انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 26 از 55:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
ستایش شهریار
ای تاخته از غزنین ناگه زده بر سقسین
چونان که به صید اندر بر کبک زند شاهین

در زیر عنان تو آن ابر فلک جولان
در زیر رکاب تو آن برق نجوم آگین

بر باره چو گردون رانده همه شب چون مه
کرده چو بنات النعش آن لشکر چون پروین

از جمع سرافرازان وز جمله کین داران
پیش تو که پیچد سر یا با تو که ورزد کین

شاهی و همه شاهان فرمانبر تو گشته
بر عرصه ملک تو بر پیش تو چون فرزین

سلطان جهانگیری مسعود ملک شاهی
کت قدر فلک رتبت بگذشت ز علیین

هستی تو چو کیخسرو هر بنده به پیش تو
چون رستم و چون بیژن چون نوذر و چون گرگین

اعوان سپاهت را عزم تو کند یاری
اطراف ممالک را تیغ تو دهد تسکین

عدل تو و بذل تو سایر شده و جاری
ای عدل تو را سیرت وی بذل تو را آیین

از فر تو هر مجلس روشن شده و خرم
وز جود تو هر بقعه زرین شده و سیمین

ای پایه قدر و جاه سرمایه ناز و عز
ای قوت تخت و تاج وی بازوی ملک و دین

نوروز بدیع آمد با فتح و ظفر همره
بنگر که چه خوب آمد بادی مه فروردین

از سبزه چون مینا کردست زمین مفرش
وز گلبن چون دیبا بسته ست هوا آذین

از شادی بزم تو امسال بهاری شد
با رتبت خلد آمد با زینت حورالعین

هم گونه هر شادی در باغ طرب می خور
هم زانوی هر نصرت در صدر طرب بنشین

تا دور کند گردون تا نور دهد کوکب
تا سبز بود بستان تا بوی دهد نسرین

هرچ آیدت اندر دل هرچ افتدت اندر سر
از ملک همه آن ران وز بخت همه آن بین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خطاب به شمشیر پادشاه
ای تیغ شاه موسم کارست کار کن
وز خون کنار خاک چو دریا کنار کن

چون نام شهریار کن ایام شهریار
یک سر زمانه بر اثر شهریار کن

از بهر عون و نصرت دین حیدرست شاه
در دست او همه عمل ذوالفقار کن

چون باد خیز و آتش پیشکار برفروز
چون ابر بارو و راه ظفر بی غبار کن

وقت نشاط تست به دست ملک بخند
وز خرمی خزان را فصل بهار کن

خواهی شراب خوردن و خون باشد آن شراب
از کارزار صحن جهان لاله زار کن

آن قبضه مبارک شاه جهان ببوس
زان قبضه مبارک او افتخار کن

در رزمگاه نوبت خدمت به تو رسید
خدمت به رزمگاه ملک بنده وار کن

با فتح همعنانی امروز فتح را
با خویشتن به خدمت او دستیار کن

ترکان رزمساز عدو سوز شاه را
بر مرکبان نصرت و دولت سوار کن

شاه جهان حصار گشادست باک نیست
بر دشمنان شاه جهان را حصار کن

در دیده عدوش ز خون رست لعل گل
آن لعل گل که رست در آن دیده خار کن

رایان هند را و هزبران سند را
در بیشه ها بیاب و به یک جا بشار کن

بتخانها بسوز و بتان را نگون فکن
در کارزار بر دشمنان کار زار کن

در دست شهریار به هر حمله در نبرد
یک فتح کرده بودی اکنون هزار کن

در کار کرد سطوت سلطان روزگار
تاریخ نصرت و ظفر روزگار کن

گردون به تو مفوض کردست کار رزم
ای دستیار کاری وقتست کار کن

در کارزار دشمن چیزی مشعبدی
رغبت نمای و دست سوی کارزار کن

مهره ز پشت و گردن رایان بود تو را
زان مهره لعبت شعبده ها آشکار کن

گر تخم فتح خواهی کشتن به بوم هند
خون ران و دشت ها همه پر جویبار کن

خون خوردنست خوی تو گرت آرزو کند
تا خون خوری شبیخون بر گنگبار کن

از بیخ و اصل بتکده گنگ را بکن
آنگاه قصد بتکده قندهار کن

از دهر عیش و روز بداندیش ملک را
هم طعم زهر قاتل و هم رنگ قار کن

در مغز بدسگال فرو شو چو آفتاب
روزش به گریه چون شب دیجور تار کن

در عدل ملک پرور و صد تقویت بکن
وآن تقویت به قوت پروردگار کن

قد عدو ز هول تو چون چفته مار گشت
اکنون سرش به ضرب چنو کفته نار کن

ای تیغ جانشکاری و وقت شکار تست
جانها ز بت پرستان یکسر شکار کن

ای آبدار تیغ به هند آتشی فروز
آفاق جمله پر ز دخان و شرار کن

بی رنگی ار چه هستی زنگارگون به خون
شنگرف ساز و روی زمین را نگار کن

هر معجزه که داری در ضرب کار بند
هر قاعده که دارد دین استوار کن

صافی عیار گوهری از آتش نبرد
هر ملک را به گوهر صافی عیار کن

ناورد کرد خواهد رخش ملک به رزم
سرهای بت پرستان پیشش نثار کن

اوباش را نباشد نزدیک او محل
مغز سر سران ویلان اختیار کن

در مرغزار پنجه شیران شرزه را
بی کار همچو پنجه سرو و چنار کن

در کار شو برهنه و از فتح و از ظفر
مردین و ملک را تو شعار و دثار کن

تو چرخ پر ستاره و از گوهر ملک
مانند چرخ گرد ممالک مدار کن

ای نورمند قسم نکو خواه نور ده
وی نار فعل خط بداندیش نار کن

ای مار زخم دیده مارست گوهرت
از زخم کام جان عدو کام مار کن

آن گرز گاوسارت باری مساعدست
اندر مصاف یاری آن گاوسار کن

تو آبدار و رخش جهاندار تابدار
ای آبدار نصرت آن تابدار کن

ای کامگار زخم کم و بیش شرق و غرب
بر کام و نهمت ملک کامگار کن

جرمی بدیع وصفی وصف بدیع خویش
اندر بدیع گفته من یادگار کن

امروز داد و دولت و دین در جوار تست
یاری ده و رعایت حق جوار کن

ای بی قرار در کف شه بی قرار باش
اطراف را قرار ده و با قرار کن

بر بای عمرهای ملوک جهان همه
بر تخت و ملک و عمر ملک پایدار کن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مدح سیف الدوله محمود
آفرین بر دولت محمودیان باد آفرین
کافریدش زآفرین خویشتن جان آفرین

آفرین بر دولتی کش هر زمان گوید خدا
آفرین باد آفرین بر چون تو دولت آفرین

چون نباشد آفرین ایزدی بر دولتی
کش بود سیف دول یاری ده و دولت معین

قطب ملت سیف دین و دولت آن شاهی که هست
دین او عالی چو دولت دولتش صافی چو دین

آنکه در مردی شجاعت باشدش زیر رکاب
وانکه در رادی سخاوت باشدش زیر نگین

خلق و فعل او ستوده حزم و عزم او درست
نظم و نثر او بدیع و رای و لفظ او متین

نیکخواه او ز جودش سرفرازد روز رزم
بدسگال او ز بیمش جان گدازد روز کین

زیر تیر چار پرش قدر و قدرت را مکان
زیر رای چرخ سایش همت و رفعت مکین

پای تختش را نهاده یمن و دولت بر کتف
نام تیغش را نبشته فتح و نصرت بر جبین

گشته یازنده به سوی چتر فرخنده ش فلک
گشته تازنده به زیر سم شبدیزش زمین

هر کجا آن رایت میمون او باشد بود
یسر دولت بر یسار و یمن دولت بر یمین

ماه تابانست گویی با قدح هنگام بزم
شیر غران است گویی با کمان اندر کمین

ماه تابانست لیکن رزمگاه او را فلک
شیر غران لیکن رزمگاه او را عرین

ای خداوندی که گر خورشید بیند مر تو را
از بهار طلعت تابانت گردد شرمگین

تا بود مطرب همیشه همچنین مطرب نشان
تا بود شادی و دولت همچنین شادان نشین

دولتت پاینده باد و ملکت افزاینده باد
صدر تو پاینده باد آمین رب العالمین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در مدح او
به نام ایزد بی چون به قصد حضرت سلطان
ز هندستان برون آمد امیر و شاه هندستان

ملک محمود ابراهیم امیر عالم عادل
که سیف دولت و دین است و عز ملت و ایمان

سر شاهنشه غازی پناه ملک ابوالقاسم
که خورشید جلالست و سپهرش حضرت سلطان

همی راند او سوی حضرت به فیروزی و بهروزی
کشیده رایت عالیش سر بر تارک کیوان

خجسته طلعتش تابان میان کوکبه لشکر
چنان کاندر کواکب ماه افروزنده تابان

چو خوشید درخشنده نهاد او روی در مغرب
شده فیروزه گون گردون پسان دیبه کمسان

سپهر نیلگون گردی لباس نیلگون توزی
زمین کهرباگون را شدی رخ قیرگون یکسان

به جنگ روز تاری شب سپاه آوردی از ظلمت
درخشان روز از گیتی شدی از بیم او پنهان

شب تاری به جنگ اندر کمان را تیز بگشادی
زدی بر ساج گون جوشن هزاران عاج گون پیکان

نشست آن خسرو غازی به فرخ مرکبی بر کوست
به موکب شمسه موکب به میدان زینت میدان

سماری سیر و کوه اندام و کوکب چشم و رعد آوا
جهان هیئت زمین طاقت قمر جبهت فلک جولان

رونده مرکبی تازی که پیماید جهان یک شب
تو گویی با فلک دارد به گاه تاختن پیمان

بشستی دست هر گه کوب زین پای اندر آوردی
ز رایت رای هندستان ز خانه خان ترکستان

شمالی باد هر ساعت شتابش را همی دادی
ز پویه بوی خلق او نسیم روضه رضوان

تو گویی جامه ظلمست از عدلش شده معلم
تو گویی نامه کفرست بروی از هدی عنوان

چو صبح کاذب از مشرق نمودی روی گفتی تو
عمود سیم شاهستی ابر سیمابگون خفتان

چو روی از کله بنمودی به گیتی روز افکندی
به روی کوه و صحرا بر به نور مهر شادروان

ملک زاده شه غازی به رامش کردی آرامش
نه گشته لشکرش مانده نه گشته مرکبش پژمان

بسان تیره شب تاری بسان تیره شب روشن
چو زلف و دیده حورا چو طبع و خاطر شیطان

ز نور طلعت خسرو بسان روز روشن شد
که حاجت نامد اندر وی به نور مشعل سوزان

چو بگذشتی بدی چونان که عقل از وی شدی عاجز
ز وصفش وهم ها خیره ز نعتش فهم ها حیران

بیابانی شده پیدا که بودی اندر او بی شک
هزاران جان شده بی تن هزاران تن شده بی جان

و زنده باد و تابان مهر در وی راه گم کردی
جز این دو نه درو چیزی ز سیر این و تف آن

به حوض اندر شده آبش چو قرطه دلبران پرچین
به دشت اندر شده تیغش چو زلف دلبران پیچان

نه جز خار خسک بستر نه جز سنگ سیه بالین
نه جز باد وزان رهبر نه جز شیر سیه رهبان

نه گفتم چیز جز یارب نه جستم چیز جز رستن
نه راندم اسب جز پویه نه دیدم خلق جز افغان

چو بگذشتی بدی چونین که کردم وصف او پیدا
چو زینگونه بیابانی گذاره کرد او زینسان

پدیدار آمدی کوهی چو رایش محکم و عالی
بنش بگذشته از ماهی سرش بگذشته از سرطان

ز راوه . . .
گذشتی چون ز نیل مصر بر موسی بن عمران

همه کاری توان کردن چو باشد یاورت نصرت
به هر راهی توان رفتن چو باشد رهبرت یزدان

زهر آبی که بگذشتی به هر دشتی که پیوستی
شدی سنگ اندر او لؤلؤ شدی ریگ اندر آن مرجان

شه غازی ملک محمود ازین راهی بدین صعبی
به فیروزی برون آمد به نام حضرت سبحان

شهنشاهی که او داده سریر ملک را رتبت
خداوندی کز او گشته قوی مر ملک را بنیان

بدو عالی شده دولت بدو صافی شده نیت
بدو پیراسته موکب بدو آراسته ایوان

شود ملکش همی افزون دهد بختش همی یاری
کند دهرش همی خدمت برد چرخش همی فرمان

همی بسیاری دریا به نزد کف او اندک
همه دشواری عالم به پیش تیغ او آسان

صنیع خویشتن خواند امیرالمؤمنین او را
شده امکان او افزون که بادش بر فزون امکان

همایون باد و فرخنده بر او این عز و جاه او
همیشه عزوجاه او چو نامش باد جاویدان

رسیده باد حلم او چو سهم او به هر موضع
بر افزون باد تمکینش ز امیرالمؤمنین هزمان

خداوندا تو آن شاهی که پیش تو هبا باشد
سخای حاتم طائی و زور رستم دستان

ز رای خویشتن شاها به یک لحظه نهی چرخی
اگر جز بر مراد تو کند چرخ فلک دوران

اگر ناگه حسود تو کند عصیان تو پیدا
شود اندر دلش آتش به ساعت بی گمان عصیان

همی تا منتظم دارد زمین را دور هفت انجم
همی تا تربیت یابد جهان از طبع چار ارکان

همیشه شاد زی شاها به روی زاده خاتون
می مشکین ستان دایم ز دست بچه خاقان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ستایش دیگر از آن پادشاه
الا ای باد شبگیری گذر کن سوی هندستان
که از فر تو هندستان شود آراسته بستان

به هر شهری که بگذشتی به آن شهر این خبر می ده
که آمد بر اثر اینک رکاب خسرو ایران

ملک محمود ابراهیم بن مسعود محمود آنک
چو او شاهی در این نسبت نیارد گنبد گردان

کشیده رایت عالی بر اوج آسمان از وی
خجسته طلعت خسرو چو جام چارده رخشان

غریوان کوس محمودی چو رعد از ابر نیسانی
سپاه گرد بر گردش چو ابری کش بلا باران

خروش نای رویینش تو گفتی نفخ صورستی
که از وی زلزله افتاده در جرم زمین یکسان

اگر از نفخ او اهل زمین گردد همی زنده
کند این نفخ صور اینجا مر اهل شرک را بی جان

خداوندا همی گیتی تو را مأمور شد یکسر
رکاب تو به پیروزی خرامد سوی هندستان

هر آن بقعت که اهل آن بگرداند سر از طاعت
بر آن بقعه فرود آرد عود گرز تو طوفان

چو بجهد برق تیغ تو که ابر رزم خون بارد
زمین از کارزار تو شود چون لاله نعمان

بهر بیشه که بگزاری ز سهم یوز و باز تو
بریزد ببر را ناخن بیفتد شیر را دندان

تو را کشتی چه کار آید به هر آبی که پیش آید
گذر کن چون به نیل مصر بر موسی بن عمران

کرا بود از شهنشاهان چنین جاه و چنین رتبت
که دیدست از جهانداران چنین قدر و چنین امکان

خداوندا جهان سلطان به جای هیچ فرزندی
کجا کردست این اکرام و این اعزاز و این احسان

فرستادت بسی تحفه ز هر نوعی و هر جنسی
ز خاص خویش خلعت ها که فر ملک ازو تابان

سلاح نادره بی حد فراز آورده از عالم
ز تیغ و ناچخ و گرز و عمود و خنجر و خفتان

غلامانی همه کاری به بزم و رزم شایسته
همه چون شید در مجلس همه چون شیر در میدان

همه با تیر هم رخت و همه با نیزه هم خوابه
همه با شیر هم شیر و هم با پیل هم دندان

فراوان مرکب تازی که از مجنونشان نسبت
همه چون ابر در رفتن همه چون چرخ در جولان

به تیغ کوه چون رنگ و به صحن دشت چون آهو
میان آب چون ماهی میان بیشه چون ثعبان

همه با ساز پر گوهر بسان چرخ با کوکب
پر از پروین پر از خرقه پر از شعری پر از کیوان

عماری بر شتر رهبر جلالش از نسیج زر
به در و گوهرش از سر مرصع کرده تا پایان

نوشته عهد منشوری امارت را و اندر وی
ز هر نوعی و هر جنسی بکرده بر تو بر پیمان

کمر شمشیر و اندر وی مرصع کرده گوهرها
که این را از میان برکش جهان از دشمنان بستان

سپاهی بر نشان بی حد به کین جستن همه چیره
ز گیتی جور بردار و ز عالم فتنه ها بنشان

گر آسایش همی خواهی بیاسای و وگر خواهی
که سوی غزو بخرامی تو به دانی رسوم آن

به دست تست امر تو تو را فرمان روا باشد
زرایان خدمت و طاعت ز تو فرمودن فرمان

کنون زین پس تو هر روزی همه فتح و ظفر بینی
شود پر نامه فتحت همه روم و همه ایران

ازین پس نصرت بی حد بود هر روز چون باشد
معین و یار تو بخت و دلیل و ناصرت یزدان

سخا و زور تو شاها هدر کردست در گیتی
سخای حاتم طائی و زور رستم دستان

گر از خشم تو بودی شب نخفتی هیچ کس در شب
ور از رای تو بودی مه نبودی ماه را نقصان

همیشه تا همی تابد ز روی چرخ هفت انجم
همیشه تا همی پاید به گیتی در چهار ارکان

بقا بادت به سرسبزی و پیروزی و بهروزی
تو را هر روز عز افزون دگر روزت دو صد چندان

جلال و دولتت دایم ز سلطان هر زمان افزون
جلال و دولت سلطان به گیتی مانده جاویدان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در مدح او
طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان
حال زمین دگر گشت از گشت آسمان

دور سپهر گشت رحاوی و چون رحا
کافور سوده بارد بر باغ و بوستان

باد خزان همی جهد از هر طرف چو تیر
تا گشت شاخ گلبن خم گشته چون کمان

تا آب همچو باده همی خورد شاخ گل
چون روی مست لعل همی بود بوستان

اکنون ز هول باد خزان گشت زرد روی
برگش چو زعفران شد شاخش چو خیزران

رویش چراست زرد اگر ناتوان نشد
وآبش چراست روشن اگر گشت ناتوان

تا تاج زر نهاد به سر بر درخت بست
گلبن به خدمتش کمر زر بر میان

تا آب جویبار چو تیغ زدوده شد
پوشیده آبگیر زره ها ز بیم آن

باشد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ
قمری بزد ز بیم نواهای دلستان

تا پر ستاره بود ز گل باغ را چمن
پیوسته بود بلبل در باغ پاسبان

اکنون که برگ شاخ چو خورشید زرد شد
بلبل چو پاسبانان معزول گشت از آن

چون گشت باغ پیر نهان گشت راز او
چونان که بود پیدا آنگه که بد جوان

آری جوان و پیر همیدون چنین بوند
کاین راز خود پدید کند وان کند نهان

گویی که کاروانی از زعفران تر
آمد به باغ و باد بزد راه کاروان

باد وزان همی جهد اکنون ازین نشاط
کش هست بیکرانه و بی مرز زعفران

بر جستنش ملال نه از سیر و ماندگی
گویی که هست رکب شاهنشه جهان

محمود سیف دولت و دین پادشاه دهر
تاج ملوک و فخر زمین خسرو زمان

شاهی که گشت زنده و تازه ز رای او
دین رسول تازی و آیین باستان

با حلم او زمین گران چون هوا سبک
با طبع او هوای سبک چون زمین گران

بر ملک او سیاست او گشته پای بند
بر کنج او سخاوت او گشته قهرمان

جز در مدیح او همه فضل زمانه نقص
بیرون ز خدمتش همه سود جهان زیان

ابرست و باد مرکب تازیش در نبرد
گر ابر با رکاب بود باد با عنان

از سم او ببینی بر دشت ها اثر
ز آوای او بیابی در گوش ها نشان

تیغش به روز کوشش مانند صاعقه ست
ذکرش به عالم اندر گشتست داستان

چرخیست پرستاره و ابریست پرسرشک
آبیست بی تحرک و ناریست بی دخان

ای پادشاه عادل و ای شهریار حق
ای خسرو مظفر و ای شاه کامران

ای گاه بردباری و رادی چو اردشیر
وی وقت کامگاری و مردی چو اردوان

ای عدل را کمال تو چون چشم را بصر
وی ملک را جلال تو چون جسم را روان

در وصف کرده های تو حیران شده ضمیر
وز نعت داده های تو عاجز شده بیان

هرگز که ساخت اینکه تو سازی همی شها
از خسروان کافی و شاهان کامران

در ملک دید هیچکس این رتبت و شرف
در جود داشت هیچ کس این قدرت و توان

آمد خزان فرخ شاها به خدمتت
شد بوستان و باغ به دیگر نهاد و سان

در بوستان به جای گل و لاله و سمن
آمد ترنج و نرگس و نارنج بیکران

گر ارغوان ز باغ بشد هیچ باک نیست
می خواه ارغوانی بر یاد ارغوان

فرخنده باد بر توش ها مهرگان ز مهر
بگذار در نشاط دو صد مهر و مهرگان

تو بر سریر و آنکه تو را دوست در سرور
تو باهوای خویش و عدو مانده در هوان

تو سرفراز خسرو و شاهان تو را رهی
تو شادمان و آنکه به تو شاد شادمان

جاه تو بی تغیر و ملک تو مستقیم
عز تو بی کرانه و عمر تو جاودان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مدیح دیگر از آن پادشاه
مگر که هجران هست از چهار طبع جهان
که چار طبع مرا داد هر زمان هجران

دلم پر آتش گردید و گشت دیده پر آب
تنم چو باد سبک گشت و سر چو خاک گران

ببرد جانم جانان و زنده ماندم من
که دید هرگز در دهر زنده بی جان

عجب نباشد اگر زنده ام که در تن من
مرکب است ز هجران او چهار ارکان

چو شد حرارت عشقش بر این دلم غالب
از این دو دیده گشادم من اکحل و شریان

اگر حرارت کمتر شود به رفتن خون
چرا حرارت من شد فزون ز رفتن آن

شبی گذشت مرا دوش دور از آن دلبر
سیاه و تیره چو دیدار و فکرت شیطان

سیه نبود ولیکن مرا سیاه نمود
سیاه باشد خود روز عاشق حیران

به چشم همچو هم آمد مرا سیاه و سپید
به حکم هر دو چو هم بود آشکار و نهان

چنان نمود به چشم من از درازی شب
نبود خواهد گویی که هرگزش پایان

چو خیل پروین بر آسمان پدید آمد
بنات نعش نهان شد ز گنبد گردان

پگاه دلبر دلجوی من ز حجره خویش
نهاد دست بر آن روی بیروان و توان

ز لعل و شکر در وی دمید باد به هم
هزاردستان گفتی که می زند دستان

چو گشت گویا آن بی زبان هزار آواز
گل مورد او گشت لاله نعمان

نگر چه گفت مرا گفت مرمرا درنی
که خیز و برجه مسعود سعدبن سلمان

مدیح گوی که فردا به شادکامی و لهو
شراب خواهد خوردن خدایگان جهان

سر ملوک جهان تاج خسروان محمود
که هر چه گویمش از مدح هست صد چندان

خدایگانی و شاهی که مدح و خدمت او
گزیده چون هنرست و ستوده چون احسان

به گاه بخشش مانند عیسی مریم
به گاه کوشش مانند موسی عمران

دو دست او به گه بزم بر ولیش جنان
حسام او به گه رزم بر عدو ثعبان

زمین شود چو هوا و هوا شود چو زمین
چو شد گران و سبک شاه را رکاب و عنان

خدایگانا شاها کیا تو آن ملکی
که در کمال تو عاجز شدست وصف و بیان

زمانه حرزی سازد همی از آن نامه
که سیف دولت محمود باشدش عنوان

به کشوری که به نامت کنند خطبه ادا
درو نبینند از قحط و از نیاز نشان

هر آن بنا که به نامت نهند بنیادش
به عمرها نکند دست حادثه ویران

هر آن دیار که ویران کند سیاست تو
فلک نداند کردنش هرگز آبادان

ز رای تست همه معجزات دهر پدید
ز لفظ تست همه مشکلات چرخ عیان

به نزد دست تو بسیار سوزیان اندک
به نزد تیغ تو دشوار روزگار آسان

همیشه تا بود از آسمان زمین ساکن
کند به گرد زمین آسمان همی دوران

به قدر و رفعت مانند آسمان بادی
چو آسمانت روانت باد بر جهان فرمان

سپهر با تو بکرده به مملکت بیعت
زمانه با تو ببسته به خسروی پیمان

به عون دولت عالم به دوستان بسپار
به تیغ نصرت گیتی ز دشمنان بستان

بزن به باغ جلالت سرای پرده فتح
درو بگستر از انصاف و عدل شادروان

بساط خسروی اندر جهان فرو گستر
علامت ملکی از سپهر بر گذران

ز ملک خویش بناز و عدل خود برخور
به کام و لهو بپای و به عز و ناز بمان

تو شادمانه و سلطان اعظم ابراهیم
به روزگار تو همواره خرم و شادان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ همورا ستوده است
تهنیت عید را چو سرو خرامان
از در خرپشته اندر آمد جانان

بو یا زلفش به بوی عنبر سارا
رنگین رویش به رنگ لاله نعمان

کرده به شانه دو تاه سیصد حلقه
کرده به تنبول لعل سی و دو مرجان

مشک سیاهش به زیر حلقه مغفر
سیم سپیدش به زیر عیبه خفتان

لاله خود روی زیر جعد مسلسل
سوسن آزاد زیر زلف پریشان

ماندم حیران ز روی خوب وی آری
هر که ببیند پری بماند حیران

گریان گریان نگاه کردم در وی
دیده من کرد پاک خندان خندان

تهنیتم کرد و گفت عید مبارک
گفت چو من روز عید خواهی مهمان

بر رخ او بر زدم گلاب تو گفتی
هست گل سرخ زیر قطره باران

گفتمش امروز نزد چاکر بنشین
و آتش هجران من زمانی بنشان

گفتا برخیز و سوی خدمت بشتاب
تهنیت عید بر شهنشه بر خوان

خسرو محمود شهریار جهانگیر
خسرو محمود شهریار جهانبان

آتش سوزان زده حسامش در هند
دو دو شرارش رسیده در همه گیهان

ای گه بخشش بسان عیسی مریم
وی گه کوشش بسان موسی عمران

گفت تو آن کرد کو نکرد به دعوت
تیغ توآن کرد کو نکرد به ثعبان

تو به لهاور و هول تو به سراندیب
تو به بلا رام و سهم تو به خراسان

بسته ایام را به ظل تو راحت
خسته افلاس را سخای تو درمان

مال فراوان به نزد جود تو اندک
خدمت اندک به مجلس تو فراوان

کار جلالت ز ملکت تو به رونق
شغل بزرگی به دولت تو به سامان

شاهان دعوی کنند و برهانشان نیست
تو نکنی دعوی و نمایی برهان

سست شود دست و پای شاهان چون تو
سخت کنی تنگ روز جنگ به یکران

ای چو سلیمان به جاه و حشمت و رتبت
باره شبدیز تو چو تخت سلیمان

رفت مه صوم و عید میمون آمد
هست مبشر به فتح های فراوان

عیدت فرخنده باد و طاعت مقبول
باد دل و عمر تو ز دولت شادان

باد به کردار عمر نوح تو را عمر
باد حسام تو بر عدوی تو طوفان

چرخ تو را دولت سمایی رهبر
تیغ تو را نصرت خدایی افسان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ باز در مدح آن شهریار
به سوی هند خرامید بهر جستن کین
رکاب خسرو محمود سیف دولت و دین

گشاده چتر همایون چو آسمان بلند
کشیده رایت عالی بر اوج علیین

قرار برده ز برنده خنجر هندی
ز بهر آنکه دهد بوم هند را تسکین

ز عکس خنجر او آفتاب خیره شده
ز سم مرکب او زلزله گرفته زمین

چه تاب دارد نخجیر و آهو و روباه
چو سوی صید خرامد ز بیشه شیر عرین

خدایگانا این داستان معروف است
که کرد بنده به شعر خود اندرون تضمین

هزار بنده ندارد دل خداوندی
هزار کبک ندارد دل یکی شاهین

هزار سرکش هر روز بامداد پگاه
به پیش فرش تو بر خاک می نهند جبین

همه غلام تو اند با که کرد خواهی رزم
همه رهی تو اند از که جست خواهی کین

مگر ز بهر تماشا به راه و رسم شکار
یکی خرامی ناگه ز راه هند به چین

بگرد شاها اندر جهان که گشتن تو
دهد جهان را ترتیب و ملک را تزیین

تو آسمان برینی و بی گمان باشد
ثبات گیتی از گشت آسمان برین

به کار نایدت از بهر رزم تیغ و عمود
نه نیز حاجت باشد به خنجر و زوبین

جهان بگیری بی آنکه هیچ رنج بری
به حزم صادق و عزم درست و رای رزین

زهی موفق و مسعود پادشاه بزرگ
زهی مظفر و منصور شهریار زمین

هزار بحری هنگام بزم در یک صدر
هزار شیری هنگام رزم در یک زین

تو را بیژن و گرگین صفت چگونه کنم
که هر غلام تو صد بیژنست و صد گرگین

چو بر فروختی از تیغ آتش اندر هند
به شهر فارس فرو مرد آتش برزین

به هر چه قصد کنی مر تو را چه باک بود
چو هست ایزد در کارها دلیل و معین

به هر کجا که نهی روی باشدت بی شک
فتوح و نصرت پیوسته بر یسار و یمین

همیشه بادی تابنده تر ز بدر منیر
همیشه بادی پاینده تر ز کوه متین

به هر رهی که روی رهبر تو فتح بود
کراست در همه آفاق رهبری به ازین

نه دیر باشد شاها که کلک هفت اقلیم
چنانکه هند شود مر تو را به زیر نگین

هزار شهر گشایی ز شهرهای بزرگ
هزار نامه فتحت رود سوی غزنین

محل رتبت تو بر شده به مهر سپهر
ثبات ملک تو پیوسته بر شهور و سنین

مباد هرگز عمر تو را فنا یا رب
مباد هرگز ملک تو را زوال آمین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح ثقة الملک طاهربن علی
کرد همتای روضه رضوان
ملک سلطان به دولت سلطان

ثقت الملک طاهربن علی
آنکه گردون چو او نداد نشان

آن فلک همت ستاره محل
آن قضا قوت زمانه توان

مهر او آب و کین او آتش
خشم او درد و عفو او درمان

در گشاده ولیش را نصرت
راه بسته عدوش را خذلان

کرده در زیر دست و زیر قدم
همت و رتبتش زمین و زمان

کمترین پایه ای ازین برجیس
کمترین مایه ای از آن کیوان

ای خداوند شاه و شاهی را
از دهای تو اندرین گیهان

زنده گشتست ملک کیخسرو
تازه گشتست عدل نوشروان

به هنرها بکرده ای دعوی
به اثرها نموده ای برهان

خیره از وصف تو روان و خرد
عاجز از مدح تو یقین و گمان

بدسگال تو جنگ پیوستست
برنشسته به باره ای حرمان

کرده از دولت مخالف تیر
برده از بخت سرنگون پیکان

هر زمانی همی گشاید شست
بگسسته زه و شکسته کمان

تو به کلک آن گشاده ای به تیغ
نگشاده ست رستم دستان

خیل عزم تو را ذکاست دلیل
تیغ حزم تو را دهاست فسان

دو زبانیست کلک تو که به دوست
اعتماد زبان شاه جهان

تا زبان آوران همه شده اند
یک زبان در ثنای آن دو زبان

رخ نیکوست زیر خال جمال
دو رخ درج زیر نقش بنان

مرکب فکرتست و همچو سوار
چون سرانگشت بر فشار دران

همه در کردنی دهد ناورد
همه در بودنی کند دوران

زیبدش عرض آفتاب مجال
شایدش طول آسمان میدان

آن فشاند به لحظه ای بر خلق
که نبارد به سالها باران

نکته ای نیز یاد خواهم کرد
شاعر استاخ باشد و کشخان

بزم تو نیست هیچ بی انعام
دست تو نیست هیچ بی احسان

به عطاها بسی تهی کردی
شایگان گنج ها یکان و دوکان

هست چرخ سپهر عمر تو را
صد و پنجاه ساله کرده ضمان

دست بخشش کشیده دار و مدار
همگنان را بهر عطا یکسان

مایه سنگ و خاک چندین نیست
سخت نیکوست این قضیه بدان

تنگدل گردی ار ز بهر عطات
زر و نقره نماند اندر کان

نه بگفتم نکو غلط کردم
که نگردد ز امر تو دوران

گر بگردد فنا زمین به زمین
ور نماند جهان کران به کران

دولتت را خدای عز و جل
آفریند دگر چهار ارکان

دورها در هم آنچنان بندد
که نیابد ره اندر او حدثان

از زمستان چو بهره برداری
آردت نوشکفته تابستان

بنگر اکنون که از پی بزمت
چون برآراست باغ را نیسان

بر همه دشت و که فراز و نشیب
فرش روم است و حله کمسان

نه عجب گر ز حرص عشرت تو
گل دمد سال و ماه در بستان

نه شگفت ار هزار دستان نیز
بر گل از مدح تو زند دستان

ای ازین سمج تنگ دیده من
سرمه که فتاد ناگاهان

گل ندیدم ز خون چو گل شد چشم
خارجست اندرین دو دیده از آن

یادم آمد که هست سالی سه
نه زیادت این و نه نقصان

که نکردی ز بنده یاد شبی
در چمن ها به پیش آن ایوان

در گل افشان تو چه عشرت کرد
مدح خوانان چو رعد و نعره زنان

مطربانت ز گفته های رهی
بر کشیده به آسمان الحان

کرده بنده به شکر نعمت تو
بر بدیهه ترانها پران

یافته از تو با هزار لطف
خلعت و نورهایی دگران

که رکاب و عنان تو نکشد
مگر ابر بهار و باد بزان

حال دیگر شد ای شگفت آری
این چنین است حال چرخ کیان

رنج بسیار بود و گشت اندک
حال دشوار بود و گشت آسان

دشمن و دوست دیده بود که من
پار بودم ز جمله اعیان

اسب بسیار و بنده بی حد
مال انواع و نعمت الوان

ز بس مانی و قرطنانی عجب
تا به حدی که گفت هم نتوان

گفت هر دوستی که بود مرا
کام کمتر کن ای برادر هان

من چو مستان همی دوانیدم
از چپ و راست بر گشاده دهان

بر همه اعتماد آنکه مرا
نتواند که کس نهد بهتان

کرده ام شغل و گفته ام مدحت
که ندیده ست کس چنین و چنان

از عمل نیست یک درم باقی
بر من از هیچ وجه در دیوان

شاه دادست هر چه دارم و هست
صنعت و نعمت آشکار و نهان

مدح ها گفتم و مرا به عوض
داد توقیع هایی بس طنان

من همی گفتم این و هاتف گفت
سبلت و ریش کنده کم جنبان

لاجرم بر بداد کبر و بطر
گشت سامان و کار بی سامان

هستم اینک درین حصار مرنج
کنده و سوخته نه خان و نه بان

زار ناله کنان درین کهسار
بر سر و برزنان درین زندان

پای من خاک را نکرده به گام
چشم من روز را ندیده عیان

موی بر فرق و دیده اندر چشم
پنجه شیر و صورت ثعبان

شکم و پشت من درین یک سال
والله ار یافته ست جامه و نان

یافته ست این ولیک بس اندک
داشته ست آن ولیک بس خلقان

مشتکی گر برنج یابم و من
نزنم جز که راه حول و جلان

ور بود در جهم به گوشت چنانک
کودک شیرخواره در پستان

هر زمانم چنان که مژده بود
گوید این تازه روی زندانبان

بس بود از سرشک تو امسال
اندرین کوه لاله نعمان

ور درین مژده ندهمش چیزی
زند او در دو چشم من پیکان

اندرین سمج کار من شب و روز
مدح سلطان و سوره قرآن

ندهندم همی دوات و قلم
نشنوندم همی نفیر و فغان

من به آواز چون همی خوانم
یاد گیرد ز دور باد وزان

ببرد تا به مدح موج زند
بوم ایران و بقعت توران

گر ز جاه توام امان باشد
دهدم گردش زمانه امان

حکم و فرمان خدای راست بلی
او کند حکم و او دهد فرمان

در دل پاک تو هم او فکند
که برون آریم ازین زندان

بنشانی مرا تو بر خوانی
که ازو زاده چشمه حیوان

که همه آرزوی من نانست
نان چو شد منقطع نماند جان

خلعتی ام دهی ز خاصه خویش
که ازین پیش داده ای زآنسان

باز من بنده را بیارایی
این سرو تن به اطلس و برکان

منت هر لحظه مدحتی خوانم
که نخواندست هیچ مدحت خوان

صورت آن همه شفای بصر
لذت این همه غذای روان

ببرندش چو تحفه دست به دست
بشود در جهان دهان به دهان

تو گشاده دو دست چون حاتم
من زبانی گشاده چو سحبان

گر بود از توام به نعمت سود
نبود از منت به مدح زیان

بس خوشست آرزوی من یارب
تو بدین آرزو مرا برسان

تا دهد بخت رای را یاری
رای تو پیر باد و بخت جوان

با تو اقبال چرخ را تاکید
با تو تایید جاه را پیمان

شاه صاحبقران هفت اقلیم
تو مشار و مشیر حکم قران

ماند یک آرزو بخواهم خواست
شاد بنشین و مطربان بنشان

ایستاده به بوی تو عباس
باده فرمای پنج پیش از خوان

تا چنان سست گرددش گردن
که شود سخت بر همش دندان

آید آواز نوش ساقی او
همچو آواز پتک بر سندان

هر چه گوید مرا رواست روا
دوستی دوستیست بی تاوان

یارب آن روزگار خواهم دید
آن چو مه طلعت و چو مور میان

تو خداوند شاد و خرم زی
تو خداوند کام و دولت ران

در بزرگی چو آفتاب بتاب
در سعادت چو روزگار بمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 26 از 55:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA