انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 55:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
‏ هم در ستایش او
آمد صفر امروز چو دی رفت محرم
این شادیت آورد گر آن بود همه غم

تا بر عقب ماه محرم صفر آید
شادیت فزون باد و همه ساله غمت کم

ای بار خدایی که تو را یار نباشد
در حرمت و در مکرمت از تخمه آدم

تا هست تو را دولت و اقبال پیاپی
تو جام می لعل همی خواه دمادم

من بنده یکی فال نکو خواهم گفتن
اندر خور ایام تو ای مفخر عالم

خواهم ز خدا تا بود این گردش ایام
بهتر بودت حال مؤخر ز مقدم

ای بوالفرجی کز تو فرح یافته احرار
وی بونصری کز تو شده نصرت محکم

تا لاجرم افلاک همی گوید و ایام
احسنت زهی پور گرانمایه رستم

همواره تو را دولت و اقبال قرین باد
تا جز به خداوندی و رادی نزنی دم

تا روی بتان باشد چون چشم سمن سرخ
تا پشت سمن باشد چون زلف بتان خم

پایندگیت داد به عز اندر ایزد
کاندر دل احرار عزیزی و مکرم

تا شاد همی باش بدین فرو بدین شان
با حشمت اسکندر و با مرتبت جم

همواره بر اعدای تو ایام دژم باد
روز تو به انواع همیشه خوش و خرم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مکاتبه با دوستان و مدح سیف الدوله محمود
سپاس ازو که مر او را بدو همی دانیم
وزانچه هست نگردیم و دل نگرانیم

چنانکه دانیم او را به عقل کی باشد
چنانکه باشد او را به وهم کی دانیم

چگونه انکار آریم هستی او را
که ما به هستی او را دلیل و برهانیم

چو مستحیلان شوم و حرامخواره نه ایم
ازین سبب همه ساله اسیر حرمانیم

اگر به خواسته یکسان نه ایم شاید از آنک
نه آدمیم و به اصل و نژاد یکسانیم

ز رنج بر ما خانه بسان زندان شد
به دست انده ازین روی را گروگانیم

زبان و دیده فضل و فضاحتیم همه
چو دیده و چو زبان در میان زندانیم

شدست بر ما گردان سپهر پنداری
از آن چو مرکز بر جا همی فرومانیم

هزاردستان گشتیم در روایت شعر
از آن ز خلق جهان چون هزار دستانیم

نیاز نیست به ما خلق را همی به جهان
چنانکه گویی ما همچنان از ارکانیم

اگر ز خاک نگشته ست خوب صورت ما
شگفت نیست از آن در میان دیوانیم

اگر نه دیوند این مردمان دیو نشان
چرا چو مردم مصروع گشته حیرانیم

به کان حکمت مانند نور خورشیدیم
به بحر دانش مانند ابر نیسانیم

چنانکه تابش خورشید و ابر و باران ما
گهی به شوره ستانیم و گه به بستانیم

خیال آن بت خورشید روی نادیده
چو مه به آخر اندر محاق و نقصانیم

ندیده خوبی گشته اسیر عاشقی ایم
ندیده وصلی مانده اسیر هجرانیم

نه عاشق صنمانیم عاشق کیشیم
نه از نگارین دوریم دور از اقرانیم

بخاصه ناصر مسعود شمس نادر دهر
که ما به یکجا در مهر چون تن و جانیم

اگر نه روز و شب اندر ستایش اوییم
یقین بدانکه نه از پشت سعد سلمانیم

ز بهر حضرت غزنین و اهل فضلش را
غلام و بنده گردیز و زابلستانیم

بسان آدم دوراوفتاده ایم از خلد
از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم

چنانکه آدم از کرد خود پشیمان شد
ز کردهای خود امروز ما پشیمانیم

چو شاخ بیدیم از راستی همیشه از آنک
ز باده هر کس چون برگ بید لرزانیم

نه بنده ایم خداوند دانش و هنریم
که بندگان خداوند شاه کیهانیم

امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که او چو احمد مکی و ما چو حسانیم

ز بس که بر ما زو رحمت است پنداری
که کف رادش ابرست و ما گلستانیم

ز روزگار نداریم هیچگونه گله
که سخت خرم و بانعمت و تن آسانیم

جواب ناصر مسعود شمس گفتم ازین
که بهر آن سخنان را چنین همی رانیم

که از قصیده ما حاصل آمد این معنی
زبان ندارد اگر قافیه برگردانیم

عطای یعقوب ای روشن از تو عالم علم
تو آفتابی و ما ذره را همی مانیم

کنون که دوریم از تو زروی و رای تو ما
چو ذره بی مهر از چشم عدل پنهانیم

عجب نداریم از روزگار خویش که ما
نه چون دگر کس در نعمت فراوانیم

بر زمانه ز ما این گنه بسنده بود
که نیک شعر و قوی خاطر و سخندانیم

ثنا نگوییم الا خدایگانی را
که ما ز دولت او زیر بر و احسانیم

نه از درودگر و از کفشگر خبر داریم
نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم

سخن بر تو فرستم از آنکه تو دانی
که ما به دانش نه چون فلان و بهمانیم

به شعر داد بدادیم داد ما تو بده
که ما چو داد بدادیم داد بستانیم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح سلطان محمود
شب دراز و ره دور و غربت و احزان
چگونه ماند تن یا چگونه ماند جان

بسان مردم بی هوش گشته زار و نزار
دلم ز درد غریبی تن از غم بهتان

مرا دو دیده به سیر ستارگان مانده
که کی برآید مه کی فرو شود سرطان

بنات نعش بگیرد ز هفت کوکب بیم
که باشد از سپری لاجوردگون تابان

رهی دراز و درو جای جای یخ بسته
درین دو خاک به کردار را کاهکشان

مرا ز سودا دل در هزار گونه هوس
به کار خویش فرومانده عاجز و حیران

ز روی گنبد خضرا نهان شده پروین
مه چهارده تابان شده ز چرخ کیان

چو روی خسرو محمود سیف دولت و دین
که افتخار زمین است و اختیار زمان

مظفری ملکی خسروی خداوندی
که جاه و قدرش بگذشته است از کیوان

شهی که هند شد از فر او بسان بهشت
چو روی داد ز غزنین به سوی هندستان

خدایگانا دانی که بنده تو چه کرد
به شهر غزنین با شاعران چیره زبان

هر آن قصیده که گفتیش را شدی یک ماه
جواب گفتم زان بر بدیهه هم بزمان

اگر نه بیم تو بودی شها به حق خدای
که راشدی را بفکندمی ز نام و نشان

اگر دو تن را جنگ اوفتادی اندر شعر
ز شعر بنده بدیشان شواهد و برهان

یکی به دیگر گفتی که این درست نبود
اگر بگوید مسعود سعد بن سلمان

چو پایگاهم دیدند نزد شاهنشه
که داشتم بر او جاه و رتبت و امکان

به پیش شاه نهادند مر مرا تهمت
به صد هزاران نیرنگ و حیلت و دستان

مگر ز پایگه خود بیفکنند مرا
به پیش همه شه سود مرا کنند زیان

چو من جریده اشعار خویش عرضه کنم
نخست یابم نام تو بر سر دیوان

سزد که نام من این نامدار ثبت کنی؟
به ملک غفلت در متن دفتر نیسان

مرا مدار به طبع و هنر گران و سبک
که من به مایه سبک نیستم به طبع گران

همیشه تا به جهان سالی و تهی نبود
جواهر از اعراض و عناصر از الوان

دو حال نیک و بد آید همی ز سمت ملک
بهفت کوکب و از پنج و حس چار ارکان

چو سرو و لاله بناز و چو صبح و باغ بخند
چو ماه و مهر بتاب و چو عقل و روح بمان

خجسته دولت و فرخنده بخت تو هر سال
چو آفتاب منیر و چو نوبهار جوان

بخر مرا و نکویم بدار زیرا من
بهر نکویی حقم به هر بها ارزان

همیشه بادی در ملک بی کرانه عزیز
همیشه بادی از بخت جاودان شادان

نشاط کن ملکا بر سماع نای علی
نبید رنگین خور بر کنار آب روان

چنانکه چرخ بپاید تو همچو چرخ بپای
چنانکه کوه بماند تو همچو کوه بمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح علاء الدوله سلطان مسعود
دولت جوان و ملک جوان و ملک جوان
ملک جهان گرفتن و دادن نکو توان

ای ترک باد جنگ برون کنی یکی ز سر
برخیز و باده در ده بر فتح جنگوان

بنمود خسروان جهان را نموده نی
تیغ علاء دولت و دین خسرو جهان

مسعود پادشاهی کز فر ملک او
آرایش بهار ستد صورت خزان

شاهی که رخش او را دولت بود دلیل
شاهی که تیغ او را نصرت بود فسان

اندر پی گمانش پی بگسلد یقین
واندر دم یقینش بی بفکند گمان

تا جود او به راه امل گشته بدرقه
نگسست کاروان مکارم ز کاروان

درماندگان کم درمی را سخای او
از دل همی به حاصل هستی کند ضمان

ترسیدگان بی نظیری را امید او
بر درج اعتماد نویسد همی امان

شاها زمین ز قوت اقبال ملک تو
ممکن بود که دست برآرد به آسمان

شاخ گل از نشاط دل افروز بزم تو
واجب بود که جانور آید به بوستان

امنست در حوالی ملک تو کار بند
عدلست در حوالی ملک تو قهرمان

دستت همی زمین را مفلس کند به زر
تیغت همی هوا را قارون کند ز جان

موجود شد ز کوشش تو در شاهوار
معلوم شد ز بخشش تو گنج شایگان

ملک تو عدل را پسری سخت نیک بخت
عدل تو ملک را پدری نیک مهربان

از دست تو ندیده مگر تیغ تو بلای
بر کار تو نکرده مگر گنج تو زیان

گیتی ز کارکرد تو گوید همی خبر
زیرا که دستبرد تو بیند همی عنان

بیند جلالت تو و گوید ثنای تو
گردون و روزگار تو بی چشم و بی دهان

از زخم گام باره تو در صمیم دی
بر کوه لاله رسته و بر دشت ضیمران

تو سوی شیر تاخته از حرص صید شیر
بر سخته زور و قوت بازو به امتحان

برده دو زخم حربه به یک خاستن به کار
کرده دو شیر شرزه به یک حمله بی روان

بگشادشان دو روزن جانکاه بر دو یال
ریزان از آن دو روزن از خون دو ناودان

آغاز کرده خاک زمین را ز خون این
آهار داده سنگ سیه را ز مغز آن

این را نبوده کاری دندان عمر خوار
وان را نداده یاری چنگال جانستان

این سست پنجه گشته از آن بازوی قوی
وان کندیشک مانده از آن خنجریمان

حفظ خدای و تقویت چرخ و سعی بخت
بوده تو را پناه و معین و نگاهبان

تا فتح جنگوان تو در داستان فرود
گم شد حدیث رستم دستان ز داستان

اسباب غزو ساخته چون جد و چون پدر
چون جد و چون پدر کمر فتح بر میان

ره پیش برگرفتی و ناگاه پیش تو
مردان کار دیده و گردان کاردان

بر باره زمانه گذار و زمین نورد
تندر صهیل و اختر سیر و قضا توان

در لعب کر و فر تو گردان چو گردباد
بر عطف طعن و ضرب تو پیچان چو خیزران

خوش بگسلد چو خیزد زنجیر آهنین
باز ایستد به جای به یک تار پرنیان

حزم تو را ز فرق گذشته لب سپر
عزم تو را به گوش رسیده زه کمان

راندی چنانکه خاک نشورید بر زمین
رفتی چنانکه مرغ نجنبید ز آشیان

نادیده راههای تو را روزها اثر
نا داده گرزهای تو را بادها نشان

گه کوه زیر پای تو گه ابر زیردست
گه چرخ همرکاب تو گه وهم همعنان

آن کوه را که خاصه تو را جنگ جای بود
در پیش سجده کرد همی گنبد کیان

پرداختی طریقی مشکل به هفت روز
بر کوفتی ثغوری هایل چو هفت خوان

بر کشوری زدی که درو کیش کافری
سالی هزار بوده به تاریخ باستان

خلقی نه مردم آسا نه آدمی سرشت
با دیو هم سجیت و با غول همزبان

آنجا شراب تیغ چشیدند ناشتا
آنجا غریو کوس شنیدند ناگهان

بسته کمر ز هیبت و ز بیم تیغ تو
جز تیغ آفتاب نیفکنده زیر ران

چون بنگریستند به دستی نبود بیش
از راه کهکشانش تا راه کهکشان

یک خرده یادم آمد و این نیک خرده ایست
شاید که در سخن کنم این خرده را بیان

نمرود ساخت کرکس و آگه نبود از آنک
دارد سپهر گردون زانگونه نردبان

شمشیر آبدار تو در چین فکند زود
فرشی و سایبانی از آتش و دخان

از خون تازه یافت زمین لعل مقنعه
وز گرد تیره یافت هوا مشک طیلسان

گشتی چو شرزه شیر سپاهی به یک نفس
شستی ز کفر و شرک جهانی به یک زمان

نیلوفری حسام تو کشت آن گروه را
بر پشت و سینه لاله و بر چهره زعفران

در هر تنی پراکند آن پرنیان پرند
خاکی کزو نروید جز دار پرنیان

شد غورغار ژرف یک آهنگ رود خون
شد صحن دشت پهن همه کوه استخوان

سعی قوی نمود بیک بیک ضعیف
زخم سبک گزارد همی خنجر گران

خسته ز پیش تیغ تو و نعل رخش تو
خونش به نهروان شد و گردش به قیروان

خاکستری شد آن کوه از آتش نبرد
دودی سیه برآمد زان تیره دودمان

روح الامین فریشتگان را چه گفت گفت
خشنود گشت بار خدای از خدایگان

این چاشنیست شربت تیغ تو هند را
باقی دهد که باقی بادی تو جاودان

بخت جوان یکی شد با رای پیر تو
ای کرده باز پیر جهان را ز سر جوان

اکنون یکی به پیشگه عدل برنشین
یک هفته حرص جنگ ز خاطر فرونشان

بستان چو ناردان و چو گلنار باده ای
زان کش رخ و لبست چو گلنار و ناردان

شهزاده میزبان و تو مهمان روزگار
بسته میان به خدمت مهمان و میزبان

تا دایمست جنبش گردون و آفتاب
تا واجبست گردش نوروز و مهرگان

از چرخ حل و عقد زمانست بر زمین
وز دهر امر و نهی مکین است بر مکان

از بخت هر مراد که خواهی همی بیاب
وز دهر هر نشاط که داری همی بران
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ستایش سلطان ابراهیم
همه زمین و زمان خرمست و آبادان
به پادشاه زمین و به شهریار زمان

ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
که روزگار نبیند به حق چو او سلطان

خدایگانی توقیع و ذکر او منشور
جهان ستانی نامه ست و نام او عنوان

ز دست فتنه برآید به رزم او چنگال
به کام مرگ برآید ز تیغ او دندان

یکی حصاری گیرد چو بر گشاد دو چنگ
یکی سپاهی خاید چو باز کرد دهان

بکوبد آنکه خلاف خدایگان خواهد
که کارنامه بی مغز را یکی برخوان

نگاه کن که چه بر خویشتن بپیچد از وی
چگونه روی بدو داد محنت و حرمان

شدش فرامش آن حال کامد از جاجرم
نمد قبایی پوشیده پاره و خلقان

به راه مرکب او بود پیر لاشه خری
ز چوب کرده رکاب و ز لیف کرده عنان

همه فراغت او آنکه گرم خفتی شب
همه تنعم او آنکه سیر خوردی نان

لباس خوبش پشم و بساط نرمش خاک
سلیح و آلت خاشاک و خون او انبان

به فر و دولت و اقبال شهریار اجل
به قدر و رتبت بگذاشت تارک از کیوان

چو یافت از ملک شرق زور و زهره شیر
بدو سپرد ملک مرغزار هندستان

ز رزم جویان دادش چهل هزار سوار
چو تیغ آخته قد و چو نیزه بسته میان

ولایتی که بدو داد خسرو عالم
هزار رای فزون بود در نواحی آن

به طول بود ز مهیاره تا به آسا سرو
به عرض بود ز کشمیر تا به سیبستان

چو مار پیچان بودی ز حد تیغش رای
چو برگ لرزان بودی ز نوک تیرش خان

چو از قبایل نسبت همی به شیبان کرد
شدند بر فلک از مفخرش بنی شیبان

بدان سپاه و بدان خواسته فریفته شد
بگشت در سر بی هوش و مغز او عصیان

به نیم ساعت کفران ز هر چه نعمت داشت
تهی نشاندش آری چنین کند کفران

به پای ها بر بندی شدی دوال رکاب
به گردن اندر طوقی شدش ز خفتان

طلوع بودش چون نجم و نجم نام ویست
غروب باشد آری پس از طلوع بدان

به قرب خسرو شد محترق چنین باشد
هر آن ستاره که با آفتاب کرد قران

کدام حصن ز هند او حصار خواست گرفت
که نه به دولت سلطان برو شدی زندان

نه پند بودش از حال قتلغ و بیرنی
نه عبرت افتاد او را ز بی خرد به میان

نه از ستادن یاد آمدش که در سنور
چه ره گرفت چو اصرار کرد بر طغیان

ز راجه پیران و ز رایکان چه لشکر داشت
بر آن حصار برافراخته چو چرخ کیان

چو فوجی از سپه شاه روی داد بدو
مه نشاط وی اندوه گشت و سود زیان

شدش فرامش از بویه لباح و دمن
فرو گرفت به نیرنگ و تنیل و دستان

همی به قوت گردن فراخت همچون شیر
همی به کوشش آتش فشاند چون ثعبان

غریو مرکب خسرو چو گرد حصن بتاخت
گرفت سخت گریبان بخت او خذلان

سعادت ملک او را فرو کشید ز حصن
به غل دو دست و همی خواست زینهار و امان

شکوه شاه به خم کرد چون کمان پشتش
گلوی او به زه اندر کشید همچو کمان

ز نور و ساده نه محکمترست فرهنده
کزین دو جای حصین تر نبود در کیهان

خیال آن را گردون نکرده بود قیاس
سپاه آن را گیتی ندیده بود کران

نه در دیارش بادی وزیده از اسلام
نه در زمینش بویی رسیده از ایمان

چو رأیت ملک آن جایگاه سایه فکند
زنای موکب عالی بخاست بانگ و فغان

سری نبود که آنرا نبود هوش وخرد
تنی نماند که آن را نخست جان و روان

خدای عزوجل نصرتیش داد که چرخ
به خسروان گذشته نداده بود نشان

هزار بتکده هر یک هزار ساله فزون
سپاه خسرو کردش به یک زمان ویران

دگر فتوح ملک یاد چون توانم کرد
که عاجزست ز اوصاف او بنان و بیان

بگویم اکنون زان جمله مختصر لختی
که نیست قادر اندیشه در تمامی آن

ز فتح بودیه گرده یکی به نظم آرم
حقیقتست که افزون شود ز صد دیوان

عمر چو دید که آمد سپاه خسرو شرق
بتاب آتش سوزان و زور باد وزان

ز گرد ایشان خورشید و ماه گشته سیاه
ز بار ایشان ماهی و گاو گشته گران

در آب جست چو ماهی از آنکه دانست او
که تیغ خسرو مرگست و رست ازو نتوان

ز بهر جنگ ملک مرکبان چوبین ساخت
نهنگ وار در افکندشان به آب روان

نشسته در شکم هر یکی دویست سوار
به زیر ایشان آن مرکبان بر آب سنان

بر آب کشتی خسرو روان چو کشتی نوح
زمین گرفته ز شمشیر تیز او طوفان

چو شد زمانی اندر میان آب حسام
فروخت آتشی از خون و جان شرار و دخان

در آب غرق عمر با سپاه چون فرعون
ملک مظفر گشته چو موسی عمران

عدو شکسته و سحرش همه فرو خورده
به دست شاه جهان آن حسام چون ثعبان

ز فتح غور و ز حال محمد علاش
چه شرح دانم دادن به صد هزار زبان

چو کوه ثهلان آسوده بود از جنبش
چو چرخ گردان بی باک بود از حدثان

نه از فراخی پهنای او برون شده باد
نه بر بلندی بالای او زده باران

چو قصد کرد به پیکار رزم او خسرو
چو حلقه بست سپه گرد آن حصار کلان

ز بس که خون راند آنجا سپاه خسرو گشت
جبال غور همه پر شقایق نعمان

نه دیر دیدند او را سراییان ملک
به پالهنگ کشان پیش خسرو ایران

خدای داند تا از خزانه های ملوک
از آن حصار چه برداشت شهریار جهان

زهی به دولت ملک تو چرخ کرد زمین
زهی به نصرت و فتح تو دهر کرده ضمان

نه بی رضای تو اختر همی کند تأثیر
نه بی هوای تو گردون همی کند دوران

کدام کار که رایج نبودت از گردون
کدام کام که حاصل نگشتت از یزدان

کدام شاه است از شاهزادگان بزرگ
که او نبوسید آن فر خجسته شادروان

همیشه تا بود اندر زمین ضیا و ظلام
همیشه تا رسد اندر جهان بهار و خزان

چو آفتاب بتاب و چو نوبهار بخند
چو روزگار بگرد و چو کوهسار بمان

به بزم بنده نواز و به رزم خسرو بند
به جود گیتی بخش و به تیغ ملک ستان

خدای عزوجل مستجاب گرداناد
به خیر دعوت مسعود سعد بن سلمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ چیستان و مدح آن سلطان
گوهری جان نمای و پاک چو جان
گوهری پر ز گوهر الوان

زده بر پشت او یکی خایسک
سوده بر روی او بسی سوهان

روشنش کرده هر دو روی آتش
تنکش کرده هر دو روافسان

در دو حدش دو روی او صیقل
زده الماس و یافته مرجان

نه ببینند روی او به یقین
نه بدانند حد او به گمان

زخم او چون قوی ندید ضعیف
دست او چون سبک نیافت گران

چرخ رنگست و همچو چرخ بدو
باز بسته همه صلاح جهان

بر ز ناهید و مشتری و درو
فعل بهرام و گونه کیوان

تیز و روشن چو شعله آتش
سبز و تازه چو شاخی از ریحان

ظلمت حرب را زدوده شهاب
دهن رزم را کشیده زبان

روی تاریک ها بدو روشن
کار دشوارها ازو آسان

تابش او به قصد راندن خون
لرزه او ز حرص بردن جان

بر کند جان و نیستش چنگال
بخورد عمر و نیستش دندان

بوده گردون عدل را خورشید
گشته دعوی ملک را برهان

چرخ قدر ولی به دوست بلند
سود عمر عدو ازوست زیان

دوست را روز رزم و دشمن را
اصل فتحست و مایه خذلان

آلت یمن و گوهر نصرت
آفت خود و فتنه خفتان

یار او لعبتی است زرد و نزار
پیکری بی روان و زرد و نوان

بی قراریست با هزار قرار
ناتوانیست با هزار توان

قد او همچو تاب یافته تبر
سر او همچو آب داده سنان

رویش از خاک دید گونه پیر
تنش از آب یافت زور جوان

رنگ دادست شسته رویش را
نور خورشید و قطره باران

باز کرده دهن سخن گوید
که بود گنگ باز کرده دهان

او کند مشکل را حل
زو شود مبهم زمانه بیان

نه برو دور چرخ پوشیده
نه درو راز روزگار نهان

رفتن راه راست جسته به سر
خدمت شاه راست بسته میان

کار دولت همی بپیرایند
هر دو در دست خسرو ایران

پادشا بوالمظفر ابراهیم
آن به حق خسرو و به حق سلطان

آنکه از مهر زیبدش افسر
وانکه از چرخ شایدش ایوان

خسروی زو چو آسمان برین
مملکت زو چو روضه رضوان

دشت از موکبیست مرکب او
که ازو عاجزست بادبزان

لنگرش چون فروکشید رکاب
باد پایش چو بر کشید عنان

از همه سقطها شدست ایمن
که بتگ در نیابدش حدثان

ای به تو زنده ملت اسلام
وی به تو تازه سنت ایمان

نه چو فرتو مهر در حمل است
نه چو جود تو ابر در نیسان

سرکشان را رسول تو شمشیر
خسروان را خطاب تو دهقان

روح بر جان تو ثناگستر
عقل بر همت تو مدحت خوان

با فنا ناچخ تو هم حمله
با فلک باره تو هم جولان

خسته تیغ تو نرفت و نجست
جسته رزم تو نیافت امان

آتش هیبت تو را باشد
اختر و آسمان شرار و دخان

طبع تیغ تو سرد و خشک آمد
زان شدش خون گرم بر دامان

زخم بر خنجر تو پتک ز دست
به دو نیمه چرا کند سندان

تیر تر از عقاب یابد پر
کرکسان را چرا کند مهمان

از سخای تو نیز گشت و روا
شغل ضراب و پیشه وزان

نه عجب کز سخاوت تو کنون
از زر و سیم بفکند حملان

تکیه بر گنج کن که جود تو را
زر یکساعته ندارد کان

ای زمین را به حق شده خسرو
وی جهان را قبول کرده ضمان

خسروان را ز شاه باقی باد
تا بقای بقا بود به جهان

شصت سال تمام خدمت کرد
پدر بنده سعدبن سلمان

گه به اطراف بودی از عمال
گه به درگاه بودی از اعیان

دختری خرد دارم و پسری
با دو خواهر به بوم هندستان

دختر از اشک دیده نابینا
پسر از روزگار سرگردان

سی چهل تن ز خویش و از پیوند
بسته در راحت تو جان و روان

همه خواهان ملک و دولت تو
در سعادت ز ایزد سبحان

ای رهاننده خلق را ز بلا
زین بلا بنده را تو باز رهان

که دلم تنگ و طبع مظلم کرد
تنگی بند و ظلمت زندان

روز عیشم ز محنت و شدت
تیره چون ظلم و تلخ چون هجران

جرم من گرچه سخت دشوارست
در ره رحمت تو صد چندان

به امید آمده به حضرت شاه
راه زد بر امید من حرمان

مادح شاهم از که جویم عز
بنده شاهم از که خواهم نان

تا کند لعل روی لاله بهار
تا کند زردرنگ برگ خزان

تا بود بر سپهر هفت اختر
تا بود در جهان چهار ارکان

ملک عالیت باد در بیعت
چرخ گردانت باد در فرمان

شده با فتح رای تو قرین
کرده با عدل دولت تو قران

سرطانی به تن پر از علت
سرطانی به دل پر از احزان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم
این نعمت و این رتبت و این خلعت سلطان
فرخنده کند ایزد بر خسرو ایران

محمود براهیم شهنشاه جهانگیر
آن داده یزدان و دل دیده شاهان

رادی که چو او ابر نبارد که مجلس
گردی که چو او شیر نباشد گه میدان

شیریست که تیغست و را ناخن و چنگال
ابریست که زرست ورا قطره باران

ای آنکه بر گرز تو مغفر نه چو مغفر
ای آنکه بر تیغ تو خفتان نه چو خفتان

تو سیفی و از تست نگه داشتن دولت
بر ملک نباشد به جز از سیف نگهبان

در بزم تو را معجزه عیسی مریم
در رزم تو را معجزه موسی عمران

گفت تو ولی را به گه جود حیاتست
تیغ تو عدو را به گه کوشش ثعبان

شاها تو سلیمانی و در دولت و ملکت
هر مرکب شبدیز تو چون تخت سلیمان

فرمان تو بر خلق روانست همیشه
بر خلق جهان جمله روان بادت فرمان

او چوب روان داشت تو را کوه روانست
او تخت یکی داشت تو را باره فراوان

افعال تو نیکوست به هر حال چو دولت
خلق تو ستوده ست به هر جای چو ایمان

هر دل که شود خسته تیر غم و اندوه
جز رای تو او را نکند دارو و درمان

هر جای که نام تو رسد در همه گیتی
گر چند، خرابست شود یکسره عمران

هرگز نرسد فتنه بر آن بقعت شاهی
آباد بر آنجای که از روضه رضوان

تعویذ کند گیتی هر نامه که آن را
محمود براهیم بود بر سر عنوان

موجود شد و بهری از آن آمد باقی
وانگاه مرکب شد ازو این چار ارکان

چون جنبش و آرامش تو کینه و مهرست
هر چار پدیدار شد از قدرت یزدان

این خاک گران آمد و آن باد سبک شد
این آب روان آمد و آن آتش سوزان

فانی شود از قهر تو و کین توزین روی
از آب همه ساله شود فانی و ویران

آرام تو برباید بر جنبش تو زین
از باد همی خاک شود عاجز و پژمان

زیرا که گه رزم بجنبی سوی حمله
جنبان شود از مرکز تا تارک کیوان

آن چار دگرسان نشود آری هرگز
این چار طبایع نشود هیچ دگرسان

این بنده چو در مجلس مدح تو سرایم
گر سحر شود بر شعرا گردد تاوان

هر بیت که چون تیر به اندام زمن رفت
در وقت زند بر دل بدخواه تو پیکان

سحرست خداوندا در مدح تو شعرم
زیرا که همی عالم ازو گردد حیران

با این همه عاجز شدم از مدح تو شعرم
زیرا که همی عالم ازو گردد حیران

دانم که چو من عاجزم از مدحت تو کس
مدح تو نگوید به سزا در همه گیهان

ای خلعت فرخنده تو را وصف چه گویم
کت گشت فزون مرتبت از خسرو ایران

افزون نشود جاه تو گر مدح تو گویند
ور مدح نگویندت نقصان نشود زان

ای شاه تو خورشیدی و خورشید چنانست
نز مدح زیادت شود و نز ذم نقصان

آراسته گشتی بتن شاهی کو را
ناورد و نیارد به جهان همتا دوران

ای شاه همه شاهان زیبنده شاهی
زیبد که نیندیشی از گنبد گردان

تو خسرو کیهانی وز شادی تو خلق
شادند تو زینی که همی باشی شادان

دانی که خداوند جهان سلطان از تو
شادست و تویی معجزه او را برهان

یک ذره تهی نیست ز مهر تو تن او
جانست ورا مهر تو شایسته دو چندان

آن کن که بود در همه سال سوی تو
خلعت پس یکدیگر چون قطره باران

خرم شدی و تازه ازین خلعت عالی
خرم شود از ابر بلی دایم بستان

تا از فلک گردان خورشید بتابد
وافزون شود از تابش او گوهر درکان

بادی تو چو خورشید وز تو نیز خزاین
راننده کان گشته پر از گوهر الوان

فرمانت روا باد ابر عالم و بر تو
میمون و همایون باد این خلعت سلطان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدیح سیف الدوله محمود
قدحی نوش کرد شاه زمین
شاه محمود سیف دولت و دین

تا که نفس چو آب او شد پاک
شد متین شخص او چو کوه متین

نز پی علتی و رنجی خورد
بود بر صحت تنش به یقین

گیرد آیین خسروان زیراک
خسروان را چنین شدست آیین

بوستان را بگفت باد که کرد
قدحی نوش پادشاه زمین

بوستان از برای شاه به راه
بازگسترد سنبل و نسرین

بست بر گلستان ز گل حجله
وز شکوفه درخت را آذین

شاخها از برای خدمت او
کوژ کردند پشت را همگین

لاله ها از برای شربت را
حقه هایی شدند یاقوتین

چون ملک نوش کرد شربت را
یافت در طبع پاک او تسکین

تهنیت کرد شاه را قدسی
کرد روح الامین برو آمین

خسروا رای تو رسانیدست
رایت خسروی به علیین

تا بروید به بوستان سوسن
تا بتابد ز آسمان پروین

تا بود زلف نیکوان بر رخ
حلقه در حلقه گشته چین در چین

شاد بادی ز ملک و دولت و عمر
هر سه بادند با تو گشته قرین

فتح و اقبال مرا تو را پس و پیش
نصرت و سعد بر یسار و یمین

بر تو فرخنده باد و فرخ باد
ای شهنشاه شربت نوشین

دولتت پیشکار باد و رهی
ایزدت رهنمای و بخت معین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح سلطان ابراهیم
شب آخر شد از جهان شب من
که نگرددش روز پیرامن

بست صورت مرا چو در پوشید
شب تیره سیاه پیراهن

که بر اطراف چرخ زنگاری
به کواکب بدوختش دامن

از سیاهی شب به رنگ و به شکل
بود چون ماه منخسف روزن

ریخته دهر قیر بر صحرا
بیخته چرخ دوده بر برزن

چرخ گردان چو خسروان بزرگ
در و گوهر نشانده بر گرزن

چون به نظاره در سپهر کبود
بنگرستم چنان فتادم ظن

کز شهاب و مجره بر گردون
زر و تیغ است بر محک و مسن

چون بدیدم که صبح باز گرفت
از چراغ ستارگان روغن

شاد گشتم بدانکه دانستم
که چو خورشید دید خواهم من

طلعت آنکه نور طلعت او
می فروزد چو آفتاب زمن

پادشا بوالمظفر ابراهیم
آسمان خوی و ابر پاداشن

آن ستوده چو فضل در هر باب
وآن گزیده چو فخر در هر فن

هیبتش گرنه دست داودست
موم چون گرددش همی آهن

ای تو از خلق چون خرد ز روان
تنت از دهر همچون سر ز بدن

نیست رای تو را ظلام خطا
نیست جود تو را غبار منن

مجلس تو ز تو به شب روز است
صفه تو ز تو شده گلشن

مسند از روی تو به نور چو چرخ
مجلس از لفظ تو به در چون عدن

مجلست جز خلاف را منبع
درگهت جز نیاز را مأمن

مشک شد خاک زیر پای ولیت
مار شد در کف عدوت رسن

دشمنت را نماند یک تن دوست
دوستت را نماند یک دشمن

باد و خاکی گه شتاب و درنگ
آب و ناری به رای و پاداشن

با رفیقان و پیش مهمانان
عید تو مورد گشت روی سمن

در مصاف تو از شهاب سهام
نتواند گریخت اهریمن

گر عدوی تو آفتاب شود
کندش خشم تو چو نجم پرن

با سر تیغ و گردن گرزت
سر سرخست و گردن گرزن

از نهیب شکستن و بستن
سر گردن بخست و گردن تن

ناچخ تیغ تو زر اندودست
هر دو روئین گذار و شیر اوژن

زانکه افسان تیغ و ناچخ تو
ترک خودست و غیبه جوشن

ای یلان پشت رزم می نمایید
کز پی رزم زنده شد بهمن

ای گرازان هلاجهان گیرید
که جهان را پدید شد بیژن

ای ضحی کرده عقل را ایام
ای برافکنده روزگار فتن

هر که هست از سخن گرفت شرف
باز از تو شرف گرفت سخن

از عطارد فصیح تر بودم
چو زحل کرده ای مرا الکن

گر بر آتش نهی مرا چون موم
ور در آب افکنیم چون چندن

در صفات توام به باغ ثنا
می سرایم چو فاخته به چمن

گر مرا دیده و زبان از تو
نیست امروز جاری و روشن

این و آن را به کوری و گنگی
باد نهزان تنگ چشم و دهن

تا همی گل دمد به فروردین
سوسن آید به بار در بهمن

شاد بادی به طبع همچون گل
تازه بادی به روی چون سوسن

در سلامت به مجلس میمونت
باز آورده ایزد ذوالمن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح ارسلان بن مسعود
نگاه کن به بزرگی و جاه این ایوان
که برگذشته به رفعت ز تارک کیوان

نشسته سلطان بر تخت با جمال و کمال
که دور بادا چشم کمال ازین سلطان

ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
سپهر قدر و قدر رتبت و زمانه توان

به حلم کوه متین و به رأی بدر منیر
به طبع بحر محیط و به قدر چرخ کیان

زمانه دارا اندر زمانه شاهی نیست
که او نخواست ز تیغ تو زینهار و امان

حریم ملک چنان شد ز عدل تو ملکا
که بر رمه به چراگاه گرگ گشت شبان

به پادشاهی بر عدل سود کردی تو
نکرد هرگز بر عدل هیچ شاه زیان

نگاه کردم یک فخر عدل را آنست
که فخر کرد پیمبر به عصر نوشروان

کنون به عصر تو و یاد عصر تو جاوید
هزار فخر نماید همی زمین و زمان

تو پادشاه جهانی و چرخ و گیتی رام
تو شهریار جوانی و ملک و بخت جوان

بوی و بادی صاحبقران درین گیتی
ز خسروان چو تو صاحبقران ندید قران

ز حرص جود تو در کان همی بخندد زر
ز بیم دست تو بر زر همی بگرید کان

خدایگانا گستاخی است اندر شعر
که شاعر آن را نیکو کند به شعر بیان

ملوک فالی کز لفظ شاعران شنوند
خجسته دارند ای زینت ملوک جهان

درین قصیده ز مدحت کرانه کرد رهی
اگر چه مدح تو را طبع او ندید کران

هزار یک ز ثنای تو گفت نتواند
به حسب حال بخواهد همی گشاد زبان

اگر چه پویه غزوت بود چو جد و پدر
ز بهر تقویت دین و نصرت ایمان

نداشت باید در طبع و دل عزیمت هند
بسنده باشد یک ترک تو به هندستان

به بزم ساقی تو هست زاده خاتون
به رزم یاور تو هست بچه خاقان

تهی نباید کردن خزانه از زر و سیم
نباید آورد ای شاه در خزینه زیان

به زر و سیم نباید همی خریدن ترک
دریست سخت گشاده رهیست نیک آسان

چو بندگان همه ترکان چیره دستانند
کشید باید لشکر به غزو ترکستان

چو گشت ویران بوم و بر نتیجه رأی
بکند باید بوم و بر نبیره خان

بهر غنیمت چندان به دستت آید ترک
که بی کرانه سپاهی فرازت آید از آن

به کف گرفتی ملک و تمام داری مرد
یقین شمر که چنین است رسم این گیهان

به مرد ملک بجای و بمال مرد به پای
نگاه داشتن ملک جز چنین نتوان

تو مال داری چندان که هر چه خواهی مرد
به جان ببندد پیش تو روز جنگ میان

اگر که نهمت غزویت هست کار بساز
ز بهر غزو سپاهی چو ابر و باد بران

نه ممتنع بودت غزو اگر نباشد هند
به ترک و روم کش این لشکر و سپاه گران

ربیع ملک شد از عدل وجود تو خرم
چنانکه باغ ربیع از نسیم و از باران

یقین بود که ربیع است تازه ملک تو را
که هیچ وقت نبیند گزند باد خزان

دریغ ربیع نگر تا ربیع شیبانی
چگونه آید با چند خدمت الوان

به کینه بندد و آرد به حضرتت امسال
به رسم خدمت صد زنده پیل مست ژیان

زهدی ها که رسانید و مالها کاورد
یقین بدان که شود ده خزینه آبادان

به بارگه رمه زنده پیل مست آورد
که کوههای دمانند و حصن های روان

دویست مرکب دریا گذار دشت نورد
که گاه کوه رکابند و گاه باد عنان

زمانه پیش تو او را چو دید بسته کمر
چه گفت گفت زهی قدر گوهر شیبان

تو شهریارا کیخسروی به جاه و هنر
ربیع پیش تو مانند رستم دستان

نه هیچ شاه چنین بنده داشت اندر ملک
نه هیچ بنده چنین جاه داشت از اعیان

کنون که نوبت آسایش است و وقت نشاط
به شادکامی بنشین و مطربان بنشان

بنوش باده که بی باده شادکامی نیست
ز شادکامی بی باده کس نداد نشان

جمال دولت بین و بساط فخر سپر
سرای ملک فروز و نهال عدل نشان

به جان و طبع نبید و سماع خواه که هست
نبید قوت طبع و سماع راحت جان

درین مبارک قصر و بدین همایون تخت
هزار سال به پای و هزار سال بمان

زبان گشاده چو مسعود سعد پیش تو باد
هزار شکر سرای و هزار مدحت خوان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 23 از 55:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA