انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 27 از 55:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
‏ مدیح منصوربن سعید
دوش گفتی ز تیرگی شب من
زلف حورست و رای اهریمن

زشت چون ظلم و بیکرانه چو حرص
تیره چون محنت و سیه چو حزن

مانده شد مهر گویی از رفتار
سیر شد چرخ گویی از گشتن

همچو زنگار خورده آینه ای
می نمود از فراز من روزن

که زرنگش نمی توانستم
اندرو روی صبح را دیدن

چرخ مانند گرزنی که بود
اندرو در و گوهر گرزن

آتش اندر دلم بسوخته صبر
آب ازین دیدگان ببرده وسن

مهر چون آتشی فرو شد و زو
پر ز دود سیاه شد روزن

گر نه دود سیاه بود چرا
زو روان گشت آب دیده من

از سیاهیش چشم من اعمی
وز نهیبش زبان من الکن

در دلم ترجمان شده کلکی
چون زبانم همی گشاده سخن

از دلم چون شب سیاه آورد
از معانی کواکب روشن

گر نه آبستن است از چه سبب
ناشکیبا بود گه زادن

کس نداند که او چه خواهد زاد
این چنین باشد آری آبستن

به سرش رفتن و کشان از پس
گیسوی عنبرینش چون دامن

تیز رفتار گردد و چیره
چونکه مجروح گردد از آهن

دشمن اوست آهن و که شنید
کس که باشد صلاحش از دشمن

نوبهاری همی برآرد زود
که ازو عقل را بود گلشن

زآن سیاهیش چون دل لاله
بر سپیدیش همچو روی سمن

بست زنار و شد نگار پرست
صاحب از بهر آن زدش گردن

خواجه منصوربن سعید که کرد
زنده آثار احمدبن حسن

ای سخای تو در جهان سایر
وانکه گرداردی سخات بدن

به جهان در نماندی خالی
از هوا جای یک سر سوزن

وعده تو ندید هرگز بطل
بخشش تو نداشت هرگز من

نیست پاداشنی سخای تو را
نه سخای تو هست پاداشن

تو حسامی به گوهر و به هنر
باز پیش حسام فقر مجن

وین عجب تر که تیغ دانش را
هم تو صیقل شدی و هم توسن

به گه آفرینش از حشمت
باقیی ماند گشت اصل فتن

ای ز بهر وزارت آورده
مر تو را سروری چو در عدن

دری و در نظم و نثر تو را
کس نداند درین زمانه ثمن

از دل و جان رهی خاص توام
تا مرا جان و دل بود در تن

در هوای توام ببسته میان
در ثنای توام گشاده دهن

من بیفتاده ام مرا بردار
بار اندوه از تنم بفکن

خز کوفی مدار همچو پلاس
گل سوری مبوی چون راسن

ای شکسته منازعان را پشت
پشت اندیشه را به من بشکن

رخ برافروز همچو مهر سپهر
سر برافراز همچو سرو چمن

باده گیر از کف دلارایی
لعبتی ماهروی زهره ذقن

گر نماندست سوسن و گل هست
عارض و روی چون گل و سوسن

مجلست چرخ باد و تو خورشید
ساغرت ماه و می سهیل یمن

باد دستار نیکخواهت تاج
باد پیراهن عدوت کفن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ارسلان بن مسعود را ستاید
ز خورشید روی ملک ارسلان
شد این قصر روشنتر از آسمان

جهاندار شاهی که مانند او
ندیدست یک چشم شاه زمان

نبیند سر همتش را فلک
نیابد یقین دلش را گمان

تو آن قصر داری بهاری ز ملک
که آن را نباشد به گیتی خزان

تو آن بوستانی که در صحن تو
ز مه بیکران هست سرو روان

که دیدست هرگز چنین شهریار
که دیدست هرگز چنین بوستان

همی روزگار از تو دارد مثل
همی از تو گوید فلک داستان

بلی پیشگاه امانی ز عدل
به تو خرم و شاد عدل و امان

تویی معدن ملک تا حشر پای
تویی منبع جود جاویدمان

همیشه به تو خرم و شاد باد
شهنشاه عادل ملک ارسلان

زمین شهریاری جهان داوری
که ملکش جوانست و بختش جوان

ز صاحبقران ها قرانها چنو
جهان را نبودست صاحبقران

نه چون حشمتش حشمت اردشیر
نه چو همتش همت اردوان

جهان و فلک مدح و فرمانش را
گشاده دهانست و بسته میان

نه چون دولت او جهان فراخ
نه چون رتبت او سپهر کیان

ز سهمش بلرزد همی بحر و بر
ز جودش بنالد همی کوه و کان

ز جودست بر گنج او کاربند
ز عدلست بر ملک او پاسبان

همی تا بود شادمانه ولی
دلش باد از مملکت شادمان

فلک پیش شاهیش بسته کمر
زمانه به شادیش کرده ضمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مدیح سیف الدوله محمود
ای تو را خوانده صنیع خود امیرالمؤمنین
همچنین بادا جلالت بر زیادت همچنین

سیف دولت مر تو را زین پیشتر بوده لقب
عز ملت را بر افزون کرد امیرالمؤمنین

اصبحت شمس العلی فی دولت من مشرق
نحمدالرحمن حمدا و هو رب العالمین

این بشارت حور عینان را همی گوید به خلد
بر نبشته بر دو پر خویشتن روح الامین

بخت زیبنده لقب کردند شاهان مر تو را
این لقب خواهند کردن خسروان نقش نگین

هر که خواهد تا بود همواره با شادی و ناز
این لقب را گو بخوان و صاحبش را گو ببین

هر کسی را هست یک عید و تو را شاها دو عید
هر دو با رامش عدیل و هر دو با شادی قرین

آن یکی این عید فرخنده که می آید مدام
وان یکی فرخ لقب کامد تو را اکنون بحین

فرخجسته باد و میمون این همایون هر دو عید
دوستانت شاد بادند و بد اندیشان غمین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ درود بر خواجه احمد بن حسن
شاد باش ای زمانه ریمن
بکن آنچ آید از تو در هر فن

تن اگر روی گرددم بگداز
پشت اگر سنگ گرددم بشکن

گر بنایی برآیدم بشکوب
ور نهالی ببالدم بر کن

هر که افتاد برکشش در وقت
من چو برخاستم مرا بفکن

بازم اندر بلایی افکندی
که کشیدن نمی تواند تن

اندر آن خانه ام که از تنگی
نجهدم باد هیچ پیرامن

که ز تنگی اگر شوم دلتنگ
نتوانم درید پیراهن

نور مهتاب و آفتاب همی
به شب و روز بینم از روزن

ترسم از بس که دید تاریکی
اندرین حبس چشم روشن من

دید نتوانم ار خلاص بود
همچو خفاش چشمه روشن

بند من گشت از آنچه نسبت کرد
از دل دلربای من آهن

زان کنون همچو بچگان عزیز
دارمش زیر سایه دامن

اگر از من به حیله ببریدند
این همه دوستان عهد شکن

چه سبب را فرو گذاشت مرا
خواجه سید رئیس ابن حسن

آنکه از نوبهاری رادی او
به خزان رست در جهان سوسن

آنکه دانش بدو نموده هنر
وانکه دانا ازو گشاده سخن

ای بزرگی و فضل را ماوی
وی کریمی و جود را مسکن

نه چو لفظ تو در دریا بار
نه چو کف تو ابر در بهمن

هر جوادی به نزد تو سفله
هر فصیحی به نزد او الکن

تا همی مهر بردمد به فلک
تا همی سرو بر جهد ز چمن

در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من به کامه دشمن

بر تو نالم همی معونت کن
مر مرا از زمانه ریمن

باد جفت تو دولت میمون
باد یار تو ایزد ذوالمن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح شیرزاد
راست کن طارم کاراسته شد گلشن
تازه کن جانها جانا به می روشن

بر جمال شه ساقی تو قدح ها ده
بر ثنای شه مطرب تو نواها زن

بازوی دولت و تاج شرف و ملت
شیرزاد آن شه پیل افکن شیر اوژن

آنکه در خدمت گیتی شودش بنده
وانکه از طاعت گردون نهدش گردن

بسطت جاهش در دهر برد لشکر
رفعت قدرش بر چرخ کشد دامن

لطف و خلقش را چون آب شود آتش
عنف و بأسش را چون موم شود آهن

ببرد رخشش گر چرخ بود مقصد
بگذرد زخمش گر کوه شود جوشن

دست لهوش را ناهید شود یاره
فرق عزش را خورشید سزد گر زن

روز بزم او یادی مکن از حاتم
وقت رزم او ذکری مبر از بیژن

باد در دولت تا عقل بود در سر
باد در نعمت تا روح بود در تن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح سیف الدوله محمود
دو مساعد یار و دایم جفت و با هم همزبان
شکل و رنگ این و آن چون گلبن و سرو روان

با لباس حور عین با صورت خلد برین
با جلال آفتاب و با کمال آسمان

دوستان دارند ایشان هر یکی بس بی شمار
عاشقان دارند ایشان هر یکی بس بیکران

دوستان اندر ثناشان جمله بگشاده دهن
عاشقان اندر هواشان یکسره بسته میان

آفتاب و آسمان و کوه و دریا زیر این
پیل مست و ببر تند و شیر غران زیر آن

گاهشان باشد قرار و گاهشان باشد مدار
گاه بر مرکز بوند و گاه بر باد وزان

با بها گشته ز اقبال شهنشاه زمین
یافته زینت ز فر شهریار کامران

شاه محمودبن ابراهیم سیف الدوله آنک
ناورد چون او شهنشاهی فلک در صد قران

عز ملت شاه غازی آنکه از تأیید بخت
پایه کیوان شده هر پای تختش را مکان

پادشاهی چشم و روشن رایش اندر وی بصر
شهریاری جسم و عالی نامش اندر وی روان

مدحت او چاکران را سوی هر نعمت دلیل
خدمت او بندگان را سوی هر دولت نشان

دوستانش را خزان و زهر او چون نوبهار
دشمنانش را بهار از کینه او چون خزان

تا پدید آمد چو آتش تیغ او اندر مصاف
همچو سیماب از جهان شد بدسگال او نهان

ای نهاده قدر تو بر تارک عیوق پای
همت عالی تو با مشتری کرده قران

خلعتی دادت شهنشاه جهان از خاص خویش
از بدایع همچنان چون نوشکفته بوستان

گرد بر گردش نوشته دست پیروزی و عز
نام تو خسرو که گردی در جهان صاحبقران

همچنین بادا شهنشاه زمانه همچنین
فرخ و فرخنده بادت خلعت شاه جهان

تا بگردد آسمان و تا بتابد آفتاب
تا بپاید مرکز و بر وی بروید ارغوان

شاه گیر و شاه بند و مال بخش و داد ده
دیر زی و شاد باش و ملک گیر و ملک ران
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ سلطان مسعود را ستاید
ای ملک شیردل پیل تن
صفدر لشکرشکن تیغ زن

خسرو مسعود سعود فلک
بر سر تاج تو شده انجمن

دولت در خدمت و در مدح تو
بسته میانست و گشاده دهن

رخش تو بر خاک چو بگشاد کام
دشت شود پر گل و پر یاسمن

تیغ تن چون گشت برهنه به جنگ
جوشن پوشد ز نهیب اهرمن

بیش به هندستان از غزو تو
نه تن بت ماند نه جان شمن

گویدی اوصاف تو گر یابدی
خامه و شمشیر و زبان و سخن

بر فلک گردان نعش بنات
تا نشود جمع چو نجم پرن

بادی تابنده چو مهر فلک
بادی بالنده چو سرو چمن

ناصح تو محتشم و محترم
حاسد تو منهزم و ممتحن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ قصیده دیگر در مدح ملک ارسلان
ملک ملک ارسلان
ساکن روض الجنان

شاه زمانه فروز
خسرو صاحبقران

رایت و رایش بلند
دولت و بختش جوان

همت او آفتاب
رتبت او آسمان

مطرب راهی بزن
راوی بیتی بخوان

فی ملک عدله
یخدمها النیران

ای بدل اردشیر
وی عوض اردوان

بنده امرت سپهر
بسته حکمت جهان

ای ملک کامران
خسرو صاحبقران

دوش به خواب اندرون
وقت سپیده دمان

آمد نزد رهی
روان نوشیروان

گفت که مسعود سعد
شاعر چیره زبان

دیدی عدلی که خلق
یاد ندارد چنان

دید کآباد کرد
جمله زمین و زمان

عدل ملک بوالملوک
شاه ملک ارسلان

در صفت عدل او
مدح به گردون رسان

ورچه امروز هست
تنت چنین ناتوان

چو گرددت تن درست
و ایمن گردی به جان

تو وصف این عدل کن
به وصف نیکو بیان

درین معانی به شعر
بساز ده داستان

ای ملک مال ده
خسرو گیتی ستان

سیاست ملک را
پیش تو در یک زمان

جمع شد از هر سویی
دویست کوه روان

جمله بر آن هر یکی
یک اژدهای دمان

بر سر هر پیل مست
نشسته یک پیلبان

برین سیاست که رفت
ای ملک کامران

قحط چو باران نشاند
رحمت تو از جهان

احسنت ای پادشاه
شاد به گیتی بمان

داشتن ملک و دین
جز که چنین کی توان

خلق جهان را همه
کودک و پیر و جوان

به جود کردی غنی
به عدل دادی امان

زایل کردی شها
ز خلق نرخ گران

جانشان دادی همه
که اصل جانست نان

خلق به گیتی ندید
چون تو شهی مهربان

زین پس دزدان شوند
بدرقه کاروان

بیش نترسد ز گرگ
بر رمه مرد شبان

ز جود خالی نه ای
حظی داری از آن

عدل تو بر ملک و دین
جود تو بر گنج و کان

چون تو نبودست و نیست
خسرو فرمان روان

عادلی و عدل تو
رسید در هر مکان

شاها با عدل و ملک
زنده بمان جاودان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مدح عمیدالملک ابوالقاسم
روز نوروز و ماه فروردین
آمدند ای عجب ز خلد برین

تاجها ساخت گلبنان را آن
حله ها بافت باغ ها را این

باد فرخنده بر عمید اجل
خاصه پادشاه روی زمین

عمده دین و ملک ابوالقاسم
که بیاراست روی ملک به دین

آن بزرگی که رایت همت
بگذرانید از اوج علیین

به ذکا کرد ملک را ثابت
به دها داد فتنه را تسکین

هنر از رای او برد تعظیم
خرد از طبع او کند تلقین

عزم او را مضای بادبزان
حرم او را ثبات کرده متین

این یکی را زمانه زیر رکاب
وان یکی را سپهر زیر نگین

نور و ظلمت بود به عفو و به خشم
آب و آتش بود به مهر و به کین

نه عجب گر ز داد او زین پس
خویش گردد تذرو را شاهین

شاد باش ای جهان به روی تو شاد
غم نصیب عدوست شاد نشین

نه چو تو گاه بزم ابر بهار
نه چو تو وقت رزم شیر عرین

راست گویی ز بهر تیغ و قلم
آفریده شد آن خجسته یمین

بنده خویش را معونت کن
ای جهان را شده به عدل معین

هر که خواهد همیشه شادی تو
نبود در همه جهان غمگین

شب نخسبم همی ز رنج و عنا
نیست حاجت به بستر و بالین

گر به تو نیستی قوی دل من
چکدی زهره من مسکین

از تو بودی همه تعهد من
گاه محنت به حصن های حصین

جان تو دادی مرا پس از ایزد
اندرین حبس و بند باز پسین

به خدایی که صنع و حکمت او
ماند از گردش شهور و سنین

که به باقی عمر یک لحظه
رو نتابم زخدمتت پس ازین

سازم از جود تو ضیاع و عقار
گیرم از مدح تو رفیق و قرین

ببرد چون به روی تو نگرم
شادی تو ز روی بختم چین

فخرم آن بس بود که هر روزی
بر بساطت نهم به عجز جبین

تا بود بر فلک طلوع و غروب
تا بود در زمان مکان و مکین

باد چرخ محل و رتبت تو
روشن از ماه و زهره و پروین

باد باغ نشاط و نزهت تو
خرم از لاله و گل و نسرین

من مبارک زبان و نیک پیم
هم چنین باد و هم چنین آمین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدیح سیف الدوله محمود
گر نه شاگرد کف شاه جهان شد مهرگان
چون کف شاه جهان پر زر چرا دارد جهان

ور نشد باد خزان را رهگذر بر تیغ او
پس چرا شد بوستان دیناری از باد بزان

راست گویی منهزم گشت از خزان باد بهار
چون سپاه اندر هزیمت ریخت زر بیکران

ابر گریان شد طلایه نوبهار اندر هوا
گشت ناپیدا چو آمد نوبت باد خزان

راست گویی بود بلبل مدح خوان نوبهار
چون خزان آمد شد از بیم خزان بسته دهان

زعفران اصلی بود مر خنده را هست این درست
هر که او خندان نباشد خنده ش آرد زعفران

چون خزان مر بوستان را زعفران داد ای شگفت
پس چرا باز ایستاد از خنده خندان بوستان

یا ز بسیاری که دادش بازگشتست او به عکس
هر چه از حد بگذرد ناچار گردد ضد آن

روز نقصان گیرد اکنون همچو عمر بدسگال
شب بیفزاید کنون چون بخت شاه کامران

آب روشن گشت و صافی چون سنان و تیغ او
شاخ زرد و چفته شد چون پشت و روی بندگان

قطب ملت سیف دولت شهریار ملک گیر
تاج شاهی عز دولت خسرو گیتی ستان

شاه ابوالقاسم ملک محمود آن کز هیبتش
لرزه گیرد گاه رزم او زمین و آسمان

تیغ او چون برفروزد آتش اندر کارزار
جان بدخواهان برآید زو به کردار دخان

آنکه از بیمش بریزد ناخن ببر هژبر
وانکه از هولش بدرد زهره شیر ژیان

آنکه وصف او نگنجد هیچ کس را در یقین
وانکه نعت او نیاید هیچ کس را در گمان

فر خجسته رای او بر جامه شاهی علم
گستریده نام او بر نامه دولت نشان

هر چه او بیند بود دیدار او عین صواب
هر چه او گوید بود گفتار او سحر بیان

مشتری و زهره را هرگز نبودی حکم سعد
گر نبودی قدر او با هر دوان کرده قران

گر نبودی از برای ساز او را نامدی
در ناسفته ز دریا زر پاکیزه ز کان

طرفهای ساز بگشادند در مدحش دهن
کرد گردون هر یکی را گوهری اندر دهان

ای جلال پادشاهی وی جمال خسروی
هستی اندر جاه و رتبت اردشیر و اردوان

چون به گوش آمد صریر کلک تو بدخواه را
بشنود هم در زمان از تن صفیر استخوان

گر نه قطب دولت و بخت جوان شد تخت تو
پس چرا گردند گردش دولت و بخت جوان

مهرگان آمد به خدمت شهریارا نزد تو
در میان بوستان بگشاد گنج شایگان

باده چون زنگ خواه اندر نوای نای و چنگ
نوش کن از دست حوری دلبر نوشین روان

ای به تو میمون و فرخ روزگار خسروی
بر تو فرخ باد و میمون خلعت شاه جهان

همچنین یادی همیشه نزد شاهنشه عزیز
همچنین باد از تو دایم شاه شاهان شادمان

تا همی دولت بود در دولت عالی به ناز
تا همی نعمت بود در نعمت باقی بمان

مملکت افزون و همچون مملکت بفروز کار
روزگارت فرخ و چون روزگارت مهرگان

التجای تو به بخت آمد و نعم الملتجاء
ایزدت دایم معین والله خیرالمستعان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 27 از 55:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA