انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 30 از 55:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
مدح دیگر از آن پادشاه
اگر مملکت را زبان باشدی
ثنا گوی شاه جهان باشدی

ملک بوالمظفر که گر قدر او
عیان گرددی آسمان باشدی

شه کامرانی که خواهد فلک
که مانند او کامران باشدی

اگر شکل خلقش پدید آیدی
شکفته یکی بوستان باشدی

وگر آتش تیغ سوزانش را
چو سوزنده آتش دخان باشدی

یکی دوزخی باشدی سهمگین
که دوزخ در آسیب آن باشدی

شها شهریارا حقیقت شمر
که گر مملکت را روان باشدی

به پیش تو چون بندگان دگر
همیشه کمر بر میان باشدی

جهاندار شاها اگر پیش تو
چو بنده دو صد مدح خوان باشدی

یقین دان که افزون از آن نامدی
که در مجلس بار و خوان باشدی

رهی تو گر صد دهان داردی
که در هر دهان صد زبان باشدی

بدان هر زبان صد لغت داندی
که در هر لغت صد بیان باشدی

بنان گرددی مویها بر تنش
یکی کلک در هر بنان باشدی

پس آن کلکها و بنانها همه
به مدحت روان و دوان باشدی

نبشته که با گفته گرد آمدی
وگر چند بس بیکران باشدی

ز صد داستان کان ثنای تو است
همانا که یک داستان باشدی

شها خواهدی رخش تو تا بتگ
عنانش ز باد وزان باشدی

روا داردی کو تنش را چو کرگ
هم از پوست گستوان باشدی

فلک خواهدی تا تو را روز و شب
چو شبدیز در زیر ران باشدی

بدان تا برو انجم و مهر و ماه
ستام و رکاب و عنان باشدی

سپهر برین گر زبان داردی
مثال تو را ترجمان باشدی

وگر قرص خورشید جان یابدی
به گنج تو بر قهرمان باشدی

اگر جویها را که در بیشه هاست
ز عزم تو آب روان باشدی

سر نیزه هایی که روید ز خاک
سراسر همه با سنان باشدی

گواهی ز عدل تو گر نیستی
یقین زمانه گمان باشدی

وگر مهر تو نیستی در جهان
فلک سخت نامهربان باشدی

وگر دست تو نیستی در سخا
همه سود عالم زیان باشدی

شهی کز تو ترسان شود خواهدی
که در تنگتر آشیان باشدی

ز بیم حسامت روا داردی
که در کام شیر ژیان باشدی

وگر نه چو شاهی که شطرنج راست
تن او همه استخوان باشدی

مگر زیر یک زخم شمشیر تو
زمانی تنش را توان باشدی

نداند که همی نیستی سودمند
گرش سنگ تن روی جان باشدی

سعود فلک را قران نیستی
اگر جز تو صاحبقران باشدی

اگر نیستندی حقیقت بدان
که ملکت همی جاودان باشدی

نه روی زمین خرمی داردی
نه طبع جهان شادمان باشدی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ناله از حصار نای
نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای
پستی گرفت همت من زین بلند جای

آرد هوای نای مرا ناله های زار
جز ناله های زار چه آرد هوای نای

گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای

نه نه ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملکست حصن نای

من چون ملوک سر ز فلک برگذاشته
زی زهره برده دست و به مه بر نهاده پای

از دیده گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای

نظمی بکامم اندر چون باده لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای

ای در زمانه راست نگشته مکوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای

امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا تیغ غمزدای

از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل بلند نیارم کشید وای

گیرم صبور گردم بر جای نیست دل
گویم به رسم باشم هموار نیست رای

عونم نکرد همت دور فلک نگار
سودم نداد گردش جام جهان نمای

بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای

کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سرگرای

چون پشت بینم از همه مرغان درین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای

گردون چه خواهد از من بیچاره ضعیف
گیتی چه خواهد از من درمانده گدای

گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای

ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظه ای بپای

ای تن جزع مکن که مجازیست این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجیست این سرای

گر عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و قناعت دستور و رهنمای

ای بی هنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کوردل سپهر مرا نیک بر گرای

ای روزگار هر شب و هر روز از حسد
ده چه ز محنتم کن و ده در ز غم گشای

در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای

از بهر زخم گاه چو سیمم فرو گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای

ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای

ای دیده سعادت تاری شو و مبین
وی مادر امید سترون شو و مزای

زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای

شاید که بی گنه نکند باطلم ملک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای

مسعود سعد دشمن فضلست روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح ملک شیرزاد
ای چرخ مشعبد چه مهره بازی
وی خامه جاری چه نکته سازی

ای تن چه ضعیفی و چه نژندی
ای شب چه سیاهی و چه درازی

ای عشق جگرسوز سخت زخمی
وی صبر گلوگیر تیز گازی

ای روی همه روز لعل و زردی
وی چشم همه شب فراز و بازی

ای رنگ دو رخ شادی حسودی
ای آب دو دیده فساد رازی

ای دل چه طراز هوای نگاری
بر جامه همه مهر بت طرازی

هر چند برویش نیازمندی
تا چند کشی ناز آن نیازی

ای خاطر مسعود سعد سلمان
شاید که ز جان تحفه طرازی

چون گوهر عقد مدیح بندی
بر بازوی دولت امیر غازی

فخر ملکان شیرزاد شاهی
کو را رسد از فخر سرفرازی

ابری که ز بارانش می نروید
از طبع مگر تخم دل نوازی

ای پشت دیانت سپهر زوری
وی بازوی دولت زمانه تازی

پتیاره ظلمی بلای بخلی
درمان نیازی علاج آزی

آرام نیابی به هیچ وقتی
کز کوشش و بخشش در اهتزازی

تو رستم رخشی چو حمله آری
چون صید کنی بیژن گرازی

آواز دل انگیز مرکب تو
آورده اجل را به پای بازی

در جور مخرب رسیده عدلت
بنموده بدو کارگر درازی

از هول تو شیر زینهار خواره
پیش رمه ترسان کند نهازی

یک چند شها کام بزم راندی
شاید که کنون کار رزم سازی

همچون پدر و جد خود به رغبت
آماده شوی تو به غزو تازی

در بوته پیکار جان دشمن
از آتش خنجر فرو گدازی

جمعی ز مغازیت حاصل آید
من نظم کنم جمع آن مغازی

چون خواجه تو را کدخدای باشد
با فتح چمی با ظفر گرازی

فرزانه ابونصر پارسی کو
دارد به هنر تازه دین تازی

از بهر تو جان بازی است پیشش
جان بازی او را مدار بازی

بشنو سخن او و بر خلافش
مشنو سخن مرغزی و رازی

انچ آید ازو ناید از دگر کس
کی کار حقیقت بود مجازی

دیده ست کسی از گوزن شیری
جسته ست کسی از تذرو بازی

تا در عمل هندسه نگردد
خطی که بود منحنی موازی

زیبد که به هر نعمتی ببالی
شاید که به هر دولتی بنازی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در جواب قصیده یکی از شعرا
ای به تو زنده نام حاتم طی
صاحب صد هزار صاحب ری

تاج اهل عرب قصی آمد
تا تو نسبت همی کنی به قصی

خاک را بر فلک مفاخر توست
تا تو بروی همی گذاری پی

از سخای تو منکسر شده بخل
وز رشاد تو منهزم شده غی

رای تو علم و فضل را چونانک
گوشت را خون و استخوان را پی

چون گل از نم همی بخندد ملک
تا بگرید همی به دست تو می

عقل بیدار شد ز حشمت تو
گفت ناگه به بانگ هیبت هی

گشت ز راز نهیب جود تو زرد
رفت گل را ز شرم خوی تو خوی

یاد جود تو جسته در همه شهر
صیت فضل تو رفته در هر حی

نشر کردی به محمدت ذکری
که سپهرش نکرد یارد طی

آتش هیبت تو تا بفروخت
دل دشمنت سوخته ست به کی

تا بهار سعادتت بشکفت
شد دم حاسد تو چون دم دی

گفته تو جواب آن گفتست
کآب بهتر هزار بار ز می

معجز نظم دیده ام تا تو
قافیه کرده ای شگفت انا ای

خوشتر از آب می نبرد کسی
کز همه فضل بهره دارد وی

من رهی را که خاطر تو سپرد
چون توانم سپرد عز علی

گر چو ماهی نظر بود در یم
که تواند رسید هرگز کی

تا بود آفتاب در دم ظل
در دم آفتاب یازد فی

تا به مردیست نام رستم زال
تا به رادیست ذکر حاتم طی

کاروانی و لشکری را رسم
به همه وقت باج باشد و می

باد کاریگر تو دولت رام
باد یاریگر تو ایزد حی

بر خرد عرض کردم این گفته
گفت هذالکلام لیس به شئی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح علاء الدوله سلطان مسعود
چرخ سپهر شعبده پیدا کنی همی
در باغ کهربا را مینا کند همی

بر دشت آسمان گون تأثیر آسمان
شکل بنات نعش و ثریا کنی همی

دیبای روم شد همه باغ و چو رومیان
از هر دو شاخ باد چلیپا کند همی

گرنه سپیده دم دم او سوده توتیاست
چشم شکوفه را ز چه بینا کند همی

بی کلک طبع شاخک شاهسپر غم را
بر حرفهای خط معما کند همی

گلبن همی ببندد پیرایه بهشت
تا لاله دل چو دیده حورا کند همی

این روزگار تازه درختان خشک را
بنگر چگونه طرفه مطرا کند همی

این ابر نقشبند بر این باد رنگریز
در باغ و راغ صورت دیبا کند همی

وین نوبهار زیبا بر خاک و سنگ و چوب
بنگر که نقش های چه زیبا کند همی

شبها سرشک ابر قدح های لاله را
پر باده لطیف مصفا کند همی

حرص جهان رعنا بر عشق کودکی
هامون و کوه پر گل رعنا کند همی

گریه ز ابر و خنده ز برقست نوبهار
از ابر و برق وامق و عذرا کند همی

بر شادی بهار نوآیین به جویبار
سرو سهی نگر که چه بالا کند همی

سعی سپهر والا از حسن باغ را
چون بزمگاه خسرو والا کند همی

گل مدح شاه گفت از آن ابر هر زمان
اندر دهانش لؤلؤ لالا کند همی

دهر ضعیف پیر توانا شد و جوان
وین عدل پادشاه توانا کند همی

سلطان علاء دولت مسعود تاجدار
کاسباب دین و ملک چو آبا کند همی

شاهی که هول و کینه او بر عدوی ملک
تابنده روز را شب یلدا کند همی

دولت همی چو خطبه اقبال او کند
منبر ز اوج گنبد خضرا کند همی

کشتی حلم را که فرو می کشد به جای
لنگر ز جرم مرکز غبرا کند همی

از طبع ورای حلم متین و بلند و پهن
دریا و چرخ و که را رسوا کند همی

چرخ از علاش بین که چه بالا گرفت باز
بحر از سخاش بین که چه پهنا کند همی

آن را که دل معرا باشد ز عشق او
چرخ از لباس عمر معرا کند همی

صحرا ز زنده پیلان گر کوه کوه کرد
که را به باد پایان صحرا کند همی

جز کوه نیست رخشش و در گردکار زار
گرد مصاف گردش نکبا کند همی

اندر کنار او ننهد چرخ نعمتی
کانرا به او نه بخت مهنا کند همی

گر چه دوتاست گردون از خلقت ای شگفت
او را نیایش از دل یکتا کند همی

شاها خجسته طالع تو برج ملک را
پر مشتری و زهره زهرا کند همی

گردون نهاده چشم و زمانه نهاده گوش
هر حکم را که رای تو امضا کند همی

آن خسروی و رادی دائم که امر ونهی
از درگه تو ملجاء و مأوی کند همی

شاها خدای داند تا لفظ روزگار
بر جاه و قدر تو چه ثناها کند همی

واندر بر چو سنگ رهی فکرت چو نور
صد معجزه ز مدح تو پیدا کند همی

آری که مهر تابان یاقوت زرد را
رنگین و لعل در دل خارا کند همی

مدحت چو طوق قمری بر گردن منست
هر ساعتم چو قمری گویا کند همی

شاها زمانه بر تن من جور می کند
او را بدو گذاشته ام تا کند همی

بخت مطیع بوده و گشته مرا مقر
از من رمیده گشت و تبرا کند همی

سودایی است بخت و نگویم که هر زمان
جرمی نکرده بر من صفرا کند همی

چون هر چه بود خون همه پالوده شد ز چشم
بی خون مرا چراست که سودا کند همی

شیدا نهاد بند گران دارم و مرا
بند گران به زندان شیدا کند همی

بدخواه من بگوید بر من همه دروغ
وآن را که او نبیند اغرا کند همی

نقاش چیره دستست آن ناخدای ترس
عنقا ندیده صورت عنقا کند همی

هر ساعتم زمانه به چوبی دگر زند
این فعل بخت نحس همانا کند همی

با منش کینه ایست ندانم ز بهر چیست
وین هر چه او کند همه عمدا کند همی

خواهم ز روزگار چو گوید جواب من
یک ره نعم کند نکند لا کند همی

گر نه صواب کردم دانش نداشتم
کار صواب مردم دانا کند همی

نه نه زمانه خود چکند خود زمانه کیست
حکم قضا خدای تعالی کند همی

یارست با زمانه به هر کرده آدمی
بدها بدو زمانه نه تنها کند همی

بر بنده رحم کن که همی بنده جان و تن
در مدح و خدمت تو مسما کند همی

در مدحت این قصیده غراست کافرین
هر کس بر این قصیده غرا کند همی

تا قصه گوی چیره زبان پیش عاشقان
قصه ز عشق عروه و غفرا کند همی

در پیش تخت خدمت بخت تو را فلک
بسته کمر به طوع چو جوزا کند همی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مدح ثقة الملک طاهر
در کف دو زبانیست مرا بسته دهانی
گوید چو فصیحان صفت بیت زمانی

آن کودک عمری که بود کوژ چو پیری
و آواز برآورده چو آواز جوانی

ترکیب بدیعش ز جماد و حیوانست
شخصش ز جمادی و زبان از حیوانی

چون زرین را نیست ازو ساخته کفی
تکیه زده بر ران و کف سیمین رانی

جان را ز همه شادی دادست نصیبی
دل را ز همه رامش کردست ضمانی

در بزم خداوند سراید غزل و مدح
صد گونه سخن گوید بی هیچ زبانی

طاهر ثقت الملک سهری که ز رأیش
در ملک بیفزاید هر روز جهانی

خورشید که هر روز سر از ملک برآرد
گوید به بیانی که چنان نیست بیانی

نه چون ثقت الملک بود ملک فروزی
نه نیز چو مسعود ملک ملک ستانی

ای جسم تو جانی که سرشتست ز نوری
هرگز نبود پاکتر از جسم تو جانی

در طبع تو از چرخ نگشتست هراسی
بر عقل تو از دهر نمانده ست نهانی

افروخته رای تو همی ملک فروزد
ای رای تو تیغی که چنان نیست فسانی

حزمت چو بیارامد و عزمت چو بجنبد
آن کوه رکابی بود این باد عنانی

اقبال تو و هیبت تو نوری و ناری
مهر تو و کین تو بهاری و دخانی

از خامه تو ملک به خوبی و به نغزی
چون لعبت آذر شد و چون صورت مانی

هرگز نکشد پی به گمان تو یقینی
هرگز نبرد پی به یقین تو گمانی

کام تو به هر وقتی آراسته بزمی
جود تو به هر وقتی پرداخته کانی

مال تو خریدار ثنا گشته و هر روز
داری ز ثنا سودی و از مال زیانی

ای رای تو آن سخت کمانی که ندیدست
این سخت کمان چرخ چو او سخت کمانی

این طالع بختم سرطانست همیشه
زان کج رود این بخت بدم چون سرطانی

امروز خداوندا در حبس تنم را
جان در غلیانست و تن اندر خفقانی

چون مردم بیمار که در بحران باشد
پیوسته همی گویم با خود هذیانی

گر گویم و گر نه غم دل در دل چون نار
می بترکد این دل اگر گویم یانی

از رنج روانم را رفته همه قوت
زیرا که تنی دارم چون رفته روانی

پیوسته درین حبس گرفتارم و مأخوذ
هر روز به جلویزی و هر شب به عوانی

تا دوزخی نبود درمانده نگردد
در دست چنین دوزخی زندان بانی

من بسته بدخواهم غبنا که بدینسان
گردد چو منی بسته تلبیس چنانی

این هست همه سهل جز این نیست که امروز
در دل زندم دوری روی تو سنانی

جانم که بترسیده ست از چرخ ستمگر
از رای کریم تو همی خواهد امانی

ور من بمرم فضل فرو گرید و گوید
والله که ازین پس بنبینیم چو فلانی

دردا و دریغا که شود ضایع و باطل
زین نوع بنانی و ازین جنس بیانی

نه نه که به حسن نظر دولت سامیت
آخر بکنم روزی با بخت قرانی

امروز من از رای بلند تو بدیدم
از دولت و اقبال دلیلی و نشانی

والله که بخواهم دید ارزنده بمانم
بر تن ز تو تشریفی و بر سر برکانی

خوش چیز از آنست سبک خیزی تازی
از ساز به زریال و به رخشش چو گرانی

وین حال عیانست مرا ز آنکه بر عقل
احوال جهان نیست نهانی چو عیانی

تا هیچ تهی نیست مکانی ز مکینی
چونان که جدا نیست مکینی ز مکانی

یک لحظه و یک ساعت قصر تو مبادا
بی صدری و دیوانی بی بزمی و خوانی

سر سبزتر از مورد و فزاینده تر از سرو
دلشاد ز هر سرو قدی مورد نشانی

چون لاله شده جام تو از باده و گشته
از روی بتان بزم تو چون لاله ستانی

می خواسته از غالیه خطی که دهانش
باشد چو درآید به سخن غالیه دانی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
‏ مدیح سلطان مسعود
نخواست ایزد گر خواستی چنان شدمی
که من ز رتبت بر گنبد کیان شدمی

وگر سعادت کردی مرا به حق یاری
ندیم مجلس سلطان کامران شدمی

همه زبان شدمی در ثنا و بزم همه
ثنا گرفتی چون من همه زبان شدمی

کس ار به پارسی و تازی امتحان کردی
مرا مبارز میدان امتحان شدمی

گلی شکفتی از بخت هر زمان تازه
که من ز مدحش در تازه بوستان شدمی

چو بلبلان همه دستان مدح او زدمی
چنانکه در همه آفاق داستان شدمی

چو طبع و خاطر تیز از ثنا و مدح ملک
چنانکه خواستمی در شرف چنان شدمی

چو طبع و خاطر تیز از ثنا و مدح ملک
چنانکه خواستمی در شرف چنان شدمی

علاء دولت مسعود کآسمان گوید
اگر نبودی قدرش کی آسمان شدمی

زحل چه گوید حاجت نیابد ار نه من
ز چرخ هفتم بر ملک دیده بان شدمی

بهار گفت که پیوسته بزمش آرایم
وگر نه هرگز کی راحت روان شدمی

ز بهر رامش و شادیش گشتم ار نه چرا
بنفش رنگ چو دیبای بهرمان شدمی

اجل چه گفت ز دشمنش کشته کم نشدی
اگر ددان را در جنگ میزبان شدمی

امل چه گفت یقین باز گشتمی قارون
اگر به خانه رادیش میهمان شدمی

زمین چه گفت به یک بخششم تهی کردی
اگر سراسر پر گنج شایگان شدمی

چه گفت لاله همه شکل جام او دارم
وگر نه نداشتمی زرد زعفران شدمی

همیشه خندان باشم ز شادی بزمش
وگرنه زینسان من کی همه دهان شدمی

چه گفت مشتری از بهر سعد طالع او
عیان شدم من ورنه کجا عیان شدمی

چه گفت مریخ از هستی طبیعت خویش
زدوده خنجر برانش را فسان شدمی

چه گفت خورشید از بهر روز او تابم
وگرنه در شب همچون هوا نهان شدمی

چه گفت زهره ز بزمش طرب برم ورنه
کجا وسیلت شادی این و آن شدمی

چه گفت چرخ اگر عزم او نکردی عون
ز بار حلمش من چون زمین گران شدمی

چه گفت عدلش کس خلق را ندیدی شاد
من ار نه زینسان بر خلق مهربان شدمی

چه گفت امنش یک دزد کاروان بزدی
من ار نه بدرقه راه کاروان شدمی

چه گفت قهرش دل همرکاب غم گشتی
اگر نه با دل من زود هم عنان شدمی

چه گفت نیزه دل دشمنان او دوزم
به زخم اگر نه دو تا همچو خیزران شدمی

چه گفت آهن شمشیر او شدم ورنه
ز سهم حمله او سبز پرنیان شدمی

چه گفت تیر گر انگشت او نپیوستی
مرا بزه پس من کژتر از کمان شدمی

چه گفت آتش گر هیبتش نه یار شدی
مرا به سوزش تیره تر از دخان شدمی

چه گفت کوه به یک لحظه ام برافشاندی
گر از جبلت من مال و سوزیان شدمی

چه گفت باد گر از عزم او نکردی یاد
کجا ازینسان من در جهان روان شدمی

چه گفت گنجش ار شکرها نکردندی
سخاوتش را من پاک رایگان شدمی

چه گفت سود که امید اوست یاری من
وگرنه بودی در جمله من زیان شدمی

چه گفت مغز گرم بر او نپروردی
به ناز و لطف به سختی چو استخوان شدمی

همی چه گوید علم ار علاج خاطر او
مرا نبودی از جهل ناتوان شدمی

چه گفت و هم چو او شه ندیدمی گر چند
گهی به مشرق و گاهی به قیروان شدمی

یقین چه گفت ضمیرش مرا معونت کرد
وگر نکردی من بی گمان گمان شدمی

قلم چه گفت مدیحش نویسم ار نه من
کجا گزیده یزدان غیب دان شدمی

سخن چه گوید گر حکمتش نکردی منع
گه روایت من بر زبان زیان شدمی

به هیچ حال به وصفش نبودمی در خور
اگر چه لؤلؤ دریا و زر کان شدمی

شدم ز مدحش عالی و گرنه در عالم
چگونه محضر نوروز و مهرگان شدمی

بقاش گوید سالی هزار خواهم ماند
خدای راست خلود ار نه جاودان شدمی

مرا مهیا کردی خدای روزی خلق
اگر نه روزی در عهده او ضمان شدمی

نه تن بماند و نه جان اگر نه من همه روز
معین تن بدمی و دلیل جان شدمی

خدایگانا با دولت جوان بادی
وگر بخواستی من ز سر جوان شدمی

علاء دولت صاحبقران عالم شد
وگرنه من به جهان صاحب قران شدمی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدیح منصور بن سعید
دور از تو مرا عشق تو کرده ست به حالی
کز مویه چو مویی شدم از ناله چو نالی

تا شب دل من سوزی هر روز به جنگی
تا روز تنم کاهی هر شب به خیالی

ماننده خورشیدی پیدا شده و من
از تو شده ام زرد و خمیده چو هلالی

از وصلت خورشید شود ماه پریشان
من چونکه پریشانم نابرده وصالی

زآن قامت همچون الف و زلف چو دالت
باریک شدم چون الف و چفته چو دالی

در هر شکن زلف تو بندی و فریبی
در هر نظر از چشم تو غنجی و دلالی

مشک تو بجوشید بتا زآتش رویت
یک قطره چکید از وی و شد نادره خالی

فردا به تظلم شوم از تو به در شاه
گر باشدم از صاحب بی مثل مثالی

منصور سعید آنکه ازو مجلس سلطان
چون چرخ ز خورشید گرفتست جمالی

از آل وزیرالوزراییست که هرگز
نه هست و نه بود و نه بود چون او آلی

ای عالم رادی را بارنده سحابی
وی باغ بزرگی را بالیده نهالی

چون گفت توانیم سزای تو مدیحی
چون در همه چیزیت نبینیم همالی

اندر همه آفاق یکی فاضل نبود
کو بر کف راد تو نباشد چو عیالی

ای آنکه فزونست مدیحت ز مقالت
درخواستی از بنده بدینگونه مقالی

تا طبع مرا صیقل اقبال تو باشد
در معرکه نظم نباشدش کلالی

من سبلت خلقی بکنم باک ندارم
گر شعر مرا عیب کند کنده سبالی
. . .

هرگز نزند شیر تو از گله غزالی
تا باغ به حسنی شود از ابر به حسنی
تا دهر به حالی شود از مهر به حالی

هر روزت کم باد عدویی و حسودی
هر لحظه فزون بادت جاهی و جلالی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ شکوه از گرفتاری و مدح یکی از بزرگان
ای شاد به تو جان من و جان جهانی
هر روز فزون بادا در جان تو جانی

خالی نه ای از مکرمت و حری روزی
فارغ نه ای از رادی و افضال زمانی

پیدا شود از رادی و از دولت هر روز
در جاه تو و مال تو سودی و زیانی

نه راست تر از فکرت و از رای تو تیری
نه تیزتر از عزم و مضای تو سنانی

هنگام خزانست ز مهر تو بهاری
در فصل بهارست ز کین تو خزانی

جاه تو به شادی ها گشتست ضمینی
جود تو به روزی ها کرده ست ضمانی

در دولت امروز به چرخ ایمنم از چرخ
زیرا که مرا جاه تو داده ست امانی

شکر ایزد را هست به فر تو لباسی
وز دولت تو هست بحمدالله نانی

نزد تو سبک بودم از بس که گرانی
آری بر تو گشته ام اکنون چو گرانی

والله که مرا پاک تر از آب یقین است
تابد نبری بر من بیچاره گمانی

نگذاشته ام طبع و زبان را به همه وقت
بیکار ز شکر و ز ثنای تو زمانی

در حبس چه آید ز من و من به چه ارزم
کامروز نمی بینم جز زندانبانی

فردا اگر از دولت تو یاری یابم
جاه تو مرا ندهد دستی و توانی

چون ابر پدید آرم در مدح تو طبعی
چون رعد گشاده کنم از شکر زبانی

در نعمت تو هر روز به موج آرم بحری
در مدح تو هر روز به عرض آرم کانی

گر چرخ ستمکار درین بندم بکشد
این گفته من ماند آخر به نشانی

گر هیچ به فر تو گشاده شوم از بند
در پیش خودم بینی بر بسته میانی

بخشای به من از سر شفقت تو که هرگز
مظلوم تر از من به جهان نیست جوانی

شخصی شده از خوردن اندوه چو مویی
قدی شده از رنج کشیدن چو کمانی

این نام نخواهی که بزرگان همه گویند
بنده است فلانی را امروز فلانی

تا به رزمی آید ز دو مخلوق نتاجی
تا بر فلک افتد ز دو سیاره قرانی

مشغول همه ساله یمین تو به رطلی
آراسته همواره یسارت به عنانی

گوش تو به الحانی چون نغمه بلبل
چشم تو به معشوق چون صورت مانی

آسوده شود ارجو از امن تو مسعود
زانگونه که آسوده شدست از تو جهانی

در طبع نکوخواه تو نوری و سروری
در مغز بداندیش تو ناری و دخانی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ناله از حصار نای و مدح محمد خاص
نوا گوی بلبل که بس خوش نوایی
مبادا تو را زین نوا بینوایی

نواهای مرغان دو سه نوع باشد
تو هر دم زنی با نوایی نوایی

گر از عشق گویا شدستی تو چون من
مبادات از رنج و انده رهایی

بسی مرغ دیدم به دیدار نیکو
ندانند ایشان به جز ژاژ خایی

همه جو فروشان گندم نمایند
تو گندم فروشی و ارزن نمایی

زهی زند باف آفرین باد بر تو
که بس طرفه مرغی و بس خوشنوایی

بخسبند مرغان و تو شب نخسبی
مگر همچو من بسته در حصن نایی

نگویی تو ای رنج با من چه باشی
تو ای بی غمی نزد من چون نیایی

به من بر بلا از فراق تو آمد
نهنگ فراقی تو یا اژدهایی

همیشه دو چشمم پر از آب داری
به چشم من اندر تو چون توتیایی

تو ای چشم من چشم داود گشتی
تو ای دامنم دامن اوریایی

ببر صبحت از من فراق تو یک ره
که داده ست با من تو را آشنایی

وگرنه بنالم که طاقت ندارم
چگونه کنم صبر با مبتلایی

به پیش ولی نعمتم باز گویم
که دارد کفش بر سخا پادشایی

که او خاص شاهست و من خاص دولت
بر او دولت و بخت داد این گوایی

الا این کریمی که اندر غمانم
بلا را نجاتی و غم را دوایی

مثل زد نباید ز نعمان و حاتم
که نعمان نبردی و حاتم سخایی

محمد خصالی و آدم کمالی
براهیم خلقی و یوسف لقایی

اگر مدح و حمد و ثنا راست معدن
تویی معدن حمد و قطب ثنایی

بیا کند باید بدر آن دهانی
که از نطق او چون تویی راستایی

به تو حاجتی دارم ای خاص سلطان
که تو مرکز جود و کان عطایی

ازین شاعرانی که آیند زی تو
ولیکن به علم و خرد روستایی

بیایند این قوم زی تو همیشه
ز بهر گدایی و کالا ربایی

ز من بنده بر دل تو یادی نیاری
نپرسی نگویی که روزی کجایی

چراغیست افروخته طبع شاعر
ضو آنکه فزاید که روغن فزایی

چو کم گشت روغنش تاریک سوزد
به مقدار روغن دهد روشنایی

بمیرد چو روغن ازو بازگیری
چگونه بود چون فتیله فزایی

مرا پشت بشکست گردون گردان
فرو ماندم از ورزش کدخدایی

نکو گردد این پشت بشکسته آنگه
که از جود تو باشدش مومیایی

الا تا سکونست دایم زمین را
بود پیشه باد خاک آزمایی

چنان باد رای جهان زی تو سرور
که تا او بپاید تو با او بپایی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 30 از 55:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA