انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 25 از 55:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
‏ ستایش علی خاص
تبارک الله بنگر میان ببسته به جان
ز بهر خدمت سلطان سپهبد سلطان

بلند رای علی خاص خسرو ابراهیم
که نه بقدرش چرخ است و نه به جودش کان

همی نتازد جز بهر نصرت اسلام
همی نکوشد جز بهر قوت ایمان

نه روز یارد کردن دلش نشاط سبک
نه خواب یارد دیدن به شب دماغ گران

به رای خویش کند کار همچو چرخ بلند
به چنگ خویش کند صید همچو شیر ژیان

زمانه باشد مقهور چون برد حمله
سپهر باشد مأمور چون دهد فرمان

قضا بترسد و چرخ و فلک بپرهیزد
ز نامه ای که علی خاص باشدش عنوان

به رای چرخی کان را نباشد اندازه
به طبع بحری کان را نیوفتد نقصان

نه به آستانه جاهش رسیده هیچ یقین
نه بر کرانه مدحش گذشته هیچ گمان

خجسته مجلس او را ز دولتست بساط
زدوده خنجر او را ز نصرتست فسان

نگر چه کرد او در کار جنگوان امسال
به رمح خطی و تیر خدنگ و تیغ یمان

چو سرکشیدند از خط و خط بدبختی
به جان و نفس امل برکشیدشان خذلان

عمید و خاصه سالار شهریار اجل
بساخت از پی کوشش چو رستم دستان

نه گشته تاری از موی بندگانش کم
نه پالهنگی گشته ز مرکبانش زیان

به کارزار شد و فتح کرده باز آمد
به رای روشن و عزم درست و بخت جوان

شده سپاهی از ذوالفقار او بی سر
شده جهانی از کارزار او ویران

سپه گردان از کارزار او خیره
نجوم تابان اندر حسام او حیران

نه نور داده چو تیغش ز گرد برق درخش
نه پویه کرده چو رخشش به دشت بادبزان

ز تف دماغ بجوشید زیر هر مغفر
ز جوش گشت جگر پاره زیر هر خفتان

به نور روی دلارام شد فروزان تیغ
به شکل ابروی معشوق خم گرفت کمان

چو خواب در سر مردان مرد جست حسام
چو وهم در دل گردان گرد رفت سنان

نه جای یافت همی در دماغ جز خنجر
نه راه برد همی سوی دیده جز پیکان

هوا و خاک ز گرد و ز خون به گونه و رنگ
بنفشه طبری گشت و لاله نعمان

عقاب وار قضا برگشاده تیز دو چنگ
نهنگ وار اجل باز کرده پهن دهان

به رزمگاه درآمد چو حیدر کرار
به دست قبضه آن ذوالفقار ملک ستان

چنان نمود همی خنجرش ز تیره غبار
چنانکه آتش سوزنده در میان دخان

چنان بگشت که گفتی هزار دارد دل
چنان شتافت که گفتی هزار دارد جان

بشد ز جای زمین چون فرو گرفت رکاب
بماند چرخ ز گردش چو برکشید عنان

زمانه وار همی کند هر چه یافت ز جای
اجل نهاد همی برد هر چه دید روان

اگر نه از پی دشمنش را به کار شدی
به هیچ حال نجستی ز تیر او حدثان

وگرنه مرگ ز یاران او یکی بودی
نیافتی ز حسامش به هیچ روی امان

زهی ستوده خلق خدای عز و جل
زهی گزیده و خاص خدایگان جهان

فراخته ست برای تو مملکت رایت
فروخته ست به روی تو شهریار ایوان

سپهر طبعی در صدر مسند مجلس
زمانه فعلی در گرد مرکب و میدان

سپاه عزم تو را پیشرو بود نصرت
خلاف رأی تو را راهبر بود حرمان

حسان و نیزه و تیر تو بگذرد که زخم
ز مغز روی و دل سنگ و تارک میدان

شکسته گشت به تیغ تو لشگر کفار
خراب شد به سپاه تو کشور افغان

ز بس که سوخته جان و رانده خون گشت
زمین و آب به رنگ خماهن و مرجان

به سور فتح تو مزمر همی زند زهره
به سوک دشمنت اندر کبود شد کیوان

تمام گفت ندانم ثنا و مدحت تو
گرم برون دمد از تن به جای موی زبان

زبان نگفت جز از بهر مدحت تو سخن
قلم نبست جز از بهر خدمت تو میان

چو بوی وصف تو یابد همی بخندد طبع
چون نور مدح تو بیند همی بنازد جان

به راه کرد بهار خجسته استقبال
ز شادکامی روی تو خرم و خندان

دریغ داشت سم مرکب تو را از خاک
بساط کرد زمین را به لاله و ریحان

ز سرو پر قد ممشوق گشت ساحت باغ
ز لاله پر رخ معشوق گشت لاله ستان

به باغ عز تو گلبن همی فشاند گل
به نظم مدح تو بلبل همی زند دستان

بزرگوارا آنی که در جهان چون تو
به هر هنر ندهد هیچ جای خلق نشان

مرا کنون تو خداوندی و تو خواهی بود
کراست چون تو خداوند در همه گیهان

بهای خویش ز تو چند بار یافته ام
گران خریدی مفروش مرمرا ارزان

یکی حکایت بشنو ز حسب حال رهی
به عقل سنج که عقلست عدل را میزان

بر این حصار مرا با ستاره باشد راز
به چشم خویش همی بینم احتراق و قران

منم نشسته در پیشم ایستاده به پای
خیال مرگ و دهان باز کرده چون ثعبان

گسسته بند دو پای من از گرانی بند
ضعیف گشته تن من ز محنت الوان

بلای من همه بود از رجا و از محمود
که گشته بادا این هر دو خرطه سبع روان

وگرنه کس را از من همی نیاید یاد
که هست یا نه مسعود سعدبن سامان

نشسته بودم در کنج خانه ای بدهک
به دولت تو مرا بود سیم و جامه و نان

چو بر حصار گذشتی خجسته رایت تو
شدی دمادم بر من مبرت و احسان

کنون نگویم کاحسان تو ز من ببرند
که چون حساب کنم بر شود ز عقد بنان

به دولت تو مرا نیست انده نفقات
ز خلعت تو مرا نیست جامه خلقان

ولیک کشت مرا طبع این هوای عفن
ز حیر گشتم از این مردمان بی سامان

نه مردمیست که با او سخن توان گفتن
نه زیرکیست که چیزی ازو شنید توان

اگر نبودی بیچاره پیر بهرامی
چگونه بودی حال من اندرین زندان

گهی صفت کندم حالهای گردش چرخ
گهی بیان دهدم رازهای چرخ کیان

مرا ز صحبت او شد درست علم نجوم
حساب هندسه و هیأت زمین و مکان

چنان شدم که بگویم بر گمان به یقین
که چند باشد یک لحظه چرخ را دوران

چنان کنم که دگر سال اگر فرستم شعر
بدیع صنعت تقویم من بود با آن

سر زمستان بی حد فرستمت اشعار
اگر به جان برهم زین سموم تابستان

اگر نبودی تیمار آن ضعیفه زال
که چشمهاش چو ابرست و اشک چون باران

خدای داند اگر غم نهادمی بر دل
که حال گیتی هرگز ندیدمی یکسان

ولیک زالی دارم که در کنار مرا
چو جان شیرین پرورد و مرد کرد و کلان

نسبت هرگز او را خیال و نندیشید
که من به قلعه سومانم او به هندستان

همی بخواند با آب چشم و با زاری
خدای عز و جل را به آشکار و نهان

در آن همی نگرم من که هر شبی تا روز
چه راز گوید یارب به منش باز رسان

نه بیش یاد کنم هیچ رنج و شدت خویش
نه بیش شرح دهم نیز محنت و هجران

قصیدهات فرستم همه مناقب تو
همه موافق اوصاف و مختلف اوزان

یقین شدم که به کوشش زمن نگردد باز
اگر قضایی هست کردست ایزد سبحان

چو نیست دولت رنجور کی شود کم رنج
بخواهد ایزد دشوار کی شود آسان

همیشه تا پس نیسان همی ایار بود
همیشه تا رسد آذر همی پس از نیسان

شود چو دیبه چین باغها ز ابر بهار
شود چو شفشه زیر شاخ ها ز باد خزان

به تیغ نصرت یاب و به فتح گیتی گیر
به ناز رامش جوی و به کام دولت ران

به جود نیکی کار و به عدل کار گذار
به جاه ملک فروز و به رای فتنه نشان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ستایش استاد رشیدی
شب سیاه چو برچید از هوا دامن
زدوده گشت زمین را ز مهر پیرامن

ز برگ و شاخ درختان که بر زمین افتاد
فروغ مهر همه باغ کرد پر سوسن

چو برگ برگ گل زرد پاره پاره زر
که گر بخواهی بتوانی از زمین چیدن

نسیم روح فزای آمد از طریق دراز
به من سپرد یکی درج پر ز در عدن

اگر چه بود کنارم ز دیدگان دریا
بماند خیره در آن درج هر دو دیده من

چگونه دری بود آنکه بر لب دریا
همی ندیدم جز جان و دیدگانش ثمن

یکی بهار نو آیین شکفت در پیشم
که آنچنان ننگارید ابر در بهمن

همی به رمز چگویم قصیده ای دیدم
چو از زمانه بهار و چو از بهار چمن

حقیقتم شد چون گرد من هوا و زمین
ز لفظ و معنی آن شد معطر و روشن

که هست شعر رشیدی حکیم بی همتا
به تیغ تیز قلم شاعری بلند سخن

به وهم شعرش بشناختم ز دور آری
ز دور بوی خبر گویدت ز مشک ختن

چو باز کردم یک فوج لعبتان دیدم
بدیع چهره و قد و لطیف روح و بدن

چو عقد گوهر مکنون به قدر او اعلی
چوتخت دیبه مدفون به خوبی او احسن

چو آسمانی پر زهره و مه و پروین
چو بوستانی پر لاله و گل و سوسن

به دیده بر نتوانستمش نهاد از آن
که تر همی شد ازو آستین و پیراهن

زدود طبع مرا چون حسام را صیقل
فروخت جان مرا چون چراغ را روغن

ز بهر جانم تعویذ ساختم آن را
که کرد قصد به جانم زمانه ریمن

زهی چو روز جوانی ستوده در هر باب
زهی چو دانش پیری گزیده در هر فن

سخن فرستم نزد تو جز چنین نه رواست
که زر و آهن ما را تویی محک و مسن

مرا جز این رخ زرین ز دستگاه نماند
وگرنه شعری نبودی ز منت پاداشن

به شعر تنها بپذیر عذر من کامروز
زمانه سخت حرونست و بخت بس توسن

نه بر نظامم کار و نه بر مراد جهان
نه نیکخواه سپهر و نه کارساز زمن

بسان آب ز ماه و ز مهر در شب و روز
مرا فزاید و کاهد به روز و شب غم و تن

نه مر دلم را با با لشکر غمان طاقت
نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن

ز ضعف گشته تنم سوزن و ز بیداری
همه شبم مژگان ایستاده چون سوزن

چو فاخته نه عجب گر همی بگریم زار
چو کبک نشگفت ار کوه باشدم مسکن

بنفشه کارد بر من طپانچه همی
چو سان نرویدم از دیدگان همی روین

بقای مورد همی خواستم ز دولت خویش
گمان که برد که خواهدش بود عمر سمن

رمیده گشتند از من فریشته طبعان
تبارک الله گویی نیم جز اهریمن

ز پیش بودم بیم امید دشمن و دوست
به رنج دوستم اکنون و کامه دشمن

نه دشمن آید زی من نه من روم بر دوست
که اژدهایی دارم نهفته در دامن

دو سر مر او را بر هر سری دهانی باز
گرفته هرسر یک ساق پای من به دهن

به خویشتن بر چون پیچد و دهان گیرد
چنان بپیچم کم پر شود دو رخ ز شکن

گزند کرد نیارد مرا که چون افسون
همی بخوانم بر وی مدیح شاه ز من

ابوالمظفر سلطان عادل ابراهیم
که چرخ و خورشیدش تخت زیبد و گرزن

شنیده بودم کوهی که دارد آهن را
ندیده بودم کوهی که داردش آهن

در آن مضیقم آنجا که تابش خورشید
نیارد آمد نزدیک من جز از روزن

شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز
غم دراز مرا اندرو کند چو رسن

بایستاده و بنشسته پیش من همه شب
چو بنده سره شمع و چو یار نیک لگن

من این قصیده همی گفتم و همی گفتم
چگونه هدیه فرستم به بوستان راسن

که اوستاد رشیدی نه زان حکیمانست
که کرده بودی تقدیر و برده بودی ظن

حکیم نیست که او نیست پیش او نادان
فصیح نیست که او نیست نزد او الکن

همی بخواهم ز ایزد به روز و شب به دعا
که پیش از آنکه بدوزد مرا زمانه کفن

در استقامت احوال زود بنماید
مرا همایون دیدارش ایزد ذوالمن

ز بس که گفتی اشعار و پس فرستادی
بضاعتی ز سمرقند به ز در عدن

شگفتم آمد از آن که آتشست خاطر تو
سخن چگونه تواندش گشت پیرامن

همه زبانی هنگام شعر گفتن از آن
که در شنیدن آن گوش گرددم همه تن

بداد شعرت از طبع آگهی ما را
چنانکه بوی دهد آگهی ز مشک ختن

بسان فاخته گشتم که شعرهای تو را
همی سرایم و طوق هوات در گردن

چو ز آرزوی تو من شعر خود همی خوانم
شود کنارم پر در ز دیده و ز دهن

مرا که شعر تو ای سیدی توانگر کرد
که هر زمانم پر در همی کند دامن

چو سنگ و آهن داریم طبع هایی سخت
همی بداشتم از وی سخن به حیلت و فن

شگفت نیست کزین کارگاه زاید شعر
که آب و آهن زاید ز سنگ و از آهن

مرا مپندار از جمله دگر شعرا
به شعر گفتن تنها مدار بر من ظن

یگانه بنده شاهم گزیده چاکر او
ازوست عیشم صافی و روز ازو روشن

همی بتابم از حضرتش چو ماه سما
همی ببالم در خدمتش چو سرو چمن

به جاه اوست مرا رام روزگار حرون
به فر اوست مرا نرم کره توسن

ز من نثاری پندار و هدیه انکار
هر آن قصیده که نزدیک تو فرستم من

نکو بخوان و بیندیش و بنگر و سره کن
مدار خوارش و مشکوه و مشکن و مفکن

چو در و گوهر در یک طویله جمعش کن
چو زر و سیمش هر جایگاه مپراکن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ به دوستی خوشدل نام فرستاده
ای خوشدل ای عزیز گرانمایه یار من
ای نیکخواه یار من و دوستدار من

رفتی و هیچ گونه نیابی ز غم قرار
با خویشتن ببردی مانا قرار من

مهجورم و به روز فراق تو جفت من
رنجورم و به شب غم تو غمگسار من

خوردم به وصلت تو بسی باده نشاط
در فرقت تو پیدا آمد خمار من

دانم که نیک دانی در فضل دست من
واندر سخن شناخته ای اختیار من

بد روزگار گشت فرو ماند و خیره شد
بدخواه روزگار من از روزگار من

کاینجا به حضرت اندر دهقان دشمنم
پیدا همی نیارد در ده هزار من

گریان شدست و نالان چو ابر نوبهار
نادیده یک شکوفه هنوز از بهار من

گر بحر گردد او نبود تا به کعب من
ور باد گردد او نرسد در غبار من

آن گوهرم که گردد گوهر مرا صدف
وان آتشم که آتش گردد شرار من

وان شیرم از قیاس که چون من کنم زئیر
روبه شوند شیران در مرغزار من

گر دهر هست بوته هر تجربت چرا
گردون همی گرفت نداند عیار من

بر روزگار فاضل باشد مرا بسی
گر او کند به راستی و حق شمار من

ای یادگار مانده جهان را ز اهل فضل
بس باشد این قصیده تو را یادگار من

هرگز نبود همت من در خور یسار
هرگز نبود در خور همت یسار من

ای همچو آشکار من وهم نهان من
دانسته ای نهان من و آشکار من

یک ره بیا بر من و کوتاه کن غمم
وز بهر خود دراز مدار انتظار من

ای بحر راد مهری از بهر من بگیر
این شعرهای چون گهر شاهوار من
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ نکوهش بروج دوازده گانه
ازین دوازده برجم رسید کار به جان
که رنج دیدم از هر یکی به دیگر سان

حمل سرود نوا شد به من همی شب و روز
چنانکه بختم ازو گشت رنجه و پژمان

بداد ثور بسی شیر اول و آخر
به یک لگد که برو زد بریخت ناگاهان

چو شخص جوزا هر دو شدند جفت به هم
نخست کرت زادند بهر من احزان

همیشه سرطان با من به هر کجا که روم
همی رود کژ و ناچار کژ رود سرطان

اسد بسان اسد سهمگین و خشم آلود
همی بخاید بر من ز کین من دندان

ز سنبله همه داس آمدست قسمت من
اگر چه دانه او هست قسمت دگران

عجب ز میزان دارم از آن که روزی من
به گاه دادن بر سخته می دهد میزان

مرا چو عقرب عقرب همی زند سر نیش
که درد آن نشود به ز دارو و درمان

همیشه قوس به من بر بسان قوس بزه
همی زند به دلم بر زاند هان پیکان

ز جدی هست فزون رنج من از آنکه به دل
چریده سبزه لهوم ز روضه امکان

عجب ز دلو همی آیدم که نوبت من
تهی برآید از چاه و من چنین عطشان

ز حوت خاری جسته ست مر مرا در حلق
که هر زمان کنم از درد او هزار افغان

چنین دوازده دشمن که مر مراست کراست
که با همه ز یکی خویشتن نداشت توان

به حکمشان کم و بیش توانگر و درویش
ز امرشان بد و نیک رعیت و سلطان

بدین دوازده دشمن بگو چگونه زید
اسیر دل شده مسعود سعدبن سلمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ اندرز و تنبیه
تا بود شخص آدمی را جان
نبود حرص را قیاس و کران

چون تامل کنی نبینی هیچ
شره بیر کم ز حرص جوان

گر بیندیشدی ز آخر کار
از بد و نیک گنبد گردان

نه نهالی نشاندی به زمین
نه بنایی برآردی به جهان

جمله کون و فساد عالم را
چرخ کردست ناگزیر ضمان

روز را در پی است ظلمت شب
سود را در پس است بیم زیان

از پس یکدگر همی آرد
گه زمستان و گاه تابستان

به چنین پوشش و چنین دیوار
احتیاجی نباشدش زینسان

گر به گرما نتابدی خورشید
ور به سرما نباردی باران

رنج گرما و شدت سرما
چون مسلط شدست بر گیهان

آدمی را چه چاره از جاییست
که بدو بی گزند دارد جان

از سرانجام هیچ یاد مکن
که معینست عیش را نسیان

کز پس تو نشست خلق شود
این همه خانه و همه بستان

عاقبت گر به پیش چشم آرند
کس نیابد مزه ز آب و ز نان

وز ز ویران شدن براندیشند
نکنند ایچ موضع آبادان

از درختان دیگران برچین
وز پی دیگران درخت نشان

در بناهای مردمان بنشین
داد شادی و خرمی بستان

شکر و منت خدای عالم را
که مرا داد از هنر چندان

که همه مردمان همی گویند
به همه گیتی آشکار و نهان

سعد مسعود راهمان دادست
از براعت که سعد را سلمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ای برادر نکو نگر به وجود
خویش را در جهان علم کردن
هست بر خویشتن ستم کردن

تن به تیمار در هوس بستن
دل به اندیشه جای غم کردن

خشمگین بودن وز خشم خدای
بر تن بی خرد رقم کردن

دوستان را و زیر دستان را
به دل آورد و متهم کردن

دست با راستی زدن در کار
قامت راستی به خم کردن

دل و جان را همه طعام و شراب
نغمه و لحن زیر و بم کردن

از حرام و حلال جاهل وار
روز و شب خواسته به هم کردن

یاد ناکردن از سؤال و شمار
خانه پر زر و پر درم کردن

لقمه لقمه ز آتش دوزخ
اندین مردری شکم کردن

عمر ناپایدار چون شمنان
در پرستیدن صنم کردن

ای برادر نکونگر به وجود
سازد اندیشه عدم کردن

تن و جان در خصومتند و سزد
عقل را در میان حکم کردن

گوش بر لابنه به عجز چو نیست
مذهب مردمان نعم کردن

کرم از هیچ کس مجوی که نیست
عادت هیچ کس کرم کردن

با نصیبی که داری از روزی
ممکنت نیست هیچ ضم کردن

نیست از عقل گر بیندیشی
تکیه بر تیغ و بر قلم کردن

همه چاره کنی و نتوانی
چاره این شمرده دم کردن

نیست مسعود سعد باب خرد
دل ز کار جهان دژم کردن

رنج بر دل منه که گردون را
پیشه افزونی است و کم کردن

هر چه دانی بگوی از آنکه زبانت
خشک باشد به وقت نم کردن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ وصف لیل و قلم
چون سیه کرد خاک پیرامن
شب کشان کرد بر هوا دامن

گیسوان نگار شد گویی
واندرو در بنات نعش و پرن

آز من زو و او دراز چو آز
محنتم زو و او سیه چو محن

از درازی چو زلف نامفتول
وز سیاهی چو جعد پر ز شکن

از نسیم و ستاره دانستم
منفذ باب و مدخل روزن

همچو تیغی مجره پر گوهر
چرخ گردان درو به جای مسن

می نیارست کرد بانگ از بیم
طیلسان دار چرخ در مؤذن

زان کجا فرقدان به چرخ بلند
چشم بی نور می فتادش ظن

من بدست اندر از پی صفتش
لعبتی مشک چهر زرین تن

مهر رنگی چو در کسوف شود
به لآلی معانی آبستن

چون شود جفت بحر قار سزد
زاید از وی معانی روشن

اگر او زاد کر ز مادر خویش
چون فصیح آمد و بلیغ سخن

باز کرده دهن سخن گویند
او شود گنگ باز کرده دهن

پس از آن گوید او کجا به تیغ
سر او را ببری از گردن

کار ملکست راست پنداری
که بپیرایدش همی آهن

چون تواناست او و برنا سر
که چنان لاغرست و پیر بدن

چون زبان گشت ترجمان ضمیر
همچو دل گشت قهرمان فطن

گر شهادت بگفت از چه بود
خورش او ز رای اهریمن

بند بر پای و تیز رو چون باد
تیره و زاید او سهیل یمن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ناله از بند و زندان و مدح ثقة الملک طاهر
مقصور شد مصالح کار جهانیان
بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان

در حبس و بند نیز ندارندم استوار
تا گرد من نباشد ده تن نگاهبان

هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من
با یکدیگر دمادم گویند هر زمان

خیزید و بنگرید مبادا به جادویی
او از شکاف روزن پرد بر آسمان

هین بر جهید زود که حیلت گریست این
کز آفتاب پل کند از سایه نردبان

البته هیچ کس به نیندیشد این سخن
کاین شاعر مخنث خود کیست در جهان

چون بگذرد ز روزن و چون بر پرد ز سمج
نه مرغ و موش گشتست این خام قلبتان

با این دل شکسته و با دیده ضعیف
سمجی چنین نهفته و بندی چنین گران

از من همی هراسند آنان که سالها
زایشان همی هراسد در کار جنگوان

گیرم که ساخته شوم از بهر کارزار
بیرون شوم ز گوشه این سمج ناگهان

باچند کس برآیم در قلعه گرچه من
شیری شوم دژآگه و پیلی شوم دمان

پس بی سلاح جنگ چگونه کنم مگر
مر سینه را سپر کنم و پشت را کمان

زیرا که سخت گشته ست از رنج انده این
چونان که چفته گشته ست از بار محنت آن

دانم که کس نگردد از بیم گرد من
زینگونه شیرمردی من چون شود عیان

جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است
یارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان

در حال خوب گردد حال من ار شود
بر حال من دل ثقت الملک مهربان

خورشید سرکشان جهان طاهر علی
آن چرخ با جلالت و آن بحر بی کران

ای آن جوان که چون تو ندیدست چرخ پیر
یارست رای پیر تو را دولت جوان

هم کوفسون مهر تو بر خویشتن دمد
ز آهنش ضیمران دمد از خار ارغوان

با جوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار
با زخم خنجر تو چه سندان چه پرنیان

دارد سپهر خوانده مهر تو را بناز
ندهد زمانه رانده کین تو را امان

بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک
پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان

یک ماهه دولت تو نگشته ست هیچ چرخ
یک روزه بخشش تو ندیدست هیچ کان

گرید همی نیاز جهان بر عطای تو
خندد همی عطای تو بر گنج شایگان

نه چرخ را خلاف تو کاری همی رود
نه ملک را ز رأی تو رازی بود نهان

پیوسته طیره و خجل است ابر و آفتاب
زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان

جاه تو را سعادت چون روز را ضیا
عزم تو را کفایت چون تیغ را فسان

گر نه ز بهر نعمت بودی بدان درست
از فصل های سال نبودی تو را خزان

از بهر دیده و دل بد خواه تو فلک
سازد همی حسام و فرازد همی سنان

بیمت چو تیغ سر بزند دشمن تو را
گر چون قلم نبندد پیشت میان به جان

از تو قرین نصرت و اقبال و دولتست
ملک علای دولت و دین صاحب قران

والله که چشم چرخ جهاندیده هیچ وقت
نه چون تو بنده دید و نه چون او خدایگان

ای بر هوات خلق همه سود کرده من
بر مایه هوات چرا کرده ام زیان

اندر ولوع خدمت خویش اعتقاد من
دانی همه و داند یزدان غیب دان

چون بلبلان نوای ثناهای تو زدم
تا کرد روزگار مرا اندر آشیان

آن روی و قد بوده چو گلنار و ناردان
با رنگ زعفران شده با ضعف خیزران

اندر تنم ز سرما بفسرده خون تن
بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان

آگنده دل چو نار ز تیمار و هر دو رخ
گشته چو نار کفته و اشکم چو ناردان

تا مر مرا دو حلقه بندست بر دو پای
هستم دو دیده گویی از خون دو ناودان

بندم همی چه باید کامروز مر مرا
بسته شود دو پای به یک تار ریسمان

چون تار پرنیان تنم از لاغری و من
مانم همی به صورت بی جان پرنیان

چندان دروغ گفت نشاید که شکر هست
از روی مهربانی نز روی سوزیان

در هیچ وقت بی شفقت نیست گوتوال
هر شب کند زیادت بر من دو پاسبان

گوید نگاهبانم گر بر شوی به بام
در چشم کاهت افتد از راه کهکشان

در سمج من دکانی چون یک بدست نیست
نگذاردم که هیچ نشینم بر آن دکان

این حق بگو چگونه توانم گزاردن
کاین خدمتم کنند همیدون به رایگان

غبنا و اندها که مرا چرخ دزدوار
بی آلت سلاح بزد راه کاروان

چون دولتی نمود مرا محنتی فزود
بی گردن ای شگفت نبوده ست گردران

من راست خود بگویم چون راست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان

بودم چنانکه سخت به اندام کارها
راندم همی به دولت سلطان کامران

بر کوه رزم کردم و در بیشه صف درید
در حمله بر نتافتم از هیچ کس عنان

هر هفت روز کردم جنگی به هفت جای
در قصها نخواندم جز جنگ هفتخوان

اقبال شاه بود و جوانی و بخت نیک
امروز هر چه بود همه شد خلاف آن

در روزگار جستم تا پیش من بجست
در روزگار جستن کاریست کالامان

گردون هزار کان ستد از من به جور و قهر
هرچ آن به زور یافته بودم یکان یکان

اکنون درین مرنجم در سمج بسته در
بر بند خود نشسته چو بر بیضه ماکیان

رفتن مرا ز بند به زانوست یا به دست
خفتن چه حلقه هاش نگونست یا سنان

در یکدرم ز زندان با آهنی سه من
هر شام و چاشت باشم در یوبه دونان

سکباجم آرزو کند و نیست آتشی
جز چهره به زردی مانند زعفران

نه نه نه راست گفتم کز بر وجود تو
در سبز مرغزارم و در تازه بوستان

خواهم همی که دانم با تو به هیچ وقت
گویی همی دریغ که باطل شود فلان

آری به دل که همچو دگر بندگان نیک
مسعود سعد خدمت من کرد سالیان

این گنبد کیان که بدینگونه بی گناه
بر کند و بر کشفت مرا بیخ و خانمان

معذور دارمش که شکایت مرا ز تست
نه بود و هست بنده تو گنبد کیان

ور روزگار کرد نه او هم غلام تست
از بهر من بگوی مر او را که هان و هان

مسعود سعد بنده سی ساله منست
تو نیز بنده منی این قدر را بدان

کان کس که بندگی کندم کی رضا دهم
کو را به عمر محنتی افتد به هیچ سان

ای داده جاه تو به همه دولتی نوید
ای کرده جود تو به همه نهمتی ضمان

در پارسی و تازی در نظم و نثر کس
چون من نشان نیارد گویا و ترجمان

پر گنج و پر خزینه دانش ندیده اند
چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان

آنک که بانگ من چو به گوش سخن رسد
اندر تن فصاحت گردد روان روان

من در شب سیاهم نام من آفتاب
من در مرنجم و سخن من به قیروان

جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا
جز تو که را رسد به بزرگی من گمان

آرایشی بود به ستایشگری چو من
در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان

ای آفتاب روشن تابان روزگار
کردست روزگار مرا دایم امتحان

گر چه ز هیچ جنس ندیدم من این عنا
نه هیچ وقت خوانده ام از هیچ داستان

معزول نیست طبع من از نظم گر چه هست
معزولم از نبشتن این گفتها بنان

خود نیست بر قلمدان دست مرا سبیل
باری مرا اجازت باشد به دوکدان

تا دولتست و بخت که دلها از آن و این
همواره تازه باشد و پیوسته شادمان

هر ساعتی ز دولت شمعی دگر فروز
هر لحظه ای ز بخت نهالی دگر نشان

تا فرخی بپاید در فرخی بپای
تا خرمی بماند در خرمی بمان

از هر چه خواستند به دادی تو داد خلق
اکنون تو داد خلق ز دولت همی ستان

بنیوش قصه من و آنگه کریم وار
بخشایش آر بر من بدبخت گم نشان

تا شکر گویمت ز دماغی همه خرد
تا مدح خوانمت به زبانی همه بیان

چون شکر من تو نشنوی از هیچ شکر گو
چون مدح من تو نشنوی از هیچ مدح خوان

تا در دهان زبان بودم در زبان مرا
آرم زبان به شکر و ثنای تو در دهان

وانگه که بی ثنای تو باشد زبان من
اندر دهان چه فایده دارد مرا زبان

ای باد نوبهاری وی مشکبوی باد
این مدح من بگیر و بدان پیشگه رسان

بوالفتح راوی آنکه چو او نیست این مدیح
یا در سراش خواند یا نه به وقت خوان

دانم که چون بخواند احسنت ها کنند
قاضی خوش حکایت و لؤلؤی ساربان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در مدح آن بزرگ
فراخت رایت ملک و ملک به علیین
کفایت ثقت الملک طاهربن علی

که قوت تن دادست و شادی دل دین
بهار کرد زمان و بهشت کرد زمین

سپهر قدر بزرگی که بر عدو و ولی
بضر و نفع بگردد همی سپهر آیین

حریم ملک چنان شد ز امن و حشمت او
که بنده وار برد سجده کبک را شاهین

نمونه ای ز فروزنده عفو او فردوس
نشانه ای از گدازنده خشم او سجین

هوای جان بفروزد گرش بتابد مهر
بنای عمر بسوزد گرش بجوشد کین

نه بی ثناش دهد طبع عقل را امکان
نه بی هواش کند شخص روح را تمکین

گمان او دل او را گواهی ندهد
که نه سجل کند او را به وقت علم یقین

به هر سپیده دمی و به هر شبانگاهی
عروس روز که گیتی ازو برد تزیین

ز حرص طلعت او بر زند ز گردون سر
ز شوق خدمت او برنهد به خاک جبین

زهی زدوده و افزوده دین و دولت را
به رأی های صواب و به عزم های متین

هزار جوی گشاده به پیش جود روان
هزار حصن کشیده به پیش ملک حصین

بکرد حشمت تو کار رایت و مرکب
نمود خامه تو فعل خنجر و زوبین

ذکا و ذهن تو در سبق وامق و عذرا
سخا و طبع تو در عشق خسرو و شیرین

در آفرینش اگر مرکبی شدی اقبال
به نام جاه تو بودیش داغ گرد سرین

وگرنه مهر فراوان شدی و این نه رواست
به نقش نام تو زادی ز کان و کوه نگین

درنگ حزم تو در مغز کوه گیرد جای
شتاب عزم تو بر پشت باد بندد زین

اگر بسنجد حلم تو را سپهر کند
ز کوه قافش پا سنگ پله شاهین

دل ولی و عدوی تو را امید و نهیب
که هست اصل حیات و ممات از آن و ازین

همی نوازد چون زیر رود از زخمه
همی شکافد چون مغز سنگ از میتین

اگر نباشد رای تو را سپهر دلیل
وگر نگردد عز تو را ستاره معین

شکسته بینی جرم صحیفه گردون
گسسته یابی عقد طویله پروین

به قبض و بسط ممالک ندید چون تو ثقه
بحل و عقد خزاین نیافت چون تو امین

زبان بخت همی آفرین کند بر تو
که آفرین همه دشمنانت شد نفرین

بدین ثنا که فرستاده ام تو را زیبد
که تو ز خلق گزینی و این ز حسن گزین

معانی هنرت داد فهم را تعلیم
معالی شرفت کرد ذهن را تلقین

به فال اختر سعدست و نور چشمه مهر
به ارج زر عیارست و قدر در ثمین

یقین بدانی چون بنگری که در هر بیت
یکانگی به هوای تو کرده شد تضمین

تو شاه محتشمانی و از تو نستاند
عروس خاطر من جز رضای تو کابین

شود به دولت مخصوص اگر شود مخصوص
به گاه انشاد از لفظ تو به یک تحسین

چنان کنم پس ازین مجلس تو در مه دی
که دشت گشته ست اکنون ز ماه فروردین

خدای داند گر آرزو جز این دارم
که در دو دیده کشم خاک حضرت غزنین

ز لفظ و طلعت تو گرددم خوش و روشن
دو گوش صوت نیوش و دو چشم صورت بین

به مجلس تو که پیوسته جای دولت باد
بیان کنم همه احوال خویش غث و سمین

بزرگوارا پشت زمین و روی هوا
به رنگ و بوی دگر شد ز دور چرخ برین

ز باد و ابر نشیب و فراز ساده و کوه
به رنگ دیبه روم است و نقش بیرم چین

چمان تذروان بر فرش های بوقلمون
نوان درختان در حله های حورالعین

به باغ عاشق و معشوق را چو مست شوند
همه شکوفه و سبزه ست بستر و بالین

نثارها ز دل و جان و طبعت آوردند
نشاط و لهو و طرب لاله و گل و نسرین

به شادکامی بنشین و زاده انگور
بخواه و بستان از دست بچه تسکین

به صف و جرم هوا و به بوی مشک تبت
به رنگ چشم خروش و به طبع ماء معین

لطیف باده شادی ز دست لهوستان
لذیذ میوه نهمت ز شاخ دولت چین

ز قدر و قدرت بر تارک سپهر خرام
به فرو بسطت بر دیده زمانه نشین

همه سیادت و رز و همه سخاوت کن
همه سعادت یاب و همه جلالت بین

مخالف تو ز آفت چو باد سرگردان
منازع تو ز انده چو آب رخ پرچین

ز من ثنا و ز لفظ ممیزان احسنت
ز من دعا و ز لفظ مسبحان آمین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در مدح سلطان مسعود
ای چرخ ملک و دولت و سلطان داد و دین
مسعود شهریار زمان خسرو زمین

در بزم و رزم نوری و ناری نه ای نه ای
سوزان تری از آن و فروزنده تری ازین

بادی به وقت حمله و کوهی به گاه حلم
مهری به گاه مهر و سپهری به گاه کین

آهن ز عنف باس تو مومی شود به ذات
آتش ز طبع لطف تو آبی شود معین

تایید یافت نعمت و اقبال یافت عز
زان طبع زودیاب تو و رای دوربین

در چرخ ملک و عصر شرف روی و رأی تو
ماهیست نیک روشن و رأییست بس مبین

مانند بارگیران ایام کرده داغ
اقبال را به نام بزرگی تو سرین

برسان نوعروسان از نور بسته چرخ
خورشید را عصابه جاه تو بر جبین

دامن پر از سعود کند هر شبی فلک
تا بامداد بر تو فشاند به آستین

از فخر خاتمیست در انگشت ملک تو
کش ز آفتاب حلقه ست از مشتری نگین

بر صحن دهر جاه عریض تو هر زمان
از امن گرد ملک تو حصنی کشد حصین

از طبع بردبار تو عفو گناه را
از بیخ حلم کوهی روید همی متین

در روزگار عدل تو ممکن شود که هیچ
در روی حوض آب نیفتد ز باد چین

نگذاشت جود و عدل تو ای اصل جود و عدل
در دهر هیچ مفلس و در خلق یک حزین

نه عدل یافته ست به از ملک تو پناه
نه ملک یافته ست به از عدل تو قرین

از دست و رای و بخشش و پیکار بی گمان
چون نیک بنگریم ز روی خرد یقین

چون ابر در بهاری و چون مهر در شرف
چون تیغ در نبردی و چون شیر در عرین

تازان سپاه حشمت جود تو در جهان
از مصر تا به بصره و از روم تا به چین

هر فصلی از مثال تو پیری بود مصیب
هر لفظی از خطاب تو دری بود ثمین

هر جنبشی ز ذات تو عزمی بود مفید
هر فکرتی ز طبع تو رایی بود رزین

جز جود را نداری بر گنج قهرمان
هر چند نیست جود تو بر گنج تو امین

کردست چرخ گردان از بیم جود تو
در طبع خاک و سنگ زر و سیم را دفین

نشگفت اگر به بزم نباشی امین به مال
زیرا که روز جنگ به جان نیستی ضمین

مشرف شناخت بود یمین تو را یسار
کاندک شمرد گنج یسار تو را یمین

مامور شد بیان تو را چون بیان بنان
تا هر هنر به نزد تو شد چون نگین نگین

از طبع بی اجازت مهر تو در رحم
جان را قبول کرد نیارد تن جنین

گر هیچ عمر یابد بدخواه ملک تو
بر جان او ز بیم سنانها شود سنین

نرهد ز رنج خنجرت از چند بار زه
زاید ز بیم خنجر تو دشمن لعین

هرگز چگونه جان برد از دست نره شیر
روباه اگر چه زاید پوشیده پوستین

همرنگ ریگ تیغ تو چون ریگ خورد آب
تشنه شود چو ریگ به خون عدوی دین

رخشت به دشت حمله چو بر کوفت پای فتح
تیغت ز تیغ کوه براند به زخم هین

نصرت نهاد تارک رمح تو را سنان
چون فتح کرد قبضه تیغ تو را لحین

چون خنجر از هوای نهفته شود پدید
این لون لاله گیرد و آن رنگ یاسمین

از حرص فتح تیغ برآرد ز خواب سر
بر جوش حمله پای درآرد اجل به زین

روی هوا ز گرد سواران شود سیاه
خاک زمین به خون دلیران شود عجین

از حربه سینه ماند چون کنده از تبر
وز گرد مغز گردد چون جامه از کدین

شمشیر تو چو برق بکوبد در ظفر
شبدیز تو چو باد بروبد ره کمین

نام تو را چو یاد کند لفظ روزگار
از فخرش احتراز کند گنبد برین

چون جسم و روح ملک و سعادت شوند جفت
از پیش آنکه بندد در حرف میم و سین

مجد و سنا و عاطفت و رج و دولتست
در پیش تو به راستی ای چرخ راستین

ای آفریده جانت جان آفرین به حق
از آفرین که از وی بر جانت آفرین

گشتند سرفراز عزیزانت بر ملوک
چونانکه بر بنات سرافراز شد بنین

جاوید ماند خواهی اندر کنار ملک
با صد هزار ناز چو فرزند نازنین

گر خسرو پسین بود آخر زمانه را
بیشک تو بود خواهی آن خسرو پسین

تا جان به زندگانی تن را شود کفیل
تا می به شادکامی دل را شود ضمین

از بهر شادی دل و جان جام می ستان
از دست آنکه هست به خوبی چو عور عین

ای اصل خرمی همه در خرمی خرام
وی ذات فرخی همه در فرخی نشین

هر کام کان عزیزتر از اوج چرخ یاب
هر میوه کان لذیذتر از شاخ بخت چین

بر هر مکان به پای شرف سوی تخت شو
در هر نظر به چشم طرب روی لهو بین

شاهی تو را مساعد و شادی تو را عدیل
دولت تو را رهی و بزرگی تو را رهین

گیتی است رام و بخت به کام و فلک غلام
یزدان دلیل و دهر مطیع و فلک معین

از سعد هفت کوکب هر هفته ای تو را
جشنی خجسته در شرف ملک همچنین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 25 از 55:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA