انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 32 از 55:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
‏ مدح ملک ارسلان
با نصرت و فتح و بختیاری
با دولت و عز و کامگاری

سلطان ملک ارسلان مسعود
بنشست به تخت شهریاری

دولت کردش به ملک نصرت
ایزد دادش به کار یاری

بر اسب ظفر سوار گشته
آموخته چرخ را سواری

در تاخت به مرغزار دولت
ماننده شیر مرغزاری

چون باد وزان به پیشدستی
چون کوه متین به استواری

با طبع مبارزان به رزمی
با جمله یلان کار زاری

پیچیده به گرد رایت او
یغمائی و قالی و تتاری

در طاعت بسته بر میانها
جانها ز برای جانسپاری

ای تیغ تو ملک را یمینی
ای رمح تو فتح را یساری

بی سعی شما به قوت خود
بی عون شما به فضل باری

نه گشته زمین به خون معصفر
نه مانده هوا ز گرد تاری

نه سطوت سرکشان جنگی
نه قوت حملهای کاری

در ملک نشسته شاه عالم
این نصرت بین و بختیاری

این نعمت نعمت خداییست
وین دولت دولت قراری

ای خسرو بردبار بی رنج
بدرودی و باز بردباری

مر شاهان را تو پیشوایی
مر ایشان را تو اختیاری

ای شاد ز روزگار دولت
تاج ملکان روزگاری

از جمله خسروان گزینی
در ملک ز ایزد اختیاری

در هر بزمی به مهر نوری
در هر رزمی به کینه ناری

از حزم زمین با سکونی
وز عزم سپهر در مداری

در عرصه کارزار دشمن
چون صاحب مرد ذوالفقاری

وز صاحب ذوالفقار والله
کامروز به عصر یادگاری

تو چشمه آفتاب ملکی
تو سایه فضل کردگاری

شاگرد تو ابر تندبارست
کز بخشش ابر تندباری

ماهیست که از برای تو ابر
لؤلؤ آرد همی نثاری

این دولت بین که جشن دولت
پیوست به جشن نوبهاری

قمری بگشاد لحن و نغمه
بر سرو بلند جویباری

بر کوه به قهقهه درآمد
از شادی کبک کوهساری

شاها ز خدای خواست هر کس
ملک تو به آب چشم و زاری

ای مایه زینهار هستند
ای خلق بر تو زینهاری

حق تو گزارد نصرت حق
زیرا که تو شاه حق گزاری

تو راحت هر ضعیف حالی
تو شادی هر امیدواری

بر باعث داد داد ورزی
بر طالب رزق رزق باری

بر خلق به جود مال پاشی
در دهر به فضل عدل کاری

زآنروی که رحمت خدایی
بر خلق خدای رحمت آری

در گیتی دیده بان انصاف
بر ساحت مملکت گماری

چون مهر فلک جهان فروزی
چون ابر هوا زمین نگاری

صد جشن به فرخی نشینی
صد سال به خرمی گذاری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مدح علاء الدوله مسعود
گر چون تو به چینستان ای بت صنمستی
پشت شمنان خدمت او را بخمستی

آزادی اگر بنده بدی ار ز تو امروز
والله که همسنگ تو زر و درمستی

در خوبی اگر دعوی میری بکنی تو
یک لشکرت از خوبان زیر علمستی

طیره ست پری از تو و حسن تو رمیده ست
ور نه به سر تو که تو را از خدمستی

گر نیستی آن زلف برآورده سر از کبر
کی بر مه تابانش نهاده قدمستی

در جمله اگر یک صنمستی چو تو در حسن
اندر همه عالم سخن آن صنمستی

زینگونه اگر نیستی از دیده روان خون
دلداده عشق تو کجا متهمستی

داری دژم و تازه دل و عشق من ارنه
کی سوسن تو تازه و نرگس دژمستی

بنگاشت مژده بر دو رخم راز دل ارنه
کی بر دو رخ از خون دو دیده رقمستی

من سغبه آنم که دم سرد زنی تو
گویی که دم گل به گله صبحدمستی

آن خوی که بر آن روی نشیند همی از شرم
گویی که به گلبرگ برافتاده نمستی

گر حسن تو جادو و مشعبد نشدستی
بر روی تو کی لاله و نرگس بهمستی

گر نیستمی در هوس و پویه وصلت
امروز مرا در همه عالم چه غمستی

ور نیستی اندوه و فراق تو برین دل
در عیش مرا شادی و راحت چه کمستی

بد خوی اگر نیستی زینسان بدخوی
جای تو همه مجلس شاه عجمستی

مسعود که گر عدل نورزیدی رایش
بر خلق ز گردون ستمگر ستمستی

یک دفتر مدحش را بس نیستی امروز
گوهر چه درختستی یکسر قلمستی

گر نیستی از بهر عدو فرمان دادن
هر لفظ که هستیش بلا و نعمستی

یک دشمن او نیستی اندر همه عالم
گرنه همه آیینش حلم و کرمستی

ور نیستی آن رأی فروزنده تابان
چون شب همه آفاق جهان پرظلمستی

گر خواهدی و هست بدان حاجتمندیش
او را به فلک برز کواکب حشمستی

هرگز به نعم کی شودی سیر خلایق
گرنه ملک العصر ولی نعمستی

ظاهر نشدستی شرف گوهر آدم
گر نه شرف خسرو عالی هممستی

گر نیستی از بهر وجود شرف او
در جمله وجود همه گیتی عدمستی

باشد به گیا حاجت ورنه به همه هند
از خنجر خونریزش رسته بقمستی

با همت او شیر فلک یار شد ار نه
شیر فلک افتاده چو شیر اجمستی

یک روی گنهکار ندیدی به جهان کس
گر درگهش از امن چو بیت الحرمستی

یک روستمش خوانم در حمله که گویی
با تاج قبادستی و با تخت جمستی

گر نیستی از جودش پیوسته ضیافت
امید ز هر نعمت خالی شکمستی

زود دشمنی ار خواهدی اموال و زر او
چون سایل او دشمن او محتشمستی

در کل جهان نیستی انصاف پدیدار
گر رای رزینش نه جهان را حکمستی

در شعر دعا گویمی ار نه به همه وقت
این چرخ و فلک را به وجودش قسمستی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ شکوه از پیری
پیریا پیریا چه بد یاری
که نیابد کسی ز تو یاری

هیچ دل نیست کش تو خون نکنی
هیچ جان نیست کش تو نازاری

هیچ گونه علاج نپذیری
که چو تو نیست هیچ بیماری

تخم رنجی و بیخ اندوهی
شاخ دردی و بار تیماری

روی را خاک و کام را زهری
مغز را خون و دیده را خاری

عمر با تو همی کناره کنم
لیکن اندر عنا و دشواری

بکنی آنچه ممکن است و مرا
چون برفتی به خاک نسپاری

نکنی آنچه من همی گویم
که مرا در زمانه نگذاری

ژاژ خایم همی و این گفته
همه هست از سر سبکساری

این همه هست و هم روا دارم
که مرا در بلا همی داری

روشنایی ندید کس به جهان
که به مرگش جهان نشد تاری

همه فانی شوند و یک یک را
روح گیرد ز شخص بیزاری

آنکه باقی بود جهانداریست
که مر او را رسد جهانداری

گر تو مسعود سعد با خردی
این جهان را به خس نینگاری

شاید و زیبد و سزد که سخن
هر چه آری همه چنین آری

حق بختت خدای داد ز عقل
به چنین پند نغز بگزاری

پس گرانباری و گناه تو را
توبه آرد همی سبکباری

مرد مردی اگر بر این توبه
پای چون پر دلان بیفشاری

گر چه در انده و غم و محنت
خسته و بسته و دل آزاری

زینت کار دیدگانی تو
پیش نادیدگان مکن زاری

هر که باشد عزیز گردد خوار
چون نداند عزیزی از خواری

همه عز اندر آن شناس که تو
نکنی حرص را خریداری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ قصیده
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
با عز خداوند قرین بودند امسال

مشهور شد از رایت او آیت مهدی
منسوخ شد از هیبت او فتنه دجال

شاهان سرافراز نهادند بدو روی
رایان قوی رای سپردند بدو مال

بنمود بدو حکم و قضا قدرت و امکان
بفزود بدو دولت و دین حشمت و اجلال

شاهی است که عزم حشمش دود برآورد
از دوده مظلومان از مجمع اضلال

بحری است که موج سخطش گرد برانگیخت
از قلعه بودارو وز لشکر چیپال

چندان علم شیر برافراشت که بفزود
ز ایشان به فلک بر چو اسد بیعدد اشکال

چندان گله پیل درآورد که برخاست
زیشان به زمین اندر بی زلزله زلزال

شاها بیلک رمح تو چون معجز موسی
شاخی است که با او نرود حیلت محتال

آموخته زاید بچه شیر ز مادر
از عدل تو در پنجه نهان کردن چنگال

روزی که همی گرید اشخاص بر ارواح
وقتی که همی خندد آجال بر آمال

بر خاک زمین وصل کند باد هوا ابر
وز باد هوا باز کند خاک زمین بال

گه عقل پریشان کند از جرعه شمشیر
گه هوش خروشان شود از دره طبال

دیو از الم خشت تو بر خشت زند سر
کوه از فزع گرز تو در برز کشد یال

آنی که ز کردار تو آرد گهر استاد
آنی که ز گفتار تو سازد هنر استال

گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتی
در علم ابد چنگ زدی همت ابدال

ور قوت عدل تو بصلصال رسیدی
بی روح بجنبیدی در ساعت صلصال

تا معدن اعدا به تو اطلال ندیدند
ظاهر نشد از عدل تو کیفیت اطلال

اندر خطر زخم تو چو نال شود کوه
وندر نظر رحم تو چون کوه شود نال

تا از پس و پیشینه کم و بیش و بدو نیک
تا در تک و پویند شب و روز و مه و سال

طبع و دل و طبل و علم و رأی تو بنیاد
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مقطعات

شمارهٔ ۱ - ناله از قلعه نای
به جمله ما که اسیران قلعه ناییم
نشسته ایم و زیان کرده بر بضاعتها

نه مالهایی کآنگاه بود فایده داشت
نه سود دارد اکنون همی براعتها

همان کفست و نخیزد ازو سخا و کرم
همان دلست نجنبد درو شجاعت ها

به روز تا بر ما اندر آید از روزن
کنیم روشنی و باد را شفاعت ها

ز بهر هستی ها نیست کردمی لیکن
به نیستی ها کردم بسی قناعت ها

دراز عمری دارم که اندرین زندان
بر من از غم دل سالهاست ساعتها

چه نازها کنم امروز من به برنایی
کنم ز پیری فردا بسی خلاعت ها

به کردگار که در راحتم ز تنهایی
که سیر گشت دل من از آن جماعت ها

من ار نکردم بذله مصون زیم چونان
چو نظم ما را افتد همی اشاعت ها

اگر جهان را چونین ندانمی مجبور
به شعرها زنمی بر جهان شناعت ها
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲ - شاعران بینوا
شاعران بینوا خوانند شعر با نوا
وز نوای شعرشان افزون نمی گردد نوا

طوطیانه گفت و نتوانند جز آموخته
عندلیبم من که هر ساعت دگر سازم نوا

اندران معنی که گوید بدهم انصاف سخن
پادشاهم بر سخن جایز نباشد پادشا

باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر
ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا

گوهر اردر زیر پا آرم کنم سنگ سیاه
خاک اگر در دست گیرم سازم از وی کیمیا

گر هجا گویم رمد از پیش من دیو سپید
ور غزل خوانم مرا منقاد گردد اژدها

کس مرا نشناسد و بیگانه رویم نزد خلق
زآنکه در گیتی ز بی جنسی ندارم آشنا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳ - اندرز
آسان گذران کار جهان گذران را
زیرا که جهان خواند خردمند جهان را

پیراسته می دار به هر نیکی تن را
آراسته می خواه به هر پاکی جان را

میدان طمع جمله فرازست و نشیب است
ای مرکب پر حرص فرو گیر عنان را

جانست و زبانست زبان دشمن جانست
گر جانت بکارست نگهدار زبان را

دی رفت و جز امروز مدان عمر که امید
بسیار بفرساید و برساید جان را

پیش از تو جهان بودست آن کن که پس از تو
گویند نکو بود ره و رسم فلان را
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۴ - هجا
با تو نکال از هجاست زیراک
به جلوه است آن تن تو و ایضا

مست و خراب دوش بخفتی
شد پاره دامن تو و ایضا

واکنون دو رنگ بینم از هار
ریش ملون تو و ایضا

هرگز فر حج ندیدم جز تو
ای روسپی زن تو و ایضا

امروز از این حکایت عیشست
در کوی و برزن تو ایضا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵ - به خواجه ناصر
خواجه ناصر خدای داند و بس
کآروزی تو تا کجاست مرا

من چو رفتم تو هیچ کردی یاد
صحبت من بگوی راست مرا

کار چونست مر تو را کامروز
کار با برگ و بانواست مرا

نزد بونصر پارسی گویم
روز بازار تیز خاست مرا

همه کام و هوا به دولت او
از فلک رایج و رواست مرا

آنچنان داردم که پنداری
به دعا از خدای خواست مرا

سرفرازی که گرد موکب او
همه در چشم توتیاست مرا

نامداری که خاک درگه او
همه در دست کیمیاست مرا

لیکن اندر میان شغلی ام
که در او شدت و رخاست مرا

عملی می کنم که از بد و نیک
گاه خوفست و گه رجاست مرا

گاه اندر میان صدری ام
کز همه دوستان ثناست مرا

ز آفتاب سعادت تابانش
روز اقبال پرضیاست مرا

زین همه نیکویی مرا حظ است
با همه شادی التقاست مرا

باز گه بر کران دشتی ام
که درو بیم صد بلاست مرا

کمترین رهبری مرا غول است
بهترین همرهی صباست مرا

نرمتر بالشی مرا سنگ است
گرمتر بستری گیاست مرا

عز با دردسر که دارد من؟
جاه با رنج دل کراست مرا

در فروغ دل چنین مخدوم
آن همه رنج ها رواست مرا

ای رفیقان فراق روی شما
در دل و جان و غم و عناست مرا

دل و جانم همه شاد دارید
وین شگفتی بدین رضاست مرا

کس نگوید که زنده چون مانم
چون دل و جان ز تن جداست مرا

پس چو بیجان دو دل همی باشم
بی شما زیستن خطاست مرا

چه کنم قصه کآرزوی شما
داند ایزد که جان بکاست مرا

ورنه این دوستی ز جان و دلست
به شما این شغب چراست مرا

نکنم عشرتی به طبع و همه
هوس عشرت شماست مرا

خواجه با توام کزین گفتار
از سر سمعه و ریاست مرا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶ - شکایت
نه جای شخودن بماند از دو رخ
نه جای دریدن بماند از قبا

بگریم همی در فراقت چنانک
که داود بر تربت او ریا

که از بس سرشکم بروید همی
به یاقوت انگشتری بر گیا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 32 از 55:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA