انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 31 از 55:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
‏ مدح علی خاص
نگار من تویی و یار غمگسار تویی
وگر بهار نباشد مرا بهار تویی

جدا شدی ز کنار من و چنان دانم
که شب گرفته مرا تنگ در کنار تویی

چگونه یابم با درد فرقت تو قرار
که جان و دل را آرامش و قرار تویی

شکار کردی جانا دل مرا و مرا
ز دام عشق به دست آمده شکار تویی

چو جویبارست از اشک دیده من زانک
به قد بر شده چون سرو جویبار تویی

مباد عمر من و روزگار من بی تو
که شادی و طرب عمر و روزگار تویی

مرا نه جان هست امروز نه جهان بی تو
از آنکه جان جهان من ای نگار تویی

ولیک کبر به اندازه کن نه در حشمت
عمید خاصه و سالار شهریار تویی

علی که خسرو هر ساعتش همی گوید
چو جان و دیده و دل ملک را به کار تویی

بزرگ بار خدایا گر افتخار کنی
تو را سزد که سر اهل افتخار تویی

خدایگانا از بهر هر مهم بزرگ
معین و رایزن و پشت و دستیار تویی

گر استواران دارد ملک به حاشیه بر
چو باز کار به جان افتد استوار تویی

سپرد جان و تن خویشتن به تو چو بدید
که پیش او به همه وقت جانسپار تویی

اگر شکفته گلی باغ ملک را شاید
که در دو دیده بدخواه ملک خار تویی

ز پور زال و ز نوشیروان و حاتم طی
به مردی و خرد وجود یادگار تویی

چو جود ورزی دریای بی کرانی تو
چو رزم جویی گردون در مدار تویی

به پیش تو گردنکشان عصر امروز
پیاده اند بهر دانش و سوار تویی

به عرضگاه بزرگی که عرض فخر کنند
سر جریده تو و اول شمار تویی

به هیچ زلزله و باد جنبشی نکنی
که کوه تند و سرافراز و پایدار تویی

چو گاه تیزی باشد همه شتابی تو
چو وقت حلم بود مایه وقار تویی

تو را سزد که به کف ذوالفقار گیری از آنک
به نام و زور خداوند ذوالفقار تویی

جهان نبیند و همچون غبار پست شود
چو دید مرد مبارز که در غبار تویی

پلنگ وار گهی در دم مخالف ملک
گرفته راه و سر تیغ کوهسار تویی

گهی چو شیرین عرین از پی شکار عدو
رده بخیزد ز اطراف مرغزار تویی

گهی شتابان اندر قفای افغانان
چو اژدهای دژآگه میان غار تویی

گهی به خنجر درنده مصاف تویی
گهی به تیغ گشاینده حصار تویی

چو اختیار کنندت منجمان جهان
که در سعادت فهرست اختیار تویی

روان و دانش و دل متفق شدند بر آن
کز آفرینش مقصود کردگار تویی

تو شاد بنشین و کوشش به بندگان بگذار
اگر چه لشکر ساز و سپاه دار تویی

ز کارزار بکش چنگ و باده خور یک چند
نه مادر و پدر جنگ و کارزار تویی

بروی خبان دلشاد و شاد خوار بزی
که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی

به فضل خویشم سیراب کن خداوندا
که تشنه مانده ام و ابر تندبار تویی

غرض چه گویم دانی همی به حاصل کن
که بر مراد من امروز کامگار تویی

هزار کرت روزی فزون کنم سجده
به شکر آنکه خداوند این دیار تویی

ز جان و دیده کنم مدح تو که مدح تو را
به جان و دیده خریدار و خواستار تویی

مباد هرگز ایوان خسرو از تو تهی
که فرو زینت ایوان به روز بار تویی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح یکی از آل شیبان
ای خداوند عید روزه گشای
بر تو فرخنده شد چو فر همای

مژده ها داردت ز نصرت و فتح
شاد باش و به عز و ناز گرای

ای بر اطراف مملکت برده
پاسبان خنجر عدو پیرای

به گه جود حاتمی تو به حق
به گه جنگ رستمی تو به جای

چون درآید دو فوج رویاروی
چون برآید به حمله ها یاهای

چرخ با رخش تو ندارد تاب
کوه با زخم تو ندارد پای

ای سخا کار راد بزم افروز
وی هما پیشه گرد رزم آرای

بده انصاف آنچه می بینی
من بگفتم تو را به قلعه نای

خواندمت شعرهای طبع آویز
گفتمت مدحهای گوش سرای

مژده ها دادمت به قوت دل
وعده ها کردمت به صحت رای

فال هایی که من زدم دیدی
که چگونه تمام کرد خدای

آنچه کردست وانچه خواهد کرد
ده یکی نیست یک دو ماه بپای

تا نبینی که بخت روز افزون
چه طرازد ز جاه گردون سای

هم بدین حشمت زمانه نورد
هم بدین همت فلک پیمای

هم بدین تیغ های آتشبار
هم بدین سرکشان آهن خای

رتبت بو حلیمیان برکش
افتخار زریریان بفزای

دولتی را ز بن دگر پی نه
عالمی را دگر ز سر بگشای

به حسام ز دوده روشن
تیره زنگار شرک را بزدای

خانه گمرهی به آتش ده
چهره کافری به خون اندای

طاغیان را به یک زمان افکند
ناله کوس تو به ناله وای

تو بدین بیرهان غره شده
اثر فتح ایزدی بنمای

چون قلم پیشت ار بسر بروند
سرشان چون قلم ز تن بربای

مغزهاشان چو مغز مار بکوب
نیز افسایشان چو مار افسای

تیغ زهر آبداده پازهرست
بگزایدت زهر زود گزای

فال گیر این ستایشی کآرد
بر تو سید ملوک ستای

رو که نصرت تراست یاری گر
رو که ایزد تراست راهنمای

با مراد همه جهان بخرام
با فتوح همه جهان بازآی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح سپهسالار محمد
جهان را نباشد چنین روزگاری
که آراید او را چنان نامداری

سر سر کشان زمانه محمد
که دولت ندارد چو او یادگاری

صف آرای پیلی کمربند شیری
جهانگیر گردی سپه کش سواری

ز عفو و ز خشمش ولی و عدو را
فروزنده نوری و سوزنده ناری

نه بی مادحش در جهان بزمگاهی
نه بی سایلش بر زمین رهگذاری

نه با فکرتش اختری را شعاعی
نه با هیبتش آتشی را شراری

نه آثار مردی او را کرانی
نه آیات رادی او را شماری

شب کین او را نیابی صباحی
می مهر او را ندانی خماری

شده شرک را هول او پای بندی
بده ملک را رای او دستیاری

شده بحر با طبع او چون سرابی
بود ابر با دست او چون غباری

شکسته سپاهی به هر رزمگاهی
دریده مصافی به هر کارزاری

برآورده گردی ز هر تند کوهی
فرورانده سیلی بهر ژرف غاری

چو از خون گردان بجوشد فراتی
چو از جان مردان برآید بخاری

زمین بر دلیران شود چون تنوری
هوا بر سواران شود چون حصاری

نباشدش ترس از چنان صعب حالی
نباشدش باک از چنان هول کاری

نوردد زمین و گذارد زمانه
به هامون نوردی و دریا گذاری

به زیر اندرش باره غرنده شیری
به دست اندرش نیزه پیچنده ماری

شگفتی از آن خنجر مرگ سطوت
که جز جان شیران نجوید شکاری

به خون هزبران خونخواره ویحک
چرا تشنه باشد چنان آبداری

زهی آنکه جز کوششت نیست رایی
زهی آنکه جز بخششت نیست کاری

چنین باشد و جز بدینسان نباشد
کرا بود چون دولت آموزگاری

فلک بافدت هر زمانی لباسی
ز تأیید پودی ز اقبال تاری

ازین پیش بی حرز مدح تو بودم
چو آسیمه هوشی و دیوانه ساری

کنون گشته ام در ثنا عندلیبی
چون من یافتم در پناهت بهاری

تو شاه یلانی و بنمایمت من
عروسی ز مدحت به زینت نگاری

همی تا برآید به هر کشتمندی
همی تا بروید به هر مرغزاری

ز هر تخم بیخی ز هر بیخ تردی
ز هر ترد شاخی ز هر شاخ باری

روان باد حکم تو بر هر سپهری
رسان باد نام تو بر هر دیاری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح ابوالفرج نصربن رستم
ایا آنکه بر دلبران پادشایی
جهان همچو بستان تو باد صبایی

اگر حجت صنع الله باید
رخان تو حجت به صنع خدایی

بتان سرایی بسان ستاره
تو ماهی میان بتان سرایی

دل من بماندست در درد عشقت
نیابد ازو هیچگونه رهایی

ز گفتار من خشمت آید همیشه
چنین خشمگین بر رهی بر چرایی

تکبر مکن بر من بنده زینسان
کزین کبر کردن بتا در سرآیی

نباید که جور و جفایت بگویم
به رادی که او راست فرمانروایی

عمید ملک بوالفرج نصر رستم
که بفزود شه را ازو پادشایی

ایا آنکه زین زمین و زمانی
ولی را نجاتی عدو را بلایی

زمین و زمان از تو نازند دایم
که بر هر دو داد ایزدت کدخدایی

هر آن بینوایی که پیش تو آید
نبیند از آن بیشتر بینوایی

به بزم اندرون کسری و کیقبادی
به رزم اندرون شیری و اژدهایی

هر آنگه برافراز باره نشینی
به میدان چون شیر ژیان اندرآیی

سنانت چنان در دل دشمن افتد
که چونان نیفتد قضای خدایی

هر آن جنگجویی که آمد به جنگت
چو سرمه به سم ستورش بسایی

تو پاکیزه ستی و پاکیزه مذهب
تو فرخنده فعلی و فرخ لقایی

تو مر دشمنان را رسانی به انده
تو از دوستان رنج انده زدایی

تو ابر گهر پاش و دینار باری
تو خورشید تابان و بدرالد جایی

تو بنیاد فضلی و اصل سخایی
به فضل و سخا حیدر مرتضایی

شد آراسته کشور هند از تو
گرفته ز اقبال تو روشنایی

کند افتخار از تو سلطان عالم
کز ایزد مر او را تو نیکو عطایی

اگر اوست چون جم به تخت جلالت
تو اندر دها آصف بر خیایی

تو زو بی غمی او ز تو شاد و خرم
سزا او تو را و تو او را سزایی

به نیکی خلیلی به پاکی کلیمی
به روی و خرد یوسف و مصطفایی

همی شکر و مدح تو گویند دایم
به هند اندرون شهری و روستایی

الا تا هر آن چیز کاید ز بنده
بدو نیک باشد سراسر قضایی

همه سال بادی عمید ولایت
عمل را ز رأی رفیعت روایی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ عرض بیچارگی و شرح حبس و گرفتاری
نه بر خلاص حبس ز بختم عنایتی
نه در صلاح کار ز چرخم هدایتی

پیشم نهد زمانه ز تیمار سورتی
هر گه که بخوانم ز اندوه آیتی

از حبس من به هر شهر اکنون مصیبتی
وز حال من به هر جا اکنون روایتی

تا کی خورم به تلخی تا کی کشم به رنج
از دوست طعنه ای وز دشمن سعایتی

من کیستم چه دارم چندم کیم چیم
کم هر زمان رساند گردون نکایتی

نه نعمتی مرا که ببخشم خزینه ای
نه عدتی مرا که بگیرم ولایتی

نه روی محفلی ام و نه پشت لشکری
نه مستحق و در خور صدر و ولایتی

پیوسته بوده ام ز قضا در عقیله ای
همواره کرده ام ز زمانه شکایتی

از بهر جامه کهن و نان خشک من
زینجا کدیه ایست وز آنجا رعایتی

ای روزگار عمر به رشوت همی دهم
پس چون نگه نداریم اندر حمایتی

گر آمدی جنایتی از من چه کردیی
کاین می کنی نیامده از من جنایتی

چونان که در نهاد تو را نیست آخری
رنج مرا نهاد نخواهی نهایتی

نه از تو هیچ وقتم در دل مسرتی
نه از تو هیچ روزم در تن وقایتی

هر جا رسد کند به من آکفت نسبتی
هر چون بود کند به من انده کنایتی

دارم ز جنس جنس غم و نوع نوع درد
تألیف کرده هر نفسی را حکایتی

آخر رسید خواهد از این دو برون مدان
یا عمر من به قطعی یا غم به غایتی

ای کم تعهدان ببریدم تعهدی
ای کم عنایتان بکنیدم عنایتی

باری دعا کنید و ز بهر دعا کنید
زهاد مستجاب دعا را وصایتی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح سلطان مسعود
گفتی که وفا کنم جفا کردی
وز خود همه ظن من خطا کردی

زآن پس که بر آنچه گفته بودی تو
صد بار خدای را گوا کردی

در آب دو دیده آشنا کردم
تا با غم خویشم آشنا کردی

شرمت ناید ز خویشتن کز من
برگشتی و یار ناسزا کردی

کردی تو مرا به کام بدگویان
ای بی معنی چنین چرا کردی

من چون دل خود به تو رها کردم
ای دوست چرا مرا رها کردی

آن دل که ز من به قهر بربودی
از بهر خدای را کجا کردی

از من دل خویش بستدی ترسم
آن را به دگر کسی عطا کردی

ای عاشق خسته دل جفادیدی
زآن کش به دل و به جان وفا کردی

شاید که ز عشق دل بپردازی
چون قصد ثنای پادشا کردی

مسعود که نام او چو برگفتی
والله که بر او همه ثنا کردی

شاهی که ز خدمت همایونش
هر کام که داشتی روا کردی

شاهی که ز خاک صحن میدانش
اندر کف بخت کیمیا کردی

شاهی که غبار مرکب او را
در دیده عمر توتیا کردی

چرخی که ز مدح او همه گیتی
مانند اثیر پر ضیا کردی

مهری که چو وصف ذات او گفتی
از فخر نشست بر سما کردی

بحری که چو غور طبع او جستی
در موج جلال آشنا کردی

بر جان مخالفان به مدح او
هر بیتی تیری از بلا کردی

از شه به رضای خود ثنا دیدی
جان زود فدای آن رضا کردی

وآنگاه عروس مدح خوبش را
پیرایه ز دره پر بها کردی

کرد از گردون فریشته آمین
چون ملک و بقاش را دعا کردی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ هم در ثنای او
ای شاه شده ست از تو جهان تازه جوانی
کز شادی و از لهو جدا نیست زمانی

مسعود جهانگیر جهانداری و گردون
در ملک تو افزاید هر روز جهانی

از وصف تو عاجز شده هر پاک ضمیری
وز نعت تو خیره شده هر چیره زبانی

هم کوهی و هم بادی در حیله چو باشی
بر کوه رکابی که شود باد عنانی

شمشیر جهانگیر تو باشد به همه وقت
با صاعقه انگیزی و با فتنه نشانی

آن سخت کمانیست قوی رای تو در زخم
کین چرخ ندیدست چو او سخت کمانی

ای داد ده ملک ستانی که ندیدند
در دهر چو تو داد دهی ملک ستانی

پیرست و جوان رای تو و بخت تو و نیست
چون رای تو پیری و چو بخت تو جوانی

جود تو به هر مجلس و بذل تو به هر بزم
بر پا شد گنجی و براندازد کانی

رای تو و دست تو کند در همه احوال
بر دولت تو سودی و بر مال زیانی

داری تو یقینی به همه چیز که در طبع
هرگز نبرد ره سوی او هیچ گمانی

ای شاه همه شاهان امروز بهاریست
از نعمت گوناگون مانند خزانی

تو شاد همی زی که فلک تا ابدالدهر
کرده ست به ملک تو و عمر تو ضمانی

هر ساعت و هر لحظه بپیوندد بی شک
از جان جهانداران بر جان تو جانی

از خرمی مورد و برافروختن سرو
می خور ز کف سرو قدی مور میانی

این شعر در آن پرده خوش آمد که بگویند
ای دوست به صد گونه بگردی به زمانی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مدح دیگر از آن پادشاه
گر چون تو به چینستان ای ترک نگارستی
پیوسته به چینستان ای ماه بهارستی

گر نه همه زیبایی با قد تو جفتستی
گر نه همه دلجویی با روی تو یارستی

آن زلف سیه گر نه هم بوی بخورستی
کی دیده بی خوابم پرنم چو بخارستی

شب گر نه به همرنگی بودی چو دو زلف تو
کی در شب تاریکم یک لحظه قرارستی

از روی تو گر شبها روشن نشدی چشمم
با روی چو ماه تو شمعم به چه کارستی

از زلف چو دود تو بر روی چو گلبرگت
شب بستر من گویی از آتش و خارستی

کی خون رودی چندین بر دو رخم از دیده
گر نه دل پر خونم زان غمزه فگارستی

کی مست و خرابستی از عشق دلم هرگز
گر نرگس موزونت نه جفت خمارستی

زان دانه نار تو گر یافتمی قسمی
کی اشک دو چشم من چون دانه نارستی

گر تو دهیم بوسی پیشت نهمی گنجی
گر در خور این عشقم امروز یسارستی

آخر بدهی گه گه چون لابه کنم بوسی
آیا که اگر گه گه با بوس و کنارستی

من پار ز تو یک شب با شادی دل خفتم
ای کاش مرا امسال آن دولت پارستی

از عشق تو گر روزم زینگونه نه تیره ستی
در هجر تو گر کارم زین نوع نه زارستی

گر وصل تو همچون جان در دل نه عزیزستی
کی عاشق بیچاره در چشم تو خوارستی

از شاه نمی راند کز چشم تو خون زاید
بس خون که نراندستی از هیچ نیارستی

مسعود که گر گردون بنده نشدی او را
نه دهر فروزستی نه خاک نگارستی

رویم نه شخودستی قدم نه خمیدستی
روحم نه رمیدستی شخصم نه نزارستی

چون شیر شکارستی شاها همه شاهان را
در دهر گر از شاهان یک شیر شکارستی

بر پیل نشاندستی با بند گران بی شک
گر هیچ درین گیتی یک پیل سوارستی

گر نه سپهت هستی ساکن شده از کوشش
مسکون زمین یکسر بر تیره غبارستی

دستش همه رودستی رودش همه خونستی
سنگش همه خاکستی کوهش همه غارستی

لطف تو و عنف تو گر هیچ شدی مرئی
این جوهر نورستی آن عنصر نارستی

ور کینه و مهر تو محسوس بصر گشتی
آن گونه لیلستی و آن لون نهارستی

گر آتش خشمت را حلم تو نکردی کم
زو چرخ دخانستی سیاره شرارستی

گر نه کف میمونت بارنده چو ابرستی
کی شاخ سخا زینسان پیوسته ببارستی

گر باد شکوه تو بر چرخ نرفتستی
در چرخ کجا هرگز زینگونه مدارستی

گر در خور جشن تو تحفه ستی و هدیه ستی
از هفت سپهر انجم پیش تو نثارستی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
توسل به یکی از بزرگان پس از سیزده سال حبس
ای به رادی بلند ملک آرای
چشم بد دور از آن مبارک رای

چون قضا نام تو زمانه نورد
چون دعا قدر تو فلک پیمای

آفتابی برای دهر افروز
آسمانی به جاه گردون سای

من درین حبس چند خواهم بود
مانده بندی گران چنین بر پای

هفت سالم بکوفت سو و دهک
پس از آنم سه سال قلعه نای

بند بر پای من چو مار دو سر
من بر او مانده همچو مار افسای

در مرنجم کنون سه سال بود
که ببندم در این چو دوزخ جای

ناخن از رنج حبس روی خراش
دیده از درد بند خون پالای

گر مرا از میانه زندان
در رباید جهان مرد ربای

به خدای ار دگر چو من یابند
پس ازین هیچ پادشاه ستای

نشنود گوش هیچ مدح نیوش
در جهان هیچ گوش مدح سرای

نه چون من بود یک ثناگستر
نه چو من هست یک سخن پیرای

نه ازین پس نبود خواهم نه
نه چنین ژاژ خای خام درای

بر گرفتم دل از وسیلت شعر
تا نگوید کسی که ژاژ مخای

توبه کردم ز شعر از آنکه ز شعر
بدم آید همی به هر دو سرای

این سرایم عذاب بوده بود
وای از آن هول روز محشر وای

ای گشاده هزار بسته چرخ
بسته محنت مرا بگشای

دست بخشایش تو نیک قویست
بر من پیر ناتوان بخشای

روزگار مرا همایون کن
سایه بر من فکن چو پر همای

دل من شاد کن به فرزندان
روی آن خرد کان مرا بنمای

این کلام خدای هست شفیع
نزد تو این بزرگوار خدای

تا بماند همی زمانه بمان
تا بپاید همی سپهر بپای

هر چه بفزایدت فلک دولت
تو کریمی به شکر آن بفزای

رادی و مکرمت بخواهد ماند
جز به رای و مکرمت مگرای
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مدح منصور بن سعید
ای ابر گه بگریی و گه خندی
کس داندت چگونه ای و چندی

که قطره ای ز تو بچکد گاهی
باران شوی چه نادره آوندی

بنداخت بحر آنچه تو برچیدی
بگزید خاک آنچه تو بفکندی

بر کوهی و به گونه دریایی
بر بحری و به شکل دماوندی

گاهی به بانگ رعد همی نالم
گاهی به نور برق همی خندی

از چشم و دیده لؤلؤ بگشایی
بر دست و پای گلبن بر بندی

از در همه کنار تهی کردی
تا خوشه را به دانه بیاکندی

بخشیدن از تو نیست عجب ایرا
دریای بی کران را فرزندی

زنهار چون به غزنین بگذشتی
لؤلؤ بدان دیار پراکندی

پیغام می دهمت بگو زنهار
از این حزین تنگدل بندی

با تاج سروران همه حضرت
خواجه عمید حضرت میمندی

منصور بن سعید خداوندی
کز فر اوست تازه خداوندی

ای چون خرد تنت به خرد ورزی
وی چون هنر دلت به هنرمندی

افلاک را به رتبت هم جنسی
اقبال را به رادی مانندی

برد از نیاز همت تو قوت
برد از کبست جود تو خرسندی

از هر هنر جهان را تمثالی
وز هر مهم فلک را سوگندی

شاخ سخا و رادی بنشاندی
بیخ نیاز و زفتی برکندی

تو حاتم زمانه و من چونین
درمانده نیاز تو نپسندی

کارم ببست چونکه نبگشایی
جانم گسست چونکه نپیوندی

گویم ببین همی که غنی گردی
بپذیر پند اگر ز در پندی

زانچ از دو دیده بر رخ بفشاندی
وانچ از دو رخ ز دیده فرو راندی

فردا مگر ز من بنیابی تو
امروز آنچه یافتی از من دی

ای آنکه از سمامه و خورشیدی
از جود و خلق شکری و قندی

دلشاد زی بدانکه بود او را
لب قند و روی سیب سمرقندی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 31 از 55:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA