انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 41 از 55:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
شمارهٔ ۱۲۱ - اثر بخت و طالع
گویند که نیکبخت و بدبخت
هست از همه چیز در فسانه

یک جای دو خشت پخته بینی
پخته به تنور در میانه

این بر شرف مناره افتد
وآن در بن چاه آب خانه

********* *********
شمارهٔ ۱۲۲ - مدح سیف الدوله محمود
رسید نامه فتح و ظفر ز شاهنشاه
به سیف دولت شاه بلند حشمت و جاه

که برد حاجب نعمان سپه سوی مکران
به بخت و دولت سلطان به فر و عون اله

به تیغ روز نکو خواه ملک کرد سپید
به گرز روز بداندیش شاه کرد سیاه

ببست کفر و ضلال و مخالفی را در
گشاد سنت و اسلام و ایمنی را راه

کنون که حاجب نعمان بکرد این خدمت
بیافت بی شک تصحیف نام خویش از شاه

ایا گداخته بد خواه را به تیغ گران
ایا گذاشته از اوج چرخ پر کلاه

ز حمله تو بلرزد به آب در ماهی
ز صولت تو به رزم اندرون بترسد ماه

فتوح خواهد بودن ازین سپس هر روز
به دولت تو و تأیید و فر شاهنشاه

همیشه باد ز فتح و ظفر سوی تو نفر
همیشه کار بادا به کام نیکو خواه

عماد ملک و شریعت همیشه بادا راست
همیشه پشت بداندیش ملک باد دو تاه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۳ - در زندان
روزن سمج مرا ز گردش گردون
رنگ سپیده زنند و گونه دوده

آینه او چو رنگ زد ز شب ابر
گردد بی شک ز صبح روز زدوده

********* *********
شمارهٔ ۱۲۴ - وصف کتاب
ای کتاب مبارک میمون
ای دلفروز دلکش دلخواه

کاغذ و حبر تو به حسن و به زیب
همچو روی سپید و زلف سیاه

بر کمال تو وقف کردم عقل
تا شدی بر کمال عقل گواه

در تو جمعست نظم ها که به لفظ
سوی هر خرمی نماید راه

از خردها نتیجه هاست در آن
کز هنرها همی کنند آگاه

در تو بینیم نعت قد چو سرو
وز تو یابیم وصف روی چو ماه

تو کنی مدح چشم های دژم
تو کنی وصف زلف های سیاه

نام شاه زمانه بر تو چنانک
مهر بر زر و نقش بر دیباه

خبری کن مرا که شاه جهان
هیچ در تو نگه کند گه گاه

یا تو هم طالع من آمده ای
حرمتی نیست به مجلس شاه

پادشاه جهان ملک مسعود
ملک ملک بخش داد پناه

فر پر همای گسترده ست
در زمانه به فر پر کلاه

آنگه گشت از نهیب سطوت او
صولت شیر ذلت روباه

آسمانیست نور رایش مهر
آفتابیست او و چرخش گاه

جود او در جهان نفر نفرست
عدل او بر زمین سپاه سپاه

بحر و ابرست روز پاداشن
چرخ و دهرست گاه باد افراه

حرص دستش همه به بذل و عطا
میل طبعش همه به عفو گناه

جز به چشم جلالت و تعظیم
نکند سوی او سپهر نگاه

همه عین صواب ملک بود
هر چه گوید علیه عین الله

جاه او تاج فرق دولت شد
که بر افزونش باد نعمت و جاه

باد دایم معین و ناصر او
دانش پیر و دولت برناه

دوستش سرفراز باد چو سرو
دشمنش باد پی سپهر چو گیاه

دولتی بادش از جهان هر روز
نصرتی بادش از فلک هر ماه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۵ - به غرابی شاعر فرستاده
ای غرابی غریب نظمی تو
آن غرابی که اهل دام نه ای

گر تمامی ء آدمی به فناست
تو بدین نکته خود تمام نه ای

نیستی اهل لاف و کم سخنی
کهنه پوشی و مرد لام نه ای

نیستی بوالفضول چون راوی
نیز چون یار بوالکلام نه ای

بد کنند این دو به تو نکنی
زانکه با حقد و انتقام نه ای

ور چو ایشان نه ای لئیم ظفر
شکر این کن که از لئام نه ای

نیستی نیک تنگ چشم به خرج
کدیه را بس فراخ کام نه ای

فلکی را همی بری با خود
تات گویند بی دوام نه ای

خوش حدیثی و نیستی بدخو
جلف طبع گران سلام نه ای

به شراب و مقامری و زنا
تازه و تر و شادکام نه ای

در خور خود تو را حلالی هست
زین سبب راغب حرام نه ای

دوستان را تو نیک واسطه ای
گر چه خواهان رود و جام نه ای

پاره فحش را که بر تو کنند
نیک تندی و هیچ رام نه ای

ور به اندام طیبتی خیزد
نیز نوزین و بد لگام نه ای

سوخته روی تو همی گوید
که تو در هیچ کار خام نه ای

غول شبهی چو شد نه ای الحق
برده زنگی چو شد غلام نه ای

هر کسی گویدت که شو نبری
پس چرا هیچ پی به کام نه ای

شفق سرخ رنگ شد چشمت
که تو جز تیره چهرشام نه ای

اختران سپید در خنده
چه نمایی اگر ظلام نه ای

تو چو عنبر سیاه رو
که چو صابون سپید فام نه ای

گر چو خیری کبود رویی تو
نیست غیبی که زشت نام نه ای

شکر کن کردگار عالم را
که چو لاله سیاه کام نه ای
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۶ - مدح عبدالحمید بن احمد
ای فلک ار جای فرشته شدی
چند از این عادت اهریمنی

هر چه خوری از نفس من خوری
وآنچه زنی بر جگر من زنی

خون رود از دیده من روز و شب
تا که به سوزنش همی آژنی

ای دل سوزنده مگر آتشی
وی تن تابدیده مگر آهنی

از تو بدردم که همی نفسری
وز تو برنجم که همی نشکنی

تا نکند صاحب یاری مرا
کم نکند چرخ فلک ریمنی

صدر همه عالم عبدالحمید
آن به محل عالی و دولت سنی

نیست جدا خاطر او از هنر
نیست ز خورشید جدا روشنی

از همه کافی و ننازد به فخر
وز همه بی مثل و نیارد منی

گیتی بی او ندهد خرمی
گردون با او نکند توسنی

ای به هنر چرخ و به رای آفتاب
سایه همی بر سر خلق افکنی

فکرت اسرار فلک را دلی
قوت اقبال جهان را تنی

رایت مجدست که می برکشی
بیخ نیازست که می برکنی

هر چه جهان کرد همه یک زمان
ممکن باشد که تو بپراکنی

از پس یزدان جهان آفرین
در همه احوال امید منی

تا چو دلیری نبود بد دلی
تا چو فصیحی نبود الکنی

معدن هر دولت صدر تو باد
زآنکه تو هر دانش را معدنی

حشمت تو باقی و دولت بلند
دولت تو صافی و نعمت هنی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۷ - توسل
ای به تو برپای شهریاری
وی به تو بر جای پادشایی

این ز پی کدیه می نگویم
نیست مرا عادت گدایی

جان و دل اندر ثنات بستم
تا فرجم را دری گشایی

زآنکه تو در هر چه رای کردی
با فلک سخت سر برآیی

خوب خصالی گزیده فعلی
میمون لفظی خجسته رایی

جاه تو آرد همی بلندی
کار تو دارد همی روایی

جان روان را همی بکوشم
تا دهدم روز روشنایی

بندگی خویش کرد باید
زانکه نکردست کس خدایی

خلق جهان را فرا نمایم
گر تو عنایت فرا نمایی

ارجو تا آسمان بپاید
روشن و عالی چو او بپایی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۸ - مدح خواجه ابوالقاسم
ای قلم دست خواجه را شایی
که بر آن دست نامدار شوی

در کف همچو ابر بوالقاسم
تو همی ابر تندبار شوی

درج او نوبهار گردد و تو
دایه بال و نوبهار شوی

پرنگاری و چون شدی افکار
تیز سیر و سخن نگار شوی

گاه در مرغزار عاج ایی
گاه در آبگاه قار شوی

شب شوی گاه و گاه گردی روز
گل شوی گاه و گاه خوار شوی

بند بر پای داری و گه گاه
همچو محبوس در حصار شوی

دیو وارون شود نهان که تو باز
چون شهاب از وی آشکار شوی

آن کمر بند لعبتی که همی
خدمت ملک را به کار شوی

تیغ بی رحمت است سخت و تو باز
رحمت آری که کامگار شوی

ملک را پایگاه چرخ و همی
چون تو با تیغ دستیار شوی

بر عدو نیک تیز خشمی تو
بر ولی سخت بردبار شوی

از برای فروغ خاطر شاه
معدن در شاهوار شوی

چون تو را دست خواجه بردارد
بر همه عز و افتخار شوی

خلق را در هنر پیاده کنی
چون بر انگشت او سوار شوی

یادگار زمانه باد و مباد
که ز دستش تو یادگار شوی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۹ - مدیح خواجه ابوالفتح
این دو شغل برید و عرض به تو
یافته خرمی و زیبایی

روی این را همه بیفروزی
صدر آن را همه بیارایی

چون پدید آمدی تو بر هر کس
چون که بر من پدید می نایی

در حق کار من کجا کردی
آن شگرفی و آن نکورایی

مهتر چرخ همتی ز چه رو
همت مهترانه ننمایی

چه گماری حسود را بر من
که شدم زین زحیر سودایی

خنده ها می زند به خوش منشی
طنزها می کند به رعنایی

زیبدت گر کنی چرا نکنی
داری اصل و جمال و برنایی

هر چه خواهی همی توانی کرد
دستگه داری و توانایی

تو مرا چون که شادمان نکنی
کاسمان جاه و مشتری رایی

خشک رودی چرا کنی بر من
چون تو را هست خوی دریایی

اصل فتحی بلی که بوالفتحی
کارک من چرا به نگشایی

آن رشیدی رشید را مطلق
آنچه می بایدم بفرمایی

از تنم بار رنج برداری
وز دلم زنگ ننگ بزدایی

دفتر نظم را که پیش منست
بابی از مدح خود درافزایی

من به اقبال تو برآسایم
تو ز گفتار من برآسایی

شکر من شکر یک جهان انگار
که منم یک جهان به تنهایی

دولت اهل فضل بر جایست
تا تو در دولتی و بر جایی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۳۰ - فرامش گشت رسم شادمانی
بر آن افراخته کوهم که گویی
مرا فرمود گردون دیده بانی

شدی بی غم ز ظل و خط مقیاس
اگر جایی چنین دیدی بیانی

همانا باز نشناسی چو بینی
مرا روزی ز زاری و نوانی

کمانی گشته قد من ز سروی
زریری گشته چهر ارغوانی

زده را هم قضا و اوفتاده
زیان مالی و جاهی و نانی

ز بیم لشگر پیری به زندان
منقص گشته بر من زندگانی

اگر پیری بماندی جاودانه
چه انده بودی از هجر جوانی

کم آید حاصل رنجم تو گویی
ثوالث ضرب کردم در ثوانی

چرا بیکار خوانم خویشتن را
که دارم بر بلاها قهرمانی

گرم فانی نگشتی گوهر اشک
یکی گنجی شدستی شایگانی

مرا اینجا ز بس انده که خوردم
فرامش گشت رسم شادمانی

غم آمد سود من بر مایه عمر
که کردست این چنین بازارگانی

گرم شد این جهانی عمرضایع
نشد ضایع ثواب آن جهانی

تو ای از هر بدی چون جان منزه
بکن نیکی به هر کس تا توانی

نهاد نیک و بد دانی که دانم
نهاد بیش و کم دانم که دانی

ندارد سود درمان زمینی
کرا دریافت درد آسمانی

مرا زین حادثه بس هول نبود
که در دل بود ازین عالم گمانی

همی دیدم که کیوان روی دادست
به طالع بیش ازین باشد نشانی

درآمد بازگشت و اندر آمد
چه خواهی کرد این بار از زبانی

چرا نالم چرا باشم هراسان
ز محنت چون ز دزدان کاروانی

سزد گر فخر جویم آشکارا
بر آن کو مفخرت جوید نهانی

منم کاندر عجم و اندر عرب کس
نبیند چون من از چیره زبانی

گر افتد مشکلی در نظم و در نثر
ز من خواهد زمانه ترجمانی

بدین هر دو زبان در هر دو میدان
به گردونم رسیده کامرانی

سجود آرد به پیش خاطر من
روان رودکی و ابن هانی

معاذالله مرا چه افتاد زنهار
نباید کاین به طیبت بربخوانی

چنانم کرد محنت کانچه گویم
نمی دانم من از تیره روانی

چنان دارم امید از لطف یزدان
که زایل گردد از من ناتوانی

بیابم همت خویش ار به یکبار
نخواند بخت بر من لن ترانی

برون آیم ز بند و حبس روزی
چو در بحری و چون زرکانی

چو پیش آیم مرا خوشتر نوازی
چو بنشینم مرا بهتر نشانی

تو فرشی گستری تازه ز حرمت
چو بنوشتم بساط سوزیانی

چنین باشد چو دانستی که از من
نباشد جز به آمد شد گرانی

نبودم جز چنین الحمدالله
به حق حرمت سبع المثانی

منش دارم که گر گردد مجسم
تو در بالای او خیره بمانی

من از شادی روی فرخ تو
کنم چو لاله روی زعفرانی

تو اندر دولتی افزون زبوده
به گیتی بیش ازین مانده بمانی

شود قدرت چو گردون از بلندی
برد امرت چو جیحون از روانی

مروت کرده باشی گر بزودی
جواب این به نزد من رسانی

برین خوانم ز یزدان استعانت
فان الله اکرم مستعانی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۳۱ - مرثیت یکی از سخنوران
گفتم تو مرا مرثیت کنی
خویشان مرا تعزیت کنی

فرزند مرا چون برادران
در هر هنری تربیت کنی

یابی به جهان عمر تا که قاف
تا قاف پر از قافیت کنی

شاهان جهان را به مدح ها
هر جنس بسی تهنیت کنی

عمال خرد را ز طبع و دل
ترتیب نهی تمشیت کنی

جان را و روان را به فضل و عقل
تیمارکش تقویت کنی

میدان سخن را به نظم و نثر
بر باره نیکو شیت کنی

در عالم دانش به سعی فهم
طاعت همه بی معصیت کنی

کی بود گمانم کز این جهان
بی زاد به رفتن نیت کنی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۳۲ - آفت مردمی پشیمانی است
ما به هر مجلسی ز تو زده ایم
همچو بلبل هزاردستانی

بسته کاری نکرده ای با ما
مردمی کرده ای فراوانی

زود در هر چه خواستیم از تو
داده ای خوب جزم فرمانی

آفت مردمی پشیمانیست
تا نگردی تو چون پشیمانی

بر فلک ایمنی مدار که او
شیر چنگیست مار دندانی

بسته مدتست هر شخصی
مانده غایتست هر جانی

نظم شکر و شکایتست از ما
خط حری و قسم کشخانی

وز چو ما مردمان سخن گویند
که فرو خواندش سخندانی

شکر منظوم را نخواهی یافت
تو چو مسعود سعد سلمانی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 41 از 55:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA