انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 22 از 55:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
مدح عمادالدوله ابوسعد بابو
نهاد زلف تو بر مه ز کبر و ناز قدم
کراست دست بر آن مشک گون غالیه شم

چو بود عارض تو لاله طبیعی رنگ
مگر نمود مرا عنبر طبیعی خم

بهاری روی تو از زلف تو فزون گشته ست
بهای دیبا آری فزون شود ز علم

ز خون دلها خطی نوشت خامه حسن
که آن به حلقه و خالست معرب و معجم

ز ضم نهادند اعرابش از چه شد مکسور
به جزم کردند او را چرا بود مدغم

تو را صفت به مه و گل نکرد یارم از آنک
مهت ز جمع عبیدست و گل زخیل خدم

شکیب و صبرم در دل نگر که روز و شبست
یکی فزون نشود تا یکی نگردد کم

چو پر شود به دماغم ز تف عشق بخار
ز ابر چشم فرود آیدم چو باران نم

ستام شب را خیری کند به طرف سرشک
چو زیر زین کشد او پشت باره ادهم

همی به حیرت و حسرت زنم دمی که زنم
از آنکه باز پسین دم گمان برم که زنم

وگر دلم ز دم سرد گرم گشت رواست
نه سرد باشد در گرم کوره ها هر دم

اگر دژم شدم از روزگار غم نخورم
که زود دولت خواجه مرا کند خرم

عماد دولت بوسعد مایه همه سعد
که هدیه است ز گردون و تحفه عالم

مضای عزمش بر روی باد بست جناح
ثبات حزمش در مغز کوه کوفت قدم

زهی فروخته و افراخته چو مهر و سپهر
بنای ملک به حد حسام و نوک قلم

تویی که رادی و انصاف تو بکند و ببست
به مال چشم نیاز و به عدل دست ستم

دیم به جود چو ثنا گفت کف راد تو بود
دو بهره بیش نباشد همیشه همه ز دیم

بر آشکار و نهان واقفست خاطر تو
که رهنمای وجودست و پیشوای عدم

بود زبانی و هستت صدف زمانه بلی
تو بوده ای غرض از گوهر بنی آدم

به پیش نور ضمیر تو ملک را مظلم
به نزد حل بیان تو چرخ را مبهم

چو هست ضد خداوند طالع تو به طبع
زحل نتیجه نوحه ست و مادر ماتم

چگونه باشد زنده مخالف تو از آنک
فسرده گشتش در تن ز هول کین تو دم

نساختندی در تن چهار دشمن ضد
اگر نگشتی مهر تو در میانه حکم

به اره گر ز سرش تا قدم فرود آرند
دو نیمه گردد زو ناچکیده خون چو بقم

چنانکه مهر درم باژگونه دارد نقش
درست خیزد ازو گاه ضرب نقش درم

شگفت نیست ازین طبع سست کژ که مراست
همه مناقب تو راست آید و محکم

همی به وصف تو جنبد ضمیرم اندر دل
همی به مدح تو گردد زبانم اندر فم

همیشه تا ز عدو در عقود هست نشان
همیشه تا ز طمع بر طبایعست رقم

نشاط را به دل و دولت تو باد امید
امید را به سر همت تو باد قسم

سماحت تو مثل گشته چون سخای عرب
کفایت تو سمر گشته چون دهای عجم

به شکر و مدحت تو تیز گشته طبع و زبان
به مال و نعمت تو سیر کرده آز شکم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ناله از تیره بختی خود و امتداد گرفتاری
از کرده خویشتن پشیمانم
جز توبه ره دگر نمی دانم

کارم همه بخت بد بپیچاند
در کام زبان همی چه پیچانم

این چرخ به کام من نمی گردد
بر خیره سخن همی چه گردانم

در دانش تیز هوش برجیسم
در جنبش کند سیر کیوانم

گه خسته آفت لهاوورم
گه بسته تهمت خراسانم

تا زاده ام ای شگفت محبوسم
تا مرگ مگر که وقف زندانم

یک چند کشید و داشت بخت بد
در محنت و در بلای الوانم

چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم

بر مغز من ای سپهر هر ساعت
چندین چه زنی که من نه سندانم

در خون چه کشی تنم نه زوبینم
در تف چه بری دلم نه پیکانم

حمله چه کنی که کند شمشیرم
پویه چه دهی که تنگ می دانم

رو رو که بایستاد شبدیزم
بس بس که فرو گسست خفتانم

سبحان الله مرا نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم

در جمله من گدا کیم آخر
نه رستم زالم و نه دستانم

نه چرخ کشم نه نیزه پردازم
نه قتلغ بر تنم نه پیشانم

نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم

من اهل مزاح و ضحکه و رنجم
مرد سفر و عصا و انبانم

از کوزه این و آن بود آبم
در سفره آن و این بود نانم

پیوسته اسیر نعمت اینم
همواره رهین منت آنم

آنست همه که شاعری فحلم
دشوار سخن شدست آسانم

در سینه کشیده عقل گفتارم
بر دیده نهاده فضل دیوانم

شاهین هنرم نه فاخته مهرم
طوطی سخنم نه بلبل الحانم

مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاری نظام و نیک ورانم

نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم

از گوهر دامنی فرو ریزد
گر آستیی ز طبع بفشانم

در غیبت و در حضور یکرویم
در انده و در سرور یکسانم

در ظلمت و عدل روشن اطرافم
در زحمت و شغل ثابت ارکانم

با عالم پیر قمار می بازم
داو سه سه و سه شش همی خوانم

وانگه بکشم همه دغای او
بنگر چه حریف آب دندانم

بسیار بگویم و برآسایم
زان پس که زبان بسی برنجانم

کس در من هیچ سر نجنباند
پس ریش چو ابلهان چه جنبانم

ایزد داند که هست همچون هم
در نیک و بد آشکار و پنهانم

والله که چو گرگ یوسفم والله
بر خیره همی نهند بهتانم

گر هرگز ذره ای کژی باشد
در من نه ز پشت سعد سلمانم

بر بیهده باز مبتلا گشتم
آورد قضا به سمج ویرانم

بکشفت سپهر باز بنیادم
بشکست زمانه باز پیمانم

در بند ز شخص روح می کاهم
از دیده ز اشک مغز می رانم

بیهش نیم و چو بیهشان باشم
صرعی نیم و به صرعیان مانم

غم طبع شد و قبول غم ها را
چون تافته ریگ زیر بارانم

چون سایه شدم ضعیف در محنت
وز سایه خویشتن هراسانم

با خنجر زخم یافته گویم
با کوژی خم گرفته چوگانم

اندر زندان چو خویشتن بینم
تنها گویی که در بیابانم

در زاویه فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم

گوریست سیاه رنگ دهلیزم
خوکیست کریه روی دزبانم

گه انده جان به یأس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم

تن سخت ضعیف و دل قوی بینم
امید به لطف و صنع یزدانم

باطل نکند زمانه ام زیرا
من بنده روزگار پیمانم

والله که چو عاجزان فرو مانم
هر گه که به نظم وصف او رانم

حری که من از عنایت رایش
با حاصل و دستگاه امکانم

رادی که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم

ای آنکه همیشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم

بی جرم نگر که چون در افتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم

بر دل غم و انده پراکنده
جمع است ز خاطر پریشانم

زی درگه تو همی رود بختم
در سایه تو همی خزد جانم

مظلومم و خیزد از تو انصافم
بیمارم و باشد از تو درمانم

آخر وقتی به قوت جاهت
من داد ز چرخ سفله بستانم

از محنت باز خر مرا یک ره
گرچند به دست غم گروگانم

چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که بهر بهایی ارزانم

از قصه خویش اندکی گفتم
گرچه سخنست بس فراوانم

پیوسته چو ابر و شمع می گریم
وین بیت چو حر زو ورد می خوانم

فریاد رسیدم ای مسلمانان
از بهر خدای اگر مسلمانم

گر بیش به شغل خویش برگردم
هم پیشه هدهد سلیمانم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ داستان سیه روزی
اوصاف جهان سخت نیک دانم
از بیم بلا گفت کی توانم

نه آنچه دانم همی بگویم
نه آنچه بگویم همی بدانم

کز تن به قضا بسته سپهرم
وز دل به بلا خسته جهانم

از خواری ویحک چرا زمینم
ار من به بلندی بر آسمانم

بر جایم و هر جایگه رسیده
گویی ز دل بخردان گمانم

از واقعه جور هفت گردون
پنداری در حرب هفت خوانم

دایم ز دم سرد و آتش دل
چون کوه تفته بود دهانم

بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم

نشگفت که چون فاخته بنالم
زیرا که درین تنگ آشیانم

از بس که ز چشم آب و خون ببارم
پیوسته من این بیت را بخوانم

پیراهنم از خون آب دیده
چون توز کمانست و من کمانم

چون بافته پرنیانم ایراک
بیچاره تر از نقش پرنیانم

در و گهر طبع و خاطر من
کمتر نشود زانکه بحر و کانم

هر گونه چرا داستان طرازم
کامروز بهر گونه داستانم

بختم چو نخواهد خریدن از غم
این چرخ بها می کند گرانم

زین پیش تنم قوتی گرفتی
چون در دل و جان گفتمی جوانم

امروز هوازی به راه پیری
همچون ره از پیش کاروانم

بر عمر همی جاه و سود جستم
امروز من از عمر بر زیانم

بس باک ندارم همی ز محنت
مغبون من ازین عمر رایگانم

ای جان برادر ورا نمودی
با عهد نبودی چو دوستانم

در دوستی من عجب بمانی
در چرخ همی من عجب بمانم

دانی که به باطل چگونه بندم
دانی که به حق من چه مهربانم

گفتی که همانی که دیده بودم
یک بهره نبوده همی همانم

آنم به ثبات و وفا که دیدی
در چهره و قامت اگر جز آنم

پیچان و توان نحیف و زردم
گویی به مثل شاخ خیزرانم

از عجز چو بی جان فکنده شخصم
در ضعف چو بی شخص گشته جانم

خفتن همه بر خاک و از ضعیفی
بر خاک نگیرد همی نشانم

هست این همه محنت که شرح دادم
با این همه پیوسته ناتوانم

هر چند که پژمرده ام ز محنت
در عهد یکی تازه بوستانم

بالله که نه رنجورم و نه غمگین
بس خرم و نیکو و شادمانم

با مفخر آزادگان بخوانم
با رتبت آزادگان بیانم

در معرکه روزگار دونم
با هر چه همی آورد توانم

مانده خرد پر دل از رکابم
رنجه هنر سرکش از عنانم

برقم که کشیده یکی حسامم
دودم که زدوده یکی سنانم

وانگه که مرا زخم کرد باید
شمشیر کشیده زد و زبانم

پیداست هنرهای من به گیتی
گر چند من از دیده ها نهانم

گیرم که من از روزگار ماندم
امروز درین حبس امتحانم

والله که ز جور فلک نترسم
کز عدل شهنشاه در امانم

در حبس آرایش نخیزد از من
برنامه بماندست تر زبانم

ور هیچ بخواهد خدای روزی
از بخت چه انصافها ستانم

اندر دم دولت زمین بدرم
گر مرگ نگیرد دم روانم

بر سیم به خامه گهر ببارم
در سنگ به پولاد خون برانم

فردا به حقیقت بهار گردم
امروز به گونه اگر خزانم

وین بار به لوهور چون درآیم
گر بگذرم از راه قلتبانم

اندوه تو هم پیش چشم دارم
گر من چه در اندوه بیکرانم

ارجو که چو دیدار تو ببینم
بر روی تو زین گوهران فشانم

ترسم که تلافی بود و زان پس
گر رنج و عنا کم شود توانم

تو مشک به کافور بر فشانی
من عاج به شمشاد در نشانم

دانم سخن من عزیز داری
داری سخن من عزیز دانم

دانی تو که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در آن موضوع و توسل به خواجه بونصر
شخصی به هزار غم گرفتارم
در هر نفسی به جان رسد کارم

بی زلت و بی گناه محبوسم
بی علت و بی سبب گرفتارم

در دام جفا شکسته مرغی ام
بر دانه نیوفتاده منقارم

خورده قسم اختران به پاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم

هر سال بلای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم

بی تربیت طبیب رنجورم
بی تقویت علاج بیمارم

محبوسم و طالعست منحوسم
غمخوارم و اخترست خونخوارم

برده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم

امروز به غم فزونتری از دی
وامسال به نقد کمتر از پارم

طومار ندامتست طبع من
حرفیست هر آتشی ز طومارم

یاران گزیده داشتم روزی
امروز چه شد که نیست کس یارم

هر نیمه شب آسمان ستوه آید
از گریه سخت و ناله زارم

زندان خدایگان که و من که
ناگه چه قضا نمود دیدارم

بندیست گران به دست و پایم در
شاید که بس ابله و سبکبارم

محبوس چرا شدم نمی دانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم

نز هیچ عمل نواله ای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم

آخر چه کنم من و چه بد کردم
تا بند ملک بود سزاوارم

مردی باشم ثناگر و شاعر
بندی باشد محل و مقدارم

جز مدحت شاه و شکر دستورش
یک بیت ندید کس در اشعارم

آنست خطای من که در خاطر
بنمود خطاب و خشم شه خوارم

ترسیدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگونسارم

بسیار امید بود در طبعم
ای وای امیدهای بسیارم

قصه چه کنم دراز بس باشد
چون نیست گشایشی ز گفتارم

کاخر نکشد فلک مرا چون من
در ظل قبول صدر احرارم

صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم

آن خواجه که واسطه ست مدح او
در مرسله های لفظ دربارم

گر نیستم از جهان دعا گویش
در هستی ایزدست انکارم

گر نه به ثنای او گشایم لب
بسته ست مان به بند زنارم

ای کرده گذر به حشمت از گردون
از رحمت خویش دور مگذارم

جانم به معونت خود ایمن کن
کامروز شد آسمان به آزارم

برخاست به قصد جان من گردون
زنهار قبول کن به زنهارم

آنی تو که با هزار جان خود را
بی یک نظر تو زنده نشمارم

ای قوت جان من ز لطف تو
بی شفقت خویش مرده انگارم

شه بر سر رحمت آمدست اکنون
مگذار چنین به رنج و تیمارم

ارجو که به سعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم

این عید خجسته را به صد معنی
بر خصم تو ناخجسته پندارم

برخور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح خواجه ابوطاهر
خواجه بوطاهر ای سپهر کرم
کرمت در جهان چو علم علم

می بنازد روان آدم از آنک
چون تویی خاست از بنی آدم

ای ز فضل تو نامدار عرب
وی ز جود تو سرفراز عجم

در جهان کش به سروری دامن
بر فلک نه به افتخار قدم

شد زمستان و نوبهار آمد
تازه شد باز چهره عالم

در هوا نیز باز نزدیکست
که کمان ره به زه کند رستم

گشته از سبزه دشت پر دیبا
شده از لاله کوه پر میرم

بر چمن بارور کند هر شب
شاخ را عون باد و قوت نم

بی گمان روز بنده نو شده است
دل چه داری ز روزگارم دژم

چه نشانی به باغ عزت خار
چه نمانی به جای شادی غم

عیش ناخوش همی کنی به سخط
سود بی خود چرا کشی به ستم

روزگاری چنین تر و تازه
نوبهاری چنین خوش و خرم

می خور و می ده و ببال و بناز
کامجو عیش ران بناز و بچم

اندرین روزگار پر گوهر
اگر امروز مانده ای بر کم

چون گهر سخت روی بفروزی
با جهانی هنر کما اعلم

چون تو کس را که بخت یاری کرد
نعمت و کام در نیابد کم

من به عقل اندرو همی نگرم
که جهان زود گرددت ز خدم

تا ز چرخ و فلک سجود آرند
پیش تو چون شمن به پیش صنم

دشمنان را به عنف کامی کف
دوستان را به لطف و شادی دم

جانستانی چو موسی عمران
جان دهی همچو عیسی مریم

پس ازین نیز هیچ خم ندهد
پشت جاه تو را سپهر به خم

در سر کلک تو کند خسرو
روزی لکر و سپاه و حشم

نزند چرخ جز به حکم تو پی
نزند ابر جز به امر تو دم

شغل هایی به رسم و قاعده ها
بنهی بس به رسم و بس محکم

برگشایی به طبع هر مشکل
بر فروزی برای هر مبهم

همه ارکان سروری را باز
نقش دیبا کنی و مهر درم

بر همه خلق باز بگشاید
در انعام تو کلید نعم

فضل ورزی چو صاحب عباد
مال بخشی چو صاحب مکرم

بخل را در زنی به چشم انگشت
آز را پر کنی به جود شکم

خدمت مادحان دهی به سلف
صله سایلان دهی به سلم

بر نگارد به جای مهر شرف
نام تو بر نگینه خاتم

که ز مدحت کند زمانه حدیث
گه به جانت خورد سپهر قسم

قصه بخت خود نخوانم نیز
غصه حال خود نگویم هم

هر جراحت که روزگارم کرد
سعی اقبال تو کند مرهم

کانچه گویم همی خبر دهدت
از نهاد و جود کون و عدم

زین سخن ها به گوش حرص شنو
از چو من مادح و چو من محرم

وانچه دیگر کسان تو را گویند
ماهتابست و قصه میرم

تا به باغ ارم زنند مثال
باد بختت به فر باغ ارم

بسته بر همت تو مهر نشان
زده بر دولت تو بخت رقم

با بقای تو کامرانی جفت
با مراد تو شادمانی ضم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در حسب حال خویش و مدح سیف الدوله محمود
کار آنچنان که آید بگذارم
عمر آنچنان که باید بگسارم

دل را ز کار گیتی برگیرم
تن را به حکم ایزد بسپارم

چون نیستم مقیم درین گیتی
خود را عذاب خیره چرا دارم

لیکن ز قوت چاره نمی بینم
گر خواسته نباشد بسیارم

آن را که جانور بود از قوتی
چاره نباشد ایدون پندارم

بر جای خویش ار چه همی گردم
گویی که ای برادر پرگارم

در ظلمت زمانه همی گردم
گویی مگر ستاره سیارم

در کار هر چه بیش همی کوشم
افزون همی نگردد مقدارم

در کشتنم به گرد من اندر شد
پیوسته همچو دایره تیمارم

از عمر خویش سیر شدم هر چند
زان آرزو که دارم ناهارم

بینم همی شماتت بدخواهان
ور نه ز نیستی نبدی عارم

سرم همی بداند بد گویم
من سر خود چگونه نگهدارم

کاین تن چنان ضعیف شد از بس غم
کاندر دلم ببیند اسرارم

پیوسته از نیاز چرا نالم
چندین کزین دو دیده گهربارم

گر دیده ام نبدی بانی
ور من چنین زمانه نشد یارم

ای سیدی نکوست نکوکاری
منت خدای را که نکوکارم

آزار کس نجویم از هر چیز
وز دوستان خویش نیازارم

روزی که راحتی نرسد از من
مر خلق را ز عمر نپندارم

گر هیچ آدمی را بدخواهم
از مردی و مروت بیزارم

در طبع من بدی نبود ایراک
مداح شهریار جهان دارم

محمود سیف دولت و دین شاهی
کاوصاف او بیابی ز اشعارم

سیفی که سیف عدل همی گوید
بزدود سیف دولت زنگارم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ستایش پادشاه
تو را بشارت باد ای خدایگان عجم
به جاه کسری و ملک قباد و دولت جم

پیام داد مرا دولت خجسته به تو
که ای دو دیده و جان شهنشه اعظم

تو را بشارت دادم به ملک هفت اقلیم
که تیغ تیز تو خواهد گشادن این عالم

به چین کنند به مدح تو خطبه بر منبر
به مصر و بصره به نامت زنند زر و درم

به شهر مکه به امرت روند سوی غزا
به روم و زنگ به نامت کنند جامه عمل

روان آدم شادان شد از تو شاه از آنک
به چرخ بردی از قدر گوهر آدم

به چون تو شاه به آیین شدست کار جهان
به چون تو خسرو روشن شدست چشم حشم

سرای ملکت محکم به تو شده عالی
بنای دولت عالی به تو شده محکم

برنده تیغ تو آسان کننده دشوار
رونده کلک تو پیدا کننده مبهم

برد سنان تو از روی پادشاهی چین
دهد حسام تو مر پشت کافری را خم

زده است بازوی تو در عنان دولت چنگ
نهاده پای تو اندر رکاب ملک قدم

چو شهریار تو باشی و پادشاه جهان
ندید خواهد چشم زمانه روی ستم

میان هند ببندی روان ز خون جیحون
کنون که گردد تیغت میان هند حکم

چو شد فروزان خورشید روشن از مشرق
کجا برآید از جایگاه تیره ظلم

تهی شود همه بیشه ز آهو و خرگوش
چو از نشیب که از خود برون شود ضیغم

زمین ز خون عدو گردد احمر و اشقر
چو کار زار تو گردد بر اشهب و ادهم

چو تیز ناوک تو با کمان بپیوندد
تن و روان مخالف جدا شوند از هم

چو آفتاب حسامت در آید از در هند
ز خون نماند اندر تن عدوی تونم

کنون که تیغ تو مانند ابر خون بارد
جهان سراسر گردد چون بوستان ارم

به هر کجا که نهد روی رایت عالیت
به دولت تو نیاید فتوح و دولت کم

شوند از آمد و رفتن مبارزان مانده
ز فتحنامه نوشتن شود ستوه قلم

به خنجر ای ملک اکنون تو خسته ای دل کفر
که کرده ای تو چه بسیار خسته را مرهم

به جود باطل کردی سخاوت حاتم
به تیغ باطل کردی شجاعت رستم

هر آنکه جز رقم بندگی کشد بر خود
برو کشد ز فنا دست روزگار رقم

جهان فلک را بر تارکش فرود آرد
اگر برآرد جز بر مراد رای تو دم

همیشه تا به جهان اندرون غم و شادیست
تو شاد بادی و وانکو به تو نه شاد به غم

تو پادشاه جهان و جهان به تو یاور
ملوک عصر تو را بنده تو ولی نعم

همیشه قدر تو عالی و بخت تو پیروز
همیشه عمر تو افزون و جاه تو خرم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ تفاخر به دانش و گوهر خویش
هر آن جواهر کز روزگار بستانم
چرا دهم به خس و خار ار نه بستانم

به دست چپ بدهم آن گهر که در یک سال
بهای صد گهر از دست راست بستانم

چو تیر هر جا ناخوانده گر همی نروم
چرا که دایم سر کوفته چو پیکانم

بدان جهت همه کس را چو خویشتن خواهم
که من به دست و دل و تیغ گوهر افشانم

سخن نتیجه جانست جان چرا کاهم
گمان مبر که چو پروانه دشمن جانم

اگر جهان خرد خوانیم رواست که من
هم آخشیجم و هم مرکزم هم ارکانم

بلی به فرمان گویم اگر هجا گویم
از آنکه قول خداوند را به فرمانم

بخوان ز قرآن بر از یحب و ما یظلم
بدان طریق روم زانکه اهل قرآنم

کسی که خانه و خوانش ندیده ام هرگز
به مدح او سخن چرب و خوش چرا رانم

به گاه خدمت بر دستها چو بوسه دهم
چنان بگریم گویی که ابر نیسانم

چهار گوهر و هفت اخر و دوازده برج
هر آنچه بینی من صد هزار چندانم

من از دوازده و هفت و چار بگذشتم
چه گر به صورت با خلق عصر یکسانم

علوم عالم دانم ولیکن اندر عصر
اگر دو مردم دانم بدان که نادانم

خرد پشیمان نبود ز مدح گفتن من
ز مدح گفتن این مهتران پشیمانم

سزد که فخر کند روزگار بر سخنم
از آنکه در سخن از نادران گیهانم

خدای داند کز شعر نام جویم و بس
وگرنه جز به شهادت زبان نگردانم

بگفتم این وز من سر به سر سماع کنند
درست و راست که مسعود سعد سلمانم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در آن مقوله
چون مشرفست همت بر رازم
نفسم غمی نگردد از آزم

چون در به زیر پاره الماسم
چون زر پخته در دهن گازم

بسته دو پای و دوخته دو دیده
تا کی بوم صبور که نه بازم

با هر چه آدمیست همی گویی
در هر غمی کش افتد انبازم

من گوهرم ز آتش دل ترسم
ناگاهی آشکاره شود رازم

نه نه که گر فلک بودم بوته
وآتش بود اثر بنگدازم

روی سفر نبینم و از دانش
گه در حجاز و گاه در اهوازم

ابرم که در و لؤلؤ بفشانم
چون رعد در جهان بود آوازم

از راستی چو تیره بود بیتم
دشمن کشم از آن چو بیندازم

زان شعر کایچ خامه نپردازد
کانرا به یک نشست نپردازم

بادم به نظم و نثر و نه نمامم
مشکم به خلق و جود و نه غمازم

مقصود می نیابم و می جویم
مقصد همی نبینم و می تازم

بر عمر و بر جوانی می گریم
کانچم ستد فلک ندهد بازم

با چرخ در قمارم و می مانم
وین دست چون نگر که همی بازم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مدیح ابوالفرج نصر بن رستم
از قد تو سرو بوستان سازم
وز خد تو ماه آسمان سازم

از نرگس چشم باغت آرایم
وز زلف تو تار ضیمران سازم

نه نه رویت به بوستان ماند
وز روی تو رخ چو ارغوان سازم

در باغ نکو رخ تو روز و شب
دیدار تو راحت روان سازم

چون عشق تو هست کاهش جانم
دیدار تو را غذای جان سازم

از بهر گلت گلاب می ریزم
وز دیده همی گلابدان سازم

تا قامت همچو تیر تو دیدم
من این تن زار چون کمان سازم

از هندو رخ ظریف تر داری
در هند مکان خود از آن سازم

میل تو همه به زعفران بینم
از رخ ز برات زعفران سازم

تو ساخته ای دو نار بر سوسن
من باز دو دیده ناردان سازم

گر انده عشق کاروان گردد
من در دل جای کاروان سازم

فرتوت به عشقت ای صنم گشتم
خود را چه سبب همی جوان سازم

کی باشد دل ز تو بپردازم
با مدح عمید شه قران سازم

خورشید زمانه نصربن رستم
کز وی در هند خان و مان سازم

طبعم گهر مدیح او سازد
نشگفت اگر ز طبع کان سازم

مدحش سپه است و من همی در وی
از خاطر خویش پهلوان سازم

گردونش چو صاحب جهان کردست
زان از وی صاحب جهان سازم

از ابر سخاش باغ دل دایم
ماننده روضه جنان سازم

باد سبکست طبع او دایم
من از حلمش کهی گران سازم

از هفتم چرخ اگر گذر یابم
از همت او برو مکان سازم

من جوزا را به بندگیش آرم
از زر کمریش بر میان سازم

وانگاه به سوی زهره بشتابم
از مدحش در دهان زبان سازم

ای آنکه ز نعمت و ز فر تو
من در تن مغز استخوان سازم

بس روز بود ز دولت و فرت
بر چرخ ز جاه سایبان سازم

در دل هوات روشنی دارم
بر سر ز سخات طیلسان سازم

ایرا که ز تست بر تنم جامه
در جامه هم از تو سو زیان سازم

هستند کسان که من مر ایشان را
از دولت تو به خان و مان سازم

روبه بودم بلا و هور اکنون
خود را شیر نر ژیان سازم

جود تو ز نعمتم کند قارون
زانکه نغمات بی گمان سازم

جاوید بقای جاه تو خواهم
تا شغل ثنات جاودان سازم

کردست مرا مدیح تو پیدا
چون یاد مدیح تو نهان سازم

هر جا که سم ستور تو آید
من قبله خویش خاک آن سازم

هر در که در ورود نکو خواهت
من تکیه خود همی بر آن سازم

در خانه به بندگیت بنشینم
وز دانش باغ غیب دان سازم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 22 از 55:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA