گشتم حلقه در گوش ای عمید
زانکه برناید ز من جز آفرینت هیچ دم

بس فراوان بینوا از فر تو گشته غنی
من هم از فر تو گشتم فارغ از رنج و الم

از تو در هندوستان یافتم من نام جود
قد بختم راست از تو شد کجا بد پر ز خم

در حوالی طوف خواهی کرد بر کام ولی
تا کنی بدخواه شاه از دولت سلطان دژم

تا بود بی قدر دایم در مسلمانی شمن
تا بود در پیش ایزد خار جاویدان صنم

بر بساط سرورانی جاودان دایم بمان
در بهشت ناحیت دلشاد جاویدان بچم

باد میمون و مبارک بر تو این عید جلیل
دشمنان را کن بسان گوسپند و گاو کم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ستایشگری
نیست گشت از هوای خود عالم
جز به مدح تو بر نیارد دلم

حشمتت در جهان فکند آواز
همتت بر فلک نهاد قدم

محمدت را ستوده رای تو جفت
مکرمت را گزیده خلق تو صنم

دهر پیش تو دست کرده بکش
پشت پیش تو چرخ کرده به خم

بی بنانت سخا بود مهمل
بی بیانت سخن بود مبهم

نه به جود تو در عطا حاتم
نه به بأس تو در وغا رستم

از نهیبت همی کند پنهان
ناخنان را به پنجه در ضیغم

به تو خورشید مهتری تابان
از تو بنیاد سروری محکم

برد اندیشه کفایت تو
راه جور از وجود سوی عدم

آسمانی به تو کشیده امید
آفتابی ز تو رمیده ظلم

لفظت از در بود شگفت مدار
چون بود طبع بی کران تویم

قلم از مدح تو همی نازد
ورچه نازد خرد همی به قلم

ای ز جودت امل شد فریی
وی ز عدلت نزار گشته ستم

ساخت اندر پناه طبع تو جای
مردی و رادی وفا و کرم

مفخرت را و نامداری را
به جز از همت تو نیست حکم

آمد این نوبهار حور لباس
راست گفتی که حور شد عالم

لاله جویبار پنداری
نیست جز روی آن خجسته صنم

خنده باغ بین و گریه ابر
که چه زیبا و نیکویند به هم

ای عجم را به جاه تو نازش
باد فرخنده بر تو جشن عجم

صدر دولت به تو مزین باد
جاهت افزون و عمر دشمن کم

همه احوال جاه تو به نظام
همه ایام عیش تو خرم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مدیح علاء الدوله مسعود
شاهان پیش را که نکردند جز ستم
شاه زمانه کرد به تیغ و به خشت کم

هست او بلی خلیفه یزدان دادگر
پس کی رضا دهد که رود بر جهان ستم

گویند خسروان زمانه به هر زمان
کامد علاء دولت و دین یادگار جم

ملک عجم به دین عرب کرد منتظم
مسعود پادشاه عرب خسرو عجم

زو کرد عدل ثابت یزدان و قد عدل
زو کرد ظلم زایل صنعش و ما ظلم

از آفتاب طلعت گیتی فروز او
دولت سپید روی شده چون سپیده دم

ای روستم گشاد کشیدی کمان چرخ
گرچه کمان خود نکشیدست روستم

تو راد گنج بخشی و رادان تو را عبید
تو شاه شاه بندی و شاهان تو را حشم

برنامه جلالت و بر جامه شرف
نام تو گشت عنوان جاه تو شد علم

دست تو وقت رادی و طبع تو گاه علم
بحریست از سخاوت و گنجیست از حکم

حشمت برد به درگه فرخنده تو راه
دولت خورد به جان گرامی تو قسم

همچون حضیض باشد بارتبت تو اوج
چون خشک رود گردد با بخشش تو یم

از روی چرخ بوسد ناهید و مشتری
هر جا که همت تو گذارد بر او قدم

جورست بر خزانه و گنج تو از عطا
تا دست جود بر تو شد جود را حکم

از عفو و خشم تو دو نمونه ست روز و شب
وز مهر و کین تو دو نمودست شهد و سم

خم گشت اصل دور سپهر ار نه بی خلاف
عدلت بخواست برد ز پشت سپهر خم

گرد جهان ملک تو چون طوف خواست کرد
چنبر شد از جبلت و آورد سر بهم

در مجلس نعم ز تو گردد توانگر انس
وحش از تو رونق یابد در موقف نعم

ای شاه وحش و انس ز امن تو باشد انس
اندر حریم ملک تو چون وحش در حرم

گر کل این جهان را یک موهبت کنی
طبع تو را نباشد زان موهبت ندم

زر و درم عزیز بود نزد خاص و عام
تا هست و باد نام تو بر زر و بر درم

این زر و این درم که عزیزست زین نهاد
خوار از چه روی شد بر آن طبع پر کرم

یابند ز ایران تو روز عطای تو
با اسب ساز بی مر و با بدره جامه ضم

چون چشم را سیاه کند خنجر سپید
چون بشنود ندای بلا نیزه اصم

یابد ز گرد روی هوا رنگ آبنوس
گیرد ز تیغ پشت زمین گونه بقم

گر همچو بحر موج زند رزمگه به خون
مرباره تو را نرسد تا به پاردم

گر هیچ شیر ماندست اندر همه جهان
از تیر تو گریخته در گوشه اجم

از شکل خویش عبرت گیرد چو در مصاف
هم شکل خویش بیند بر نیزه علم

رخشت همی به نعل برآرد ز بحر دود
تیغت همی به زخم برآرد ز فرق دم

در پیش سطوت تو اجل دل کند تهی
بر خوان نعمت تو امل پر کند شکم

جاه تو را هزار شرف در یکی شرف
رای تو را هزار نعم در یکی نعم

هر لحظه مملکت را نظمی و رونقی
رای تو در وجود همی آرد از عدم

گشت از نهال عدل تو گیتی چنانکه پیش
بر بوستان خزان نکند روی را دژم

شادی دولت تو چنان کرد خلق را
کاندر زمانه بیش نگیرند نام غم

چون ملک و شادی از پی تو آفریده شد
شاه و ملک تو باشی تا حشر لاجرم

خورد آب زندگانی جان تو در ازل
زد دست جاودانی بر عمر تو رقم

بزمیست این که هست سراسر سعود چرخ
پره زده به گرد بساط تو چون حشم

از گونه گونه نعمت وز جنس جنس عطر
در مجلس تو مست شده حس ذوق و شم

چندان لطیف ساخت تو را باز روزگار
تا بوستان عیش تو را کرد چون ارم

همچون شمن همی بپرستد به باغ باد
هر شاخ را که ابر طرازید چون صنم

کرد آفتاب و نم همه طبع جهان دگر
بنگر چه کار دارند این آفتاب و نم

هرگز به حرمت حرم ای شاه مر مرا
نامد به دل که گردم ازینگونه محترم

نه نه چو مدحت افسر حشمت بود سزد
گر مدح گوی تو شود از خلق محتشم

ار جو که ضعف تن نکند خاطر مرا
در مدح تو به عجز و به تقصیر متهم

گر رنج تن برین دل من دست یافت باش
ور درد دل برین تن من خیره شد چه غم

کافتاده بود ازین پیش این چرخ شیر زخم
با جان و مال و جاهم چون گرگ در غنم

در بندگیت ازین پس چون کلک چون دوات
بندم میان به جان و گشایم به مدح فم

بستاندم عنایت جاه تو از عنا
برهاندم رعایت رای تو از الم

وز تو جواب بنده بلا و نعم شود
زان پس که داد چرخ جوابش بلا و لم

تا از ظلم به حمله غنیمت برد ضیا
تا از ضیا به طعنه هزیمت شود ظلم

اندر بهار عشرت با خرمی بناز
واندر سرای دولت با خرمی بچم

لهو و نشاط ساخته در بزم تو به طبع
با یکدگر چو زیر و بم از لحن زیر و بم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هنرنمایی در مدیح سلطان مسعود
تنم از رنج گرانبار مکن گو نکنم
جگرم چون دلم افگار مکن گو نکنم

دل نزارست ز عشق تو ببخشای برو
تن نزارست به غم زار مکن گو نکنم

بر من ار بخت گشاده کند از عدل دری
آن دراز هجر به مسمار مکن گو نکنم

خار هجر تو بتا تازه گلی زاد ز وصل
آن گل اکنون به جفا خار مکن گو نکنم

عهد کردی که ازین پس نکنم با تو جفا
کردی این بار و دگر بار مکن گو نکنم

صعب دردیست جدایی تو به هر هفته مرا
به چنین درد گرفتاری مکن گو نکنم

به دگر دوستیی کردی اقرار و مرا
چون خبر دادند انکار مکن گو نکنم

گنهی چون بکنی عذری از آن کرده بخواه
پس از آن بر گنه اصرار مکن گو نکنم

من هوادار دل آزارم هرزه دل خویش
از هوای من بیزار مکن گو نکنم

تیز بازاری هر جای به آزار تو تیز
از هوای من بیزار مکن گو نکنم

ای مرا روی تو چون جان و دل و دیده عزیز
به همه چیز مرا خوار مکن گو نکنم

بر من ای زلف تو و روی تو همچون شب و روز
روز روشن چو شب تار مکن گو نکنم

جای مهر تو دلست ای دلت از مهر تهی
پس دلم را ز تن آوار مکن گو نکنم

چون نیم نزد تو ماننده دینار عزیز
رخم از رنگ چو دینار مکن گو نکنم

ای تن آسان دل آسوده ز بیماری هجر
کار من بر من دشوار مکن گو نکنم

این دلم را که همه مهر و وفای تو گرفت
به غم و انده بیمار مکن گو نکنم

این دل خسته به اندازه تو رنج کشید
غم برین خسته دل انبار مکن گو نکنم

کم شود مهر چو بسیار شود ناز بتا
ناز با عاشق بسیار مکن گو نکنم

ای بدان وی دل افروز چو گلنار ببار
دلم آگنده تر از نار مکن گو نکنم

آخر آن لاله رخسار تو پژمرده شود
تکیه بر لاله رخسار مکن گو نکنم

ای دل ار هجر کشد لشکر اندوه مترس
علم صبر نگونسار مکن گو نکنم

عاشقا جور و جفا دیدی هرگز پس ازین
یاد بد عهد جفاکار مکن گو نکنم

گر نخواهی که گل تازه تو خار شود
یاد آن لعبت فرخار مکن گو نکنم

غم آن نرگس مخمور مخور گو نخورم
هوس آن گل بر بار مکن گو نکنم

هیچ کس نیست که راز تو نگه خواهد داشت
با کس این راز پدیدار مکن گو نکنم

ور تظلم کنی از عشق تو ای سوخته دل
پیش سلطان جهاندار مکن گو نکنم

او نداد که تو را عشق چنین سخره گرفت
خویش را رسوا زنهار مکن گو نکنم

بنده عشق همی خواهی خود را به نهان
با کس این بندگی اظهار مکن گو نکنم

بندگی شاه جهان را کن و از عشق بتاب
جز بدین بندگی اقرار مکن گو نکنم

شاه مسعود که چون همت او یاد کنی
یاد این گنبد دوار مکن گو نکنم

علم و حلمش را گر نسبت خواهی که کنی
جز به دریا و به کهسار مکن گو نکنم

ای ز عدل ملک عادل در سایه عدل
گله چرخ ستمکار مکن گو نکنم

ای به بخشش نظری یافته از مجلس شاه
جمع جز زر به خروار مکن گو نکنم

ای سخندان تو اگر مدحت شه گویی امید
جز به داننده اسرار مکن گو نکنم

گر عیار هنر شاه جهانی خواهی جست
جز کفایت را معیار مکن گو نکنم

قیمت هر چه برآرد به زبان شاه جهان
کمتر از لؤلؤ شهوار مکن گو نکنم

ور تو تشبیه کنی بزم ملک را در شعر
جز به آراسته گلزار مکن گو نکنم

ور همی نکته ای از خلق خوشش یاد کنی
صفت از کلبه عطار مکن گو نکنم

گر نخواهی که تو را بفسرد اندر رگ خون
وصف آن خنجر خونخوار مکن گو نکنم

مار زخمست به گرد صفتش هیچ مگرد
دست را در دهن مار مکن گو نکنم

گر همی مدحت شه گفت بخواهی به سزا
لفظ جز لؤلؤ شهوار مکن گو نکنم

ور تو خواهی که کنی شه را در مدح صفت
به جز از وارث اعمار مکن گو نکنم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
هم در ستایش او
گر یک وفا کنی صنما صد وفا کنم
ور تو جفا کنی همه من کی جفا کنم

تو نرد عشق بازی و با من دغا کنی
من جان ببازم و نه همانا دغا کنم

گر آب دیده تیره کند دیده مرا
این دیده را ز خاک درت توتیا کنم

گل عارضی و لاله رخی ای نگار من
در مرغزار آن گل و لاله چرا کنم

خار و گیا چو دایه لاله ست و اصل گل
از بهر هر دو خدمت آب و گیا کنم

جان و دل منی و دل و جان دریغ نیست
گر من تو را که هم دل و جانی عطا کنم

گر بر کنم دل از تو بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا کنم

زان بیم کاشنایی و بیگانگی کنی
دل را همیشه با همه رنج آشنا کنم

ای چون هوا لطیف ز رنج هوای تو
شبها دو دست خویش همی بر هوا کنم

این هر چه بر تنست همه دل کند همی
کی راست باشد اینکه گله از هوا کنم

جور و جفا مکن که ز جور و جفای تو
باشد که بر تو از دل خسته دعا کنم

با تو به بد دعا نکنم گر تو بد کنی
در رنج و درد گر کنم ای بت خطا کنم

گر هیچ چاره کرد ندانم غم تو را
این دل که آفتست پس تو رها کنم

هرگز جدایی از تو نجویم که تو مرا
جانی ز جان خویش جدایی چرا کنم

جانم ز تن جدا باد ار من به هیچ وقت
یک لحظه جان ز مهر تو ای جان جدا کنم

هر شب که مه برآید من ز آرزوی تو
تا وقت صبح روی به ماه سما کنم

بر ناله و گریستن زار زار خویش
ای ماه و زهره زهره و مه را گوا کنم

وصفت نمی کنم به زبانی که هم بدان
بر شاه شرق و غرب همیدون ثنا کنم

مسعود پادشاهی کز چرخ قدر من
برتر شود که مدح چنین پادشا کنم

گوید همی حسامش نصرت روان شود
اندر وغا که روی به سوی وغا کنم

روی مرا ندید و نبیند عدوی تو
زیرا به رزم روی عدو را قفا کنم

بأسش همی چگوید من وقت کار زار
نیزه به دست شاه جهان اژدها کنم

وانگاه نیزه گوید من سحرهای کفر
همچون عصای موسی عمران هبا کنم

اقبال شاه گوید من کیمیاگرم
کز خاک و گل به دولت او کیمیا کنم

گوید همی طبیعت در دهر خلق را
از عدل شاه مایه نشو و نم کنم

هر روز بامدادان از عفو و خشم او
مر خلق را دو صورت خوف و رجا کنم

گوید همی زمانه که از کین و مهر شاه
در عالم اصل شدت و عین رخا کنم

گوید جهان که روز نبیند عدوی شاه
زیرا که هر صباح که بیند مسا کنم

چونان که شب نبیند هرگز ولی او
زیرا که ظلمتی که ببینم ضیا کنم

گوید همی جلالت کعبه ست قصر شاه
هر حاجتم که باشد در وی روا کنم

بوسم همیشه گوید تخت مبارکش
زان تخت گاه مروه کنم گه صفا کنم

بیتی که گفته بودم تضمین کنم همی
چون هست گفته من بگذار تا کنم

من ناشنیده گویم از خویشتن چو ابر
چون کوه نه که هر چه شنیدم صدا کنم

اقبال شاه چون ز علا و سنا شدست
من جمله آفرین علا و سنا کنم

آراسته ست دولت و ملت به این و آن
پس آفرین هر دو به حق و سزا کنم

چون من برشته کردم یاقوت مدح شاه
یاقوت را به ارز کم از کهربا کنم

دانش به من مفوض کردست کار نظم
زان نوع هر چه خواهد از من وفا کنم

چون کرد کدخدایی آن را به رسم من
یا کرده ام چنانکه ببایست یا کنم

گر هیچ گونه درگذرد مدحتی ز وقت
ناچار چون نماز فریضه قضا کنم

من شرح مدح شاه دهم در سخن همی
نه کار کرد خویش همی بر هبا کنم

دولت حقوق من به تمامی ادا کند
هرگه که پیش شاه مدیحی ادا کنم

انعام شاه را که مرا داد خانمان
بسیار شد به شکر چگونه جزا کنم

گر روز من ثنا کنمش بر ملا به نظم
در شب همی به نثر دعا در خلا کنم

در باغ وصف شاه چو بلبل زنم نوا
دلهای خلق بسته آن خوش نوا کنم

وانگه چو گوییم که توانی سزای شاه
پرداخت یک مدیح جواب تولا کنم

گوید ملک مرا که عنایت به باب تو
چندان کنم که جان عدو با عنا کنم

چون تو رضای شاه بجویی به مدح نیک
من سوی تو نگاه به چشم رضا کنم

شاها زمانه گوید من مقتدی شدم
در بیش و کم به دولت تو اقتدا کنم

گوید همی قضا که من اندر جهان ملک
حکم بقای شاه خلود و بقا کنم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح ملک ارسلان بن مسعود
زبان دولت عالی به بنده داد پیام
که ای تو را دو زبان پارسی و تازی رام

بدان دو چیره زان چون ثنا کنی بر شاه
تو را ثنا بود اندر جهان ز خاص و ز عام

بگو که دولت گوید همی که بنده تست
که تا ابد نکنم جز به درگه تو مقام

ز بهر ملک تو را من که دولتم شب و روز
کنم به مصلحت تو به جد و جهد قیام

ز هیچ لشکر باکی مبر که لشکر تو
ستارگان سپهرند و گردش ایام

همیشه کینه تو من کشم ز دشمن تو
رواست گر نکشی تیغ کینه کش ز نیام

پر آب داده حسامم به دست نصرت تو
تو را چه حاجت باشد به آبداده حسام

وگر نشاط شکار آیدت روا باشد
که با منست به هر بیشه کنون ضرغام

بدید ملک تو رویی چو صد هزار نگار
چو ژرف کرد نگه در سپهر آینه فام

تو آن مظفر شاهی که از جلالت تو
گرفت شاهی سامان و یافت عدل آرام

ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که هفت کشور شادست ازین مبارک نام

تو هفت کشور بگرفته و مخالف تو
ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام

ز روز عمر تو اکنون همی برآید صبح
بلی و روز بداندیش تو رسید به شام

نصیب تست ز گردون سعادت برجیس
چنانکه حظ مخالف نحوست بهرام

نداند آنکه بدان و بدین نگاه کند
که آفتاب کدامست و همت تو کدام

فلک تمام کند خسروا به هر وقتی
چنانکه رای تو باشد کند زمانه تمام

ظفر به پیش سپاه تو نامزد گردد
اگر سپاه کشی سوی مصر و بصره و شام

سپهر گردان دامی نهاد خصم تو را
که سخت زود شود همچو مرغ بسته به دام

میان ببندد پیشت غلام وار سپهر
چو بست پیش تو ترکش سپهروار غلام

زمانه جز به مراد تو برنیارد دم
سپهر جز به رضای تو برندارد گام

ز وام شاهی تو صد یکی نتوخت از آنک
برین مدور فیروزه فام داری وام

خدایگانا هنگام عشرتست و طرب
نشاط باید کردن درین چنین هنگام

نبید خواه ز بادام چشم دلجویی
از آنکه آمد وقت شکوفه بادام

هلال باشد با آفتاب جفت شده
چو روز بزم گرفتی به دست زرین جام

به جام زرین می خواه از آنکه زرین شد
ز بخشش تو همه سایلانت را در و بام

جهان ستانا تا هست قوت و نیرو
ز تست نیروی ایمان و قوت اسلام

به ذات خویش ندارم درین قصیده سخن
بگفتم آنچه شنیدم ز دولت پدرام

اشارتیست ز دولت به عمر و ملک ابد
بشارتیست جهان را ازین خجسته پیام

به کامگاری بر پیشگاه ملک نشین
به بختیاری اندر سرای عدل خرام
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ شکایت از زندان و ستایش سلطان
خدایگانا بخرام و با نشاط بخرام
ز بهر نصرت دین و معونت اسلام

کشیده تیغی چون تیغ آفتاب به چنگ
شده ز ضربت آن صبح عمر دشمن شام

بر اهل عصیان شمشیر تو گذارده زخم
بر اوج کیوان شبدیز تو گذارده گام

ز بهر تقویت و عون و فتح و نصرت تو
قضا ز دوده سنان و قدر کشیده حسام

فرو شده به همه محنت و بلا دشمن
برآمده ز همه همت و مرادت کام

نصیب تو ز زمانه سعادتست و علو
که از علو لقب تست وز سعادت نام

همی ستانی ملک و همی گزاری کام
به آسمانی اقبال و ایزدی الهام

کشیده سایه انصاف تو به بحر و به بر
رسیده منفعت جود تو به خاص و به عام

فروخت نور دل و نار طبع تو ورنه
هنر بماندی تاریک و عقل بودی خام

به سال و مه زند از بخشش تو گردون لاف
به روز و شب کند از خلعت تو گیتی لام

همی نماید شاها چو صد هزار نگار
به چشم شکر ز دست تو صورت انعام

ز مهر و کین تو خیزد همی بهار و خزان
ز عفو و خشم تو زاید همی ضیا و ظلام

ز هول رزم تو چون ابر می بگرید تیغ
ز مهر بزم تو چون گل همی بخندد جام

ز تف آتش سوزان و بأس سطوت تو
همی نیابد گردون گردگرد آرام

سپهر فخر ز اقبال تو فزود شرف
جهان ملک ز انصاف تو گرفت نظام

ز رتبت تو کم آید به پایها افلاک
ز مدت تو کم آید به دورها ایام

عدو ز دور چو ملواح حلم طبع تو دید
گمان ببرد که دارد اجل به زیرش دام

چو شیر گون فلک از گرد قیرگون شبه شد
عقیق رنگ شود خنجر زمرد فام

ز هول و هیبت پشت زمین و روی هوا
به چشم ها همه تنین نماید و ضرغام

به زیر گرد سیه روی درکشد خورشید
ز حرص خوردن خون کام خوش کند بهرام

ز گرد و خون سبک این هر دو را اجل بیند
سیاه و سرخ شده رنگ و روی و گونه کام

به هر طرف که تو از حمله گرز بگذاری
بخیزد احسنت از تربت نبیره سام

مبارزان دلاور ز ترس نشناسند
که دم اسب کدامست و یال اسب کدام

زمین ز تنگی همچون دلی شده غمگین
هوا ز گرمی همچون سری شده سرسام

شده بر آتش پیکار گوشت پخته به تف
ولیک باز ترنجیده پوست بر تن خام

زمین پهن پر اجسام گشته و ارواح
ز بیم تیغ تو بیزار گشته از اجسام

بماند خواهی شاها تو تا جهان ماند
میان به خدمت تو بسته دولت پدرام

که حکم عدل چنان آمد از شریعت حق
که ملک بر تو حلالست و بر ملوک حرام

خدایگانا هر ساعتم ز هفت افلاک
عقوبتی و عذابی رسد به هفت اندام

نه شخص زار مرا قوت شتاب و درنگ
نه حلق تلخ مرا لذت از شراب و طعام

نشستگاهم سمجی که بر سر کوهیست
ز سنگ خارا دیوار دارد و در و بام

بدین نهادست امروز حال و قصه من
خدای داند تا چون شود مرا فرجام

ز تیغ تیزترم خاطریست در مدحت
گرم چه هست یکی حبس تنگ تر ز نیام

صبور و صابر گشتم به حبس و بند ار چند
زمانه داردم اندر بلای جان انجام

نگویم از پس این حسب حال و محنت خویش
که شد به درد و غم و رنج طبع توسن رام

امید و بیم من از روزگار زایل شد
که یافتم ز بد و نیک روزگار اعلام

تمام مردی گشتم چو بر گرفتم من
ز روز دولت و محنت نصیب خویش تمام

همیشه گردون تا هست پایه انجم
همیشه انجم تا هست مایه احکام

به بختیاری از روی خرمی بر خور
به کامگاری در صحن مملکت بخرام

بگرد ملک تو عز تو در مجال و مدار
به پیش تخت تو بخت تو در سجود و قیام

خدای ناصر و دولت رفیق و نصرت جفت
زمانه بنده و گردون رهی و بخت غلام
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 21 از 55:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA