انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 24 از 55:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
‏ مدح سیف الدوله محمود
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن

چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند
چو یادم آید از دوستان و اهل وطن

سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم
ز بهر آنکه نشان منست پیراهن

ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم
که راست ناید اگر در خطاب گویم من

صبور گشتم و دل در بر آهنین کردم
بخاست آتش ازین دل چو آتش از آهن

بسان بیژن در مانده ام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن

برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمه سوزن

نبود یارم از شرم دوستان گریان
نکرد یارم از بیم دشمنان شیون

ز درد و انده هجران گذشت بر من دوش
شبی سیاه تر از روی و رأی اهریمن

نمی گشاد گریبان صبح را گردون
که شب دراز همی کرد بر هوا دامن

طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست خرقه شعری ز چپ سهیل یمن

مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب
تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم حزن

در آن تفکر مانده دلم که فردا را
پگاه ازین شب تیره چه خواهدم زادن

از آنکه هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن

گذشت باد سحرگاه وز نهیب فراق
فرو نیارست آمد بر من از روزن

نخفته ام همه شب دوش و بوده ام نالان
خیال دوست گوای منست و نجم پرن

نشسته بودم کآمد خیال او ناگاه
چو ماه روی و چو گل عارض و چو سیم ذقن

مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل
مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن

ز بس که کندد و زلف و بس که راندم اشک
یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن

مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد
ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن

به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز
به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن

درین مناظره بودیم کز سپهر کبود
ز دوده طلعت بنمود چشمه روشن

چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین
که پادشاه زمینست و شهریار زمن

جهانستانی شاهی مظفری ملکی
که رام گشت به عدلش زمانه توسن

نموده اند به ایوانش سروران طاعت
نهاده اند به فرمانش خسروان گردن

به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن

هزار گردون باشد به وقت باد افراه
هزار دریا باشد به روز پاداشن

خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت
وبا نیارد گشتنش زمانه ریمن

اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن

دو چشم دولت بی تیغ تو بود اعمی
زبان دولت بی مدح تو بود الکن

ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان
به تو بماند تایید چون روان به بدن

به دشمنان بر روز سپید روشن را
سیاه کردی چون شب از آن بخفت فتن

چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد
ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن

به رنگ تیغ تو شد آبهای دریا سبز
ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن

حرام باشد خون برنده خنجر تو
حلال باشد در کارزار خون شمن

ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی
ز جود کف تو گوهر نماند در معدن

مگر که ذات تو جانست کش نداند وهم
مگر که وصف تو عقلست کش نیابد ظن

چگونه باشد دستت به جود بی گوهر
چگونه آید تیغت به رزم بی دشمن

سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
به مجلس تو رسانم چو نظرم کردم من

اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری
چگونه یافتمی در خور ثنات سخن

همیشه تا دمد از روی ماه تابش مهر
همیشه تا دمد از کنج باغ روی سمن

خجسته مجلس تو بوستان خندان باد
درو کشیده صف دلبران چو سرو چمن

به خدمت تو همیشه فلک ببسته میان
به مدحت تو همیشه جهان گشاده دهن

سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج
زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن

همیشه موکب تو سعد و فتح را مأوا
همیشه درگه تو عدل و ملک را مأمن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
وصف بهار و مدح آن شهریار
مقدمه چو درآمد ز لشگر نیسان
به باغ ساقه برون راند از سپاه خزان

به باغ رایت عالیش سرو آزادست
به کوه مطرد رنگینش لاله نعمان

کنار باغ ز نورسته شاخ پر تیرست
میان باغ ز نورسته غنچه پر پیکان

زمین بگسترد از سبزه هر زمان مفرش
سپهر بر کشد از ابر هر زمان ایوان

مشاطه گل پیوست لؤلؤ خوشاب
عروس گلبن بربست گوهر الوان

به مجمر گل از بوی عود ماند اثر
به جام لاله دراز رنگ باده مانده نشان

به باغ عرعر بی جان همی کند حرکت
به شاخ بلبل بی رود می زند دستان

بسان کاشان بی رنگ خامه نقاش
چگونه گشت همه باغ پرنگارستان

مگر که باغ به نیسان چو ملک مایه گرفت
ز طبع و خاطر خورشید خسرو ایران

امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که هست نامش بر نامه شرف عنوان

سپهر قدری کو را متابع است سپهر
جهان ستانی کو را مسخر است جهان

سرای او را در بزم دولتست بساط
حسام او را در رزم نصرتست فسان

نه ملک زیبد بی او نه چرخ بی خورشید
نه خلق باشد بی او نه کشت بی باران

نه جور بینی ازو و نه تیرگی ز بهار
نه نقص یابی ازو و نه عیب در قرآن

کدام بند که او را نه نام اوست کلید
کدام دارد که او را نه ذکر او درمان

سرای و خانه نیکوسگال و بدخواهش
به تیغ تیزش آباد این و آن ویران

شگفت نیست که آبست تیغ او بی شک
به آب باشد ویران جهان و آبادان

در آن زمان که براندازدش به ابر شود
سنانش برق درخشنده و اجل باران

چو پشت ماهی و چون پشت سنگ پشت شود
ز روی جوشن و برگستوان همه میدان

چو سایه گردد تن از حسام چون خورشید
چو یخ شود دل در رزم همچو تابستان

ز هوا طعنه درافتد به نیزه ها لرزه
ز بیم ضرب درافتد به تیغ ها خفقان

حسام در دل هر کس چو نار در کوره
عمود بر سر هر یک چو پتک بر سندان

خدایگان زمین اندر آن زمان گویی
هزار دارد دل یا هزار دارد جان

ز زخم تیغش چون باد در قفس باشد
به پیش حمله او در تن عدوش روان

ز تیغ و حمله او چشم و روی دشمن او
چو لاله گردد از خون و چون زر اندر کان

به گرز بر سر و چشم و دهانش پست کند
به تیغ تیز کند تنش پر ز چشم و دهان

ز بهر دیدن و گفتار باشد از کف شاه
درین ز پیکان دیده در آن ز تیغ زبان

خدایگانا آنی که چون برآشفتی
نگه کنند به هر نوع برتری ز گمان

اگر ملوک بخوانند کارنامه ملک
نخست نام تو بینند بر سر عنوان

سپهر هشت شود چون کنند چتر تو باز
بهشت نه شود آنگاه که گسترندت خوان

تو خفجه پاشی و بیکار شد ز تو صراف
تو بدره بخشی و بی شغل شد زتو وران

ز بهر پاکی جود تو عدل تو نه شگفت
که از عیار زر و سیم بفکند حملان

ز تیغ تو نکند خسروی به معرکه سود
ز دست تو نکند مادحی به بزم زیان

زمین دو پیکر گردد ز بس که در حمله
ز سر دو نیمه کند خنجر تو تا به میان

خدنگ تیز تو چون از عقاب یابد پر
چرا که کرکس را در وغا کند مهمان

ز هیبت تو گمان افتد که جانوریست
بروز بار به پیش تو شیر شاد روان

اگر بداندی آهن که خنجر تو ازوست
به جای جوهر از طبع راندی مرجان

ز ترک بچه که زاید ز بهر خدمت تو
چو کلک زاید برجسته قد و بسته میان

تو را سعادت چون بندگان کند خدمت
تو را جلالت چون چاکران برد فرمان

چو ابر و باد به طاعت همی بکوشم من
به شکر مدح تو روز و شب آشکار و نهان

ز اهتزازم ماننده کشیده حسام
ز بار شکرم ماننده خمیده کمان

اگر نبودی دیدار و مدح تو بودی
دهان و چشمم بر دیده و زبان زندان

همیشه تا بود از مهر پر ز نور فلک
همیشه تا شود از ابر پر ز گل بستان

به دولت اندر همچون زمانه گیتی دار
به نعمت اندر همچون سپهر نهمت ران

هزار شهر بگیر و هزار شاه ببند
هزار قصر برآر و هزار سال بمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در ستایش او
بگذشت ز پیش من نگار من
با موی سمور و باخز ادکن

تابنده ز موی روی چون ماهش
چونانکه مه از میانه خرمن

چون سرو و به سرو بر مه و زهره
چون ماه و به ماه بر گل و سوسن

آن روشن و تیره عارض و زلفش
چون روی پری و رای اهریمن

بر بسته میان و در زده ناوک
بگشاده عنان و در چده دامن

گفتم که بکش عنان مکن تندی
ای تند سوار کره توسن

ای جعد تو بر شکسته چون زلفت
چون جعد و چو زلف عهد من مشکن

ای سوخته بر تو خاصه و عامه
وی شیفته گشته بر تو مرد و زن

شایسته تری ز عقلم اندر سر
بایسته تری ز جانم اندر تن

بفشان سر آن دو زلف را از گرد
وان گرد درین دو دیده بپراکن

تا دیده تیره گشته از گریه
از گرد دو زلف تو شود روشن

گفتا که سر دو زلف نفشانم
مشک است و عبیر بر دو زلف من

گرد سپه شهنشه غازی
محمود شه یگانه در هر فن

آن بار خدای خاتم و خنجر
آن بار خدای یاره و گرزن

ای آنکه به گاه کوشش و بخشش
دشمن مالی و مال را دشمن

ببنند نبشته ناصح و حاسد
بر کلک و حسام دیده معدن

آن در مجلس بر آنکه لانیأس
وین در میدان بر اینکه لاتأمن

ای بیژن روزگار و از سهمت
بر دشمن تو جهان چه بیژن

آبستن شدن به فتح ها تیغت
پیداست نشان روی آبستن

آنک بنگر ز روی او یکسر
کارام نماندش گه زادن

تا دسته چتر و ناچخت شاها
از چندان کرده اند و از چندن

اینجا ز نهیب زرد چون شمشاد
آنجا ز نشاط سرخ چون روین

ای شاه جهان تو بندگان داری
چون رستم و طوس و بیژن و قارن

لشکر کش و قلعه گیر و دشمن کش
پیل افکن و شاه گیر و شیر اوژن

تا هر ساعت یکی تو را بنده
فتحی آرد تو را زهر معدن

آن کس که برون نهد ز خطت سر
وز امر و مثال تو کشد گردن

بندی گردد رکاب بر پایش
طوقی گرددش جیب پیراهن

چون آهن و سنگ سوخته بادا
دشمنت بر آتش غم و شیون

جفت تو همیشه دولت عالی
یار تو همیشه ایزد ذوالمن

این شعر بدان طریق گفتم من
»کای فتنه برزن آستین برزن «
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در مدح او و تفاخر به فضائل خویش
دوش تا صبحدم همه شب من
عرضه می کرده ام سپاه سخن

بیشتر زان سپاه را دیدم
از لباس هنر برهنه بدن

امرای سخن بسی بودند
این تفحص نکرده بد یکتن

زین سپس کار هر یکی به سزا
سازم ار خواهد ایزد ذوالمن

بنخفتم چو شمع تا بنشست
زرد شمع اندرین سپید لگن

همه شب زین دو چشم تیره چو شب
پر کواکب مرا شده دامن

به عجب بر سر بنات النعش
جمع گشته بسان نجم پرن

دم من همچو باد در آذر
چشم من همچو ابر در بهمن

نرگس و گل شدم که نگشایم
جز به باد و به آب چشم و دهن

سخنم نیست بر زمانه روان
همچو بر روی سنگ سخت ارزن

ناروایی سخن همی ترسم
که زبان مرا کند الکن

خط موهوم شد ز باریکی
اندرین حبس فکرت روشن

یا ز مرمر شدست اندیشه
در دل همچو چشمه سوزن

بس شگفتی نباشد ار باشد
رنج و تیمار من ز دانش من

بخت من زیر فضل شد ناچیز
زانکه بسیار گشت در هر فن

خیزد از آهن آتشی که چو آب
می شود زو گداخته آهن

آهنم بی خلاف زانکه همی
در دل خویش پرورم دشمن

به حقیقت چراغ را بکشد
اگر از حد برون رود روغن

نشوم خاضع عدو هرگز
گر چه بر آسمان کند مسکن

باز گنجشک را برد فرمان
شیر روباه را نهد گردن

راست گردد سپهر کژ رفتار
رام گردد زمانه توسن

بکنم کار و کار فرمایم
هستم اندر دو جای تیغ و مسن

جوشنم گر شود منازع تیغ
تیغ گردم چو او شود جوشن

زان تن من بود همی به عنا
زان دل من بود همی به حزن

کاندر افتاد همی به طبع ملال
کاندر آید همی به عمر شکن

گر بخواهد خدایگان زمین
شاه محمود شهریار زمن

پادشاهی که زیبدش گاه بار
ماه و خورشید یاره و گرزن

نوبهارست کز سخاوت او
هست بر نیکخواه او گلشن

سایل بزم او سزد حاتم
کشته رزم او سزد بهمن

چون یلان در وغا برانگیزد
آتش رزمگاه روز فتن

ای به هنگام حلم صد احنف
وی به هنگام حرب صد بیژن

زیر آلای تست حزم خرد
دون اوصاف تست غایت ظن

باطن دشمنم چو ظاهر زشت
باطن من چو ظاهرم احسن

عود و چندن نه هر دو خوشبویند
بر زمین هر دو را یکیست وطن

چون به آتش رسند هر دو به هم
نبود فعل عود چون چندن

راستم همچو سرو در هر باب
زان برم نیست همچو سرو چمن

آتش شغل من نجسته هنوز
دود عزلم برآمد از روزن

تا چو باران رضای تو بچکد
بر من و تازه داردم چو سمن

به خدایی که آکند صنعش
مشک در ناف آهوان ختن

که اگر من شوم به دانش پیر
همچنان چون صدف به در عدن

چون صدف در همه جهان نکنم
جز به دریای مدح تو معدن

که جز از تو به هیچ خدمت و مدح
طمع دارم ز خلق پاداشن

بر وفات حفاظ و سوک خرد
پاره ام باد جیب و پیراهن

ور نباشد به معصیت راضی
به برم زانکه روبه است سمن

ای چو کعبه وحوش را همه امن
خلق را قصر و درگهت مأمن

نیت کعبه کرده بنده تو
بنده را زین مراد باز مزن

تا بخواهد ز ایزد آمرزش
پیش از آن کش شود لباس کفن

بندد اندر رضای یزدان دل
تن گشاید ز بند اهریمن

تا فروزند در مجوس آذر
تا پرستند در هنود وثن

چرخ ملک تو باد با خورشید
باغ لهو تو باد پر سوسن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مدیح دیگر از آن پادشاه
با دل پر آتش و دو دیده پر خون
رفتم از لاوهور خرم بیرون

تافته از دشمنان و شیفته از دوست
سوخته از روزگار و خسته ز گردون

گردان ز عشقت ای به حسن چو لیلی
گرد بیابان و کوه و دشت چو مجنون

گاه زند راه بر صبوری من عشق
گاه کند بر دلم فراق شبیخون

فتنه برانگیختم ز شهر چو گشتم
بر سر مفتول زلفکان تو مفتون

این تن و جان از فراق قارون گشتند
تا به غم اندر فرو شدند چو قانون

زان لب و زان غمزگان چون رطب و خار
گشتم زرد نزار و کوژ چو عرجون

هر جا کز راه پی نهادم آنجا
گشتست از خون دیدگانم معجون

نیست عجب گر درین ره از پس این روز
خاک نزاید نبات جز که طبر خون

گر تو بخواهی که مر مرا دریابی
خیز و بیا و نگاه دار اثر خون

دردا کز هجر یار گشتم پر درد
غبناگز روزگار گشتم مغبون

باشد هرگز که باز بینم و بوسم
دو رخ گلگون یار و دو لب میگون

تا به نمانم ز جور عشق هم اینجا
تا به نمیرم ز درد هجر همیدون

هستم آگه که نیستی آگه جانا
تا چه همی بینم از زمانه وارون

خار مغیلان مرا چو قالی رومی است
برگ درختان مرا چو دیبه مرقون

بسته میان تنگ و روز و شب بگشاده
به رغم عشق از دو دیده بسته دو جیحون

گر نبدی آتش دلم به حقیقت
راه من از آب دیده گشتی سیحون

از غم تو پیش این دو دیده گریان
هامون چون کوه گشت و کوه چو هامون

کارم انشاد کردن غزل و مدح
یارم شمشیر و نام ایدز بیچون

مونس من مدح های خسرو محمود
آنکه غلامش سزد به دانش مأمون

آنکه بدو تازه شد نهاد سکندر
وانکه بدو زنده گشت نام فریدون

همت او آسمان و رایش خورشید
دولتش از رای او چو ماه برافزون

ذکرش چون نام کردگار مبارک
فرش چون سایه همای همایون

رایش چرخی که نگردد هرگز
باشد با هر کسی به فعل دگرگون

تیغش ماری که زهر او نشود دفع
ز تف بدخواه او به دارو و افسون

دانی شاها که من به مجلس عالی
هرگز ناورده ام قصیده مدهون

دانی شاها که چند گاه شب و روز
بودم ز اندیشه همچو مردم مجنون

رفتم و غواص وار گوهر حکمت
از صدف بحر عقل کردم بیرون

تا که برو گردن عروس مدیحت
جمله بیاراستم به گوهر مخزون

لاجرم از پرده نشاط و سعادت
بیرون ماندم مشاطه کردار اکنون

رفتم تا در جهان ثنای تو گویم
دارم در خدمت تو شکر تو مضمون

نه غلطست این کجا توانم رفتن
زانکه به جود و سخات هستم مفتون

رحم کن ای شهریار عادل و مشنو
بر من مرحوم قول دشمن ملمون

منگر شاها به قول حاسد و غماز
مشنو بر من حدیث هر خس و هر دون

تا پس آبان بود همی مه آذر
تا پس تشرین رسد همی مه کانون

ملک تو پاینده باد و دولت باقی
ناصح تو شادمان و حاسد محزون

ملک باقیت را سعادت همبر
دولت عالیت را جلالت مقرون

روز تو فرخنده باد و عیش تو خرم
و آمدن عید بر تو فرخ و میمون

گاهی لشکرکشی به تبت و بلغار
گه سپه آری به سر سنی و بداوون

گاه بگیری دو زلف بچه خاقان
گاه ببوسی لبان زاده خاتون

بنده ز هر منزلی فرستد شعری
در وی هر نکته ای چو لؤلؤ مکنون
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ستایش ابونصر منصور
چون نهان گشت چشمه روشن
خاک را تیره گشت پیرامن

شب پر از در و گوهر و لؤلؤ
از گریبان چرخ تا دامن

از نهیب شب دراز و سیاه
برمیده کواکب از مسکن

متفرق بنات نعش از هم
به هم اندر خزیده نجم پرن

هست دیوار و بام را گویی
از سیاهی شب درو روزن

شب تاریک سرمه بود مگر
که ازو چشم زهره شد روشن

من بگشته ز حال و صورت خویش
در غم آن نگار سیم ذقن

گشته از ضعف همچو بی تن جان
مانده بر جای همچو بی جان تن

مونسم شمع و هر دو تن گریان
من ز هجر بت او ز مهر لگن

اشک او بر مثال زر عیار
اشک من از قیاس در عدن

همچو جان منش بسوزش دل
همچو رنگ منش به رنگ بدن

بر گل نظم چون هزار آوا
تا گه صبح می سرایم من

مدحت صاحب اجل منصور
مفخر آل احمد بن حسن

آنکه در آفرینش عالم
غرض او بد ز ایزد ذوالمن

از پی طبعش آفریده نشاط
وز پی مدحش آفریده سخن

آسمان گر ز همتش بودی
گشتی ایمن ز قحط و آز زمن

زادی از بوستان ز زر ترنج
رستی ا ندر چمن ز سیم سمن

ای گزیده چو علم در هر باب
وی ستوده چو فضل در هر فن

خلق و طبع تو گوهر و درست
حزم و عزم تو آتش و آهن

چون مدیحت مرا فصیح کند
حشمت تو مرا کند الکن

گر به خدمت همی کنم تقصیر
تات بر من تبه نگردد ظن

که همی من به خود بپردازم
از بلای زمانه ریمن

دوست تا از برم جدا گشتست
در برم دشمن است پیراهن

دوستان چون جفا کنند همی
من چه امید دارم از دشمن

گر چه دورم ز مجلس سامیت
من ازین بخت و دولت توسن

همچو قمری به باغ دولت تو
هستم استاده و گشاده دهن

می سرایم ثنا و مدحت تو
طوق مهرت فکنده بر گردن

تا دهد نور چرخ را خورشید
تا دهد زیب باغ را سوسن

دست تو سوی جام های نبید
چشم تو سوی لعبتان ختن

اصل جاه از جهان فضل بگیر
بیخ بخل از زمین آز بکن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح محمد وزیر و شرح گرفتاری خویش
بیار آن مه دیده و مهر جان
که بنده ست و چاکرورا این و آن

از آن ماه پرورده مهر بخت
که از ماه تن دارد از مهر جان

چو بر کف گرفتیش گویی مگر
همی بر سمن بشکفد ارغوان

چو بر لب نهادیش گوید خرد
مگر آب نار است یا ناردان

ازو کس دهان ناف آهو نکرد
که نه زهره بستد ز شیر ژیان

چنان باشد اول که گویی مگر
ز سستی تنش را برآید روان

چنان گردد آخر که گویی تنش
دو دل دارد از باب زور و توان

چو گردد جوان پیر بوده چمن
می پیر زیبد ز دست جوان

زمین را ز دیبا بیاراستند
که روید همی لاله و ضیمران

سر کوه با افسر اردشیر
تن باغ با کسوت اردوان

چو افعی بپیچد همی شاخ از آنک
زمرد همی خیزد از خیزران

اگر دیده او شکوفه است زود
شود گفته چون دیده افعوان

چو شد زعفران بیز نگشاد هیچ
دهان را به خنده همی بوستان

کنون لب ز خنده نبندد همی
چو دامن تهی گشتش از زعفران

مرا ای به حسن تو خوبی ضمین
به مهر تو جانیست کرده ضمان

بهار ار نباشد مرا باک نیست
که قد تو سروست و روی ارغوان

تو ماهی و صدر من از تو فلک
تو حوری و بزم من از تو جنان

چو برداشتی جام روشن نبید
تو آن را قرین مه و زهره خوان

چو خرچنگم و شادی افزایدم
بلی چون کند ماه و زهره قران

بده می که تا یاد آید مرا
ز شبدیز در زیر بر گستوان

چو نازی به عزم شکار عدو
چو دیوی به زیر شهاب سنان

چو چرخی روان در طلوع و غروب
چو کوهی دوان در ضراب و طعان

کمانش دو پایست و تیرش دو دست
ولیکن به جستن چو تیر از کمان

ز سمش همی در کف نعل بند
شکسته شود پتک های گران

به داس آنچه بر دارد از نعل او
دگر اسب را نعل بستن توان

همی سایه با او برابر رود
گه سبق اگر نه ببردی رهان

به دریای خون کشتی جانور
رکاب و عنان لنگر و بادبان

بجنبد چو کوه ار بداری رکاب
بپرد چو باد ار گذاری عنان

نه کشتیست ابریست بارانش خوی
برو تازیانه ست باد بزان

خروشنده رعدش چو غران صهیل
درخشنده نعلش چو برق یمان

یکی پرنیان رنگ پرنده ای
که سندانست با زخم او پرنیان

چو از آتش نعل آهن تنان
ز گرد سپه سر برآرد دخان

تو گویی که در بوته کارزار
زبرجد همی حل کند بهرمان

ز محسوس برتر به حد و گهر
ز معقول کمتر به کردار و شان

ز چیزی که حس یقین عاجزست
نیابد عقل و گمان وصف آن

صفت چون کنم گوهری را که او
فزون از یقین است و دور از گمان

شد آسوده از قبضه او کفم
از آنم چنین رنجه و ناتوان

کنون لعبتی تیزتگ بایدم
که انگشت من باشدش زیر ران

دل ما نهانست و رازش پدید
دل او گشادست و رازش نهان

زبان درست از گشاده دهن
کند هر چه خواهیم گفتن بیان

پس او ضد ما آمد اندر سخن
که بسته دهانست و کفته زبان

اگر دو زبانست نمام نیست
در آن دو زبانیش عیبی مدان

که او ترجمان زبان و دلست
جز از دو زبان چون بود ترجمان

اگر استخوانیست از شکل و رنگ
چرا گشت ازو خون تیره روان

به فر همایست لیکن همای
نیارد ز منقار سود و زیان

همای استخوان خورد و هرگز که دید
که فر هما آید از استخوان

چو مرغیست در بوستان خرد
سراینده نامه باستان

اگر ممکنستی به حق خدای
من از دیدگان سازمش آشیان

ازیرا که در مدح خاص ملک
جهانی به هم برزند یک زمان

محمد که رایش مه از آفتاب
محمد که جاهش بر از آسمان

شرف گوهر خدمتش را به طوع
چو جزع یمانست بسته میان

کم از پایه قدر او هفت چرخ
کم از مایه خشم او هفتخوان

نهان گرددی قرص گیتی فروز
اگر گرددی همت او عیان

زهی رای تو مایه هر مثل
زهی جود تو اصل هر داستان

نه یکساله عمر تو گشته ست چرخ
نه یکروزه جود تو دادست کان

دهان و کفت ابر و خورشید شد
که آن در نثارست و این زرفشان

نه این از پی آن ببیند اثر
نه این از ره آن بیابد نشان

چو جاه تو شد عدل را بدرقه
چو رای تو شد ابر را دیدبان

شود در پی راه بخل و نیاز
سخا و عطای تو در هر مکان

ز جود تو چون گشت مال و نیاز
شکسته سپاه و زده کاروان

نخواهی ثنا تا عطاهای تو
ستانندگان را بود رایگان

نجویی همی مایه را هیچ سود
زهی سخت بی باک بازارگان

عیار سخا را به عامه شمر
چو حملان بر آن افکند امتنان

تو یک عیب داری و خالی ز عیب
نباشد مگر ایزد مستعان

بگفتم همه عیب اینست و بس
که جودست بر گنج تو قهرمان

تو انصاف ده چون بماند رمه
چو از گرگ درنده سازی شبان

جهان بزرگی تو نشگفت اگر
عطای تو گنجی بود شایگان

به وصف تو ای کرده وصفت ملک
به مدح تو ای گفته مدحت جهان

ز معنی همی آن فراز آمدم
که لفظش نگنجد همی در دهان

بترسد همی کشتی نظم من
که دریای مدحت ندارد کران

به سازنده آسمان و زمین
طرازنده نوبهار و خزان

که از بهر بخشش نگویم ثنا
تو را ای به بخشش زمین و زمان

نه محکم بود مرکز دوستی
چو پرگار باشد بر او سوزیان

فزونست ده سال تا من کنون
نه با دوستانم نه با دودمان

نه دل بیندم لذت نوبهار
نه تن یابدم نعمت مهرگان

من آن خوارم اندر جهان ای شگفت
که نیکو نگه داردم پاسبان

به حصن حصین اندرم آرزوست
که بینند حصن حصینم حصان

ز من دوستان روی برتافتند
نه کس دستیار و نه کس همزبان

ز نامم دهانشان بسوزد مگر
که هرگز نگفتند چون شد فلان

اگر مرده ام هم بباید کفن
وگر زنده ام هم بیرزم به نان

اگر گوهرم چند خواهد گرفت
عیارم چو زر این سپهر کیان

چه درآتش حبس بگدازدم
نه بر سنگ گوهر کنند امتحان

مرا جای کوهست و اندوه کوه
تنم در میان دو کوه کلان

فلک بر سرم اژدهایی نگون
زمین زیر من شرزه شیر ژیان

نه در زیر دندان آن تن ضعیف
نه با زخم چنگال این دل جبان

به رنج ار بکاهم ننالم ز غم
ز چرخ ار بمیرم نخواهم امان

چو کورست گردون چه خیر از هنر
چو کرست گردون چه سود از فغان

نه روز و شب این روزگار ابلقست
سرشتست در طبع ابلق خران

زمانه که با چون منی بد کند
چرا خواندش عقل بسیار دان

وگر چرخ کرد این بدیها چرا
بدین گشت با چرخ همداستان

جهان را چو من هیچ فرزند نیست
به من بر چرا گشت نامهربان

همه کام دلخواه از اقبال بین
همه داد سر بر ز دولت ستان

ز رای تو قدر تو چون مهر و ماه
ز خوی تو صدر تو چون مشک و بان

مبیناد عمر تو بوی فنا
مبیناد جاه تو روی هوان

به دولت به ناز و چو دولت به پای
ز نعمت به بال و چو نعمت بمان

به هر باغ چهرت چو گل تازه روی
به هر بزم طبعت چو مل شادمان

ز اقبال و افضال هر ساعتی
طریقی گشای و نهالی نشان

چو اختر همه تازگی ها بیاب
چو گردون همه آرزوها بران
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ثنای ابوالرشد رشید
پیرگشته جهان به فضل خزان
شد به اقبال خاص شاه جوان

بوستانیست بزم فرخ او
برده مایه ز رتبت نیسان

دیدگانند نسترن چهره
مطربانند عندلیب الحان

گل و لاله ست باده سوری
یافته بوی این و گونه آن

دست خاص ملک چو ابر بهار
کرده بر باغ مکرمت باران

عمده مملکت رشید که ملک
زو بیفروخت چون ز مهر جهان

آنکه پیشش زمانه بست و گشاد
خدمت و مدح را میان و دهان

داده دعوی جود را انصاف
کرده درد نیاز را درمان

شب کینش ندیده تابش صبح
سود مهرش ندیده بوی زیان

تا ترش گشت روی هیبت او
کند شد شیر چرخ را دندان

هر چه ویران کند سیاست او
نکند روزگارش آبادان

وانچه آباد کرده همت او
کرد نتواندش فلک ویران

کرد جودش چو میزبانی کرد
آرزوهای خلق را مهمان

زین سبب تیغ همتش کردست
ای شگفتی نیاز را قربان

ای ستوده جواد هر مجلس
وی نبرده سوار هر میدان

تحفه بس بدیعی از گردون
هدیه بس شریفی از گیهان

بهتر از خدمت تو نیست پناه
برتر از مدحت تو نیست بیان

ساخته در تن از هوای تواند
این مخالف شده چهار ارکان

گر نبودی ز حرص خدمت تو
کالبد کی قبول کردی جان

روشن از تست عالم اقبال
تازه از تست روضه احسان

محمدمت را ز جاه تو تمکین
مکرمت را ز طبع تو امکان

از سخای تو می بگرید ابر
از عطای تو می بگرید کان

پای قدرت کبود کرد و سیاه
به لگد روی و تارک کیوان

هر که جوید ز دست تو روزی
نیست ممکن که باشدش حرمان

وانکه قرب جوار جاه تو داشت
هیچ باکی ندارد از حدثان

وانکه از بأس و سطوت تو بخست
داد نتواندش زمانه امان

وانکه از نصرت تو خالی ماند
به هزیمت گریزد از خذلان

بر نکو خواه تو ظلام ضیاست
بر بداندیش تو هوا زندان

تند کوهی است حزم تو که فکند
لرزه بر کوه بابل و سهلان

تیز تیغی است عزم تو کآن را
نصرت و فتح صیقل است و فسان

عدل را جامه ایست حشمت تو
که نگرداندش فلک خلقان

ملک را نامه ایست سیرت تو
از هنر سطر و از خرد عنوان

صورت هر خبر که در گیتی است
دیده تدبیر تو به چشم عیان

هدف هر یقین که عالم راست
دوخته رای تو به تیر کمان

تویی آن راد کف کجا رادی
کرده ای بر همه جهان تاوان

جود هر دعویئی که خواهد کرد
به ز کف تو نیستش برهان

در جهان جست امید نعمت را
جو به درگاه تو نیافت نشان

چون در آن نعمت کثیر افتاد
بحر کردار ازو ندید کران

از برای تو آفریده مگر
هر چه نیکی است ایزد سبحان

همه الهام ایزدی باشد
هر چه در خلق تو دهند نشان

گفته و کرده تو را لایق
نص اخبار و آیت قرآن

چون کند تیز دشنه پیکار
روز بازار خنجر و پیکان

به کتف در جهد درخش حسام
به جگر بر زند شهاب سنان

این گران سر شود به زخم سبک
وان سبک دل شود به زخم گران

پشت را خم دهد شکنج زره
گوش را کر کند صریر کمان

تاب گیرد حسام چون آتش
سوی بالا کشد روان چو دخان

بر هوا ترس مرگ بنگارد
دهن شیر و دیده ثعبان

تو برانگیزی آفتاب نهاد
آن هیون هیکل فلک جولان

دل نداند که او چه خواهد کرد
او بداند که می چه خواهد ران

باد ساکن کنی به پای و رکاب
کوه گردان کنی به دست و عنان

به کف آن آبدار آتش زخم
کآب او دل کند چو آتشدان

بزنی بر میانه مغفر
بکشی تا به دامن خفتان

و این چنین معجزه تو دانی و بس
شاد باش ای سپهبد سلطان

پادشا بوالمظفر ابراهیم
که نیارد چو او هزار قران

شده زو تازه عزم اسکندر
مانده زو زنده عدل نوشروان

خشم او تف آتش دوزخ
عفو او آب چشمه حیوان

هر چه اندر جهان همه شاهیست
پیش او بوسه داده شادروان

گشته بر بد سکال دولت او
هر گلستان که بود خارستان

حاسدش در سؤال خشک دهن
دشمنش در جواب گنگ زبان

هر که دل کج کند بر او گردد
سوخته دل همچو لاله نعمان

ور به بد بنگرد بر او گردد
چشم او چشم نرگس از یرقان

گر ز ادبار خویش طایفه ای
به هوس گشته اند بی سامان

از سراسیمگی نمی بینند
کام آشفته اژدهای دمان

تو نگه کن که جان ایشان را
چه رساند به عاقبت طغیان

رمه را گرگ زود دریابد
چون کند گم رده سپرده شبان

مگر از بهر طوق طاعت شاه
گشته پرورده گردن عصیان

مگر از بهر حق نعمت شاه
عالمی را فرو خورد کفران

ای جهان را ز تو پدید شده
همه آثار رستم دستان

تو بسی با هزار ببر شمند
تو بسی با هزار شیر ژیان

دل بر این و بر آن مبند که چرخ
همه این ملک را برد فرمان

کرده اند اختران سیاره
به ثباتش هزار سال ضمان

به سر آرد تمام زود نه دیر
لشکر شاه ملک ایلک و خان

بزدوده حسام آب چو باد
بر چمن حله ای فکنده خزان

باغ را چون کنار سایل تو
پر ز دینار کرد باد بزان

هر چه گردش بهار سوزن کرد
تیر ماهش همی کند یکسان

همه از دیده خود بپالاید
دختر رز به خانه دهقان

می بخواه و به خرمی بنشین
وآنکه خواهی ز بندگان بنشان

داد گیتی بدادی اندر جود
داد سرما ز خز و می بستان

دشمنان را به موج مرگ انداز
دوستان را به اوج چرخ رسان

لشکری را ز مفلسی برکش
عالمی را ز نیستی برهان

مرغزار نشاط را بنیاد
به وزیر آن هزبر هندستان

آنکه از گوهرش به چرخ رسید
رتبت گوهر بنی شیبان

شرح احوال من ز من بشنو
چه شنوی از فلان و از بهمان

بنده ام تو را به طوع و به طبع
برسیده ز تو به نام و بنان

مدحت تو مرا عروس ضمیر
صفت تو مرا نگارستان

تحفه و هدیه منت همه روز
درج در و طویله مرجان

بس گران می فروشمش به بها
گرچه من می خرم به طبع ارزان

شرف مجلس تو می خواهم
نه کفایت من از بهای گران

گر جهانی به ساعتی بدهی
در نیاید به چشم جود تو آن

جامه افزون دهی ز سیم و ز زر
که بود بر عیارشان حملان

از تو پیش خدای می گویم
شکرهای مکارم الوان

نیست چیزی جز آنکه از بحرم
به گهر موج زد زمین و زمان

شعر من گشته فخر هر دفتر
نام من گشته تاج هر دیوان

حاسدان گشته خاسر و خائب
دشمنان مانده خیره و حیران

آنچه گفتم همه حقیقت دان
وآنچه گویم همی مجاز مدان

شب بی روز و درد بی داروست
حسد دون و کینه نادان

تا بود بر فلک طلوع و غروب
تا بود در زمین مکین و مکان

بر همه جنس دست نصرت یاب
بر همه نوع کام نهمت ران

در شرف چون شرف بتاب و بگرد
در طرب چون جهان بپا و بمان

به سخن ابروار لؤلؤ بار
به سخا مهروار زر افشان

گوش تو گه به لحن خنیاگر
هوش تو گه به قول مدحت خوان

بسته پیشت کمر دو پیکروار
بت مشکوی و لعبت کاشان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدیح ابونصر منصور
ویژه می پیر نوش گشت چو گیتی جوان
دل چو سبک شد ز عشق در ده رطل گران

بر ارغوان بیش خواه از ارغوان رخ بتی
چو ارغوان باده ای که رخ کند ارغوان

خانه اندوه را زیر و زبر کن همی
زانکه به طبع و نهاد زیر و زبر شد جهان

از ابر تاریک رنگ شد آسمان چون زمین
وزاشکفه گونه گون گشت زمین آسمان

بتاز در مرغزار بناز در جویبار
بغلط در لاله زار بنشین در بوستان

قرابه سر بلیف ز باد کورآوری
مرغی در گردنا به لاف آری و جان

گرد بلا کن مگر در وی جفا کن مبین
نزد دغا کن مباز لفظ خطا کن بران

کام زیادت مجو کار زیادت مکن
سخن زیادت مگوی خلق زیادت مخوان

بس بود ار بخردی تو را سخنگوی بزم
سر ز سرین لعبتی بتی بریشم زبان

رویش سینه مثال ساقش دیده نگار
گردن ساعد نهاد گوشش انگشت سان

پنجه پهنش ز عاج بینی سختش ز ساج
چوبک پشتش ز مورد پهلویش از خیزران

لنگ ولیکن نه سست زرد ولکن نه زشت
گنگ و نگردد خموش ضخم و نباشد گران

نیست عجب گرز گوشت جداش کردند رگ
چون ز بر پوستش بنهادند استخوان

هوای جان را همی هواش گیرد از آنک
هواست او را سخن هواست او را زبان

ذاتش دارد به فعل ز هفت کوکب هنر
از آن ببستش خرد به هفت پرده میان

خود مگر زعفران که گشتش اندام زرد
اکنون شادی دهد دل را چون زعفران

راست نگردد به طبع تاش نمالند گوش
ناید اندر سخن تا بنخسبد ستان

غنوده نازنین که باشدش چون غنود
ران و کف دلبری زیر کف و زیر ران

خفته ز آواز او رامش بیدار دل
کودک و گوید تو را ز باستان داستان

جان او را دستیار دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار عقل ورا ترجمان

به مهر همتای طبع به طبع همتای عقل
به لهو انباز دل به لحن انباز جان

بریست او را تهی که دل نباشد درو
راز دل خود به خلق فاش کند در زمان

آنکه بود یک زبان راز کند آشکار
هشت زبان ممکنست که راز دارد نهان

کرده ز یکپاره چوب ناخن از شکل و رنگ
که در نوازش ازو همی برآرد فغان

بتی است کز بهر او گر شودی ممکنم
دو قسمتم باشدی با او جان و روان

بباش مسعود سعد بر آنچه گویی همی
حق را باطل مکن یقین مگردان گمان

بی این لعبت مباش بی این پیکر مزی
چنین کن ار ممکنست جز این مکن تا توان

تا نبود نعمتی بباش مهمان خویش
چو نعمت آری به دست مباش جز میزبان

رای شرف خیزدت بر سر همت نشین
بار ثنا بایدت نهال رادی نشان

تند جهان رام شد تند مکن جان و دل
تیز فلک نرم شد تیز مشو زین و آن

مصاف دشمن بدر دیده حاسد بدوز
حشمت این برکشوب هیبت آن برفشان

بسنده باشد تو را تیر و کمان نبرد
تیر خرد مهتری وجودش اندر کمان

منصور آن نامور که ده یک یک عطاش
نداشت دارنده دهر نزاد زاینده کان

تنگ شدی جان خلق ز رحمت عام او
گر چو هوا نیستی که او نگیرد مکان

درخت اقبال را همچو زمین را درخت
بنان افضال را همچو قلم را بنان

نقطه ای از وهم او نگنجد اندر ضمیر
نکته ای از فضل او نیاید اندر بیان

چو بر گراید عنان دهرش بوسد رکاب
چون بنماید رکاب چرخش گیرد نشان

هنر سواری دلیر که روی میدان ازو
چو کاغذ از کلک او ز نعل گیرد نشان

تمام در روی او که کرد یارد نگاه
ز نور خورشید را که دید یارد عیان

مخائل سروری به کودکی زو بتافت
چو بر چمن شد دو برگ بوی دهد ضیمران

ای به کف از فقر و آز روی زمین را سپر
وی به دل از جهل و ظلم خلق جهان را امان

اگر بنامت یکی برون خرامد به جنگ
نام تو گرداندش باری چرخ کیان

بپوشد او را ز پوست باره او را به چرم
طبع چو ماهی و گرگ جوشن و برگستوان

ماه وفای تو را کسوف نامد ز عذر
گلبن جود تو را خار نگشت امتنان

گرفته راه امید نشسته رهبان عقل
که کاروان سخاش نگسلد از کاروان

چو نوبهار گزین خرمی از هر فلک
چو آسمان برین ایمنی از هر زیان

مال تو یکساعت است گنج تو ناپایدار
رو که برآسوده ای ز خازن و قهرمان

وصف تو چون گویمی جهان نیارد چو تو
اگر جهان نیستی مادر نامهربان

هر که ثنای تو را حد و نهایت نهاد
بحر و فلک را بجهد جست میان و کران

گویمش این احتراق نه از قران خیزدی
که نیست با آفتاب و ای تو کرده قران

گر به مدیح و به شکر داده ام انصاف تو
رای تو با من به جور چراست همداستان

اوج تو جویم ز چرخ چه داریم در حضیض
عز تو جویم ز دهر چه داریم در هوان

تازیم از بهر آن ضعیف مانده به جای
ز عجز چون صورتی ریخته بر بهرمان

موی برآورد غم بر سر شادی من
وز غم موی سپید مویی گشتم نوان

اگر شدم ناتوان ز پیری آری رواست
مرد ز پیری شود ای عجبی ناتوان

ز بس که چون عندلیب مدح سرائیدمت
کرد مرا روزگار خانه چون آشیان

سوخته خاکسترم از آنکه نگذاشت چرخ
از آتشم جز شرار از شررم جز دخان

اگر به نزدیک خلق خوارم و نایم به کار
روز نگهبان چراست بر من و شب پاسبان

همی ببارد چو ابر بر سر من هفت چرخ
هر چه بلا آفرید ایزد در هفتخوان

به مغزم اندر نشاند وز جگرم درگذشت
حد کشیده حسام نوک زدوده سنان

چنان فتاد آن درین که خار در برگ گل
چنان گذشت آن ازین که سوزن از پرنیان

مرا برون آر تو که آهوی مشک ناب
نبود و نبود مگر شکار شیر ژیان

چو گوهرم بازگیر ز بهر تاج هنر
چو زر بدین و بدان مرا مده رایگان

نیم چو بد عهد زر به زیر هر نام رام
به قدر و پایندگی چو گوهرم زامتحان

تیغم و طبعم به فضل تیز کند تیغ عقل
جز گهر من که دید هرگز تیغ و فسان

تا به دو قسمت جهان بهره دهد خلق را
لذتش اندر بهار نعمتش اندر خزان

چرخ سخایی چو چرخ روشن و عالی بگرد
کوه وفایی چو کوه ثابت و ساکن بمان

لهو و نشاط تو گرم سایه عیشت خنک
فکرت و رای تو پیر دولت و بختت جوان

جهان و تأیید باد تو را مشیر و مشار
سپهر و اقبال باد تو را معین و معان

فدای جان تو باد این سخن جان فزای
که ماند خواهد جان جاوید اندر جهان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح عمادالدوله رشید خاص
چو کردم از هند آهنگ حضرت غزنین
بر آن محجل تازی نهاد بستم زین

شبی شده به من آبستن و من اندر وی
ز ضعف سمع و بصر سست مانده همچو جنین

هوا سیاه تر از موی زنگیان و شهاب
چو باد یافته از دست دیلمان زوبین

چنین رهی و چپ و راستش قضا و قدر
چو ببر داده نخیز و چو شیر کرده کمین

سراب پشت زمین کرده پر تف دوزخ
سموم روی هوا بسته از دم تنین

چو رنج هجران در کوه سنگ تو بر تو
چو زلف خوبان در حوض آب چین بر چین

گهی به دشت شدی همعنان من صرصر
گهی به کوه شدی همرکاب من پروین

ز هول تن متفکر مرا ضمیر و خرد
ز بیم جان متحیر مرا گمان و یقین

بلا دماغ مرا آب داده بی آتش
اجل روان مرا خطبه کرده بی کابین

نخفت چشمم در راه لحظه ای گر چند
ز ریگ و سنگ بسی بود بستر و بالین

بدان ببردم ازو جان که بود پیوندم
ثنا و مدحت خاص خدایگان زمین

عماد دولت عالی جمال ملک رشید
که پای قدرش بسپرد اوج علیین

رسوم ملک نهاد و طریق عدل گشاد
به عزم های درست و به رایهای متین

سپهر دولت او را همی دهد تعلیم
صواب فکرت او را همی کند تلقین

به پای جاه فکرت را کشیده زیر رکاب
به دست امر جهان را گرفته زیر نگین

شتاب عزمش را سجده برده باد وزان
درنگ حزمش را قبله کرده کوه رزین

چو روز کرد ایادیش جود را روشن
چو کوه داد معالیش ملک را تسکین

ز خاک و باد نماید اثر به حزم و به رزم
ز آب و آتش گوید سخن به مهر و به کین

غمی شدست ز جودش به کوه زر عیار
خجل شدست ز دستش به بحر در ثمین

زهی به دولت تو پایدار نصرت و فتح
زهی به نصرت تو نامدار دولت و دین

که یافته ست در احکام عدل چون تو حکم
که داشتست در اطراف ملک چون تو نگین

نهاده رتبت تو بر سپهر گردان پای
فکنده سطوت تو بر قضاء نافذ زین

سیاست تو ز آب روان برآرد گرد
کفایت تو ز سنگ سیه براند هین

ز جود تو شمری گشت دجله بغداد
ز خشم تو شرری گشت آذر برزین

حشر ز جود تو خواهد سحاب لؤلؤ بار
مدد ز خلق تو جوید نسیم مشک آگین

اگر لطافت تو جان دهد به شیر بساط
سزد که هیبت او جان برد ز شیر عرین

ز بهر تیغ تو دشمن قوی کند گردن
ز بهر شیر همی پرورد گوزن سرین

چرای مردم در مرغزار همت تست
ازان به روی بهی باشد و به جسم ثمین

بزرگ بار خدایا نکو شناخته ای
که نیست یک تن چون من تو را رهی و رهین

ز بهر مدح تو خواهم دو گوش قصه شنو
ز بهر روی تو دارم دو چشم گیهان بین

سه هفته بیش نبودم به بوم هندستان
اگر چه بود به خوبی چو روی حورالعین

رهی گذاشته ام کز نهیب وحشت او
به سوی دوزخ یازد همیشه دیو لعین

ز تنگ بیشه او کم برون شد نخجیر
به تند پشته او بد برآمدی شاهین

گواه بر من یزدان که بهر خدمت تو
مرا نداشت زمانی مگر نژند و حزین

عنان بخت گرفته هوای مجلس تو
همی کشید مرا تا به حضرت غزنین

دعات گویم پیوسته با دل تحقیق
ثنات گویم همواره بر سر تحسین

به نزد خالق والله که مستجابست آن
به نزد خلقان بالله که مستحب است این

همیشه تا ببر عاقلان شود موصوف
به ثقل خاک کثیف و به لطف ماء معین

ز چرخ نور دهد زهره و مه و خورشید
به باغ بوی دهد سنبل و گل و نسرین

هر آن مراد که داری ز کردگار بیاب
هر آن نشاط که داری ز روزگار ببین

نموده طاعت امر تو را قضا و قدر
نهاده گردن حکم تو را شهور و سنین

بلند قدر تو با اوج چرخ کرده قران
خجسته فال تو به انجم سعد گشته قرین

جهانت مادح و داعی سپهر و دولت رام
زمانه بنده و چاکر خدای یار و معین

تو آن کسی که دعای تو بر زمین نرود
که نه فریشتگان ز آسمان کنند آمین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 24 از 55:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA