انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 28 از 55:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
‏ هم در مدح او
روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان
مهر بفزای ای نگار مهرجوی مهربان

همچو روی عاشقان بینم به زردی روی باغ
باده باید بر صبوحی همچو روی دوستان

تاجهاشان بود بر سر از عقیق و لاجورد
قرطه هاشان بود در بر از پرند و پرنیان

کله ها زد باد نیسان از ملون جامه ها
پرده ها بست ابر آزار از منقش بهرمان

مشک بودی بی حد و کافور بودی بی قیاس
در بودی بی مر و یاقوت بودی بی کران

حمل بویا مشک بودی تنگها بر تنگها
بار مروارید بودی کاروان در کاروان

تا خزانی باد سوی بوستان لشکر کشید
زینتش گشتست روی ارغوان چون زعفران

هر کجا کاکنون به سوی باغ و بستان بگذری
دیبه زربفت بینی زین کران تا آن کران

از غبار باد دیناری شده برگ درخت
وز صفای آب زنگاری شده جوی روان

شد چو روی بدسگال مملکت برگ درخت
باشد آب جوی همچون تیغ شاه کامران

سیف دولت شاه محمود بن ابراهیم آنک
جان شاهی را تنست و شخص شاهی را روان

خسرو خسرو نژاد و پهلو پهلو نسب
شهریار بر و بحر و پادشاه انس و جان

پیش او حلم زمین همچون هوا باشد سبک
پیش طبع او هوا هم چون زمین باشد گران

از نهیب گرز او در چرخ گردنده اثر
وز سر شمشیر او بر ماه دو هفته نشان

ای گه بخشش فریدون گاه کوشش کیقباد
ای به همت اردشیر و ای به حشمت اردوان

ور فریدون قباد و اردوان و اردشیر
زنده اندی پیش رخشت بنده بودندی دوان

کوه و بحر و آفتاب و آسمان خوانم تو را
کوه و بحر و آفتاب و آسمانی بی گمان

تو به گاه حلم کوهی و به گاه علم بحر
گاه رفعت آفتابی گاه قدرت آسمان

تیغ تو چون برفروزد در میان کارزار
مغز بدخواهت بجوشد در میان استخوان

جشن فرخ مهرگان آمد به خدمت مر تو را
خسروانی جام بستان بر نهاد خسروان

جوشن و برگستوان از خز باید ساختن
کامد اینک با لباس لشکری باد خزان

فرخ و فرخنده بادت مهرگان و روز مهر
باد دولت با تو کرده صد قران در یک قران

ملک از تو با نشاط و تو ز ملکت با نشاط
دولت از تو شادمان و تو ز دولت شادمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ستایش سلطان مسعود
ای خرد را به راستی قانون
وی دل تو ز هر هنر قارون

دون طبع تو مایه دریا
زیر قدر تو پایه گردون

فضل را فکرت تو یاری گر
جود را نعمت تو را همنون

هر محاسن که در جهان باشد
نبود از خصال تو بیرون

به کمال بضاعتی منسوب
وز دها و کفایتی معجون

از سعودست نام و کنیت تو
که همه با سعادتی مقرون

بحر طبعی شگفت نیست که هست
همه لفظ تو لؤلؤ مکنون

گرد اقبال تو نیارد گشت
به مضرت زمانه وارون

هر زمان فتنه بر سیاست تو
چون معزم همی کند افسون

هر که از مجلس تو دور بود
همچو من باشد ای عجب مغبون

خون همی گردد و نیارم گفت
دلم از رنج های گوناگون

دارم از حرز مدح تو تعویذ
ورنه در حال گردمی مجنون

باز پشتم قوی به دولت توست
از فلک باک نایدم اکنون

چون تو حری مرا به دست بود
کی براندیشم از زمانه دون

تا کند ماه و آفتاب همی
روز و شب را به روشنی مرهون

باد روزت نهار لهوانگیز
باد بختت هلال روزافزون
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ثنای سیف الدوله محمود
بر من بتافت یار و بتابم ز تاب او
طاقت نماند پیش مرا با عتاب او

این روی پر ز دره و در خوشاب گشت
از آرزوی دره و در خوشاب او

از رشگ آن نقاب که بر روی او رسد
گشت این تن ضعیف چو تار نقاب او

چون نوشم آید ارچه چو زهرم دهد جواب
زیرا که هست بر لب راه جواب او

بربود خواب از من و آنگه بخفت خوش
پیوسته گشت گویی خوابم به خواب او

خوردم شراب عشقش یک ساغر و هنوز
اندر سر منست خمار شراب او

چنگ عقاب زلفش و پرتذرو روی
ایمن رخ تذرو ز چنگ عقاب او

باز سپید روی و غراب سیاه زلف
وز بیم باز او شده لرزان غراب او

داند که هست بسته زلفین او دلم
هر ساعتی فزون کند از پیچ و تاب او

چون زر پخته شد رخ چون سیم خام من
زان آفتاب تابان وز مشک ناب او

گر زر ز آفتاب زیادت شود همی
نقصان چرا شود زرم از آفتاب او

بر عاشق ای نگارین رحمت کن و مسوز
بر آتش فراق دل چون کباب او

شاید که آب او بر توبه شود که هست
زان مجلس شهنشه گیتی مآب او

محمود سیف دولت شاهی که در جهان
شاهنشه ست از همه شاهان خطاب او

هر ملک را اگر چه فراوان بود زمان
محمود شاه باشد مالک رقاب او

شخصش سپهر و خلقش در وی نجوم او
خشمش اثیر و تیرش در وی شهاب او

کفش سحاب و تازه ازو بوستان ملک
زحمت ندید و صاعقه اندر سحاب او

یابد فلک درنگ به وقت درنگ او
گیرد زمین شتاب به گاه شتاب او

باشد هوا گران چو سبک شد عنان او
گردد زمین سبک چو گران شد رکاب او

صافی شدست آب جلالت ز آتشش
افروخته ست آتش هیبت ز آب او

آبست و آتشست حسامش به رزمگاه
روی زمین و چرخ پر از موج و تاب او

در دیده مخالف ملکست سیل او
واندر دل معادی دین التهاب او

هر بقعه ای که مرکب او بسپرد زمینش
گردد گلاب و عنبر آب و تراب او

روید به جای خار شقایق ز عنبرش
باشد به جای سنگ گهر در گلاب او

آثار مهر اوست در آباد این زمین
تأثیر کین اوست چنین در خراب او

کم باد بدسگال وی و باد بر فزون
اقبال و ملک و دولت و عمر و شباب او

چون باغ باد مجلسش آراسته مدام
چون عندلیب و بلبل چنگ و رباب او
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ثنای سیف الدوله محمود
ای اختیار عالم در اختیار تو
وی پیشوای ملک و ملک پیشکار تو

بر آسمان دولت قطب کفایتی
بسته مدار مملکت اندر قرار تو

خورشید گشت همت گردون فروز تو
تا چرخ شد جلالت گیتی نگار تو

تا در وجود نامدی از عالم عدم
گردون سپید دیده شد از انتظار تو

سعد فلک همی نکند اختیار خویش
تا ننگرد نخستین در اختیار تو

چون مهر بر سپهر بود گر تویی سوار
شیر سپهر خم زدی از رهگذار تو

گردون سرفراخته را کوژ گشت پشت
تا سر فراخت همت گردون گذار تو

در تاختن پیاده شد فتنه سوار
چون پاشنه گشاید عزم سوار تو

بی بیم شد ز زلزله حادثه جهان
تا تکیه کرد بر خرد استوار تو

گردون ز خط کام تو بیرون نبرد گام
تا بانگ زد برو هنر کامگار تو

دریای پهن خاست ز موج سخای تو
کوه بلند رست ز بیخ وقار تو

چون باغ خلد چرخ بیاراست ملک شاه
آیین و سیرت و ادب شاهوار تو

عدل بسیط تو به چه دارد همی روا
زینگونه ظلم همت تو بر یسار تو

در دفتر سخای تو چون بنگریم هست
اندک ترین رقم صلت صد هزار تو

هر روز ریع شکر و ثنا بر زیادتست
تا هست خلق وجود ضیاع و عقار تو

مست شراب جودی و هرگز به هیچ وقت
چشم زمانه چشم ندارد خمار تو

شاداب و سرفراخته سروی به باغ عز
تا گشت فر دولت عالی بهار تو

گویند بارور نبود سرو نیست راست
سروی تو و مصالح ملکست بار تو

در مجلس تو خون قنینه چگونه ریخت
گر مال پاره پاره شد از کارزار تو

ای ذوالفقاروار کشیده زبان تیز
زو حیدرانه رفته همه نظم کار تو

در کر و فر صلح به کردار راست
بر حل و عقد دولت تو ذوالفقار تو

ای پر هنر سوار به میدان نام و ننگ
باد قضا شکاف ندارد غبار تو

بگذارد کار دولت و بگشاد راه دین
گیتی گشای بازوی خنجر گذار تو

بدخواه در شتاب و گریزست و گیرگیر
از هیبت درنگ تو و کارزار تو

گردد به خدمت تو سر مرد بارور
صحن سرای فرخ تو روز بار تو

ای جوهر محیط شده بر عیار دهر
هرگز به حق گرفت که داند عیار تو

از زینهار خوردن گیتی بری شود
هر کو پناه گیرد در زینهار تو

ای شیر مرغزار نیارد گذار کرد
یک شیر شرزه بر طرف مرغزار تو

بر چهره عدوی تو نشکفت هیچ گل
کاندر دلش نرست ز اندیشه خار تو

من گویمی که یار نداری به هیچ روی
گر بخت نیستی به همه وقت یار تو

در طبع تو نگردد هرگز بزرگیی
کان سعی بخت تو ننهد در کنار تو

چون افتخار کرد به تو هر چه بود و هست
اندر زمانه از چه نهد افتخار تو

آن گوهری که شاید گوهر تو را صدف
آن آتشی که زیبد آتش شرار تو

شاگرد ملک بودی استاد از آن شدی
آموزگار نیست جز آموزگار تو

هر نعمتی که هست بود در شمار من
تا هست نام شعر من اندر شعار تو

نکبت نگشت یارد اندر جوار من
تا جان من خزیده بود در جوار تو

از مفخرت شدست شعار و دثار من
تا بر تن منست شعار و دثار تو

بادی ازین جهان به همه وقت یادگار
هرگز جهان مباد ز تو یادگار تو

امروز من به طوع تو را بنده تر ز دی
امسال تو به طبع تو را به ز پار تو
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح منصور بن سعید
ای کشتئی که در شکم توست آب تو
آرام جانور همه در اضطراب تو

نیک و بد زمین ز فراز و نشیب تو
بیش و کم جهان ز درنگ و شتاب تو

هر گه که تو برآیی گوید فلک به مهر
اینک ببافتند به دریا نقاب تو

تا روز ناله تو به گوش آیدم همی
شب نغنوی ببست مگر باد خواب تو

تابست در و نرگس ما چشم روشنست
تا چشم تو بریخت برو در ناب تو

تا بر تو خوی چکاند بر گل ز تو چو گل
گلبن معطرست به طبع از گلاب تو

گر اصل زندگانی مایی همی چرا
یک لحظه بیش ناید عمر حباب تو

پر آب و آتشست کنار تو سال و ماه
پس چون که آتش تو نمیرد ز آب تو

بر جای خلق رحمت باشی همه چرا
زینسان به آب و آتش باشد عذاب تو

کوهی به طبع و شکل وز آن چون کنی سؤال
جز کوه کس نداند دادن جواب تو

ای کودک جوان ز عطای تو باغ و راغ
پیری شدی به رنگ و شب آمد خضاب تو

ای چرخ پر ستاره کجا خواب دیده ای
کایدون دمادمست بجستن شهاب تو

ای سایبان خاک بیا از چه مانده ای
کافتاده و گسسته عمود و طناب تو

فتحست فتح باب تو روزی خلق را
از کف صاحبست مگر فتح باب تو

منصوربن سعید که از شرم رای او
خورشید و ماه روی کشد در حجاب تو

این خنجری که آب تو شد آبروی تو
مهرست و کینه در تو براندود باب تو

هر چاکریت در هنر افزون ز صاحبست
صاحب چگونه یارم کردن خطاب تو

آن پهن عالمی که نباشد زمانه را
چون جوش تو برآید پایاب و تاب تو

چون خاک چرخ پست شود از سموم تو
چون سنگ بحر غرقه شود در سراب تو

ای پر هنر سوار به میدان کر و فر
در باد و برق چیست مجی و ذهاب تو

چرخ فلک بماند پیش عنان تو
گوی زمین بگردد زیر رکاب تو

چون شب همیشه اصل زمین گشت روز تو
چون شیب مایه خرد آمد شباب تو

افراخته ست چرخ ز قدر بلند تو
افروخته ست ملک به رای صواب تو

تا همتت به قدر سپهر دگر شدست
ما را دگر جهانی آمد جناب تو

خوی تو خشم و عفو جهاندار گشت از آنک
دوزخ شد و بهشت ثواب و عقاب تو

حرص ارچه در صواب جواب تو غرقه گشت
شد سوخته حذر ز چه آتش عقاب تو

در دولت آنچنانی کابادتست ملک
باشد خزانه تو همیشه خراب تو

جز میوه وزارت نامد نصیب تو
بی شک چو هست بیخ وزارت نصاب تو

هر گه که عالمی را بینم به هر مراد
جود تو سیر کرده و من با شتاب تو

با خویشتن چه گویم گویم دروغ شد
زی مردمان به خدمت تو انتساب تو

مسعود از آن چو باز به بند او فتاده
زیرا ز فال زجر برآمد غراب تو

چون خار و خس ببالد بدخواه تو همی
زیرا کز آتش تو برفت التهاب تو

تازد تذرو و گور به بیشه که روزگار
بشکست چنگ و مخلب شیر و عقاب تو

مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو

اکنون نمی ستاند چیزی ز دست کس
دست تو تا نگردد برده جناب تو

ای صید پای بسته و رفته ز کار دست
وجهست اگر نترسد از تو کلاب تو

آن گوشت پاره گشته از خنجر بلا
کز تو همی براند سیری ذباب تو

ای تیغ روزگار تو را در نیام کرد
مانا بترس بود به بیم از ضراب تو

از خانه چون پیاده شطرنج رفته ای
کاندر میان نطع نباشد ایاب تو

در تنگی یی شدی که نداند برون شدن
از دولت تو دعوت نامستجاب تو

آخر چرا ضعیف تری هر زمان به زور
چندین که روزگار بیفزود تاب تو

ای شیردل مگردان نومید دل که چرخ
آخر زران رنگان سازد کباب تو

ای آفتاب رأی جهان از تو نورمند
خفاش تیره چشم شد ز آفتاب تو

دانی که گوهری ام اندر صمیم کوه
ویحک چرا نپروردم نور و تاب تو

من با تو جنگ دارم و میلم به آتشیست
واندیشه هیچ گونه نجوید عتاب تو

گر در حساب توست همه نادرات دهر
پس من چرا برون شده ام از حساب تو

در خویشتن شگفت بماند ازین نهاد
رد سپهر داند گشت انتخاب تو

هر یک همی دواند دریابدم هلاک
گر در نیا بدم خرد زودیاب تو

این بار من دعای تو قصر تو را کنم
گویم که سرمد باد جهان را تراب تو

حور بهشت باد گرامی عبید تو
آب حیات باد مروق شراب تو

باغ بهار بادی از خرمی و زیب
قمری و عندلیب تو چنگ و رباب تو
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مرثیت یکی از دوستان
بر عمر خویش گریم یا بر وفات تو
واکنون صفات خویش کنم یا صفات تو

رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب
مردی و زنده مانده ز تو مکرمات تو

دیدی فضای مرگ و برون رفتی از جهان
نادیده چهره تو بنین و بنات تو

خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد
زین در میان حسرت و قربت ممات تو

گر بسته بود بر تو در خانه تو بود
بر هر کسی گشاده طریق صلات تو

تو ناامید گشتی از عمر خویشتن
نومید شد به هر جا از تو عفاف تو

نالد همی به زاری و گرید همی به درد
آنکس که یافتی صدقات و زکات تو

بر هیچ کس نماند که رحمت نکرده ای
کز رحمت آفرید خداوند ذات تو

مانا که پیش خواست تو را کردگار از آنک
شادی نبود هیچ تو را از حیات تو

خون جگر ز دیده برون افکند همی
مسکین برادر تو سعید از وفات تو

گوید که با که گویم اکنون غمان دل
از که شنید خواهم چون در نکات تو

اندوه من به روی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عظات تو

از مرگ تو به شعر خبر چون کنم که نیست
دشمن ترین خلق جهان جز ثقات تو

جان همچو خون دیده ز دیده براندمی
گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو

ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن
یکسر کناد عفو همه سیئات تو
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ستایشگری
ای شیر رزم شیر شکاری شکار تو
بادا شکار شیران همواره کار تو

در بیشه نره شیر ژیان را قرار نیست
از ذوالفقار شیر کش بی قرار تو

کردند ذوالفقار تو را بی قرار نام
از بس که بی قرار بود ذوالفقار تو

روزی که بی حصار نباشند سرکشان
تیغ حصار گیر تو باشد حصار تو

در بیشه شیر ترسان از یوزبان تو
در که عقاب لرزان از بازدار تو

ای فخر دولت و شرف اندر سرای تو
ون ناز و نزهت و طرب اندر کنار تو

آرد به دولت تو به تاراج تاج خان
گر رخصه یابد از توش ها چتردار تو

در پای شاه چین بربندی نهد گران
گر یابد از تو فرمان سالار بار تو

قیصر به خواب دید تو را در میان جنگ
وان خنجر اندر آن کف خنجر گذار تو

بیدار شد ز خواب و ندیدش دیده دیر
از هول نقش خنجر خاره گذار تو

همواره باد دولت و تایید جفت تو
پیوسته باد نصرت و توفیق یار تو

از تو خجسته گشت همه روزگار من
بر تو خجسته باد همه روزگار تو
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مدح یکی از شهان
ای خنجر بران تو روز وغا برهان تو
برهان که دید اندر جهان جز خنجر بران تو

خورشید روشن تخت تو ماه فروزان تاج تو
روی مجره فرش تو چرخ برین ایوان تو

بحری و جود کف تو روز سخاوت موج تو
چرخی و تیر و تیغ تو روز وغا کیوان تو

چشم فلک تیره شده از خنجر پر نور تو
گوش زمانه کر شده از مرکب غران تو

شیر عرین عاجز شده از شوکت یکران تو
باد وزان حیران شده از شولک پران تو

در هر سپاسی سهم تو در هر دیاری وهم تو
در هر زبانی شکر تو در هر دلی پیمان تو

فتح و ظفر بنهاده سر بر ناچخ و شمشیر تو
روح الامین پوشیده پر بر جوشن و خفتان تو

بس نیست چون رادی کنی زرهای کان با گنج تو
بس نیست چون جولان کنی روی زمین میدان تو

نه دفع باشد نه خطا در رزم پیکان تو را
بنشانده اند اندر قضا گویی مگر پیکان تو

رستم به گاه معرکه بسیار دستان ساختی
باشد قوی بازوی تو در معرکه دستان تو

دعوی شاهان زمین شاها بود معنی تو
از رزم و بزم آمد پدید اندر هنر برهان تو

بازوی تو چون رأی تو دیدار تو چون فعل تو
تیغ تو چون اوهام تو خوی تو چون ایمان تو

در جد و هزل آمد پدید اندر ادب معنی تو
دشوار پیران جهان شاها بود آسان تو

خالی نباشد یک زمان زایل نگردد یک نفس
از بدسگالان بیم تو وز دوستان دستان تو

هنگام بزم تو شها پر زر و گوهر شد جهان
از لفظ گوهر بار تو وز دست زر افشان تو

فرزانگان در جود تو آزادگان در شکر تو
بر پادشاهان حکم تو بر خسروان فرمان تو

یک ذره نبود نیکویی روزی به شادی نگذرد
آن را که در دل بگذرد یک ذره از عصیان تو

شاها بگرد اندر جهان تا عالم آبادان شود
چرخی و آبادان شود این عالم از دوران تو

بس زود باشد خسروا از نصرت و تایید تو
تا هفت کشور مر تو را گردد چو هندستان تو

جان عدو از تیغ تو باشد همیشه در فنا
صدآفرین ایزدی هر ساعتی بر جان تو

گیتی همه خرم شده از دولت و اقبال تو
سلطان به تو شاد و جهان بر حشمت سلطان تو

عز و شرف در صدر تو لهو لعب در طبع تو
فتح و ظفر در پیش تو نزل بقا بر خوان تو
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح ابوسعد بابو و شرح حال خویش
لاله رویاند سرشکم تازه در هر مرحله
پس بهاری دارد از من در زمستان قافله

عشق دلبر قرعه زد چون دل نصیب او رسید
راه پیشش برگرفتم دل بدو کرده یله

بر من رفته دل تفته دماغ از هجر او
شد سیه در گفتگو آمد جهان در مشغله

هند و روم و زنگ را بر من بشوراند همی
یار هندو چشم چشم رومی عارض زنگی کله

در وداعش ز آب دیده آتش دل داشت راز
کام طعم حنظل و رخسار رنگ حنظله

من دریده جیب و اندر گردن آن سیم تن
دستها در هم فکنده همچو گری و انگله

رفته و گفته غم سوداش بر هر طایفه
کرده از هجرانش بر سر خاک در هر مرحله

آفتی آید همی هر گه مرا بی واسطه
اندهی زاید همی هر شب مرا بی فاصله

اندرین سرما ز رنج راندن سخت ای شگفت
من چنانم در عرق چون کودکان در آبله

صحن دریا روی هامون گشته از موج غبار
یا شبه گشته به زورق های زرین سر خله

خنجر برق آمده بر تارک کوه و شده
زنگ خورده تیغ شب را صبح روشن مصقله

من فکنده راحله بر سمت هنجار جبل
مدحت بوسعد بابو کرده زاد راحله

آنکه بستاند شکوهش قوت از هر نائبه
وانکه بر بندد هراسش راه بر هر نازله

ملک و دولت را به قبض و بسط رایش مقتدا
دین و ملت را به حل و عقد عقلش عاقله

چرخ طبع او نگردد هیچ بی خورشید و ماه
بحر جود او نباشد هیچ بی موج صله

در جهان از باد خشمش زلزله خیزد همی
گر نه از حلمش زمین ایمن شدی از زلزله

هیبتش چون بانگ بر عالم زد افکانه شود
هر شکم کز حادثات دهر باشد حامله

ای سؤال آزمندان از صحیفه جود تو
چون دعای نیک مردان در صحیفه کامله

بند جود و طوق منت ساختی زیرا که هست
مکرمت های تو در هم گشته همچون سلسله

گر نبیند چشمم از تو زود سودی بی زیان
نشنود گوش تو از من دیر شکری بی گله

تا سخن را فخر نامت زیور و پیرایه داد
مدح گوهر یاره گشت و شکر لؤلؤ مرسله

خانه جاه تو را دست شرف بافد بساط
کسوت لهو تو را کف طرب گیرد کله

صید جان دشمنانت شد به آواز اسد
تخم عز دوستانت گشت بار سنبله

تا همی نزدیک ذوق ارکان و اوزان بحور
از سبب گردد مرکب از وتد وز فاصله

باد سرو نزهتت بالان و نالان بلبلان
باد باغ عشرتت خندان و گریان بلبله

بدسگالان تو را جانها و دلها روز و شب
از غمان در وسوسه وز اندهان در ولوله

چشم و دلشان سالها از درد زخم و تف رنج
حلق های نیزه باد و حقه های مشعله

سینهاشان بر دریده مغزهاشان کوفته
چنگ شیر شرزه و خرطوم پیل منگله

من ثنا گویم نخستین پس دعا پس حسب حال
که فریضه ست اول آنگه سنت آنگه نافله

چست بر کندی مرا بی هیچ جرم و احتیال
خرد بشکستی مرا بی هیچ حقدو غائله

شاد و غمگین گشته از خذلان من در پیش تو
دشمنان دو زبان و دوستان یک دله

سست پای و خیره سرگشتم چو دیدم گرد خویش
دیلمان خاکپای سر برهنه یک گله

همچو ما زو رویشان نفج و سیه همچون تذرو
چو هلیله زردشان روی و ترش چون آمله

رویها تابان ز خشم اندام ها پیچان ز بغض
گوئیا دارند باد لقوه و درد چله

گبر کردندی همه بر کتفشان بی کور دین
صدر جستندی همه در پایشان بی حاصله

خانه من زان سگان گو شکم شد پارگین
حجره من زان خران پر شکم شد مزبله

خرده سیمم نماند از خرج ایشان در گره
ذره مغزم نماند از بانگ ایشان در کله

حاصل و ناحاصل آن پنج ویرانه مرا
خورده و ناخورده آن برکشیده حوصله

والله ار دیدم ز ریع آن بوجه سود کرد
یک جو و یک حبه و یک ذره و یک خردله
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدحتگری
ای نصرت و فتح پیش بر کرده
تن پیش سپاه دین سپر کرده

بر دست نهاده عمر شیرین
جان گردمیان خود کمر کرده

از ملتان تا به حضرت غزنین
بر مایه نصرت و ظفر کرده

نه لشکر بیکران بهم خوانده
نه مردم بی عدد حشر کرده

از لشکر ترک و هند و افغانان
بر باره هزار شیر نر کرده

وز بهر شکار بد سگالان را
چون گرسنه شیر پر خطر کرده

بگرفته عنان دولت سلطان
توفیق خدای راهبر کرده

بر دشت زمرد جنگ سد بسته
در کوه به تیغ تیز در کرده

بر دامن کوه کوفته موکب
گوش ملک سپهر کر کرده

وین روشن دیده مهر تابان را
از گرد سپاه بی بصر کرده

صد ساله زمین خشک را از خون
تا ماهی و پشت گاو تر کرده

صحرای فراخ و غار بی بن را
از خون مخالفان شمر کرده

کفار ز بیم تیغ برانت
بر کوه چو رنگ مستقر کرده

بر کشور جنگوان زده ناگاه
هر زیر که یافته زبر کرده

افروخته تیغت آتش سوزان
مغز و دل کفر پر شرر کرده

انگیخته روز معرکه ابری
بارانش ز ناچخ و تبر کرده

بر دشمن کسوتی بپوشیده
وان کسوت تازه را عبر کرده

از خاک درشت ابره را داده
وز خون سیاهش آستر کرده

مر عالم روح را به یک ساعت
چون بتکده ها پر از صور کرده

این ساعت عالم دگر بوده
آن ساعت تیغ تو دگر کرده

کاری که به ده سفر نکردی کس
آسان آسان به یک سفر کرده

آنجا زده ای که اهل آن دلها
بودند ز کفر چون حجر کرده

نه بوی رسیده در وی از ایمان
نه باد هدی برو گذر کرده

هر پیر پدر که از جهان رفته
ده عهد به کفر با پسر کرده

خواهم دهن مبشرانت را
مانند صدف پر از درر کرده

ای همت و عادت تو را ایزد
فهرست بزرگی و هنر کرده

غزوی نکنی که ناردت ایزد
از نصرت و فتح بهره ور کرده

گیری پسران بی پدر بوده
آری پسران بی پدر کرده

آن چیست که خسروت بفرماید
کش ناری پیش همچو زر کرده

نو روز خدمتت همی آید
گیتی همه پر ز بار و بر کرده

بس رود و زمین و کوه را یابی
چون دیبه روم و شوشتر کرده

از کوه شکفته لاله ها بینی
سرها ز میان سنگ بر کرده

آیند به باغ بلبل و قمری
این قصه فتح تو زبر کرده

آواز به مدحت تو بگشاده
سرها ز نشاط پر بطر کرده

تو ساخته مجلسی و از خوبان
پر زهره روشن و قمر کرده

در صدر نشسته و می نصرت
در روی و دماغ تو اثر کرده

بر اول می که گیری اندر کف
یاد شه راد دادگر کرده

واندر دل مهربانت افتاده
در زاری کار من نظر کرده

امروز منم ثنا و شکر تو
داروی تن و دل و جگر کرده

روزان و شبان ز بهر مدح تو
دارم قلمی به دست سر کرده

بس زود کتابخانه را یابی
از گفته من پر از گهر کرده

کی باشی باز گشته زان جانب
نه راه به جانب دگر کرده

وین نصرت و فتح را من اندر خور
بسیار دعای ما حضر کرده

دزدیده ز دور دیده دیدارت
وز بیم پیادگان حذر کرده

تا مهر ز خاور فلک باشد
آهنگ به سوی باختر کرده

از خاور تا به باختر بادا
رای تو به هر هنر سمر کرده

هر ساعت عز و دولت عالی
باغ طرب تو تازه تر کرده
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 28 از 55:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA