انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 43 از 55:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  54  55  پسین »

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


زن

 
شمارهٔ ۵ - مدح خواجه ابونصر
خواجه بونصر پارسی که جهان
هیچ همتا نداردش ز مهان

آن دبیری که تا قلم برداشت
همه بر صحن درج سحر نگاشت

و آن سواری که تا سوار شدست
زو دل کفر بی قرار شدست

شاه را بوده نایب کاری
کرده شغل سپاهسالاری

سرکشان را نموده در پیکار
که چگونه کنند مردان کار

هر سخن کو بگوید از هر در
چون گهر بایدش نشاند به زر

مجلس شاه را چنان باشد
که بدن را لطیف جان باشد

چون ز می دلش مست و خرم شد
جد و هزلش تمام در هم شد

طیبتی طرفه در میان افکند
ثلث شهنامه در زبان افکند

ساتگینی گرفت و پس برخاست
دولت شه ز پاک یزدان خواست

مرکز حشمت و سیادت باد
دولتش هر زمان زیادت باد

سر همت بلند باد بدو
شادمان شاه شیرزاد بدو
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶ - مدح امیر بهمن
باز کس چون امیر بهمن نیست
آن کش از خلق هیچ دشمن نیست

مایه دانش و خردمندی است
وصل نیکی و نیک پیوندی است

محتشم زاد و محتشم دوده ست
به همه وقت محترم بوده ست

سخت معروف و نیک منظورست
راست گویی که پاره نورست

بیشتر لفظ خرمی گوید
دل از آن خرمی همی جوید

رسم مجلس چو او نداند کس
در لطافت بدو نماند کس

چو مر او را عدو به پیش آید
گذرد راه را بیاراید

آن سواری کند نشسته بران
که نکرده ست رستم دستان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷ - مدح ابوالفضایل
بوالفضایل که سیدیست اصیل
زهره شیر دارد و تن پیل

کارها دیده بزمها خورده
کامها رانده رزمها کرده

فخر گردان و تاج را دانست
زو دل شاه سخت شادانست

شاه را طبع در نشاط آرد
می که با او خورند بگوارد

چشم بد دور صورتی دارد
که شجاعت ازو همی بارد

بزم را چون پگاه برخیزد
عشرتی از میان برانگیزد

ساغر بوالفضایلی بر کف
برود چون مبارزان بر صف

دوستگانی دهد ندیمان را
بر فروزد دل کریمان را

مست گردد چو پیل با یک و پنج
نقل سازد ز نارسیده ترنج

عیب او نیز یاد خواهم کرد
دل خصمانش شاد خواهم کرد

کس نباشد قمار دوست چو او
ز آن همه طایفه هموست همو

خواهد از شاه تا قمار کند
ببرد سیم و در کنار کند

چون حریفان به جمله گرد آیند
سیم ریزند و کیسه بگشایند

نا زده زخم خرمراد او را
بکند صد هزار گونه دعا

باز چون ماند سیم کم شمرد
دست چون بر زد از میان ببرد

چون برد آستین کند پر سیم
ندهد هیچ بورک اینت غنیم

بستهد چون نماند بر خیزد
با حریفان به جمله بستیزد

چون موکل شود بدو فراش
عشوه ها سازد و دهد کرناش

راست گویم ظریف جانوریست
از لطافت به راستی جگریست

چه عجب گر زنانش فتنه شوند
از پس او به شهرها بروند

هیچ زن را به لطف ننوازد
تا همه خانه اش نپردازد

سغبه گردند و دوست گیرندش
جامه و سیم و زر پذیرندش
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸ - مدح امیر ماهو
ماهو آن سید ستوده خصال
باشد آهسته طبع در همه حال

مایه دانش است پنداری
هست مستی او چو هشیاری

ذات دانا و طبع برنا نیست
مثل او هیچ تیز و دانا نیست

در همه کارها کند انجاح
نبود مثل او به هزل و مزاح

شه چو از حال او خبر دارد
هر زمانش عزیز تر دارد

بنهد بد سگال را گردن
گر چه خو دارد او فرو خوردن

می کند نرم نرم کوشش خویش
می کند آشکاره جوشش خویش

دلش ار گه گهی گران گردد
در سر او همیشه آن گردد

که بود جاهش از دگر کس بیش
داردش شه عزیز و خاصه خویش

برتر از دست خود نخواهد کس
عیب او این توان نهادن و بس

از همه چیز جاه دارد دوست
این ز اصل بزرگ و همت اوست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹ - مدح امیر کیکاوس
در برابر امیر کیکاوس
خوب و رنگین نشسته چون طاوس

مایه عشرتست و کان طرب
نکند جز نشاط و عیش طلب

پیل زوری که چون کند کشتی
پیل را زور او دهد پشتی

شیر زخمی که چون برانگیزد
شیر بیشه ازو بپرهیزد

با چنین قوت و چنین مردی
هست با همت و جوانمردی

نیست خالی ز جنس جنس علوم
خبری دارد او ز شعر و نجوم

نیست عیبش چو آنکه بی سیم است
همه امیدش از پدر بیم است

چون شود تنگدست و درماند
روی صلح از پدر بگرداند

یله گردد شهر و گیرد راه
سوی دهقان کشد سپه ناگاه

گوید از عجز بر ضیاع پدر
اندر آید به گرد آن یک سر

منزل او به نو نهاله کند
تا مگر نان از آن نواله کند

آنگه آید به دیه کل هری
شاید ار نام خوک او نبری

گر همه یک دو من کرنج دهند
وآنقدر نیز هم برنج دهند

از پس آنکه مرد بگراید
کر و فری عظیم بنماید

این همه پر دلی به کار آرد
تیغ بر خاک خشک بگذارد

آرد گیلانش از براش بود
در همه یک دو مشت ماش بود
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۰ - مدح شاهینی
باز شاهینی نکو دیدار
بزم را کرد همچو باغ بهار

شاهش افزوده از شرف جاهی
شادمانه نشسته چون ماهی

ره به سوی نشاط بر بردار
سنگی از هر که هست برخوردار

نه طلا بن بود نه حازه بود
هر زمان زو بساط تازه بود

در طرب همچو گل همی خندد
هر چه او گفت شاه بپسندد

از لطافت قرین جانست او
پاک چون آب آسمانست او

گر چه او را به سالها زین پیش
هوسی کرده بود در سر خویش

هر دو حالی شراب خوردندی
مست گشته نشاط کردندی

پیش از این هیچ کار دیگر بود
که شبی مست پیش او بغنود

دست بر ناف او نهاد بر مهر
بر برش بوسه داد و داد به مهر

ور کنون طیبتی کند گه گه
نیست او را سخن معاذالله

از حکایات آن امیر گزین
نتوان هیچ چیز گفت جز این

حال مردانگیش معلوم است
کآهن او را به دست چون موم است

او نه زین پر دلان اکنونست
که به مردی ز رستم افزونست

چون نهد دست زور میل به میل
نهد انگشت بر میانه کیل

خیزد از جای خویش و هوی کشد
گرنه او را بدید عوی کشد

حمله آرد چو شیر بگرازد
میل خونین ز کف بیندازد

او ز برگ کلم گذاره کند
شلغم پخته را دو پاره کند

آخر او برکشد به مردی سر
نکند کس زیان به مردی بر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۱ - مدح ابوالقاسم دبیر
باز ابوالقاسم آن خیاره دبیر
کودکست و به رأی و دانش پیر

کلک او بر رقم که پیوندد
هر دبیری که دید بپسندد

تازی و پارسی نکو داند
هر چه راند همه نکو راند

گر ز طیبت درو گشادگی است
چه شد آنجا بزرگ زادگی است

هیچ عیب دگر جز آتش نیست
که تن سنگی گرانش نیست

ار ضعیف ار قوی دهند شراب
طبع بی تاب او ندارد تاب

چون کند پر کم و ندارد جای
طشت سازد ز آستین قبای

منتظر ایستاده ده فراش
تا چگونه رود حدیث هراش

هر چه خورده بود براندازد
معده پر شده بپردازد

آنچنانش برندمست و خجل
که نشاطش فرو مرد در دل

پس بشستن قبا دهد ناچار
نرسد چند گه به خدمت بار

چون بدانند علت تأخیر
اینک آید خیانت و تقصیر

زود بینی که از حوالت شاه
سوی هر دستگاه یابد راه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲ - مدح حسین طبیب
مشفق عمرها حسین طبیب
در همه فعلها بدیع و غریب

آنکه در علم طب کند افسوس
بر حکیم بزرگ جالینوس

جد او اصل نیکنامی هاست
هزل او اصل شادکامی هاست

پس به رسمست و نیک شایسته
شاه را بنده ایست بایسته

تندرستی چو در دهان دارد
شه بر او اعتماد جان دارد

نکته گوید بسی چو بازد نرد
اینت زیبا و اینت خوشدل مرد

سیکی هفت و هشت چون بخورد
دست زی عشرت و نشاط برد

اندر آید برنج و بقره بقو
راست گویی که هست جنس لقو

زود یک پای چست بردارد
راه آیم روم به پیش آرد

در همه حال آشکار و نهان
علم ابدان شناسد و ادیان

خوش ندیمی ست راست باید گفت
همه علمست آشکار و نهفت

عادت او دروغ و بهتان نیست
به گه هزل و جد گران جان نیست

گاه و بیگاه چون طبیب شهست
ظاهر و باطنش حبیب شهست

پای غوری که او تواند کوفت
خرس هرگز چو او نداند کوفت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۳ - در حق خویش گوید
من که مسعود سعد سلمانم
کمتر و پستر از ندیمانم

شاه بی موجبی عزیزم کرد
وز همه بندگان پدید آورد

جای من پیش خویشتن فرمود
تا مکان و محل من بفزود

دان که من کس نیم گدایی ام
سست عقل و ضعیف رایی ام

ابلهی ناخوشی گرانی ام
همه ساله چو ناتوانی ام

گه سر از رنج دست می مالم
گه ز درد شکم همی نالم

پیش ساقی همی کنم زاری
تا بکم دادنم کند یاری

از من خام قلتبان گران
خدمتی بایدش به رسم خران

که به حالی بهانه ای جویم
حسب حالی ترانه ای گویم

چه کند این چنین ندیم برش
که ز دیدار او نگردد کش

لاجرم چون چنین گران جانم
ناخوش و ناترنگ و نادانم

رفتم اینک به سوی چالندر
تا کی آیم به شهر بار دگر

رنج بر خویشتن کنم کوتاه
تا ببینم رفیع مجلس شاه

مجلسی باشد آنکه خلد برین
گویی آید ز آسمان به زمین

مطربانی چو باربد زیبا
چنگ و بربط چغانه و عنقا

ارغنون با سماعشان ناخوش
ندما از لقای این شه کش

تا جهان را همی بود بنیاد
باد بر تخت شادمانی شاد

مسند و ملک و حشمت اندر وی
از همه نوع نعمت اندر وی

باده های لطیف نوشگوار
رودهایی به لحن موسیقار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۴ - صفت محمد نایی
لحن نای محمد نایی
ارغنونی بود به تنهایی

چون به سر نای او درافتد دم
شاد گردد دلی که دارد غم

نغمه او چو جان بیفزاید
گر نثارش کنند جان شاید

راحت آن ساعتست کو از خشم
مهره بازی کند به پلک دو چشم

امر و نهی از امارتش خیزد
زر و در از عبارتش ریزد

مطربان را به جمله گرد آرد
پرده از پیش صفه بردارد

ناصر کل دوان شود هر سو
لت و سیلی روان شود هر سو

آن خر کون دریده بیرو را
بزند . . . خواره بانو را

زین همه زخم و چوب بند و جرس
غرض او بر آش باشد و بس

گر نه زین روسبی و آن گنده
نبود حاصلی مگر خنده

قلتبان چون گرفت خشم و لجاج
زود گردد روان ز هر سو کاج

چون ببیند ز خره دانگانه
جمله دارد فدای او خانه

در همه حال سیم دارد دوست
قلتبانی از آتش عادت و خوست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 43 از 55:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  54  55  پسین » 
شعر و ادبیات

Masud Sa'd Salman | مسعود سعد سلمان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA